و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶

کنکور چیست؟

الان که اين مطلب رو در صبحگاه هشتم تير 1386 مي نويسم از قرار معلوم چندصدهزار نفر از گروه تجربي در جلسه کنکور نشسته اند و در حال امتحان دادن هستند. حدود هشت سال پيش با چند روز تأخير، تا جايي که يادم مياد در بيست و چهارم تير 78 من خودم چنين وضعي داشتم. شايد بد نباشه به اين مناسبت خاطراتم رو از اوضاع احوال خودم در حول و حوش کنکور بنويسم

من يک برادر بزرگتر دارم که يک سال از من بزرگتره و به خاطر اون حدود يک سال زودتر با شرايط کنکور و قضاياي مربوط به پايان دبيرستان و ورود به دانشگاهها تو خونه برخورد داشته ام. او آخرين دوره مجاز نظام قديم بود و من اولين دوره اجباري نظام جديد بودم. مثلاً اون سالها رسم بود بچه هاي کلاس سوم دبيرستان، کنکور دانشگاه آزاد رو شرکت مي کردند و آماده مي شدند تا کلاس چهارم دبيرستان يا پيش دانشگاهي در شرايط جديتري در کنکور سراسري شرکت کنند. اون زمان هم شايد نه دقيقاً به اندازه اين سالهاي آخر تب کنکور و کتابها و کلاسهاي آموزشي و تست زني رنگارنگ داغ بود و مدرسه ما هم که بخشي از مجموعه مدارس نمونه سرتاسري بود تحت تأثير اين فضا براي برگزاري کلاسها و آزمونهاي آزمايشي براي آمادگي کنکور تحت فشار بود تا به طور عمده به دغدغه ها و فشارهاي والدين بچه ها پاسخ بده. خلاصه اين که خاطره اي که از اين آزمونهاي آزمايشي دارم اين بود که طي چند ساعتي که به طور تقريباً بي حرکت روي صندليهاي چوبي دسته دار مي نشستيم يک بار وقتي از سر جلسه بلند شدم احساس کردم پوست پشت رانهام که در طول امتحان براي چند ساعت در سطح تماس با صندلي سفت چوبي قرار داشته کاملاً بيحس شده بود. اونجا شايد اولين بار بود که آثار ناشي از قطع يا کاهش جريان خونرساني به پوست رو تحت تأثير فشارهاي خارجي وارده به اندام استنتاج کردم

يادمه بچه ها با معلمين و مديران مدرسه بر سر اين که بايستي تو سال آخر و پيش دانشگاهي هرچه زودتر کلاسها به اتمام برسند و مثلاً بچه ها از اواسط زمستون تعطيل باشند تا بتونن خودشونو براي کنکور آماده کنند سروکله مي زدند. اما يادمه که در نهايت تقريباً از اوائل ارديبهشت ماه تعطيل شديم. يا يادمه اون سال آخر يک آقاي روحاني، دبير درس ديني مون بود و تقريباً شيوه درس دادنش اين طور بود که تو هر درس سوالهاي کنکور سالهاي پيشين و نکات کنکوري رو ديکته مي کرد و ما اونها رو تو کتاب يا دفتري مي نوشتيم. يا بچه ها مديران مدرسه رو تحت فشار گذاشته بودند که مدرسين سرشناس مشهد رو تو بعضي درسها براي برگزاري کلاسهاي آمادگي کنکور تو خود مدرسه مون و با تخفيفهاي خاص و زمان درس بيشتر جذب کنند. البته در طيف گسترده اي از درسها خيلي پيش از اين قضايا، مجموعه مدارس نمونه ما به خاطر اين که شناخته شده بودند معمولاً بهترين دبيرهاي درسها رو در مشهد از چندين سال قبل و در درسهاي مختلف جذب کرده بود. تو درس زيست دبيري داشتم به نام آقاي حاج منيري که گويا کلاسهاي زيست شناسيش تو مشهد مشهور بود. شيوه درس دادنش بسيار جالب بود، هرچند در واقع طبق نظر بچه هايي که پيگيرتر و نگرانتر بودند تناسب زيادي با نوع سؤالهاي کنکور نداشت. اين آقاي حاج منيري ضمن اين که يک رويکرد رياضياتي به مسائل ژنتيک داشت تقريباً درباره هر عکس و اشاره اي در متن کتابهاي زيست شناسي دبيرستان براش تحشيه اي داشت که گاهي اوقات خيلي دور از ذهن مي رسيد. اين تحشيات رو با اون روحيه خاصش مي گفت و ما حاشيه کتابهاي زيستمون مي نوشتيم. اين دقت و وسواس بسيار قوي روي نکات کاملاً حاشيه اي خيلي برام جذاب و تأثير گذار بود

من در تمام اين برنامه ها و خريدن کتابهاي کنکور و شرکت در کلاسهاي مختلف و آزمونهاي آزمايشي چندان جدي و پيگير نبودم. فقط تو کلاس بعضي درسها که عموم بچه ها شرکت مي کردند و خودم علاقه مند بودم شرکت مي کردم. يادمه در حالي که اخباري از نحوه درس خوندنهاي محيرالعقول دوستان تو مدرسه مي رسيد من با اکراه و بي حوصلگي و به طور نامرتب از اواخر خرداد ماه درس خوندنم رو براي کنکور شروع کردم. در واقع از بس درس نخونده بودم و احساس مي کردم از همه بچه هاي مدرسه مون عقب هستم که دچار استرس و نگراني شده بودم و ديگه نمي تونستم با بيکاري وقت رو بگذرونم. اين درد عجيب غريب نمي دونم چيه که از سالها پيش از کنکور تا همين اواخر در وجودم هست که نمي تونم مثل يک شاگرد عادي درس بخونم و تا آخرين فرصتهاي باقي مانده حال و حوصله و اراده اي براي آماده شدن براي امتحانها و انجام تکاليفم ندارم. هميشه هم براي اين وضعيتم يک دليلي يا بهانه اي مبني بر نامناسب بودن شرايط خودم دست و پا کرده ام. گاهي اوقات تقصير رو گردن خانواده انداخته ام گاهي گردن شرايط فيزيکي اطراف و گاهي هم تصميم گرفته ام همين جوري که هست باهاش کنار بيام و بهش فکر نکنم. در مجموع يادمه موقع کنکور که زمان درس خوندنم رو جمع بندي مي کردم بهترين تقريب فقط سه هفته بود. درس خوندنم هم جالب بود. مثلاً براي فيزيک کتابهاي فيزيک سالهاي مختلف دبيرستان رو دستم مي گرفتم، تو حياط قدم مي زدم و روخوني مي کردم! حال و حوصله دقت در مسائل رياضياتي فيزيک و حل مسأله هاي مختلف با صورتبنديهاي مختلف رو نداشتم. البته قبل از اينها به طور پراکنده در يک و نيم سال قبل از کنکور دو سه تا از چند کتاب قلم چي رو که گرفته بودم مرور کرده بودم. مثلاً يادمه چند روز تستهاي شيمي سالهاي قبل قلم چي رو مي زدم. اين موضوع رو هم نبايد ناديده گرفت که دبيران ما در سالهاي راهنمايي و دبيرستان و انتظاراتي که مدرسه و خانواده در اين سالها از ما داشتند سطحشون به طور مشخصي بالاتر از اون چيزي بود که درباره مدارس عادي صدق مي کرد و به طور عمومي در سالهاي راهنمايي و دبيرستان تنبلترين بچه هاي مدرسه هاي ما به خوبي با درسخونترين بچه هاي عادي مدارس شهر مي تونستند رقابت کنند

از جلسه کنکور دو نکته يادمه؛ يکي اين که وقتي نوبت به سؤالات زمين شناسي رسيد من با تعجب ديدم تقريباً همه بچه ها دست از تست زني برداشتند و به خودشون استراحت دادند. من بي توجه به بقيه، سؤالاتي که راحت تر بود رو جواب دادم. تو کارنامه 50 درصد نمره زمین شناسي رو گرفته بودم. در سؤالات فيزيک هم يک اشتباه قابل توجه انجام دادم که تا مدتها کم و بيش حسرتش رو مي خوردم. سؤالات فيزيک رو کليد کرده بودم که حتماً از همون اول يکي يکي جواب بدم. جالب بود هر مسأله اي رو که حل مي کردم جوابم با هيچ کدوم از گزينه ها تطابق نداشت و چون دقايقي رو براي حل هر سؤال صرف کرده بودم دلم نميومد سؤال رو بدون جواب بذارم و به همين خاطر نزديکترين گزينه رو علامت مي زدم. فيزيک گويا آخرين درس بود و وقتي داشتم دفترچه سؤالات رو قبل از اين که تحويل بدم ورق مي زدم چند سؤال که مربوط به تعريف کميتهاي فيزيکي بود و نياز به حل مسأله نداشت ديدم که اگر وقت مي کردم مي تونستم در عرض چند ثانيه جوابشون رو بدم ولي آقاي مربوطه بالاي سرم واستاده بود و بايد برگه مو تحويل مي دادم. تو کارنامه ام بدترين درسم فيزيک شد. فکر کنم حدود 23 درصد

يکي دو هفته بعد از کنکور سراسري کنکور پزشکي و غيرپزشکي دانشگاه آزاد رو هم شرکت کردم. درباره اين آزمونها چيزي که يادمه محل امتحان بود که در دانشکده هاي دانشگاه آزاد در حاشيه شهر قرار داشت و من تا اون زمان همچون جاهايي (قاسم آباد) که از مرکز شهر فاصله زيادي داشت و جزو مناطق ارزونقيمت و رو به رشد مشهد محسوب مي شد نديده بودم. نکته ديگه هم اين بود که وقتي تو جلسه نشسته و منتظر زمان آغاز امتحان و توزيع دفترچه ها بوديم سخنراني آقاي هاشمي رفسنجاني در نماز جمعه پخش مي شد که درباره حوادث 18 تير صحبت مي کرد و اين که دشمنان نظام به فروپاشي نظام اميدوار شدند. تو هر دو کنکور دانشگاه آزاد تلافي خراب کردن فيزيک رو درآوردم و تصميم گرفتم حتي اگر به قيمت کم آوردن تو درس رياضي بشه تمامي سؤالات فيزيک رو جواب بدم. سؤالات فيزيک گويا ساده تر از کنکور سراسري بود و اين بار به سرعت و با دقت هر جوابي که به دست مي آوردم با يکي از گزينه ها تطابق داشت. تو کارنامه تو درس فيزيک نمره ام 90-98 درصد شد. مشکل خاصي هم تو درس رياضي پيش نيامد

براي انتخاب رشته تا رشته 95 رو فکر کنم پر کردم. دريانوردي نوشهر و ضداطلاعاتِ نمي دونم کدوم دانشگاه هم جزو انتخابهاي غيرمتمرکزم بود! اول تقريباً هرچي پزشکي بود (حدود 30 تا) رو زده بودم و بعدش سراغ دندانپزشکيها (حدود 15 تا) رفته بودم! البته مي دونستم قبولي در دندانپزشکي مشکلتر از پزشکيه و اين جور انتخاب کردن از لحاظ منطقي خنده داره ولي خوب طبق توصيه ها فقط مطابق علاقه خودم رشته ها رو تنظيم کردم. بعد هم رشته هاي داروسازي رو رديف کردم (حدود 10 تا) و بعد طيفي از رشته هاي کارداني و کارشناسي اختصاصي رشته تجربي و بعد بقيه رشته هاي متفرقه. تو چند ماهي که بين کنکور سراسري تا اعلام نتايج نهايي فاصله بود به اين موضوع فکر مي کردم که بد هم نيست اگه يه رتبه پنج رقمي بيارم و تو يکي از رشته هاي کارداني يا کارشناسي تو شهر دور افتاده اي يا رشته شبانه قبول بشم. يعني اين آمادگي رو در خودم داشتم و پيش خودم توجيه مي کردم که يک زندگي خوب الزاماً وابسته به قبول شدن تو رشته هاي لوکسي مثل پزشکي و دندانپزشکي نيست. در واقع بيشتر دغدغه ام اين بود که تو يک شهر دوردست قبول بشم تا چند مدتي ببينم اگه دور از خانواده و منطقه شرق کشور که به طور سنتي سالها درش به سر مي برده ام باشم چطور مي شه. زماني که قبل از درج نتايج تو روزنامه، اعلام شده بود از طريق تلفن نتايج رو اعلام مي کنند همراه خانواده در شهرستان تعطيلات رو مي گذرونديم. پدرم که تو مشهد سر کارش حاضر مي شد، زنگ زده بود و کد رشته قبوليم رو بهم اطلاع داد؛ 2994. در ذهنم آشنا بود و بايستي يکي از انتخابهاي اولم مي بود. دفترچه انتخاب رشته رو تو يکي دو روز بعد، از طريق قوم و خويشها پيدا کردم؛ رشته پزشکي تبريز و انتخاب پنجمم قبول شده بودم. شايد اولين واکنشم اين بود که اگه من با اين جور درس خوندن، پزشکي تبريز قبول شده ام اونايي که سالها پشت کنکور هستند و هزار و يک جور استرس و وسواس در درس خوندن دارند ديگه چه جور موجوداتي ممکنه باشند

قبل از اون هيچ وقت تبريز رو نديده بودم و در واقع در مسافرتهاي کم تعداد و پراکنده اي که داشته بودم از قزوين در غرب پيشتر نرفته بودم. از همون اول جوونترهاي اقوام و خويشان درباره مشکلات و برخوردهايي که ممکنه با زبان ترکي و شيوه برخورد ترکها پيدا کنم انذار و توصيه مي دادند و خاطره تعريف مي کردند. البته هم اونها و هم خودم مي دونستم قضايا اونقدرها نگران کننده نيست. اين قبولي براي خودم تا حدودي رضايت بخش بود از اين جهت که همونطور که دوست داشتم براي اولين بار از منطقه شرق کشور و از خانواده ام دور مي شدم. ولي خوب بعد از قطعي شدن اين قبولي يک مقدار به خاطر واکنشهاي بعضي اوقات افراطي مادرم و اين که قرار بود سالها از خانواده جدا بشم کم کم احساس نگراني بهم دست داد. با حالت دلهره و دل آشوبي که داشتم آماده مي شدم به تنهايي براي کارهاي ثبت نام به تبريز برم و تا اولين تعطيلات مناسب اونجا بمونم. اين وسط قضاياي مشکلات مربوط به نظام وظيفه هم دردسرها و کمديهاي خاص خودشو داشت. تبريز 1500 کيلومتر با مشهد فاصله داشت و 24-25 ساعت طول مي کشيد با اتوبوس يا قطار از يکي به ديگري بري. اين بار گويا خدا حسابي آرزوي من رو در دور شدن از خانواده برآورده کرده بود! در نهايت با پدرم به تبريز رفتم و در دانشگاه و خوابگاه ثبت نام کردم. پدرم يک شب تبريز بود و بعدش رفت. با چند نفر از بچه هاي مدرسه مون که تبريز قبول شده بودند، اونجا ملاقات کردم و تا جايي که يادم مياد از همون روزهاي اول کم و بيش به فکر جور کردن انتقال خودم به مشهد بودم. به زودي فهميدم وابستگي من به خانواده و ضعفم در ارتباطات اجتماعي به اندازه کافي زياد هست که انتقال به مشهد گزينه مطلوب و بعداً الزامي براي ادامه تحصيلم بشه. اين احساس کم کم شديدتر شد و با امتناع مصرانه دانشگاه علوم پزشکي مشهد از پذيرفتن اشخاصي امثال من، در من حالتي از ناکامي و حسرت ايجاد کرد. حتي فکر انصراف از تحصيل و يا تغيير رشته به نحوي که بتونم دوباره به مشهد برگردم در ذهنم جزو انتخابهاي ممکن بود. خلاصه قضاياي مفصلي در اين باره در چند سال ابتدايي تحصيلم در تبريز داشتم. اما بالاخره با باز شدن پاي کامپيوتر و بعد اينترنت اين قضايا در همون تبريز التيام يافت. فعلاً اين شعار اخلاقي رو درباره اين قسمت داشته باشيد که؛ بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي

حالا که بعد از هشت سال با يک سال تأخير در آستانه پايان تحصيلاتم هستم نمي دونم چطور به اين سالها بايد نگاه کنم. شايد بزرگترين و تأثيرگذارترين دسته تجربياتم در اين هشت سال يکي تعديل فشارهاي ابتدايي بود که با دور شدن از خانواده احساس مي کردم، ديگري تأثيرات ناشي از تجربيات باليني پزشکي و برخوردهام با بيماران بود و سومي آشنايي و فعاليت من در حوزه اينترنت بود که بتدريج تا حدود زيادي گسترش يافت. بايد ديد بعد از اين چي مي شه. اين بود مروري ذوقي بر خاطراتم از حول و حوش کنکور و ورود به دانشگاه

هیچ نظری موجود نیست: