و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۵

افسانه معنویت--پیشنهاد الگوی سیاسی

در نوشته هاي قبلي به سير فکري و تحليلي غالب در نحوه رويکرد به موضوعات انساني و اخلاقي در جهان امروز اشاره کردم و کوشيدم يک تحليل کلي تاريخي و منطقي از چگونگي بوجود آمدن اين رويکرد ارائه کنم. تحليل شخصي خودم رو از نيروهاي غالب اجتماعي و سير تحولات کلي و ساز و کارهاي عمومي جهاني ارائه کردم. در بخش ديگري از افسانه معنويت گفتم که چطور به نظرم دين نماينده شايسته و کاملي براي ارائه ارزشها و قدرت گرفتن مجدد اخلاق و انسانيت مي تونه باشه. نتيجه گيري کلي که از وضعيت نامساعد رويکرد به انسانيت و اخلاق از يک طرف و عملکرد عدالت گريز و معني ستيز سيستم جهاني اقتصاد و سياست از طرف ديگه انجام مي دهم اينه که چنين شرايطي لااقل در درازمدت مي تونه به عنوان پتانسيلي براي طرح دوباره دين به مثابه متولي شايسته انسانيت و اخلاق در جامعه بشري تلقي بشه. در واقع به نظر من اين دو سيستم غالب فکري فلسفي و اقتصادي سياسي چنان در مسير مورد نظر خودشون پيش خواهند رفت که لاجرم با تحولاتي مسالمت آميز و دراز مدت يا خشونت آميز و ميانمدت يک نقطه چرخش عظيم انساني و معنوي رو در آينده تاريخي گريزناپذير خواهد کرد. مجموعه اين طرز تلقي شبيه ايده ديگريه که حتماً قبلاً باهاش مواجه شده ايم؛ مهدويت! زماني که جهان پر از ظلم و تاريکي خواهد شد يک بازمانده از ديني بزرگ ظهور خواهد کرد که از پس تحولاتي شگرف جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد. از زمان پيروزي انقلاب اسلامي در مجموعه فکري جمهوري اسلامي هميشه اين ايده مطرح بوده که سرنوشت نظام اسلامي ايران ربطي به ظهور مهدي خواهد داشت و ايران به عنوان کشور صاحب الزمان معرفي مي شده. در اين جهت به نظر مي رسه تلاشهايي هم در مجموعه فکري، رسانه اي، سياسي و نظامي جمهوري اسلامي بروز کرده. اما تا جايي که من برخورد داشته ام نديده ام در اين جهت هيچ رابطه منطقي بين نظم عمومي فکري فلسفي و اقتصادي سياسي دنياي بيرون (غرب) و دنياي درون (نظام اسلامي ايران که قراره زمينه ساز حکومت مهدي باشه) برقرار شده باشه بلکه تنها تصويري که ترسيم شده باطل بودن مطلق يک طرف و حق بودن مطلق طرف ديگه بوده و رابطه اينها رابطه اي نفي کننده همديگه و خصومت آميز بوده. اما مدلي که من مطرحش مي کنم عليرغم اشاره به چنان سرنوشت تاريخي چنين رابطه نفي کننده متقابلي رو ترسيم نمي کنه و مسير کلي منطقي و نسبتاً روشني براي رسيدن به آن فرجام انساني ترسيم مي کنه. قبلاً در بخشهاي مختلف افسانه معنويت وفاداري خودم رو به تاريخ اروپا و برخي دستاوردهاي تحولات غرب نشان داده ام و در اين قسمت بيشتر نشان خواهم داد چگونه تصوير سياسي ذهني من از جامعه ممکن ديني متأثر از ايده هاي اجتماعي سياسي غربيه. از طرف ديگه ماهيت ديني و غيرغربي جهت گيري و جهان بيني کلي که ارائه مي کنم هم نياز به تأکيد و تصريح بيشتري نداره

درباره الگوي سياسي جوامع به نظر مي رسه تاکنون غرب بهترين و معتدلترين الگو رو مطرح کرده. برخي از خصوصيات مطلوب چنين الگويي رو مرور مي کنم. چنين الگويي تا حدود زيادي متناسب با نيازها و خواسته ها و پتانسيلهاي عمومي و مردمي جامعه است. قابليت اصلاح و تعديل جهت گيريهاي جامعه بنا به شرايط جامعه و خواست عموم تا حدود زيادي وجود داره. همچنين تا حدود زيادي مانع از تضييع حقوق انساني و مدني انسانها مي شه. به نظر مي رسه اين خصوصيت در مقايسه با الگوهاي سياسي پيش دموکراسي خصيصه مهم و حساسيت برانگيزيه. دموکراسي به مثابه يک مفهوم اجتماعي هيچ معني و جهت گيري خاصي رو به ذهن متبادر نمي کنه و با هر ايدئولوژي و جهان بيني مي تونه سازگار باشه ولي به مثابه يک ساختار اجتماعي به نظر مي رسه واجد خصوصيات روشن تاريخي فرهنگي غربيه. براين اساس مي شه تصور کرد يک نظام سياسي دينمدار که با خودآگاهي و مسؤوليت پذيري و با جهت گيريهاي مشخص و برنامه ريزي هاي فراگير اجتماعي سياسي اقتصادي مي خواد فعاليت کنه با چنين ساختار سياسي مي تونه کار خودشو شروع کنه. اولين نکته اي که براي طراحي چنين مدل سياسي به نظر مي رسه اينه که نيروهاي اجتماعي علاقه مند و پيگير دغدغه هاي انساني اخلاقي در سطح جامعه، محق نيستند سرنوشت عمومي آحاد جامعه رو به خواسته هاي اجتماعي سياسي خودشون پيوند بزنند. اين نيروها براي اين که به چنين نتيجه گيري برسند ابتدا بايد قبول کنند عقايد و علاقه منديهاي آنان هيچ ارجحيت و اولويت ارزشي براي آنان چنانکه براي ساير گروههاي اجتماعي و ساير علايق سياسي اجبارآور باشه بوجود نمياره. و از اين بابت چنين نيروهايي براي اين که بتونن تعامل سياسي اجتماعي مؤثر و کارايي با ساير گروهها برقرار کنند بايستي حداقلي از تحمل و مداراي عقيدتي سياسي اجتماعي رو پيش بگيرند. براي اين کار هم البته در اصول جهان بيني خود نيازمند مواد تئوريک و شناختي هستند که آنها را به اندازه کافي مجاب کند که خود نماينده حق کامل نيستند و ديگران نيز نماينده باطل کامل نيستند و کار اجتماعي سياسي آنان با محوريت جامعه و نه محوريت ايده عقيدتي سياسي خودشون انجام مي شه. به اين معني که گروههاي اجتماعي سياسي اخلاق مدار و انسانيت خواه خود مي پذيرند محق نيستند ارزشهاي ذهني و درون گروهي خود را به کليت جامعه تحميل کنند. به اين ترتيب مي شه فرض کرد که يک گروه ديندار اجتماعي سياسي، براي شروع کار از چيزي مثل يک حزب سياسي يا سازمان غيردولتي فرهنگي اجتماعي مي تونه شروع کنه. روند رشد و توسعه چنين تشکيلاتي ممکنه اين طوري باشه: اين تشکيلات ابتدايي (در يک جامعه آزاد رسانه اي سياسي و متعهد به حداقلي از حقوق و خواسته هاي مدني سياسي) مي تونه براساس مواضع حقه اي که اتخاذ مي کنه و با کمک سخن جديد خودش تا جايي که ايده ها و برنامه هاش متناسب با وضعيت اجتماعي باشه هوادار مردمي پيدا کنه و بتدريج تشکيلات و برنامه هاي خودشو توسعه و گسترش بده. در دوران اوج اقتدار نيز البته همچنان گروههاي سياسي اجتماعي رقيب نيز مي توانند اظهارنظر کنند و فعاليت داشته باشند و با قضاوتهاي اخلاقي ارزشي کنار گذاشته نمي شوند. چنين قضاوتي در عمل بوسيله مردم اعمال مي شود. در واقع سيستم مشروعيت بخشي اجتماعي سياسي جامعه در سطحي فراتر از ايده هاي اجتماعي سياسي يک گروه خاص شکل گرفته و عملاً هيچ گروهي قادر به اعمال انحصار رسانه اي سياسي نيست

حالا به طور مختصر از ديدگاه خودم اين مدل عقيدتي سياسي رو با تاريخ معاصر ايران مقايسه مي کنم. بعضي گروههاي فکري سياسي با قبول ماهيت اسلامي انقلاب اسلامي ايران، پيروزي اون رو بعد از تجربياتي مانند جنبش مشروطه و دولت مصدق به مثابه نوعي بازگشت به عقب در روند دموکراتيزاسيون و مدرنيزاسيون تلقي مي کنند. گروههاي فکري سياسي ديگه اي ماهيت انقلاب رو رويکرد ضدسلطنتي اون معرفي مي کنند که در نتيجه عدم آگاهي اجتماعي سياسي کليت جامعه ايران به سمت استبداد سوق پيدا کرده. هر دوي اين تلقيهاي فکري سياسي در يک اشتباه بزرگ سهيم هستند. اينها ماهيت گرايشات اسلامي توده مردمي ايران رو يا انکار مي کنند يا تحقير مي کنند و به نظر مي رسه به اندازه کافي تحت تأثير مدلهاي فکري سياسي غرب، منفعل و ناتوان هستند که درباره جامعه ايران امکان يک تجربه جديد سياسي اجتماعي رو مردود يا ناممکن تلقي کنند. از نظر اونها مسير پيشرفت در مسير فعلي فکري سياسي جمهوري اسلامي بن بسته و بنابراين هيچ رويکردي جز سرنگوني در برابرشون قرار نداره و از اين بابت به استراتژيهايي مثل رفراندوم، جنگ آمريکا و مقاومت مدني با هدف نهايي براندازي مي انديشند. اين گروهها در حالي که به يک جمع بندي فراگير و اتحاد مواضع بين خودشون نرسيده اند با گذشت هر سال از عمر جمهوري اسلامي، سرخورده تر از يافتن ايده اجتماعي سياسي کارآمد بومي، وابستگي فکري و عملياتي بيشتري به قدرتهاي خارجي پيدا مي کنند و تحت تأثير روند تحولات بين المللي مدتي رشد مي کنند و ابراز وجود مي کنند و پس از مدتي دوباره به تحليل مي روند. اپوزيسيون فکري سياسي داخلي (اعم از عمده گرايشات روشنفکري داخلي) هم وجه مشترک روشني با اپوزيسيون خارجي داره. اينها اگرچه تمايلات اسلامي قابل اعتنايي بروز مي دهند و همراهي نسبتاً بيشتري با توده مذهبي ايران دارند اما همچنان تکليف خودشونو با اسلام در مدل فکري سياسي خود مشخص نکرده اند و در مجموع پيگير مدل فکري سياسي غربي هستند. ابتکار اينها به اين موضوع محدود مي شه که در يک جامعه اسلامي مدلهاي فکري و اجتماعي غربي رو طرح مي کنند. آدمهايي مثل حجاريان، گنجي و سروش به اندازه کافي يا ضعيف هستند يا غيرصادقانه عمل مي کنند تا نتوانند يا نخواهند پيوند مؤثر و فعالي بين وجه اسلامي جامعه ايران و وجه سياسي انديشه غرب برقرار سازند. نقصان بزرگ کارشون اينه که در برابر جهت گيري عمده ايدئولوژيک انقلاب و جمهوري اسلامي خاموش هستند يا حتي موضعي ترديدآميز يا طردکننده در پيش گرفته اند و در نتيجه نيروهاي فکري توده اي ايران که متعهد به انقلاب و اسلام هستند آنها را تا حدودي بيگانه و خيانت پيشه احساس مي کنند. اپوزيسيون داخلي در حال حاضر که احتمالاً به خاطر همين ضعف بزرگ تئوريک و شکاف سهمگين (اما پنهان) ايدئولوژيک، قدرت را از دست داده به جاي اين که توجه خودشو معطوف به چنين نقطه ضعف بنيادي کنه دلخوش به انتقاداتي از قبيل دولت پوپوليستي و ناتواني اقتصادي کابينه و بحران آفريني هسته اي شده. چنين رويکردي براي جنبش اصلاح طلبي آينده روشني رو نويد نمي ده. قدرتهاي فکري عليلي که نمي توانند به چنان ديدگاه صحيح اجتماعي سياسي برسند که روند تحولات تاريخي و معاصر ايران رو به درستي ارزيابي کنند ناچار در توجيه ضعف و نابينايي تئوريک خود تاريخ و جامعه ايران رو متهم به تکرار تجربيات مکرر و سردرگمي مي کنند. در حالي که چنان که به نظر مي رسه در تاريخ معاصر ايران از مشروطه و مصدق تا پانزده خرداد و انقلاب اسلامي و تا جنگ هشت ساله و دوم خرداد و تا دولت فعلي اصولگرا همگي توالي منظم و منطقي هستند که جهتگيري عمومي تاريخي اجتماعي ايران رو در مسير پيشرفت خودش هويدا مي کنند. نه جهت گيري دموکراتيک و مردمگرايانه مشروطه و دولت مصدق به خطا بود و نه جهت گيري اسلامي و ايدئولوژيک انقلاب و جمهوري اسلامي برخطاست. خطا شايد از کساني است که نمي توانند اين دو را در کنار يکديگر جمع کنند. تا زماني که ديدگاه اجتماعي سياسي فراگير و مسؤوليت پذيري شکل نگيره به درستي، اقتدارگرايي و انحصارطلبي گرايشهاي فکري اسلامي ادامه داشته و شکست و عقب نشيني گرايشهاي سياسي دموکراتيک تکرار خواهد شد. افسانه معنويت در آينده بيشتر به اين موضوع خواهد پرداخت.

هیچ نظری موجود نیست: