و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۶

من اگه تو رو دوباره نبینمت می میرم

يکي از خوبيهاي شهرهاي بزرگ اينه که در چنين جوامعي هنجارهاي رفتاري و ارزشهاي اخلاقي سفت و سختي قابل اجرا نيست. هرکس به شکلي فکر مي کنه و به شيوه اي رفتار مي کنه و دستگاههاي الگودهنده اجتماعي در برابر انبوه افراد توانايي چنداني براي اعمال نظر خود ندارند. سايه سنگين هيچ طرز تفکر خاصي و هيچ فرد و گروه مشخصي بر سر جمعيت سنگيني نمي کنه. رفتارها و انديشه ها و روش زندگي فرد در ميان سيل جمعيت اطرافش گم، کمرنگ و ناپيدا مي شه و فرد فارغ از نگاه ناظر اطرافيان مجال زيادي براي اعمال آزادانه نظر و عقيده خودش داره. هر فرد مي تونه در هر موقعيت انتخابهاي متفاوت و روشهاي گوناگون مورد نظرش رو آزمايش و عملي کنه. متمرکز نشدن روي يک فرد واحد و طيف وسيع برخوردها و تعاملات انساني ضمن اين که حوزه تجربيات اجتماعي افراد رو توسعه مي ده، به افراد همچنين مجال زيادي مي ده تا فارغ از الزامات خاص هر رابطه با آزادي طبق علاقه و سليقه خود رفتار کنند. انبوه تماسها و بازخوردهاي نامنظم و زودگذر بين انسانها در عمل باعث مي شه افراد در بي وزني جامعه رها و گم و بي خيال و راحت به حال معلق در بيايند. الگوهاي اخلاقي سنتي و ساخت يافته بي معني و ناممکن مي شوند و محيط انساني جديد و متفاوتي شکل مي گيره که ديگه با استفاده از قوانين انتزاعي و هنجارهاي انساني شيوه برخورد بين دو فرد نمي شه اونو توصيف کرد و سامان داد. براي توصيف و سامان دادن چنين محيط تعاملي بايد دستگاه متفاوتي وضع کرد

اولين بار که از سکوت و بي اعتنايي زمينه اي زندگي خودم و مردم اطرافم جدا افتادم و درگيري ذهني جدي پيدا کردم و به دنبالش به لذت عجيب و پرشوري رسيدم تلاشم براي استنباط خداوند بود. بايد خدا رو به خودم اثبات مي کردم. يک احساس مبهم داشتم و عليرغم تأکيد و اهميتي که اطرافيان براش قائل بودند احساس مي کردم اون طور که بايد حضورش برام قطعي و حتمي نيست. در سالهاي دبستان و راهنمايي درباره خدا در کتابهاي ديني زياد خونده بودم ولي در سالهاي دوم و سوم راهنمايي احساس کردم آن چنان ارتباط نزديک و عيني که بايد با خدا ندارم، به اون راحتي که در کتابهاي درسي مطرح شده بود مسأله من و خدا حل نشده بود. بالاخره اگر اشتباه نکنم در تابستاني که بين پايان دوره راهنمايي و آغاز دبيرستان فاصله انداخته بود تصميم گرفتم با سر و کله زدن با کتابهاي مذهبي مرتبط با اثبات خدا حسابم رو با خدا تسويه کنم. نقش اين کتابها اونقدر زياد بود که حالا که فکر مي کنم مي بينم اگر اونها نبودند هيچ وقت دست به چنين جستجوي مطالعاتي و در پي اون کلنجار ذهني با اين موضوع نمي زدم. يک کتابخونه کوچک خانگي و شخصي که پدرم در طول دوران دانشجوييش بتدريج تهيه کرده بود و تقريباً همه اش مذهبي بود. انواع و اقسام بحثها و کتابها درباره اثبات خدا هم توشون بود. اينها رو مي خوندم و با نوع بحثهاي اونها دست و پنجه نرم مي کردم گويي خودم دارم يکي يکي اون نظريات رو آزمايش مي کنم. تابستان تمام شد ولي من کارمو به نتيجه نرسونده بودم. بعضي اوقات احساس مي کردم به هدف نزديک مي شم ولي چون اصلاً دوست نداشتم خودمو گول بزنم پس از مدتي مي ديدم دوباره به سر خط برگشته ام و بلکه تنش بيشتري با مفهوم خدا پيدا کرده ام. خودمو مي ديدم که به خدا که احساسش مي کردم ولي نمي توانستم به خودم اثباتش کنم نمي رسم و در عين حال از زير بار اين تضاد نمي توانم شانه خالي کنم. دلم مي خواست مثل يک نفر از آدمهاي فراواني که بي خيال از اين قبيل دغدغه ها با خدا حرف مي زنند و به او اعتقاد دارند مي بودم، اما در معماي خودم گير افتاده بودم. بتدريج که بحثهاي استدلالي و نظري رو در اقناع خودم ناتوان مي ديدم برعکس احساساتم نسبت به خدا منسجمتر مي شدند. در تعليق بين شک و يقين احساسات و حالاتي بر من مي گذشت که پيش از اون درک نکرده بودم. اگر در بحثهاي نظري و تئوريک احساس ناکامي و ناتواني مي کردم لااقل اين قدر دلخوش بودم که در دنياي ذهن و احساسات چيز تازه و بديعي کشف کرده ام. اون قضايا بدون هيچ نقطه عطف مشخصي به پايان رسيدند و من حالا نمي دونم از اونها چه نتيجه اي بايد بگيرم. آيا چيزي رو به خودم اثبات کرده بودم و اون چيزي که اثبات شده بود خدا بود؟ شايد حداقل نتيجه اش باز کردن باب آشنايي با احساسات دروني خودم بود. احساساتي که عميق تر و مؤثرتر از هر حرف و سخن ديگه اي بودند که ممکن بود از بيرون بهم برسه. ولي در سالهاي بعد به وفور احساس مي کردم اين احساسات چقدر انتزاعي و دور افتاده از جريان معمولي و قضاياي روزمره زندگي هستند. برام چندان روشن نبود اين احساسات رو به چه وجود زنده و ملموسي در زندگيم بايد مربوط بدونم و اونها رو به چي بايستي نسبت بدم؟
يکي از تعاملات انساني که به طور سنتي و در هميشه تاريخ مورد توجه بوده و ملاحظات مختلف و رنگارنگي در اطرافش شکل گرفته موضوعات جنسيه. حساسيتهاي رابطه بين زن و مرد همچنان در دوران ما هم مورد اهتمام زيادي قرار داره و عامل محدود کننده ايه که شايد در همه جوامع انساني، افراد گاهي اوقات فشار ملاحظات و محدوديتهاي مربوط به اون رو لااقل چند باري در طول زندگي خودشون احساس مي کنند. الگوها و هنجارها و پيش شرطهاي مربوط به نوع برخورد بين جنسي در جوامع بزرگ انساني و شهرهاي بزرگ دچار تغيير و تحول مي شوند. تداوم سنت هاي اخلاقي پيشين در اين محيط ناممکنه. چنين ملاحظاتي حتي ديگه لازم نيستند و تقيد به اونها چندان مطلوب به نظر نمي رسه. تغيير محيط انساني زندگي افراد و متحول شدن شرايط و اقتضائات زندگي در اين محيطهاي جديد بازبيني و پرسش درباره چرايي و چگونگي ملاحظات مربوط به رابطه زن و مرد رو گريزناپذير مي کنه. چيزي که در ظاهر امر به نظر مي رسه اينه که تعدد و تکثر روابط انساني تأثير و بازخورد انساني ناشي از يک رابطه واحد رو کاهش مي ده و از بار اهميت اون کم مي کنه و در نتيجه اين امکان بوجود مياد که افراد با دست بازتري در اين باره رفتار کنند. نکته ديگه اينه که در شهرهاي بزرگ در عمل امکان زيادي براي محدود کردن سازمان يافته يا خودخواسته برخوردهاي بين جنسي وجود نداره. با وجود چنين وضعي انتظارات افراد درباره امر جنسي که به طور سنتي در قالب روابط محدود دو نفره برطرف مي شد در سطوح عمومي تر و گسترده تري پاسخ مي يابند و موضوع جنسي ماهيت رقيقتر و عمومي تري پيدا مي کنه
دومين باري که از سکوت و بي تفاوتي زمينه اي زندگي خودم و مردم اطرافم جدا افتادم و درگيري ذهني جدي پيدا کردم و به دنبالش به لذت عجيب و پرشوري رسيدم تلاشم براي درک زن بود. در اين چند ساله اخير يکي از اولين موضوعاتي که علاقه منديم رو جلب کرد درک چگونگي تفاوتهايي که زن و مرد دارند بود. کنکاش در نوع رابطه و اختلاف زن و مرد براي من دستگيره اي شد که براي درک احوالات عالم ازش آويختم. زن شايد خاصيت ويژه اي در رمزگشايي از دنيا و خلقت خدا نداشت ولي در شرايطي که من بودم يکي از در دسترسترين و ملموسترين نمونه هاي اين خلقت و علي القاعده بايستي منعکس کننده صادقي از خصوصيات دنيايي باشه که درش به سر مي بريم. انتظار هست به عنوان عضوي از يک مجموعه برتابنده خصوصيات عمومي اعضاي مجموعه و مجموعه دار باشه. مقصود از ملموس بودن بيشتر اينه که وجودش تو چشم مياد نه اين که کيفيتش هم کاملاً درک مي شه. يکي مي پرسه اين آسمون پرستاره و خاموش چي داره مي گه که من نمي فهمم؟ يکي ديگه مي پرسه اين تازگي و وجدي که در نسيم صبحه در سکوت چي زمزمه مي کنه؟ يکي هم مثل من مي پرسه اين ظرافت زن چي علامت مي ده که من متوجهش نمي شم؟ البته من بنا نداشتم زن رو به چيزي که خلقت در ظاهرش ترتيب داده کاهش بدم، اين رو به عنوان نمونه نسبتاً قابل قبول عمومي و قابل درک همگاني مطرح مي کردم. وجود زن و نسبت زن و مرد و احساسي که ازش درک مي کردم موضوع ملموس و زنده اي بود که به طور همزمان با معناي وسيعي که براش قائل شده بودم و اونو در ارتباط با کليت هستي قرار داده و درک مي کردم برام بسيار جالب و هيجان انگيز جلوه مي کرد. يکي از ابعاد امر جنسي در ذهنم احساساتي رو بازتوليد مي کرد که قبلاً در ارتباط با خدا تجربه کرده بودم. اما تفاوت اين بار در اين بود که ضمن اين که مثل قبل انتزاعي و کاملاً دروني و شخصي نبود بلکه در ارتباط با وجودي در دنياي خارج بود و حضوري زنده و ملموس در زندگي عادي و روزمره اي داشت که باهاش زندگي مي کردم. احساس گنگ و مبهمي که قبلاً در ارتباط با خدا تجربه کرده بودم و نمي دونستم چطور بايد ازش معناگشايي کنم و اونو به چي نسبت بدم و چگونه اونو کاربردي و بالفعل کنم يک دستاويز خوب پيدا کرده بود. موضوع جنسي اين بار بخشي کاملاً جسمي و اين دنيايي از زندگيم بود که در دوره هاي مختلف زندگيم تجربيات متفاوت و زميني ازش داشتم و در آميخته با انواع و اقسام ملاحظات و اقتضائات زندگي طبيعي انساني بود. در عمل مسأله زن براي من عنصر مثالي بود که باعث شده بود احساسات دروني و شخصي پيشينم نه تنها فقط از درون خودم نشأت نگيرند و محصولي از تعامل و برخورد من با عنصري از محيط اطراف باشند بلکه نتيجه و معناي اونها هم از خودم فراتر مي رفتند و به محيط اطراف جريان پيدا مي کردند. مسأله جنسي حلقه وصل هيجان انگيزي براي برقراري ارتباط بين بيرون و درونم، جسمانيت و روحانيتم، زمين و آسمانهايم بود. درک احساسي و شورمندانه اي که پيش از اين در ارتباط با خدا حس کرده بودم به اين شکل دستگيره اي ملموس و عيني پيدا کرد و در ارتباط با دنياي بيرون معني شد. درکي زميني و انساني و ملموس و زنده و فعال و حاضر و دروني از خدايي که در کتابها و داستانها خونده بودم

شهرهاي بزرگ و محيطهاي تعاملات انساني شلوغ و نامنظم و زودگذر در حقيقت تنها يکي از عواملي هستند که درباره ماهيت محدود روابط بين جنسي سنتي القاي تشکيک مي کنند. در واقع توسعه جامعه و افزايش سهم اون در زندگي و ذهنيت انسانها و ماهيت رو به گسترش روابط انساني، نسبت به گذشته به زندگي انسانها ماهيت اجتماعي تر، انديشيده شده تر، انساني تر و آزادتري داده. در چنين وضعيتي محدود کردن امر جنسي و حواشي مختلف رو به توسعه اون به ديوارهاي تنگ يک چهارديواري پرسش برانگيز و مشکوک جلوه مي کنه. به نظر مي رسه طي پروسه مدرن شدن مصاديق امر جنسي ضمن رقيق شدن و متنوع شدن در حال نشت از ديوارهاي ضخيم و متعين حريم خصوصي به محيط بي مرز و نامتعين حوزه عموميه. کارکردها و معاني سنتي امر جنسي هم به تبع تغييراتي که در نحوه ابراز و ظهورش در زندگي انسانها رخ داده تغيير کرده و ديگه معاني سنگين و نفس گير پيشين رو تداعي نمي کنه. اگر مفاهيم سنتي همچون وفاداري و پاکدامني ضامن تحکيم بنيان خانواده محسوب مي شد در اين محيط جديد بايستي به دنبال مضامين متفاوت و عميقتر و انساني تري براي اين هدف باشيم و اين وظيفه سنگين رو از امر رقيق شده اي مثل مسأله جنسيت برداريم و پتانسيلهاي اونو براي اعمال کارکردها و اهداف راستين و حقيقيش آزاد بذاريم. براي آغاز تعريف کارکردها و معاني امر جنسي در عرصه جامعه مي شه از اين خصوصيت جنسيت آغاز کرد که تسهيل کننده و تداوم بخش روابط انساني بين جنسيه. نسبت به روابط يک جنسي، روابط بين جنسي تنوع و پيچيدگي بيشتري هم دارند. لااقل همين قدر هست که آزاد کردن اين پتانسيل براي استفاده در موقعيتهاي مورد اراده و تصميم فرد و بنا به سليقه و خواست خود او و متناسب با شرايط و اقتضائات محيط زندگي او دستاورد بي اهميتي نيست
شايد سومين باري که از سکوت و بي تفاوتي زمينه اي زندگي خودم و مردم اطرافم جدا افتادم و درگيري ذهني جدي پيدا کردم و به دنبالش به لذت عجيب و پرشوري رسيدم رسيدن به نگاهي از هستي بود که اونو زنده و فعال جلوه مي داد. هستي مجموعه موجودات و خلائقيه که در اطراف ما قرار گرفته اند. ما انسانها شايد در نگاه اول احساس کنيم فاعل واحد اين کائنات هستيم و مجموعه هستي محيط کار منفعل و مقهور اراده ماست. اين در حاليه که هستي در واقع زنده است و حضور و رفتارهاي ما رو درک مي کنه و به اونها پاسخ مي ده و خودش هم دست اندرکار معنايي است که مورد نظر خودشه. الشمس و القمر بحسبان و النجم و الشجر يسجدان. اين محيط و اين هستي که درش به سر مي بريم هرچند خاموش و ساکت به نظر مي رسه و ما خيال مي کنيم با سردي و بي اعتنايي نسبت به ما داره طبق قوانين از پيش تعيين شده اي کار خودشو مي کنه اما ممکنه طبق اصول و مکانيسمهايي که هنوز چندان مورد توجه ما قرار نگرفته اند و براي ما ناشناخته اند، در هر لحظه، حضور ما رو و هر رفتار و انديشه و احساسي رو که از خودمون بروز مي دهيم يا به هر نحوي توليدش مي کنيم درک مي کرده باشه. تصور کنيد در تمامي اجزاي محيط اطراف ما چشمهايي قرار دارند که نکته به نکته هر لحظه از زندگي ما رو تماشا مي کنند و درک مي کنند. و تمامي اين اجزاي محيط بخشي از يک زنجيره و شبکه عظيم و سراسري هستند که تمامي هستي و زندگي ما رو در برگرفته اند. اينها با مکانيسمهايي متفاوت و پيچيده با يکديگر در ارتباط بوده و بر يکديگر تأثير مي گذارند. ما سميعيم و بصيريم و هشيم، با شما نامحرمان ما خامشيم. تصور کنيد يک ابرپردازشگر فراگير و جهانشمول وجود داره که با حسگرهاي تمامي اين اجزاي هستي در ارتباط قرار داره و هم در يک سطح جزئي و اختصاصي و هم در يک سطح کلي و عمومي به نسبت محرکهاي وارد شده، واکنشهايي متناسب نشون مي ده. هيچ اتفاقي در اين سيستم فراموش نمي شه و حافظه اي وجود داره که تمامي اين اتفاقات و تعاملات و پديده ها رو به خاطر مي سپره. ما واقعاً ممکنه با جهاني مواجه باشيم که برخلاف چيزي که در نگاه اول تصور مي کنيم که مرده و منفعل و ساکته، کاملاً هوشيار و فهيم و خردمنده. يک سيستم مطلقاً هوشيار و با يک خرد برتر و فراگير که لحظه به لحظه به رفتارها و انديشه ها و احساسات ما واکنش نشون مي ده. هستي در واقع متن بزرگتريه که من و انسان بخشي از اونه و چون نيک بنگري محمل معنا و مفهوم بودن انسانه. چيزي است که به بودن انسان معنا مي ده و بودن انسان رو در بردار زمان و معنا امتداد مي ده و به ابديت و اطلاق پيوند مي زنه. اين هستي با اين اوصاف و با اين فراگيري و کامل بودن و با اين شعور برتري که داره به نظرم چيزيه که ارزش داره انسان خودشو باهاش هماهنگ کنه و باهاش مطابقت پيدا کنه. اين هماهنگي با هستي و اين هماهنگي با حقيقت به معناي کاهش دادن در معناي خود نيست بلکه به معناي فرارفتن از مرزهاي خود و گشودن سقف خانه بر آسمون بي انتهاست. صدبار از اين راه بدان خانه برفتيد. يکبار از اين خانه بر اين بام برآييد. درک معمول ما از زندگي محدودنگر و تنگه. اشيا و اجزاي زندگي رو متناسب با نسبتشون با خودمون تقسيم مي کنيم. اين نحوه رويکرد باعث بسته شدن ما نسبت به محيط مي شه و برخوردهاي ما رو محدود مي کنه. به جاي اين رويکرد مي شه يک نحوه نگاه دوستدار محيط رو پرورش داد. نحوه نگاهي که به جاي اين که معطوف به خود باشه معطوف به محيط باشه. به جاي تقسيم بنديهاي مختلف و خط کشيهاي رنگارنگ، خودمون رو در حلقه خويشاوندان فراگير محيطي خود مي يابيم. ياد شعر سهراب درباره کبوتر و کرکس افتادم. اين برخورد باز با محيط اين امکان رو به ما مي ده که سطح وسيعتر و بالاتري از رابطه متقابل بين خود و محيط رو تجربه کنيم و شناخت عمومي فراگيرتري از زندگي هستي و خود پيدا کنيم. در اين سيستم جديد شناختي ديگه انرژي حياتي افراد تنها صرف غرائز و خواسته هاي فردي نمي شه بلکه در يک جهتگيري جديد و وسيعتر انگيزه هاي جديدي بدست مياره و اهداف بلندتري رو هدف قرار مي ده. با چنين نگاه و درکي از هستي، تلقي من از احساسات ذهني خودم درباره خدا و هيجانات جنسيم رنگ و معنايي وسيع و فراگير گرفتند. زندگي من و احساسات من و نسبت من با دنياي اطراف بخشي از يک هستي بزرگتر و تحت تأثير خواست و خرد برتر اونه. به اين ترتيب درک ملموس و زنده و فعال و احساسات زميني و انساني و حاضر من درباره خداوند و زن، تنها مثال و نمونه اي از حلقه ارتباطات ميان اجزاي مختلف اين شبکه بزرگ و سرتاسري بود. اين به اون معنا بود که مجموعه احساسات و هيجاناتي که در تمامي اين سالها از زمان انديشيدن به خدا و بعد انديشيدن به نسبت زن و مرد در ذهن داشته ام در حقيقت انعکاسي از خصوصيات کلي روابط پيوند دهنده عناصر گوناگون هستي بوده. براي من چنين احساس تعلق روشن و زنده و عميقي نسبت به مجموعه عظيم خلقت و رسيدن به توفيق هماهنگي و همصدايي با اون نتيجه دلپذير و ارزشمندي بود که مي تونست من رو همچون قطره اي از دريا به کليت وجود پيوند بده

زيرنويس: عنوان نوشته رو از ترانه بنيامين گرفته ام. بخشهايي از اين نوشته نقل قول از نوشته هاي پيشين منه. محدوديت زماني باعث شده نوشته اونطور که مي خواستم از آب درنياد و بخشهايي که دوست داشتم و در نظر داشتم در اين نوشته نيامده اند. ان شاالله در نوشته هاي بعدي کاستيهاي نوشته حاضر تا حدودي رفع بشه. اين مطلب رو به عنوان عيدي به خواننده هاي وبلاگ تقديم مي کنم

هیچ نظری موجود نیست: