و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۷

سرباز وطن 3

طي دو بار مرخصي که تو اين مدت داشتم دوبار چالوس رو ديدم. دفعه اول همه شهر رو پياده گشتم. براساس چيزي که من ديدم جمعيت شهر رو بين پنجاه تا هفتاد هزار نفر تخمين زدم. شهر کوچکي بود که فقط يک پارک در مجاورت رودخانه و پل داشت که اون هم نيمه مخروبه بود. رفاه و سطح برخورداري مردم شهر طبق استانداردهايي که درباره شهرهاي شرقي کشور سراغ دارم جلوتر از شهرهاي هم اندازه خودش بود. حاشيه خيابونها اغلب درختان مرکبات ديده مي شد و توي جوهاي آب شهر غير از موش قورباغه هم داشت. درباره مردم شهر مدلهاي جالب لباس خانمهاي جوان و مدلهاي موها و طرحهاي عجيب تي شرتهاي آقايان جوان بيشتر جلب نظر مي کرد. اينترنت هم خيلي گرون بود. در جستجوي ساحل وقتي از شهر راه افتادم جاي کمي براي دسترسي عمومي به ساحل يافتم. به نظرم نسبت به سالهاي قبل مالکين خصوصي چه در شکل هتل و اماکن اقامتي خدماتي و چه در شکل ويلاها و باغهاي خصوصي دسترسي عمومي و عام المنفعه رو به ساحل خيلي محدودتر کرده اند. شايد هم دولت و ارگانهايي که علي القاعده بايستي حامي منافع عموم باشند بدشون نمياد در ازاي واگذاري حقوق و اموال عمومي کشور مبلغي تحت عنوان ماليات و عوارض به خزانه دستگاههاي مربوط به خود واريز کنند. دفعه اولي که به ساحل رفته بودم لباس نظامي تنم بود. اولين جايي که به حاشيه دريا رفتم سکوي بتوني بزرگ و مرتفعي ساخته بودند که بيشتر مورد استفاده ماهيگيراني بود که با استفاده از قلاب و خمير نان به ماهيگيري مشغول بودند. سکو حدود پنج متر از سطح آب ارتفاع داشت و حدود صد متر يا بيشتر در امتداد ساحل ادامه داشت و حدود چهل نفر که بيشتر مسن بودند اونجا مشغول ماهيگيري بودند. بچه ماهيهايي که گرفته بودند به زحمت بيشتر از يک وجب طول داشتند. همون روز جاي ديگه اي پيدا کردم که در يک فضاي محدود چندين خانواده به طور متراکم در حاشيه ساحل نشسته بودند. اونجا از صخره هاي ساحلي اطراف بالا رفتم. جايي که کمتر ديده بشم نشستم و پوتين و جورابها و کشهاي گت شلوارو در آوردم. پاچه هاي شلوارمو تا بالاي زانو بالا زدم و روي صخره پايين دستي نشستم تا وقتي دريا موج مي زنه پاهام خيس بشه. اما بالاخره مجبور شدم محتويات جيبهاي شلوارم رو خالي کنم تا با خيس شدن خراب نشوند. گاهي هم دريا چنان موج مي زد که سر و صورتم هم خيس مي شد. دفعه دومي که به چالوس رفتم خريدن درجه و درست کردن پاگون پيرهنم در اولويت بود. درجه رو از مغازه اي تنگ و تاريک خريدم که هيچ انتظار نداشتم درجه نظامي هم بفروشه. زنگوله احشام در سه سايز مختلف و زنجير ضدسرقت موتور سيکلت و پارچه نوشته هاي مذهبي جزو ساير اقلام خاک گرفته اون مغازه قديمي بود. خياطي که درجه رو برام دوخت مرد خوش مشربي بود که از سربازي پسرش و دوست مشهدي و سينوزيتش برام تعريف کرد. آخر سر هم موقعي که کار تموم شد و خداحافظي کرديم آلبومي قديمي درآورد و عکسهاي بچگي دوستش رو که قرار بود در هفته هاي بعد به حج بروند به من نشون داد. روز بعد وقتي به ساحل رفتم دريا موج خيزتر و زيباتر شده بود. اول صبح هوا ابري بود و اشعه خورشيد از لابلاي ابرها بر سطح امواج مي تابيد. نزديک ظهر ابرها کنار رفتند ولي هنوز باد خنکتر از هفته هاي قبل بود. سطح متلاطم و کف خيز دريا که تا فاصله هاي دور پرموج بود ديدني بود. جلو و عقب رفتن امواج بر سطح ساحل بچه ها و گاهي بزرگترها رو به بازي گرفته بود. جلو آمدن موج گاهي آنقدر زياد بود که بزرگترها رو هم غافلگير و گرفتار مي کرد.

براي من همچنان عجيب باقي مونده که چطور بچه ها اينقدر از رژه رفتن گريزان بودند و من اين قدر دوستش داشتم. زماني رو که اولين بار در مراسم صبحگاه حاضر شده بوديم خوب يادمه. وقتي مراسم رژه رو از نزديک ديده بودم و گروهان خودمونم رژه رفته بود کلي ذوق زده شده بودم. اون حرکت منظم دسته جمعي و هماهنگ با ريتم موزيک و صداي طبل که در عين حال نمادي از انضباط و اطاعت پذيري در برابر فرمانده و نشانگر ميزان آمادگي بدني افراد بود براي من خيلي جالب بود. اين که مي ديدم بخشي از يک کل منظم و واحد شده ام که هماهنگ و همصدا با هم براساس يک ريتم و آهنگ واحد به حرکت در اومده ايم برام بسيار هيجان انگيز بود. وقتي همراه با اين حرکت چشم در چشم فرمانده مي دوختي که از بالاي جايگاه رژه رو نگاه مي کرد و همزمان گروه موزيک، مارشي رزمي همراه با ضربات طبل مي نواخت در کنار خيلي افکار و احساسات ديگه، نوعي روحيه رزمجويي، سلحشوري و وطن پرستي در ذهنم به حرکت در ميومد. همراه با اسلحه اي که سخت در آغوش کشيده بودم و پاهايي که تا جايي که مي تونستم بالا مي آوردم و محکم بر باند رژه مي کوبيدم چيزهايي از صلابت، اعتماد به نفس و اقتدار رو مزمزه مي کردم. براي انجام يک رژه خوب نکات زيادي بود که بايد رعايت مي شد. اين که موقع حرکت در داخل يک گروهان در صفهاي طولي و عرضي از جايگاه خودت جابجا نشي و هماهنگ با افراد صف خودت جلو بري نياز به دقت داشت. هماهنگ کردن حرکت دستها و پاها هم کار سختي بود. ما موقع راه رفتن به طور غيرارادي دستها و پاهامون به طور هماهنگ با هم حرکت مي کنند. رژه در واقع شکل اغراق آميز و نمايشي از اين راه رفتن عاديه. در رژه که شکل متفاوتي از راه رفتنه لازمه تمرين کنيم و تمرکز داشته باشيم تا بتونيم حرکت دستهامونو هماهنگ با حرکات پاهامون بکنيم. بالا کشيدن پاها در حدي که لااقل در سطح کمر فرد مقابلمون قرار بگيره هم کار ساده اي نبود. شايد بطور اوليه چند باري بتونيم اين کار رو انجام بديم اما وقتي قرار باشه در يک مسافت بيست سي متري صد تا دويست بار اين طور قدم برداريم کار مشکل مي شه. شايد هم بعد از اين که يک بار چنين کاري رو انجام داديم عضلات پا دچار گرفتگي بشه و براي روزهاي آينده ديگه آمادگي تکرار چنين حرکتي رو نداشته باشيم. موقع پايين آوردن پا هم بايد محکم به زمين کوبيده بشه. فرماندهان موقع رژه ديدن به افراد رژه رونده اغلب مي گفتند چنان بايد پا بکوبيد که اين جايگاه تکون بخوره و سيمان باند رژه خراب بشه. موقع پا کوبيدن هم اين دقت لازم بود که به کف پاها فشار بياريم و کف پا رو صاف نگه داريم تا پا از کف با زمين برخورد کنه و ضربه شديدي به پاشنه پا وارد نشه. در غير اين صورت احتمال آسيب زانو، کمر و کاهش ديد چشم وجود داشت. يکي از دوستانم به همين خاطر دچار شکستگي زانو شد. اين حرکت پا هرچند ظاهراً فعاليت بدني ساده و مختصري مي نمود اما اگر قدري طولانيتر مي شد به سرعت خسته شده و به نفس نفس مي افتاديم. نکته ديگه موقع رژه رفتن نگه داشتن اسلحه بود. براي اين که موقع رژه رفتن دستت شل نشه و اسلحه پايين نياد بايد توجه و انرژي زيادي صرف مي کردي. ما فقط با اسلحه ژ سه که اسلحه اي بزرگ و سنگين بود رژه مي رفتيم. اگر اسلحه رو با هر دو دست نگه مي داشتيم ديگه نياز به حرکت هماهنگ دستها با پاها نبود و رژه ساده تر مي شد. در اين حالت هميشه بايد اسلحه رو محکم به سينه مي چسبونديم. اما اگر اسلحه رو با يک دست و با تکيه گاه شانه نگه مي داشتيم حرکت دست راست لازم بود و اگر رژه زياد طول مي کشيد دست چپ زود خسته مي شد و اسلحه لاجرم پايين مي اومد. اين که اسلحه رو با کدوم وضعيت نگه داريم بستگي به دستور فرمانده داشت. مسأله ديگه اين بود که بايد در برابر نگاه فرماندهان رژه مي رفتيم و نگران ارزيابي و قضاوت اونها بوديم. اين که آيا در برابر ناظر مافوق به اندازه کافي منظم و شکيل به نظر مي رسيم. فرمانده گروهانمون هميشه طي چند دقيقه آمادگي قبل از آغاز رژه تذکر مي داد که با اعتماد به نفس و هميت قسمتي قدم برداريد. همين حالت رواني که تا حدود زيادي در صورت و نگاه افراد متجلي مي شه نکته مهمي بود که فرمانده با چشم دوختن به چشمان افراد درصدد بود اونو بسنجه. رژه روي باند داراي سه قسمت بود. قسمت اول قدم آهسته بود که سه قدم آهسته بر مي داشتيم و با طبل بزرگ زير پاي چپ يک قدم محکم مي زديم. قسمت دوم با رسيدن به پرچم زرد شروع مي شد و قدم موزون ناميده مي شد. در اين حالت همه گامها چهل و پنج درجه بالا مي اومدند و هماهنگ با طبل ادامه مي يافتند. تا اينجا سرها بايد بالا مي بود و روبرو رو نگاه مي کردند. چون بچه ها بيشتر تمايل داشتند با نگاه کردن به حرکات پاي خودشون و پاي افراد دو طرفشون نظام و حرکت پاهاشونو هماهنگ کنند فرماندهان مدام مجبور بودند تذکر بدهند که بچه ها بايد سرها رو بالا نگه دارند. قسمت سوم با نزديک شدن به جايگاه محل استقرار فرمانده پادگان و رسيدن به پرچم قرمز شروع مي شد. اينجا با فرياد زدن هماهنگ عبارت الله اکبر بايد قدم محکم برمي داشتيم و همه پاها بايستي نود درجه بالا مي اومد و سرها به سمت راست که سمت جايگاه بود مي چرخيد و به چشمان فرمانده چشم مي دوختيم. در اين حالت بايد زير چشمي مراقب نظام از راست مي بوديم تا مبادا در صف خودمون جلو يا عقب بيفتيم. در ذهن داشتن و توانايي کافي داشتن براي انجام توأم همه اين اصول براي انجام يک رژه قابل قبول لازم بود. به اين ترتيب يک حرکت ساده رژه که پيش از اين طور ديگه اي بهش نگاه مي کردم معني متفاوتي پيدا کرد.

عليرغم اين نظم انضباطي که توي تشريفات و احترامات نظامي مشهود بود نظم و دقت چنداني در برنامه کلاسي و اداره امور عمومي پادگان اعمال نمي شد. مربياني که سر کلاسهاي نظري حاضر مي شدند به ندرت کمتر از نيم ساعت تا چهل دقيقه براي حضور در کلاس تأخير داشتند و بعضي از کلاسها هم هيچ وقت تشکيل نمي شد. سر کلاسها هم کمتر مطلب منظم و مدوني ارائه مي شد و بيشتر صحبتها حول مطالب متفرقه اي ازقبيل مرخصي و طرح تقسيم بچه ها و موضوعات بي ربط و روزمره ديگه اي مي گذشت. حتي خود مطالب رسمي هم که ارائه مي شد به خصوص در بخش رزم انفرادي از قرار معلوم چندان به روز نبود و براساس مباحثي که چهل سال پيش و قبل از انقلاب در ارتش مطرح بوده سامان يافته بود. مطالب حالتي خشک و رسمي داشت و ارتباط چنداني با مخاطب برقرار نمي کرد. شيوه درس دادن هم براساس ديکته کردن عباراتي بود که از سوي مربي روخواني شده و از سوي بچه ها رونويسي مي شد. اين طور به نظر مي رسيد که دانش و اطلاعات عمومي اغلب مربيان و فرماندهان پايينتر از سطحي بود که عموم بچه ها درش قرار داشتند. ناهماهنگيها و بي نظميهايي هم در شيوه دادن مرخصي و ترتيب دادن برنامه هاي مختلف پادگان وجود داشت. بوفه و فروشگاههاي پادگان به نظر مي رسيد اجناس رو گرانتر از بيرون مي فروشند. شيرهاي آب آبخوري و دستشويي گاه و بيگاه خراب بود. براي يک گروهان پانصد نفره از چهار تلفن کارتي تنها يکي سالم باقي مونده بود. سطل زباله در تمام محوطه پادگان ناياب بود. آب گرم فقط در ساعات محدود هفتگي حمام در دسترس بود و در غير اون ساعات جاي مناسبي براي شستشوي لباسها وجود نداشت. به خصوص عقيدتي سياسي خيلي ضعيف عمل مي کرد و بيشتر هم و غم خودش رو در کلاسها بر بيان احکام قرار داده بود. عقيدتي سياسي شرکت در نماز ظهر رو اجباري کرده بود. باقي ماندن بچه ها تا تمام شدن نماز جماعت در نمازخانه اجباري بود و درهاي نمازخانه تا اون موقع بسته مي شد. در صفهاي نماز سربازان وظيفه حق نداشتند از حد مشخصي جلوتر بروند و بايستي پشت سر صفهاي نيروهاي در حال آموزش پيماني مي نشستند. گاهي در نمازخانه بچه ها مجبور بودند به تفکيک گروهان بنشينند و حضور و غياب در صفهاي نماز انجام مي شد. برنامه مشخصي وجود نداشت که واقعاً اعتقاد و احساس تعلق و وابستگي بيشتري نسبت به نظام و اسلام در بچه ها بوجود بياره. زمينه و گوش شنوايي براي شنيدن حرفهاي بچه ها هم نبود. با اين وجود به نظرم نمازخونه به خودي خود به خاطر نزديکي و در دسترس بودن تأثير خوب و مثبتي روي بچه ها داشت.
پادگان برای همه لحظه های زندگی ما برنامه و دستور داشت. از اول صبح که بیدارباش در ساعت چهار اعلام می شد تا شب که ابتدا قرق و سپس در ساعت نه و نیم خاموشی زده می شد. یکی دو هفته اول برنامه رو دقیقتر پیگیری می کردیم ولی بعدش سخت گیری چندانی لااقل در مورد گروهان ما که گروهان فوق لیسانس و پزشکان بود وجود نداشت. از جمله برنامه های جالب روزانه ما یکی ورزش صبحگاهی و دیگری نظافت عمومی بود. ورزش صبحگاهی بیشتر شامل دویدن و راه رفتن در اطراف میدان صبحگاه بود. بعضی روزها هم نرمش و حرکات کششی هم در پایان به طور هماهنگ انجام می شد. میدان صبحگاه منظره وسیعی از تپه های سرسبز و مه گرفته اطراف به نمایش می گذاشت. در ضلع غربی میدان هم کمی دوردست تر کوههای برفی البرز دیده می شد. بچه ها در طی دویدن در میدان گاه اشعاری رو تحت عنوان رجز مثل ای لشکر صاحب زمان می خواندند وگاهی هم به شوخی سرودهای کودکانه مثل عمو زنجیر باف و عمو سبزی فروش خوانده می شد. طبق برنامه نظافت عمومی گروههای چند نفره از سربازان موظف بودند قسمت های تعیین شده ای از محوطه و ساختمانهای پادگان رو نظافت کنند. جمع کردن آشغالها، جارو زدن و آب پاشی کارهایی بود که خیلی از بچه ها قبل از این تو خونه های خودشون هم انجام نداده بودند و اونجا باید انجام می دادند. هرچند گاهی اوقات این برنامه با اهمال اجرا می شد ولی به نظرم تأثیر خوبی برای مسؤولیت پذیری و حساسیت بچه ها در مورد پاکیزه بودن محیط زندگی شون داشت. در مورد نظافت شخصی مثل شستن هر شب جورابها و واکس زدن پوتینها هم توصیه و نظارت انجام می شد. نظام حتی برای ترتیب چیدن وسایل در داخل کمدها و کیسه انفرادی و طرز مرتب کردن ملافه ها و پتوهای تخت خواب و نیز طرز قرار گرفتن دمپایی ها و پوتینها زیر تختها و طرز بستن بند پوتین دستور العمل داشت. فرماندهان حتی در مورد استفاده از زیرپوش سازمانی و پولیور و شلواری که برای مواقع استراحت استفاده می شد و خود پادگان به بچه ها داده بود حساسیت به خرج می دادند. بخشی از برنامه کاری در پادگان برنامه نگهبانی بود که گویا تنها جنبه ای آموزشی داشت و برای ایجاد آمادگی در سربازان برای انجام نگهبانیهای واقعی در طول خدمت طرح ریزی شده بود. محلها و تأسیسات خاصی برای هر گروهان مشخص شده بود که به طور چرخشی در هر شبانه روز افراد مشخصی برای نگهبانی از آنها تعیین می شدند. نگهبان حق نشستن، خوردن، آشامیدن در محل پشت نگهبانی خودشو نداشت و در ساعات شب و در مناطق خاصی بایستی در برابر عابرین با دادن دستور ایست و پرسیدن اسم رمز برخورد می کرد. برنامه راه پیمایی جزو برنامه های جالبی بود که خارج از پادگان داشتیم و دو بار طی این چند هفته اجرا شد. دفعه دوم که راه پیمایی طولانیتری داشتیم در دو طرف جاده و در حاشیه جنگل چند کیلومتری همراه با اسلحه راه رفتیم. بعد در کنار رودخانه ای که از داخل جنگل می گذشت نشستیم، صبحانه رو خوردیم و برگشتیم. من خودم قبل از اون در مدتی که در شمال بودم مجالی برای گشتن در جنگل پیدا نکرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست: