و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶

از این روزها 2

شايد هيچ وقت به اين جديت به اين موضوع فکر نکرده بودم. گاهي هم احساس مي کنم هر بار که بهش فکر مي کنم از مسير متفاوتي مي رم و به نتيجه متفاوتي مي رسم و در نهايت يک نتيجه گيري قاطع در ذهنم تداعي نمي شه. اين که تصميم نداشته ام تحصيلاتم رو بعد از اتمام دوره پزشکي عمومي در اين حوزه ادامه بدم و حتي علاقه اي نشان نداده ام شانسم رو در يکي از گرايشهاي تخصصي بيازمايم. اين موضوع باعث تعجب و حتي افسوس بسياري از اطرافيانم شده که از اين موضوع مطلع شده اند. واکنش فوري من در برابر اين تلقي اطرافيان هميشه اين بوده که اونها به خوبي وضع من رو درک نمي کنند و من خودم بهتر از اونها مي تونم در اين باره تصميم گيري کنم

روي صندلي نشستم و هر دو آستين ژاکتم رو بالا زدم تا نمونه گير آزمايشگاه از هر کدوم از دو تا دستم که علاقه منده خون بگيره. يک هفته اي مي شد که به خاطر سردي هوا و پربرف بودن معابر اين آزمايش رو به تأخير انداخته بودم. پدرم براي اين که رضايت بده برگه معاينه پزشکيم در دفترچه نظام وظيفه رو پر کنه، مجابم کرده بود که بعد از اين که جواب آزمايش گروه خوني رو گرفتم، خودم تو جاي خاليش بنويسم. نمونه گير دست راستم رو انتخاب کرد و گارو رو دور بازوم بست. سر سوزن سرنگ دو سي سي رو وارد وريد مديان کوبيتال کرد و حدود يک سي سي خون کشيد. سه هزار و صد تومن پرداختم و قرار شد ساعت هفت همون شب براي گرفتن جواب برگردم

در شرايطي که ادامه تحصيل در يکي از رشته هاي تخصصي پزشکي نيازمند يک برنامه ريزي منظم و فشرده براي يک رقابت سخت جهت راهيابي به اين مقطع تحصيليه و سپس مستلزم تحمل چهار سال فشار سنگين کاري و درسي در طول دوران رزيدنتيه، شايد بي علاقگي من نسبت به ادامه تحصيل در اين مسير در واقع نشانه اي از تنبلي و راحت طلبي مخفيانه امه. در عوض شايد خيال مي کنم ادامه تحصيل در يکي از رشته هاي علوم انساني به اندازه کافي ساده تر و راحت تر خواهد بود و نيازمند چنين رقابت سخت و شرايط کاري و درسي سنگيني نخواهد بود. يک حس سطحي تنوع طلبي هم با رشته هاي علوم انساني در وجودم ارضا خواهد شد

براي سوار شدن به اتوبوس واحد نياز به بليط داشتم. اولين بليط فروشي که سر زدم کسي توش نبود و بسته بود. به بليط فروشي دوم که در همون نزديکيها بود مراجعه کردم. کسي که داخل باجه نشسته بود سرش پايين بود و داشت اسکناسهاشو مي شمرد. پنجره کوچکي که براي مبادله پول و بليط تعبيه شده بود و به يک پيشخوان فلزي کوچک باز مي شد براي گرم نگه داشتن داخل بسته بود. جلو پنجره ايستادم و دو تا دويست تومني از داخل کيف در آوردم و روي پيشخوان گذاشتم. بليط فروش همچنان سرش پايين بود و گويا متوجه حضورم نبود. دلم نيومد با ضربه زدن به پنجره اونو از ادامه کارش باز دارم و با رفتاري که به نظرم تحکم آميز و آمرانه مي رسيد وادارش کنم هر چه زودتر به کار من برسه. به خصوص که خاطره اي مبهم از اين داشتم که پيش از اين بعضي مشتريها با نوعي بي اعتنايي و حالتهاي توهين آميز از همين باجه بليط خريده بودند. گويا مي خواستم رفتار اونها رو جبران کنم. سرماي هوا داشت روي ذهنم راه مي رفت. براي اين که مانع از جولان بيشتر افکار منفي بشم که چرا سرش رو بالا نمياره تا من رو ببينه، ذهنم رو مشغول تماشاي ظاهرش کردم. بند سياهرنگ عينکش که فريم ضخيم و زمختي داشت از پشت سرش مي گذشت و از پشت روي ژاکتش مي افتاد. سرش رو که بالا آورد چشمهاش گشاد شد چنان که گويا متعجب شده بود. پنجره رو باز کرد و اسکناسها رو برداشت. من هم گفتم ده تا بليط

آيا نيروي اصلي که در ذهنم کار مي کنه همين راحت طلبي و وادادگي و سست اراده بودنمه؟ اين که ديگه پير و ناتوان شده ام و قادر نيستم يک مرحله جدي و مشکل ديگه رو اونطور که در دوران کودکي و نوجواني نادانسته و ناخودآگاه طي مي کردم، بگذرونم؟ کنار گذاشتن گزينه ادامه تحصيل در رشته هاي تخصصي شايد به معناي اينه که پيشاپيش خودم رو فاقد توانايي براي تغيير و پيشرفت بيشتر مي دونم و نااميدي و يأس در اعماق وجودم ريشه دوانده. اگر وانمود مي کنم به چيز موهوم و مبهمي به اسم رشته هاي علوم انساني و تاريخ علاقه مندم در واقع دارم دستاويزي جستجو مي کنم تا با اين واقعيت عريان روبرو نشم و در پس يک فريب رواني خودساخته و ظريف همچنان جايي براي ادامه حيات غرور و اعتماد به نفس دروغين و افراطيم پيدا کنم

حوالي غروب بود و مي تونستم در فاصله اي که جواب آزمايش آماده مي شه به حرم برم. اگه به خونه مي رفتم احتمالاً براي دوباره آماده کردن خودم و بيرون اومدن مجدد در همون روز تنبليم مي شد. در حالي که به ساختمانهاي اصلي حرم نزديک مي شدم دختري توجهم رو جلب کرد که در حال ترک حرم بود. احتمالاً دانشجويي بود که زير چادر سياهش چند تا کتاب و دفتر داشت و تازه از کتابخونه آستانقدس بيرون اومده بود. سبب جلب توجهم نزديک شدن يک خادم بهش بود. آقاي خادم سرش رو جلو برد، چيزي گفت و به پيشوني خودش اشاره کرد. ولي صداي آهسته دختر که مي گفت چشم رو شنيدم. متعجب شدم و براي اين که سر از قضيه در بيارم به پيشوني دختر نگاه کردم. قدري از موها از زير مقنعه اش پيدا بود و اين شايد به خاطر اين بود که خط رويش موها مثل دوران کودکي قدري پايين تر بود. در نگاه اول من اصلاً متوجه اين موضوع نشده بودم. آيا خادمهاي آستان قدس رضوي با وسواس و دقت چهره هر زني رو که در اطرافشون رفت و آمد مي کنند کنترل مي کنند تا در صورت نياز تذکر بدهند؟ اون خادم شايد شانس همراهيش مي کرد که با واکنش همدلانه دختر روبرو شد چون زماني ديگه در برابر رفتار مشابهي واکنش دختر ديگه اي رو ديده بودم که با دلخوري و حالتي منفي از کنار خادم تذکر دهنده گذشته بود. پيش از اين نوشته هايي رو ديده بودم که در اين باره تذکر مي دادند اما چنين تذکرهاي شفاهي قبلاً توجهم رو جلب نکرده بود. شايد سياستهاي جديد آستانقدس در هماهنگي با رفتارهاي دولت مهرورز تنظيم مي شه

تبريز که بودم احوالات کساني که صرفاً براي آماده کردن خودشون براي امتحان دستياري تخصصي در تمامي روزهاي سال و ايام تعطيل پاي ثابت کتابخونه بيمارستان امام بودند توجهم رو جلب مي کرد. از کمدهاي کتابخونه براي نگهداري وسايل مخصوصي مثل دمپايي و فلاسک چاي و ساير امکانات رفاهي استفاده مي کردند و چه بسا شبها تا دير وقت تو کتابخونه مي موندند. پيگير آخرين تغييرات اعلام شده در منابع امتحاني بودند و انواع و اقسامي از متون خلاصه شده درسي، بانک سؤالات امتحانات سالهاي قبل و گايدلاينهاي مختلف براي هر درس و از انتشاراتيهاي مختلف بازار در بينشون در چرخش بود. در بين اين منابع سنتي مختلف گاهي روشهاي جديد و جالبي هم ديده مي شدند مثل سري کارتهايي که براي تست زني بهتر، نکات درسي و امتحاني به تفکيک روي اونها نوشته شده بود و در بسته بندي مناسبي به بازار اومده بود. سي دي هاي صوتي کلاسهاي آموزشي احمدي و انتشارات پزشکي خوشنام پايتخت که گويا به طور غيرقانوني تو تهران تهيه و تکثير شده بود هم جزو مواد آموزشي پرطرفداري بود که بين اين خيل مشتاقان شهرت و طرفدار زيادي داشت. با ديدن اين وضع، وارد شدن خودم رو به اين گردونه واجد صورت خوشي نمي ديدم. گويا پزشکان مملکت هم گرفتار همون درگيري سخيفي شده بودند که به عنوان جنگ براي بقا در اين سرزمين مورد سرزنشه. اون تصوير مقدس و تحسين آميزي که شايد زماني مي تونست درباره پزشکان و تحصيلات پزشکي وجود داشته باشه با چنين تلاش آزمندانه اي در ذهنم تبديل به نوعي کار بازاري و تجاري و بازي حرفه اي در زمينه نکته خواني و تست زني شده بود. زماني که مديريت مناسب بزرگان بالانشين باعث شده در عرض بيست و پنج سال اخير پنج تا شش برابر تمامي سالهاي قبل در اين کشور پزشک توليد بشه ولي فکري براي نحوه به کارگيري مناسب اين افراد نشده نتيجه اي رضايت بخش تر از اين شايد نمي تونست به بار بياد

خطوط صورتش در هم کشيده شده بود و با حال گريستن چهره اش به سرخي گراييد. مي گفت که زندگي خودش رو فداي من و بقيه بچه ها کرده و منظورش اين بود که من نبايد با تنبلي خودم حاصل فداکاريها و زحمات اونو به باد بدم. مادرم نظرش اين بود که پرهيز من از ادامه تحصيل در يکي از رشته هاي تخصصي نتيجه بي خيالي و بي اعتنايي و تنبلي منه و اين که تصميم و اراده اي جدي براي درس خوندن و تلاش کردن ندارم. من هم بهش گفتم تخصص خوندن براي من مثل اينه که زندگي و وقت خودم رو صرف يک رقابت پست براي درآمد بيشتر کنم و دغدغه ها و درگيريهاي مهمتري رو معطل بذارم. شايد هم اين که اين قدر رشته هاي علوم انساني رو دست کم گرفته بود به خاطر اين بود که شناخت درستي ازشون نداشت. مادرم وقتي مي خواد در اين مورد صحبت کنه معمولاً بيشتر صحبتهاش رو به موضوع مقايسه من با ساير تخصص خونده هاي اقوام و آشنايان اختصاص مي ده؛ پسر فلاني که تخصص خونده بعد از چند سال پشت کنکوري بودن و تغيير رشته و از طريق دانشگاه آزاد تونست وارد رشته پزشکي بشه ولي تو که هيچ هم نخونده بودي در سال اول قبول شدي. اين حرفها رو طوري مي گه که گويا روش زندگي ديگران و تصميمات و خوشايند اونها بايد براي من ملاک و معيار اصلي بايد باشه. پدرم در عوض وقتي به تصميم من اعتراض مي کنه بيش از حد نگران شرايط معيشتي آينده من نشون مي ده. اين نگراني رو اغلب به شرايط سخت معيشتي والدينم در دوران کودکي خودشون و محافظه کاري سنتي اونها که محيط و فرهنگشون رو در بر گرفته بوده نسبت مي دم. و يکي از تمهاي اصلي فکري من در برابر اظهارنظرهاي والدينم در اين باره، تأکيد روي اين موضوعه که اونها بيش از حد در زندگي من دخالت مي کنند. اغلب اوقات به طور ناخودآگاه اين اظهارنظرهاي والدينم به طور واکنشي من رو در موضعم راسختر و متعصبتر مي کنه و چه بسا باعث مي شه نتونم با بي طرفي و با ذهني آزاد به اين انتخاب بر سر دو راهي بينديشم

گاهي فکر مي کنم دلسردي و بي علاقگيم به پزشکي تا حدي محصول شرايط نامساعدي است که در سالهاي اول تحصيلم در تبريز داشته ام. زماني که اولين بار انديشه عدم ادامه تحصيل در اين رشته به ذهنم رسيد و تا بعدها که به اين انديشه پر و بال دادم شايد همچنان تحت تأثير گرايشات و دلزدگيهاي اون دوران بودم. انتخاب من بين رشته هاي پزشکي و علوم انساني شايد بيشتر از هر چيزي تحت تأثير افکاري مغشوش و سرسري بوده که در دوران اکسترني و انترني داشته ام. شايد به اون جديتي که درباره خيلي موضوعات ديگه انديشيده ام در اين باره ذهنم رو متمرکز نکرده ام و شرايط و عوامل مختلف رو کنار هم قرار نداده ام. آيا علاقه و احساس مثبتي که نسبت به تاريخ دارم قويتر و اصليتره يا دلزدگي و احساس منفي که از پزشکي پيدا کرده ام؟ تصميم گيري در اين باره در ميانه انبوهي از احساسات و دغدغه هاي رنگارنگ کار ساده اي نيست و دل سپردن و تأييد کامل يکي کار مشکليه. شايد هم قرار نيست براي اين انتخاب به طور قطعي و کامل يکي رو برگزينم و ديگري رو کنار بذارم. ممکنه با يک زمان بندي مناسب و برنامه ريزي خوب بتوان قدري از هر دو دغدغه رو پيگيري کرد

هیچ نظری موجود نیست: