و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

گزارشی از تبریز 8

روز پنج شنبه صبح قرار شده بود زودتر از خواب بيدار بشيم و قبل از ناهار مقبره الشعرا رو ببينيم. مقبره الشعرا از پنجره اتاقم تو خوابگاه و در منظره شهر تبريز ديده مي شه و عکسهاشو هم قبل از اون چند باري ديده بودم. يک بار هم در راه بازگشت از بيمارستان کودکان سرويس به طور اتفاقي از کنارش رد شده بود. بيشتر از اين مقبره الشعرا رو نديده بودم و علاقه اي هم براي اين که با تصميمي قبلي ازش ديدار کنم نداشتم. ولي حالا که برادرم پيشنهاد داده بود بدم نميومد اين جوري با هم وقتمونو پر کنيم. اما مشکل اينجا بود که هرچند منطقه تقريبي مقبره الشعرا رو مي دونستم اما نمي دونستم دقيقاً از چه خيابون و مسيري بايد به اونجا رسيد. شايد به اين خاطر کمي بيشتر از معمول معطل شديم و نزديک بود به ناهار سلف که روز پنج شنبه زودتر هم تعطيل مي کرد نرسيم. قرار شده بود از آبرسان به ميدون ساعت بريم. بيش از يک ربع تو شلوغي و در انتظار سوار شدن به تاکسي معطل شديم و در اين مدت برادرم هم به زودي متوجه وضع آشفته ترافيک تبريز شد. در هر طرف خيابون براي حرکت ماشينها سه باند وجود داشت که در اون سمتي که ما براي سوار شدن به تاکسي منتظر بوديم آدمهايي که منتظر تاکسي بودند به طور کامل دو باند رو اشغال کرده بودند و تنها يک باند براي حرکت سواريها در اين خيابون اصلي شهر تبريز باقي گذاشته بودند. نمي دونم آدمهايي که منتظر تاکسي بودند چه اصراري داشتند تا وسط خيابون جلو بروند و در حالي که پشت سرشون فضاي خالي زيادي وجود داشت اين قدر فضاي حرکت ماشينها رو تنگ کنند. مقبره الشعرا محل دفن چهارده پانزده شاعره که آخرينشون شهرياره ولي مشهورترينشون خاقانيه. ولي عجيب بود از اون چيزي که ما تو مقبره الشعرا مي ديديم تنها قبر شهريار مشخص بود و از بقيه شاعران تنها تصاويري همراه با توضيحاتي درباره اونها که به طور جداگانه در اطراف سالن نصب شده بود ديديم. من تا اون زمان فکر مي کردم که شمس تبريزي هم تو مقبره الشعرا دفنه. برادرم گفت که محل دفنش تو خويه. اون روز با زحمت و عجله به غذاي سلف رسيديم و برادرم تو اين شلوغي يه بار هم دوربينش رو انداخت. بعد از غذا تو دانشگاه داشتيم به طرف در خروجي مي رفتيم که ديوار يه ساختموني از دانشکده فني رو کارگران در حال تخريبش بودند. يکيشون با پتک فولادي بزرگي که دستش بود به آجرهاي ديوار مي کوبيد و صداش تو محوطه خالي سالن محل کار طنين مي انداخت. هم اون صدا و هم طرز ايستادن و ضربه زدن اون کارگر براي برادرم جلب نظر کرد. شايد يک جورايي تداعي دهنده کوبندگي و صلابت و جنگندگي بود. بلافاصله گفت بريم (پتک رو) ازش بگيريم، چند تا هم ما بزنيم. از واکنشش خوشم اومد اما خودم حال چنين کاري رو نداشتم. کوله پشتيش رو گرفتم و جايي عقب تر نشستم و تماشا کردم. پتک رو گرفت و شروع کرد به زدن ولي کار مثل اين که سخت تر از چيزي بود که اول به نظر مي رسيد. هرچند به نظر مي رسيد انرژي زيادي صرف مي کنه اما ضرباتش ضعيف و نامؤثر بودند. خودش و کارگرهايي که تماشا مي کردند خنده شون گرفته بود. بعد از دقايقي کوتاه که دوباره برگشت اين طور گزارش کرد که در تمام مدتي که در حال ضربه زدن بوده به زحمت تونسته يک آجر رو بکنه اما خود اون کارگر با هر ضربه چهار پنج آجر رو از ديوار جدا مي کرد. قرار بود موزه آذربايجان رو ببينيم. سابقه ديدارم از موزه رو قبلاً نوشتم. اين دفعه با انرژي و هيجاني که برادرم داشت و در همراهي با او دقيق تر و بهتر از هر بار ديگه اي موزه رو ديدم. از پيش قرار شده بود روز جمعه به کندوان بريم. اين تصميم رو با ترديد و با کنار گذاشتن گزينه قلعه بابک گرفتيم. مي دونستيم با هواي سرد پاييزي که تو تبريز ديده بوديم بايد کندوان انتظار سرماي بيشتري داشته باشيم. من در تمام مدت هشت سالي که تبريز بودم کندوان رو نديده بودم و علاقه اي هم براي ديدنش در من بوجود نيومده بود. ولي داداشم تو همين چند روزي که تبريز آمده بود براي ديدنش حتي در اين هواي سرد و عليرغم مخالفت خواني هاي من مصمم شده بود. خودم رو که باهاش مقايسه مي کنم فکر مي کنم عجب جونوري هستم و چقدر راحت اين انتخابهاي در دسترس رو ناديده مي گيرم. البته برادرم هم تو مشهد سابقه و تجربه خوبي براي گردشگري در اطراف شهر و طبيعت گردي داشته و شايد به اتکاي چنين تجربه اي با اين اعتماد به نفس چنين تصميمي گرفته بود. اون شب براي صبحانه و ناهاري مختصر و ساده، خريد کرديم. از نگهبان خوابگاه هم درباره مسير رفتن به کندوان سؤال کرديم. بايد همون جايي سوار ميني بوسهاي اسکو مي شديم که حدود سه سال قبل من براي بخش بهداشت از اونجا براي رفتن به روستاهاي اطراف ايلخچي سوار ميني بوس مي شدم. تو اتاق هم دست اندر کار آماده کردن وسايل شديم. برادرم چنان به جنب و جوش درآمده بود که ظروف و سطل آشغال هم اتاقيم رو هم که حدود يه ماهي بود بعد از مسافرت رفتنش همون طور کثيف تو اتاق رها کرده بود و من يه گوشه جمعشون کرده بودم به آشپزخونه آورد تا اونها رو هم بشوريم

برادرم صبح جمعه من رو براي نماز بيدار کرد و وسائل رو تو کوله پشتيش چيد. با تاکسي تلفني به باغ گلستان رفتيم و درست در لحظه اي که به محل توقف ميني بوسها رسيديم ميني بوس اسکو شروع به حرکت کرد. دست تکون داديم و روي جعبه پشت صندلي کنار راننده نشستيم. جاي ديگه اي خالي نمونده بود. تو راه بحث دو نفري که پشت راننده نشسته بودند توجه برادرم رو جلب کرد. دو نفر مرد تقريباً سالمند بودند که گويا داشتند درباره مسائل نجومي و فيزيکي صحبت مي کردند. برادرم مي خواست وارد بحثشون بشه اما در نهايت تصميم گرفت يه بحث فيزيکي رو با من شروع کنه. تو صحبتاش به من گفت که زمان هم مثل مکان مخلوقه و از يک جايي شروع شده. پرسش درباره قبل از آغاز زمان بي معنيه چنان که پرسش درباره آن سوي مرزهاي مکاني اين دنيا هم بي معنيه. زمان در شرايط متفاوت رفتار متفاوتي داره و الزاماً براي همه و در هر شرايطي به يک ميزان پيشرفت نمي کنه. اين حرف براي من يادآور نظريه انيشتين بود و به طور واکنشي ياد نظريه جهان الکتريکي و تشکيکي که در نظريه نسبيت انيشتن انجام داده بود افتادم و يک توضيحاتي درباره اش به برادرم دادم. اين که عده اي از فيزيک دانان هستند که بيگ بنگ، سياهچاله، انبساط جهان و ايجاد انحنا در زمان رو قبول ندارند و نظريه پردازان جريان غالب فيزيک کيهاني رو متهم به اين مي کنند که اصرار دارند براساس نيروي ضعيف گرانش وضعيت کائنات رو توضيح بدهند. البته برادرم حرف من رو نپذيرفت و من هم گفتم اين نظريه بيشتر از اين جهت برام جالبه که جايي براي ترديد و تشکيک در نظريات غالب فيزيک کيهاني باز مي ذاره. اتفاقاً همون دو نفري که درباره فيزيک با هم بحث مي کردند هم مسافر کندوان بودند. از اسکو با يک سواري چهار نفري به سوي کندوان رهسپار شديم و تو راه کمي بيشتر با هم آشنا شديم. موقع ورود به کندوان هوا خيلي سرد بود و پيش از هر کار ديگه اي آب معدني کندوان رو ديديم. کافه اي که اونجا شروع به کار کرده بود هنوز چاييش آماده نبود. لاجرم بدون خوردن چاي دو جفت از هم جدا شدند. من و برادرم در سمت مقابل روستا از تپه ها بالا رفتيم. برنامه اين بود که آتش روشن کنيم و با کتري که آورده بوديم چاي درست کنيم. اما همونطور که از قبل حدس مي زدم روشن کردن آتش کار ساده اي نبود. خار و خاشاک و برگهاي خشکي که جمع کرده بوديم آتش نمي گرفت. محتملترين امکان اين بود که نمناک باشند. برادرم هم گفت که اگه نفت مي داشتيم مي تونستيم آتش درست کنيم. در هر حال موفق نشديم ولي بعد از اين که وسايلي که براي چاي خوردن همراه آورده بوديم مرور کرديم خنده مون گرفت. کتري آورده بوديم ولي ليوان نياورده بوديم. قند آورده بوديم ولي چاي خشک نياورده بوديم. بدون چاي صبحونه رو خورديم. در همون زمان گله اي از گوسفند و بز از راه رسيدند. برادرم با چوپانشون گفتگويي کرد و باهاش عکس گرفت. از تپه که پايين رفتيم هوا گرم شده بود و داشت کم کم شلوغ مي شد. تو کافه اي چاي خورديم و از روي پل روي رودخونه به سمت دهکده صخره اي کندوان رفتيم. گشت توي روستا رو شروع کرديم. فروشنده ها بيشتر بادام، برگه زردآلو (قيسي) و گياهان دارويي خشک مي فروختند. دختران و پسران دانشجوي زيادي به کندوان آمده بودند و تکلم به زبان فارسي زياد شنيده مي شد. من به کفشهام اطمينان نداشتم چون يک بار حتي من رو تو راهروهاي خوابگاه بدجوري به زمين زده بودند. اما برادرم کفشهاي مناسبي داشت و چند جا بي محابا از صخره ها بالا رفت. از منظره هاي جالبي که تو روستا ديدم خاک بازي بچه ها بود. دو بچه حدوداً سه چهار ساله گوشه اي براي خودشون خاکبازي مي کردند. يکيشون خيلي راحت دو زانو رو خاکها نشسته بود چنان که نصف زانوش زير خاک فرو رفته بود. با حرکات دستهاش خاکها رو بين دو پاش جمع مي کرد. ديگري با چيزي شبيه يک خاک انداز پلاستيکي از جايي خاک برمي داشت و جاي ديگه اي خالي مي کرد. يک بار هم زمين خورد و شروع به گريه کردن کرد. جلو رفتم و بلندش کردم و سعي کردم با جملات کوتاه ترکي آرومش کنم که دختري که به نظر مي رسيد خواهر بزرگترش باشه با شنيدن صداي گريه اش پيداش شد. ديگه از نکات جالب اين بود که روي صخره ها با ناخن مي شد خط انداخت و شايد به همين خاطر به اين خوبي آدمها تونسته اند توش اتاق و خونه بسازند. من فکر کردم چنين سنگهايي براي درست کردن مجسمه شايد مناسب باشند پس چرا مردم منطقه تا به حال چنين استفاده اي از سنگها نکرده اند. موقع نماز تو نمازخونه نماز خونديم و من چند دقيقه اي در انتظار تموم شدن نماز برادرم اونجا چرت زدم. خيلي لذتبخش بود. بعدش در اطراف رودخانه جاي مناسبي براي ناهار خوردن پيدا کرديم و از بالاي تپه هاي اطراف روستا به طرف کندوان برگشتيم. کنار روستا چند نفر در حال تلاش براي کندن سنگي بودند. برادرم براي کمک کردن و سر زدن بهشون پيششون رفت و بعد از دقايقي برگشت. ميني بوسي قرار بود ساعت پنج مستقيم به مقصد تبريز حرکت کنه. دو نفري که صبح با هم آشنا شديم هم بعداً تو ميني بوس به ما پيوستند. رديف عقب ميني بوس کنار پنجره نشستيم و من بيشتر راه رو خوابيدم

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: