و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۷

سرباز وطن 2

روز دوشنبه سيزدهم خرداد بعد از مراسم پايان دوره آموزشي و اعطاي سردوشي براي اولين بار بعد از سي و نه روز قرار بود به مشهد برگردم. از روزهاي قبل اطلاع داشتيم به خاطر چند روز تعطيلي و ساير قضايا از شهر چالوس به مقصد مشهد اتوبوسي در دسترس نيست. بچه هاي مشهدي گروهان ما هماهنگيهايي انجام داده بودند تا به طور دربست اتوبوسي بگيريم اما در آخرين لحظه موضوع منتفي شد. از مرزن آباد هيجده نفر مشهدي بوديم که تو يه ميني بوس با کلي کيسه انفرادي و بار و بنه خودمونو جا کرديم و به سوي چالوس حرکت کرديم. اونجا رايزنيها و چونه زنيهاي مجدد بچه ها توي ترمينال کوچک چالوس براي دربست گرفتن يک اتوبوس به جايي نرسيد. اتوبوسهاي محدودي وجود داشتند يا اجازه داشتند که تو اون ايام مسيري غير از تهران رو در پيش بگيرند. توي چالوس هفت نفرمون که عمدتاً به فکر ادامه مسير با سواري بودند، جدا شدند. من عجله اي نداشتم و به نظرم هنوز براي متوسل شدن به وسيله پرهزينه اي مثل سواري زود بود. به خصوص که نظر خوشي هم نسبت به قشر شريف و احياناً سودجوي سواريهاي بين شهري که در ايام شلوغي چاقو رو تا دسته فرو مي کنند نداشتم. يازده نفر بقيه با ميني بوس به سمت بابل حرکت کرديم. البته توي چالوس سر اين که گويا ميني بوس داران محترم اصرار داشتند از سربازان قدري بيشتر از ساير مسافرين کرايه بگيرند يا در هر حال اگر غريبي گير بياورند سر قيمتهاي بالاتر باهاش چونه بزنند برخوردهايي بوجود اومد. با تماس تلفني با ترمينال بابل هم مشخص شد جاي خالي توي اتوبوسي براي مشهد در دسترس نيست. بچه ها با خوش خيالي به فکر کرايه کردن ميني بوسي از بابل به مقصد مشهد بودند. تدبيري که براي من مبرهن بود که با شکست مواجه خواهد شد. من معتقد بودم هنوز مي شه مسير رو تا چند شهر ديگه با ميني بوس ادامه داد. بقيه بچه ها يا مردد و معطل مانده بودند يا نظرات و نگرانيهاي ديگه اي داشتند. من توي بابل از بقيه جدا شدم و از ترمينال ميني بوسهاي بابل به مقصد ساري حرکت کردم. ساري شهر بزرگتري نشون مي داد. حاشيه يک ميدون مردم منتظر بودند تا با اتوبوسهاي عبوري به گرگان بروند. اگر مي خواستم با ميني بوس حرکت کنم با کيسه انفرادي بزرگ و سنگيني که همراه داشتم بايد مسافتي رو طي مي کردم. غروب نزديک بود و احتمال داشت ميني بوسي گير نياد. همونجا با بقيه منتظر اتوبوس شدم. يکي دو نفر از رانندگان سواريها تلاش زيادي براي پيدا کردن مسافر داشتند. بالاخره اونقدر کرايه رو پايين آوردند که تنها قدري بالاتر از کرايه اتوبوس مي شد. چهارنفر مسافر شديم و حرکت کرديم. وارد ترمينال گرگان که شدم با وضع خلوتي که اونجا ديدم پيشاپيش اميدم رو براي پيدا کردن اتوبوسي به مقصد مشهد از دست دادم. بسيج عمومي و دستوري اتوبوسها به مقصد تهران و مرقد مطهر گويا تا اونجا هم دامن کشيده بود. از ترمينال بيرون اومدم و قدري اونطرفتر که گويا جايي به اسم جرجان بود وقتي در تاريکي شب از پيدا کردن ميني بوسي نااميد شدم بعد از کمي چونه زدن و کاهش قيمت، مسافرکشي به مقصد گنبد پيدا کردم. سر دو راهي که مسير گنبد از مسير بجنورد و مشهد جدا مي شد پياده شدم. حدود پنجاه نفر اونجا منتظر بودند تا با اتوبوسهاي گذري به مشهد يا بجنورد بروند. ساعت ده دقيقه به ده شب تازه به اونجا رسيده بودم. اتوبوسهاي عبوري يا اصلاً توقف نمي کردند يا جاي محدود و نامتعارفي براي سوار کردن مسافر پيشنهاد مي دادند که اونجا هم با هجوم مسافران زود اشغال مي شد. پسر جواني اونجا جزو منتظرين بود که از ظاهرش مي شد حدس زد سربازه. من هم با لباس نظامي بودم. صحبت رو اون شروع کرد. بلوچي بود که تو زاهدان ازدواج کرده بود ولي پدرش از چند سال قبل حوالي گرگان ساکن شده بود و سربازيش رو هم در همون منطقه مازندران مي گذروند. يک ماه مرخصي داشت و اونجا منتظر بود تا به زاهدان و نزد زن و بچه اش بره. بچه اي خوش مشرب و ساده و صميمي بود. از همه چيز زندگيش مي گفت و در نهايت بدون اين که من درخواست کرده باشم خودش از اختلافات اعتقادي و فقهي شيعه و سني صحبت کرد. نظر من رو درباره حضرت عمر پرسيد و من گفتم نمي تونم قضاوت کنم. متقاعد نشده بود و موقع صحبت کردن چنان نگاهم مي کرد که گويا مي خواست هرطور شده از واکنشهاي غيرکلاميم بفهمه درباره اهل تسنن چطور فکر مي کنم. سواريها براي بجنورد هفت هزار تومان و براي مشهد پانزده هزار تومان مي خواستند. ساعت از دوازده نيمه شب گذشته بود. سرانجام يک سواري از راه رسيد که براي مشهد هشت هزار تومان مي خواست. دو نفر جا داشت. کيسه انفرادي من جا مي شد اما چمدون اون جا نمي شد. براي هم صحبتم آرزوي موفقيت کردم و به مقصد مشهد ازش جدا شدم. صبح که به خونه رسيدم وقتي هزينه ها رو حساب مي کردم ديدم در مجموع تنها پنجاه درصد بيشتر از کرايه معمول چالوس مشهد هزينه کرده ام. در خونه باز بود و بدون اين که زنگ بزنم بالا رفتم. همه خواب بودند و برادر بزرگه ام هم اون موقع خونه نبود.

نظامي گري هم دنياي خودش رو داره. حمل و استفاده از اسلحه، احترامات و تشريفات نظامي، رژه و انضباط جمعي سه رکن اساسيي بود که براي من به نحو متمايزي جالب بود. نظاميها نظر ويژه اي نسبت به اسلحه خودشون دارند. فرمانده دسته ما در اولين جلسه اي که به ما اسلحه داده بودند گفته بود اسلحه ناموس يک نظاميه و اون بايستي با دقت و حساسيت از اسلحه اش حفاظت کنه. از جمله مواردي که نظاميان اجازه شليک و استفاده از اسلحه خودشونو دارند روبرو شدن با کسيه که قصد گرفتن اسلحه اونها رو داشته باشه. يک بار که يکي از بچه ها تو صف اسلحه اش رو زمين افتاده بود بيرون کشيده شد و به عنوان تنبيه، نگهباني اضافه براش مقرر شد. شليک با اسلحه و فشنگ جنگي امکان و تجربه جالب و منحصر به فردي است که به راحتي در اختيار سربازان قرار گرفته. اصولاً زندگي کردن و سروکار داشتن با اسلحه روحيه اي به فرد مي ده که قاطعيت، اعتماد به نفس، انضباط و مسؤول بودن بخشهايي از چنان روحيه اي هستند. مراسم صبحگاه از جمله نمودهاي احترامات و تشريفات نظامي بود که ما باهاش برخورد داشتيم. رعايت احترامات و فرمان پذيري بي قيد و شرط نسبت به سلسله مراتب مافوق، استفاده از لباس متحدالشکل و حساسيت روي انضباط ظاهري افراد و البته اداي احترام نسبت به پرچم از جنبه هاي جالب ديگه احترامات و تشريفات نظامي هستند. در مراسم صبحگاه گروهانها و گردانها به تفکيک در سه ضلع ميدان صبحگاه مستقر مي شوند. ضلع چهارم ميدان به خاطر شيب زمين و نيز جايگاهي که درش ساخته شده بر روي سه ضلع ديگه ميدان اشراف داره و محل استقرار فرمانده ميدان و معاون آموزشي و احياناً فرمانده پادگان يا جانشين اوست. يک يا دو روز در هفته فرمانده پادگان يا جانشين او در ميدان حضور مي يافت. رئيس عقيدتي سياسي هم که يک روحاني بود از لحاظ رتبه همتراز فرمانده پادگان محسوب مي شد و از سلسله مراتب مستقلي از فرماندهي پادگان تبعيت مي کرد. مراسمي که در حضور اين دو نفر در ميدان انجام مي شد نقطه اوج برنامه هاي تشريفات نظامي پادگان بود. با نزديک شدن اين دو نفر به ميدان که گاه از سوي جانشين فرمانده همراهي مي شدند شيپوري نواخته مي شد که به فرمانده ميدان براي آغاز مراسم اعلام آمادگي مي داد. با وارد شدن اونها فرمانده پادگان به يگانهاي مسلح حاضر در ميدان دستور پيش فنگ مي داد. پيش فنگ حالتي بود که فرد مسلح با اسلحه خود اتخاذ مي کرد و نشانگر اوج ابراز احترام او نسبت به طرف مقابل بود. در پادگان تنها فرمانده پادگان و جانشين او شايسته چنين ابراز احترامي بودند و براي بقيه افراد جهت احترام سلام نظامي و حالت خبردار انجام مي شد. سپس فرمانده ميدان با گامهايي محکم و موزون و در حالي که شمشيري رو به وضع خاصي و با احترام در برابر خود افراشته نگه داشته بود به سوي آن دو حرکت کرده و با اداي جملاتي که متضمن عبارات مذهبي هم بود از فرمانده براي سان ديدن از افراد حاضر در ميدان دعوت مي کرد. فرمانده پادگان در صورتي که براي انجام اين کار اراده مي کرد در حالي که دستش رو به حالت سلام نظامي بالا مي آورد در کنار رئيس عقيدتي سياسي از برابر تک تک يگانهاي مستقر در ميدان عبور مي کرد و از اونها سان مي ديد. فرمانده ميدان هم با شمشيري که در دست داشت پشت سر اونها حرکت مي کرد. يگانها هم در حالي که پيش فنگ ايستاده بودند با عبور فرمانده از برابرشون با نگاه و حرکت سر در راستاي مسير عبورش، اونو مشايعت مي کردند. فرماندهان گروهانها و گردانها هم که در سمت راست يگانهاي خود ايستاده بودند يا با شمشير يا با سلام نظامي و با حرکت سر فرمانده پادگان رو مشايعت مي کردند. فرمانده در پايان مسير به ميدان درود مي فرستاد و پس از پاسخ ميدان دستور پافنگ مي داد و وارد جايگاه ويژه ميدان مي شد. پافنگ حالت عادي ايستادن نظامي با اسلحه اش هست. جايگاه سکويي بود که سايه بان هم داشت. تصاوير و جملات و نمادهايي هم در اطرافش نصب شده بود. پس از قرائت قرآن يگانهاي مسلح براي پرچم پيش فنگ مي کردند و همراه با نواختن سرود ملي از سوي گروه موزيک، افراد حاضر در ميدان سرود رو مي خواندند. هم زمان با خواندن سرود ملي دژبان مخصوص تشريفات که پاي ميله پرچم درست در وسط ميدان ايستاده بود پرچم رو بتدريج بالا مي برد و در تمام اين مدت همه چشمها به پرچم دوخته شده بود. پس از اين فرمانده ميدان به پايداري جمهوري اسلامي ايران دستور تکبير مي داد. نيايش و قرائت حمد و سوره هم بخشهاي ديگه مراسم صبحگاه بودند. سپس فرمانده يا در غياب او معاون آموزشي پادگان صحبت مي کرد و دستوراتي مي داد يا احياناً ابلاغيه ها و دستورات قرائت مي شد. پايان بخش مراسم صبحگاه رژه يگانها بود. در تمام طول مدت مراسم افراد حاضر در ميدان بايستي بدون حرکت و در حالت خبردار مي ايستادند. حالت خبردار به خودي خود حالت سختي بود و زماني که براي مدت طولاني بايد حفظ مي شد سخت تر هم مي شد.

دوره زندگي در پادگان آموزشي جزو سخت ترین دوره هایی بود که من تجربه کرده بودم. هر چند طي يک هفته ده روز پاياني کم و بيش تنگ حوصله تر شده بودم ولي با اين حال در مجموع اونقدرها غيرقابل تحمل نبود. اجازه خروج از پادگان رو بدون برگه مرخصي نداشتيم. من طي اين سي و نه روز تنها دوبار براي مرخصي پنج شنبه و جمعه از پادگان خارج شدم. وضع خواب و خوراک مطلوب نبود. به خصوص طي دو هفته اول براساس برنامه اعلام شده کاري پادگان وقت کمي براي خوابيدن داشتيم. در بقيه اوقات هم از بخت بدي که من داشتم تختم دقيقاً مقابل تلويزيون آسايشگاه قرار گرفته بود و خوابيدن در يک محل شلوغ و پرسروصدا کار راحتي نبود. کيفيت غذا البته پايين بود ولي نسبت به ساير گروهانها کميت غذاي ما کمي بهتر بود. تراکم جمعيت و کمبود امکانات، وضع بهداشتي نامطلوبي رو بوجود آورده بود. تو آسايشگاه ما شصت و دو نفر مي خوابيد. آسايشگاه ديگه گروهان ما تقريباً به همين اندازه ظرفيت داشت. گروهانهاي ديگه جمعيتي بيشتر از اين داشتند. کل پادگان آموزشي ما متشکل از چهار گردان بود که هر گردان تا چهار گروهان رو پوشش مي داد. با اين حساب بين هزار و دويست تا دوهزار نفر سرباز تو پادگان ما حضور داشتند. صفهاي طولاني براي غذا، آبخوري، حمام و دستشويي انرژي بچه ها رو به تحليل مي برد. تقريباً هيچ فضاي خصوصيي که بتوني درش قدري بياسايي وجود نداشت و بايستي تمام مدت فشار افکار و روحيات رنگارنگ و متعارض آدمهاي مختلف اطرافت رو تحمل کني. همين تنگ شدن فضاي شخصي به نظرم از جمله ناراحت کننده ترين و توانفرساترين شرايطي بود که بايد تو پادگان باهاش کنار مي اومديم. غير از مطالعه و تماشاي تلويزيون تقريباً هيچ مجال و امکاناتي براي رسيدگي به علايق شخصي وجود نداشت. برنامه آموزشي نظري که در پادگان ارائه مي شد خيلي نامرتب و پراکنده و آبکي بود و به قول بچه ها به نظر مي رسيد تنها بهانه اي براي طولانيتر کردن دوره آموزشي سربازان بود. برنامه هاي صف جمع، راه پيمايي و ورزش صبحگاهي هم براي خيلي از بچه ها اذيت کننده بود و از جمله عوامل آزارنده اي تلقي مي شد که اگر نمي تونستند از زيرش در بروند بايستي تو پادگان باهاش مي ساختند. اين فعاليتهاي بدني البته گاه خسته کننده بودند اما از نظر من جالب و متفاوت و ارزشمند هم بودند و هيچ وقت مشکل بدني براي من بوجود نياوردند. با وجود چنين شرايطي استعاره اي که گاهي بچه ها درباره شرايط پادگان به کار مي بردند و اونو به يک اردوگاه کار اجباري تشبيه مي کردند چندان بيجا نمي نمود.

هیچ نظری موجود نیست: