و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

گزارش کتاب

وقتي کتاب رو از داخل قفسه برداشته بودم و در حالي که از کنار رديفهاي قفسه هاي کتاب به سمت خروجي سالن و اپراتور حرکت مي کردم و از صداي قدمهاي خودم که با کفشهاي نسبتاً نويي که به پام بود با ابهت، پرطنين و ريتميک به نظر مي رسيد کيف مي کردم، به اين موضوع فکر مي کردم که بعد از سالها و از دوران راهنمايي و دبستان اين اولين باره که به يک کتاب داستان و رمان دست مي زنم. شايد هيچ زماني بهتر از سکوت کتابخونه ها نباشه تا آدم خوب به صداي قدم زدن خودش گوش بده. کتاب رو يکي از دوستان به مناسبتي چند ماه پيش بهم معرفي کرده بود و از همون زمان به اين فکر بودم که سر فرصت تو مشهد و تو کتابخونه مرکزي آستان قدس پيداش خواهم کرد

لحن نويسنده صميمي بود. و گاهي از افکار خصوصي و کم سابقه خودش چيزي بيان مي کرد که من هم بعضي اوقات احساس مي کردم برام آشناست و از اين متعجب مي شدم که چطور چنين شباهتي بين ما وجود داره. تفاوت عمده شايد اين بود که نويسنده به اين افکار اهميت مي داد، اونها رو ثبت مي کرد و قدري بيشتر تداوم و توسعه شون مي داد. بعضي جاها هم از افکار و رفتارهاي جالب و کميابي سخن مي گفت که براي من تازه و خواندني مي نمود. در عين حال يه احساس نارضايتي هم داشتم از اين که نويسنده شايد مثل هر کتاب ديگه اي که به بيان اتفاقات بيروني مي پردازه از ذهن خواننده براي تصوير کردن و جلو بردن داستانش استفاده مي کنه. اگر به جاي اين جور کتاب خوندن، فيلمش رو نگاه مي کردم زحمت اين کار رو کارگردان و بازيگران بر عهده مي گرفتند و من مجبور نبودم قبل از اين که به خوبي تصوير ذهنيم درباره نويسنده و نوشته اش روشن باشه براي پيش رفتن داستان و درک اون اين چنين سنگين درگير افکار و اتفاقات داستان بشم و براش از خودم مايه بذارم

از خونه که به قصد کتابخونه بيرون اومده بودم و به زحمت در ميان پياده روي پربرف و لغزنده مسير مطمئني براي قدم گذاشتن پيدا مي کردم با اين فکر که چه خوب شد که حتي يک روز رو براي ترک تبريز و بازگشت به مشهد از دست نداده بودم، اوضاعي رو تصور مي کردم که اگر دير جنبيده بودم چطور تو جاده هاي پربرف و شايد جايي اطراف تهران و قزوين زمين گير شده بوديم و اين که حتي اگر هيچ مشکل خاصي پيش نميومد لااقل ده ساعتي تو اتوبوس معطل باز شدن جاده ها مي شديم. اگر هم مشکل جديتري بوجود ميومد لابد بايد منتظر مي شديم تا نيروهاي هلال احمر يا راهداري از راه برسند و در شرايطي نه چندان خوشايند تو خيمه هاي شلوغ و کم امکاناتشون معلوم نيست براي چه مدت اسکان مي يافتيم. اين روزها درباره افت فشار و قطع گاز در شهرهاي مختلف و لزوم صرفه جويي در مصرف گاز با توجه به موج عمومي برف و يخبندان تبليغات زيادي از تلويزيون ديده ام. برنامه هاي مختلفي که گاه از بخشهاي خبري و لابد به قصد برانگيختن ترحم مردم براي متقاعد شدن براي صرفه جويي پخش مي شه هيچ احساس تازه اي در من بر نمي انگيخت و در عوض به وضعيت مردم شهرهاي محرومي فکر مي کردم که هنوز بعد از اين همه سال هنوز اصولاً لوله هاي گاز به شهرشون نرسيده و سالهاست که زمستانهاي سرد شهر خودشونو که چه بسا خيلي سردتر از زمستانهاي بعضي از شهرهاييه که به طور موقت دچار افت فشار گاز شده اند تحمل کرده اند ولي هيچ وقت هيچ سر و صدايي ازشون شنيده نشده و هيچ کس به فکر ساختن تبليغات ترحم برانگيز براشون نبوده

قبل از اين که خوندن کتاب رو شروع کنم طبق اطلاعي که دوستم بهم داده بود مي دونستم تم اصلي کتاب، داستان زندگي نويسنده درباره چگونگي پيدا کردن همسر مورد نظر خودشه. در خوندن داستان که جلو مي رفتم احساس مي کردم شرايط نويسنده که گويا زندگي خودش و اتفاقات واقعي اونو در داستانش توصيف مي کنه تطابق چنداني با شرايط من نداره. عليرغم اين تفاوت در شرايط بيروني و وضعيت خودم و نويسنده، اما خيلي از ترديدها، نگرانيها و سؤالات نويسنده در اين باره به دغدغه هاي من نزديک بود. نويسنده گاهي چنان خوب اين سؤالات رو مي پرسيد که من هم هر چند وقت مجبور مي شدم خوندن کتاب رو متوقف کنم و به جوابي که خودم مي تونم به چنين دغدغه اي بدم فکر کنم. بعضي جاها هم از وسواس نويسنده در پرنويسي درباره موضوعاتي که به نظرم کم اهميت ميومد حرصم مي گرفت و سرعت خوندن رو بيشتر و بيشتر مي کردم. حالا که خوندن کتاب رو تموم کردم احساس مي کنم پاسخي که ظاهراً نويسنده با رسيدن به همسر مورد علاقه خودش و رضايت دادن نهايي براي ازدواج کردن باهاش به سؤالات و دغدغه هاش داده دقيقاً اون چيزي نيست که به درد من بخوره. اما در عوض از اين خشنودم که خوندن اين کتاب من رو با چنين سؤالات دقيق و مناسبي مواجه کرده و مجبورم کرده خودم قبل از اين که در شرايط واقعي باهاش مواجه بشم، پيشاپيش به اون سؤالات بينديشم و قفسه ها و رديفهاي ذهنم رو در اين باره قدري مرتب تر کنم

از محوطه پربرف حرم که بيرون اومده بودم از جاي اوليه اي که براي عرض احترام پاياني به سمت گنبد طلايي برگشته بودم، کمي به سمت چپ حرکت کردم تا گنبد رو بهتر ببينم. بر خلاف هميشه که يک پرچم سبزرنگ بالاي گنبد بود اين بار يک پرچم سياهرنگ اونجا در پرواز بود. بعد از مدتي قدم زدن تو ايستگاه با اين هدف که سرما رو کمتر احساس کنم اتوبوس از راه رسيد. در حالي که از پله ها بالا مي رفتم يه بليط خوشرنگ از داخل جيب کاپشنم پيدا کردم و به راننده دادم. هر چند دستکشها همراهم بود و اونقدرها هم احساس سرما نمي کردم اما به جاي اين که اونها رو بپوشم ترجيح دادم در حالي که روي صندلي يک نفره اتوبوس نشسته ام پاهام رو رو هم بندازم و دستهام رو لاي پاهام فرو ببرم. در واقع بيشتر از اين که گرم شدن دستهام خوشايند باشه، از سرد شدن پاهام در مجاورت دستهام لذت مي بردم. به داخل خيابان امام که پيچيديم يک شانس بزرگ بهمون رو آورد و اتوبوس درست پشت يک کاروان پياده عزاداري قرار گرفت. مطمئن نبودم ماه محرم شروع شده باشه. من قبل از اون در چنين روزهايي و در چنين خيابانهاي اصلي شهر چنين چيزي نديده بودم. زماني که تو خيابون چمران و چهار راه گلستان اين شانس بزرگ زحمتش رو از سرمون کم کرد ديگه شب شده بود. در تمام اين مدت هم مأموران پليس پر تعدادي که کاروان رو همراهي مي کردند و گويا از مأموران راهنمايي رانندگي بودند به جز دلداري دادن به راننده و از اين طرف به اون طرف دويدن کار مشخص ديگه اي انجام نمي دادند

شايد کتاب پلي به سوي جاودانگي رو بشه اين طور توصيف کرد که در صدد حل اين تناقضه که چگونه مي توان بين يک زندگي آزاد و آرماني فردي از يک طرف و برقراري پيوند و پيماني هميشگي با فردي ديگه که خود موجب تجربه لذتها و شادمانيها و تکاملهاي بي سابقه ايه جمع کرد. رسيدن به اين احساس که در واقع هيچ فاصله و تفاوت عميقي از لحاظ انساني بين دغدغه ها و احساسات اين دو نفر که به هم رسيده اند وجود نداره. هرچند در عين حال اين دو نفر حوزه هاي فردي و درگيريها و علائق روزمره مخصوص به خود رو دارند. نه ريچارد و نه لسلي پاسخ نهايي خوبي به اين تضاد نمي دهند و شايد در واقع اين ناتواني لسلي در پيشبرد رابطه همانند ريچارد باشه که اونو به عدم تحمل بيشتر رابطه آزاد بين خودش و ريچارد مي کشونه و ريچارد رو بين ازدواج و بازگشتن به سطح رابطه دوستانه معمولي و حرفه اي مخير مي کنه. ريچارد هم در حالي که بين انتخاب گزينه قبول شرط سنگين لسلي براي تداوم رابطه شون و ترک او براي هميشه در نوسانه در نهايت گويا به مدد يک تجربه عجيب فرارواني تصميم مي گيره به خواسته لسلي تن بده. در واقع هرچند ريچارد در کنار لسلي آدم خوشبخت تريه اما گزينه لسلي بهترين گزينه آرماني براي ريچارد نبود. شايد اگر لسلي آدم قدرتمندتري بود مي تونست به ريچارد اجازه بده آزاديها و ارتباطات ديگه خودشو عليرغم رابطه خاص و عميقي که باهاش داره ادامه بده. ريچارد هم در عين حالي که طي يک تجربه بي سابقه و ارزشمند به معجزه پيوستگي عميق با زني ديگر واقف مي شد و از مواهبش بهره مي برد مي تونست تصميم گيري درباره حوزه فردي زندگيش رو از دسترس لسلي دور نگه داره و ارتباطات و آزاديهاي مورد علاقه خودشو طبق خواست خودش تنظيم کنه

کتابچه مختصرتري که از ريچارد باخ خوندم پرنده اي به نام آذرباد بود. يک کتاب مختصر تقريباً تکه پاره که چنان که از شناسنامه اش بر ميومد چاپ سومش در سال هزار و سيصد و پنجاه و چهار و چاپ چهارمش در سال هزار و سيصد و شصت و دو بود. وقتي اين کتاب رو مي خوندم آرزو مي کردم کاش پيش از پلي به سوي جاودانگي خونده بودمش. توصيفات خنده داري که نويسنده در کتاب پلي به سوي جاودانگي درباره تجربيات عجيب فراروانيش و جدا شدن روح از بدن و ملاقات با خود در آينده و گذشته به کار برده بود من رو نسبت به مضمون استعاري کتاب پرنده اي به نام آذرباد بدبين کرده بود و نمي تونستم استعاره هاي معني دار اونو براي فرا رفتن از ظواهر زندگي جدي بگيرم. داستان مرغي دريايي است که برخلاف همقطارانش گرفتار طمع تأمين غذا نيست بلکه بيشتر به يادگيري فنون متفاوت پرواز اهتمام داره. او از اين متعجبه که چرا وقتي مي خواد اين فنون محدوديت شکن رو به دوستانش بياموزه نه تنها حرفش رو باور نمي کنند بلکه اونها به خاطر شکستن قوانين جامعه، اونو از جامعه طرد مي کنند. در نهايت آذرباد از جامعه اي در ناکجاآباد سر در مياره که اونجا همه مرغهاي دريايي شبيه اون هستند و او اونجا چيزهايي جديدتري ياد مي گيره. اين که آنچه که با چشمانش مي بينه باور نکنه چون اونها بهش محدوديت رو نشون مي دهند ولي بايد باور داشته باشه که واقعيت او انديشه اي است که هيچ محدوديتي نمي پذيره. مفهوم نهايي که ياد مي گيره عشقه. معناي عشق براي او بازگشتن به زمين و ياد دادن چيزهايي است که آموخته به اون عده از مرغان دريايي که مثل او از جامعه اشون طرد شده اند. آذرباد در مدتي که به جمع مرغان دريايي زميني برمي گرده شاگرداني پيدا مي کنه اما جامعه اونو به خاطر تواناييهاي عجيبش يا شيطان يا موجودي فراطبيعي مي خوانند و او از چنين اوصافي ناخشنوده. در حالي که به برجسته ترين شاگردش اين مفهوم نهايي عشق رو گوشزد مي کنه خودش همچون استاد سابقش ناپديد مي شه و کتاب زماني که رزميار اين احساس نهايي عشق رو درک مي کنه و صحت گفته استادش رو تأييد مي کنه به پايان مي رسه

از حق نبايد گذشت که کتاب ترسناکيه. با خوندن هر صفحه از کتاب انبوهي از مصاديق و مضامين مشابهي به ذهنم خطور مي کرد که قبلاً در ادبيات و اشعار کلاسيک خودمون خونده بودم يا در افکار خودم و در صحبت با دوستان سايه هايي مبهم ازش ديده بودم. اون آمريکايي مبتذل و مصرف زده چطور به اين خوبي از اين قضايا خبر داره و به اين خوبي درکشون مي کنه؟ فضاي استعاري و ماورائي داستان آذرباد در هماهنگي با اين مصاديق رنگارنگ چنان بود که گويا مي خواست مجبورم کنه اون چيزي رو که گذشتن از ظواهر ناميده شده بود باور کنم. اما با واقعيتها و قضايا و درگيريهاي دنياي بيرون که مدتيه هوادارش بوده ام و ازش دفاع مي کرده ام چه بايد مي کردم. ريچارد هم جرأت نکرده بود به اتکاي اين که زهر مار زنگي موجاوه رو با تمرکز ذهن به نوشابه يا داروي گياهي تبديل خواهد کرد خودش رو در معرض نيش اون مار قرار بده. فکر نمي کنم اين مواجهه درستي با اين حقايق دروني و واقعيات بيروني باشه. بايستي راهي براي تعادلي مناسب بين اين دو وجود داشته باشه. به اتکاي يکي ديگري رو نمي شه کاملاً از صحنه خارج کرد. شايد قانون هيچ يا همه هيچ وقت درست نيست بلکه بايد به يک نسبت منطقي و مصالحه آميز رسيد

هیچ نظری موجود نیست: