و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶

مولوی و دعوای شرق و غرب

چند روز پيش سازمان ملل در سالي که گويا به نام مولوي نامگذاري شده مراسمي رو در بزرگداشت او برگزار کرد. و سخنرانان از قرار معلوم درباره اين موضوع صحبت کردند که امروز جهان درباره صلح و دوستي بشري به انديشه هاي او نيازمنده. البته چنين توجهي رو مي شه به فال نيک گرفت و از جمله تاحدودي اونو به معناي گرايش و علاقه مندي غرب به انديشه هاي شرقي و اسلامي قلمداد کرد و شايد بشه اونو از جمله حرکتي برشمرد که خبر از يک حرکت فرهنگي و شناختي بطئي و زيرپوستي مي ده که در صدد تعديل رويکردهاي جاري و غالب دستگاههاي مسلط سياسي و اقتصادي غرب در ارتباط با مقوله اخلاق و انسانيته. اينجا اين موضوع رو قصد دارم مورد تصريح بيشتري قرار بدم که جهان بيني و انسان شناسي عمومي غرب در تضاد با اون روحيه و رويکرد عموميه که مولوي عضوي از اون جريان در سرزمينهاي شرق اسلامي بوده. داستان علاقه مندي و گرايش غرب به انديشه هاي مولوي اگر واقعاً جدي و جوندار باشه داستان تعارض و تناقضي است که مدرنيته غربي به لحاظ شناختي درش گرفتار شده و راه حل ساده اي براي برون رفت از اون سراغ نداره. از طرف ديگه بخشهاي بشردوستانه و صلح دوست سازمان ملل چنين به نظرم مي رسه که نماد جهاني مناسبي از سازمانهاي خيريه و حاشيه اي هستند که در صددند در خلاف جهت رويکرد قدرتمند و غالب سياسي و اقتصادي ضدبشري غرب مجالي براي تنفس بقاياي احساس اخلاق دروني انسان غربي پيدا کنند. اگر از ماهيت تبليغاتي و فريبنده چنين تحرکاتي که تضمين کننده مقداري مشروعيت اخلاقي و انساني حاکميتهاي ضدانساني غالب غربي در نظر افکار عموميشون هستند صرفنظر کنيم اين فعاليتها شبيه رفتار کسيه که در صحنه جنگي بزرگ و خونين براي جمع کردن اعانه تلاش مي کنه. تا زماني که منافع انساني و اخلاقي توده هاي بشري جهان در گرو چنين اعانه ها و فعاليتهاي حاشيه اي باشه آينده اي روشنتر از چيزي که هست نمي شه انتظار داشت. به اين ترتيب هرچند براي اين جمع آوري کنندگان اعانه آرزوي توفيق دارم اما فکر نمي کنم چنين رويکردهايي پيامد جدي و درخوري داشته باشه. از اين جهت شايد بايستي در اين انديشه باشيم که راهي بهتر براي وارد عمل کردن احساسات اخلاقي و انساني و تأثيرگذاري روشنتر و جديتر اونها در معادلات جهاني بيابيم

اين قسمت دوم نوشته شايد ارتباط چنداني با قسمت اولش نداشته باشه و مي شه اونو بخش مجزايي در نظر گرفت. شايد در يک نگاه اوليه به پاراگراف بالا خواننده درباره نظرگاه نويسنده برداشتي مبني بر غرب ستيزي داشته باشه. اين موضوع در ارتباط با رويکردهاي سياسي تبليغاتي غرب و در يک سطح محدود البته نتيجه گيري درستيه اما نمي شه منکر اين بود که از يک افق بالاتر و در نگاهي کليتر غرب حامل پيامهاي ارزشمند و کارآمدي هم هست. براي اين تاريکيها و روشنيهاي کارنامه غرب مي شه يک الگوي عمومي ارائه داد. نقطه ضعف اصلي غرب رو به صورت عمومي و اجمالي به اين شکل صورتبندي مي کنم؛ "توجه من بيشتر معطوف به نسبت غرب و معنويته. به نظر مي رسه هميشه نمونه ها و شواهد تاريخي براي تحت تأثير بودن تاريخي غرب نسبت به شرق در حوزه هاي مرتبط با معنويت وجود داشته است. البته اين حرف رو که مي زنم متکي بر مطالعات و تحقيقات کافي نيست. فقط نظريه ايه که به ذهنم رسيده: ايده توحيد و وحدانيت که از طريق مسيحيت به غرب رفته متعلق به محيط فرهنگي اونها نيست بلکه مي دونيم يه ايده ساميه. رهبانيت هم از کوهها و بيابانهاي شرق به غرب رفته. نفوذ ايده مانويت ايراني خودش در تحريک ظهور اقسامي از دينداري مسيحي در قرون وسطي تأثيرگذار بوده که کليسا در اون دوران به اسم کفرگويي با جنگ صليبي به استقبالش مي رفته. ايده عرفان و تصوف هم يکي ديگه از تأثيرات سنگين شرق بر غرب بوده. تصوف (از قرنهاي دوازدهم و سيزدهم) ريشه هاي اقتدار روحاني کليسا رو دچار شوک مي کنه و نهايتاً زمينه ساز فکري اصلاحات مذهبي قرن شانزدهم مي شه. شايد بشه گفت سنت تروبادورها که ادعاهاي قابل اعتنايي براي اصليت شرقي اسلامي داشتنش مطرحه شاخه اي ادبي براي اين جنبش معنوي و فکري عرفاني بود. اينها رو که اشاره کردم از نظر تاريخي ذکر کردم و ادعا نمي کنم از لحاظ فکري و فرهنگي معني اونها رو درک مي کنم و به طور کامل مي تونم توضيح بدم. پس پنج رکن اساسي تأثيرپذيري معنوي غرب از شرق رو ذکر کردم: توحيد، رهبانيت، مانويت، تصوف و سنت تروبادورها. دوستان اگر دقت کنند اين پنج کلمه مختصر و ساده در عمل و در معناي فکري تاريخي خودشون بخش عظيمي از حيات و انديشه و هيجان و هنر و ادبيات غرب رو در دورانهاي تاريخي مختلف بر دوش مي کشند. شايد طبيعي باشه با داشتن سابقه فکري فوق، حالا در اين دوراني که ما هستيم با ديدن تلخيها و ناگواريهاي معنوي و انساني در حيات بشر امروز اين نظريه به ذهن برسه که غرب دوباره نتونسته در حوزه معنويت توليد فکري کارگشايي ارائه بده و برعکس در حال تخليه و تهي کردن بنيادهاي انساني و فکري معناي زندگي بشره. و وقتي مي بينيم تئوري و جهان بيني غرب به همه چيز تسري پيدا مي کنه و جايي براي تنفس معنويت و انسانيت باقي نمي ذاره اين احتمال به ذهن خطور مي کنه که براي شکستن و تعديل اين جو به بنياد فکري و فرهنگي متفاوتي که به اندازه کافي مؤثر باشه نياز هست تا از شرق به سيستم غالب غربي تزريق بشه. از سوي ديگر درست است که در حال حاضر هيچ دستگاه متشکل فکري فرهنگي شرقي وجود ندارد. ولي تلقي بنده اين است که پتانسيلش وجود دارد." [پاييز 85] نقطه قوت و دستاورد مثبت اصلي غرب رو هم به طور عمومي فعلاً نگاه منطقي و تجزيه گر به امور مي ناميم. اين مطلب چون به نظر مي رسه موضوع نسبتاً روشن و مورد توافقيه روش زياد توقف نمي کنم. حالا اگر غرب رو با اين شرايط در کنار شرق قرار بديم و با اون مقايسه کنيم؛ "مشخصه که فعلاً و حالا حالاها در حيطه هاي فلسفي و فکري خيلي عقبتر از تمدن پيشتاز غربي هستيم. در حيطه هاي شناختي و رسانه اي هم خيلي ابتدايي تر و کم کارتريم. اگر قبول داريم در هر حال چاره اي از گلوباليسم فکري و فرهنگي نداريم در نتيجه بايد قبول کنيم که سانسور چندان موثر نخواهد بود و دير يا زود تاحدود زيادي بي اثر مي شه. انقلاب ديجيتال بعد از لرزه هاي فعليش، به همين زوديها بساط سانسور دولتي رو بيش از گذشته متشنج خواهد کرد. اما از اين بابت هم نياز چنداني به دستپاچگي و وحشت کردن نداريم. انديشه و شناخت غربي که بوسيله محصولات فلسفي فرهنگيشون معرفي مي شه در عرصه هاي عمده اي مرزهاي مشخصي با دستگاه فرهنگي فکريِ شرقي اسلامي داره. يعني در سيستم عمومي و جهاني فلسفه و فرهنگ بشري حوزه هايي هست که از يک طرف، يکي از اين دو رقيب اصلي فرهنگي نمي تونن اونو پوشش بدهند و از طرف ديگه، همون قسمت حوزه خانگي، اصيل و به خوبي شناخته شده فرهنگ مقابله. همين ناهمپوشاني اجازه همزيستي متناسب و عاقلانه رو مي ده. به اين ترتيب کوچکترين نيازي نمي بينم که متوليان فرهنگي وطني رويکردي متخاصم و تدافعي در قبال کارهاي سيستم غربي از خودشون نشون بدهند. غير از اينه که زيرساختها و سير تحولات تاريخي هر قوم و جمعيتيه که نحوه شناخت و برخورد اونها رو با زندگي تعيين مي کنه؟ غير از اينه که اين محدوديت و تخصص يافتگي تاريخي در هر حال عدول ناپذيره؟ غير از اينه که اصالت و تأثير اين نقش تاريخي طبيعي رو با هيچ ابزار فلسفي و مصنوعي کوتاه مدت ديگه اي نمي شه بازسازي کرد؟ من خودم وقتي تکه هاي اين پازل رو کنار هم مي ذارم به اين نتيجه مي رسم که حتي اگر همين امروز هم غربيهاي زيادي هستند که داشته هاي فکري فرهنگي ما رو روش کار مي کنند و به خودمون معرفي مي کنند باز هم جامعه جهاني همچنان بايد منتظر بمونن تا شرقيها و صاحبان اصيل فرهنگ و فلسفه شرق تلألؤ و برش حقيقي اين دستگاه رو به دستگاه حسي بشر جهاني شده بچشانند. کاش به خودمون، به دستگاه فرهنگيمون، به مردممون و به نخبه هامون بيشتر از اينا اعتماد داشته باشيم و اينطور وحشتزده دست به عمل نزنيم." [پاييز 84- از چي مي ترسيم؟] با جمع بندي اين دو نقل قول اين طور مي شه گفت که غرب در حوزه معنويت ضعيف و ناکاراتر از شرق عمل مي کنه و شرق در حوزه عقلانيت نسبت به غرب ضعيفتره. به اين ترتيب هرکدوم در جنبه اي توانا و کارآمد و در جنبه اي ناتوان و وابسته هستند و به اين ترتيب مي شه به چيزي تحت عنوان "تقسيم کار تمدني" براي بهبود شرايط جهاني بشر قائل شد. اين مفهوم هم نقاط قوت دو تمدن رو در برابر يکديگر به رسميت مي شناسه و هم نقاط ضعف هر دو رو قبول داره و فکر مي کنم مي تونه الگويي براي واقع بيني و حيات مسالمت آميز دو تمدن در کنار يکديگر باشه. شايد اين روشي باشه که دو تمدن در نهايت پس از اين که به اندازه کافي با هم کلنجار رفتند بتونن از طريق اون به مصالحه برسند. در پايان بايد گفت البته اين الگو براي جامعه جهاني فعلي که تحت قيموميت تقريباً کامل غرب قرار داره الگوي صلح آميزي نيست چون برخلاف منافع تماميت خواهانه غرب يک حقانيت عمده براي شرق اسلامي قائل مي شه و غرب رو به يک جايگاه برابر و متعادل با شرق کاهش مي ده. در واقع اين مدل دليل ناپايداريهاي موجود بين غرب و شرق رو با ارجاع دادن به اين عدم تعادل موجود بين دو تمدن توضيح مي ده. اما اگر چنين تعادل و نظمي پس از توفيق شرق در احراز حقانيت تاريخي و فرهنگي خود مستقر بشه انتظار مي ره صلحي پايدار، منطقي، واقع بينانه و کارآمد براي جامعه جهاني حاصل بشه. اين هم نظرگاه من درباره چگونگي امکان صلح جهاني در تعامل غرب و اسلام

هیچ نظری موجود نیست: