و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

از این روزها 3

تو اين تقريباً يه سال اخير درباره اتفاقات زندگي شخصي خودم زياد تو وبلاگ نوشته ام. چيزي هم که امروز قصد دارم بنويسم يه مطلب شخصيه اما با قبليها فرق داره. تقريباً مي شه گفت يک مضمون بي سابقه است که براي اولين بار دارم به خودم جرأت مي دم تا نوشتنش رو در سطح عمومي انجام بدم. تو اين چند روز اخير يه جورايي حالم گرفته بود. شايد احساس مي کردم وقتم رو به خوبي استفاده نمي کنم. فکر کنم از وقتي از پرشن بي بي خداحافظي کردم اين جوري شدم. حالا مطمئن نيستم خود اون کار ضربه اي چيزي به من وارد کرد يا فقط به خاطر اين که بعد از اون بيکار شده بودم و مشغوليت مناسب ديگه اي نداشتم چنين احساسي به من دست داده بود. فکر مي کنم اين که در يه هفته اخير مجال و امکاني براي نوشتن نداشته ام باعث شده کلاً انرژي حياتي ام کم بياد و تکاپو و انگيزه اي براي زندگي فعالانه نداشته باشم. يه کتاب از کتابخونه گرفته ام ولي حال ندارم بخونمش. آيا چنين چيزي که گويا نوعي وابستگي به نوشتنه علامت خوبيه؟

تقريباً شش ماهيه که بيش از هميشه متوجه شده ام چه فاصله عظيمي بين شخصيت مجازي و شخصيت حقيقيم وجود داره. طرز رفتار و نوشتن من در دنياي مجازي و اينترنتي، فعال نسبتاً روان و رضايت بخشه اما در همين حال در دنياي واقعي به طرز حيرت انگيزي ساکت و گوشه گير هستم. جالبه که تقريباً بعد از چهار سال که از آغاز نوشتن من در محيطهاي اينترنتي مي گذره تازه از حدود شش ماه قبل به طور جدي با اين موضوع درگير شدم. تازه دارم چيزي رو که گويا تناقضيه که در چنين وضعيتي وجود داره لمس مي کنم. به زحمت کسي مي تونه باور کنه اين آدمي که در تالارهاي گفتگو و وبلاگش اين قدر فعال و علاقه مند و حتي گاهي جسوره در دنياي واقعي ساکت، گوشه گير و بي اعتناست. بعيد نيست آدمهايي که از نزديک حالات و سکنات من رو مي بينند من رو آدمي افسرده و دل مرده و شکست خورده تصور کنند که هيچ علاقه و توجه و هيجاني از خودش بروز نمي ده. اما هنوز بعد از شش ماه گاهي به اين موضوع فکر مي کنم آيا واقعاً مهمه که در دنياي واقعي فعال و پرجنب و جوش باشم؟ هنوز با خودم به اين توافق نرسيده ام که يک زندگي فعالانه و توأم با تعامل جدي با محيط اطرافم چه مزيت مهمي مي تونه برام داشته باشه؟ شايد بعضي از خوانندگان از پرسيدن چنين سؤالي تعجب کنند ولي به نظر من واقعاً قابل پرسيدنه و ممکنه واقعاً تعامل فعال با محيط هيچ مزيت مهمي در زندگيم پيش نياره. روش زندگي واقعي من در هر حال در تمام بيست و پنج سال اول زندگيم تقريباً هميشه توأم با گوشه گيري و سکوت بوده. چه بسا از همون سالهاي آخر دبستان عرصه جدي افکار و احساسات خودم رو به حوزه نوشتن منتقل کرده بودم و از دنياي واقعي که به نظرم مبتذل و سطحي و بزک کرده مي اومد کناره گرفتم و ديگه تقريباً هيچ وقت جدي تلقيش نکردم. هرچند تنها بعد از حدود چهار سال قبل بود که اين انگيزه و انرژي در نوشتن که در واقع راهي به سوي درونگرايي و ارتباط با خود بود مجال مناسب و شايسته اي براي بروز از طريق اينترنت پيدا کرد. حالا چرا بايد اين روش رو تغيير بدم؟ اين تغيير البته منافعي داره ولي همراه با خودش هزينه ها و آسيبهايي هم ممکنه داشته باشه. خيلي وقته که به اين نتيجه رسيده ام که ارتباطات آدمها چيز ارزشمنديه و حتي اگر گاهي سطحي و نمايشي باشه باز هم مي تونه تجربه کارآمد و مهمي باشه. ولي آيا اين ارتباطات براي من اونقدر مهم هستند که حاضر باشم خودم رو به خاطر اونها به زحمت بيندازم و خودم رو گرفتار زد و بندهاش بکنم؟ اگر واقعاً چنين تغييري به نفع من نيست چه اهميتي داره ديگران و حتي نزديکترين افراد در زندگي من تصور نادرستي درباره افکار و احساسات و زندگي من داشته باشند؟ اهميتي نداره اگر طبق تعريفهاي اونها من افسرده، خجالتي، ترسو، بي احساس، سنگدل، بدبخت، شکست خورده، نفهم، بيسواد، بي فرهنگ، بي مسؤوليت، بي عرضه، گوشه گير، دلمرده و بي خاصيت باشم، مهم اينه که من در درون خودم از وضعيت خودم شاد و راضي باشم. آيا در اين وضعيت فعلي، من واقعاً اين طوريم؟

نکته ديگه در اين ارتباط اينه که متوجه شده ام عليرغم نوشته هاي فراوان احساس ايجاد تغيير چنداني در زندگي واقعي خودم نمي کنم. اين علامت خوبي نيست. تأثير چنداني بر محيط خودم نمي ذارم. اگر ناراستيها و کژيهايي در اطراف خودم مي بينم هرچند آزرده مي شم اما در عمل کار چنداني در برابرشون انجام نمي دم. اگر فرد يا کار مثبتي در اطرافم مي بينم هرچند در درون ازش خوشم مياد اما در بيرون کمکي به تقويت و پيشبردش نمي کنم. در حالي که مي دونم وظيفه دارم و بايد در آباداني بکوشم. حالا که فکرش رو مي کنم مي بينم اين تناقض مهميه که در وضعيت و زندگي من وجود داره و چون مهارت و توان چنداني در برقراري ارتباط مناسب مؤثر و پايدار ندارم اگر هم بخوام قدرتي براي تأثيرگذاري بيروني ندارم. بنابراين کسب مهارت و توانايي در ارتباط با محيط بيرون قدرت تأثيرگذاري به من مي ده و کمک مي کنه تا لااقل محيط کاملاً نزديک به خودم رو بيشتر شبيه علائق و احساسات و آرمانهاي دروني خودم بکنم. آيا اساساً ارزش و هدف زندگي چيزي جز چنين تأثيرگذاريهاي بيروني و نيک رفتاري و گسترش و توسعه خير و خوبيه؟ بنابراين احساس ناتواني و نيز پوچي و بي فايده بودن همه افکار و احساسات درونيم مي تونه از جمله فاکتورهاي منفي باشه که با اين طرز زندگي فعلي من وجود داره. چنين احساس ناتواني هرچند کمتر بهم دست داده اما واقعاً دردناک و تحقيرکننده است. اما اين تناقض نظري رو هرچند عميق و مهم باشه در دنياي عمل به سادگي نمي شه برطرف کرد. عادتهاي رفتاري رو که سالها در شخصيت من حک شده بوده به سادگي نمي شه تغيير داد. گاهي کارهايي رو که موقع نوشتن فکر مي کنم حتماً بايد انجام بدم و حرفهايي رو که فکر مي کنم حتماً بايد گفته بشوند موقع انجام دادن احساس مي کنم نيازي به انجام دادنشون نيست يا انجام دادن چنان کارهايي يا گفتن چنان حرفهايي نامناسب، احمقانه يا لوس بازيه. انگار اطمينان واقعي به نوشته هاي خودم و افکار و احساسات مرتبط با اونها ندارم. در تمام اين سالها، افکار و احساساتي که يک زمان فکر مي کردم چقدر مهم و جدي هستند خودم هم بهشون اطميناني نداشته ام. شايد اين واقعيت که افکار ذهني خودم رو در عرصه واقعي بروز نمي دم، اونها رو پوشيده نگه مي دارم و ازشون حرفي نمي زنم ريشه در ترس از واکنش و قضاوت ديگران و عدم اعتماد به نفس من داشته باشه. شايد بايد از مجموع اين حرفها اين طور نتيجه بگيرم که اعتماد به نفس واقعي و سنجش حقيقي افکار و احساسات آدمي جز در عرصه عمل مجال ظهور و تقويت نداره. شايد بايد اعتراف کنم اين که کوشيده بوده ام با تقسيم کردن زندگي خودم به دو عرصه مجزاي مجازي و حقيقي، خودم رو از اين انتقاد دروني نجات بدم که هرچند در دنياي واقعي غيرمؤثر و غيرفعال هستم ولي در دنياي مجازي فعال و رضايت بخش بوده ام. اين فريب رواني هرچند تا مدتها مؤثر بود اما واقعيت نداره و زندگي واقعي، اعتماد به نفس واقعي و افکار و احساسات واقعي همونيه که بايد در عرصه زندگي واقعي و بيروني بروز و تعامل پيدا کنه. و به اين ترتيب من در زندگي واقعي خودم هرچند پشت بند نظري خوبي دارم اما تقريباً اول خط هستم. مثل اين که تازه مي خوام زندگي خودم رو شروع کنم با اين تفاوت که عادات رفتاري و فکري و ترسها و باورهاي نادرست ريشه دار سخت دست اندر کارند تا مانع من باشند و تصوير ذهنيم رو مغشوش کنند.

اما در اون عميقترين جاهايي که مي تونم درباره اشون احساسي داشته باشم و بهشون فکر کنم تناقضي در عمق ذات خودم احساس نمي کنم. رفتارهاي زندگي واقعي من در تمام اين سالها تناقضي با عميقترين لايه هاي وجوديم نداشته بلکه در هماهنگي با اون بوده. در عوض احساس مي کنم اين افکار و نتيجه گيريهاي جديد در ارتباط با تغيير روش زندگي و ارتباط فعالانه با ديگران يا هر فکر و خيال ديگه اي در اين ارتباط که در تعارض با اون وضعيت اوليه و پيشينم هستند اموري مصنوعي هستند که خودشونو مي خواهند بر اون ذات هماهنگ و عميق اوليه تحميل کنند. عليرغم همه اين تجزيه تحليلها و نتيجه گيريها، اون خواست عميق و مؤثري که در درونم کار مي کنه با اين تغييرات و رويکردهاي جديد هماهنگي و همخواني نداره. آيا اين احساس به خاطر پرورش شخصيتي من بر اين اساسه؟ شايد بايد ارزشهاي ذهني رو که با اون رفتارها و احساسات و افکار پيشينم در ارتباط بوده از اونها جدا کنم و به سوي رفتارها و احساسات و افکار جديدي که اونها رو درست تر و مناسبتر تشخيص مي دهم هدايت کنم. اصل اين موضوع که چنين کاري ممکن باشه مورد ترديده.

هیچ نظری موجود نیست: