و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶

انقلاب فرانسه و پس از آن

انقلاب فرانسه از زماني که منظره عمومي اروپا را دويست سال پيش تکان داد، اذهان تاريخ نگاران را مجذوب خود کرده است. در تاريخ اروپا کمتر حوادثي مي توان سراغ گرفت که از نظر تأثير اساسي که در مشخصات اجتماعي اروپايي داشته اند به اندازه حوادث مقارن و پس از انقلاب فرانسه گيج کننده، هراس انگيز، عجيب و کاملاً غم انگيز بوده باشند. شايد بر روي اين رخداد بيش از حد تأکيد و تمرکز صورت گرفته است. با اين همه اين انقلاب يک شکست کامل بود و هرچند به پادشاهي در فرانسه پايان داد اما خود منتهي به نوعي متفاوت از پادشاهي نفرت انگيز و خشونت آميز شد که پادشاهي متزلزل و تنبل قرن هيجدهمي به سادگي در مقايسه با آن خشونت محاسبه شده سالهاي امپراطوري ناپلئون رنگ مي بازد. انديشه انقلاب چيز جديدي نبود و در واقع اين انقلاب خود يک نقطه تجمع و ديگ جوشاني محتوي انديشه هاي روشنگري و فلاسفه قرن هيجدهمي بود که در يک رخداد اجتماعي واحد بروز يافته بود. انديشه هايي که طي انقلاب شکل گرفته بودند در مرزهاي حماقت و بلاهت قرار داشتند. اصلاح طلبان فرانسوي در تلاش براي بازسازي جامعه اي مبتني بر فردگرايي و حقوق فردي، در حالتي جنون آميز در صدد بودند روزهاي ماهها را تغيير دهند و حتي کليساي منطق را تأسيس کنند. در حقيقت اگر بهاي عملي شدن انقلاب به هدر رفتن خون هزاران انسان بي گناه، زندگيهاي وحشت بار و سرکوب انسانها بوسيله بار اتهامات مختلف نمي بود مي توانستيم آن را نمايشي مضحک و مسخره که در صحنه تاريخ اروپا به اجرا در آمد تلقي کنيم. اما انقلاب پديده اي بي آزار و معصوم نبود بلکه همچون جنگ جهاني اول، حماقت عظيم و مسخرگي قابل توجه آن در اقيانوسي از خون و سيلابي از وحشت بلعيده شده بود. در حالي که در تاريخ اروپا از نظر شکل گيري نهايي دولت مدرن، هيچ حادثه اي مهمتر از انقلاب فرانسه نبوده است اما انقلابيون و ناپلئون همچنين براي اولين بار روشهاي مدرن کشتار جمعي انسانها را آزمودند. با توجه به تعداد انبوهي از انسانهايي که کشته شدند اين حادثه را بايستي با خشونت رايش سوم در قرن بيستم همتراز دانست

ماتيو آرنولد زماني دوران پاياني قرن نوزدهم را به مکاني ترسناک تشبيه کرد که بين دو جهان گرفتار شده است؛ يک جهان مرده و جهان ديگري که در جدال براي تولد است. شايد بتوانيم زياده رويها و وضعيت اسف انگيز فرانسه انقلابي و دوران ناپلئون را از اين جهت که در آن زمان الگويي براي دولت يا جامعه مدرن وجود نداشته است ببخشيم. پادشاهي قديمي و دستگاه قديمي اشرافي به طور مشخصي کهنه شده بود. يک جامعه جديد که به طور اساسي بوسيله طبقه متوسط شکل گرفته بود و مبتني بر سرمايه داري بود در تلاش براي متولد شدن بود. اين جامعه جديد حقوق و داراييها را براساس تولد وراثتي و ارتباطات طبقاتي تقسيم نمي کرد بلکه آن را براساس قراردادها و دولت ملي اعطا مي نمود. براي اين که اين جامعه جديد و الگوهاي جديد تشکيلاتي و اقتدار اجتماعي آن مستقر شود بيش از يک قرن زمان نياز بود اما انقلابيون مي خواستند آن را يک شبه به انجام برسانند

اما انقلاب يک شکست کامل و تمام عيار بود. تاريخ نگاران علاقه مندند هنگام صحبت کردن درباره اهميت آن، اين حقيقت را ناديده بگيرند. در شکل گيري دولت مدرن، انقلاب درخشان انگليس در سال 1688 و توسعه دموکراسي پارلماني در آن کشور در طي قرنهاي هفدهم و هيجدهم اهميت بيشتري داشته است. اين قرون شاهد توسعه تمامي الگوهاي اقتدار دولتي بود که زمينه ساز دولت مدرن شد، هرچند عملي شدن آنها براي اولين بار در يک کشور غيرپادشاهي در آمريکا اتفاق افتاد. تا زمان انقلاب فرانسه گروهي از متفکران، وکلا و سياستمداران عادي که به روش کلاسيک آموزش ديده بودند و به مباني دولت مدرن متعهد بودند دست اندر کار پيشبرد امور اولين نمونه عملي دولت اروپايي غيرپادشاهي در آمريکا بودند. اين دولت جديد تقريباً به طور کامل مبتني بر اصولي بود که انقلابيون را در فرانسه هدايت مي کرد؛ دموکراسي، کنترل و تعادل قوا، اقتدار دولتي غيرمذهبي، سرمايه داري، حقوق اجتماعي و فردگرايي. اين دولت در همراهي با دولت پارلماني انگليس الگوي حقيقي دولتهاي جديد اروپايي بود

با اين حال انقلاب فرانسه يک داستان جالب است. اين انقلاب همچنين بزرگترين جمعيت اروپايي را تحت تأثير قرار داد و اروپائيان را تا اعماق وجودشان تکان داد. بيش از بيست درصد جمعيت اروپا در فرانسه زندگي مي کنند و تمامي اروپائيان توافق دارند که فرانسه قدرت مرکزي اروپا بوده است. زماني که چنين کشور بزرگ و قدرتمندي در چنين سراشيبي تغييرات تند، تاريک و خشونت آميزي در غلتيد همه اروپائيان را دچار وحشت نمود. محکوم کردن عمومي انقلاب فرانسه منجر به موجي از بازنگري در انديشه ها و رفتارهاي اروپايي شد. اين روند طولاني و مشکل و دردناک بازسازي يک اجتماع در شکل يک جامعه غيرپادشاهي و مبتني بر صنعت به خوبي تا دهه 1940 و سالهاي پس از آن ادامه داشته است

داستان در جهاني مرده آغاز مي شود؛ جهان حاکميت کهنه و باستاني که در روزهاي آخر خود به سر مي برد و خوشبختانه به اين وضعيت خود آگاهي ندارد. داستان در شکل تغيير و تحولاتي باشکوه و رؤيايي ادامه مي يابد؛ مبارزه شجاعانه با شاه، قدرت رؤيايي نمايندگان طبقه متوسط در مجمع عمومي و اسناد حقوقي درخشان درباره حقوق اجتماعي و خودمختاري سياسي. با اين حال اين داستان به سرعت به يک تراژدي مضحک تبديل مي شود: انقلابيون تندرويي که در صدد بازسازي يک جامعه از هيچ هستند و اهميتي به هزينه هاي انساني چنين خواستي نمي دهند. اين داستان با ناپلئون به پايان مي رسد؛ چهره اي درخشان، رؤيايي، بيرحم و کاملاً مسخره که اروپا را در خون انبوهي از مردم غرقه ساخت. اين لحظه تولد قرن نوزدهم، آغازي روشن براي عصر جديد بود که در آن فرانسويان با احساسي شکوهمند اما به طور همزمان شرمگين، از گذشته خود فاصله مي گرفتند و ديگر به آن نمي نگريستند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

هیچ نظری موجود نیست: