و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

سرباز وطن 8

يادمه روزهاي اولي که به يگان خدمتيم اومده بودم با اصطلاح توقف که برخورد کردم تعجب کرده بودم. به تعداد روزهايي که يه سرباز از هنگام آخرين مرخصيش داخل پادگان مونده توقف گفته مي شه. با بالا رفتن ميزان توقف مقدار مرخصي که بعدش مي توني بگيري بيشتر مي شه. از اين جهت اين اصطلاح برام جالب بود که مي ديدم سربازان با اين دقت و حساسيت روز به روز اونو مي شمرند و کسي که به بالاترين رقمهاي توقف مي رسيد حکم نوعي قهرمان رو داشت. رقم توقف بالاي چهل معني خاصي داره. اون اوائل اين رقم رو به سادگي به عنوان تعداد روزهاي دور از خانه تعبير مي کردم و مثلاً با زماني که خودم در دوران دانشجويي شش ماه از خونه دور بودم و هيچ احساس نيازي براي سر زدن به خونه احساس نمي کردم مقايسه اش مي کردم. اما با گذشت زمان کم کم بيشتر تفاوت روزهاي دور از خونه در دوران دانشجويي رو با روزهاي توقف در يگان محل خدمت فهميدم. حالا وقتي رقم توقف من که به دو هفته نزديک مي شه ديگه حال و حوصله هيچ چيز رو ندارم. توقف در پادگان اين معني رو هم داره که شما حق خروج از فضاي نظامي رو جز در موارد محدود نداريد. نوشته اي يه بار تو پادگان آموزشي مرزن آباد ديده بودم که حالا معنيش رو بهتر مي فهمم. روي يه نيمکت کلاس يادداشت دست نويسي خونده بودم که سربازي رو به دوران حبس تشبيه کرده بود. مطمئناً کسي که سربازي رفته باشه اگه قرار باشه حبس بکشه بهتر تحمل خواهدش کرد و با حس و حالش آشناتر خواهد بود. البته همه نيروهاي وظيفه مجبور نيستند داخل پادگان توقف کنند. گاهي اوقات مي توني به اندازه کافي خوش شانس باشي که مثل يک کارمند معمولي و تنها طي ساعات اداري در محل خدمتت در شهر محل زندگي خودت حاضر بشي. نکته آزاردهنده ديگه اي که سربازان در دوران خدمت بايد باهاش بسازند اينه که در محيط نظامي جايي براي انتقاد و بحث و نظر با مافوق معمولاً وجود نداره. افراد بايستي نظراتشونو براي خودشون نگه دارند و فرمانده و مافوق حرف آخر رو مي زنه. هرچند گاهي وضع از اين هم بدتر مي شه و نيروهاي کادر بدون توجه به درجه با نيروهاي وظيفه برخورد مي کنند. اوضاع زماني جالب و هيجان انگيز مي شه که نيروهاي وظيفه تحصيل کرده زيردست فرماندهاني قرار مي گيرند که به طور متناسبي تحصيل کرده و مطلع نيستند. در همين يه ماه اخير در ارتباط با مسائل پزشکي سخنان محيرالعقولي از کساني شنيده ام که ترسيده ام به خاطر به خطر افتادن منزلت فرد در برابر زيردستان حرفاشونو اصلاح کنم. در مواردي هم که زمينه اي براي توضيح و اصلاح بوده نتيجه قابل اعتنايي به دست نياورده ام. گويا اقتضاي سربازي تحمل چنين شرايط بيمارگونه اي هم هست. فضاي نظامي در هر حال اونقدرها انساني طراحي نشده.

روستاي ماده کاريز يه روستاي معمولي نيست. هر چند به ندرت در اطراف روستا گله هاي کوچک شتر يا بز ديده ام اما به نظر مي رسه مردم روستا کار زيادي در ارتباط با امور کشاورزي انجام نمي دهند. بوته هايي که در يک طرف روستا منظره اي سبز بوجود آورده اند بيشتر به نظر مي رسه براي مهار حرکت شنها هنگام وزش باد کاشته شده اند و غير از اين کشت و کار ديگه اي در کار نيست. به جاي اينها تا بخواي رفت و آمدهاي غيرمعمول در روستا وجود داره. تردد وانت تويوتاهاي رنگ و رو رفته تقريباً در تمامي بيست و چهار ساعت ادامه داره و در شبها بيشتر به چشم مياد. اين وانتها اغلب اوقات به صورت گروهي و در دسته هاي چهار پنج تايي حرکت مي کنند. پشت بعضي وانتها به رسوايي ظروف حمل سوخت به وضوح به چشم مي خورند. رانندگيشون هم مصداق چيزي جز ياغيگري نيست. تقريباً با همون سرعت بالايي که توي جاده مي تازند توي معابر خاکي و پر دست انداز روستاشون حرکت مي کنند و گرد و خاکي تماشايي راه مي اندازند. غير از اين وانتها، کاميونها و تريلي هايي هم هستند که اونها هم اغلب دو تايي يا سه تايي با هم وارد روستا مي شوند يا ازش خارج مي شوند. گاهي تعجب مي کنم تو روستايي به اين کوچکي چطور اين همه ماشين رفت و آمد داره. اگه همه اين ماشينها مال اهالي باشه هر خانوار بايستي چند ماشين داشته باشه و خانواده هايي هم که ماشينهاي بزرگ دارند با چنين فعاليت و تکاپويي که وجود داره احتمالاً چنان شرايط اقتصادي شکوفايي رو تجربه مي کنند که خيلي از مردم شهرها حسرتش رو مي خورند! با اين وجود ظاهر آدمها و خونه ها کاملاً معمولي و مناسب شرايط يک روستاي کويريه. تماشا کردن يا زندگي کردن تو چنين روستاي عجيب و مشکوکي اونقدرها که از زندگي روستايي انتظار داريم آرامش بخش و پر از صفا و صميميت به نظر نمي رسه. و جالبه همه اين اوضاع مشکوک درست در برابر يگان ما و در مقابل چشم نيروهايي که برنامه هاي منظم روزانه، هفتگي و ماهانه براي مقابله با قاچاق در برنامه کاريش داره در جريانه.

نهبندان يک شهر کوچيکه. به عنوان مرکز شهرستان خيلي کوچيکه. با اين وجود براي ماهايي که هر بار حدود يک ماه رو بايد در يگان بگذرونيم وقتي هر يکي دو هفته مي تونيم از اونجا بيرون بياييم وجودش غنيمتيه که باعث مي شه طي چند ساعت مرخصي متقاعد بشيم که اين بيرون هنوز زندگي ادامه داره و زندگي به اون يکنواختي و سختي که داخل بوده نيست و همين نزديکيها در دسترسه. مردمش با لهجه اي صحبت مي کنند که با بيرجند و قاين متفاوته. هرچند گويا فارسيه اما فهميدنش براي تازه وارد مشکله. شنيده ام لهجه زابليه. به وفور لباس بلوچي دارند و گويا اغلب سني مذهب هستند. اولين بار که تو شهر مي گشتم ياد محيط زابل افتادم. نمي دونم واقعاً تا اين حد شباهت دارند يا تصور ذهني من اين طور بود. باريکه ها و بارقه هايي از زندگي شهري مي شه درش ديد. خانمهايي که مانتو پوشيده اند يا رانندگي مي کنند کميابند. زنان ولي به عنوان فروشنده مغازه ها زياد ديده مي شوند. بانکهاي اصلي و قديمي ايراني يکي دو تا شعبه بيشتر درش ندارند. دستفروشها جنسي که افراد غيربومي رو جذب کنه ندارند. غير از پارکي که در محل ميدان ورودي شهر قرار داره فضاي سبز دلکشي وجود نداره. مغازه زيادي وجود نداره که در دکورش همپاي مدهاي جديدتر تفنن و ذوقي به کار زده باشه. بعضي مغازه دارها خبر ندارند که تو شهرشون کافي نت هست.اما همين مقدار جريان زندگي با رنگ و بوي محلي اي که داره زيباست. لباس محلي زنان بلند و يکپارچه و با نقش و نگارهاي رنگارنگ هستند. البته روش چادر مي پوشند. در نواحي اطراف قاين و بيرجند هم زنان همين طورند. نماي کاهگل و انحناي طاقها و ايوانهاي خانه هاي قديمي هم برام آشنا و دوست داشتني هستند. و پيرمردهايي که کنار پياده رو نشسته اند. يه شهر کوچک و خلوت و بي آلايش.

تا قبل از اين رتيل نديده بودم. فکر مي کردم عنکبوتهاي درشت هيکلي هستند که ظاهر چاق و پشمالويي دارند. اما تصورم باطل بود. نه عنکبوت هستند، نه چاق و پشمالو. ده پا دارند و تعداد بندهاي بدنشون زيادتر از عنکبوتهاست. ولي درشت هيکل و تقريباً به اندازه يک کف دست هستند. اندامشون ترکيب بندي عجيب غريب و متناقضي داره. هرچند بدن تنومند، بند بند و کشيده اي دارند اما پاهاشون هم به طور نامتناسبي بلنده. شايد از اون موجودات پيش از تاريخ هستند و عليرغم تکامل بعدي عنکبوتها و عقربها همچنان باقي مانده اند. هرچند قبلاً وصف حالش رو از بچه ها شنيده بودم اما تو دو ماه اول حضورم در يگان از اينها نديده بودم. تا اين که يه شب به طور اتفاقي داخل کانال کولر گازي بهداري چشمم به اين موجود بزرگ زردرنگ افتاد. وحشت کردم. هيچ نمي دونستم چطور بايد باهاش برخورد کنم. مي دونستم يکي از بچه ها از اينها جمع مي کنه و تو الکل ميندازه. ترجيح دادم برم و اون دوستم رو صدا بزنم. وقتي تو شيشه با خاطر جمع تماشا مي کرديمش يادم اومد قبلاً عکس اينها رو تو اينترنت ديده بودم.

۱ نظر:

sales گفت...

با سلام چنانچه مایل به تبادل لینک هستید لینک ما را با عنوان طراحی وب سایت
و آدرس http://www.takdesign.biz در سایتتان قرار دهید و به ما اطلاع دهید
تا لینک شما را قرار دهیم