و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۶

خاطرات عیدانه

به مناسبت عيد فطر امسال و در امتداد سنت خاطره نويسي چند ماه اخير دو تا از خاطرات شيرينم رو به مرور مي نشينيم

ترم چهارم دوران تحصيل دانشگاهي رو تو دانشکده علوم پزشکي بيرجند مهمان شدم. ترم سوم يکي از تلخ ترين و سنگين ترين دوره هاي زندگي خوابگاهي من بود و روح فرساترين و آزاردهنده ترين تجربياتم رو با هم اتاقيهام داشتم. آماده کردن شرايط مهمان شدن و اقدامات مختلفي که براش لازم بود وقت و حوصله زيادي لازم داشت اما براي من در اون موقعيت حتي يک ترم تغيير در شرايط و رهايي از اون وضعيت غيرقابل تحمل اهميت زيادي داشت. اون ترم همچنين آخرين نيمسال تحصيل يکي از عموهام در دانشگاه آزاد بيرجند بود و به نظرم اين همسايگي فرصت بسيار مناسبي بود. بيرجند در صد کيلومتري قائن شهر اجدادي و خانوادگيمون قرار داشت و از اين جهت هم مهماني در بيرجند برام ارزشمند و خواستني بود. بعد از سالها زندگي در مشهد زندگي در شهر کوچکي مثل بيرجند هم خودش تجربه بديعي بود. قسمت بزرگي از جمعيت شهر رو دانشجويان غيربومي مراکز آموزشي متعدد شهر و سربازاني که در پادگان آموزشي صفر چهار ارتش به سر مي برند تشکيل مي دهند. تو محيط شهر کوچکي مثل بيرجند فشار رواني خيلي کمتري نسبت به تبريز احساس مي کردم و عملاً حس مي کردم زندگي در نوعي آسايش و خوشي و سکون مي گذره. چنان که گويا مردم شهر، دانشجوها و کادرهاي اداري و آموزشي در نوعي بيخيالي و وضعيت خنثي به سر مي برند. تقريباً هر شب بعد از خوردن شام تو سلف دانشگاه به اتاق عموم مي رفتم و بعد از ساعاتي گپ و گشت و تفريح، آخر شب به خوابگاه برمي گشتم. پنج شنبه ها بعد از خوردن ناهار خوشمزه سلف خودم رو به ميدون اول شهر مي رسوندم و با ميني بوس در جمع چند روستايي و همشهري ديگه، بعد از يک سفر دو ساعته خودم رو به قائن مي رسوندم. تو قائن به خونه خودمون مي رفتم، بساط چاي راه مي انداختم و چهار پنج ليوان چاي پي در پي مي خوردم. از پنجره در طول فصل بهار سبز شدن و بلند شدن خوشه هاي گندم رو در کشتزارهاي مقابل خونه هر هفته دنبال مي کردم. پنج شنبه و جمعه رو تو خونه اقوام مي گذروندم و شنبه صبح زود با مسافرکشهاي بين شهري خودم رو براي کلاس اول وقت به بيرجند مي رسوندم. اين دوره چند ماهه در روال زندگي تقريباً يکنواخت من همچنان متفاوت و جالب باقي مونده

موتورسواري شايد يکي از آرزوها و هوسهاي ثابت همه پسرهاي جوان و نوجوان باشه. من هم يک دوره اي خيلي علاقه مند شده بودم و اين علاقه البته تحت تأثير اين موضوع بود که يکي از دايي هام موتور داشت و ديده بودم برادر بزرگم به وفور با اين موتور سواري کرده بود. براي همين يک بار به داييم گفتم من هم مي خوام موتور سوار بشم. قرار شد چند روزي صبح زود سوييچ موتور رو بده تا يک ساعتي سوار بشم. موتور دايي يک هونداي هشتاد بود و به خاطر هيکل کوچک و قدرت محدودش براي تازه کارايي مثل من ايده آل بود. چند روز تابستان، صبح زود با هيجان و علاقه موتور رو برمي داشتم و براي دور زدن راه مي افتادم. روندن موتور و اين احساس و تجربه که با چرخوندن دسته، موتور شتاب مي گيره و صداي موتور بلند مي شه خيلي برام جالب بود. تجربه روندن موتور خيلي تازه تر و ملموستر از تجربه روندن ماشينه. خونه مادربزرگم در حاشيه جاده سنتو در مسير اصلي مواصلاتي مشهد زاهدان قرار داشت. از حاشيه جاده بالا مي رفتم و در امتداد جاده چند کيلومتري حرکت مي کردم. گاهي اوقات دنده ها رو تا آخرين دنده بالا مي بردم و دسته رو تا آخر مي چرخوندم تا ببينم چقدر سرعت مي گيره. از هشتاد کيلومتر در ساعت بيشتر نمي رفت. تمام موتور شروع به لرزيدن مي کرد و من رو با خودش مي لرزوند و به خصوص با وزيدن باد به روي صورتم و با راه افتادن اشک چشمهام تصويري که در برابرم مي ديدم کم و بيش تار و لرزان مي شد. گاهي هم اجازه مي دادم موتور به آرامي و نرمي حرکت کنه و منظره باغها و کوههاي اطراف جاده رو تماشا مي کردم. پرنده هايي رو که روي کابلهاي برق نشسته بودند شناسايي مي کردم و موشهايي رو که زير لاستيک ماشينها تو جاده کشته شده بودند مي شمردم. چنين تجربياتي شايد همين قدر کارکرد مثبت داشته باشند که وقتي با جوانان موتور سواري برخورد مي کنم که در معرض خطر تصادف و جراحت هستند به طور مطلق با رفتارشون مخالفت نکنم و با همدلي به دنبال راههاي پيشنهادي باشم که ادامه سالم اين تفريح پرخطر رو براشون ممکن کنه

هیچ نظری موجود نیست: