و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

گزارشی از تبریز 9

روز شنبه شايد ديرتر از هميشه از خواب بيدار شديم. چاي خورديم و با سرويس به دانشگاه رفتيم. بعد از نماز خوندن، ناهار خوردن و کار با اينترنت تصميم گرفتيم از بيمارستان خارج بشيم. گويا وقت ملاقات بود و راهروهاي بيمارستان و بخشها شلوغ بود. از برابر بخشهاي جراحي قلب بيمارستان مدني که مي گذشتيم برادرم علاقه مند شد داخل بخشها رو ببينه. وقتي ديدم مسيرش رو به داخل بخش مردان کج کرده دنبالش رفتم. با خودم گفتم براي من که سالها تو بيمارستان رفت و آمد داشته ام ديدن اتاقهاي بيمارستان و بيماراني که روي تختها دراز کشيده اند شايد چيز جديد و جالبي نيست اما براي برادرم لابد مرور کردن چنين صحنه هايي در حالي که در شلوغي وقت ملاقات توجهي رو جلب نمي کنه جالب و تازه است. با خنده و با اشاره به بيماران بهش گفتم يکي رو انتخاب کن و ازش عيادت کن. بيماران يا عيادت کننده داشتند يا اگر نداشتند خواب بودند. شايد اگر بيمار بدون عيادت کننده و بيداري توجه برادرم رو جلب مي کرد براي عيادت ازش جلو مي رفت. بعد از اين که گشت برادرم تو بخش تموم شد به قصد ديدار بازار تبريز از بيمارستان خارج شديم. تو مسير، ديدن ارگ عليشاه تبريز هم به برنامه اضافه شد. تو راه مغازه اي ديديم که برادرم علاقه مند شد براي برنامه هاي طبيعت گرديش يه مشت خرت و پرت ازش بخره. جلو ارگ و محوطه ساختمان در حال ساخت مصلي و در پياده رو کنار خيابون، بساط کتاب فروشيهاي دست دوم رو تماشا کرديم. بعد از حدود نيم ساعت برادرم حدود هفت هشت کتاب انتخاب کرد و با تخفيفي که گرفت ده هزار تومن پرداخت کرد. چند داستان از صمد بهرنگي، کتابي درباره خاطرات آيت الله طالقاني و انجيل لوقا در بين کتابهايي بود که انتخاب کرده بود. پيش از اين برام تعريف کرده بود که تو اروميه هم يه کتابفروشي قديمي ديده بود که کتابهاي دست دوم مي فروخته و از جمله کتابهايي که ازش خريده بوده کتابي از سيسرون خطيب رومي بوده. راستي يادم باشه بعداً پيگير اين موضوع باشم که مسلمانان قرون وسطي درباره آثار و نويسنده هاي رومي چه مي دانسته اند. بعد از ديدن و خريد کتابها وارد محوطه ارگ عليشاه شديم. در توضيحي که درباره بنا روي تابلويي نوشته شده بود آمده بود آنچه امروز به عنوان ارگ عليشاه تبريز برجاي مانده در اصل بقاياي يک مسجد عظيم متعلق به دوره پيش از صفويه است که بعدها بدنبال تخريب آن، بقاياي آن به عنوان بخشي از ارگ و حصار اطراف تبريز مورد استفاده قرار گرفته بود. ارتفاع و ضخامت آنچه از اين بنا باقي مانده حقيقتاً تأثيرگذار بود و به سادگي نمي شد تصور کرد کل بنا اوليه اي که ساخته شده بوده چه ابعادي داشته. در حالي که به دور اين بناي آجري مي چرخيديم و ترکهاي پيکرش رو تماشا مي کرديم اونچه از اين شعر که سالهاي اول ورودم به تبريز جايي خونده بودم و تو ذهنم مونده بود به رقص در اومده بود: همبازي آفتاب و اخترها، همسايه ابرهاي طوفان خيز، اين ارگ بلند شهر تبريز است. از اونجا به قصد ديدن بازار تبريز حرکت کرديم. تو راه کافه اي ديديم که بيشتر مشتريهاش سرباز بودند و بساط چاي و قليون به راه بود. برادرم گفت فضا خيلي سنتيه، بريم يه چاي بخوريم. در حالي که دود قليون ها رو تنفس مي کرديم هر کدوم دو تا چاي خورديم و يه قسمتي از انجيل لوقا رو خونديم. شب شده بود و موقع نماز بود. به طور اتفاقي تو مسجد تاريخي استاد شاگرد که تو مسيرمون قرار داشت و عکسهاي بازسازيش بعد از زلزله تبريز تو راهرو نصب شده بود نماز خونديم. بعد از نماز پيش نماز که يه روحاني جوان خوش تيپ بود روي صندلي و پشت ميکروفن نشست و در حالي که يک جلد از تفسير نمونه دستش بود به زبان ترکي شروع به صحبت کردن کرد. ما بيرون اومديم و جلوي بازار براي گذشتن از خيابون از پل هوايي عابر پياده بالا رفتيم. برادرم گفت چنين پل عابر پياده اي که پله برقي داشته باشه تو تهران هم نيست. من هم گفتم شايد به خاطر اينه که اين پل در واقع بخشي از بازاره. از يکي از راسته هاي بازار سرپوشيده گذشتيم و در اين فاصله برادرم يک جفت کفش هم خريد. به خوابگاه برگشتيم. برادرم کتابي با عنوان تفکر زائد همراه داشت که تقريباً همه جا با خودش جابجا مي کرد و موقع بيکاري اونو مي خوند. گويا موضوع اصلي کتاب اين توصيه بود که آدم نبايستي چيزهايي که مي بينه يا انجام مي ده بهش معنايي ذهني بده و بايستي در حد توصيف ظاهري اين اتفاقات باقي موند. اين معناسازيهاي ذهني پيامدهاي وخيم بعدي دارند که زندگي انسان رو محصور و گرفتار مي کنند. من با اين سخن موافق نبودم ولي قبول داشتم بايستي اين برداشتهاي ذهني رو محدود و نسبي نگه داشت. از اينجا بحث با برادرم شروع شد و اون شب درباره موضوعات زيادي با هم صحبت کرديم. هرچند تا حدي با فضاي عمومي ذهني برادرم آشنا شدم اما بحث به دلم ننشست و فکر مي کنم ناکامل و بي هدف باقي موند. اين شايد به خاطر اين بود که موضوع مشخصي وجود نداشت و هدف و انتظار از بحث از قبل مشخص نبود. اين ولي لااقل تجربه خوبي بود و باب خوبي براي صحبتهاي بعدي مي تونه باشه

روز يک شنبه از هميشه بيکارتر بوديم. بعد از ناهار سلف به پيشنهاد برادرم براي ديدن نمايشگاه کوچک و ساده اي که انجمن علمي دانشکده فيزيک با نام پنجاه سال فضا در محل سابق بوفه مرکزي در ساختمان مرکزي دانشگاه تبريز راه انداخته بود رفتيم. هر چند کار عجيب غريب و خاصي انجام نداده بودند و تنها تعدادي عکس و نوشته از سيارات منظومه شمسي، چند ماهواره و فضا پيما و چند عکس نجومي ديگه نصب کرده بودند و يه اتاق نمايش اسلايد داشتند اما براي من جالب و تأثيرگذار بود. بروشورهايي درباره ماهواره ايراني سينا و پروژه کي اي او و اقدامات دکتر حسابي در ايران به بازديدکننده ها ارائه مي شد. تعدد و تنوع کارهايي که دکتر حسابي انجام داده بود و تو اون بروشور فقط فهرست گونه و با شماره گذاري نام برده شده بود تکان دهنده بود و مو رو بر بدن آدم راست مي کرد. از اونجا براي کار با اينترنت به بيمارستان رفتيم. از بيمارستان که به خوابگاه بر مي گشتيم برادرم که سرماخوردگي هم پيدا کرده بود يک جا از داروخانه قرص گرفت و جاي ديگه اي از ميوه فروشي شلغم گرفت و تو خوابگاه شلغمها رو بار گذاشت. اون شب از نگهباني خوابگاه به اتاق زنگ زدند و اعلام کردند که برادرم بايستي تاريخ نامه اي رو که براي اسکان در خوابگاه گرفته بوده تمديد کنه. اون هم اون شب رفت تا کارت گواهينامه اشو تو نگهباني به امانت بذاره و وقتي برگشت گفت که فردا به اروميه برخواهد گشت

ظهر روز دوشنبه بعد از اين که نماز رو تو مسجد دانشگاه خونديم و از در اصلي دانشگاه تبريز خارج شديم، برخلاف هر روز که برادرم به اتاق اينترنت بيمارستان ميومد گفت که چون براش دير مي شه تو يه کافي نت تو مسيرش ايميلش رو چک خواهد کرد. در محل ميدان دانشگاه، اون براي رفتن به آبرسان و من براي رفتن به بيمارستان از هم جدا شديم. گفت که براي رفتن به مشهد به تبريز برخواهد گشت و از هم خداحافظي کرديم. اون روز وقتي به بيمارستان رفتم و متوجه شدم اينترنت کتابخانه قطعه خوشحال شدم که برادرم باهام نيامده بود. و زماني که با مراجعه به يک کافي نت متوجه شدم خطوط ديتا به طور سرتاسري قطع شده اند متوجه شدم قصد برادرم براي رفتن از تبريز تأثيرات عميقتري هم داشته. اون روز همون حوالي بازي ان اف اس پروستريت رو که يکي دو روز بود به بازار اومده بود خريدم. به اتاقم تو خوابگاه که برگشتم ديدم علاوه بر يک سري وسائل که برادرم تو اتاق گذاشته بود تا بعد موقع برگشتن به مشهد همراه خودش ببره کلي مواد خوراکي مصرف نشده هم جا گذاشته. کار اصلي که تو اين چند روزه بعد از رفتن برادرم انجام داده ام انجام بازي پروستريت بوده. نسبت به شماره هاي قبلي بازي ان اف اس تغييرات زيادي کرده. از حالت گشت زدن در شهر و تعقيب و گريز پليسها ديگه خبري نيست و بيشتر يک سري مسابقات رقابتي در مسيرهاي مشخصه. برخلاف بازيهاي قبلي تصادفات آسيبهايي به ماشين وارد مي کنند که بايد با پرداخت هزينه تعمير بشوند و حتي در نتيجه اين تصادفات گاه ماشين به کلي از کار مي افته و ادامه مسابقه ناممکن مي شه. گرافيک بازي خوبه و نوآوريهايي مثل مسابقات سرعتي از نقاط قوت و ابتکارآميز بازيه. اما فقدان تعقيب و گريز پليسي و نبودن داستان و شخصيتهاي داستاني که در بازيهاي قبلي ان اف اس وجود داشتند کاستي محسوسي در بازي بوجود آورده. همچنان به نظرم بهترين شماره بازي ان اف اس، بازي تحت تعقيبه که سال دو هزار و شش به بازار آمده بود. کربن و پروستريت که بعد از اون به بازار ارائه شده اند به اندازه اون جذاب و کار شده نيستند

هیچ نظری موجود نیست: