و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۶

خاطرات پزشکی 8

يک روز که پزشک ترياژ اورژانس بودم يکي از بيماران اتاق سي پي آر اورژانس فوت شده بود. تعداد رو به تزايدي از همراهان بيمار حتي بعد از فوت بيمار، داخل سالن و روبروي ورودي اورژانس در حال تجمع بودند. صحنه و سروصداي گريه وشيون زنان و حتي مردان همراهان بيماران فوت شده تجربه جديدي براي يک انترن اورژانس نيست. اما نکته تازه تر اين بود که در يک فاصله چند ساعته در چند نوبت همراهان جوانتر بيمار نگران و هيجان زده و با عجله به داخل اورژانس مي آمدند و با گفتن اين که حال يکي از همراهان بد شده از من به عنوان در دسترسترين پزشک اورژانس مي خواستند براي ديدن همسر يا خواهر مرد متوفي که زنان مسني بودند بالاي سرشون برم. من هم سخت نمي گرفتم و به جاي اين که به طور معمول با توصيه هايي شفاهي يا درخواست براي انتقال بيمار به يکي از تختهاي ترياژ قضيه رو فيصله بدم، فشارسنج رو بر مي داشتم و با گذشتن از انبوه جمعيت همراهان و افراد ديگري که تجمع کرده بودند خودم رو سريع به همراه بيمار مورد نظر مي رسوندم. چند بار هم از داخل اورژانس داروهاي ابتدايي براي بهبود وضع همراهان بيمار بردم

يکي از مواردي که باعث شلوغ شدن ناگهاني اورژانس مي شه تصادفاتيه که منجر به جرح چندين نفر مي شه. اما يک بار چهار نفر بيمار جرحي همزمان به اورژانس آمده بودند که مصدوم تصادفي نبودند. دو برادر به همراه پدرشون و دختر يکي از دو برادر به اورژانس آمده بودند. اين افراد که به نظر مي رسيد از حومه تبريز آمده بودند مضروبين يک دعواي خانوادگي بودند. از قرار معلوم چند نفر، اين تعداد از افراد خانواده رو کتک زده بودند و فرار کرده بودند. البته هيچ کدوم هم وضعيت وخيمي نداشتند. در اغلب موارد نزاع، البته انگيزه زيادي براي مراجعه به اورژانس وجود داره چون مدارک پزشکي مسير خوبي براي مستند کردن و پيگيري کردن قضاياي مربوط به شکايات و پزشکي قانوني هم هست. اين موضوع گاهي اوقات در حد افراطي منجر به اغراق فرد مضروب درباره ميزان جراحات وارده و يا تلاش براي فريب پزشک در برآورد مقدار صدمات بدني هم مي شه

يک روز جمعه جمعيت قابل توجهي براي ملاقات بيماران به بيمارستان هجوم آورده بودند. در اين ميان بيماران بخش اورژانس هم همراهان بيشتري داشتند. طبق روال معمول تنها بعد از غيرقابل تحمل شدن اوضاع و تذکر رزيدنتها و اتندهاي اورژانس بود که نگهبانهاي اورژانس جديت و شدت مناسبي براي ممانعت کردن از ورود بيش از حد همراهان بيماران به بخش اورژانس نشون دادند. به اين ترتيب من که توي ترياژ نشسته بودم از پشت شيشه هاي درهاي بزرگ آهني ورودي اورژانس جمعيت زيادي رو مي ديدم که تجمع کرده اند. آدمهايي که به محل ورودي اورژانس نزديکتر بودند مکرراً در حال چونه زدن با نگهبانهاي اورژانس بودند تا بتونن به نحوي اجازه ورود بگيرند. در همين حال بود که مرد هيکل مند و ميانسالي همراه دختربچه اي ده دوازده ساله وارد اورژانس شدند و به نشانه اين که بيمار دارند به طرف من که پشت ميز نشسته بودم آمدند. حالت نگاههاي هر دو مشکوک بود. آقاي پدر گفت که شکم دخترش درد مي کنه و اومده تا سونوگرافي کنه. سوالاتي اوليه پرسيدم و پدر و دختر جوابهايي دادند. در نهايت توصيه کردم که بيمار چون کودکه بايد در بيمارستان اطقال ويزيت بشه. پدر گفت اونجا دوره و من جواب دادم متخصص اطفال تو اورژانس بيمارستان امام نداريم. اونها هم با اکراه و نارضايتي برگشتند و رفتند. به نظرم رسيد موضوع درد شکم دختربچه چيز مهمي نيست. دقايقي بعد ديدم که هر دو در ميان جمعيت پشت در ايستاده اند و در اين اميد هستند که بالاخره بتونن راهي به داخل اورژانس بيابند. خنده ام گرفت و به نقشه اي که پدر و دختر براي فريب دادن من کشيده بودند پي بردم. گويا اونها براي راه يافتن به داخل اورژانس و ديدن بيمار خودشون تصميم گرفته بودند با تظاهر به بيماري، به عنوان بيمار و سرپرست بيمار وارد اورژانس بشوند

تو بيمارستان امام تبريز تخصص ارتوپدي نداريم و بيماران سوانح که مشکلي در دست و پاي خودشون داشته باشند بعد از رسيدگي به مشکلات جراحي و جراحي مغز و اعصاب اونها براي ويزيت ارتوپدي به بيمارستان شهدا منتقل مي شوند. يک بار کودک ده دوازده ساله تصادفي رو به اورژانس آورده بودند که تنها ضربه به پاش وارد شده بود. مادرش و برادر بزرگترش هم همراهش بودند. به خاطر مشکلي که در فهم زبان فارسي داشتند ارتباطي خوب و قوي با من برقرار نمي کردند. پسربچه از اونهايي بود که هرچند هنوز به اندازه کافي بچه بود که موقع درد مادرشو صدا بزنه اما يه جورايي از نظر تقليد حرکات و کلمات بزرگترها از سن خودش جلو افتاده بود. موقع درد و ناله کردن عباراتي به زبان مي آورد که چون مناسب سن و سالش نبود موجب خنده من شده بود. درست مثل بزرگترها رفتارهاي عصبي و عبارات عصبانيت آميز هم داشت. سعي کردم به اندازه کافي براي همراهان بيمار توضيح بدم که براي بيمارشون تو اورژانس امام کاري نمي شه انجام داد و بايد بيمار رو به بيمارستان شهدا ببرند. برام جالب بود که در حين صحبت کردن من اين پسربچه به ترکي و با حالتي عصبانيت آميز و آمرانه دستور داد که ترکي صحبت کنم. من حرفم رو قطع کردم و با خنده جوابي طعنه آميز بهش دادم که الان يادم نمياد. شايد شانس آوردم که فارسي نمي فهميد والا شايد با جواب دادن اون، کارمون به جاهاي باريک مي کشيد! براي رزيدنت سال اول جراحي مغز و اعصاب که اون موقع کنار من نشسته بود و اون هم مشهدي بود و چون تازه ساکن تبريز شده بود ترکي نمي فهميد توضيح دادم که پسربچه چه دستوري بهم داده. مادر دست کمي از پسر نداشت و زبان نفهمي رو با متوقع بودن و پررويي ترکيب کرده بود. وقتي پانسمان پاي پسر رو باز کردم تا وضعيت زخم رو ببينم مادر دستور داد تا پانسمان رو دوباره ببندم. براش توضيح دادم پانسمان بستن کار دکتر نيست و بايد بيمارش رو به اتاق پانسمان ببره تا براش اين کار رو بکنند. کم سوادي و بي فرهنگي همراه با بي ادبي و پررويي ترکيب ناجوري رو مي سازند

هیچ نظری موجود نیست: