و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

هشدار: نوشته زير محتوي برخي تصويرسازيهاي صريح يک پورنوگرافي است. خوانندگان عزيزي که زير هيجده سال سن دارند و يا از برخورد با مطالب برهنه و مشخص جنسي آزرده مي شوند و يا تاکنون با مواد رسانه اي محتوي موضوعات صريح جنسي برخورد نداشته اند مجاز به مطالعه آن نيستند و از نظر نگارنده و منتشر کننده اين مطلب مطالعه اش براي چنين عزيزاني ممنوع است. از ايشان مي خواهم اين صفحه را ببندند يا به سمت پايين اين پست اسکرول کنند. در هر حال مسؤوليت هرگونه پيامد ناگوار احتمالي مطالعه اين نوشته برعهده خواننده خواهد بود
*****

امروز تو حرم داشتم مي رفتم و تو دنياي خودم بودم که ديدم يک دختر خانم چادري روي يک سکوي سيماني نشسته. شايد به انتظار والدينش بود. از کنارش که رد مي شدم در اولين و آخرين نگاه شايد فقط براي کسري از ثانيه صورتش رو ديدم. به راه خودم ادامه دادم ولي تصوير صورتش تو ذهنم مونده بود. و چه ناز و خواستني بود. غافلگير شده بودم. مثل اين که اون احساسي که لااقل بايد مي تونستم کنترلش کنم از دستم در رفته بود. قرار نداشتم با احساسات و ذهنيات جنسيم بجنگم. بايد مي تونستم از اين وضعيت و از خلال انديشه هاي جنسي نتيجه اي مقبول و انساني به دست بيارم. چي کار مي تونستم بکنم؟ کاش مي شد وامي ستادم و يه کم بيشتر نگاش مي کردم. کاش مي شد کنارش مي نشستم. دلم مي خواست بدون اين که حرفي گفته بشه مقصود هم رو مي فهميديم و موافقت مي کرديم. کاش مي شد تو چشم هم نگاه کنيم و لبهامونو رو هم بذاريم. و چقدر دست خالي بودم در رويارويي چشم و ابرو و لب و دهان و رخسار؟

درگير اين جنگ نابرابر بودم که يک انديشه قديمي به ذهنم اومد. من چطور مي تونم با انتخاب خودم آرامش و نظم دروني اون دختر خوشگل رو به هم بريزم؟ زيبايي او و علاقه من چرا بايد منجر به مداخله من و تصاحب او بشه؟ اين چه حسيه که وقتي هر چي رو که مي بينيم و ازش خوشمون مياد، تصميم مي گيريم صاحبش بشيم؟ و البته خيلي اوقات اين فرآيند تملک اون موجود مورد تملک رو هم آزار مي ده. مثل گل زيبايي که براي کامل شدن روند تصاحب ما بايستي از شاخه چيده بشه و از محيط و نظم خودش بريده بشه. چرا در روند امور دستکاري کنيم و نظمي رو اسير تشويش کنيم؟ حتي به اندازه طولاني کردن تماشامون هم شايد نتونيم اقدامي بکنيم. بي سبب نيست گفته اند روند مشاهده موضوع مورد مشاهده رو تغيير مي ده

دختري لبخند به لب و خوش اندام از برابرت مي گذره. چقدر زيباست. چقدر خوب در آغوشت جا مي گيره. اين که مي توني از پشت بهش نزديک بشي و دستهاتو دور بدنش حلقه کني. و سرت رو جلو ببري و شونه شو ببوسي. يا صورتتو رو صورتش بذاري و لطافت پوستشو احساس کني. مي توني سرت رو عقب تر بياري و با نفسهاي عميقت بوي بدنش رو استشمام کني. شايد هم اون بخواد سرشو عقب بياره و رو شونه ات بذاره. دستهات که دور بدنش حلقه شده يکي شون بالا مياد و حجم نرم سينه شو نوازش مي کنه. و دست ديگه ات پايين مياد و با فشار لذتبخشي کمرش رو به بدنت مي چسبونه. دختر زيبا ممکنه بهت بگه براي مانتوش هم فکري بکني. و تو ممکنه دستهات روي لبه مانتوش بالا پايين ببري تا از لابلاي دکمه هاش جايي براي رد کردن دستهات پيدا کني. و اون وقت فرصت تازه اي خواهد بود تا تجربه اي مشترک و برهنه تر از لطافت و لذت مزمزه کنيد. لمسها و حجمها رو دقيقتر و روانتر ورانداز مي کني. و چه دلپذيره لطافت و نرمي حجم گرم و خواستني سينه هاش در ميان فشار انگشتانت. در امواج مشترک حرکات و احساسات بدنها بر روي يکديگر رها مي شويد

تو اين داستان گاهي اوقات دخالت خارج از نظم و تصرف شتابزده مبتني بر خواسته فردي، برخلاف اون تصور اوليه مون خود ما رو هم به آسايش و رضايت نمي رسونه. مثل اينه که چيزي رو با چيز ديگه اي اشتباه مي گيريم و گول احساس و تصور اوليه خودمونو مي خوريم. مثل چيزيه که اگه خودت بري دنبالش ازت فرار مي کنه و اگه آروم بگيري و مطابق با نظم طبيعي محيط رفتار کني خودش يواش يواش به سمتت مياد و خودشو بهت عرضه مي کنه. اين خواستن ولي تصاحب نکردن چيزي، احساسي به آدم مي ده که انگار بازتر و وسيعتر شدي. وقتي به جاي مداخله در روال طبيعي امور و تصرف و تشويش گردنکشانه در محيط، با احترام به محيط و با رويکرد مثبت نسبت به نظم دروني هستي، خودت رو و خواسته شتابزده خودت رو تعديل مي کني مثل اين مي مونه که يک قدم به محيط باز اطراف نزيکتر مي شي. با اطراف هماهنگتر مي شي. از پيله اي که دور خودت و برمبناي خواسته ها و دغدغه هاي فردي خودت تنيده اي، اندکي رهايي پيدا مي کني. اون وقت بازتر و رهاتر و شادتر مي شي. با اين تصرف و مداخله بچگانه و عجولانه هم اون نظم برتر رو به هم ميريزم و هم ما خودمون با اشتغال نابجا به يک مورد منفرد، منظره و افق نگاه و کاميابي خودمونو محدود مي کنيم. و جامعه بخشي از اين هستي منظم و پهناوره. در هماهنگي با منطق دروني جامعه از هر چيز در زمينه و کانتکست خودش لذت مي بريم و نيازي به تصرف و تداخل و تصاحب تنگ نظرانه و عجولانه نيست. هر چيز در بستر معنايي خودش زيباست و معني دار و ارزشمنده و تصاحب و مداخله فردمحور ما اون رو از شکل اصلي و اوليه اش تغيير مي ده و جابجا مي کنه

اين دفعه که تو خيابون راه مي رم خودم رو جزئي از کل جامعه و هستی مي بينم و در هيجان هماهنگي با جمع و همخواني با همه زيباييها و لذتها و احساسات رنگارنگش، با صرفنظر کردن از دخالت و تصرف بيجاي فردمحور در پوست نمي گنجم و به اندازه تمام محيط وسيع مي شم. بودن و احساس من بخشی و انعکاسی از تمامیت هستی و جامعه است

هیچ نظری موجود نیست: