و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۶

تصویر برفک است

از شنبه اين هفته در سلسله نشستهاي دانشجويي گزارش کتاب جهاد دانشگاهي که قراره تا دهم ارديبهشت ادامه داشته باشه شرکت مي کنم. به راهنمايي وبلاگ آقاي ميردامادي از اين جلسات مطلع شدم و اين افتخار رو هم داشتم که دورادور ايشون رو بعد از چند ماهي که وبلاگشون رو کم و بيش دنبال مي کرده ام ببينم. شايد بشه گفت اولين باره که در دنياي واقعي کم و بيش در تماس با فضاي فکري دانشجويي و نخبه کشور قرار مي گيرم. نشستهايي که معمولاً انتظار هست شرکت کنندگانش نسبت به تجمعات سياسي و تريبونهاي آزاد گزيده تر باشند. شنبه به بهانه يک کتاب از بازرگان و يکشنبه با صحبت درباره کتابي با موضوع لائيسيته و سکولاريزم درباره اين دو موضوع صحبت شد

موضوع جدايي دين از سياست گويا چنان به عنوان آرمان سياسي اجتماعي و دواي درد جامعه ايراني تو ذهن بچه ها جا افتاده که اصولاً درباره چرايي و منطق چنين برخوردي هيچ کس سؤالي نپرسيد. مثلاً وقتي سخنران جلسه لائيسيته و سکولاريسم رو توصيف مي کرد مقصودش اين بود که داره اين الگو رو براي دستگاه سياسي ايران تجويز مي کنه و شنوندگان هم با همين مقصود سخنش رو مي شنيدند و مي پذيرفتند. يک ديدگاه منفي عجيب نسبت به دين و در عين حال تظاهر به حفظ شؤون دين و حفظ منافع دينداران در صحبتها و اظهارنظرهاي سخنران و مخاطبين وجود داشت. اين که دين اگه در سياست دخالت کنه کار رو خراب مي کنه براي همه امر واضحي بود و هيچ کس نبود درش تشکيک کنه. بلکه برعکس همراهي دين و دموکراسي رو ممکن نمي دونستند و چنين دموکراسي رو ديکتاتوري اکثريت و دموکراسي پاي صندوق رأي قلمداد مي کردند و منطقش هم اين بود که دين و دينداران فقط خودشونو بر حق مي دونند و مانع از دسترسي ساير گروهها به قدرت و امکانات اجتماعي ديگه خواهند شد! من خيلي متعجب شدم چنين ديدگاه وحشتناکي درباره دين مطرح مي شه و همه به سادگي (لابد با در نظر داشتن رفتار پليسي و خشن جمهوري اسلامي با مخالفينش) اونو مي پذيرند. البته اين دومين نکته اي بود که اين طور من رو متعجب کرد. نکته تعجب برانگيز اول عنوان "خواب آشفته بازگشت به سنت" بود که سخنران روز شنبه از قول دکتر سروش نقل کرد و به نقل از او، تأکيد بر حکومت اسلامي رو به تلاشي براي مبارزه با غرب کاهش داد! البته خيلي نکات پراکنده و بي ربط و مربوط ديگه اي بودند که در صحبتهاي سخنرانان و شرکت کنندگان جاي تعجب و تأمل داشت و تقريباً اظهارنظر درباره دين و حکومت ديني و حدود و کارکردهاشون تبديل به کار ساده و بي دردسري شده بود که هرکس هر چي دلش مي خواست درباره اش مي گفت و همه هم گويا به صرف اين که اين نظرات ديدگاه سياسي جدايي دين و سياست رو تأييد مي کنه بدون پرسشي از منطق و سند گوينده، حرفاشو قبول مي کردند

اينها بهانه اي شد براي من تا انديشه هاي خودم رو در ارتباط با اين موضوع مرور کنم و اگر پاسخگويي يا ادعايي براي پاسخگويي هست سؤالاتي بپرسم

الف) اولين نکته و پرسش اينه که چگونه راهکار اجتماعي سياسي که اروپاييها براي برخورد با کليسا در ابتداي قرون جديد پيش گرفتند مي تونه رويکرد مناسبي براي امروز ايران باشه؟ چطور کليسا رو مي شه با اسلام مقايسه کرد و چطور ايران و سرزمينهاي اسلامي رو مي شه با سرزمينهاي اروپاي غربي مقايسه کرد؟ تفاوتهاي فرهنگي و سنتي و مذهبي مختلف که اعتبار چنين قياسي رو تضعيف مي کنه چي مي شه؟ اروپاييها براساس تجربه قرون وسطي و نحوه برخورد کليسا با طرح انديشه هاي جديد (که خود از سرزمينها و انديشمندان اسلامي نشأت گرفته بود) به اين نتيجه رسيدند که کليسا رو به عنوان يک عامل کهنه و ضدتوسعه از دخالت در عرصه اجتماعي سياسي کنار بذارن. آيا ما در ايران و درباره اسلام چنين تجربه مشابهي درباره عملکرد اجتماعي سياسي دين داريم؟ يا اين که برعکس، اسلام زماني پرچمدار تمدن درخشان و طلايي بود که بعداً با سپردن دستاوردهاي خود حلقه واسط تمدنهاي باستاني و تمدن مدرن شد؟ اين فقط يک بهانه جويي نيست و توجه دادن به چنين تفاوتهايي فقط يک تلاش براي به تأخير انداختن نتيجه گيري نيست. اگر در سنت فلسفي فرهنگي غربي، جدايي ساحت روحانيت از ساحت عرفي گري و افراد عامه وجود داشته چنين جدايي در سنت فرهنگي شرقي و اسلامي وجود داشته و معني داره؟ چطور مي تونيم بي توجه به اقتضائات و واقعيات تاريخي فرهنگي و سنتي اين دو اقليم متفاوت، روشها و ترجيحات تاريخي يکي رو بر ديگري مقدم بدونيم و روش موفق يکي رو بي اعتنا به تفاوتهاي موجود درباره ديگري تحميل و تجويز کنيم؟

ب) مقصود از دين چيست که انتظار داريم در سياست دخالت نکنه؟ آيا منظور از دين، روحانيون و احکام فقهي و شرعي گوناگوني است که حوزه هاي مختلف اجتماعي سياسي اقتصادي رو در بر مي گيرند؟ اگر مقصود از دين يک سنت و فرهنگ و روش انديشه و روش زيست انسان ايراني در قرنهاي متمادي تاريخ اين سرزمين باشه چه بايد کرد؟ شايد جدا کردن دين به عنوان يک دستگاه فقه سنتي از عرصه تخصصي و رقابتي اجتماعي سياسي يک اقدام ممکن يا منطقي باشه اما آيا جدا کردن دين به عنوان يک فرهنگ و سنت انديشه اي و زيستي ممکن يا مطلوبه؟ به نظرم نه ممکنه نه مطلوبه. و دکتر سروش هم به درستي تشخيص داده که حکومت اسلامي پيوند نزديکي با تکيه بر اسلام به عنوان يک سنت و فرهنگ تاريخي اين مرز و بوم داره. ولي اين که تلاش براي بازسازي و بازشناسي سنت و فرهنگ تاريخي به مثابه مکانيسمي براي پيگيري مسير رشد و توسعه، مورد بي اعتنايي و بي مهري چنين بزرگاني قرار مي گيره جاي تعجب داره و شائبه برخورد سياسي رو در مورد امثال چنين تعابيري (که از سروش نمونه اي نقل شد) مطرح مي کنه. به اين ترتيب من فکر مي کنم حکومت اسلامي نه تنها يک موضوع سياسي صرف نيست بلکه يک راهکار عملي براي پيگيري و احيا و بازخواني سنت و فرهنگ درخشان تاريخ ايران زمين هم هست. در غياب جمهوري اسلامي و با روي کار آمدن حکومتي که در بهترين شکل لاجرم تماماً مبتني بر فلسفه سياسي مدرن غربي خواهد بود ادعاي پيگيري و احياي فرهنگ و سنت تاريخي اسلامي ايران نه ممکن خواهد شد و نه مطلوب قرار خواهد گرفت. و اگر ادعا و فعاليتي درباره اش وجود داشته باشه تشريفاتي و اندک و بي اهميت خواهد بود. جمهوري اسلامي راهيه به سوي بازشناسي و تأمل در ارزشها و ساختارهاي سنتي و فرهنگي ايران و تنها مسير براي پيگيري اصولي و اصيل دستاوردهاي تاريخي و استفاده منطقي و عملکردي از اونها در مسير توسعه و رشد اجتماعي سياسي اقتصادي ايران امروز

ج) هرچند نديده ام مستقيماً در اين باره صحبت بشه ولي عملاً خيلي از کساني که از ايده جدايي دين از سياست در ايران دفاع مي کنند به ناکاراييها و ناملايمات و برخوردهاي خشن و پليسي جمهوري اسلامي با منتقدين و مخالفينش نظر دارند. اين دوستان از نابساماني وضعيت سياسي اجتماعي امروز ايران با توجه به اين نکته که در جمهوري اسلامي بين دين و سياست پيوند برقرار شده اين طور نتيجه گيري مي کنند که علت اين مشکلات و نارضايتيها دخالت دادن دين در امر سياسته. تشکيک در چنين نظرياتي رو درباره وضع موجود خيلي کم ديده ام و عملاً اغلب صاحبنظران به سادگي از مشاهده وضع موجود فوراً و بدون استدلالي روشن به اين نتيجه گيري مي رسند و با اعتماد به نفس فرياد جدايي دين از سياست سر مي دهند. اما از اين دوستان بايستي پرسيد در زمان استبداد شاهنشاهي که برخوردهاي مشابهي با منتقدين و مخالفين صورت مي گرفت آيا موضوع دخالت دين در سياست مطرح بود؟ آيا علت محدوديت آزاديهاي مدني و سياسي در کشورهاي عربي و غيرعربي همجوار ايران هم دخالت دين در امر سياسيه؟ مي دانيم و مي بينيم که اين طور نيست. خشونت جمهوري اسلامي در برخورد با منتقدين و مخالفينش ربط اصولي و منطقي به ديني بودنش نداره و چنین ارتباط دادنی بيشتر تحت تأثير تبليغات رسانه اي و سياسي قدرتهاي بزرگ معارضه جوي غربي در سالهاي بعد از پيروزي انقلاب اسلاميه. علت اين خشونتها و اين محدوديتهاي مدني و سياسي حکومتي رو بايد در اصل عموميتر و کليتر فقدان تجربه مدني و عقب ماندگي در مسير توسعه جستجو کرد چنان که اين موضوع درباره شاه و حکومتهاي کمتر توسعه يافته همسايه هم صدق مي کنه. به اين ترتيب از وضع جمهوري اسلامي الزاماً نمي شه به نتيجه گيري درباره دخالت يا عدم دخالت دين در سياست رسيد

د) اين ادعا در بين پيروان جدايي دين از سياست زياد ديده مي شه که در صورت عملي شدن چنين جدايي، دين هم حيات شکوفا و واقعي خودش رو در جامعه شروع خواهد کرد. همونطور که قبلاً هم اشاره کردم اين ادعاها بيشتر به نظر مي رسه براي حفظ ظاهر و به دست آوردن دل دينداران انجام مي شه و چندان عمق استدلالي و معنايي نداشته و با مسؤوليت پذيري و تعهد کلامي کمي همراه هستند. اما منکر نيستم که برخي دوستان واقعاً چنين ادعاها و تصوراتي دارند و از سر دلسوزي براي دين از اين ايده حمايت مي کنند. سؤال من از اين دوستان اينه که جدايي دين از سياست چه کمکي به کليسا و دين در غرب کرده؟ ما اخلاق رو يکي از کارکردهاي دين مي دونيم، پس اگر دين حيات شکوفايي در غرب داره بايستي در تنظيم و تدوين اخلاق اجتماعي سياسي دخالت و تصميم گيري مؤثري از طرف عالمان دين و تشکيلات و رده هاي ديني و کليسايي ديده بشه. چرا اين طور نيست و عملاً اخلاق اروپايي آمريکايي يک اخلاق دهري و بي ربط به دينه؟ من از اين که اخلاق امروز به وسيله کليسا تدوين نمي شه ناراحت نيستم خوشحال هم هستم که چنين دين به محاق رفته اي مجاز به دخالت براي تدوين هنجارهاي رفتاري انسانها نيست ولي ديگه مثل برخي دوستان ادعا نمي کنم جدايي دين از سياست منجر به حيات شکوفا و واقعي دين در جامعه مي شه چون در عمل مي بينم چنين رفتاري چه بلايي سر دين آورده. صرفنظر از اين موضوع، پيشنهاد من به دوستاني که از منظري سياسي چنين ژست دلسوزانه اي درباره دين مي گيرند اينه که اجازه بدهند خود دينداران درباره اين که چه چيزي به صلاح دينداريشون هست تصميم بگيرند. اونها نيازي به دلسوزي و قيموميت و راهبري اهل سياست ندارند. به نظر من کنار گذاشتن دين از عرصه سياسي مصادف با گوشه نشيني دين و محروميتش از عرصه تصادمات و تجربيات اجتماعي و فکري جامعه و در نتيجه همراه با رو به زوال گذاشتن دين خواهد بود

ه) ايده اجتماعي سياسي جمهوري اسلامي ايده اي چندان کار شده و مترقي نيست و من مدعي نيستم که کارکردها و تواناييهاش قابل قياس با سيستمهاي اجتماعي سياسي مدرن غربه. بلکه تنها معتقدم اين ايده يک نقطه شروع خوب و متناسب و آينده دار براي حرکتهاي اجتماعي سياسي جامعه ايرانيه. اين ايده هم درست مانند عموميت و بدنه مردم جامعه ما بهره زيادي از عقلانيت و منطقي گري و کارآمدي نداره و شايد فعلاً تناسب و زمينه سازي چنداني هم براي آزاديهاي مدني نداشته باشه. اما همونطور که اشاره کردم از نظر سنتي و مذهبي و فرهنگي تناسب ايدئولوژيک خوبي با بافت فکري و زيستي مردم ايران داره و راهي روشن براي ارتقاي دستاوردهاي فرهنگي و تاريخي کشور در عرصه دوران مدرن حيات جامعه ماست. از اين جهت و به خاطر دارا بودن مشخصات و تناسبات و ابزارهاي بومي و محلي فکر مي کنم عليرغم همه کاستيها و تازه کار بودنش در بين آلترناتيوهاي سياسي اجتماعي، در رتبه اول از نظر اولويتهاي اجتماعي فرهنگي و سياسي قرار داره. امروز جمهوري اسلامي به خاطر کم تجربگيش، نسبت به الگوهاي اجتماعي سياسي غربي در رتبه هاي نازلي قرار مي گيره ولي آرمانها و قابليتهاش آينده اي رو براش نويد مي ده که لااقل از امروز و چه بسا از فرداي الگوهاي اجتماعي سياسي غربي ارزنده تر و برتر ارزيابي خواهد شد

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

سفرهای اکتشافی اروپائیان؛ آمريکاي لاتين و کونکويستادورها

آمريکاي لاتين

اولين ساکنان امريکا شکارگراني بودند که از قاره آسيا و از طريق پل خشکي تنگه برينگ بين 40000 تا 25000 سال قبل کوچ کرده بودند. آنان به سرعت با محيط خود سازگار شدند. جمعيت آنان تنها در آمريکاي مرکزي و در دره هاي مرتفع آند تا سال 1492 که کريستوفر کلومبوس وارد آمريکا شد به حدود 45 ميليون نفر افزايش يافته بود. در سال 1500 بيش از 350 گروه قبيله اي بزرگ، 15 مرکز فرهنگي مجزا و بيش از 160 منبع زباني در آمريکاي لاتين وجود داشت. اين تنوع چنان زياد است که مي توان آن را با کل منطقه اوراسيا يا کل آفريقا مقايسه کرد

اروپائيان به نادرستي تمامي اين گروهها را تحت عنوان هنديان دسته بندي کردند. اين نامگذاري البته غلط بود زيرا اين نامگذاري ناشي از درک غلط جغرافيايي بود که تا حدودي کريستوفر کلومبوس که خود را نزديک به هند مي دانست در آن مشارکت داشت. با به کار بردن تنها يک نام براي اين مردم بومي متفاوت وحدت و يگانگي را به ذهن متبادر مي سازد که در واقع وجود نداشته است. حتي پس از برخورد با مهاجمان اروپايي هر گروه در صدد به دست آوردن بهترين وضعيت تنها براي خود بود. اين عدم اتحاد چنان که در گزارشات فتوحات نظامي امپراطوريهاي آزتک و اينکا خواهيم ديد عنصري اساسي در پيشرفت کشور گشايي اسپانيايي بود

هرگونه شباهت در بين اين گروههاي بومي ناشي از موقعيت مشابه آنان از نظر جدا افتادگي و انزوا نسبت به بقيه جامعه بشري بوده است. در دنياي قديم مردم، بيماريها و فناوريها به طور مداوم در سرتاسر خشکيهاي بزرگ اروپا، آسيا و آفريقا براي قرنهاي متمادي در رفت و آمد بوده اند. مردم دنياي جديد چنين ارتباطاتي نداشتند و اين موضوع در عصر اکتشاف منجر به تلفاتي سهمگين ناشي از کمبود مقاومت در برابر بيماريهاي دنياي قديم از قبيل آبله شد. جنبه ديگر مشابهت اين گروهها اين بود که هيچکدام آهن و فولاد نداشتند. اروپائيان مي دانستند چگونه اسلحه هاي فولادي بسازند و مورد استفاده قرار دهند و اين دانش تسلط مطلق نظامي به آنان داده بود که براي فتح نظامي دنياي جديد امري حياتي بود

کونکويستادورهاي اسپانيايي

سياحان اسپانيايي دو سنت ايبري را گرفتند و براي تسهيل ورود خود به دنياي جديد آنها را با يکديگر ترکيب کردند. اولين سنت شرکت دريانوردي-تجاري بود و دومين سنت لشکرکشي نظامي طي جنگهاي فتح مجدد بود. رهبر و سرمايه گذار اصلي يک لشکرکشي عنوان کاپيتان را داشت. او هميشه عضوي مهم (جاري يا سابق) از شوراي مستعمراتي شهري بوده و يک مستعمره نشين ارجمند و ثروتمند در منطقه محسوب مي شد که گاه اشرافي (هيدالگو) هم مي بود. هرنان کورتس و فرانسيسکو پيزارو هر دو چنين شناسنامه اي داشتند. شرکتهاي وابسته آنان از طريق کارگزاران خود سرمايه گذاري قابل توجهي براي کشتيها، پوشاک، تسليحات و اسبهاي مورد استفاده در لشکرکشي انجام مي دادند. اعضاي معمولي يک لشکرکشي اغلب تجهيزات و جيره غذايي خود را تأمين مي کردند ولي در عوض از هر غنيمتي که لشکرکشي به دست مي آورد سهمي دريافت مي کردند. هيچ کدام از اعضاي عادي ارتباط مستقيمي با ارتش سلطنتي نداشتند و بسياري از آنان در واقع آموزش حرفه اي يا تجربه نظامي هم نداشتند. آنان پيش از اين زندگي متفاوت و متنوعي داشتند و از طبقات اجتماعي مختلفي از قبيل صنعتگران، تجار، روحانيون، اشراف ضعيف، اهالي شهري و روستايي و سياهان آزاد شده بودند

اين لشکرکشيها هميشه تا حدود زيادي به روش مشابه انجام مي شدند. کونکويستادورها به سنگيني وابسته به امتيازات نظامي ناشي از تسليحات فولادي و سواره نظام اسب سوار خود بودند. آنان همچنين يک استراتژي تفرقه و فتح پيش گرفتند که از رقابتهاي سياسي محلي از پيش موجود در جهات اهداف خود استفاده مي کرد. يک استراتژي مؤثر ديگر اسير گرفتن يک رهبر محلي و به گروگان نگه داشتن او براي خاموش کردن هوادارانش بود. کونکويستادورها شامل کورتس و پيزارو به طور معمول لشکرکشيهاي خود را به اين شکل به انجام مي رساندند. اين مردان بودند که فتح نظامي خشکيهاي اصلي امريکا را انجام دادند و سازمان اجتماعي جديدي در مستعمرات امريکاي لاتين برقرار ساختند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

سفرهای اکتشافی اروپائیان؛ کريستوفر کلومبوس و امپراطوري اسپانيا

پيش از سال 1492 و سفر کريستوفر کلومبوس به امريکا، تنها دارايي قابل ذکر اسپانيا در خارج از اروپا جزاير قناري بود. با اين حال تا اوسط قرن شانزدهم اسپانيا عمده منطقه کارائيب، بخشهاي بزرگي از آمريکا و قسمتهايي از آفريقا را در کنترل داشت. اين دستاوردهاي سريع در عرصه داراييهاي دريايي با استقرار و تحکيم برتري اسپانيا در اروپا از طريق مجموعه اي از ازدواجهاي سياسي همراه شده و مورد کمک قرار گرفته بود. خاندان پرجمعيت هابسبرگ در عوض برافروختن جنگ براي گسترش قدرت و نفوذ خود ترجيح داد از پيوند ازدواج براي مربوط ساختن خاندان خود باديگران استفاده کند. اين موضوع تضمين مي کرد تعداد تهديدها نسبت به داراييهاي هابسبرگ در اروپا در حداقل سطح باقي خواهد ماند و در نتيجه منابع اسپانيا براي فتح سرزمينهاي آن سوي دريا آزاد مي شد. اسپانيا از لحاظ سياسي، اجتماعي و اقتصادي بر امپراطوري بزرگ خود مسلط بود و برخلاف پرتغال که محدود به مناطق ساحلي و پايگاههاي نظامي بدون پشتوانه سرزميني بود، اسپانياييها قادر بودند در داخل خشکي نفوذ کرده و سکونتگاههاي بسيار دائمي تري مستقر سازد

کريستوفر کلومبوس

کريستوفر کلومبوس جنوبي ترين سفرهاي پرتغاليها را به آتلانتيک و آفريقا بررسي کرد و در اين انديشه شد که از طريق سفر دريايي به سمت غرب هم مي توان به هند رسيد. در سال 1484 کلومبوس کوشيد شاه جان دوم از پرتغال را متقاعد سازد از يک سفر دريايي غربي به مقصد مشرق زمين حمايت به عمل آورد اما از بخت بد کلومبوس پرتغال خود را متعهد کرده بود تا مسير دريايي به هند را از طريق آفريقا مورد اکتشاف قرار دهد. دريانوردي پرتغاليها که به طور انحصاري در امتداد ساحل آفريقا انجام مي شد نشان مي دهد محتمل بوده است رهبران پرتغال نيازي نمي ديده اند در آتلانتيک که قبلاً اکتشاف در آن را نافرجام تلقي مي کرده اند به دريانوردي بپردازند. کلومبوس که نقشه اش از سوي شاه جان دوم رد شده بود در سال 1486 متوجه اسپانيا شد. تلاش اوليه او براي کسب حمايت شاه اسپانيايي ناموفق بود اما بعد از پيگيريهاي دامنه دار او براي کسب حمايت در فرانسه و انگليس، در نهايت ملکه ايزابلا و شاه فرديناند براي حمايت از کلومبوس در سال 1492 موافقت کردند. اين تغيير عقيده از سوي دستگاه پادشاهي اسپانيا تا حدود زيادي ناشي از علاقه ايزابلا به گسترش مسيحيت، رقابت با پرتغال براي منابع جديد ثروت و به کار گيري منابعي بود که قبل از اين در فتح مجدد ايبري مورد استفاده قرار داشت

ناوگان کلومبوس که متشکل از دو کاراول کوچک، يکي با بادبان چهارگوش و ديگري با بادبان سه گوش و يک کشتي صد تني از گالاسيا بود از بندر قبلاً بي اهميت پالوس در خليج کاديز حرکت کرد و به سمت غرب رفت. در مقايسه با ناوگانهاي قبلي پرتغاليها، ناوگان کلومبوس به طور قابل توجهي بي اهميت بود و بسياري از ملوانان اشتياق کمي براي مسافرتي طولاني نشان مي دادند. اما کلومبوس چنان از ورود خود به آسيا مطمئن بود که نامه اي را براي ارائه به محضر خان بزرگ و يک مترجم عربي با خود همراه داشت. کلومبوس به قصد جزاير قناري عازم شد تا در آنجا منتظر باد موافقي شود که او را به ژاپن برساند. پس از مدت کمي بيشتر از يک ماه کشتيهاي کلومبوس در جايي که اکنون به عنوان باهاماس شناخته مي شود خشکي رؤيت کردند. گزارشگر کشتي در يادداشتهاي خود در روز پنج شنبه 11 اکتبر 1492 چنين آورده است

دو ساعت پس از نيمه شب خشکي در فاصله دو واحدي ديده شد. آنان بادبانها از جمله بادبان اصلي را جمع کردند. کشتيها براي ديدن روشنايي روز بيتاب بودند و روز جمعه آنها وارد جزيره کوچک لوکايوها شدند که در زبان سرخپوستي گواناهاني خوانده مي شد. اکنون آنان مردمي برهنه را مي ديدند. دريادار (کلومبوس) در همراهي با مارتين آلونسو پينزون و برادرش وينسنت يانزن که کاپيتان نينا بود با قايقي مسلح به ساحل رفتند. دريادار نشان سلطنتي را در دست داشت و کاپيتانها با دو پرچم منقوش به صليب سبز که دريادار در تمام کشتيها نگه مي داشت به سمت ساحل رفتند. بر روي اين پرچمها يک حرف F و يک حرف Y که بر روي هرکدام يک تاج قرار داشت در دو طرف صليب کشيده شده بود. آنان پس از اين که به ساحل رسيدند درختاني بسيار سرسبز و آب فراوان و انواع از ميوه يافتند. دريادار دو کاپيتان و ديگراني که به ساحل آمده بودند و رودريگو اسکوودو مشاور کل ناوگان و رودريگو سانچز از سگوويا را فراخواند و گفت آنان بايستي با ايمان کامل شهادت دهند که او در حضور همگي چنان که اکنون انجام خواهد داد، تملک جزاير گفته شده را براي شاه و براي ملکه با قرائت اعلاميه اي که مورد نياز است و به طور عمده در شهادتنامه ها موجود است و در حال حاضر مکتوب مي باشد اعلام مي کند

حال تعداد زيادي از اهالي جزيره جمع شده اند. آن چه از اين به بعد ذکر مي شود عبارات خود دريادار در کتابش با عنوان اولين مسافرت و اکتشاف سرخپوستان مي باشد. او مي گويد: من فکر کردم که ما مي توانيم با يکديگر دوستي بزرگي برقرار کنيم چون مي دانستم آنان مردمي هستند که به ساده تر خواهد بود آنان را با عشق آزاد کنيم و به دين مقدسمان درآوريم تا اين که به خواهيم براي اين کار از زور استفاده کنيم. وقتي تعدادي کلاههاي قرمز يا گردنبندي از مهره هاي شيشه اي و بسياري اشياي کم ارزش ديگر به آنان مي داديم آنان بسيار خوشنود مي شدند و با ما چنان اظهار دوستي مي کردند که ديدنش براي ما شگفت انگيز بود. آنان سپس با شنا به داخل قايقهاي کشتي که ما داخل آن بوديم آمدند و براي ما طوطي، کلاف نخ پنبه، زوبين و بسياري چيزهاي ديگر آوردند و ما با اشياي ديگر مانند مهره هاي شيشه اي و زنگوله هاي کوچک اين چيزها را تبادل مي کرديم. آنان اين چيزها را مي گرفتند و با حسن نيت هرچه داشتند براي ما مي آوردند. به نظر من مي رسيد که اينها مردمي از نژاد بيچاره و فقيري هستند. آنان چنان که از مادر زاييده شده اند برهنه بودند و زنانشان نيز چنين بودند، هرچند من بيشتر از يک دختر جوان نديدم. تمام چيزي که من ديدم جواناني بودند که بيش از سي سال عمر نداشتند. آنان همگي خوش اندام هستند، بدنهاي بسيار زيبا و چهره هاي بسيار متناسبي دارند. موهايشان کوتاه و زبر و تقريباً شبيه موي دم اسب است. آنان موهايشان تا ابرو بر روي صورت قرار دارد و مقدار کمي از موهاي خود را در پشت سر بلند نگه مي دارند و هيچ وقت کوتاه نمي کنند. آنان خود را به رنگ سياه رنگ مي کنند و رنگ پوستشان مانند رنگ اهالي جزاير قناري نه سياه و نه سفيد است. برخي خود را سفيد رنگ مي کنند، ديگران قرمز و ديگران هر رنگ ديگري که بيابند مورد استفاده قرار مي دهند. برخي صورتهاي خود را و ديگران تمام بدن را نقاشي مي کنند، برخي تنها دور چشمها و ديگران تنها بيني خود را رنگ مي کنند. آنان نه سلاحي دارند و نه درباره آن چيزي مي دانند، زيرا من شمشيرهايي به آنها نشان دادم، آنها شمشيرها را از تيغه آن گرفتند و بي آنکه بدانند دستهاي خود را بريدند. آنان آهن ندارند، زوبينهاي آنان از ترکه چوب بوده و آهن در آن به کار نرفته است. برخي از زوبينها در انتهاي خود دندان ماهي دارند و برخي ديگر به شکلهاي مختلف نوک تيز شده اند. آنان همگي قامت و اندازه اي متناسب با چهره هاي نيکو و اندام سالم و تندرست دارند. من برخي را ديدم که نشانه هايي از زخم بر بدنهايشان قرار دارد. ايما و اشاره هايي براي پرسيدن درباره آن زخمها انجام دادم آنان به من فهماندند که مردمي از جزاير مجاور با هدف تصرف آنان آمده بودند و آنان از خود دفاع کرده بوده اند. من باور داشتم و هنوز بر اين باورم که آنان از خشکي اصلي امريکا آمده بودند تا آنان را اسير بگيرند. آنان بايستي خدمتگزاران خوب و باهوشي بوده باشند زيرا من شاهد بودم که به سرعت آنچه را که به ايشان گفته مي شد درک مي کردند و معتقدم که آنان به سادگي مسيحي خواهند شد زيرا به نظرم مي رسيد که آنان هيچ ديني ندارند. من براي خشنودي ارباب خويش پس از اين در هنگام ترک جزيره شش بومي را با خود خواهم آورد تا شايد سخن گفتن را بياموزند. من هيچ نوع جانوري به جز طوطي در اين جزيره نديدم

در روشنايي اهميت تاريخي سفر کلومبوس، ارزشمند خواهد بود لحظه اي درنگ کنيم و رفتارهاي کلومبوس را مورد مرور قرار دهيم. تفاوت اساسي بين سفر کلومبوس در سال 1492 و سفرهاي بارتولوميو دياز و واسکو داگاما اين است که دريانوردان پرتغالي از قبل مي دانستند سرزمينهايي که آنان به آنجا مي روند وجود دارند، تاريخي از برخورد بين اروپا و آفريقا يا اروپا و آسيا، هر چند مبهم و محدود ولي وجود داشت. اما زماني که کلومبوس در باهاماس به ساحل رفت او با سرآغاز قاره اي مواجه شد که اروپا درباره وجود آن اطلاعي نداشت. هيچ داستان مردمي يا زمزمه اي درباره خشکيهاي بزرگ ميان اقيانوس اطلس وجود نداشت و هيچ تاريخي درباره تماس مبهم بين جمعيت اين دو قاره وجود نداشت. به شکلي ساده مي توان گفت تصور نمي شد امريکايي در آنجا وجود داشته باشد

اولين کاري که کلومبوس پس از ورود به ساحل انجام داد در اختيار گرفتن اين سرزمين جديد به نام تخت سلطنتي اسپانيا بود تا ترتيب اداري و ساختار فکري اروپايي را در منطقه اي که سابقه اجراي چنين آدابي را نداشت به اجرا گذارد. به اين موضوع توجه کرديم که يک نشان سلطنتي به ساحل برده شد و مراسم در حضور همگان انجام شد. مردم بومي هم که کلومبوس حتي قبل از به ساحل رفتن آنها را ديده بود احتمالاً در اين جمع حضور داشتند. در يک کاغذ پوست شاهدان ذکر شدند تا مشخص شود کلومبوس جزيره را به نام تخت اسپانيا متصرف شده است و در صورت نياز مدارک در آينده شهادت خواهند داد که هيچ کس نسبت به اين مراسم يا هدف نهايي آن اعتراض نکرده است. اين اقدام با استفاده از حضور جمعيت محلي شايد با گوشه چشمي به اعتراضات احتمالي آينده به چنين نحو عجيب و چنين زبان عجيبي به اجرا در آمد. کلومبوس بعداً در نوشته خود بادقت مي گويد که من شاهد بودم که آنان به سرعت چيزي را که به آنان گفته مي شد مي فهميدند

چنان که استفان گرينبلات اشاره کرده است براساس درک قرون وسطايي از قوانين طبيعي تنها آن سرزمينهايي که غيرمسکوني هستند مي توانند به عنوان دارايي اولين فردي تلقي شوند که آن را کشف کرده است. براين اساس به روشني با حضور اعضاي جمعيت بومي مشکل پيش مي آمد و گرين بلات مطرح کرده است که مراسمي که بوسيله کلومبوس اجرا شد براي در اختيار گرفتن اين سرزمين عليرغم اين که مسکوني بود طراحي شده بود. در واقع چنان که گرينبلات اشاره مي کند اجبار براي حفظ ظاهر قانوني در شيوه رفتار اسپانياييها موجب برداشتن گام ديگري نيز مي شود. کلومبوس نطق خود را در حضور گزارشگر کشتي ايراد مي کند تا مراسم با پايان يافتن سخنانش ارزش خود را از دست نداده باشد. اين کاغذ پوست مدرکي رسمي بود که مهر و موم شد و هزاران واحد در عرض اقيانوس پيمود تا به عنوان يک نشانه رسمي از اين تلقي شود که زمينهايي که کلومبوس با آنها برخورد کرده است مورد تملک قرار گرفته است. به اين ترتيب اولين برخورد بين دنياي اروپائي و دنياي غير اروپائي توأم با نزديکي و ترکيب دو فرهنگ مجزا و متفاوت نبود بلکه در غيبت هرگونه سنت و آداب مشترک و عمومي، روندي که طي شد به نحو مصممي براساس ديدگاه اروپايي انجام پذيرفت. گرينبلات نتيجه مي گيرد اين کار انجام شد تا اسپانياييها بتوانند جزاير امريکا را مورد تملک قرار دهند

ناوگان که هنوز در جستجوي چين بود دوباره به راه افتاد و در عوض کوبا و سپس هيسپانيولا (هائيتي و جمهوري دومينيکن امروزي) يافت. در اينجا کلومبوس اولين پايگاه استعماري اروپايي را بنيان ساخت. پس از به تحليل رفتن منابع طبيعي، کشتيها در 8 ژانويه 1493 بازگشت به خانه را آغاز کردند. کلومبوس با استفاده از يک سري محاسبات کشتيهاي خود را به سمت شمال چرخاند تا به عرض جغرافيايي متناسب با اسپانيا برسد و سپس مسير شرق را در پيش گرفت. در بارسلونا کلومبوس ادعاهاي خود را درباره اين که مسير جايگزيني براي آسيا يافته است ادامه داد. او در واقع ادعا مي کرد کوبا ژاپن است و کلومبوس با وظيفه شناسي گزارش مي کرد که يک هيئت نمايندگي براي مذاکره با رئيس محلي که با خوش بيني به عنوان خان بزرگ قلمداد مي شد فرستاده بوده است. ديگران مانند کلومبوس متقاعد نشده بودند. پرتغاليها باور داشتند کلومبوس نقاط دوردست تري از ساحل آفريقا را کشف کرده است تا اين که بعداً گفتند کلومبوس احتمالاً جزايري را که قبلاً نقشه برداري نشده بوده اند در اقيانوس آتلانتيک يافته است. اسپانياييها هم به نوبه خود با شک و ترديدهايي در اين زمينه سرگرم بودند تا اين که به يک نتيجه محافظه کارانه رسيدند: کلومبوس مسيري به سرزمينهايي دور در غرب يافته بود. صرفنظر از اين که اين سرزمينها دقيقاً کجا قرار داشتند ايزابلا و فرديناند خواهان تسلط بر آن بودند و درخواست خود را به حضور پاپ الکساندر ششم ارائه کردند. او عنوان و حق تملک اختصاصي آن سرزمينها را در فرمان پاپي سال 1493 اعطا کرد

عليرغم اين شک و ترديدها سفر کلومبوس موفق شد توانايي کشتيها و ملوانان اروپائي را در پيمودن مسافتهاي طولاني، تحمل در برابر شرايط سفرهاي دريايي طولاني و تواناييهاي روشهاي دريانوردي اروپائيان را نشان دهد. رفت و برگشت کامل در اين سفر 224 روز طول کشيده بود. از سوي ديگر اين سفر همچنين تواناييها و تمايلات شخصي کلومبوس را نشان مي دهد. هرچند کلومبوس قادر بود انديشه ها و برداشتهاي خود را درباره مناطقي که با آنها مواجه مي شد بنويسد اما او اين کار را با ذهنيتي اروپامحور انجام مي داد. او در باور خود مبني بر اين که مسير جايگزيني براي آسيا يافته است تجديد نظر نکرد و اين موضوع به روشني با اين حقيقت نمايش داده مي شود که او مردم بومي را که مي ديد هندي مي ناميد

سفر دومي که او در سال 1493 آغاز کرد به سادگي و بي اهميتي سفر اول نبود. کلومبوس به عنوان دريادار و نايب السلطنه سرزمينهاي جديد مأموريت يافته بود مردم محلي را مسيحي کند، مستعمره خود را در هيسپانيولا توسعه دهد، پايگاهي براي داد و ستد بسازد و تقريباً به عنوان وظيفه اي پاياني به جستجوي خود براي شرق ادامه دهد. کلومبوس همچنين انحصار حق دريانوردي در منطقه را داشت. هفده کشتي که 1500 نفر را حمل مي کردند در کاديز جمع شدند و يکي از سريعترين موارد عبور از اقيانوس را به انجام رساندند. با بازگشت به هيسپانيولا در نوامبر 1493 خدمه دريافتند برخورد قبلي آنان در جزيره، يک دسته جنگجو را برانگيخته بود تا تشکيلات اسپانيايي آنان را خراب کرده و افراد آن را قتل عام کنند. به سرعت تشکيلات استعماري جديدي بنا شد و اسپانياييها به زودي شروع به فرستادن منظم لشکرهاي نظامي به اعماق سرزمين کردند تا جمعيت بومي را که به نحو فزاينده اي رويکردي خصمانه مي يافت تابع سازند. کلومبوس وقتي با سکونت و استعمار در يک منطقه سرکش مواجه شد، علاقه منديش به نحو ريشه اي از اکتشاف و تجارت منحرف شده و متوجه فتح نظامي و سرکوب شد. اعضاي جمعيت محلي اسير شده و مانند برده مورد رفتار قرار مي گرفتند تا مستعمره نوپا را مورد حمايت قرار دهند. ديگران اسير مي شدند تا بعداً با پرداخت مقاديري طلا به کلومبوس آزاد شوند

کلومبوس وقتي در سال 1496 به اسپانيا بازگشت دريافت دستاوردهايش در جلب اعتماد و تهييج درباريان ضعيف بوده است. با اين حال کلومبوس شواهد کافي جمع کرده بود تا پيشنهاد کند اکتشاف بيشتر منجر به سودي سالم خواهد شد و طلا و روحهاي قابل نجات بيشتري به دست خواهند آمد تا سفر هاي آينده را شدني کنند. در واقع ترس از اين که مبادا امتيازاتي که پس از درخشش اوليه کلومبوس در سال 1492 به او داده شده بيش از حد بوده است باعث شد شاه اسپانيا انحصار کلومبوس را لغو کرد و مجوز سفرهاي ديگري را صادر کرد

باتوجه به وضعيتي که سفر دوم به هيسپانيولا با آن مواجه شده بود، کلومبوس به نحو ناگزيري براي به دست آوردن کشتي و ملوان براي سفر سوم خود با مشکل روبرو شده بود. با اين حال او توانست در سال 1498 خدمه و کشتي کافي را براي حرکت به سوي دريا به دست آورد. با رسيدن به جزاير قناري ناوگان به دو قسمت تقسيم شد. نيمه اول مسير به خوبي شناخته شده هيسپانيولا را در پيش گرفت و بخش ديگر تحت فرماندهي کلومبوس به سمت جنوب راه خود را ادامه داد. ممکن است کلومبوس به اين علت مسير جنوبي را ادامه داد که در امريکاي شمالي درباره يافته هاي بريتانيا شنيده بود، اما به عنوان يک دليل ديگر همچنين يک باور معاصر او وجود داشت که مبتني بر اين بود که يک خشکي بزرگ که وزن قاره آفريقا را جبران سازد و کره زمين را تعادل نگه دارد بايستي وجود داشته باشد. در هر حال اين پيش بيني درست از آب درآمد و کلومبوس پس از اين که از خليج پاريا گذشت و با ونزوئلاي آينده برخورد کرد، در حوالي سواحل شمال آمريکاي جنوبي با جزيره اي روبرو شد که آن را ترينيداد ناميد. با ادامه مسير در امتداد ساحل، ناوگان به زودي در امتداد يک جريان عظيم از رودخانه اورينوکو حمل شد و افراد را به جايي برد که کلومبوس را بر آن داشت تا بگويد بهشت اين دنيا در همان نزديکي است

کلومبوس ساحل را تا جايي که توانست دنبال کرد و سپس کشتي خود را به سمت هيسپانيولا هدايت کرد. با ورود به هيسپانيولا او دريافت مستعمره اسپانيا به آشوب کشيده شده و نارضايتي آن را فرا گرفته است. نه تنها طلاي کافي براي ثروتمند کردن يک ساله همه مستعمره نشينان وجود نداشت بلکه آنان همچنين شکايت مي کردند که نمي توانند غذاهاي سرخپوستي مانند ذرت و منهوت بخورند. بسياري به اسپانيا بازگشتند. آنان در آنجا به خاطر هزينه تلاشهاي خود در مستعمره تقاضاي بازپرداخت کردند و از مديريت بد مستعمره به دست کلومبوس شکايت کردند

رفتار کلومبوس طي گذشت سالها نامنظم و سرگردان شده بود و شکي نبود که حضور او در هيسپانيولا شرايط پيشاپيش شکننده منطقه را بدتر مي کرد. گزارشات از مستعمره در نهايت شاه فرديناند و ملکه ايزابلا را متقاعد ساخت تا فرانسيسکو دبوباديلا را در سال 1500 براي مشايعت بازگشت کلومبوس به خانه به هيسپانيولا بفرستند. کلومبوس در زنجير آورده شد. تنها زماني که خيال و فکر موفقيتهاي پرتغال در آسيا براي شاه فرديناند و ملکه ايزابلا بزرگ جلوه کرد تصميم گرفته شد کلومبوس به يک سفر اکتشافي ديگر فرستاده شود. کلومبوس معتقد بود چين در فاصله کوتاهي در شمال غربي امريکاي جنوبي قرار دارد و بايستي گذرگاهي به اقيانوس هند بين کوبا و دنياي ديگري که او سالها قبل با آن مواجه شده بود وجود داشته باشد. اما سفر در امتداد ساحل شمالي امريکاي جنوبي مسير ديگري به اقيانوس هند را نشان نداد. در روز کريسمس 1502 کلومبوس خود را جايي که امروز ورودي کانال پاناما مي باشد يافت. در حالي که هيچ نشانه اي در امتداد ساحل وجود نداشت تا نشان دهد در اين محل حرکت به سمت غرب براي ورود به اقيانوس آرام ممکن است و در حالي که روحيه خدمه کلومبوس به سرعت در حال تحليل رفتن بود او راه خود را ادامه نداد و بازگشت. کلومبوس هرچند نه افراد کافي و نه داراييهاي کافي براي نگهداري يک پايگاه در اختيار داشت اما در بلن يک پايگاه بنا ساخت و به زودي قبل از اين که به اسپانيا بازگردد از جامائيکا گذشت. درگذشت کلومبوس در سال 1506 تقريباً به طور کامل بدون آن که توجهي برانگيزد رخ داد

هرچيز ديگري که بتوان درباره سفرهاي کلومبوس و تأثيرات آنها گفت، چنان که جي وي اسکامل مي نويسد يک حقيقت وجود دارد و آن اين است که سفر سال 1492 يک قاره قبلاً ناشناخته را هويدا ساخت و مجموعه اي از تحرکات را برانگيخت که شامل اکتشافات و فتوحات نظامي جسته گريخته اي بود. در عرض يک دهه پس از درگذشت کلومبوس تمامي طول ساحل از هندوراس تا پرنامبوکو نقشه برداري شده بود و تمامي جزاير بزرگ غربي سرخپوستي به جز باربادوس بوسيله اروپائيان مورد جستجو قرار گفته بود
اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶

سفرهای اکتشافی اروپائیان؛ کارائيب: اولين برخورد

تعامل اروپا با کارائيب در سال 1492 با سفر کريستوفر کلومبوس که از سوي اسپانياييها حمايت مي شد، آغاز شد. سفرهاي کلمبوس به کارائيب دو سنت متفاوت توسعه را با يکديگر ترکيب کرد. اولين آن تحت تأثير ريشه هاي ژنوي او و تجربياتش در سيستم تجاري پرتغال بود. اين پيش زمينه به کلومبوس اجازه مي داد تا کار خود را به طور عمده به عنوان نوعي اکتشاف ببيند که به دنبال آن سکونت و استقرار پايگاههاي اقتصادي و مراکز تجاري در منطقه براي بهره برداري از منابع محلي بوجود خواهد آمد. هدف اوليه اين سيستم استخراج سريع منابع منطقه بومي با حداقل سرمايه گذاري بود. اين نحوه عملکرد به نحو قابل توجهي از سنت اسپانيايي کاستيلي متفاوت بود که در نتيجه جنگهاي فتح مجدد بوجود آمده بود و بر پيشرفت نظامي تأکيد داشت تا بدنبال آن زمينها و غنائم تقسيم شوند. هدف اوليه اين سيستم فتح و سکونت سرزمينهاي جديد با هدف استخراج طولاني مدت منابع بود. تفاوت بين اين دو سنت انتظاراتي بوجود آورد که به زودي کلومبوس را با ساکنان اسپانيايي که او را همراهي مي کردند دچار تعارض کرد. در موقعيتهاي چندي از شاه خواسته شد تا بين کلومبوس و ساکنان اسپانيايي مناطق تازه فتح شده وساطت کند و او نيز معمولاً به نفع هموطنان خود تصميم مي گرفت. کلومبوس تا زمان مرگش در سال 1506 در مسير توسعه اکتشاف اسپانيا در نتيجه مديريت ضعيف خود در سنت اسپانيايي گوشه نشين شده بود

اين الگوي اسپانيايي کشور گشايي و سکونت در اکتشاف اسپانياييها در دنياي جديد تبديل به يک استاندارد شد. پس از اکتشاف يک منطقه جديد ناوگانهاي اسپانيايي معمولاً و نه هميشه با برخورد دوستانه ساکنان منطقه مواجه مي شد. طي اين مرحله اوليه اروپائيان منطقه و مردم را از جهت استعداد استخراج منابع ارزيابي مي کردند. در طي دوره کوتاهي اهالي در نتيجه استفاده و بهره برداري اسپانياييها از غذا، زنان و طلاي مردم بومي نسبت به آنان منزجر مي شدند. چنين سواستفاده هايي در تماسهاي بين فرهنگي اسپانيا معمول بود که در نتيجه واکنشهاي خشونت آميزي از سوي جمعيتهاي بومي مختلف برمي انگيخت. در جزيره هيسپانيولا (هائيتي) گروهي از رهبران قبائل به يکديگر پيوستند تا اسپانياييها را از جزيره بيرون بيندازند. اسپانياييها که از امکان تفنگهاي ابتدايي مختلف، زره و سگهاي وحشي سود مي جستند اين شورشها را به نحو بيرحمانه اي سرکوب مي کردند و رهبران قبائل را براي اطمينان از همکاري بوميان به اسارت مي گرفتند. وقتي مقاومت محلي در هم مي شکست اسپانياييها روستائيان را وادار مي کردند محصولات کشاورزي ارزشمند بکارند، خراج بدهند و در معادن طلا کار کنند. نظام اسپانيايي وحشي و خشونت گرا بود. تجاوزهاي جنسي و قتل عامها که به راحتي و مکرراً رخ مي دادند از طريق يک جهان بيني نژادپرستانه توجيه مي شدند. بدين ترتيب استثمار و بهره برداري از ظرفيتهاي غيرمسيحي و غيرسفيد منطقي جلوه داده مي شد

سفرهاي دريايي اسپانيايي در کارائيب بايستي سرمايه گذاري اوليه حاميان اقتصادي خود را بازمي گرداند و اين منجر به اجبار براي کشف منابع طلا شده بود. وقتي چنين منابعي يافت مي شدند اسپانياييها بايستي نيروي کار کافي براي معدن مي يافتند و به اين شکل سيستم انکوميندا بوسيله شاه اسپانيايي براي قانونمند کردن سکونتهاي جديد در منطقه به اجرا گذاشته مي شد. يک انکوميندا سند اعطاي زمين با تعدادي از بردگان محلي به يک اسپانيايي بود که تنها وظيفه او مسيحي کردن بردگانش بود. اما اين بردگان بخت برگشته با شيوع بيماريهاي اروپايي، رژيم کاري سخت، سوءرفتار و وحشيگري دچار نقصان قابل توجه جمعيتي مي شدند. اسپانياييها مجبور بودند به جزاير اطراف بروند و براي جبران نيروي کار تحليل رفته خود، بردگاني به اسارت بگيرند

به تحليل رفتن ذخائر طلا و نيروي کار در کارائيب منجر به اشغال و استخراج تمام عيار منابع در پورتو ريکو، جامائيکا و کوبا بين سالهاي 1508-1511 شد. هر اشغال از الگوي واحد اکتشاف، فتح نظامي منطقه اي، سکونت استعمارگر، استخراج منابع با شدت تمام و در نهايت حرکت به سوي جبهه بعدي براي دسترسي به منابع طبيعي و بردگان جديد تبعيت مي کرد. مرداني که اين سلسله عمليات را رهبري مي کردند به عنوان کونکويستادور (فاتح نظامي) شناخته مي شدند. آنان الگوي فتح مجدد (برعليه مسلمانان ايبري) را که مبني بر لشکرکشي نظامي، سکونت و استفاده از رقابتهاي محلي براي ايجاد تفرقه و فتح نظامي با حداکثر کارايي بود با اين شرايط جديد مطابقت داده بودند. جستجو براي طلا کونکويستادورها را از جزاير به خشکي اصلي در آمريکاي مرکزي کشاند تا در آنجا نيز الگوي فتح نظامي را که در کارائيب بسيار مؤثر بود براي شکست امپراطوريهاي آزتک و اينکا پياده کنند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است