و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶

اینجا؛ ایران

امروز صبح بعد از چند روز پيگيري بنا بر توصيه ابوي محترم جهت اخذ کارت ملي راهي شدم. اول سراغ دفتر پستي نزديک خونه مون رفتم که قبلاً شنيده بودم از طريق اونجا مي شه اقدام کرد. خيلي شلوغ بود و مسؤول محترمه بعد از اين که گويا کار چند نفر خانم رو راه انداخته بود در حال جواب دادن به تلفن بود. يکي دو بار تکرار کردم که مي خوام براي کارت ملي اقدام کنم. بالاخره گفت بايد بري ثبت احوال. گفتم پس اين کارت ملي که رو شيشه نوشتيد معنيش چيه؟ گفت فرم تموم کرديم. از قبل چون صابونشو به تنم ماليده بودم بدون حرف اضافه اي اومدم بيرون. قسمتي از مسير رو به هواي اين که دفتر پستي ديگه اي پيدا کنم که فرم تموم نکرده باشه پياده طي کردم. دو تا دفتر ديگه ديدم که هيچکدوم براي کارت ملي اقدام نمي کردند. ثبت احوال مرکزي زياد دور نبود. اينجا هم البته شلوغ بود. خلوت ترين گيشه رو براي سوال پرسيدن انتخاب کردم. باز هم مسوول محترمه به سادگي جواب نمي داد. يه آقايي راست اومد جلو من و پشت سر يکي دو نفر ديگه که جلوتر بودند واستاد. گفتم من هم تو صفم. مدارکشو رو ميز پشت بقيه مدارکي که متعلق به مراجعه کنندگان جلويي بود گذاشت و گفت باشه بفرماييد. من هم که فقط مي خواستم سوال بپرسم دليلي نمي ديدم از مدارک براي جا نگه داشتن استفاده کنم. وقتي مسؤول محترمه مدارک اين آقا رو برداشت سوالم رو تکرار کردم. جواب داد برو طبقه پايين. با غيظ از اين که اين قدر معطلم کرده با تندي يه طبقه رفتم پايين و يک در بسته ديدم که يه چيزي درباره کارت ملي روش نوشته بود. درو باز کردم و رفتم داخل. ديدم پشت ميزها خاليه و يک خانمي اونجا راه مي ره. سوالم رو پرسيدم. به خارج از اتاق و اون طرف راهرو اشاره کرد. موقع بيرون اومدن از اتاق درو محکم پشت سرم کشيدم به اين اميد که صداي ناراحت کننده کوبيده شدن در علامتي از نارضايتيم رو منتقل کنه. بعداً فکر کردم خود اون خانم تقصير زيادي نداشت و فقط همکارش قبل از اون به سوالاتم بي توجهي کرده بود. بعد از ده دقيقه اي اين طرف اونطرف رفتن بالاخره فهميدم کجا بايد تو صف بايستم. مدارک کامل همراهم بود و مشکل خاصي نبايد پيش مي اومد. صف آقايون طولاني بود و به کندي پيش مي رفت. مردم با هم صحبت مي کردند. يکي مي گفت از صبح ساعت هفت اومده. يکي مي گفت امروز روز دومشه. يکي براي فيش بانکي مشکل داشت. يکي نمي دونست کد پستيشون که براي اين کار لازم بود چنده. يک بار هم تو اون شلوغي سروصداي فحاشي از اون طرف سالن بلند شد. من که نگاه کردم ديدم يک مأمور با لباس نظامي با عصبانيت داره يک آقاي ميانسال رو به زور به خارج از سالن هدايت مي کنه! تو همين اوضاع بود که يکي از پشت سر شنيدم که مي گه شا..يدم تو اين مملکت

من هم از اين ناراحت بودم که چرا کارمندا اين قدر بد جواب مي دن و به نظرم مي رسيد خيلي براي وقت و حوصله مراجعه کنندگان نگران نيستند. چشمم به صندوق تکريم ارباب رجوع وسط سالن افتاده بود و تو دلم خنديده بودم. از طرف ديگه خودم زماني کم و بيش در جايگاه اين کارمندها ولي تو بيمارستان بوده ام و معني شلوغي هميشگي و سروصداها و کارناداني مراجعه کنندگان رو مي فهميدم. فکر مي کردم خود کارمندان و چه بسا خيلي از رده هاي مديريتي بالاتر کار چنداني براي بهبود اين وضعيت ازشون برنمياد. هم اونجا تو بيمارستان و هم اينجا تو ثبت احوال ديده بودم درصد زيادي از مراجعه کنندگان از روال عادي امور خبر ندارند، مدارک رو آماده نکرده اند و سرگرداني و معطليشون به خاطر اينه که خوشون آماده نبوده اند ولي طوري از اين که چند روز معطل شده اند صحبت مي کنند که گويا تقصير کارمندان و مملکته. البته اشکال اجرايي هم وجود داره و نظام اداري و تشکيلاتي ما چندان روان کار نمي کنه. به نظرم دو سه تا مسأله رو به درستي نفهميده ايم: اول اين که يک سري محدوديتهاي واقعي وجود دارند که کارمندان و خيلي از مديران توانايي برطرف کردنش رو ندارند. با اين مشکلات بايد با شکيبايي و واقع بيني برخورد کرد. رفع شدن اين مشکلات نياز به زمان و طي شدن روند بلوغ بوروکراتيک و حکومتي داره. دوم اين که ما مراجعه کنندگان خودمون اطلاع و تعهد خوبي نسبت به روال امور نداريم و هميشه با بدبيني و متهم کردن طرف ديگه ميز، کارمندان و دولت رو متهم مي کنيم. و با اين نتيجه گيري غلط فشارهاي ذهني خودمون رو سر همديگه و کارمندان خالي مي کنيم. مثل اون آقايي که گفتم اومد جلو من واستاد و با رفتارش به تذکر من طعنه زد و مثل خودم که درو پشت سرم کوبيدم و علامت غلط فرستادم. سوم اين که کارمندان و مسؤولان دولتي يک بخشي از کاستيهاي رفتاريشون ناگزير به خاطر فشار کاريشونه و اين که مراجعه کنندگان ناوارد و غيرقانونمدار بخشي از توانشون رو بيهوده تلف مي کنند. بخش ديگه اش هم مربوط به عدم احساس تعلق و عدم تعهد کاريشونه که اين خودش دلايل سياسي اجتماعي مي تونه داشته باشه. با خودم گفتم ناراحت شدن و فحش دادن اشکالي نداره ولي لااقل بدونيم اين شرايط ناراحت کننده اي که درش به سر مي بريم حاصل دست به دست هم دادن چه حلقه هايي بوده. مقصر چه کساني بوده اند. دوباره احساس کردم حساب ما از کارمند اونور ميز و مديران رده بالا در شراکت در بوجود اومدن چنين اوضاعي خيلي جدا از هم نيست. اگر هم علاقه اي براي بهتر شدن شرايط وجود داره واکنش منطقي و سازنده مبني بر سهيم شدن در روان کردن امور بهتر از ابراز احساسات و بيزاري جستن از مملکت و اطرافيانه

امروز ظهر به خاطر مشکلي که از طرف خودم بود مجبور شدم برگردم خونه و براي کامل شدن روند امور دوباره به ثبت احوال برگردم. کارم انجام شد. چون خودم رو عادت دادم شلوغي و معطلي رو خوب تحمل کنم و حتي الامکان در اين مدت علامت منفي قابل ملاحظه اي به محيط اطراف نفرستم خيلي بهم سخت نگذشت و بيشتر از رفتار اشتباهي که با اون خانمه داشتم پشيمون بودم. کاش خودش همت کنه و علامت منفي من رو بلوک کنه و نذاره به محيط اطراف گسترش پيدا کنه. در راه بازگشت از راديوي تاکسي سخناني از آيت الله خميني که سال 61 ايراد شده بود پخش مي شد

زيرنويس: نوشته مربوط به شش ماه قبله. به نظرم تبيين استعاري جالب و ملموسي از مشکلات اجتماعي فرهنگي جامعه ايراني و حواشي سياسي ايدئولوژيکش به دست مي ده. البته اگر قرار بود امروز در این باره چیزی بنویسم جاهایی متفاوت می بود اما با رویکرد کلی نوشته همچنان موافقم

هیچ نظری موجود نیست: