و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

نسبت من و تعقل

فکر مي کردم براي قبول کردن هر چيزي بايد يک مسير منطقي بهش پيدا کرد. فکر مي کردم بايد براش جايي در مجموعه چيدمان منطقي ذهنم پيدا کنم تا قابل پذيرش باشه. البته يادم مياد از همون اوائل هم هيچ وقت کاملاً سرسپرده منطق و گزاره هاي عقلاني نبودم. يه بار در دوران دبيرستان در پاسخ به بعضي سؤالات فلسفي مذهبي دوستي که دوراني از تشکيکات نوجواني رو مي گذروند براي اين که بهش بگم فکر کردن و عقلانيت آخرين راه و بهترين راه براي فهميدن دنيا نيست بهش گفتم تجربه ميانبر عقله. متعجب پرسيد اينو کجا خوندي! البته اون مقايسه بين تجربه و عقل شايد درست نبود ولي در هر حال هميشه به اين موضوع شک داشتم که اگر يک نفر يا چند نفر، چند وقت رو يه موضوع فکر کنند، بعدش حق دارن بلند بشن و با خيال راحت يه نظر قطعي صادر کنند. و برعکس زياد ديده بودم آدمهايي رو که چندان اهل روشنفکري و درس و کتاب نبودند اما بعضي مواقع با اعتماد به نفس و آرامش دروني به نحو غيرقابل انتظاري حرفهايي زده بودند که از حرفهاي خيلي درس خونده ها و دانشگاه رفته ها درست تر و دلنشين تر مي نمود

سالهاي بعد تجربه ام بيشتر شد. هر دو طرف تغيير مي کرد و بزرگتر مي شد. هم ارتباطات منطقي بيشتري بين اجزاي مختلف زندگي پيدا مي کردم و بيشتر تو زندگي روزمره به استنباط عقلاني رو مي آوردم. هم بعضي احساساتي رو تجربه مي کردم که هيچ منطقي نمي تونست توجيهش کنه ولي گويا ماهيت اين تجربه ها طوري بود که آدم رو راضي مي کرد و نيازي به ابزار و کار اضافه اي نبود تا اثر اون تجربه رو کامل کنه. اين موضوع به طور مشخصي درباره تجربه هاي ديني اتفاق افتاد. بعد کم کم احساس کردم عقل درباره همه پديده هاي هستي براي رسيدن به کنه و ذات اونها (چيزي که آدم از دونستنش احساس رضايت کامل بکنه) ناتوانه و در تبيين کامل و راضي کننده اين پديده ها درمانده است. مدل فکري کلي مو اين طور مرتب کردم که همه امور در ذات خودشون هستي و معني مستقلي از عقل دارند ولي عقل در بقيه روابط مي تونه توضيح قانع کننده اي بده. البته اين مدل خيلي کلي بود و عملاً خيلي از امور روزمره بود که نمي تونستم توضيح خاصي براش پيدا کنم ولي بايد قبولش مي کردم. با اين موضوع بتدريج با قبول محدوديت توان تحليلي ذهن خودم کنار اومدم

اما در حوزه دينداري وضع متفاوت بود. تعبد رو به عنوان چيزي که يک سري وظايف محدود ديني رو مثل نماز و روزه که ارتباط مستقيمي با خدا دارند مشخص مي کنه يا بعضي شرايط غيرمعمول و استثنايي که به نحوي در ذهنم مي تونم ربط مستقيمي با خدا براشون تصور کنم تلقي مي کردم. در چنين مواردي استنتاج عقلاني رو غيرضروري يا اضافي مي دونستم. ولي شأن کلي که براي دينداري و زندگي قائل بودم اين بود که در شرايط عادي انبوه امور معمول و روزمره زندگي رو بايستي با استنتاجات و ارتباطات منطقي پيش ببرم. اوج وظيفه انساني و ديندارانه من اينه که در اين جهت حرکت کنم. حالا اين که کارکرد اون تعبديات اين وسط چيه، جواب من اين بود که اينها اول از همه باعث تقويت پايه اخلاق مي شوند و بعد از اون اين که اينها جهت گيري عقلاني رو تغيير مي دهند و جهان بيني جديدي فراهم مي کنند. از وجه غيرتعقلي دين و زندگي چيزي که مي فهميدم مسائل اساسي جهان بيني مربوط به خدا و خود و دنياي اطراف بود. اما هيچ وقت حضور و تأثيرگذاري روزمره، جزئي و در دسترس اين وجه برام ملموس و محسوس نبود. اين روش فکر کردن يک اشکال داشت که هميشه جلو چشمم بود. من در امور معمول و روزمره پيگير تفکرات و نتيجه گيريهاي عقلاني بودم در حالي که انبوه متون مقدس (قرآن، احاديث، ادعيه) وجود داشتند که درباره همين شرايط روزمره با من صحبت مي کردند

اگر مي خواستم براساس مدل کلي ذهنيم کار کنم نمي تونستم در چنين مواردي ارتباط مستقيمي با اين سخنان مستقيمي که با من در ميان گذاشته مي شد برقرار کنم. اين سخنان رو بايستي براساس منطق حلاجي مي کردم و اون مقداري رو که مي فهميدم يا فکر کردنم مي تونست قبول کنه، بپذيرم. از اين روش ناراحت بودم و مي دونستم يه اشکالي داره. احساس مي کردم هرچند در برابر چنين سخناني کوچکترم و به اونها نياز دارم اما نمي تونم با اونها ارتباط شايسته اي برقرار کنم. براي من مربوط کردن جريان جاري زندگي شخصي خودم با ايده ها و احساسات فرامادي و غيرعقلاني ممکن نبود. هميشه با ترديد و نگراني از کنار چنين گزارهايي که با من صحبت مي کردند (متون مقدس و شعر عارفانه) رد مي شدم. فکر کنم اون باور ذهني و ايمان قلبي رو که لازم بود پيدا نکرده بودم. اما الان به نظر مي رسه ديگه وضع اونجوري نيست. مقاومت چند ساله شکسته و يه چيزايي داره تغيير مي کنه. تو مدل ذهني خودم از رابطه خود و خدا و زندگي عقلانيت رو يه قدم عقب تر مي برم. عقلانيت نه تنها در درک رابطه خدا و خود از يک طرف و خدا و زندگي از طرف ديگه ناتوانه بلکه در درک رابطه خود و زندگي هم لنگ مي زنه. تعقل ابزار خوبي براي تبيين و درک رابطه خود و زندگي نيست و قراره کم کم ياد بگيرم استفاده از عقلانيت رو تنها به سنجش و تبيين مسامحه آميز رابطه عناصر مختلف زندگي با يکديگر (محيط بين الاذهاني) محدود کنم. براي تبيين رابطه خودم و زندگي (شناخت خود) بايد هر چه بيشتر ابزارها و تبيينهاي فرامادي و فراعقلاني رو ياد بگيرم تا بتونم يه دستگاه جامع ازش بسازم. هرچند ديگه قرار نيست در اين حوزه از گزاره هاي عقلي استفاده کنم ولي ظاهر کلي اين تصميم منطقي به نظر مي رسه. ذات خود (من) براي عقل شناخته شده نيست بنابراين رابطه خود با ساير عناصر زندگي هم قابل تبيين بوسيله عقل نيست. اما اين فقط جنبه سلبي قضيه است جنبه ايجابيش گويا چيزي مربوط به احساسات و تأثيرگذاري دروني مي شه

هیچ نظری موجود نیست: