و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۶

درباره فاشیسم

قبل از هر نکته ديگه اي درباره اين نوشته بايد تذکري بدم و اون اين که اين نوشته مثل تقريباً تمامي ساير نوشته هاي ديگه من که با لحن محاوره اي نوشته شده اند تضميني درباره ميزان صحت و اعتبارش نيست و تنها منعکس کننده ايده هاي ابتدايي ذهني منه. شايد با بررسي بيشتر ذهني و منطقي يا کنکاش دقيقتر تاريخي و اجتماعي معلوم بشه مطالبي که مطرح شده باطل و نادرست بوده اند. به اين ترتيب اين طور در اين قسمت نتيجه گيري مي کنم که اين نوشته تنها مطرح کننده يک ايده ابتدايي ذهني بوده و تعصب و اطميناني درباره درست بودنش ندارم

چند سال پيش يکي از دوستان عزيزم يک نظريه کلي و عمومي رو مطرح کرده بود که تقريباً بعد از هر انقلاب و تحول چشمگير اجتماعي و فکري يک دوره ناپايداري و اعوجاج نظري و عملي پيش مياد. خيلي از اتفاقات تاريخي و پديده هاي اجتماعي رو با همين اصل براي خودم توجيه کرده ام و هضمشون مي کنم. پايه منطقي نسبتاً خوبي هم مي شه براش متصور شد. بعد از هر تحول اصولي و بزرگ اجتماعي فکري، الگوهاي نظري و عرفهاي رفتاري پيشين نيز کم و بيش متزلزل و سست مي شوند و رهبران اجتماعي و چه بسا تا حدي عموم توده هاي مردم در برابر اين وضعيت جديد و بيسابقه و در جهت مديريت شرايط بوجود اومده يا تطابق يافتن با اون، اغلب انديشه ها و رفتاري ازشون سر مي زنه که در سالها و دهه هاي بعد ناپخته و نادرست و حتي وحشتناک و تصورناپذير به نظر مي رسند. اين الگو رو تقريباً در هر تحول بزرگ و اساسي تاريخي و اجتماعي مي شه ردگيري کرد. اون دوست عزيز در اين باره بيشتر روي جنايتهاي رهبران سياسي بعد از انقلابها متمرکز شده بود و در اين ميان به مائو در چين، لنين در روسيه و ناپلئون در فرانسه اشاره کرده بود و اضافه کرده بود رهبران سياسي ايران در سالهاي بعد از انقلاب اسلامي پنجاه و هفت در قياسي آماري و مستند با چنين مواردي کارنامه بسيار قابل دفاعتري دارند. من مي خوام اين موضوع رو توسعه بيشتري بدم و به اون حالتي فلسفي و اجتماعي هم بدم. در رنسانس ايتاليا در حالي که الگوهاي اخلاقي و هنجارهاي اجتماعي قرون وسطاي اروپا متزلزل شده بود براي پايه ريزي دستگاه فکري و اجتماعي جديد افکار متفاوت، غيرمنتظره و تکان دهنده اي از سوي افرادي از قبيل ماکياولي مطرح شدند. اين وضعيت تقريباً درباره توماس هابز و جريان روشنگري اروپا هم صدق مي کنه. اين افراد تنها موارد شاخص اين گرايش فکري و اجتماعي هستند و مي شه انتظار داشت چنين نظرياتي به صورتي ناگزير کم و بيش لااقل تا حدي در ساير رسته هاي فکري و توده هاي گوناگون اجتماعي اون دوران و سالهاي بعد از اون حضور داشته است

در همين زمينه مدتيه که احوالات ناپلئون، رهبر شاخص فرانسه در سالهاي بعد از انقلاب فرانسه موضوع کنجکاوي و تعجب من بوده. اصلاً نمي تونم توجيه کنم چطور در قرن نوزدهم و در حالي که اروپا تجربيات جديد و قابل تأملي از قبيل اکتشاف دنياي جديد، رنسانس ايتاليا، اصلاحات مذهبي و عصر روشنگري رو پشت سر گذاشته آدمي ظهور مي کنه که لابد به سبک کشورگشاييهاي دوران باستان و قرون ميانه قصد داشته با دست زدن به سلسله اي از لشکرکشيهاي نظامي جهان رو زير سلطه خودش بگيره و از فرانسه حرکت مي کنه و با گذشتن از اروپاي مرکزي و اروپاي شرقي سر از روسيه و شمال آفريقا در مياره. از اين بابت بد نيست به فاصله زماني موجود بين نادر شاه که به روايتي آخرين جهانگشاي آسيايي بوده و ناپلئون دقت کنيم تا شايد برامون روشنتر بشه ناپلئون با استفاده از چه تزهاي فکري تاريخ مصرف گذشته اي کار مي کرده. اين آدم دنبال چي بوده و با خودش چي فکر مي کرده و چه توجيهي براي چنين حرکتي که در ظاهر خودش با توجه به شرايط جامعه جهاني معاصر خودش، ابلهانه و کودکانه به نظر مي رسه داشته است. و موضوع زماني جالبتر مي شه که اين آدم به عنوان يک رهبر ملي همچنان در دوران ما هم مورد احترام و بزرگداشته و لابد مايه غرور و افتخار فرانسه هم محسوب مي شه. واقعاً نمي دونم چطور مي شه چنين قضاوتي درباره ناپلئون براساس رفتارهايي که ازش سر زده داشت؟

حالا شايد وقتش باشه براين اساس نگاهي به هيتلر در آلمان و موسوليني در ايتاليا بيندازيم. براساس چيزي که در دو بند قبل نوشتم اين دو رهبر ملي رو شايد بهتر در بستر معنايي خودشون بفهميم. در اين باره همچنين بايد به اين نکته توجه کنيم که به اعتقاد من هيچ حرکت وسيع و بزرگ اجتماعي سياسي در يک جامعه بدون همراهي و همدلي نسبي توده هاي وسيع مردم ممکن نمي شه و در واقع به سادگي براي من قابل تصوره به هر دليلي مردم انگيزه ها و سائقهايي براي همراهي با هيتلر و موسوليني داشته اند که در جاي ديگري غير از رهبري اين دو نفر پاسخي براي اون احساس نياز خود نمي يافته اند. مدل ابتدايي که درباره نازيسم و فاشيسم به ذهنم خطور مي کنه اينه که اين دو جامعه هم در بخشي از تاريخ تطور و تکوين اجتماعي و فکري خودشون به مرحله اي از بيداري و عزم اجتماعي رسيده بودند و در صدد بوده اند بنا به خواسته ها و شرايط خودشون رابطه خودشونو با جهان اطرافشون تنظيم کنند و به دنبال نظريات و هنجارهاي فکري و اجتماعي متفاوت از چيزي که از بيرون و از طريق ملل قدرتمند اروپايي ديکته مي شده بوده اند و در مسير نظريه پردازي براي چنين نظريه اجتماعي جديد و متفاوتي سر از الگوهاي فکري مانند نازيسم و فاشيسم در آورده بوده اند. به خصوص درباره فاشيسم که گويا پايه هاي فلسفي و تئوريک قدرتمندتري داشته، به نظر مي رسه جبهه گيري در برابر دموکراسي و ليبراليسم موجود در مدلهاي فرانسوي انگليسي روشن و مشخص بوده. بعيد نيست هيتلر و موسوليني اگر قادر بودند در مواجهه نظامي ابتدايي خود با قدرتهاي بزرگ جهان معاصر خودشون قدري توفيق بيابند و به اين ترتيب فرصت بيشتري براي بهسازي و پخته تر کردن تزهاي فکري اوليه شون مي يافتند لااقل طي چند نسل توليدات فکري بهتر و قابل دفاعتري از نازيسم آلماني و فاشيسم ايتاليايي شاهد مي بوديم

حالا مي تونيم از بيرون نگاهي به قضاوتهايي که درباره ناپلئون و هيتلر و موسوليني انجام مي شه داشته باشيم. چنان که گفتم ناپلئون در فضاي عمومي جهاني، شخصيتي مورد احترام و بزرگداشته و اين در حاليه که هيتلر و موسوليني منفورترين و وحشتناکترين چهره هاي تاريخي معاصر تصوير مي شوند و انديشه هاي دولتهاي اونها به طور جدي و کم سابقه اي مورد خشم و غضب ليبرال دموکراسي غالب اروپايي قرار گرفته و در عمل تبديل به خط قرمزهايي شده اند که کوچکترين تمايلي براي تشکيک و تدقيق در چنين قضاوتي درباره نازيسم و فاشيسم با واکنشهاي غيرمنتظره محافل رسانه اي و چه بسا آکادميک مواجه مي شوند. نازيسم و فاشيسم تبديل به نمادها و سمبلهاي جنايت عليه بشريت و شکنجه و نسل کشي شده اند چنان که گويا قبل از اين هيچ گاه چنين مواردي در تاريخ وجود نداشته است. چنان که گويا نمي شه مصداقي براي چنين مواردي در رفتارها و نظريات افرادي از قبيل ناپلئون و رهبران تاريخي ساير دولتهاي اروپايي که امروز سردمدار نظم نوين جهاني شده اند پيدا کرد. البته در اين ميان بايستي به اين موضوع هم توجه داشت جنايات هيتلر و موسوليني برعليه کشورهاي همسايه خودشون آخرين نمونه بزرگ از اين قبيل پديده ها بوده و خاطرات اون سالها هنوز به خوبي در اذهان نسلهاي جنگ باقي مونده و نيز پوشش رسانه اي جنگ جهاني دوم شايد در نتيجه تحولات تکنولوژيک خيلي بيشتر از موارد مشابه و شايد بدتر از اون در تاريخ اروپا بوده باشه. اما همچنين نمي شه نقش آمريکا و چه بسا لابيهاي متنفذ صهيونيستي رو در تصويرسازيهاي رنگارنگ رسانه اي و ادبي و هنري و فکري و آکادميکي که به طور اختصاصي برعليه اين دو نفر و تزهاي فکري دولتهاشون شکل گرفته ناديده گرفت. آمريکا شايد با تأکيد بر روي چنين تصويرسازيهايي درباره جنگ جهاني دوم به طور غيرمستقيم مي خواد به اروپا يادآوري کنه دخالت او بود که اروپا رو از چنگال اين شياطين ضدبشري و جنايتکاران ضدانساني نجات داد و از سوي ديگر جنگ جهاني دوم نقطه عطفي بود که اقتدار بي چون و چراي آمريکا رو در صحنه جامعه جهاني نشون داد و تثبيت کرد. اگر دخالت آمريکا نبود، طبق ادبياتي که در مورد ناپلئون به کار مي ره درباره هيتلر مي شه گفت موفقيتهاي نظامي افتخارآميز و غرورانگيزي در پيشبرد اهداف دولت خودش به دست آورده بود

هدف از نقل اين قضايا تنها توجه دادن به بازيهاي احتمالي که در عرصه رسانه اي و ادبي و تئوريک ممکنه از سوي قدرت و در قبال افکار عمومي جهاني درباره اين موضوع اعمال شده باشه نيست بلکه ملاحظات کلي تري هم در منظر قرار داره. و اون تشکيک در معيارهاي اخلاقي ذهني ايه که ما آدمها براساس نظام فکري مورد علاقه خودمون وضع مي کنيم و براساس اون رفتارهاي اجتماعي سياسي نظامها و کشورهاي مختلف رو مورد ارزيابي قرار مي ديم. مي خوام بگم من با مرور داستان فاشيسم اين احساس مکرر رو در ذهن تکرار مي کنم که اين معيارهاي قضاوتهاي اخلاقي ذهني ما چگونه به نحو رسوا و غيرقابل قبولي تحت تأثير نظامهاي فکري نسبي و نامطمئني که در ذهن خودمون استوار کرده ايم هستند. به تاريخ که نگاه مي کنم فاش مي بينم که در عمل، راه پيشرفت و تجمع تجربه انساني از چيزي گذشته که امروز به نام جنايت عليه بشريت محکوم مي شه! همه تحولات بزرگ بشري شايد پيش و بيش از هر چيز ديگه اي متضمن و مستلزم خونريزي و هزينه هاي سنگين انساني و تشويش در نظمهاي مستقر پيشين بوده اند. و اگر اين ايده محافظه کارانه و متناقض و نارساي دوري از پرداخت هزينه هاي انساني اصل قرار مي گرفت شايد امروز بايد سراغ انسانها رو هنوز در غارهاي پيش از تاريخ مي گرفتيم. من البته موافق جنايت عليه بشريت نيستم! هر پديده و رفتاري، صرفنظر از اين که ما چه اسمي روش مي ذاريم و چه قضاوتي درباره اش انجام مي ديم در هستي بدون پاسخ نمي مونه و در تصادم پديده هاي گوناگون اين جهان در نهايت در جاي مناسب خودش قرار و آرام مي گيره. تنها به اين موضوع توجه مي دم که داستان زندگي بشر قدري پيچيده تر از اونه که با تعدادي اصل متصلب ذهني بشه به سادگي درباره اش قضاوت اخلاقي سرراستي ارائه داد. به اين ترتيب همچنين با هرگونه نظريه پردازي که با تکيه بر تعدادي اصل ذهني تصنعي و خودساخته، مدعي توضيح کامل و فراگير اين جريان و روند زندگي پرآشوب بشري باشه به ديده ترديد و پرسش خواهم نگريست. و شايد اين داستان هم جنبه ديگه اي از اون داستان عمومي خلقت و هستي باشه که در تعادلي از عقلانيت و افسون شهود توضيح ناپذير انساني بايد باهاش مواجه شد. معناي نهايي و چيستي و چگونگي وضع بشر بر اين کره خاکي دور از دسترس هر انديشه و سخني است و به اين ترتيب مشتاقم در برابر اصل قرار دادن انديشه ها و فلسفه هاي گوناگون و پوک و پرطمطراق، تجربه آزاد انساني رو در درجه نخست از اولويت و اهميت قرار بدهم. هيچ مسيري براي محدود کردن تجربه هاي بشري برام قابل تصور نيست و نظريات و قضاوتها و اصول گوناگون فکري و فلسفي و اخلاقي و ديني و عرفي و سنتي در برابر اصل آزادي تجربه انساني چنان متزلزل و ناچيز جلوه مي کنند که نمي تونم براشون وزني قائل بشم. و البته فرد و نظام تجربه گر در مواجهه با ذات متکثر و متصادم دنيا و هستي، گريزي از نتايج و پيامدهاي طبيعي تجربيات خودش نخواهد داشت و بايستي از قبل ريسک مواجهه با اين واکنشهاي طبيعي هستي و محيط اطراف رو پيش خودش پذيرفته باشه

زيرنويس: اين نوشته رو به افتخار انديشه ها و انگيزه هاي آقاي احمدي نژاد در ستيز و پرسش از هژموني تبليغاتي و رسانه اي امپرياليسم آمريکا و ليبرال دموکراسي غربي و به خصوص توجهي که در اين سالها نسبت به موضوع هولوکاست جلب کرده منتشر مي کنم

هیچ نظری موجود نیست: