و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

نوروز پاره ها 3

از همون دوران کودکي به ياد دارم زماني که بعد از اتمام تعطيلات از قاين به مشهد برمي گشتيم هميشه يک احساس ناراحتي و دلتنگي موقع ترک قاين و طي چند هفته ابتدايي بازگشت به مشهد داشتم. چنان که گويا دوست داشته ام براي هميشه تو قاين بمونيم. به خصوص در اون سالها اون شهر کوچک که تقريباً تمامي اقوام و خويشان ما رو در خودش جا داده بود و نامش همراه با خاطرات نوروزي و تابستانه گردش در طبيعت کوهستان و کوچه باغها بود براي ما نمادي از صميميت و صلح و صفا و زيبايي و نشاط شده بود. اين احساس در دوران دانشجوييم تو تبريز قدري کند شده بود و در مقايسه با دوري و تلخي و تنهاييم تو تبريز، برام تفاوت چنداني بين قاين و مشهد وجود نداشت و مدت حضورم رو در هر دو شهر غنيمت مي شمردم. با پايان دوران دانشجويي امسال دوباره اون احساس نسبت به قاين بازگشته. البته از حدود هفت هشت سال قبل در اون احساس اوليه کودکانه ام نسبت به قاين تغييراتي بوجود اومد و اون باز شدن چشمهام به برخي واقعيتهاي سنگين يا تلخي بود که تو قاين هم مثل هر جاي ديگه اي روي زمين در جريان بود. بعضي سالها پيش از اتمام دوران تعطيلات، شرايط قاين برام قابل تحمل نبود و دوست داشتم زودتر به مشهد برگردم. پرده هاي زرورق و رنگارنگ خيالهاي کودکانه کنار رفتند و در کنار زيباييها و شاديها، ناراستيها و آزارها رو هم لمس مي کردم. درد سنگين محروميت و فقر و انواع و اقسام تبعات اجتماعي و فرهنگي اون هم به چشم مي اومد. باورها و رسوم سنتي خانوادگي و اجتماعي، فشار نامعقول و محدوديتهايي غيرقابل تحمل وارد مي کردند. در چنين شرايطي مشهد پناهگاهي بود که مي شد براي فرار از اين شرايط آزاردهنده بهش گريخت و اون سختيها و تشويشها رو به فراموشي سپرد و با گم شدن در شلوغي شهر تنوع و آزادي و عقلانيت بيشتري رو مزمزه کرد. مسافرت به قاين و بازگشت از اون سفر به مشهد براي ما قدري با بقيه مسافرتها و بازگشتن به خونه فرق داره. در چند روز اول بازگشت از اون سفر نوعي احساس تعليق و سرگرداني در من زنده مي شه. از شهر اجدادي دور افتاده ام يا به عبارتي فرار کرده ام و احساس تعلق جدي اي هم به مشهد ندارم. انگار از مسير و روال عادي زندگي جدا شده ام و همه کارها و دغدغه ها و علاقه منديهايي که قبلاً دنبال مي کرده ام بي معني و بي ارزش شده اند. از خودم مي پرسم چه کار دارم مي کنم؟ مشغوليتهايي که تا به حال داشته ام چه ارزشي داشته اند؟ متعجب مي شم از اين که چطور بدون اين که بدونم وطنم کجاست و داستان چيه، زماني پيش از اين با خاطر جمع روزها و شبهاي پياپي با آرامش و آسودگي و اطمينان خاطر اوقاتم رو با روزمرگيهاي منظم و تکراري مي گذرونده ام. و اين در حاليه که احساس مي کنم هيچ تکليفم مشخص نيست.

تعليق بين قاين و مشهد به نوعي و تا حدودي نمايانگر يک جور تناقض و کشاکش در شخصيت اجتماعي من هم هست. زندگي اجتماعي در قاين ارتباط قوي و نزديکي با پيوندهاي خانوادگي و اجتماعي داره و رعايت انتظارات خانوادگي و باورها و رسوم اجتماعي نقش مهمي در قضاوت خانواده و جامعه در مورد شخص داره. در اين شهر کوچک سلسله طولاني خويشان و فاميل همشهريها شناخته شده است و صحبت درباره دورترين انتسابات فاميلي و پنهان ترين زاويه هاي شبکه گسترده و پيچيده خويشاوندي مردم شهر موضوع ثابت صحبتهاي مجالس شب نشينيهاي خانواده ها و جمعهاي دوستانه و همکاران در ادارات و سازمانهاست. مردم به خوبي سوابق گوناگون زندگي خانوادگي و شغلي و اجتماعي افراد مختلف رو به خاطر مي آورند و براي يکديگر يادآوري و بازخواني مي کنند. ليست داراييهاي افراد از قبيل زمين و خانه و ماشين و تاريخ خريد و فروش يا ساخت و ساز يا قيمت مورد معامله در دهان مردم در چرخش بوده و به خوبي شناخته شده است. به اين ترتيب شما اگر عضو يکي از خانواده هاي قديمي شهر باشيد در هر جايي در شهر و اطرافش رفت و آمد کنيد حتي بدون اين که خودتون شناختي درباره مردم اطرافتون داشته باشيد به سرعت ديده مي شويد. مردم شهر مي توانند در مورد شما و سوابق خانوادگي اقوام شما اطلاعات محيرالعقولي ارائه دهند که خودتون چه بسا هيچ وقت چيزي درباره اش نمي دانسته ايد. اين شبکه گسترده و فراگير نظارت و پايش اجتماعي زماني که به نحو سخت گيرانه و متعصبانه اي قضاوت و اعمال اثر کنه به سادگي مي تونه شرايط رو براي زندگي مسالمت آميز و دوستانه کسي که علاقه داره با آزادي و طبق تشخيص و خواست خودش زندگي کنه سخت کنه. زندگي در قاين در چنين شرايطي و نيز تجربه زندگي خانوادگي که تحت تأثير چنين شرايط اجتماعي قرار داشته، باعث شده تا از يک طرف براساس سابقه تربيت اجتماعي و خانوادگي خودم، نسبت به انتظارات و قضاوتهاي خانوادگي و اجتماعي که گاهي مي تونه ليست بلند بالايي داشته باشه و شامل مواردي کاملاً شخصي و خصوصي هم بشه حساس باشم و خودم رو موظف بدونم نسبت به اونها پاسخگو باشم. اما از طرف ديگه آموزشهايي که در محيط شهري بزرگتري مثل مشهد داشته ام و تماسهايي که با دنياي بزرگتر بيرون داشته ام اين علاقه مندي و سابقه ذهني رو در من بوجود آورده که فردگراتر و منطقي تر از چيزي که در قاين ديده بودم و در خانواده تجربه کرده بودم زندگي کنم. اما اين آموزشهاي جديدتر با اون سابقه کهنتر متعارضه؛ نوعي سرگرداني و بلاتکليفي بين روش زندگي سنتي و جمعگرا و روش زندگي مدرن و فردگرا. اين بار که به قاين رفته بودم اين کشاکش و تزلزل شخصيتي رو در خودم بهتر لمس کردم. انتخاب بين اين دو وضعيت کار مشکليه و پيدا کردن يک وضعيت متعادل حدواسط هم به نظر مي رسه سخت باشه. نوعي توانايي و تبحر اجتماعي و ارتباطي لازمه تا به روشي مسالمت آميز تعادل خوبي بين انتظارات دروني و فردي از یک طرف و بيروني و اجتماعي از طرف دیگه بوجود آورد.

امسال برای اولین بار مسافت نسبتاً طولانی رو در مسیر بازگشت از قاین به مشهد رانندگی کردم. بیشتر از هفت ساله که گواهینامه دارم اما خیلی کم موقعیتی برای رانندگیم پیدا شده. برای رانندگی کردن در شرایط سخت اونقدرا مهارتی ندارم و تو این سالها تو مشهد فقط یک بار رانندگی کرده ام. در مسیر بازگشت، پدرم بعدازظهر خواب آلود شده بود و من پیشنهاد دادم که من رانندگی کنم. تو یک پارکینگ توقف کرد و جاهامونو عوض کردیم. به خصوص که چندبار به خاطر سرعت بالا جریمه شده بود اصرار داشت که حتی با وجود خلوت بودن جاده سرعتم نباید از نود و پنج کیلومتر بالاتر بره. سبقت گرفتن برام کار سخت و پراسترسی بود هرچند با سرعت هشتاد نود کیلومتری موارد سبقت کمی لازم می شد. فکر کنم نسبت به سالهای قبل تسلطم روی ماشین کمی بیشتر شده بود و برای حرکت ماشین در مسیر مستقیم چندان با فرمان بازی نمی کردم. بیشتر مسیر خلوت بود و با سرعتی که قرار بود رانندگی کنم کار راحت و یکنواختی برای طی کردن مسیر در یک کویر خلوت در پیش داشتم. یک جا یک کامیون که سرعت کمی داشت به داخل شانه جاده کشیده بود و در حال حرکت بود و از روبرو هم قطاری از ماشینهای بزرگ در حال حرکت بودند. سرعت کامیون اونقدر کم بود که نمی تونستم کند کنم و منتظر رد شدن ماشینهای بزرگ روبرو بشم و لاجرم مجبور شدم بدون آمادگی قبلی وارد دالانی که بین کامیونها بوجود اومده بود بشم و از فاصله کم بین اونها بگذرم. تو تونل هم سر این که چطور باید چراغهای ماشین رو روشن کنم با بابام دعوام شد. دو طرف فرمون دو تا اهرم وجود داشت و من نمی دونستم کدوم یکی رو چطور باید حرکت بدم تا چراغها روشن بشوند. بابام هم آدرس ناقصی داد و من چند ثانیه ای گیج شدم. تا این که خودم بالاخره فهمیدم چه کار باید بکنم. اما وقتی بارون شروع به باریدن کرد بدون این که از بابام بپرسم برای حرکت برف پاک کنها اهرم مربوطه رو به درستی حرکت دادم. به مشهد که نزدیکتر شدیم جاده شلوغتر شد. یک کامیون سرعت کمی داشت و ماشینهای روبرو هم فاصله زیادی داشتند. شرایط برای سبقت مناسب بود. وقتی وارد باند سبقت شدم و تا کنار کامیون جلو رفتم ناگهان متوجه شدم قطاری از ماشینها جلوی کامیون در حال حرکت هستند و فاصله ماشین روبرویی که در حال نزدیک شدن بود به اندازه کافی زیاد نیست که بتونم از همه شون سبقت بگیرم. از طرف دیگه هم سرعتم اونقدر زیاد بود و اونقدر جلو آمده بودم که دیگه برگشتن به پشت کامیون معقول نبود. تصمیم گرفتم پشت اولین ماشین که یک پیکان سفید قدیمی بود و جلو کامیون به داخل باند خودم برگردم اما فاصله اینها با هم خیلی کم بود. باید از سرعتم کم می کردم تا با سرعت پیکان هماهنگ بشم و پشتش خود رو جا کنم. چند بار ترمز گرفتم و مرحله به مرحله ماشین رو به سمت راست کشیدم. در این گیرودار که نگران بودم خودم رو از جلو به پیکان نزنم و قبل از این که ماشین روبرویی سر برسه کاملاً از روی خط سفید رد شده باشم صدای بوق ممتد کامیون بلند شد. گویا فاصله ام چنان با کامیون کم بوده که در حالی که به سمت راست می کشیده ام اون مجبور شده بود برای این که مانع از تصادف بشه به داخل شانه جاده بکشه. از آینه پشت سر رو نگاه کردم و چراغهای گرد کامیون بنز رو دیدم که داره به داخل شانه جاده می کشه و همونطور بوق می زنه. داد و بیداد پدر و مادرم هم بلند شد. ولی خوشبختانه اتفاقی نیفتاد. اشتباهم همون بود که قبل از این که اقدام به سبقت گرفتن بکنم حواسم به قطار ماشینهایی که جلو کامیون در حال حرکت بودند نبود. حالا نمی دونم اعتراض کامیون به خاطر این بود که نمی خواست راه بده یا به خاطر این بود که خیلی غافلگیر کننده جلوش پیچیده بودم. اون روز در طول مدت رانندگی چند مورد بود که به کامیونها و اتوبوسهایی که در صدد سبقت گرفتن از من بوده و تحت فشار ماشینهایی که از روبرو می اومدند بودند راه داده بودم و پام رو از رو گاز برداشته بودم تا به سبقت گرفتنشون کمک کنم بنابراین خودم رو محق می دونستم که اون کامیون هم در شرایط سختی که من قرار داشتم کمی سرعتش رو کم کنه و از پیکان جلوییش فاصله بگیره. به خصوص در اون لحظه به خوبی چگونگی پرمخاطره بودن رانندگی در جاده رو لمس کردم. البته بعداً بابام به خاطر این که در اون موقعیت باهام دعوا کرده بود عذرخواهی کرد. ولی من اونقدر غرق در اون موقعیت بودم که اصلاً چیزی از گفته هاش نشنیده بودم.

هیچ نظری موجود نیست: