و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶

من چه مرگمه؟

تقريباً همين وقت فصل بود، حدود 3-4 سال پيش. کلاسهاي رسمي دانشکده تموم شده بود و من برخلاف معمول به خاطر مراسمي، يکي دو روز بازگشتم رو به مشهد به تأخير انداخته بودم. يک روز گرم و آفتابي تابستوني، لباسهاي پلوخوريم رو که براي مواقع ويژه نگه داشته بودم پوشيدم و در مراسم مربوط شرکت کردم. مجلس اونقدرها که انتظار داشتم خوب نبود و تقريباً از اين که خودم رو معطلش کرده بودم پشيمون بودم، غافل از اين که برنامه اصلي بعد از اين در پيش خواهد بود! عصرهنگام، موقعي که مجلس تموم شده بود يک رگبار تند تابستوني زده بود و به قول معروف معابر در جاهايي کمتر و در جاهايي بيشتر دچار آب گرفتگي شده بودند. مثلاً تو خيابون دانشگاه قسمت اصلي مسير پياده رو رو آب گرفته بود و رفت و آمد با کندي و اشکال از يک باريکه انجام مي شد. فاصله دانشگاه تا خوابگاه زياد بود ولي من طبق سابقه اي که براي پياده رويهاي طولاني شهري داشتم تصميم گرفتم مسير رو پياده برم. البته براي اين کار بهانه هم کم نداشتم! بخشي از مسيرم از چهارراه شهناز (شريعتي) به سمت آخر شهناز بود

هوا تاريک شده بود و نمي دونم چطور شد که در اين مسير برق خيابون قطع شد. يادمه بيشتر، چراغ ماشينها خيابون رو کمي روشن کرده بودند. شهناز تو تبريز از اون خيابوناييه که به خصوص تو تابستون، اول شب با حضور گرم دختر خانمهاي مهربون و آقا پسرهاي باکلاس حسابي شلوغ مي شه. چيزي معادل سجاد، احمدآباد و راهنمايي تو مشهد، يک کازينوي ارزون قيمت و خيابوني که اصطکاک چنداني با معذوريتهاي فرهنگي و انتظامي پيدا نمي کنه. در قسمتي از مسير بايستي از عرض خيابون رد مي شدم. در تاريکي نسبي و با نور ناکافي چراغهاي ماشينها، آسفالت خيابون، جدول کنار خيابون و آبي که به خصوص در کناره هاي خيابون مسير رو گرفته بود چندان از هم افتراق داده نمي شدند. از عرض خيابون رد شده بودم و آماده مي شدم که با گذشتن از باغچه کنار پياده رو وارد پياده روي سمت مقابل خيابون بشم که يه هويي اوضاع عوض شد. اصلاً نفهميدم چه اتفاقي افتاد تنها چيزي که از اون لحظه يادم مياد اين بود که مي ديدم سايه هاي تاريک مردم هم سطح با سينه و شونه هاي من در برابر نور چراغهاي ماشينها در برابر من روي زمين راه مي روند! شايد چند لحظه اي طول کشيد تا ماجرا رو تجزيه تحليل کنم و بفهمم چه اتفاقي افتاده؛ آب کانال کنار خيابون رو کاملاً پر کرده بود و به سطح خيابون هم سرازير شده بود و در اون تاريکي من اصلاً کانال کنار خيابون رو تشخيص نداده بودم و موقع عبور از خيابون درش سقوط کرده بودم. کانال حدود نيم متر عرض و هفتاد سانتي متر عمق داشت. من احتمالاً موقع سقوط در چنين عمقي در حالي که اصلاً آمادگيشو نداشته ام، تعادلم رو از دست داده و پاهام از زانوها خم شده بوده و چيزي بيشتر از عمق هفتاد سانتي کانال در آب فرو رفته بودم چون يادم مياد زماني که از آب بيرون آمدم آب تا سينه ام رسيده بود و کاملاً خيس شده بودم. خوشبختانه روشنايي محل کم بود و احتمالاً تنها چند نفري که به صحنه نزديکتر بودند متوجه اتفاقي که افتاده بود شدند و همونها هم شايد به درستي چهره ام رو نديدند! خودم هم چندان وحشت زده يا عصبي نشده بودم هرچند بهترين لباسهام خيس شده بود. به نظرم تجربه جالبي هم بود؛ تو اون خيابون و با چنان جوي که براي خيابون شهناز توضيح دادم و من با اون لباسهايي که پوشيده بودم اين اتفاق باعث شده بود همه تصاوير و معادلات و عادتهاي ذهنيم جابجا بشن و از هم بپاشند؛ هيچ چيز، هيچ جا و هيچ وقت قطعي و مشخص نيست و قابل اطمينان و معتبر نيست. شايد اين اتفاق همچنين با احساس نوعي بي اعتنايي نسبت به هنجارهاي رسمي و تشريفاتي، و تمسخر و دوري جستن از اونها که گاهي اوقات داشته ام هماهنگ بود

در ادامه مسير همچنان بخشهايي از پياده رو رو آب گرفته بود و مردم با کندي و اشکال در عبور و مرور، سعي مي کردند در مسير از آب گرفتگيها دوري کنند. اما براي من که تا گردن در آب فرو رفته بودم ديگه در عمل نيازي نبود از قسمتهاي اصلي پياده رو که پر آب شده بود دوري کنم. شايد هم با لباسهاي خيس، سردم هم شده بود. از کندي و شلوغي حرکت در مسير خسته هم شده بودم. کم کم با جسارت بيشتر و بيشتري به قسمتهاي پرآبتر پياده رو مي رفتم تا بتونم طبق عادتم تندتر مسير رو طي کنم. شايد براي مردمي که مي ديدند يک نفر جدا از ديگران اون طوري داره از داخل آب حرکت مي کنه و خودشو خيس مي کنه صحنه جالبي بوده. اما من بايد همچنين روي خودم فشار مي آوردم تا حرکت تند من در داخل آب باعث پاشيدن آب روي لباسهاي جمعيتي که کمي اونورتر به کندي از داخل خشکي حرکت مي کنند نشه. حرکت تند من در داخل آب و پاشيدن آب به اطراف هيچ ضرري متوجه من نمي کرد بلکه برعکس حرکت کند من باعث مي شد مدت بيشتري سرما بخورم، مجبور باشم حالت رواني نه چندان مطلوبي رو که بعد از اون اتفاق برام پيش آمده بود تا قبل از رسيدن به خوابگاه و عوض کردن لباسهام تحمل کنم و با اون لباسهاي خيس شانسي هم براي سوار شدن به تاکسي تا خوابگاه نداشتم مگر اين که پشت يک وانت مي نشستم! اول تصميم گرفتم از مردم کمي بيشتر فاصله بگيرم تا بتونم با خيال راحت تندتر حرکت کنم اما در قسمتهاي دورتر، عمق آب هم بيشتر بود و اين تصميم تأثير زيادي نداشت. در نهايت اون اتفاقي که نبايد مي افتاد افتاد. اون احساس سردي و جدايي و فاصله اي که بين خودم و جو غالب جمعيت مثالي خيابون شهناز حس مي کرده ام شايد چاشني کار شد. شايد فرصت خوبي بود که جواب مناسبي به تجربه هايي که از بي اعتنايي و نگاههاي از خود راضي چنين جمعيتهايي داشته ام بدم. شايد فرصت خوبي بود نشون بدم پوسته تخم مرغي تفاخر و شيک پوشي و خودبرتربيني چطور راحت و ساده با قطرات آب ترک بر مي داره. هر چند هنوز هم بعد از مدتها وقتي ياد اون صحنه مي افتم بي اختيار باناباوري لبهامو مي گزم ولي اون شب بالاخره کارم به جايي رسيد که بي اعتنا به اعتراضها و سروصداها و فحاشيهاي جمعيت از زن و مرد، عليرغم اين که مي دونستم لباسهاي جمعيت اطراف رو کثبف مي کنم در ميان آبهاي پياده رو شروع به دويدن کردم. البته اون شب نتونستم خودم رو راضي کنم مدت زيادي به اين کار ادامه بدم ولي در هر حال اون يک دقيقه دويدنم تجربه بارز و صريحي از يک رفتار ضداجتماعي بود که من در طول عمر خودم داشتم

همونطور که گفتم مقدمات و دلايل ابتدايي تصميم اون شبم براي دويدن کاملاً منطقي و مقبول بود اما در نهايت به وضعيتي منجر شد که چنين معاني و دلالتهاي اجتماعي هم به دنبال داشت. اين تجربه مثال بارزي بوده که بارها بهانه من براي فکر کردن به اختلاف طبقاتي و فاصله گرفتن مردم جامعه از همديگه بوده. گاهي هم فکر کرده ام اين تجربه دلالت به نوعي ناراحتي رواني در وجود خودم مي کنه. زماني هم فکر کرده ام اين اتفاق ناشي از يک موضوعي متفاوت از هر دوي اين قضايا بوده. در هر حال اون تجربه هاي ناخوشايند و بازخوردهاي منفي از جمعيتي که پيش از اين، اونها رو به صفت تفاخر و از خود راضي بودن مورد ستايش قرار دادم همچنان وجود دارند و تکرار مي شوند. و من نمي دونم با اين تجربه ها چه بايد بکنم. آيا اين بازخوردهاي منفي نشانگر اشکالي در منه يا اشکالي در ديگران؟ باهاش چه بايد کرد؟ آیا کسی از خوانندگان هست که احساس کنه تا به حال تجربه ای از چنین بازخوردهای منفی داشته؟

هیچ نظری موجود نیست: