و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

از این روزها 3.2

فکر کنم يکي از مشکلات من در برقراري ارتباط اينه که اونقدرها روحيه يا شخصيت شوخي ندارم. عادت ذهني من اين طوريه که به همه چيز و همه کس لااقل در نگاه و برخورد اول منطقي و جدي نگاه مي کنم. به طور معمول در ذهنم يه روحيه سخت گيرانه ايدئولوژيک نظام مند و چه بسا عبوس حاکمه. خيلي وقته که متوجه شده ام اين وضعيت آزاردهنده و نامناسبه اما به سادگي قادر نيستم اين جو رو بشکنم. سالها با اين روش زندگي کرده ام و با اين روش بلدم به دنياي اطراف نگاه کنم بنابراين نمي تونم به سرعت و سادگي عوضش کنم. نمي تونم به سادگي خودم رو راضي کنم درباره مسائل ساده و پيش افتاده که مي تونه مدخل مناسبي براي برقراري ارتباط باشه صحبت کنم. موضوع الزاماً هميشه اين نيست که حال و حوصله شوخي کردن نداشته باشم يا به اصطلاح سطح خلقيم پايين باشه. اين طور نيست. به خصوص در سالهاي اخير فکر مي کنم روزهايي که روحيه و سطح خلقي بالايي دارم نسبت به سابق خيلي بيشتر شده اند. اما عليرغم اين خلق سرشار که وضعيتي استثنايي نيست علاقه ام الزاماً براي شوخي کردن بيشتر نمي شه بلکه انگيزه و انرژيم رو بيشتر مي خوام تو مباحث و نوشته هاي جدي و فکري طولاني و طاقت سوز صرف کنم. در اين باره يک موضوع جديتر اينه که حتي اگر بخوام راحت و ساده و همراه با شوخي صحبت کنم جمله بندي مناسب و الفاظ و موضوع متناسبي به ذهنم نمي رسه. حتي خيلي از اوقات متوجه شده ام تنها واکنشي که مي تونم به شوخي ديگران بدهم يک پاسخ منطقي و جدي و خشکه. چه بسا چنين واکنشي عرصه رابطه رو تنگ و مسدود مي کنه و طرف از شوخيش پشيمون مي شه. تازه وقتي چنين واکنشي نشون مي دم و بعدها که به رفتارم فکر مي کنم متوجه مي شم که واکنشم مناسب نبوده ولي وقتي در خود اون موقعيت قرار دارم اغلب براي اتخاذ يک واکنش مناسب به زحمت ايده مناسبي به ذهنم مي رسه.

مسأله حتي فقط اين نيست که شوخي کردن بلد نيستم. اونطور که از بيرون به نظر مياد، آدم بي احساسي هم هستم. يک جور نگاه منطقي و جدي چنان بر افکار و روحياتم غلبه داره که جاي چنداني تو زندگي و رفتارهاي بيروني من براي ابراز احساسات و رفتار محبت آميز باقي نگذارده. ولي از انصاف هم نبايد گذشت که گاهي هم دوست دارم احساساتم رو ابراز کنم اما چون مي ترسم از اين که پاسخ درخوري دريافت نکنم يا هر اتفاق نامطلوب احتمالي ديگه اي بيفته انگيزه ام رو از دست مي دم. ولي اين برانگيخته شدن براي ابراز احساسات خيلي کم پيش مياد و بيشتر وضعيت من اينه که يا اصلاً متوجه بار احساسي وضعيت نمي شم يا اگر هم واقعاً يک موضوع احساسي پيش بياد اگر اصولاً واکنشي نشون بدم بيشتر در قالب منطقي و با پرهيز از جنبه هاي احساسي رفتار مي کنم. من حتي متوجه آزرده شدن اطرافيانم از اين رويکرد خودم مي شم اما کار چنداني براي تغيير وضعيت انجام نمي دم. شايد کاري از دستم برنمياد. اونها احساس مي کنند من آدم بي محبت و بي مرام و بي انصافي هستم. شايد هم واقعاً باشم. شايد که نه، حتماً هستم. انصاف و احترام و محبت بعضي از دوستان و اطرافيانم رو که احساس مي کنم و اونو با خودم مقايسه مي کنم واقعاً از خودم خجالت مي کشم. من هم مي تونم اسم خودمو آدم بذارم؟ ولي لااقل همين قدر هست که اون چيزي که نشون مي دم و ديگران مي بينند خشکتر و بدتر از چيزيه که واقعاً هستم. اينجا هم وحشت از قضاوت ديگران و بدتر از اون قضاوت خودم درباره خودم خيلي از اوقات دستهام رو مي بنده. ترجيح مي دم ساکت باشم تا هيچ موضوعي براي قضاوت وجود نداشته باشه. همونطور که درباره ديگران سخت گير و جدي هستم، درباره خودم بدتر هستم. رفتارها و صحبتهاي من بايد طوري باشه که بهترين واکنشها و ستايشها رو درباره من برانگيزه! و خيلي سريع از واکنشهاي ناخواسته اطرافيان احساس مي کنم که اونها در حال توهين کردن يا تحقير کردن من هستند يا من رو ناديده گرفته اند و مورد بي اعتنايي قرار گرفته ام. تحمل چنين وضعيتي براي من سخته. خوب البته من مي دونم اين افکار و انتظارات نادرست و غيرمنطقيه و برداشت من از چنين قضايايي که تو زندگي معمول آدمها بوفور اتفاق مي افتند خيلي اغراق آميزه و من با حساسيت بيخود چنين تلقي اي دارم و نگران هستم. اما مشکل من فاصله ايه که بين عالم نظر و عمل وجود داره.

تو موقعيتهاي زندگي واقعي نه تماشاگر خوبي هستم و نه شنونده خوبي هستم و نه واکنشگر خوبي هستم. احساس مي کنم موضوعات خيلي کمي هستند که از قبل من با اونها آشنايي دارم و صحبت درباره اونها رو مي تونم ادامه بدم و پيگيري کنم و انبوه موضوعات ديگري وجود دارند که من با اونها آشنايي ندارم و اگر صحبتي درباره اونها بشه من نمي تونم سخن رو درباره اونها ادامه بدم. براي همين فکر مي کنم چنين موضوعاتي به زندگي و دغدغه من ربطي ندارند و صحبت درباره اون موضوعات ارزش و اهميتي نداره بلکه بيربط و حاشيه ايه. در واقع بخشي از اين مشکل باز مربوط به همون موضوع مي شه که نوعي اصرار و پافشاري ناخواسته دروني در من کار مي کنه که حتماً درباره هر موضوعي مي خوام صحبت کنم بايد مطلب جدي و موثقي درباره اش داشته باشم تا صحبت کنم. خيال مي کنم يک آشنايي جدي قبلي در اون باره بايد داشته باشم. من اصولاً زندگي ريل تايمي ندارم. در زمان حاضر زندگي نمي کنم. من هميشه در زمان حاضر در اتفاقاتي که در گذشته افتاده اند سير مي کنم. گاهي احساس مي کنم ذهن کندي دارم و نمي تونم به اتفاقات و موقعيتها در بازه زماني مناسب واکنش نشون بدم و واکنشم چنان کنده که ديگه فرصت از دست رفته. بارها اين اتفاق برام افتاده که در يک موقعيت خاص هيچ ايده اي درباره مشارکت در قضايايي که در اطرافم مي گذشته نداشته ام اما بعداً در ساعات و روزهاي بعد که به اون موضوع فکر کرده ام انبوهي از سؤالات و دغدغه ها و علاقه منديها در ذهنم مطرح شده اند که دوست داشته ام پيگيريش کنم. هرچند به طور متناقضي وقتي موقعيت مشابهي دوباره دست داده باز احساس کرده ام حرفي براي گفتن ندارم و دوباره سکوت و بي اعتنايي پيش گرفته ام. فاصله عجيبي بين دنياي ذهني و رفتار عمليم وجود داره که نمي دونم چطور بايد اين فاصله رو کم کنم. شايد به طور مطلق نشه گفت که تماشاگر و شنونده خوبي نيستم. خيلي از اوقات در ارتباط با محيط غيرانساني اطراف، موضوعاتي توجهم رو جلب کرده که توجه بسيار افراد ديگري رو جلب نکرده اما درباره محيط انساني اين طور نيست. درباره آدمها و ارتباطات اونها تماشاگر و شنونده خوبي نيستم. به وفور براي من اتفاق افتاده که قيافه آدمهاي متفاوت اطرافم رو از هم تمايز نداده ام. يعني اصولاً قيافه هاي نه چندان مشابه آدمهاي اطرافم تا مدتها باعث شده بوده که دو يا سه نفر آدم شبيه همديگه رو يک نفر تصور کنم. يه بار يکي از دانشجوياني رو که در تبريز ديده بودم وقتي در مشهد ديدم و بعد از اين که مدتها باهاش برخورد داشتم تازه بعد از چند ماه متوجه شدم اونو قبلاً تو تبريز ديده بودم و کسي نبوده که تو خود مشهد باهاش آشنا شده باشم. شنونده خوبي هم نيستم. خيلي از داستانها و خاطرات و قضايايي که آدمهاي اطرافم برام تعريف مي کنند يا در هر حال به نحوي زماني اونها رو مي شنوم به سرعت فراموش مي کنم و ديگه هيچ وقت لااقل به روشني به خاطر نميارم. به سرعت عجيبي نام دوستان و حتي اقوام رو از خاطر مي برم و فقط قيافه هاشون در ذهنم باقي مي مونه. حتي در اين وضعيت هم به روشني به خاطر نميارم اين آدمها رو قبلاً کجا ديده ام. در دوران دانشجويي از اين که مي ديدم ساير انترنها به خوبي نام پرستارها، نگهبانهاي بخشها و پرسنل خدماتي بخش رو مي دونند اما من حتي نام رزيدنتها و اساتيد خود همون بخشي رو که مي گذرونديم به زحمت به خاطر مي آوردم حيرت مي کردم. الان تقريباً به طور استثنايي نام بعضي از اساتيد دوران تحصيلم رو به خاطر ميارم و نام هيچ کدوم از رزيدنتهايي رو که گاهي مدتها با هم کشيک بوديم و با هم برخورد داشته ايم يادم نمياد. پدرم امروز بعد از سي سال انبوهي از اسامي هم دوره ايها، رزيدنتها و اساتيد دوران خودش رو به خاط داره و من به اين سرعت تقريباً همه رو فراموش کرده ام. آدرسها رو هم به سرعت از خاطر مي برم. خيلي کم پيش مياد به کسي که آدرس مي پرسه بتونم به خوبي کمک کنم و به وفور به طور ناخواسته به افراد آدرس غلط يا لااقل ناقص مي دم. براي به خاطر آوردن يک آدرس که حتي بارها به اون محل رفت و آمد داشته ام بايد چندين دقيقه فکر کنم. انگار وقتي به يک آدرس خاص مراجعه مي کنم براساس نوعي غريزه گنگ و مبهم عمل مي کنم و خاطره روشني در خودآگاهم ثبت نمي شه تا بعداً بتونم به خاطر بيارم.

هیچ نظری موجود نیست: