و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

سرباز وطن 12

فرمانده يگانمون چند ماه قبل که در اين مورد صحبت مي کرديم قول داده بود که برخلاف سربازان وظيفه که اجازه داشتند هر چهل و پنج روز مرخصي بروند، به من اجازه بده هر سي روز مرخصي برم. در واقع براي من بيشتر از اين که مدت زياد روزهاي مرخصي اهميت داشته باشه مدت زمان کمتر توقف در يگان اهميت داشت تا بتونم روحيه و حالت ذهني خود رو عليرغم شرايط نامساعد يگان حفظ کنم. پيش از اين و در مدت سه ماه اول حضورم در يگان هم هيچ وقت توقفم از بيست و يک روز بيشتر نشده بود. اين شرايط باعث شده بود پيشاپيش به خودم براي حداکثر يک ماه توقف و سپس گرفتن مرخصي وعده داده بودم. هرچند حدس مي زدم با توجه به اين که بهيار يگان طي دو ماه اخير براي دوره ارتقا و مرخصي پس از اون در يگان حضور نخواهد داشت و نيز اين که من قبل از اين از دستور غيرقانوني سرگرد براي اعزام به مأموريت بدون آمبولانس سرپيچي کرده بودم، تضمين چنداني از اين جهت که حتماً چنين مرخصي زودرسي امکانپذير باشه وجود نداشت. در توقف اخيرم برخلاف دو هفته اول که خيلي خوب سپري شد، هفته سوم سخت و سنگين گذشت. شايد بيشتر به خاطر درگيري که با خواسته غيرقانوني سرگرد پيدا کردم. هفته چهارم نسبتاً راحت تر بودم. هفته پنجم که مصادف با دومين هفته آبان ماه بود دوباره حالم رو به بد شدن گذاشت.

سرم درد مي کرد و اعصابم خورد بود. تو اتاق مدام با خودم حرف مي زدم. عادت خوابم کمي تغيير کرده بود. دوست داشتم بيشتر بخوابم تا روزها زودتر بگذرند. وقتي مراجعه کننده اي در بهداري رو مي زنه حال ندارم برم در رو باز کنم و جواب بدم. برخوردم با مراجعه کنندگان عصبيه. دوست ندارم هيچ کسي رو ببينم. دوست دارم تمام شب و روز رو داخل بهداري بمونم تا روزها زودتر سپري شوند. به زحمت مي تونم جواب سلام و احوالپرسي ديگران رو مي دم. گاهي شوخي و خنده ديگران رو بي جواب مي ذارم. حالتهايي که زماني در سالهاي اول حضورم در تبريز داشتم. وضعيتي که تنها کامپيوتر و اينترنت اونو شکست.

براي اين که بتونم افتتاح حساب کنم و حقوق سربازي رو برداشت کنم تصميم گرفته بودم تا منتظر بشم شايد طي هفته اول آبان ماه فيش حقوقي شهريور به دستم برسه. به همين خاطر حاضر بودم سه چهار روزي برنامه مرخصي رو به تعويق بيندازم. اما از پيک يگان که بايد فيشها رو از هنگ برامون مي آورد علائم و نشانه هاي اميدوار کننده اي دريافت نمي شد. از طرف ديگه از روز دوشنبه با بهيار جديدي که از هنگ براي يگان ما اختصاص يافته بود روبرو شدم. اين درجه دار هم مانند بهيار قديميتر يگان تحصيلات بهياري يا مرتبط با خدمات پزشکي نداشت و تنها دو سال در قسمتهاي اداري بهداري قرارگاه کار کرده بود. نمي تونم پنهان کنم از اين که بهيار جديد برخلاف بهيار قديمي قصد داشت دخل بهداري ساکن بشه و در نتيجه خلوت و فضاي خصوصي من رو محدود کنه ناراحت شدم. در دوران تحصيل دانشجوهاي هم رده خودم رو به زحمت تحمل مي کرده ام حالا چطور ممکن بود يک نفر ديپلمه رو که از لحاظ رتبه نظامي پنج درجه از من پايينتر بود با روي خوش بپذيرم. اين دلخوري البته تا حدود زيادي در درون خودم در جريان بود و چيزي از اون رو به محيط بيرون بروز نمي دادم. در هر حال با امکانات کمي که يگان براي نيروهاي خودش داشت باز هم شرايط من خيلي بهتر از ديگران بود و نبايد انتظار چندان بيشتري از اين مي داشتم. اما در هر حال اين موضوع روي افت بيشتر روحيه ام و تعجيل براي مرخصي رفتن تأثير داشت. دوشنبه شب موضوع مرخصي خودم رو با سرگرد تو آسايشگاه ترابري مطرح کردم. گفت که مي خواد بهيار جديد رو به مأموريت ببره و من در اين مدت بايد در يگان بمونم. دو شب بعد که از مأموريت برگشتند دوباره موضوع رو بهش گفتم. با حالتي سرزنش آميز گفت که فردا صبح درباره اش صحبت مي کنيم. اون روز بهيار قديمي هم از دوره ارتقا برگشته بود و قرار بود مرخصي بگيره. از اين جهت که هر دومون خواهان مرخصي بوديم و بهيار جديد هم براي شرکت در کلاسهاي دانشگاه که تازه قبول شده بود بايد پنجشنبه تا يکشنبه رو به بيرجند مي رفت، از همون ابتدا حدس مي زدم ممکنه مشکلاتي پيش بياد و سرگرد ممکنه با هر دو درخواست موافقت نکنه. صبح روز بعد پس از قدري معطلي در حالي که درخواستم دستم بود تونستم با فرمانده صحبت کنم. از توقفم پرسيد و بعد پرسيد که توقفت کمتر از چهل و پنج روزه. يادآوري کردم که زماني گفته بود با سي روز توقف هم مي تونم مرخصي بگيرم. با لبخند گفت که اون حرف مال اون زمان بود. اشاره اش به اين بود که بعد از نرفتن من به اون مأموريت ديگه اون قول همکاريش رو نقض مي کنه. گفتم که خيلي بهم سخت مي گذره و نمي تونم چندان بيشتر از اين توقف کنم. برگه درخواست مرخصي ام رو که اينها رور روش نوشته بودم به علامت اين که موافقت خواهد کرد از دستم گرفت. دقايقي بعد در قسمت اداري پيگير انجام روال اداري مربوطه بودم. مدت مرخصي رو يکي دو روز از چيزي که انتظار داشتم کمتر نوشته بود ولي باز هم قابل قبول بود. درخواست بهيار قديمي براي مرخصي رد شده بود و معلوم بود او به سادگي قرار نيست از درخواستش بگذره. براي کاري به بهداري برگشتم که مسؤول مربوطه خبر آورد که سرگرد مرخصيت رو لغو کرد. گويا درگيري لفظي بهيار با سرگرد باعث شده بود هم مرخصي من لغو بشه و هم به خودش مرخصي نده! ولي دقيقاً از چگونگي وضعيت خبر نداشتم. دوست هم نداشتم از خود بهيار بپرسم اما هرچي مي گذشت از کار سرگرد ناراحت تر مي شدم. عليرغم اين که براش نوشته بودم پنج هفته است دارم به تنهايي امور بهداري يگان رو اداره مي کنم و نياز به استراحت دارم مثل يک اردوگاه کار اجباري من رو محبوس کرده و اجازه مرخصي بهم نمي ده. يا حداقل احساس نياز نکرده که برام توضيح بده يا دلداري بده که چطور شد که مرخصي رو لغو کرد. بعد که ديدم با لباس شخصي و با پژو همراه چند درجه دار در جاده به سرعت در حال دور شدنه با خودم فکر مي کردم سرگرد نه تنها خودشم حرف خودشو قبول نداره بلکه با اين کارش من رو تحقير کرده و ارزشي براي آسايش و خواسته هاي نيروهاي تحت امرش قائل نيست. اما از جهت کم کاريها و بدخلقيهايي که قبلاً تو يگان داشتم قدري خيالم آسوده تر شد و احساس گناهم کم شد. با چنين رفتاري از سرگرد رفتر متقابل من مبني بر بي اعتنايي و تنبلي بهتر قابل توجيه بود.

قبلاً درباره زير آب زدن و زد و بندهاي شخصي پرسنل ادارات با همديگه که باعث ناديده گرفته شدن قوانين و استانداردهاي متعارف و حقوق ساير افراد مي شه و در عوض در عمل تنها منجر به اجرايي شدن خواسته هاي شخصي و بيربط کارمندان مي شه چيزهايي شنيده بودم ولي به اين وضوح باهاش برخورد نداشتم و لمسش نکرده بودم. آيا نمي شد از سرگرد پرسيد اگر به من مرخصي مي ده چرا لغو مي کنه و اگر قرار نبوده مرخصي برم پس چرا از اول با درخواستم موافقت کرده بود و اگر مرخصي من لغو شد چرا به بهيار مرخصي نداد؟ هيچ منطقي در اين رفتار مشاهده نمي شه و تنها به نظر مي رسه اقداماتي انجام شده که خود سرگرد هم حاضر نيست براشون توضيحي بده. طرز برخورد بهيار هم البته خيلي بيشتر از اين محل اشکاله. اون طوري سرگرد رو در مورد اين که چرا به من مرخصي داده بازخواست کرده بود که انگار موضوع يک مسأله شخصيه و حاضر نبود بپذيره به خاطر مدت توقف کمترش اولويت او بعد از من قرار مي گيره. اين موضوع براي او يک مسأله شخصي و يک درگيري که با شخص من داشت جلوه مي کرد نه يک عرف و قانون معمول اداري که در نحوه تخصيص مرخصي براي همه بايستي لحاظ بشه. اين نحوه تلقي شخصي از امورت اداري و قانوني رو زياد ديده ام. اگر يک کارمند به خاطر معذوريتهاي قانوني کار کسي رو طبق انتظارهاي او انجام نده اون مراجعه کننده از اون کارمند کينه شخصي به دل مي گيره. سؤل اينه که اين گره رو چطور مي شه گشود. شايد به قول دوستاني هنوز مفهوم قانون چندان نفوذي در اذهان افراد پيدا نکرده و افراد هنوز با همون مفهوم سنتي و بدوي روابط شخصي و گروهي کار مي کنند.

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

سرباز وطن 11

هشدار: نوشته زير محتوي برخي اشارات پورنوگرافيکه. مطالعه اونو براي خوانندگان زير هيجده سال توصيه نمي کنم. در هر صورت مسؤوليت هرگونه پيامد مطالعه اش برعهده خود خواننده خواهد بود.

يکي از شبهاي ماه رمضون طبق برنامه ام براي اون دوره، قرار بود تا سحر بيدار باشم. دو ساعتي بيشتر تا سحر نمونده بود و من پاي يکي از شيرهاي آب داخل محوطه يگان در حال شستن دستهام بودم. تو تاريکي و از پشت درختهاي گز صداي پايي اومد که نزديک مي شد. يکي از سربازهاي وظيفه مشهدي بود. از معدود بچه هايي بود که رابطه نزديکي باهاش داشتم. موقع خداحافظي گفت بيا بريم عقيدتي سياسي فيلم بذاريم نگاه کنيم. تو آسايشگاه سربازهاي اون قسمت مي خوابيد. دعوتش رو رد کردم و محض تعارف گفتم اگه مي خواد باهام به بهداري بياد. از بخت بد قبول کرد! در بين بقيه صحبتها به نظرم رسيد يکي از کاراي جالبي که مي شه انجام داد اينه که ببرم و کاندومهايي که تازه از هنگ رسيده بود بهش نشون بدم و راهنماش رو بخونيم. پرسيد: ميوه ايش رو براتون نمي فرستند؟ توضيح خواستم. گفت يه بار برنامه اي پيش اومده بود. دختره از طعم گيلاسش خوشش اومده بود. توضيح و تفصيلات ديگه اي هم اضافه کرد. من اون شب پيگيري بيشتري نکردم.

بعدها که شبها تو يگان بيکاري اذيتم مي کرد يکي از مناسبترين ايده ها به نظرم اين بود که همين داستان رو تداوم بيشتري بدم. محسن هم از اون دست آدمهايي بود که هميشه منتظر بهانه اي براي صحبت کردن بود. حتماً اگه اشاره اي بکنم، از اين که داستان رو مفصل تعريف کنه استقبال خواهد کرد. اين مي تونست از موارد استثنايي در محيط اطرافم باشه که امکان مناسبي رو براي کسب اطلاع در مورد تجربيات جنسي واقعي ديگران به دست مي داد. يه شب ديدم تو آسايشگاه روي تخت دراز کشيده و تلويزيون نگاه مي کنه. با همون نيت شوم وارد شدم و پاي تلويزيون نشستم! به خصوص که تو بهداري تلويزيون ندارم. وسط بقيه حرفها اشاره کردم که يه شب بايد بياد بهداري درباره آلبالو گيلاس صحبت کنيم. اول خيال کرد ازش خواسته ام درباره چگونگي درست کردن مشروب با مخلوط کردن دلستر و الکل طبي صحبت کنه. در اين زمينه هم گويا تجربيات زيادي داشته. برداشتش رو اصلاح کردم و گفتم داستان مفصلش رو يه شب ديگه بايد برام تعريف کنه. از رو تخت پايين پريد و براي اين که بتونه آرومتر صحبت کنه کنارم نشست.

يکي از پسرخاله هاش تو پذيرش هتلي در اطراف حرم کار مي کنه. بعضي وقتهام خود محسن در ساعات کاري نيمه شب به جاش کار مي کرده. يه روزي از طرف پسرخاله اش تماسي دريافت مي کنه که يه دختر فراري اومده و تقاضاي اتاق داره. قرار شده شب، بعد از رفتن مدير هتل برگرده. محسن هم سر و وضعش رو مرتب مي کنه و در هتل، به اتاقي که پسرخاله اش به مرجان داده بود مي ره. دختر گويا به خاطر اذيت و آزار برادرانش و بي اعتنايي پدرش از شهر خودشون فرار مي کنه و به مشهد مياد. محسن هم براش توضيح مي ده که چون اون تنهاست اتاق دادن بهش مشکل داره. منتهي حاضره بهش کمک کنه و شبها در فاصله اي که مدير هتل نيست اون مي تونه تو يه اتاق استراحت کنه. از قرار معلوم نگران اتفاقات وخيمي که ممکنه اون بيرون براي مرجان بيفته هم بوده. چند شب به اين منوال مي گذره و در اين مدت مثل يک نفر از اعضاي فاميل خودشون ازش حمايت مي کرده اند. روزها گويا براي غذا هم بهش پول مي داده اند. تا اين که بعد از چند شب در ادامه صحبتهاي ديگه محسن از مرجان مي خواد تا در ازاي کمکهايي که بهش کرده کاري براش انجام بده.

محسن بعد از زمينه چيني هايي با خنده و شوخي بهش گفته بود: ما اين قدر بهت کمک کرديم تو هم ما رو بهره مند کن. اون هم گفته بود: من نمي خوام خطايي بکنم. محسن گفته بود: نمي خواد خطايي بکني فقط کمي با هم بازي مي کنيم. و اطمينان بهش داده بود که دختر باقي خواهد موند. تعريف مي کرد که چه مانورهايي انجام مي داده و چه شرايطي بوجود آورده تا با شوخي و خنده و عليرغم پرهيز اوليه دختر، بعد از چند ساعت، اکراهش کمتر بشه. گاهي ازش مي خواستم وضعيت رو دقيقتر توضيح بده و محسن هم همون حالت مورد نظرش رو روي من اجرا مي کرد! خنده ام گرفته بود. بالاخره مرجان رام شده بود و محسن زنگ زده بود تا پسرخاله اش از داروخونه کاندوم بخره که جريان کاندوم ميوه اي اينجا شکل مي گيره. محسن وضعيتهاي مختلف جنسي رو که استفاده کرده بود توضيح مي داد و اين که در اين مدت چند بار خودشو خراب کرده و بعد از دوش گرفتن مجدداً برمي گشته. بعد هم نوبت پسرخاله بوده. از قرار معلوم محسن در اين زمينه تجربيات مکرري داشته. براي همين يه بار با لبخند ازش پرسيدم: با اين وضعيت چطور مي گي اگه بميري ناکام از دنيا رفته اي؟

ظاهراً در همون روزهاي اول محسن از مرجان خواسته بود به خونه اش زنگ بزنه و به خانواده اشون خبر بده که از دست اونها فرار کرده و به مشهد اومده. و اين که قراره مدتي اينجا بمونه تا اونها توبه کار بشوند. در روزهاي بعد محسن به يکي از زنان خدمتکار هتل گفته بود که به خونه مرجان تو شهر خودشون زنگ بزنه و به خانواده اش خبر بده که او به هتل اونها اومده و اگه مي خواهند خودشون دنبالش بيان يا اين که اونها مرجان رو مي فرستند. محسن مي گفت وقتي به شهر خودش فرستاده اندش براش سوغاتي هم خريده بوده اند. در انتها هم اضافه کرد که مرجان گاهي از خونه اشون باهاش تماس مي گيره. و اين که مادرش به خاطر کمکي که به دخترش کرده ازش چند بار تشکر کرده. بيان طنزآميز و روان محسن در تعريف کردن داستانش خيلي برام جالب بود. کلي تفريح کرديم. البته خالي بندي ازش زياد سراغ داشتم و من الزاماً همه قسمتهاي داستانش رو باور نکردم اما از مجموعه شرايط اين طور برداشت کردم که کليات داستانش رو صادقانه گزارش کرده. اون شب درباره تجربيات ديگه اي هم صحبت کرد و گاهي وضعيت رو با اجراي نمايش تصوير مي کرد.

زياد رو اين داستان فکر کردم. يادم اومد زماني که جوونتر بودم موقعي که با گفتگوهايي درباره چنين موضوعاتي برخورد مي کردم نوعي احساس گناه و شرم داشتم اگر مي خواستم متوقف بشم يا در بحث شرکت کنم. در سالهاي بعد و در خوابگاههاي دانشجويي اون احساس گناه سنتي کمرنگتر شد اما در عوض احساس مي کردم طرز صحبت پسرا در اين مورد و رويکردشون نسبت به دخترها وقيحانه و نفرت انگيزه. اما اين بار اين طور نبود. آيا من عوض شده ام؟ اين که اين طور از چنين بحثهايي استقبال مي کنم و تشنه اشون هستم علامت اينه که من هم مريض هستم؟ اين بار البته فرقهايي با دفعات قبلي داشت. مثلاً برخلاف دفعات قبل صحبت رو خودم شروع کرده بودم و بيشتر از دفعات قبل مي دونستم در اين گفتگو دنبال چي هستم. در نهايت قانع نشدم که اتفاق بدي براي من افتاده. شايد برداشتهاي اون زمانم مناسب سن و وضعيت اون زمانم بوده و الزاماً اون برخوردهام هم غلط نبوده. ولي اين وسط چه اتفاقي افتاده که چنين تغييري در من بوجود اومده؟

نکته دوم قضاوت درباره کار محسن بود. به خصوص که در اواخر گفتگومون افسر وظيفه ديگه اي وارد آسايشگاه و بعد وارد بحثمون شد. اون قضاوت خودشو پنهان نکرد و گفت که محسن با اين کارش گناه بزرگي کرده. طبق ادعاي محسن گويا مرجان در نهايت از مجموعه اتفاقاتي که براش در مشهد رخ داده بود راضي بوده. محسن مي گفت همين قدر که مرجان رو در شهر رها نکرده تا در شرايط وحشيتري قرار بگيره لطف بزرگي بهش کرده. قطعاً براي مرجان شرايط ايده آلي نبوده ولي لابد نسبت به شرايطي که تو شهر خودشون داشته به طور موقت هم که شده وضعيت قابل تحملتري رو تجربه کرده. اون به احتمال زياد زماني که فرار مي کرده مي تونسته حدس بزنه خواه ناخواه در معرض چنين شرايطي قرار خواهد گرفت و با اين وجود نتونسته لااقل براي مدتي شرايط گذشته اشو ادامه بده. اين وضعيت رو کم و بيش مي شه با هر رابطه ديگه اي که بين زن و مرد برقرار مي شه تطابق داد. به اين معني که هر زني در رابطه با هر مردي الزاماً شرايط ايده آلي رو تجربه نمي کنه اما با رضايت دادن به سطحي حداقلي از خواسته هاش، وضعيتي که بهش تحميل شده رو تحمل مي کنه. خوب با در نظر داشتن واقعيتهاي زندگي و با چنين مقايسه اي، چطور مي شه درباره کار محسن قضاوت کرد؟

اکراه اوليه مرجان و تلاش زياد محسن براي راضي کردنش هم يادآور داستانهاي ديگه اي بود. به خصوص که محسن ادعا مي کرد عليرغم وفاداري به اصل معظم بکارت، مرجان در نهايت به رضايت جنسي و ارگاسم رسيده بود. اگر قرار بود به رضايت برسه پس چرا اول اکراه داشت؟ در اين اکراه نکاتي که مورد دغدغه مرجان بوده چي بوده؟ شايد قيدهاي ديني و باورهاي اجتماعي هم مدنظرش بوده. اگر اينها رو حذف کنيم رفتارش چطور مي شد؟ و کلي تر از اينها اين که اصولاً زنان فارغ از ادعاهاي نظريه پردازانه و تظاهرهاي روشنفکرانه واقعاً درباره سکس چي فکر مي کنند و در عمل آيا شرايطي وجود داره که اونها به طور اوليه خواهانش باشند؟ البته در اين داستان هرچند محسن مرجان رو انتخاب کرده بود اما مرجان محسن رو انتخاب نکرده بود و اون اکراه اوليه رو اين طور مي شه توضيح داد. هرچند همين عدم انتخاب باز هم در نهايت از کليت سؤال ما خارج نمي شه. ولي نمونه هاي ديگه اي هم سراغ داشتم که عليرغم انتخاب دوجانبه باز هم نوعي اکراه و کندي و ترديد در زن ديده مي شد. شايد زنان اصولاً هر رفتار و گرايش جنسي که دارند از مردان ياد مي گيرند يا براي خوشامد مردان بهش تن مي دهند و همراهي مي کنند. سکس براي زنان احساسي است ناشناخته که مردان بهشون معرفي مي کنند. حداقل براي دفعه اول. معناش هم براي زنان اينه که شاهد رفتار مردان با بدن خودشون باشند و اگر لذتي مي برند از مشاهده اين رفتار و حالات مردانه. اگر هم ابتکاري داشته باشند براي همراهي مرد و تداوم رفتارشه. اين طوره؟

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

سرباز وطن 10

گفته بودن تو بازار و روبروي بانک رفاه. بانک رفاه اون طرف خيابونه پس بايد شعبه قوامين همين دور و برها باشه. بر مي گردم و شيشه هاي مغازه ها رو مرور مي کنم. چند قدم بايد به عقب برگردم و از پله ها بالا برم. فيش حقوقي تيرماه رو از کيفم درميارم و ميذارم رو پيشخوان. مي گم مي خوام افتتاح حساب کنم. مرد ميانسال اون طرف ميز فيش رو ورانداز مي کنه و مي گه با اين نمي تونيم افتتاح حساب کنيم. الان مهرماهه و شما بايد حداقل فيش حقوقي شهريور ماه رو بياريد. توضيح مي دم که همين فيش هم اوائل شهريور ماه به دستم رسيده. قبل از اين تو مشهد هم برام افتتاح حساب نکرده بودند و گفته بودند بايد از يگان محل خدمتت معرفينامه بياري! مرد کارمند اظهار اميدواري مي کنه تو همين ده روز باقي مونده از مهرماه فيش شهريور به دستت خواهد رسيد و اونوقت مي توني افتتاح حساب کني و حقوقت رو برداري. غر مي زنم که الان شش ماهه که دارم خدمت مي کنم اما در اين مدت يک قرون حقوق هم دريافت نکرده ام. بيرون ميام و گوشي همرام رو درميارم. به خونه زنگ مي زنم و اطلاع مي دم اگه بخوام قسط امور دانشجويي دانشگاه رو بپردازم و قرار باشه به اين زوديها حقوقي دريافت نکنم با مجموعه پولي که تو کيف و حسابم دارم نمي تونم هزينه برگشتن به مشهد رو بپردازم. قرار مي شه طي روزهاي آينده مبلغي رو به حسابم واريز کنند. در حالي که جلوي يک مغازه تعطيل نشسته ام و پشت تلفن دارم شماره حسابم رو تکرار مي کنم، يه سرباز وظيفه از يگان خودمون بالا سرم مي رسه و مي ايسته. با خودم مي گم اينجا هم دست از سرمون برنمي دارن. حرفم تموم مي شه و قطع مي کنم. سرم رو بالا ميارم و مي گم چي شده؟ جواب مي ده: سلام جناب! بلند مي شم و دست مي دم و جواب سلامش رو مي دم. سؤال رو تکرار مي کنم. مي گه: براي دريافت حقوق ازم کارت شناسايي خواسته اند و من ندارم. بيا برام وساطت کن و شهادت بده که تو يگان ماده کاريز هستم. خنده ام مي گيره که بابا وضع من از تو خرابتره و براي من اصلاً افتتاح حساب نمي کنند. خداحافظي مي کنيم و سراغ بانک تجارت مي رم تا قسط پنجم رو بپردازم.

بيشتر از هميشه براي سوار شدن به ماشيني که من رو به نهبندان ببره جلوي يگان و کنار جاده منتظر مونده ام. نسبت به ماههاي قبل ولي هوا خنک تره و امروز غبارآلود هم هست. آزار خورشيد زياد نيست و بچه هاي روستا رو که جلوي مدرسه اشون جمع شده اند تماشا مي کنم. خوشبختانه در مدت توقف اخيرم اصلاً طوفان شن اتفاق نيفتاده. گويا فصلش تموم شده. خنک شدن هوا اما باعث شده مگسها که تو گرماي تابستان اصلاً ديده نمي شدند به وفور تکثير کنند و غوغايي به پا کرده اند. اتوبوسي از راه مي رسه و از در وسط سوار مي شم. به سمت عقب اتوبوس مي رم و روي يه صندلي خالي مي شينم. تلويزيونها دارند يه فيلم تکراري رو پخش مي کنند. اونطرف و بغل من يه نوجوان بلوچ خودشو رو دو تا صندلي خالي رها کرده. بالاتنه اش رو يه صندليه و پايين تنه اش رو صندلي کناري. از موبايلش گويا داره به چيزي گوش مي ده. ريشهاي بلندي داره. روي صندلي جلوييش يه پيرمرد بلوچ نشسته که اون هم به سبک سنيها ريش بلندي داره و سبيلش رو کوتاه کرده. منديل بزرگ سفيدرنگي به سر بسته و داره با يه نفر ديگه که روي صندلي جلوي من نشسته صحبت مي کنه. يکي از ديدني ترين چيزها در اين منطقه قيافه هاي همين پيرمردهاست. براي من خيلي جالبه. پيشاني بلندي داره و در چهره اش نوعي آرامش و روحانيت احساس مي شه. اگه تو هند بود مي تونست استاد بزرگ يکي از فرقه هاي صوفي باشه. گاهي به تلويزيون نگاه مي کنم و گاهي به قيافه پيرمرد. نوجوان بغل دستيم که حالا خودشو جمع و جور کرده سر صحبت رو باز مي کنه. مي پرسه: سربازي؟ جوابش رو مي دم. مي گه: فکر مي کردم فقط از ما زياد مي گيرند. جواب مي دم معمولاً اتوبوسها تا نهبندان پونصد تومن مي گيرند ولي اين بيشتر گرفت. مي پرسم: از سفيدآبه سوار شدي؟ حدسم رو تأييد مي کنه. از اون هم تا نهبندان هزار تومن گرفته بود.

صداي اذون ظهر بلند مي شه. بايد تا الان مي تونستم ماشيني سوار بشم. به اين ترتيب ممکنه به ناهار يگان نرسم. از بدشانسي ما امروز محل انتظار مسافرين زاهدان در حاشيه نهبندان در مجاورت محل اجراي کارهاي راهسازيه. کاميونها مدام خاک خالي مي کنند و يک گريدر مدام روي خاکها عقب جلو مي ره. وسط بلوار روي جدول و تو سايه يه علامت جاده اي مي شينم تا از گرد و خاک بهره کمتري داشته باشم. يک وانت تويوتاي سفيدرنگ کهنه براي يک مسافر محلي که کمي اونطرفتر ايستاده، کند مي کنه اما ازش رد مي شه. راننده ميانسال با شک و ترديد به من نگاه مي کنه. ظاهرم شبيه محليها نيست. داد مي زنم ماده کاريز! کمي جلوتر مي ايسته. تو يگان چند ماه قبل افسرها بهم توصيه کرده بودند سوار ماشينهاي سوختي نشم. موقعي که مي رم تا سوار بشم پشت وانت رو نگاه مي کنم. فقط دو تا کپسول گاز داره و اثري از بونکه هاي سوخت يا آلودگي ناشي از اونها نيست. سوار مي شم و تشکر مي کنم. راه مي افته. مي پرسه سرباز وظيفه اي يا درجه دار؟ لباس شخصي دارم اما چون مي دونه اگه محلي نيستم پس لابد به يگان رفت و آمد دارم اين طور حدس زده. جواب مي دم: افسرم. لبخند مي زنه و مي گه: نه، جووني. مي گم: تحصيل کرده ام؛ پزشکم. مبادا زهره ترک بشه زودتر توضيح مي دم که: اما نيروي وظيفه ام و براي خدمت سربازي اينجا هستم. کمي فکر مي کنه و براي اطمينان مي گه: آها پس جزو نيروي کادر رسمي نيستي. خودش اهل ماده کاريزه و از اهليت من مي پرسه. چند کيلومتري دور شده ايم و به يک روستا مي رسيم. مي گه اگه نونوايي باز باشه نون بگيريم و بنزين هم بزنيم. به علامت تأييد چيزي نمي گم. به طرف نونوايي که با يک پارچه نوشته مشخص شده و از جاده فاصله داره نگاه مي کنه و مي گه: مثل اين که تعطيله. به طرف مقابل و داخل پمپ بنزين مي پيچه. پياده مي شه و از من مي خواد به جلو خم بشم. پشتي صندلي رو جلو مي کشه و يک بونکه چهل ليتري از اون پشت بيرون مياره. بنزينش مي کنه، پشت ماشين مي ذاره و با يه شقه پارچه محکم مي بندتش. راه مي افتيم. دوباره به سمت نونوايي نگاه مي کنه.

پسر نوجوان بلوچ با ريشهاي بلندي که داره مي گه متولد شصت و نهه. لبخند مي زنم و مي گم: من از تو ده سال بزرگترم. حدود بيست سي درصد صحبتهاش رو نمي فهمم. شايد به خاطر اين که آروم صحبت مي کنه و صداي موتور اتوبوس و تلويزيون مزاحمند. شايد هم به خاطر لهجه اشه. تو سن سربازيه و از اول دبيرستان ترک تحصيل کرده. درباره سربازي ازش مي پرسم. جواب مي ده بعيده که سربازي بره. درباره تشکيل و تبليغ و تعليم و چندتا ديگه از اين مصدرهاي ثلاثي مزيد عربي صحبت مي کنه. مي پرسم: شايد چون طلبه سني هستي از سربازي معاف هستي؟ مي گه طلبه نيست و تنها اخيراً چهل روزي براي تشکيل به زاهدان رفته بوده. تو سفيدآبه گويا چيزي تحت عنوان مرکز تبليغ هست که به اونجا رفت و آمد داره. مي گه بعد از ترک تحصيل تو يه مغازه تو سفيدآبه کار مي کرده و به قول خودش طبق اقتضاي جوونيش چشمش دنبال ناموس مردم بوده. تا اين که گويا اخيراً با تبليغ آشنا مي شه و متحول مي شه. درباره اين صحبت مي کرد که ما که به اين دنيا اومده ايم بايد بدونيم خدا براي چي ما رو آورده و اين که دوباره پيش خودش برمي گرديم. همه دور و بريهاي ما يکي يکي مي ميرند و من هم منتظرم تا کي منو پيش خودش ببره. ياد آرمانگراييهاي دوران نوجواني خودم افتادم و پيش خودم گفتم: پسر جون! چقدر عجله داري! خدا هنوز خيلي باهات تو اين دنيا کار داره. گفت که سفيدابه جمعيت زيادي داره ولي براي نماز جماعت جمعيت خيلي کمي حاضر مي شوند. در خونه ها مي ريم و از مردم مي خواهيم که در نماز شرکت کنند. ما نبايد از خدا غافل باشيم و مثل پيامبر بايد ديگران رو به سمت خدا دعوت کنيم. در همون حال يه تسبيح دونه ريز تو دستش جابجا مي کرد. ريش بلند داشتن سنته و پيامبر گفته هرکس سنت رو حفظ کنه ثواب صد شهيد بهش داده مي شه. الان تو آمريکا وضع خيلي خرابه. بي ناموسيه و کسي به خدا توجه نداره. ما بايد اونها رو با خدا و اسلام آشنا کنيم. هر چه مي گذشت بيشتر احساس مي کردم چقدر داره شبيه طالبان و القاعده مي شه. گفت: زاهدان مرکز تبليغ اهل تسننه و از کردستان هم اونجا ميان. ممکنه چند وقت ديگه از طريق زاهدان به پاکستان برم. گفتم: گذرنامه داري؟ گفت: لازم نيست. کم کم احساس مي کردم من رو هم به عنوان هدف تبليغ خودش مي بينه. به نهبندان که رسيديم دستم رو براي مصافحه دراز کردم و گفتم: خوشحال شدم، موفق باشي. لبخند زد، با دو دستش دستم رو نگه داشت و چيزي در مورد اين که خدا تو رو ببخشه گفت. لابد روش خداحافظي اونها اين جوريه. از اتوبوس پياده شدم. به طرف شهر که مي رفتم با خودم فکر مي کردم: و اين طور مي شه که يک اسلاميست بنيادگرا متولد مي شه. ولي کجاي کار مشکل داره؟ اگر کسي بود که الان به جاي اين حرفها، اونو به ادامه تحصيل دعوت کنه هم براي خودش و هم براي آدمهاي دور و برش خيلي بهتر بود. يک آدم عادي و معمولي بودن و زندگي عادي و مناسب انساني داشتن مقدم بر اين آرمان پردازيهاست. براي کسي که هنوز هيچ درباره خودش و درباره دنيايي که درش هست نمي دونه و اونو لمس و تجربه نکرده چنين تبليغات و تعليمات و تشکيلاتي بيشتر حکم سم رو داره.

تو بازار قدري هم خريد مي کنم. يه دوهزار تومني و چند اسکناس خوردتر تو کيفم مونده. به طرز خطرناکي پول کميه. دوباره سراغ عابربانک سپه ميرم. مي نويسه مبلغ درخواستي را به صورت مضربي از بيست هزار ريال درج کنيد. مي نويسم بيست هزار و دکمه سبزرنگ ثبت رو فشار مي دم. يه اسکناس بيرون مياد و مبلغ باقي مانده هم بيست هزار ريال نمايش داده مي شه. با خودم مي گم اين وضع از برکت اعتماد کردن به حقوقيه که نظام متعهد شده بوده بپردازه. از دست سازماني که در مدت سربازي ناگزير زير عنوانش قرار گرفته ام شاکي هستم. ياد روزهاي اولي ميفتم که به يگان وارد شده بودم. بهداري وضع خوبي نداشت و تو آسايشگاه ادوات استراحت مي کردم. اتفاقاً اون روزهاي اول علاوه بر گرماي هوا، گرد و خاک هم زياد بود. من هم که تازه وارد بودم و اصلاً با شرايط آشنايي نداشتم. براي اولين بار قرار بود جايي غير از شهر و با شرايط صحرايي زندگي کنم. وضع همه چيز به هم ريخته بود. براي سامان دادن وضع بهداري يک سري وسايل رو با هماهنگي پزشکيار ليست کرديم تا از انبار تحويل بگيريم. انباردار محترم با خونسردي گفت که موقع تسويه بچه هاست و تا زمان تموم شدن تسويه، وسيله جديد به کسي تحويل نمي ده. پزشکيار چونه مي زد اما درجه دار انباردار هم مهملات جديدي سرهم مي کرد و تحويل مي داد. بيرون زدم و تصميم گرفتم ديگه هيچ وقت براي تحويل گرفتن هيچ وسيله اي به اونجا برنگردم. با خودم گفتم چقدر سخته اختيار آسايش و زندگيت گرفتار اراده چنين موجوداتي بشه. قرار گذاشتم هيچ وقت هيچ انتظاري از سازمان نداشته باشم و حتي الامکان خودکفا زندگي کنم. کولر هم که خراب شد يا اومدند چند بار عوضش کردند، به کارشون هيچ کاري نداشتم. خودشون مي بريدند و خودشونم مي دوختند. اين بار که قرارم رو فراموش کرده بودم دوباره اين طور تو مضيقه افتاده بودم. براي برگشتن به يگان کنار جاده ايستاده ام. يک پيرمرد ژوليده از پارک اون طرف جاده به اين طرف مياد. از فاصله چند متري دستش به علامت گدايي درازه. فقط به اميد من يک نفر اين طرف اومده بود. هميشه اينجا مي بينمش. نزديک که اومد به کف دستش نگاه کردم. يه سکه پنجاه تومني بود. لبخند زدم و پرسيدم: چقدر مي خواي؟ گفت: هر چقدر که بدي. يه سکه از جيبم در آوردم و کف دستش گذاشتم. پرسيد: سربازي؟ و صحبت رو ادامه داد. اول قدري معقول صحبت مي کرد ولي بعد واضحاً بي ربط حرف مي زد و از پيش خودش چيزهايي به هم مي بافت. با خودم مي گم پيرمرد بيچاره لابد از تنهايي بيش از حد اين جوري شده. آخر سر خداحافظي کرد و رفت. بعدتر که وسط بلوار روي جدول نشسته بودم دوباره ظاهر شد. يه بطري آب معدني مچاله شده که قدري آب توش بود دستش بود. درش رو شل کرد و براي آب دادن به کاج وسط بلوار، اونو واژگونه پاي درخت گذاشت و رفت.

مرد ميانسالي راننده وانت تويوتاي رنگ و رو رفته است. ولي ظاهرش شکسته است و سر و صورتش سفيد شده. برخلاف انتظاري که از روستاييها دارم ساکت نمي مونه و هروقت چيزي به ذهنش مي رسه ابرازش مي کنه. من هم راحتم تا سؤالهامو بپرسم. وقتي مي فهمه پزشکم مي گه: شما رو که بايد تو شهر نگه مي داشتند. توضيح مي دم که تو يگان تو بهداري هستم. مي گه: پس خوبه براي کمين شما رو نمي برند. مي گم: هر ماه سه چهار روز مي ريم. از حقوقم مي پرسه. داستان اين رو که تو اين شش ماه هنوز حقوقي نگرفته ام تعريف مي کنم و اين که الان دارم دست خالي برمي گردم. مي گه: جناب! زندگي خيلي سخت شده. هرچي بخواي بخري قيمتش چند برابر شده. ولي هيچ چيز هم نباشه نون باشه باز زندگي مشکل نيست. ولي نه آرد پيدا مي شه و نه نون. تو روستا سهميه آرد داريم ولي نمي دن. مي پرسم: چرا از نهبندان نون نمي گيريد؟ مي گه: سه چهار تا نونوايي هست که همه شون اينقدر شلوغ هستند که نون به کسي نمي رسه. ادامه مي ده: الان که به خونه مي رم نه آردي داريم و نه نون. اين وضع با چند سر عائله خيلي سخته. مي پرسم: تو ماده کاريز کشاورزي نيست؟ مي گه: آب شوره و خاک شوره. محصول نمي ده. باز مي پرسم: سهام عدالت بهتون نداده اند؟ مي گه فرمهاشو پر کرده ايم ولي فعلاً چيزي بهمون نداده اند. از خانه بهداشت و اين که آيا پزشکي به روستاشون رفت و آمد داره مي پرسم. باز به خاطر اين امکانات خدا رو شکر مي کنه و مي گه: خوبه که الان ديگه همه جا آب و برق دارند. به ماده کاريز نزديک مي شيم. مي دونم که مردم محلي دل خوشي از نيروهاي نظامي دولتي ندارند. بهش مي گم از هر جا خواستيد وارد روستا بشيد من کنار جاده پياده مي شم. مي گه: شما رو مي رسونم. يکي از دوهزار تومني ها رو در ميارم و مي خوام بهش بدم. مي گه: جناب! پول در نياريد. شما به خاطر ما از شهرتون به اينجا اومده ايد. ما نمي تونيم از شما پول بگيريم. بيشتر اصرار مي کنم. قبول نمي کنه و مي گه: اگر پول نياز داريد از خونه براتون مي تونم بيارم. يادم مي افته که بهش گفته بودم دست خالي دارم برمي گردم. ادامه مي ده: ما از هميم. با اونا فرق داريم. هر وقت نيازي داشتيد تو روستا در خدمتيم. ناگزير بدون اين که بهش پولي بدم تشکر مي کنم و پياده مي شم. هنوز پنجاه متري با نگهباني فاصله داريم. اون دور مي زنه و مي ره.

کنار جاده به سمت نگهباني قدم برمي دارم و به حرفاي اون مرد فکر مي کنم. جلو در که مي رسم جنب و جوشي در داخل يگان و بين نگهبانها شروع مي شه. حدس مي زنم آدم مهمي داره نزديک مي شه. برمي گردم و يه لندکروز پلنگي رو مي بينم که داره نزديک مي شه. کنار راننده، جانشين فرمانده يگان نشسته. با لبخند و حرکت دست بهم تعارف مي کنه که بيا و از ورودي ماشينها برو داخل. لبخند مي زنم و به علامت تشکر سرم رو تکون مي دم. از داخل يگان، دژبان مي پره و يه لنگه در رو باز مي کنه. من هم مي دوم و لنگه ديگه رو باز مي کنم. کنار مي ايستم تا لندکروز وارد بشه. از کنارم که مي گذرند جناب سروان با همون لبخند هميشگي و بالا آوردن دست تشکر مي کنه. شخصيت خاص و جالبي داره. زودتر به آشپزخونه سر مي زنم تا ببينم چيزي مونده يا نه. ظرفم رو از بهداري برمي دارم و غذا مي گيرم. تو بهداري هنوز حرفهاي مرد تو گوشم صدا مي ده؛ شما به خاطر ما از شهرتون به اينجا اومده ايد، ما نمي تونيم از شما پول بگيريم. خودم جواب مي دم: ولي من که داخل يگان بوده ام و هيچ وقت هيچ کاري براي هيچ کدوم از آدماي روستا انجام نداده ام. اين روستاييها چرا اين جوري مي کنند؟ دستهام براي باز کردن قفل کمدها مي لرزند. يادم مياد گفته بود: الان که به خونه مي رم نه آردي داريم و نه نون، اين وضع با چند سر عائله خيلي سخته. به ظرف غذام نگاه مي کنم و از خودم مي پرسم: خواهم تونست اينها رو بخورم؟ برگه رسيد قسط پرداخت شده رو با قسط هاي پرداخت شده قبلي سنجاق مي کنم. مواظبم قطره اشکم روي کاغذها نيفته. روي لبه تخت مي شينم و به زمين چشم مي دوزم. آيا مي تونم تصور کنم زماني تو خونه حتي نون براي خوردن نداشته باشيم؟ نمي تونم بشينم. بلند مي شم و تو اتاق چرخ مي زنم. دستها را باز در شبهاي سرد.. ها کنيد اي کودکان دوره گرد. مژدگاني اي خيابان خوابها.. مي رسد ته مانده بشقابها. پرده پنجره اتاق رو کنار مي زنم و به روستاي اون طرف جاده نگاه مي کنم. ياد جمله اي از ابوذر مي افتم که در برابر ظلم و ثروت اندوزي عثمان مي گفت: متعجبم از مردمي که در خانه ناني براي خوردن ندارند ولي براي گرفتن حق خود شمشير از نيام نمي کشند.

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

سرباز وطن 9

بعد از مدتها براي اولين باره که براي نماز جماعت ظهر و عصر به نمازخونه يگان مي رم. رئيس حفاظت اطلاعات که يک ستوان يکم جوونه در صف اول نشسته و با دست اشاره مي کنه تا برم جلو و کنارش بشينم. يکي از دلايلي که اون روز در نماز جماعت شرکت مي کردم اميد به اين بود که بتونم ايشون رو ببينم. نماز که تموم شد موقع خروج سر صحبت رو باهاش باز کردم. اون روز به من اطلاع داده بودند به دستور فرمانده بايستي براي يک مأموريت کمين چهار روزه خودم رو آماده کنم. از قبل مي دونستم و با سؤال از بچه هاي درجه دار، مطمئن شدم آمبولانس آماده نيست. مي دونستم اگه بخوام مي تونم براي نرفتن مقاومت کنم. البته جناب سرگرد در کمين قبلي اشاراتي کرده بود که در موارد بعدي بدون آمبولانس خواهيم اومد و دکتر رو هم با ماشين خودم خواهم آورد. شکي نداشتم که نسبت به من با لطف و احترام صحبت مي کنه اما يک سويه هاي مشخص فرصت طلبي هم در حرفش وجود داشت. همون شب و موقع استراحت در کمين کويري براي رئيس حفاظت مراتب نارضايتي خودم رو از حرف فرمانده ابراز کرده بودم و گفته بودم که بهداري کل دستور داده پزشک تنها با آمبولانس در مأموريتها شرکت کنه. مي خواستم زودتر اين مطلب رو ابراز کنم تا جناب سرگرد وقتي در مأموريت بعدي با اعتراض من مواجه شد غافلگير نشده باشه. اما گويا ابراز نارضايتي اون شب جدي گرفته نشد. اون روز موقع خروج از نمازخونه مطلب رو با رئيس حفاظت در ميان گذاشتم و اين که شک دارم اگر آمبولانس نياد من بتونم در مأموريت شرکت کنم. کارکرد اصلي حفاظت اطلاعات نظارت بر صحت عملکرد سلسله مراتب فرماندهي يگانه و از لحاظ نظري قدرت مؤاخذه فرمانده رو در موارد عدم رعايت مقرارت داراست. اما در اين مورد خود جناب سروان هم در اين موضوع خاص ذينفع بود چون جزو نيروهايي بود که قرار بود در مأموريت شرکت داشته باشه. البته دغدغه من رو تأييد کرد و گفت که هميشه در گزارشهاش براي رده هاي بالاتر در مواردي که آمبولانس يا تيم پزشکي مجهز همراه نباشه مراتب رو منعکس مي کنه.

از قبل و حدود يه ماه پيش موضوع رو در يکي از تماسهايي که با بهداري مرکز داشتم مطرح کرده بودم. پزشک اونجا مراتب حمايت کامل خودش رو اظهار کرده بود و گفته بود فرماندهان طبق قوانين موظفند براي استفاده از پزشکان در مأموريتها حتماً آمبولانس با تجهيزات کامل همراه داشته باشند. اضافه کرده بود در صورت نياز هر وقت لازم باشه با بهداري مرکز تماس بگيرم تا خودشون موضوع رو پيگيري کنند. آقاي دکتر چنان با هيجان صحبت کرده بود که گويا مسأله مربوط به اعاده حيثيت پزشکان در برابر نظاميان ارشده و به هيچ وجه نبايد در اين زمينه کوتاه اومد. حالا مثل اين که وقتش بود دوباره با بهداري هنگ تماس بگيرم.

شرايط کمين کويري البته سخت تر از شرايط داخل يگانه. اما به خصوص با خنکتر شدن هوا و تجربياتي که در اين مدت در دو مأموريت قبلي و در يگان کسب کرده بودم شرايط کمين برام بسيار راحت تر و قابل تحملتر به نظر مي رسيد. حتي وقتي ازم خواسته بودند آماده بشم، پتوها و ظروف و کوله ديگرامدادي خودم رو آماده کرده بودم. حتي پيش از اينها و از هفته قبل با خودم فکر مي کردم چه خوب مي شه زودتر براي کمين بريم و چند روزي از اين شرايط تکراري داخل بهداري و يگان بيرون بياييم. به اين ترتيب نيروهاي درجه دار و افسر جديدي رو که تازه به يگانمون اومده بودند و در مأموريتهاي قبلي نبودند هم بهتر مي شناختم و چند روز ديگه اين فرصت رو داشتم که تجربه زندگي در همراهي نزديک با چند مرد بلندپايه نظامي رو داشته باشم. براساس چنين شرايطي اونقدرها برام رفتن يا نرفتن به کمين تفاوتي نداشت و مردد مونده بودم. اما اولين دليلي که براي نپذيرفتن اين شرايط به ذهنم خطور کرد اين بود که اگر احياناً اتفاقي بيفته و به خاطر نبودن آمبولانس مشکلي پيش بياد، عليرغم اين که پيش از اين بهداري مرکز توصيه کرده بوده بدون آمبولانس مأموريتي شرکت نکنم، ممکنه در نهايت از نظر قانوني براي خودم هم دردسري بوجود بياره. بيشتر که فکر مي کردم دلايل جديدتري هم به ذهنم مي رسيد. آمبولانس مدتها بود که خراب بود و سرگرد از قرار معلوم کاري براي تعميرش انجام نداده بود. اين بي اعتنايي براي تعمير آمبولانس و در عين حال انتظار او براي اين که با يک لندکروز در مأموريت شرکت کنم برام توهين کننده به نظر مي رسيد و اين که او داره فقط به شرايط خودش فکر مي کنه و اهميتي براي الزامات و دغدغه هاي کار پزشکي قائل نيست. دلايل شخصي هم کم کم ظاهر شدند. خواسته ها و شرايط من داره ناديده گرفته مي شه. آيا باز هم تصميم دارم سکوت کنم؟ پس من آدم ناتواني هستم و در هر شرايطي منفعل باقي مي مونم. ادعاهاي بزرگي دارم اما در عمل بي عرضه و ترسويم.

از نمازخونه به بهداري برگشتم. ابتدا ترديد داشتم موضوع رو از سطح يگان خودمون خارج کنم و به سطح هنگ بيرجند بکشونم. بعد از مدتي فکر کردن به اين نتيجه رسيدم که بهتره موضوع رو با بهداري مرکز در ميون بذارم. وسط صحبتهام پرسيدم اگر بخواهند من رو بدون آمبولانس بفرستند چنانچه مقاومت کنم سرپيچي از دستور محسوب نخواهد شد. آقاي دکتر جواب داد اين موضوع که پزشکان بايستي با آمبولانس در مأموريتها حاضر شوند يک دستورالعمله که به امضاي فرمانده هنگ رسيده و به همه فرماندهان يگانها ابلاغ شده. سرگرد اگر بخواد تو رو بدون آمبولانس براي مأموريت اعزام کنه خودش از دستور سرپيچي کرده نه تو. تازه ناهار خورده بودم که يکي از درجه داران اطلاع داد که وسايلم رو جمع کنم و با وضع آماده بيرون بيام. نمي دونستم صحبتهاي اون روز ظهر رو رئيس حفاظت به فرمانده منعکس کرده يا نه و نتيجه چه شده. پيشش رفتم. گفت که سرگرد گفته دکتر رو با خودمون مي بريم. حدسم درست بود. رئيس حفاظت در برابر سرگرد که از او مسنتر و ارشدتر بود کار زيادي نمي تونست انجام بده. من گفتم با بهداري مرکز تماس گرفته ام و اونها چه گفته اند. جناب سروان پيشنهاد کرد دوباره با بهداري تماس بگيرم و کسب تکليف کنم و اگر لازم باشه خودشون با سرگرد صحبت کنند. او اضافه کرد که چند نفر از نيروهاي يگان که در زمينه امداد و نجات آموزش ديده اند به تازگي به يگان برگشته اند و مي شه از اونها به جاي پزشک استفاده کرد. تلفن خط امين رو از رو ميزش برداشت و جلوم گذاشت. اين بار با دکتر رده بالاتري صحبت کردم که رئيس بهداري هنگ بود. لحن ملايم و صداي آرامش رو از روزهاي قبلي که باهاش صحبت کرده بودم مي شناختم. امروز لحنش تندتر بود. گفت که سرگرد مگه نمي دونه چطور با يک پزشک برخورد کنه؟ شماره خط امين فرمانده رو بهش دادم تا خودش باهاش صحبت کنه. بعد از اين که مطمئن شدم تماس گرفته شده، به بهداري برگشتم.

از شناختهاي قبلي که از سرگرد داشتم حدس زدم در صورت لزوم نتيجه مکالمه رو صادقانه گزارش نخواهد کرد. از داخل بهداري دوباره با هنگ تماس گرفتم تا از نتيجه صحبتها آگاه بشم. دکتر گفت قرار شده اگر امدادگري در يگان حضور داشته باشه اونها به جاي تو اعزام شوند. من گفتم نيروهاي تازه آموزش ديده اي در مأموريت اخير شرکت دارند. او جواب داد اسامي اونها رو به دست بيار و به فرماندهت بده. يکيشونو از قبل مي شناختم. يه افسر تازه وارد خوش برخورد بود. تو محوطه ديدمش و در حضور چند افسر ديگه براش توضيح دادم چون آمبولانس آماده نيست من نمي تونم تو مأموريت شرکت کنم. اسامي ساير نيروهايي که در دوره امداد و نجات شرکت داشته اند و نيز موارد آموزشي و مدتش رو پرسيدم. او هرچند گفت آموزش چنداني نديده اند ولي اعلام آمادگي کرد يک سري وسايل ابتدايي لازم رو بياد و از بهداري تحويل بگيره. دقايقي از تحويل وسايل گذشته بود که دوباره به بهداري برگشت و گفت که سرگرد خواسته که پيشش برم. نقطه اوج داستان نزديک بود.

هميشه با احترام با من روبرو شده بود ولي تنديهاش رو هم ديده بودم. نمي دونستم فرمانده اين بار چطور برخورد خواهد کرد. وارد محوطه که شدم ديدم چهار تا لندکروز جلو فرماندهي بغل هم ايستاده اند و نيروها هم کنار ماشينها جمعند و منتظر مانده اند تا سرگرد از اتاقش بيرون بياد. همه شون هم علي القاعده از قضيه اي که در ارتباط با اومدن من به مأموريت پيش اومده بود خبر داشتند. من با همون وضع هميشگي و با دمپايي از برابرشون گذشتم و به طرف ساختمان فرماندهي رفتم. لندکروز دوکابين اختصاصي سرگرد جلو خروجي پارک بود. سرگرد جلو در اتاقش خم شده بود و داشت پوتينهاش رو که طرح متفاوتي نسبت به ساير نيروها داشت پاش مي کرد. هم رو ديديم ولي منتظر شدم تا من رو بخواد. داخل رفتم. شايد به خاطر اين که تازه از خواب بيدار شده بود چشمهاش قرمز بود. قيافه اش جدي و قدري عصبي نشون مي داد. اين طور شروع کرد که از صبح چند نفر رو واسطه کرده اي تا حرفت رو بزني. فرمانده تو منم و بايد از اول پيش خودم ميومدي. پيش خودم اين طور جواب دادم که مطمئن بودم خواسته ام رو جدي نخواهيد گرفت و در نهايت مجبور بودم همه اين مراحل رو طي کنم. گفت من تا اين لحظه هواتو داشته ام و به عنوان همشهري انتظار چنين رفتاري ازت نداشتم. به خاطر تو يه لندکروز دو کابين آورده ام تا با خودم باشي و حالا تو مي گي نمي خواي بياي. بعد مي خواست درباره مکالمه اش با دکتر هنگ صحبت کنه. به نظر مي رسيد مي خواد اين طور وانمود کنه که دکتر هم قبول کرده که براي اين مأموريت برم چون نيروي امدادگر ديگه اي نيست. اما مطمئن نبود چي مي خواد بگه و در نهايت از خودم پرسيد که دکتر بهت چي گفت. من هم گفته هاش رو گزارش دادم و اسامي، مواد آموزشي و مدت آموزش افراد دوره ديده يگان رو براش خوندم. اضافه کردم که شأن و شخصيت من به عنوان پزشک اجازه نمي ده که با لندکروز بيام و اومدن من بدون آمبولانس فايده اي نداره و مثل اينه که يه نظامي رو بدون اسلحه به ميدون جنگ بفرستند. مشخص بود که از دستم دلخوره و در نهايت با حالت قهر و طرد گفت که برم.

به بهداري برگشتم. کار تقريباً تموم شده بود ولي سلسله افکارم نمي گسست. سرگرد شايد انتظار نداشت اون دکتر کم حرف و رام و کم سن و سال هميشگي اين طور در برابر دستورش مقاومت کنه و از جلوش دربياد. در گرمترين ماههاي تابستان براي دو ماه کولر بهداري خراب بود و من يک بار هم به رو خودم نياورده بودم. سرگرد دلش نه براي من و نه براي داروهايي که تو اين گرما ممکن بود خراب بشوند نسوخت. تا اين که موقع بازديد يک سرهنگ از طرف هنگ موضوع رو شد و سرگرد مجبور شد کولر جديدي نصب کنه. که البته ديگه هوا کم و بيش خنک شده بود و من ازش استفاده اي نمي کردم. زماني که گروهبانهاي آسايشگاههاي مجاور شيلنگ آبش رو براي ترميم شيلنگ آب کولر خودشون تک زدند پيش خودم خوشحال هم شدم که از شلنگ در جاي مناسبتري استفاده مي شه. شايد لازم بود يه روز به سرگرد ثابت کنم ظواهر گاهي گول زننده اند. در تمام اين چند ماه سرگرد و ساير نيروهاي يگان هر اظهارنظر و قضاوتي درباره ام کرده بودند واکنشي جز لبخند و مدارا نشون نداده بودم و من هميشه احتمال مي دادم تو يه روز سخت، ممکنه اين تصوير ذهني باطل بشه. همچنين دوست داشتم فرصتي پيش بياد به خودم هم ثابت کنم اونقدرها که اونها فکر مي کنند منفعل نيستم. سرگرد خواسته اي غيرقانوني داشت و من کاملاً حق داشتم نپذيرم و براي پيشبرد حرف خودم هم امکانات و اهرمهايي داشتم که مي تونستم ازش استفاده کنم. اگر واقعاً مي خواستم مي تونستم باهاشون همکاري کنم. بهداري هنگ هم چندان پيگير نمي شد. اما من نخواستم. هنوز درست نمي فهمم چطور تونستم چنين کاري بکنم. اون فرمانده من بود و حالا با اين کار من در حس اقتدار نظامي که براي کارش در مورد زيردستانش بهش نياز داره خدشه و ترک ايجاد کرده بودم. لااقل پانزده سال از من بزرگتر بود و بيش از بيست سال سابقه نظامي گري و تجربه عرصه هاي سخت و خطرناک رو در طول جنگ و در برابر اشرار شرق داشت. در مأموريتهاي قبلي تعريف کرده بود چطور پدرش در طول دوران آموزش نظاميش چندين بار در شهرهاي مختلف دنبالش اومده بود و به خونه اش برگردونده بود. اين که چطور تو حمله هوايي در طي جنگ مجروح شده بود. اين که چطور اشرار بلوچ همرزمانش رو در منطقه شرق به دام انداخته بودند و مثله کرده بودند. گاهي که تو آسايشگاه يه قسمت براي شام مهمان بچه ها مي شد، دنبال من هم مي فرستاد. من رو به بالاي مجلس فرا مي خواند و نمي گذاشت بدون خوردن ماکاروني که بچه ها درست کرده بودند اونجا رو ترک کنم. پيش همه مي گفت دکتر همشهري ماست. شايد واقعاً اونقدر خودش رو با من صميمي احساس مي کرد که انتظار چنين رفتاري ازم نداشت. يه لحظه احساس جوان نافرمان و قدرنشناسي بهم دست داد که با بهانه گيري هاي بي اساس به خودش حق مي ده اين طور به صميميت و انتظارات پدرش پشت پا بزنه. سرگرد عزيز اگرچه نتونستم جلو روت بگم اما اينجا مي تونم بنويسم که هم به همت و اراده ات و هم به قامت مردانه ات درود مي فرستم و از صميم قلب براي رنجها و خطراتي که در تمام اين سالها به خاطر آسايش و امنيت مدعيان دروغيني همچون من متحمل شده اي احترام قائلم. اما من هم شرايطي داشتم که نتونستم ازشون چشم بپوشم. شايد اشتباه کردم. اميدوارم سرگرد در اين داستان هم بعد از اين که کدورتهاي اوليه کمرنگتر شدند، جنبه هاي مثبتش رو هم ببينه و براي مديريت بهتر نيروهاي تحت فرمانش در سالهاي آينده تجربه مفيدي از اين قضايا به دست بياره. به اميد روزي که فرماندهي هرچه تواناتر و کم نقص تر بشه تا آدمهاي بهانه گيري مثل من نتونن مو لاي درز کارهاش بذارند.