و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

از این روزها 3.5

این جور هم می شه گفت که قدمت اوضاع تیره و تار من در برقراری رابطه با آدمهای اطرافم به کهن ترین دوران زندگیم می رسه. شاید در بعضی دوره ها و بیشتر در دوران دبستان و راهنمایی، بعضی از همکلاسیهام بوده اند که احساس می کرده ام دوستان صمیمی همدیگه هستیم ولی در این موارد هم دوستی پایداری وجود نداشته و اغلب تحت تأثیر این بوده که تو یک کلاس یا یک نیمکت نشسته باشیم. از اواخر دوران راهنمایی و در طول دوران دبیرستان به این شناخت رسیده بودم که من نمی تونم برای مدت طولانی دوستی داشته باشم. به این ترتیب همیشه پیش بینی می کردم که دوستی من با هیچ کدوم از دوستان احتمالی آینده ام هم طولی نخواهد کشید. در عمل بیشتر دوران نوجوانی من در تنهایی و نوعی غمگینی و ناامیدی گذشت. از همون دوران این وضعیت که من مثل بقیه بچه ها نمی تونم دوستی داشته باشم، به من نوعی احساس کمبود، کمتر بودن، مشکل داشتن و ناتوانی داده بود. این احساس متفاوت بودن از دیگران به طرز عمیقی در ذهنم حک شده بود و من در عمل سعی می کردم کسی از این تفاوت و ضعف من مطلع نشه و به این ترتیب بیشتر از پیش عزلتجو و گوشه گیر شدم. چون نمی تونستم به خاطر احساس تفاوتم با دیگران همدلی کنم همیشه با نوعی رفتار سطحی و نمایشی با همکلاسیهایم رفتار می کردم و همیشه از این وحشت داشتم که احساسات و افکار عمیق و واقعی خودم رو پیش کسی بازگو کنم. حتی یک بار یادمه وقتی در یکی دو ترم اول دوران دانشجویی این کار رو با یکی از همکلاسیهام که باهاش احساس نزدیکی می کردم انجام دادم واکنش نهایی او طوری بود که احساس کردم من رو در برابر دیگران مورد تمسخر قرار داده. از اواخر دوران دبیرستان و در طول سالهای اول دانشگاه درباره این وضعیت خاص خودم شروع به فلسفه بافی کردم؛ فکر می کردم من آدم خاصی هستم و زندگی و علایق و افکار من شبیه دیگران و همکلاسیهام نیست. اونها در حد من نیستند و احوالات منو درک نمی کنند. پس من بهتر از اونها هستم و نباید از این تنها بودنم ناراحت باشم بلکه این علامت برتر بودن منه. ولی در هر حال دیدن دیگران در جمع دوستانشون، کمبود و فقدان منو یادآوری می کرد و من با اشتیاق و اشتهای هر چه بیشتر از جمع سایر بچه ها فاصله می گرفتم تا این یادآوری اتفاق نیفته. اوضاع در تبریز به نحو جنون آمیزی بد شد. نمی خواستم چشمهام بقیه بچه ها رو ببینه و گوشهام صداشونو بشنوه. مجموعه ای از عوامل مختلف که به مشکل اولیه من اضافه شده بودند وضعیت منو در تبریز بدتر کرده بودند. عاملی که در اون سالها باعث تلطیف مشکل من می شد و اجازه می داد تا قوام و تعادل شخصیتی خودم رو حفظ کنم عملکرد تحصیلی خوب و نیز البته قوه فکری نیرومند و مبتکری بود که داشتم. این فلسفه بافیهای ذهنی بهم اجازه می داد به هر شکلی که شده علیرغم تمام این مشکلات و تعارضات استحکام روانی و شخصیتی خودم رو حفظ کنم. هرچند در واقع چنین رویکردی مشکل واقعی رو هیچ وقت به طور مستقیم برنمی رسید و اونو به نحو منطقی و سالمی حلاجی نمی کرد و فیصله نمی داد ولی لااقل اجازه می داد به صورت کج دار و مریز به روند عادی زندگیم ادامه بدم. اون احساس کمبود و تنهایی در سالهای بعد تحت تأثیر دو فاکتور کم کم به فراموشی سپرده شد؛ اول دوره بالینی آموزش پزشکی و به خصوص دوران انترنی چنان سرم رو شلوغ کرد که دیگه کمتر موقعی یادم می اومد که زمانی چقدر تنها و گوشه گیر بوده ام. دوم فعالیت و نوشتن تو اینترنت. تو اینترنت آدمهایی در دسترس بودند که می تونستم براشون بنویسم و بتدریج احساساتم رو باهاشون شریک بشم و به پیشرفتهایی برسم تا دیگه احساس تنهایی و کمبود نکنم.

غرض از بیان این داستان این بود که بگم چنین پیشینه ای که در هر حال زمانی با اقتدار بر ذهنم حاکم بود و شخصیت و احساسات و باورهای من رو تحت تأثیر قرار داده بود هنوز امروز هم هرچند بیشتر به صورت ناخودآگاه، در ذهن و روانم کار می کنه. هنوز گاهی اوقات احساس می کنم با آدمهای اطرافم خیلی متفاوتم و تفاوت من با اونها بیشتر از تفاوت اونها با خودشونه. هنوز مثل دوران نوجوانی از این می ترسم که اگر در برابر کسی گوشه ای از سفره دلم رو باز کنم، با واکنش عقب کشیدن یا بی اعتنایی او مواجه بشم. هنوز می ترسم رفتارم شبیه کسی باشه که می خواد خودشو به دیگری تحمیل کنه. هنوز کم و بیش نگرانم که با هیچ کس نخواهم تونست دوست بشم و واهمه دارم که مبادا هیچ کس نباشه که منو همونطور که واقعاً هستم بپسنده. هنوز یک کودک غمگین و تنها در درونم تنفس می کنه که خاطرات تلخ خودشو از روزگار گذشته گاه و بیگاه و بیشتر به صورت ناخودآگاه مرور می کنه. همه این افکار و توهمات یادگاری ای از دوران نوجوانی منه که به صورت ناخودآگاه اثراتشون لاجرم در ذهن و روانم باقی مونده و من رو از برقراری رابطه با دیگران گریزان کرده. برای متوقف کردن تأثیرگذاری این تصورات و افکار بدبینانه، نادرست و بی اساس فکر می کنم اولین کار باید این باشه که همه این اتفاقات دوران کودکی و نوجوانی رو در یک زمینه منطقی و قابل قبول توصیف و تبیین کنم و اون افکار و باورهای نامعتبر گذشته رو دور بریزم. علی القاعده باید بتونم پرده هایی رو که لاجرم با گذشت زمان و در شرایط نامتعادل و بیمار اطرافم بر گرد شخصیتم تنیده شده با قدرت اندیشه و اراده خودآگاهانه خودم پاره کنم و خودم رو از زیر بار تحمیل کور زمان و مکان نجات بدم. اگر یک خواست و اراده روشن و آگاهانه وجود داشته باشه به سادگی همه این گرد و زنگار عارضی رو می شه پاک کرد و خنثی نمود و یک مسیر مطلوب و تازه رو پیش گرفت. به قول شاعر این پلاس کهنه اندیشه را دور باید ریخت. ولی اگر داستان این پست رو مرور کنید یک حلقه گمشده توش وجود داره که البته شاید در نگاه اول چندان مربوط به موضوع اصلی این سلسله نوشته ها نبوده باشه. و اون این که چطوری وضعیت من چنان که در پاراگراف اول اومد تغییر کرد و متحول شد و به اینجایی که الان هستم رسیدم.

هیچ نظری موجود نیست: