و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

تاریخ اروپا--ظهور کلیسای غربی

يک لحظه درباره اش فکر کنيد. مسيحيت از لحاظ قانوني تا سال 313 به رسميت شناخته نشده بود و انقلاب خود را، انقلاب حقيقي قانوني خود را آغاز نکرده بود. اين زمان دو سال پس از درگذشت ديکلوتين بود، امپراطوري که امپراطوري را تقسيم کرده بود. امپراطوري شرقي پيشاپيش مشخصات بسيار متفاوتي نسبت به بخش غربي داشت، اما اين دو منطقه با يک دولت مرکزي که از تشکيلات متحدي حمايت مي کرد اداره مي شد. اکنون آن اتحاد شکسته بود و دو دولت امپراطوري _شرقي و غربي_ ديگر براي حفظ اتحاد هزينه و تواني سرمايه گذاري نمي کردند. نيمه هاي شرقي و غربي امپراطوري روم قبلي در مسيرهاي متفاوتي شروع به رشد کردند. مسيحيت بخشي از چنين موقعيتي بود و بدين ترتيب در سراسر قرن چهارم کليسا در غرب شروع به اخذ مشخصات و تشکيلاتي متفاوت از کليساي شرقي کرد

اين موضوعي پيوسته و روشن نبود زيرا در ربع ابتدايي قرن تکامل، کليساي امپراطوري بخشي از امپراطوري بود که امپراطور کونستانتين در صدد متحد کردن مجدد آن بود. کونستانتين کوشيد کليساي مسيحي بسازد که در امپراطوري به عنوان نيروي متحد کننده ايفاي نقش کند. براي چنين مقصودي کليسا بايستي به شکل فراگير عمل مي کرد، پس کونستانتين شروع به تضعيف مذهب حکومتي قبلي کرد و ساختمانها، اموال و کارکردهاي آن را به کليساي مسيحي اختصاص داد. در امتداد اين سياست وي طلاي مورد مالکيت ساير مذاهب را ضبط کرد و آن را براي ضرب سکه و احياي شرايط اقتصادي کشور به کار گرفت. اين سياست اصلاحي توسط ديوکلتين شروع شده بود اما توفيقي در عملي ساختنش نداشت. کليسا با چنان توسعه اي مواجه شد که نيازهاي مالي و مديريتيش به بيش از آنچه که کارکنان خودش قادر بودند ارائه دهند افزايش يافت

اين مشکل به خودي خود حل شد. کونستانتين مانند بسياري از ساير ادارات ديگر، مقرر کرد که کليسا بايستي به عنوان يک تشکيلات محلي که مراکزش در سويتاها _مراکز قدرت محلي که واحد پايه اي دولتي امپراطوري را تشکيل مي دهند_ قرار دارند، عمل کند. حداقل در اوائل امر، پستهاي کليسا از طريق انتخاب اسقفها بوسيله اعضاي جامعه محلي پر مي شد. اين افراد بايستي بوسيله کارگزاران دولت امپراطوري تأييد مي شدند و در مراسمي که در آن فرد مورد انتخاب نشانها و لباس متحدالشکل رسمي مي پوشيد حضور مي يافت. مراسم بوسيله دو يا تعداد بيشتري از اسقفهاي همسايه اداره مي شد تا هماهنگي و تأييد کليسا را در اين انتخاب نشان دهد. اين تمرکز اقتدار کليسا در مناطق شهري تغييرات اندکي در شرق که جمعيت متراکمتر و پيچيده تر بود، بوجود آورد. در اين منطقه تفاوت اندکي بين ساکنان شهري و اهالي روستاهاي حومه وجود داشت. اما در غرب چنين نبود و متمرکز کردن مسيحيت در مراکز شهري اين منطقه به طور مؤثري ايمان آوردن ساکنان مناطق روستايي سويتاها را به تأخير انداخت. تنها تا قرنهاي هفتم و هشتم پيشرفت قابل توجهي در ايمان آوردن اهالي روستاها، کافران، در غرب به مسيحيت بوجود آمد

در مجموع اين رفتار به جوامع محلي اجازه داد تا آن نوع افرادي را که نياز دارند به عنوان اسقف برگزينند. برخي رهبران معنويي را برمي گزيدند که در امور دنيوي دستي نداشتند و برخي افراد متمول و مجربي را از اشراف رومي بر مي گزيدند. لااقل در غرب اين اثر جانبي پيش آمد که اشراف سناتور رومي دوباره جذب اجتماع شدند. آنان قبلاً تقريباً از مسؤوليت مدني برکنار شده بودند. اين امر همچنين متضمن اين اثر بود که جهت گيري کليسا را در دستان مرداني قرار مي داد که اطلاع اندکي درباره طبيعت و معناي ايمان مسيحيت داشتند

بدين ترتيب يکي از نگرانيهاي ابتدايي کونستانيتن استقرار نوعي تعريف روشن و مورد قبول عمومي از ايمان مسيحيت بود، بخصوص که به نظر مي رسيد جدلهاي فراواني بين مسيحيان اوليه درباره ماهيت و موقعيت مسيح وجود داشت. هرچند جزئيات فراوانند اما اختلاف اساسي بين طرفداران راهبي به نام آريوس وجود داشت که از آريانيسم حمايت مي کرد. به طور کاملاً کلي، آريانها معتقد بودند مسيح يک فرد انساني بود که قدرتهايي غيبي در اختيار داشت. رقيبان ايشان، هواداران اسقف آتاناسيوس بودند که باور داشتند مسيح از همان ماده اي ساخته شده است که خداوند خالق از آن ساخته شده است و بدين ترتيب با او و روح مقدس هم ارز و يکسان است. براي رفع و رجوع اين مجادله کونستانتين براي گردهمايي از اسقفهاي مسيحي در شهر نيشيا (پايتخت امپراطوري شرقي در آن زمان) در سال 325 فراخوان انجام داد. اگرچه گردهمايي نيشيا بر سر تعريفي از مسيحيت که باورهاي طرفداران آتاناسيوس را مورد حمايت قرار مي داد به توافق رسيد اما اين منجر به ايجاد سازگاري در داخل کليسا نشد. کونستانتين و برخي از جانشينانش کوشيدند کليسا را به سمت موقعيتي نزديکتر به آريانيسم هدايت کنند اما تا سال 381 کليسا به طور نهايي و قطعي فرمان آتاناسي را قبول کرد. تنها براي مدت کوتاهي در اين دوره کليسا آريانيسم را مورد قبول قرار داد اما در طول همين دوره بود که هيئتي نمايندگي به نام اولفيلاس پيام مسيحيت را به ژرمنها منتقل ساخت. نتيجه اين شد که اگرچه کليساي سلطنتي درباره شکل آتاناسي مسيحيت به توافق رسيده بود همسايگان ژرمن در غرب شکل آريايي آن را قبول کرده بودند

اسقفهايي که در نيشيا جمع شده بودند همچنين متوجه شدند آنان به تشکيلاتي سبکتر نيازمندند هرچند کونستانتين احتمالاً ترجيح مي داد با يک کليساي نسبتاً غيرمرکزي مواجه باشد. آنان تصميم گرفتند تا اسقفهاي اورشليم، انطاکيه، اسکندريه و رم را به عنوان ريش سفيدان يا رهبران اسقفهاي مناطق مربوط به خود انتخاب کنند. پس از اين که کونستانتينوپل به عنوان پايتخت جديد روم استقرار يافت اسقف آن نيز به عنوان عضوي از اين گروه برگزيده درنظر گرفته شد. اگر کونستانتين اميدوار بود گردهمايي نيشيا يک شکل متحد از ايمان را که به اتحاد امپراطوري کمک کند بوجود آورد، او نااميد شده بود. او نتوانست شکلي قابل قبول و جامع از مسيحيت بدست آورد و مشاهده کرد که گردهماييش نوعي تشکيلات منطقه اي را اتخاذ کرده است که متضمن تغيير و تحولات مختلف در بخشهاي مختلف امپراطوري خواهد بود

با اين حال مسأله ديگري هم بود که بايد نظم و ترتيب پيدا مي کرد. در طول سالها يک مجموعه بزرگ از ادبيات مسيحي رشد کرده بود. برخي از اين آثار نسخه هايي از گزارشاتي از دوره حدود سالهاي 60 ميلادي بودند و مي توانستند به عنوان گزارشاتي اصيل از کليساي اوليه در نظر گرفته شوند. برخي از ساير نوشته ها داستانهايي بي نظم و بي هدف يا حتي افسانه اي بودند. برخي با انگيزه هاي مؤمنانه نوشته شده بودند و برخي شبيه الهامهاي اسطوره اي، الگوبرداريهايي از قهرمانان کفرآميز، يا کتابهاي معجزات و عجايب بودند. کونستانتين کميته اي از دانشمندان را مأمور کرد تا اين متون را بررسي کنند و آنچه را که باور دارند اصيل است برگزيده و متون جعلي و ناخواسته را حذف کنند و ويرايشي استاندارد را از قانون خود يا مجموعه آثار مورد قبول آماده سازند. اثري که آنان بوجود آوردند سپتواژينت بود که به يوناني زبان مرسوم امپراطوري شرقي نوشته شده بود. اين پايه آن چيزي است که عموماً عهد جديد خوانده مي شود

اين موضوع کمي بيشتر از تلاش امپراطور براي تحکيم کردن يک تعريف مورد توافق از ايمان و ارائه چيزي غير از کليساي محلي طول کشيد اما اين تلاش در نهايت در برابر نيروهايي که شرق و غرب در جهتهاي متفاوت پيش مي راند به شکست انجاميد. بين سالهاي 385 و 415 يکي از اهالي رم به نام جروم که در يهوديه زندگي زاهدانه اي پيش گرفته بود زندگي خود را براي آماده کردن ترجمه هايي از متون يوناني و عبري انجيل به زبان لاتين صرف کرد. اين ترجمه با نام مشهور وولگات اگرچه از برخي جهات مهم متفاوت از سپتواژينت بود، شکل استاندارد انجيلي که در اروپاي غربي مورد استفاده قرار مي گرفت شد و خود تفاوت مهم ديگري را بين مسيحيت شرقي و غربي بوجود آورد

با اين حال کونستانتين از يک نظر موفق بود. او براي مدت زماني اين مسأله را موضوعيت بخشيد که امپراطور بايستي نقش رهبري را در امور کليسا ايفا کند. اين اصل که به نام سزارو پاپيسم شناخته مي شد به نظر ريش سفيدان کليساهاي شرقي قابل قبول بود اما از سوي اسقف رم و ديگر رهبران غربي مورد مخالفت قرار گرفت. آنان نمي پذيرفتند که کليسا به طور اوليه يک تشکيلات دنيوي است يا اين که عمل به دين نمي تواند بوسيله کسي که از باورهاي معنوي از آن قسمي که مسيح و روح مقدس در روز پنتکوست به مؤمنان و جانشينان خود ارزاني داشتند، برخوردار نيست اداره شود. در سال 390 امبروزه اسقف ميلان از امپراطور تئودوسيوس (379-395) خواست به خاطر اعدام شماري از مسيحيان خود را متعهد به مجازات معنوي کليسا بداند. در غرب نه تنها سزاروپاپيسم رد نشد بلکه باوري عميق وجود داشت که امپراطور در امور معنوي و اخلاقي متعهد به رهبران کليساست

گردهمايي نيشيا تصميم گيري ديگري انجام داد که پيامدهايي پيش بيني نشده پيش آورد. با اتخاذ تنها يک ريش سفيد کليسا در غرب که متعلق به رم بود در واقع اين گردهمايي موجب شد تا در کليساي غربي نسبت به کليساي شرقي اتحاد و هماهنگي بيشتري وجود داشته باشد. علاوه بر اين سياست کليسايي آن روزگار موقعيت اسقفهاي رم را در کليت کليسا ارتقا مي داد. کونستانتينوپل و اورشليم معمولاً در سوي ديگر هرگونه مجادله اي نسبت به انطاکيه و اسکندريه قرار مي گرفتند و بدين ترتيب اسقف رم عموماً تعادل قدرت را برعهده داشت و به عنوان راستين ترين اسقف مشهور شد و هيچ وقت موضعي را که رد مي شد مورد حمايت قرار نمي داد

در دوره اوايل قرن چهارم اسقفهاي رم به عنوان حاکمان دنيوي خود شهر رم نيز مورد پذيرش قرار گرفتند. شهر رو به انحطاط بود، جمعيت آن رو به کاهش بود و تقريباً بي دفاع بود چنان که غارت ويزيگوتها تحت هدايت آلاريک در سال 410 آن را نشان داد. بنابراين پايتخت به جاي ديگري منتقل شد، جايي که موقعيت قابل دفاعتري در نزديکيهاي جبهه داشته باشد و امپراطور بتواند براي رهبري ارتش خود و دفاع از مرزهاي امپراطوري موقعيت بهتري داشته باشد. سيرميوم در کرواسي امروزي، تريرز نزديک مرز فرانسه و آلمان و ميلان و بولونا در شمال ايتاليا به عنوان پايتخت سلطنتي ايفاي نقش کردند تا اين که در اوايل قرن پنجم راونا شهري کوچک در جزيره اي در ميان لجنزارهاي دلتاي رودخانه پو پايتخت شد. اين موقعيت شهر را از حملات زميني در امان مي داشت و بندر شهر مي توانست براي ورود نيروهاي تقويتي از راه دريا در موقع لزوم کارساز باشد. پايتخت تا اواخر عمر امپراطوري روم در غرب در همين محل باقي ماند

رم به فراموشي سپرده شده بود و هنگامي که در سال 453 آتيلا، يک هان، در دروازه هاي شهر آشکار شد، پاپ لئو اول با لقب کبير بود (440-461) که با فرمانده هان به نفع شهر رم مذاکره مي کرد تا بتواند خراجي را براي مجاب کردن آنان براي دور شدن از شهر تعيين کند. لئو غير از اين مورد نقش مهم ديگري نيز ايفا کرد. او ادعا کرد اسقفهاي رم وارثان پيتر که در خود شهر درگذشته است، هستند و در نتيجه نقش غالب پيتر را در امور روحاني به ارث برده اند. اين نقش غالب از سوي مسيح با اين عبارت مشهور که "تو پيتر هستي و بر روي اين صخره من کليساي خود را بنا خواهم کرد" به وي اعطا شده بود و پيتر قادر بود در زمين و آسمان هر چيزي را ببندد و باز کند. بعدها پاپها از اين اصل که به عنوان اصل پيتر شناخته مي شد استفاده مي کردند تا موقعيت غالب خود را در ميان همه ساير اهل کليسا مورد ادعا قرار دهند

اتفاقات ديگري در غرب در حال رخ دادن بود. در تمامي قرن چهارم مجموعه اي از دانشمندان و فيلسوفان عالي مقام ظهور کردند تا مشکلات پايه اي را که کليسا با آن مواجه بود مورد رسيدگي قرار دهند. اين مشکلات در نتيجه درگيري کليسا در نظام سياسي رو به فساد تشکيلات ادراي امپراطوري غربي بوجود آمده بودند. سه نفر از اين مردان، موقعيت برجسته اي با عنوان پدران لاتين به خود اختصاص داده اند. جروم (345-420) که انجيلهاي يوناني و عبري را به يک انجيل استاندارد لاتين براي کليساي غربي ترجمه کرد. آمبروزه (340-397) که زندگي خود را وقف تعريف کردن نقش و کارکردهاي اسقفها کرد و اين موضوع را طرح و مورد حمايت قرار داد که اسقفها در امور روحاني و کليسايي نسب به امپراطوران برتر هستند. اين رد مستقيم اصل سزاروپاپيسم شايد انعکاسي از قدرت کمتر امپراطوران غربي بود اما خود به نحو مؤثري کليساي غربي را از همتاي شرقي خود متفاوت ساخت. مهمترين پدران لاتين بي شک يک فيلسوف به نام اگوستين از هيپو (354-430) بود که اساسي ترين اصول مسيحيت را مورد توجه قرار داده و آنها را نظام بخشيد. وي به چنين سؤالاتي پاسخ مي داد: اگر خدا مطلقاً خوب است و همه چيزها را خلق کرده است، پس شيطان چگونه پديد آمده است؟ اگر خدا تماماً خوب است و قادر مطلق است پس چرا نيکوکاران در رنج هستند و بدکاران کامياب هستند؟ اگر خداوند عالم مطلق است آيا اين به اين معني است که آينده از پيش مشخص است و او مي داند چه کسي به سعادت مي رسد و چه کسي گرفتار شقاوت خواهد بود؟اما اگر او قادر مطلق است آيا نمي تواند آينده را تغيير دهد و گناهکاران را از شقاوت نجات دهد؟ اما اگر همه چيز از قبل مشخص شده است و خداوند دخالتي نخواهد کرد و از قبل تصميم گرفته شده است که چه کسي نجات خواهد يافت و چه کسي هلاک خواهد شد پس افراد چرا بايد نگران باشند؟ او نمي تواند براي تغيير شرايط دست به هر اقدامي بزند. اين سه مرد با يکديگر و در همراهي با ساير متفکران غربي به کليساي غربي يک شخصيت ويژه اي اعطا کرده اند

در طي نيمه اول قرن ششم کليسا بايد با اين مشکل روبرو مي شد که خود را تحت حاکميت شاهان ژرمن که اغلب هواداران آريانيسم بودند حفظ کند. اين موقعيت اگرچه براي کليساي غربي مشکلات عمده اي پيش آورد اين موضوع همچنين مسيحيان غربي را در موقعيتي قرار داد که قادر نبودند از عهده ضعف و تفرقه برآيند بنابراين مؤاخذه و آزار به دست آريانها شايد در واقع موجب تقويت کليساي غربي شده باشد. اين کليسا مي بايست به اندازه کافي قدرتمند مي بود تا به بقاي خود ادامه دهد

پس از تصرف مجدد غرب به دست جوستينيان، کليسا مجبور بود با مشکل به رسميت شناختن اصل سزاروپاپيسم در غرب مواجه شود. اين وضعيت تنها با تهاجم قبايل نسبتاً بدوي لومبارد به ايتاليا به پايان رسيد. کنترل بيزانس بر ايتاليا از هم پاشيد و اسقفهاي رم خود را تنها قهرمانان فرهنگ رومي يا آنچه که از آن برجاي مانده بود و آنچه از مسيحيت واقعي در تمامي غرب وجود داشت يافتند. چنين مواضعي از قدرت به خوبي از سوي پاپ گرگوري اول با لقب بزرگ (590-604) ايفا شد. او که مانند ساير اصحاب کليسا در غرب، قانون را آموخته بود يک مدير توانا بود و از ثروت نه چندان اندک خانواده خود که بيشتر به شکل املاک حاصلخيز در سيسيلي بود براي پيشبرد امور کليسا استفاده کرد تا عمليات آن را بر مبناي يک پايه محکم مالي پيش ببرد. علاوه بر اين او بسيار مي نوشت و هميشه در صدد بود کليساي متحدتري در غرب برقرار سازد و علاقه مند بود اسقفهاي تواناتر و آگاهتري کليساي غربي را رهبري کنند. شايد حتي مهمتر از اين، او ايمان آوردن کافران را به عنوان عملکرد اصلي کليسا تلقي مي کرد و هيئتهاي تبليغي براي ايمان آوردن جمعيتهاي گوناگون از جمله انگليسيها فرستاد. هرچند مشکلاتي در آينده رخ مي دهد اما اکنون کليساي غربي هويت خاص خود را تحکيم کرده بود. چنين کليسايي يک کليساي متمرکز بود که بوسيله يک پاپ رهبري مي شد. اين پاپ در حکومت بر سرزميني که پايتختش در آن واقع بود ايمن بود و بدين ترتيب اين تشکيلات نسبت به شرق در خطر کمتري براي جدالهاي مذهبي سياسي بود. اين کليسا علاقه کمتري به مجادلات کلامي الهي در نکات ظريف مرتبط با اصول منطقي و هماهنگي قوانين و نظم و ترتيب در اداره امور داشت. در نهايت اين کليسا حسي از يک هدف فعال داشت. روحانيون غربي شايد خود را وقف يک زندگي عزلت گزين مي کردند و از گوشت اجتناب کرده و خداوند را در يک بيابان متروکه مي جستند ولي زماني که ملتهاي کافر منتظر شنيدن خبرهاي خوش و شستن گناههاي خود به سفيدي برف در مراسم غسل تعميد بودند فرصت کمتري براي چنين رفتارهاي خودخواهانه اي بود

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

هیچ نظری موجود نیست: