و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

اروپای پیش از دوره روشنگری

عصر مطلق گرايي

مشکل است به طور دقيق مشخص کنيم دوره روشنگري چه زماني آغاز شد. از جايي که روشنگري به طور اوليه مربوط به ايجاد تغييرات در جهان بيني فرهنگ اروپايي مي شود، واقعاً نمي توان گفت اين روند آغاز مشخصي داشته است زيرا تغيير در جهان بيني مبتني بر جابجاييهاي قبلي در جهان بيني است. دوران روشنگري را به طور غالب مربوط به اواسط قرن هيجدهم و فعاليتهاي فلاسفه مي دانند. در آن دوران فلاسفه منطق گراي فرانسوي به طور کامل درباره ارزشها و پيامدهاي انديشه روشنگري بحث کردند

با اين حال پذيرفتني تر است که دوران روشنگري را به شکل گيري علوم طبيعي جديد بوسيله ايزاک نيوتن، نظريات اجتماعي و سياسي متفکراني همچون هابز و روانشناسي تجربي جان لاک و انقلابهاي معرفت شناختي بليز پاسکال و رنه دکارت مربوط بدانيم. تمامي اين متفکران و ابداعات ريشه ها و اجداد روشن و مشخصي داشتند: انديشه نيوتني از انديشه و علم فرانسيس بيکن، گاليله، کپلر، کوپرنيک و در نهايت راجر بيکن در قرن سيزدهم مشتق شده بود. ريشه هاي نظريات اجتماعي و سياسي هابز را مي توان تا رنسانس شمالي و روانشناسي تجربي لاک را مي توان تا قرنهاي پانزدهم و شانزدهم ردگيري کرد. بحرانهاي معرفت شناسانه پاسکال و دکارت در امتداد سلسله اي طولاني از بحرانهاي معرفتي قرار داشتند که از قرن چهاردهم آغاز شده بودند و به طور مشخصي در دستگاه شک گرايي فلسفي مايکل دمونتان در اواسط قرن شانزدهم سازمانبندي شده بودند. به اين ترتيب ما براي اين مقصود خود از عبارت پيش روشنگري استفاده مي کنيم. اين عبارت هرچند به يک دوران تاريخي مشخص اشاره مي کند اما ما از آن با مفهوم گذار به دوران روشنگري کامل يا به اختصار دوران گذار ياد مي کنيم

تاريخ اروپا در طي قرنهاي هفدهم و هيجدهم تعدادي از نقاط چرخش متضاد را پشت سر گذارد. انگليس شاهد واژگوني کامل پادشاهي در اواسط قرن هفدهم و جايگزيني آن ابتدا بوسيله يک جمهوري و سپس يک پادشاهي ضعيف در اواخر همان قرن بود. در نهايت در پايان قرن هفدهم انگليس طي انقلاب درخشان، شاهد انقلابي فرسايشي در قدرت پادشاهي بود. اما به نحو هيجان انگيزي در اين مدت بقيه اروپا شاهد رشد حيرت انگيزي در قدرت شاهان براي کنترل سرزمينهاي خود بود. دو قرني که دوران روشنگري را تشکيل مي دادند شاهد توسعه پادشاهيهاي مطلق و شکل گيري دولتهاي ملي شديداً متمرکز بود. رشد پادشاهي مطلق از سوي بسياري از تاريخ نگاران به عنوان ريشه شکل گيري دولتهاي مدرن تلقي شده است. به اين ترتيب اروپا بتدريج شاهد فرسايش قدرتهاي محلي خودمختار و ظهور قانونگزاري ملي و تشکيلات اداري شهري بود. در نتيجه چنين رشدي در قدرت مطلق و متمرکز در دولتهاي ملي و پادشاهي، در تاريخ اروپا عموماً اين دوران عصر مطلق گرايي (1660-1789) خوانده شده است. اين دوران با حکومت لويي چهاردهم آغاز و با انقلاب فرانسه به پايان مي رسد

مطلق گرايي تا حدود زيادي تحت تأثير بحرانها و تراژديهاي قرنهاي شانزدهم و هفدهم برانگيخته شد. اصلاحات مذهبي منجر به مجموعه اي از جنگهاي مذهبي خشن و شديد شده بود. دولتها درگير جنگهاي داخلي شدند و هزاران بيگناه به خاطر دينهاي ملي کشته شدند. پادشاهي مطلق به طور اوليه راه حلي براي اين بي نظميهاي خونين بود و اروپائيان بيشتر علاقه مند بودند در عوض از دست دادن خودمختاري محلي شاهد آرامش و صلح باشند

براي رسيدن به اين پايداري اجتماعي مطلق گرايان معتقد بودند از نظر عملي چندين عامل کليدي در دولتهاي ملي وجود دارند که به طور انحصاري بايستي در دست شخص شاه باشند: ارتش، جمع آوري ماليات و سيستم قضايي. اين امتيازات قدرت به طور سنتي در اختيار اشراف و معتمدان محلي بود. مديريت ملي اين کارکردهاي اجتماعي نيازمند يک تشکيلات اداري ملي بود که کارگزارانش تنها به شخص شاه پاسخگو بودند. اين سيستم اداري بايستي در برابر فشارهاي قدرتمندترين ساختارهايي که برعليه قدرت شاه عمل مي کردند مقاومت مي کرد. اين ساختارها عبارت بودند از طبقه اشراف، کليسا، اعضاي متنفذ مجلس نمايندگان قانونگزار و مناطق خودمختار. به اين ترتيب مطلق گرايان با مشکلي مواجه بودند که بسيار شبيه مشکل ژاپنيها پس از تجديد قدرت ميجي بود: براي متمرکز کردن مديريت کشور، دولت در هر حال مجبور بود اقتدار سياسي را از دست اشراف و ساير طبقاتي که علاقه اي به واگذاري اين اقتدار نداشتند خارج کند

در اروپا شاهان تماميت خواه نتوانستند قدرت اشراف را به طور کامل بشکنند و بنابراين ايشان را در تشکيلات اداري خود سهيم ساختند. با اين حال موضوع درباره کليسا متفاوت بود. بيشتر شاهان مطلق گرا کوشيدند از طريق ملي کردن کليسا آن را دور بزنند و اين کار را از طريق تقليد از فعاليتها و لوايح شاه انگليس هنري هشتم در اوائل قرن شانزدهم انجام دادند. در حالي که هنري خود را رهبر کليساي انگليس ناميده بود، شاهان تماميت خواه اروپاي قاره تنها توانستند قدري کنترل اداري و قضايي بر روحانيون اعمال کنند. ولي سخت ترين جنگهاي شاهان با اعضاي متنفذ مجلس نمايندگان قانونگزار بود. اين جنگ در نهايت منجر به شکل گيري انقلاب فرانسه شد

ژاک بنين بوسه

تئوري سياسي قرون ميانه با اين اعتقاد که شاه تحت اراده خداوند است اصل پادشاهي را توضيح مي داد. ژاک بنين بوسه (1627-1704) مفهوم قرون وسطايي پادشاهي را در نظريه خود با عنوان حق الهي شاهان اخذ نمود و بر اين اعتقاد بود که شاه به طور مطلق براساس اراده خداوند حکومت مي کند و مخالفت با شاه در عمل به معني طغيان برعليه خداوند است. هرچند مردم از قدرت کنار نهاده مي شوند اما هدف خداوند از مستقر ساختن پادشاهي مطلق حفاظت و هدايت جامعه است

بوسه در سال 1709 نظريات خود را در رساله خود با عنوان سياست مبتني بر الفاظ کتاب مقدس تشريح کرد. او بسياري از اين نظريات را براي حکومت لويي چهاردهم در فرانسه پرورده بود. در اين اثر بوسه چنين بحث مي کند که خداوند پادشاهي را براي رفاه مردم مستقر ساخته است و به اين دليل قدرت مطلق قدرتي استبدادي و خودخواهانه نيست. شاه نمي تواند آن طور که مي خواهد عمل کند بلکه بايستي هميشه در جهت تأمين بيشترين خواسته جامعه عمل کند. او به عنوان يک نظريه پرداز نزديک به لويي چهاردهم به وي کمک کرد تا اولين و کاملترين پادشاهي مطلق اروپا را تشکيل دهد

لويي چهاردهم

لويي چهاردهم، شاه خورشيد تجسم کامل اصول مطلق گرايي بود و از سال 1643 تا 1715 بر فرانسه حکومت کرد. از بسياري جهات لويي تجسمي از عصر جديد براي تمامي اروپا بود. بسياري از کشورها و شاهان به او به عنوان الگويي از دولت جديد گرايش يافتند و اين در حالي بود که برخي کشورها همچون انگليس برعليه اين مدل واکنش نشان دادند. تاريخ نگاران علاقه مندند حکومت لويي چهاردهم را آغاز دولت مدرن تلقي کنند. بسياري از کارکردهاي دولت مدرن کم و بيش در فرانسه دوره لويي چهاردهم به اجرا در مي آمدند: دولت مرکزي، تشکيلات اداري متمرکز، قانونگزاري ملي، سيستم قضايي ملي که بسياري از فعاليتهاي قضايي را کنترل مي کرد، يک ارتش بزرگ و پايدار تحت امر مستقيم هيئت حاکمه ملي و يک دستگاه جمع آوري ماليات که طي آن ماليات به طور مستقيم به دولت مرکزي منتقل مي شد و از دستان اشراف محلي نمي گذشت

تاريخ نگاران همچنين لويي را مؤسس نمايش دولت مرکزي مي دانند. با اين حال اين ادعا به طور کامل صحيح نيست. شاهان پيش از او از ابتداي قرن شانزدهم به طور عمده درباره پادشاهي به عنوان يک تئاتر و نمايش مي انديشيده اند. هدف از اين نمايش نشان دادن توأم قدرت و خيرخواهي شخص شاه بود. چنين نمايشي براي مشروع جلوه دادن قدرت شاه و مجاب کردن رعاياي شاه براي فداکاري نسبت به دولت لازم بود. با اين حال لويي نمايش قدرت را به نحو بي سابقه اي به اوج رساند و به روشني چنين تبليغ مي کرد که هرکدام از ابعاد عمومي پادشاهي بايستي در اين نمايش قدرت به کار گرفته شود

در نمايش قدرت لويي نشان دادن ثروت، قدرت و عظمت شاهانه اهميت اساسي داشت. او براي اين منظور اقامتگاه پادشاهي را از مرکز پاريس خارج کرد و به حومه در ورساي منتقل نمود. او در آنجا قصر ورساي، مجللترين قصري را که يک شاه اروپايي تا آن زمان ساخته بود بنا کرد. ورساي يک مجموعه باشکوه و الهام بخش بود که به عنوان صحنه اي براي اجراي مراسم عمومي و نمايش قدرت شاه ساخته شده بود. ساختمان اصلي کمي بيشتر از يک سوم مايل طول داشت و محوطه بيروني بوسيله باغهاي باشکوه و بيش از 1400 آب نما که با جديدترين سيستمهاي آبي کار مي کردند دربرگرفته شده بود. فضاي داخلي در حقيقت نمايشگاهي از اقتدار نظامي فرانسه بود و اتاق به اتاق با نقاشيها، قاليچه ها و مجسمه هايي که يادآور پيروزيهاي نظامي فرانسه، قهرمانان و به خصوص شاهان فرانسوي بود تزئين شده بودند

لويي مقرر کرده بود هر اشرافي مقدار زماني را در قصر ورساي بگذراند. او در آنجا نمايشها و مراسمي مفصل برگزار مي کرد که براي نشان دادن قدرت و خيرخواهي خود به اشراف طراحي شده بودند. او در اين نمايشهاي قدرت پادشاهي، نقش شاه خورشيد را براي خود قائل مي شد. طبق مباحث فلاسفه نوافلاطون گراي رنسانس و قرن هفدهم خورشيد به عنوان منبع نور، سمبل حقيقي خداوند و خرد بود. لويي سمبل نوافلاطون گرايانه خداوند را براي خود اخذ نمود تا به طور سمبوليک نقش خود را به عنوان نماينده خداوند ابراز نمايد

قدرت و خيرخواهي که لويي در نمايشهاي خود نشان مي داد تا حدودي همان قدرت و خيرخواهي حقيقي او بود. لويي براي تضمين امنيت قدرت خود مجبور بود سازمان ارتش را متمرکز کند، کنترل مالياتهاي ملي را به دست گيرد، در مناطق خودمختار از قبيل بريتاني و لانگدوک اعمال قدرت کند، مجالس قانونگزاري را لغو نمايد و يک يگانگي مذهبي بر کشور تحميل نمايد

تا زمان لويي چهاردهم امور نظامي تا حدود زيادي موضوعي شخصي بود. هر منطقه براي خود سپاهي فراهم مي آورد و متعهد مخارج آن مي شد. زماني که شاه به کمک نظامي نياز داشت ارتش از اين منابع نيمه خصوصي تشکيل مي يافت. ولي لويي شروع به مجهز کردن يک ارتش دولتي نمود که متشکل از سربازاني حرفه اي بود و همزمان با آن قدرت نظامي مناطق محلي را تضعيف و منحل نمود. اين ارتش مرکزي تنها به شاه وفادار بود و به اين ترتيب خطر انشعابگرايي و شورش کاهش يافت

لويي براي پرداخت مخارج ارتش جديد خود و نيز نمايشهاي قدرت پرهزينه خود، عوائد ناشي از ماليات ملي را در اختيار گرفت. تا زمان لويي در سرتاسر اروپا ماليات به طور عمده در سطح منطقه اي بوسيله اشخاص اشرافي منطقه جمع آوري مي شد. اشراف بايستي مقدار مشخصي از ماليات را به شاه پرداخت مي نمودند اما ايشان آزاد بودند هرمقدار که مي خواستند ماليات ببندند و مقدار اضافه را براي خود نگه دارند. در تمامي دولتهاي اروپايي لااقل براساس منافع شاه، اين وضعيت به طور عمده ناکارامد و نامناسب بود. زماني که لويي به قدرت رسيد تنها حدود سي درصد از درخواستهاي مالياتي شاه حقيقتاً پرداخت مي شد

لويي به طور مؤثري توانست واسطه ها را حذف کند. به جاي اين که مسؤوليت جمع آوري ماليات به اشراف واگذار شود او دستگاه بوروکراسي ايجاد نمود که ماليات را به طور مستقيم از رعيت جمع آوري مي نمود. بار ماليات اصلاً برعهده اشراف قرار نمي گرفت. لويي تا پايان دوران حکومت خود توانست بيش از هشتاد درصد از مالياتهاي درخواستي شاه را وصول نمايد. اما لويي اين پول را تنها صرف خود نمي کرد. او و وزير ماليش، ژان باپتيست کولبرت (1619-1683) بسياري از اين پول را صرف توسعه و تقويت راهها نمود و در صنايع ملي سرمايه گذاري نمود. در واقع تاريخ نگاران معمولاً کولبرت را مبتکر اولين دولت مدرن در حوزه مديريت مالي مي دانند: جمع آوري ماليات و سپس سرمايه گذاري مجدد آن در زيرساختارها و صنايع کشور

لويي با تقسيم کشور به سي و شش ايالت، خودمختاري منطقه اي را در هم شکست. هر ايالت بوسيله يک کارگزار اداره مي شد که عموماً به جاي اين که بوسيله اشراف برگزيده شده باشد منتخب لايه هاي بالاتر طبقه متوسط بود. هيچ کارگزاري در منطقه بومي خود به کار گرفته نمي شد و به اين ترتيب فساد تشکيلاتي در حداقل ميزان نگه داشته مي شد. اين کارگزاران بوسيله شاه منصوب مي شدند و تنها به شاه پاسخگو بودند. اين بوروکراسي به طور عمده براي جمع آوري ماليات به کار گرفته مي شد. لويي در خودمختارترين مناطق از قبيل لانگدوک و بريتاني با بيرحمي تبعيت و تسليم نسبت به مقام پادشاه را تحميل نمود

لويي در ارتباط با مجالس قانونگزاري هيچ شکيبايي نشان نداد. پارلمان فرانسه به طور ماهوي تا حدود زيادي منطقه اي و نه ملي بود. چنين پارلماني نه تنها سبب انتشار قدرت از مقام شاه به نفع مردم مي شد بلکه قدرت شاه را در مناطق مختلف کشور نيز تقسيم مي نمود. لويي مشکل پارلمان را به طور مستقيم و ساده حل نمود؛ هر مجلس نمايندگي که قانونگزاري شاه را لغو نمايد تمامي اعضاي آن از فرانسه تبعيد مي شدند. به همين سادگي. مجلس ملي قانونگزاري که جامعه ايالات خوانده مي شد هيچ وقت از سوي لويي براي تشکيل جلسه مورد فراخوان قرار نگرفت. در واقع اين مجلس تا سال 1789 در اوج بحراني که انقلاب فرانسه را بوجود آورد مورد فراخوان قرار نگرفت

دهه ها خونريزي بر سر دين روشن ساخته بود که رسيدن به اتحاد سياسي بدون اتحاد مذهبي آرزويي بيش نخواهد بود. لويي که يک کاتوليک بود براي رسيدن به اين هدف به نحو فعالي براي خلاصي يافتن از گروههاي مذهبي نوپديدي از قبيل هوگونوها، کوييتيستها (عارفان مسيحي) و ژانسنيستها که عقايدشان ترکيبي از کالوينگرايي و کاتوليسيسم بود عمل کرد. طبق باور لويي بزرگترين تهديد براي اتحاد مذهبي هوگونوهاي پروتستان بودند. او کليساهاي آنان را تخريب نمود و مدارس آنان را سوزاند و پروتستانها را تحت فشار زندان و مرگ مجبور به بازگشت به عقايد کاتوليک نمود. او در نهايت بيانيه نانت را نقض نمود و پروتستانتيسم را به منزله ارتکاب جرم برعليه منافع کشور اعلام نمود. تمامي روحانيون پروتستان از فرانسه تبعيد شدند. بيشتر پروتستانهاي فرانسه ترجيح دادند به جاي تغيير مذهب اين کشور را ترک کنند. نيمه دوم قرن هفدهم شاهد گسترش فرهنگ فرانسوي در تمامي اروپا بود زيرا هوگونوهاي طبقه متوسط فرانسوي فرهنگ، زبان و مهارتهاي صنعتگري خود را به تمامي کشورهاي اروپا آوردند

براساس تمامي اسنادي که مي توانيم بيابيم به نظر مي رسد لويي نقش خود را به عنوان يک شاه مطلق براساس خيرخواهي خود تثبيت و تعريف نموده بود. او بر اين باور بود که حکومت او پيش از هر چيزي درصدد منفعت رساندن مادي، معنوي و نظامي به مردم فرانسه است. او اتحاد سياسي و مذهبي فرانسه را به عنوان ابزاري براي محافظت رعاياي فرانسوي خود در برابر ناآراميهاي سياسي و جنگهاي داخلي مذهبي تلقي مي کرد. جمع آوري ماليات اين هدف را ممکن ساخت و سرمايه گذاري مجدد ماليات در زيرساختارها و صنايع به عنوان وسيله اي براي افزايش ثروت عمومي ملي در کشور تلقي مي شد

پروس

در سراسر اروپاي قاره حاکمان شروع به اخذ اصول و رفتارهاي پادشاهي مطلق و دولت متمرکز لويي کردند. آنان در اين مسير با درجات متفاوتي از موفقيت روبرو شدند و روند تبديل دولتهاي اروپايي به حکومتهايي متمرکز براي بيش از يکصد سال ادامه يافت. با اين حال واقعيت عجيب در تاريخ اين است که موفقترين حکومتهاي متمرکز و مطلق گرا تا قرن بيستم بوجود نيامدند و اين حکومتها همگي يا به عنوان دولتهايي دموکراتيک آغاز به کار کردند (همچون آلمان فاشيست) يا اين که هنوز دموکراتيک هستند (همچون ايالات متحده

در قرن هيجدهم اولين قدرت اروپايي که به طور کامل اصول مطلق گرايي را به مورد اجرا گذاشت يک پادشاهي کوچک و کم و بيش ناتوان در آلمان امروزي بود که براندنبرگ پروس خوانده مي شد. اين دولت در نتيجه تمرکزگرايي تبديل به يکي از قدرتمندترين دولتهاي اروپايي شد. در سراسر قرن شانزدهم اين منطقه بخشي از امپراطوري روم مقدس بود که خود مجموعه ناهمگوني از حکومتهاي نيمه خودمختار بود که از نواحي شمالي آلمان تا شرق اروپا و تا مديترانه امتداد مي يافت. اين حکومتها هيچ وقت به طور کامل از نظر سياسي يا فرهنگي متحد نبودند. ظهور اصلاحات مذهبي شديداً پيوندهاي سياسي اين دولتهاي جداگانه را مورد تزلزل قرار داد و جنگ سي ساله آنها را به طور کامل از يکديگر جدا کرد. آنچه زماني يک امپراطوري مهم تلقي مي شد تبديل به مجموعه اي از پادشاهيهاي بي اهميت شد

پس از متلاشي شدن امپراطوري، پروس در نتيجه تلاشهاي فردريک ويليام يا فردريک کبير که در فاصله سالهاي 1640-1688 سرپرست حکومتي براندنبرگ پروس بود متحول شد. او تمامي راهکارهايي را که لويي در فرانسه ابداع کرده بود مورد استفاده قرار داد. حکومت او متشکل از دو سرزمين نيمه خودمختار و نيمه متخاصم بود؛ براندنبرگ در شمال و پروس در جنوب شرقي. او براي ايجاد اتحاد سياسي يک ارتش بزرگ و پايدار ساخت که در نهايت تبديل به بزرگترين ارتش در اروپا شد. او همچنين يک سيستم جمع آوري ماليات متمرکز و سخت گير بوجود آورد. او براي مديريت اين ارتش مأموريتي دوگانه براي آن مقرر ساخت به اين معنا که ارتش نه تنها متعهد امور نظامي بود بلکه صنايع نظامي را نيز اداره مي کرد. اين الگو که بعدها از سوي دوايت آيزنهاور رئيس جمهور ايالات متحده مجموعه نظامي صنعتي نام گرفت تبديل به خصوصيتي استاندارد براي دولت مدرن و متمرکز شد. همچون فرانسه ماليات تنها برعهده رعايا و طبقه متوسط بود و اشراف زمين دار که جانکر ناميده مي شدند از آن مستثني بودند. اما هرچند جانکرها تصور مي کردند مسؤوليتي از دوششان برداشته شده است اما در حقيقت سيستم متمرکز نظامي و مالياتي فردريک باعث به تحليل رفتن قدرت محلي در دست جانکرها شد و آن را در اختيار فردريک ويليام قرار داد

اتريش

اتريش در تمامي قرون شانزدهم و هفدهم يک امپراطوري بود که همچون امپراطوري روم مقدس تنها به صورت نيمه متحد ادامه حيات مي داد. اتريش متشکل از سه ناحيه با فرهنگهاي متفاوت بود: الف) نواحي آلماني زبان در اطريش امروزي و نواحي آلماني زبان سيلسيا، ب) نواحي چک زبان در جنوب شرقي آلمان امروزي و چکسلواکي، ج) نواحي مجار زبان در مجارستان امروزي. اتريشيها يا به طور دقيقتر مجارها همچنين در خط مقدم اروپا در برابر تهاجمهاي ترکهاي عثماني به اروپا قرار داشتند. هر زمان عثمانيها نظرشان متوجه تهاجم به اروپا مي شد هميشه با امپراطوري اتريش کارشان را آغاز مي کردند. از سال 1583 به بعد تاريخ اتريش سرگذشت مجموعه اي طولاني از جنگها با ترکيه بر سر کنترل سرزمينهاي مجار مي باشد. در سال 1683 عثمانيان تمام راه را تا وين پيش آمدند و خود پايتخت را مورد محاصره قرار دادند

اين سرزمين که از نظر سياسي سست و ناپايدار بود تحت حاکميت امپراطوران هاپسبرگ بود. اين طور مي توان گفت که آنها يکي از بدترين وظايف را در اروپا برعهده داشتند. اين وظيفه زماني که خانواده هاپسبرگ تصميم گرفت اصول مطلق گرايي را اخذ کند و آن را در مورد اين سرزمينها و فرهنگهاي متفاوت به مورد اجرا بگذارد ساده تر نشد. خانواده هاپسبرگ که با فردريک اول (حکومت 1637-1657) و لئوپلد اول (حکومت 1658-1705) کار خود را شروع کرده بود تصميم گرفت دولت اتريش را متمرکز کند و قدرت اشراف زمين دار را بشکند. آنان در سرزمينهاي چک زبان با معامله کردن با اشراف زمين دار به اين هدف رسيدند. به عنوان نمونه خانواده هاپسبرگ قوانيني ملي وضع کردند که طبق آن رعايا مجبور بودند در هفته سه روز را براي اربابان زميندار خود کار کنند تا محصولات کشاورزي مورد نياز براي صادرات را تأمين کنند. در عوض اين افزايش غيرانساني در ميزان کار دهقانان، زمينداران قدرت گردهمايي هاي محلي خود را به خانواده هاپسبرگ واگذار کردند

با اين حال موضوع درباره مجارستان متفاوت بود. اين ناحيه نه تنها بوسيله يک طبقه اشراف خودمختار اداره مي شد بلکه مجارها همچنين براي خود شاه داشتند و به نحو سرسختانه اي از حق خود براي تعيين شاه خود دفاع مي کردند. لئوپلد اول موفق شد در سال 1687 با مذاکراتي آنان را از اين حق منصرف نمايد اما او نتوانست از تشکيلات پادشاهي مجاري خلاصي يابد. با اين حال زا اين زمان به بعد امپراطوران هاپسبرگ در اين منطقه شاهاني را منصوب مي کردند که مي دانستند مي توانند به آنها اطمينان کنند. اين شاهان کساني جز اعضاي خود خانواده نبودند. و اين مطابق آرزوهاي هاپسبرگ براي رسيدن به اتحاد در مجارستان بود. آنان از راهکارهاي فراواني کوشيدند قدرت طبقه اشرافي مجار را بشکنند: واگذار کردن قطعات بزرگ زمين به زمينداران آلماني زبان، تحميل يگانگي مذهبي از طريق تبعيد جمعيت بزرگي از افراد غيرکاتوليک که اغلب ارتودوکسهاي شرقي و اندکي هم پروتستان بودند، تلاش براي اعمال مديريت نظامي در حاکميت. با اين حال اشراف مجار مقاومت کردند و براي بقيه تاريخ امپراطوري اتريش کم و بيش به عنوان يک حکومت خودمختار عمل کردند و اين در حالي بود که خانواده هاپسبرگ پادشاه اسمي منطقه محسوب مي شد

پيتر کبير

قرن هفدهم در تاريخ روسيه مشخص کننده تحولي سياسي و فرهنگي مي باشد که در مقياسهاي خود يک حماسه تلقي مي شود. روسيه را مي توان به طور عمده متشکل از مردمي دانست که از نظر فرهنگي و سياسي پراکنده و متفاوت هستند و حتي متعلق به قاره هايي متفاوت هستند. روسها آميزه اي از مردم مختلف بودند؛ در روسيه غربي مردم بيشتر هندواروپائياني بودند که در امواجي از مهاجرتها در منطقه ساکن شده بودند. اين امواج با مهاجرتهاي اوليه هندواروپايي آغاز شده و با مهاجرتهاي ژرمنها در قرنهاي ششم، هفتم و هشتم پس از ميلاد به پايان رسيده بود. اين هندواروپائيان از نظر مذهبي ارتودوکس شرقي بودند. در شرق روسها به طور عمده منشعب از مردمي بودند که در شمال چين مي زيستند. تهاجمات مغول به سرزمينهاي روسي صفت مغولي مشخصي را به جهان بيني روسي اضافه نمود و به همين طريق تهاجمات مغول به نحو قابل توجهي فرهنگ ايران و ترکيه را تغيير داد

به اين ترتيب روسها آميزشي از فرهنگها و جهان بيني هاي متفاوت بودند و خود را در غرب امتدادي از اروپائيان، در جنوب ادامه اي از مسلمانان و در شرق دنباله اي از آسياييها تلقي مي کردند. شايد منصفانه باشد بگوييم روسها بيشتر خود را متعلق به آسياييها مي ديدند تا اين که خود را جزو اروپائيها محسوب کنند. شايد بتوان گفت روسها در اواخر قرون وسطي و اوائل قرون مدرن به طور اوليه خود را به عنوان مردمي متفاوت که سنتها و آداب و فرهنگ مخصوص به خود دارند تلقي مي کردند. کشور روس براساس استانداردهاي اروپايي از نظر اقتصادي، سياسي و صنعتي عقب مانده بود. چنين ارزيابي تا حدود زيادي براساس وضعيت روس در قرون وسطي و اوائل قرون مدرن قضاوت منصفانه اي نبود اما پيتر اول يا پيتر کبير چنين داوري را به طور کامل پذيرفته بود

پيتر اول در سال 1682 تزار (يا سزار) روسيه شد و تا سال 1725 حکومت کرد. او يکي از اعضاي خانواده رومانوف بود که سلسله خود را در سال 1613 مستقر ساخته بود. امپراطوري روسيه حقيقتاً ساماني در هم ريخته داشت. مردم مختلف تحت حکومت امپراطوري روسيه بسيار متنوع بودند و اغلب نسبت به يکديگر در تخاصم به سر مي بردند: اوکراينيها، روسها و عده زيادي از مردم بدوي به طور مداوم در حال درگيري با يکديگر بودند. علاوه بر اين آنها علاقه اي به قرار داشتن تحت حاکميت يک امپراطور نداشتند. وضعيت چنان ناپايدار بود که امپراطوري روسيه تقريباً تسليم شمشير يک شورشي قزاق به نام استنکا رازين شد. او يک قيام عظيم و گسترده بر عليه خانواده رومانوف به راه انداخته بود

پيتر اين طور تصور مي کرد که امپراطوري را تنها زماني مي توان حفظ کرد که فرهنگ، صنايع و مديريت سياسي اروپاي غربي را اخذ کند. اولين کار او آوردن صنايع اروپاي غربي به روسيه بود؛ او در سال 1689 به هلند و انگليس رفت و کارگراني ماهر با خود به روسيه آورد. او همچنين مقرر کرد اشراف آداب فرهنگي غربي را برگزينند مثلاً آنان بايستي بدون ريش يا باريشي کوتاه مي بودند، براي غذا خوردن از ظروف اروپايي استفاده کنند، لباسهاي اروپايي بپوشند و با کلامي محترمانه با يکديگر سخن بگويند

پيتر بيش از هر چيز ديگري مصمم بود آداب سياسي اروپايي به خصوص اصول و نمايش پادشاهي مطلق را به روسيه بياورد. با اين حال برخلاف شاهان اروپايي پيتر وارث يک سنت روسي بود که طبق آن شاه به طور کامل فراتر از قانون قرار داشت. به اين ترتيب قدرت پيتر بسيار بيشتر از هرکدام از معاصران اروپاييش بود. او از اين قدرت با چنان بيرحمي مستبدانه اي استفاده مي کرد که براي اعدام شدن هرکدام از شاهان اروپايي بوسيله مردمشان کفايت مي کرد. با اين حال او از اين قدرت با يک هدف مشخص استفاده مي کرد. هدف انحصاري او تبديل کردن روسيه به کشوري با فرهنگ اروپايي بود

پيتر با تقليد از ارتشهاي اروپايي ارتشي پايدار بوجود آورد که تنها پاسخگوي او بودند. او اين ارتش را با به کار گرفتن پنج درصد از جمعيت مذکر روسيه براي خدمت مادام العمر ايجاد کرد. اين ارتش بوسيله کارخانه هايي تأمين مي شد که از سوي دولت اداره مي شدند. اين کارخانه ها بوسيله رعايايي کار مي کردند که براي کار در کارخانه اجير شده بودند. او سيستم جمع آوري ماليات را متمرکز نمود و به جاي واسطه گري اشراف زمين دار، دهقانان روس را به طور مستقيم به ماليات بست. همچون ديگر کشورهاي اروپايي اشراف از اين ماليات مستثني بودند. او يک تشکيلات اداري بوجود آورد و در آن از هر دو گروه اشراف و خدمتگزاران شهري استفاده کرد

پيتر در پيگيري اهداف خود جديتي تحيربرانگيز به خرج مي داد. رعايايي که در ارتش و کارخانه هاي او کار مي کردند در عمل همچون بردگان بودند. او هر گونه نافرماني را با مجازات سريع و خشن اعدام سرکوب مي کرد. او حتي در برابر پسر خود آلکسيس که مخالف ابتکارات او بود از اين خشونت منصرف نشد. به اين ترتيب پيتر دستور داد او تا حد مرگ شکنجه شود

پيتر مصمم بود روسيه را به سمت غرب جهت گيري نمايد. براي اين هدف او نيازمند بندري بود که بتواند از طريق آن در تمامي سال به درياي بالتيک دسترسي داشته باشد. بيشتر جنگهاي خارجي او براي رسيدن به اين هدف طرحريزي شده بودند تا اين که در نهايت سوئد را شکست داد و به سرزمينهاي ساحلي دسترسي پيدا کرد. او فوراً پايتخت خود را به اين منطقه جديد منتقل کرد و شهري ساخت که به نام او نامگذاري شد: سن پيترزبورگ. او در آنجا براي تقليد و حتي رقابت با قصر لويي چهاردهم در ورساي يک قصر ساخت. اين قصر تبديل به صحنه نمايش قدرتي شد که قدرت و خيرخواهي عمومي او را به اشراف، رعايا و جهان نشان مي داد

زماني که پيتر درگذشت مجموعه اي از تزارها و ملکه ها جانشين او شدند که هيچ گاه نتوانستند با قدرت، ابتکار و کارآمدي همانند او حکومت کنند. روسيه ديگر يک دولت مطلق گراي قدرتمند را تجربه نکرد تا اين که کاترين دوم با لقب کبير در سال 1762 ملکه روسيه شد

در حالي که در اروپا به طور يکنواختي دولتهاي قدرتمند، مطلق گرا و متمرکز ظهور مي کردند يک استثنا وجود داشت. طي اين دوره، پادشاهي کوچک انگليس دچار برخي از اساسيترين تغييرات در دولت مدرن ابتدايي خود شد. در حالي که دولت بين جمهوري و پادشاهي ضعيف در حال نوسان بود انگليسيها در نبردي طولاني براي بوجود آوردن يک دولت مدرن گرايشات متفاوتي بروز مي دادند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

هیچ نظری موجود نیست: