و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

نوروز پاره ها 4

فکر کنم روز چهارم فروردين بود که خانواده ما، خاله ام، خواهرم و داييم براي تفريح از شهر بيرون رفتيم. سه تا ماشين بوديم و چهار تا خانواده که البته داييم و برادر بزرگه ام حضور نداشتند. منطقه اي رو که رفته بوديم شوهر خاله ام مي شناخت و خانواده پدريش در روستايي در اون حوالي زندگي مي کردند. يک جريان آب کشاورزي بود که نمي دونم مربوط به يک قنات يا چشمه مي شد و يک حوض سيماني کشاورزي. چند تا کشتزار سرسبز و چند تا درخت پرشکوفه بادام. زير درختهاي بادام جا انداختيم و چاي و ناهار خورديم. ساعاتي بعد از ناهار هوس کردم از تپه هاي اطراف بالا برم. ديده بودم دو تا پسرخاله ام يکي ده ساله و ديگري هفت ساله و پسر داييم سه ساله تا قبل از اون در اون اطراف زياد بازي مي کردند بنابراين به نظرم رسيد اونها رو هم با خودم همراه کنم. هر سه نفر استقبال کردند. دست پسر داييم که کوچکتر بود رو گرفتم و دو تا پسر خاله هم که بزرگتر بودند خودشون با هدايت من مسير رو جلو جلو پيش مي رفتند. يک تپه بزرگتر و زيباتر رو که از محل اتراق ما ديده مي شد انتخاب کرديم و ازش بالا رفتيم. پسرخاله هام خوب و راحت پيش مي رفتند و پسر داييم هم بيشتر مسير رو خوب مي اومد ولي گاهي خسته مي شد و ازم مي خواست بغلش کنم. به بالاي قله اول که رسيديدم قله بلندتر ديگه اي رو که نزديک بود انتخاب کرديم و مسير رو ادامه داديم. از قله دوم هم قله سوم ديگه اي که قدري بلندتر بود انتخاب شد. بعد از قله سوم مسير تپه بلندتر چهارمي رو پيش گرفتيم. فکر کنم تا اين قله چهارم بود که محل اتراق خانواده ها ديده مي شد اما هنوز علاقه و انرژي براي ادامه مسير داشتم و قله هاي بلندتري بودند که صعود بهشون نزديک و راحت به نظر مي رسيد. مسير رو از اينجا عليرغم اين که ديگه در بين تپه ماهورها اثري از محل اتراق خانواده ها ديده نمي شد ادامه داديم. پسرخاله هام گاهي پيشنهاد مي دادند برگرديم هرچند هنوز چندان خسته به نظر نمي رسيدند. انتخاب مسير جالب بود چون بدون هيچ برنامه ريزي قبلي تنها وقتي به بالاي يک قله مي رسيديم قله بعدي ديده مي شد و ادامه مسير مشخص مي شد. در طول راه عکاسي مي کرديم هرچند بعداً به خاطر اشکال دوربين عکسها خراب شدند. مسير رو تا قله هفتم ادامه داديم. حتي اگر پسرخاله هام قبلاً تا چنين ارتفاعي بالا اومده بودند مطمئن بودم اين اولين باره که عماد اين قدر از کوهها بالا اومده. قله ها در يک مسير مستقيم رديف نشده بودند و به خيال خودم موقع تغيير جهت در مسير، موقعيت کلي محل اتراق خانواده ها رو براي بازگشت در ذهنم نگه داشته بودم. از فراز تپه ها شهر در فاصله تقريباً سي کيلومتري ديده مي شد و کارخانه سيمان در فاصله حدوداً بيست کيلومتري شهر در ميان دشت قدري دورتر در ديدرس بود. وقتي از فراز قله هفتم تصميم گرفتيم برگرديم دو ساعت بيشتر تا غروب باقي نمونده بود. تصميم گرفتيم به جاي اين که دوباره مسير رو از فراز قله ها برگرديم، به داخل شيله (شيار بين تپه ها و کوهها که موقع بارندگي آب درش جريان پيدا مي کنه) پايين بريم و در مسير اون به محل اتراق خانواده ها برسيم. اين نوع انتخاب مسير بازگشت هم به خاطر خستگي و هم براي کوتاه کردن زمان برگشت بود. از فراز قله که پايين آمديم ناگهان متوجه شدم پسرخاله بزرگترم به جاي اين که دنبال من بياد از مسير متفاوتي حرکت کرده و در دامنه تپه اي در مقابل ما در حال حرکته. اون معتقد بود که مسير بازگشت از اون طرفه ولي من مطمئن بودم که اون راه اشتباهه. صداش زدم و ازش خواستم دنبال من حرکت کنه. پسر داييم ديگه خسته شده بود و مدام از من مي خواست بغلش کنم. من هم جاهايي که شيب زمين اجازه مي داد و تا حدي که مي تونستم بغلش مي کردم اما گاهي چاره اي وجود نداشت براي اين که به شب نخوريم بدون اين که فرصتي براي استراحت وجود داشته باشه مجبورش کنم قسمتهايي از مسير رو روي پاهاش خودش پايين بياد. کم کم با نگاه کردن به تپه هاي اطراف دلهره اي در دلم پيدا مي شد که ما گم شده ايم. تپه ها در همه طرف مثل هم بودند و من هم اطمينان چنداني نداشتم که محل اتراق خانواده ها در چه سمتي و در چه فاصله اي از ما قرار داره. چند تا از دامنه تپه ها رو بالا رفتيم و هر بار اميدوار بوديم اون سمت تپه محل اتراق خانواده ها رو ببينيم. اما اين طور نبود. يا جهت رو اشتباه اومده بوديم يا اونقدر دور شده بوديم که همون جهت رو بايد هنوز ادامه مي داديم. بعد از اين که اين اتفاق براي دفعه سوم و چهارم تکرار شد مطمئن شدم گم شده ايم و از اين که خانواده ها رو در محاصره انبوهي از تپه هاي شبيه هم پيدا کنم نااميد شدم. هوا در حال تاريک شدن بود و پسر داييم ديگه شروع به گريه و بي تابي کرده بود و من مجبور بودم براي اين که حرکتمون متوقف نشه عليرغم ناراحتي و نارضايتيش اونو به دنبال خودم بکشم. اول احساس مي کردم عماد نمي خواد همکاري کنه و داره اذيت مي کنه اما بعد خودم رو جاش گذاشتم و ديدم ازش بيش از اين نبايد انتظار داشته باشم. هرچند جاهايي که مسير سخت تر مي شد و فشار بيشتري روم مي اومد رفتارم تندتر مي شد اما در مجموع سعي مي کردم با توضيح دادن و روحيه دادن، اون شرايط سخت رو براش قدري تلطيف کنم. يکي از بزرگترين اشتباهات من همراه آوردن اون بچه سه ساله بود. بايد از اول فکر اين جور خسته و ناتوان شدنش رو مي کردم و به اين هم فکر مي کردم که خودم اونقدرها توانايي بدني ندارم که در چنين مسير طولاني اي اونو حمل کنم. در همين گيرودار زنگ موبايلم به صدا دراومد. به شوهر خاله ام اعلام کردم که ما گم شده ايم و سعي کردم با دادن نشانيهاي محلي که درش قرار داشتيم، بهش براي پيدا کردن محل کمک کنم. روي تپه ها برقراري ارتباط ممکن بود و پايين تپه ها موبايل آنتن نمي داد. با نااميدي به دامنه تپه ديگه اي حرکت کرديم. تماسهاي برادر کوچيکه ام، دامادمون و شوهر خاله ام دوباره شروع شد. از من مي پرسيدند آيا صداي فريادهاشونو نمي شنويم يا اين که نور چراغ ماشينهاشونو که براي علامت دادن خاموش روشن مي کنند نمي بينيم. پاسخ منفي بود.

صداي موبايل ناواضح بود و قطع و وصل مي شد. در چندين نقطه در اطراف، چراغهايي از دور ديده مي شد ولي مشخص نبود که اونها چراغ ماشين يا موتور يا مرغداري يا روستا يا جاي ديگه اي باشند. اميدي نبود که ديگه بتونم محل اونها رو پيدا کنم ولي چراغهاي شهر از دور پيدا بود. کم کم داشت واقعاً شب مي شد. خيلي بعيد مي دونستم در اون تاريکي و در بين اون همه تپه اونها بتونن ما رو پيدا کنند. باتري موبايلم در حال تموم شدن بود. تصميم گرفتم ديگه به موبايل پاسخ ندم. چون هم براي اين کار مجبور بودم بالاي تپه باقي بمونيم و ديگه مسير رو ادامه نديم و هم شاهد تموم شدن باطري موبايلم باشم که شايد در زمان مناسبي در چند ساعت آينده بتونم ازش استفاده مفيدتري بکنم. تصميم گرفتم بدون اين که روي کمک ديگران حساب کنم خودم مسير شهر رو در پيش بگيرم. اين خيلي بهتر از اين بود که به اميد پيدا کردن خانواده به دنبال ساير چراغهايي حرکت کنيم که وقتي در بين تپه ها فرو مي رفتيم ديگه ديده نمي شدند و تضميني هم براي جابجا نشدنشون وجود نداشت. در آخرين تماس به برادر کوچيکه ام اعلام کردم من به سمت شهر حرکت مي کنم. در حالي که به تماسهاي بعدي جواب نمي دادم از تپه به داخل شيله پايين رفتيم و روشنايي چراغهاي شهر رو که تو آسمون منعکس شده بود دنبال کرديم. خوشبختانه مسير شيله هم به همون طرف بود. حرکت از داخل شيله در اون تاريکي تقريباً مطلق مطمئن تر از حرکت از روي بلنديها بود. چون احتمال سقوط ناخواسته ما که چيز زيادي از جلو پامونو نمي ديديم به داخل دره هاي اطراف و از روي صخره هاي بلند خيلي کمتر مي شد. پسرخاله بزرگترم گاهي ازم بازخواست مي کرد که چطور وقتي کوه رفتن بلد نيستم اونها رو با خودم آورده ام. گاهي طوري سؤال مي پرسيد که انگار اميدي براي جان سالم به در بردن از اين وضعيت نداشت. پسرداييم با تاريک شدن هوا شايد از روي ترس شايد از روي تطابق يافتن با شرايط ديگه گريه نمي کرد. هر چند من دستش رو داشتم و اونقدر خسته شده بود که اگه ولش مي کردم رو زمين مي افتاد ولي قسمت زيادي از وزنش رو لاجرم خودش تحمل مي کرد و خودش قدم برمي داشت. همين مقدار همکاري رو اگر نمي کرد ما رو کاملاً زمين گير مي کرد چون قبلاً ديده بودم اگر وزن خودش رو کاملاً رها مي کرد حرکت دادنش برام توانفرسا مي شد. به آسمون نگاه کردم. پرستاره بود و ماه هنوز طلوع نکرده بود. يه صورت فلکي بزرگ لوزي شکل با دم کوتاه که شايد دب اکبر بود رو در نظر گرفتم و براساس موقعيت اون سعي کردم هميشه سمت حرکتم رو ثابت نگه دارم. مسير شيله با شيب کندي همچنان رو به پايين ادامه داشت. گاهي براي دلداري دادن پسر خاله کوچيکه امو که پشت سر حرکت مي کرد صدا مي زدم و او با صدايي لرزان جواب مي داد. معلوم بود که خيلي ترسيده و نگرانه. با خودم فکر مي کردم در اين مسير حتماً به يک جاده خاکي يا آسفالت خواهيم رسيد. اونجا شايد ماشين يا موتوري ببينيم که ما رو به اولين روستا منتقل کنه. از اون روستا هم تماس خواهيم گرفت و محل خودمونو به خانواده ها خبر خواهيم داد. حتي اين آمادگي رو در خودم ايجاد کرده بودم که اگر هيچ کمکي هم دريافت نکنيم طي سه چهار ساعت راه پيمايي به شهر خواهيم رسيد. هيچ احساس نگراني يا نااميدي نداشتم و هيچ فکر منفي در ذهنم وجود نداشت. مطمئن بودم اون شب رو همه مون به راحتي تو خونه خودمون خواهيم خوابيد منتهي قبل از اون بايد قدري به خودمون فشار بياريم. در طول مسير مدام صحبت مي کردم. گاهي به بچه ها اطمينان مي دادم و گاهي خاطره تعريف مي کردم. يا با پسرخاله بزرگترم گفتگو مي کرديم. اين طوري مي خواستم بچه ها از تاريکي و تنهايي تو کوه و صحرا خيلي وحشت زده نشن. به پسرخاله ها گفتم دست همديگه رو بگيرند و درست پشت سر من حرکت کنند. گفتم قدمها رو کوتاه بردارند تا احتمال زمين خوردن در اون تاريکي شب کمتر بشه. تقريباً مطمئن بودم با گرگي روبرو نخواهيم شد چون شنيده بودم گرگها در روزهاي برفي زمستوني پيداشون مي شه. به موضوع سگهاي گله يا سگهاي ولگرد در اون منطقه روستايي هم اصلاً فکر نکرده بودم. بعداً با خودم فکر مي کردم اون شب اگر حتي تنها با يک گرگ يا يک سگ آدم گير مواجه بشيم هيچ کاري در برابرش ازم ساخته نيست. نه هيچ اسلحه اي و نه هيچ مهارتي براي مواجهه با چنين حيوانات درنده اي نداشتم. من و پسر داييم جلو حرکت کرديم تا کنترل مسير دست خودم باشه و از ايمن بودن مسير پيش رو مطمئن بشم. از يک پيچ گذشتيم و شيله کم کم وسيع و مسطح مي شد. يک لحظه احساس کردم نوري روي تپه بالاي سر ما افتاد. وقتي دقيقتر نگاه کردم چيزي نديدم و اونو به حساب توهم گذاشتم. لحظاتي سکوت کرديم تا اگر صدايي در اطرافمون وجود داره بشنويم. صدايي نبود و همچنان به راه ادامه مي داديم. تا اين که چند دقيقه بعد صدايي شبيه داد زدن يک آدم شنيديم. وقتي صدا تکرار شد مطمئن شديم و ما هم داد زديم. چند متر جلوتر نوري از مقابلمون در فاصله دويست متري پيدا شد. متوجه شدم داستان به پايانش نزديکه. ديگه به وضوح صداي همديگه رو مي شنيديم. دو نفر مرد جوان بودند که چراغ قوه اي در دست داشتند. دقايقي بعد فهميدم برادران شوهر خاله ام هستند. اونها از داخل يک راه خاکي که درست در امتداد مسير حرکت ما بود به ما که از داخل شيله حرکت مي کرديم نزديک شده بودند. اگر هوا روشنتر شده بود خودمون زودتر اون راه خاکي رو پيدا مي کرديم. من چون نمي خواستم باطري موبايلم تموم بشه از نور صفحه اش به عنوان چراغ قوه استفاده نمي کردم. معلوم بود اون دو نفر خيلي هيجان زده تر و نگرانتر از من هستند ولي من کاملاً با حالت عادي و روش معمول خودم باهاشون احوالپرسي کردم. انگار نه انگار که اتفاقي افتاده يا نيفتاده. يکي از اون ها به سرعت با چراغ قوه از تپه بالا رفت تا با موبايل اطلاع بده که ما رو پيدا کرده. اون پايين موبايل آنتن نمي داد. مسير راه خاکي رو ادامه داديم و اونها توضيح دادند که شوهر خاله ام چطور با نگراني و گويا با حالت گريه براشون گم شدن ما رو توضيح داده و از اونها کمک خواسته بوده تا براي پيدا کردنمون حرکت کنند. احساس گناه کردم. تمامي مسؤوليت اين اتفاق با من بود. هم من بدون اين که تجربه کافي براي برعهده گرفتن مسؤوليت برنامه کوهنوردي داشته باشم، بيش از حد در منطقه اي که اونو نمي شناختم از خانواده دور شده بودم و هم خودم بچه ها رو با خودم همراه کرده بودم. مسؤوليت اين اقدام و مسؤوليت بچه ها به طور کامل برعهده من بوده. فشاري که به بچه ها و والدينشون وارد شده به خاطر رفتار من بوده. اونها همچنين گفتند که اون محلي که ما درش پيدا شديم به اسم بجدي از نظر حضور گرگ در بين اهالي منطقه شناخته شده است و درست چند روز قبل هشت گرگ با هم در اون حوالي مشاهده شده بوده اند. کمي جلوتر به موتورشون رسيديم. بچه ها با يکي از عموهاي بچه هاي خاله ام سوار شدند و من با عموي ديگه پياده مسير رو ادامه داديم. موتور، بچه ها رو به محل ماشينها در حاشيه جاده آسفالت رسوند و براي بازگردوندن ما برگشت. در مسير يکي از عموها گفت که اون منطقه رو به خوبي مي شناسه و به خاطر کار دامداريش به خوبي از حرفي که درباره گرگها زده مطمئنه.

ما حدود ساعت هشت و نيم پيدا شديم. يعني بين يک تا يک و نيم ساعت رو در تاريکي کوهها راه رفته بودم و در مجموع اون روز بعد از ظهر ما چهار نفر لااقل چهار تا پنج ساعت پياده روي کرده بوديم. سه تا ماشين کنار جاده ايستاده بودند و يک موتور و وانت هم بهشون اضافه شده بود. در اولين برخورد از خاله، شوهر خاله و زن داييم به خاطر اتفاقي که افتاده بود عذر خواهي کردم. خاله ام در عوض با تعارف کردن معتقد بود که بچه ها من رو اذيت کرده اند و از من عذرخواهي مي کرد. زن داييم گريه مي کرد و مشخص بود قبل از اون هم زياد گريه کرده بود. مي گفت مي دونسته که عماد چندان نمي تونه راه بره و مدام از من خواهد خواست بغلش کنم و چون مي دونسته من هم زياد نمي تونم اين بغل کردن رو ادامه بدم، وقتي ديده گم شدن ما زياد طول کشيده اميدي به پيدا شدن ما نداشته و با خودش فکر مي کرده که اتفاقي براي ما افتاده. يک زن و مرد از مردم روستاهاي اطراف که صاحب وانت بودند و يک چوپان هم اونجا بودند. پدر و مادرم به همراه خواهر و برادرم و نيز داماد و خواهر ديگه ام، همراه با خاله و شوهر خاله و زن داييم هشت نفري، در غياب ما هر کدوم در تمام مدتي که گم شدن ما مشخص شده بود در مناطق اطراف در تکاپو بوده اند تا راهي براي پيدا کردن ما بيابند. در تلاش براي پيدا کردن ما از کشاورزان اطراف پرسيده بودند و بعضي از اونها هم به روستاشون برگشته بودند و با وانت براي پيدا کردن ما برگشته بودند. از چوپانهاي تپه هاي اطراف درباره اين که آيا ما رو ديده اند پرسيده بودند. يک چوپاني گفته بود هربار آدمي از اطراف گله بگذرند سگهاش پارس مي کنند و اونروز تنها يک بار پارس کرده بودند. پدرم مي گفت يکبار زماني که تو کوهها داد مي زده تا ما رو پيدا کنه صداش در تمام کوهها پخش مي شده و دوباره به سمت خودش باز مي گشته و همين فرياد زدن اون باعث شده بود تا سگهاي گله در فاصله چندصد متري او پارس کنند. پيرمردي که زمان پيدا شدن ما اونجا بود چوپاني بود که به همراهيان ما گفته بود اگر ما مي تونستيم از طريق موبايل نوع خاک منطقه يا شکل تپه هاي اطراف يا شکل گياهان و بوته ها رو بهش بگيم او مي تونست بگه ما دقيقاً کجا هستيم و مستقيماً به سراغ ما بياد. شوهر خاله ام مي گفت بارها مسير خاکي بين محل اتراق تا جاده آسفالت رو رفته بوده و برگشته تا اگر ما اونجا باشيم ما رو پيدا کنه و اين که نور چراغهاي ماشينشو روي تپه ها انداخته بوده و تا فاصله هاي طولاني تپه ها رو روشن کرده بوده تا شايد ما اون نورو ببينيم. دامادمون به خونه اش تو شهر زنگ زده بود و از چند نفر از بردارانش کمک خواسته بود تا براي پيدا کردن ما بياييند. اونها هم وسايلي با خودشون برداشته بودند اما زماني که تو راه بودند خبر پيدا شدن ما رو شنيده بودند و بازگشته بودند. برادر کوچيکه ام با فندکي که داشته خاره هاي تپه ها رو آتش مي زده تا علامتي براي ما باشه. پدرم در مسير آسفالت مناطق اطراف و بين روستاهاي اونجا رفت و آمد مي کرده. به هلال احمر آتش نشاني و صد و ده هم زنگ زده بودند و اونها آمبولانسي فرستاده بودند که با پيدا شدن ما برگشته بود. مادرم مي گفت زماني که برگشتن ما دير شده بود شوهرخاله ام و دامادمون در تپه هاي اطراف به تکاپو افتاده بودند اما پدرم به خاطر اعتمادي که به من داشته مطمئن بوده که ما بازخواهيم گشت و راحت نشسته بوده و فقط با اصرار و بيقراري مادرم متقاعد شده تا شروع به گشتن دنبال ما کنه. شوهر خاله ام ساعت شش شيفت کاري داشته و پدرم چون مطمئن بوده ما باز خواهيم گشت معتقد بوده که ايشون بايد به سر کارش بره. پدرم مي گفت در مناطق اطراف چند لون ديده بود. لون تونلي است که دامداران در زمين مي کنند تا محل نگهداري گرمي براي گله در طول زمستان باشد. چون لونها معمولاً در غياب چوپان و گله دار با سگها نگهباني مي شوند نگران بوده که ما با چنين سگهايي مواجه شويم. شوهر خواهرم مي گفت از شوهر خاله ام مي پرسيده که آيا در اين منطقه چاه يا قناتي وجود داره که احتمال داشته باشه ما در تاريکي شب درش سقوط کرده باشيم. برادران شوهر خاله ام همچنان درباره گرگهاي منطقه و خطر اونها داستان تعريف مي کردند. در مجموع برخوردها و جو اونقدرها بد و سرزنش آميز که فکر مي کردم نبود و همه با من همدلي مي کردند. اين صحبتها اونجا در کنار جاده حدود نيم ساعت طول کشيد. سرانجام از بقيه خداحافظي کرديم و سه ماشين به سوي شهر بازگشت. حدود ساعت نه که در حال بازگشت به شهر بوديم ماه که تنها چند روزي از کامل بودنش گذشته بود در حال طلوع کردن بود. به خونه که رسيديم مادرم پرسيد خيلي غصه خوردي؟ من گفتم من اصلاً اذيت نشدم و فقط بچه ها و به خصوص عماد اذيت شدند. تا چند روز بعد، اون اتفاق موضوع صحبتهاي خانواده و فاميل بود. خبر در خانواده هاي فاميل در شهر پيچيده بود. يکي از اشتهار منطقه به اين که محل رفت و آمد گرگهاست مي گفت و يکي از اين که تپه هاي اونجا همگي شبيه همند و به سادگي افراد در اونجا گم مي شوند. پدرم مي گفت نبايد اونقدر از محل دور مي شدم که ديگه ماشينها رو نبينم. شوهر خواهرم مي گفت نبايد بچه ها رو با خودم مي بردم و مسؤوليتشونو برعهده مي گرفتم. يک شب هم پدرم تسمه شلوارش رو بيرون کشيد و نشون داد که وقتي هيچ ابزاري در اطرافم نباشه چطور مي تونم تا حدي با کمک سگک تسمه در برابر حيوانات درنده از خودم دفاع کنم. در عين حال گفت که يک شاخه و يک تکه چوب که بشه به عنوان چماق استفاده کرد به خصوص اگر يک طرفش ميخي کوبيده شده باشه بهتره. گفت که گرگها سعي مي کنند آدم رو محاصره کنند و بهتره جايي رو پيدا کني که پشتت رو به تپه اي يا ديواري تکيه بدي. با اين وجود اگر گرگها چند تا باشند کار زيادي در برابرشون نمي شه انجام داد. درباره سگهاي آدم گير که ممکنه سگ گله يا سگ ولگرد باشند همين داستان صدق مي کنه. خوب اين دومين تجربه من براي مديريت يک برنامه کوهنوردي بود. قبل از اون زياد کوهنوردي رفته بودم اما هميشه تصميم گيري درباره نوع مسير و مديريت برنامه با کسان ديگه اي بود. تجربه اول مديريت من هم مربوط به کوههاي اطراف شهر مي شد که بارها رفته بودم و منطقه اش رو به خوبي مي شناختم. اما ايني يکي از شهر دور بود و منطقه رو نمي شناختم. به قول برادر کوچيکه ام داستان زود تموم شد، تازه داشت به جاهاي هيجان انگيزش مي رسيد.

هیچ نظری موجود نیست: