و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۶

رنسانس در ایتالیا؛ پيکو دلا ميراندولا

اگر چيزي به اسم اعلاميه رنسانس ايتاليا وجود داشته باشد اثر پيکو دلا ميراندولا به نام "خطابه اي در باب کرامت انسان" چنين اعلاميه ايست. هيچ اثر ديگري قدرتمندتر، فصيحتر و کاملتر از آن جهان انساني را به نحوي بازآرايي نمي کند تا تمامي توجه را بر قابليتها و ديدگاههاي انساني معطوف سازد. پيکو خود فکري عظيم داشت و به معناي دقيق کلمه تمامي متوني را که براي مطالعه در طرح درسي دانشگاههاي رنسانس وجود داشت خوانده بود. خطابه او تا حدودي پيشگفتاري بود بر متن عظيمي که قرار بود تمامي دستاوردهاي فکري بشريت را مرور کند. اما اين اثر به خاطر مرگ زودرس پيکو هيچ گاه نوشته نشد


پيکو هم يک نوافلاطونگرا و هم يک اومانيست بود. در واقع پيکو از آن دسته فيلسوفان رنسانس مي باشد که بيش از ديگران آثارش خوانده شده است زيرا آثارش تلفيقي از تمامي رده هاي فکري رنسانس و اواخر قرون وسطي بود؛ نوافلاطونگرايي، اومانيسم، ارسطوگرايي، ابن رشد گرايي (شکلي از ارسطوگرايي) و رازورزي


اومانيسم چنان که امروز در برخي محافل بحث مدرن تلقي مي شود ضدمسيحيت نيست. در واقع اومانيسم در اواخر قرون وسطي و اوائل دوران مدرن درست برخلاف اين بوده است. اومانيسم اواخر قرون وسطي و دوران رنسانس پاسخي بود به برنامه آموزشي استانداردي که بر منطق و زبان تأکيد کرده بود و آن، ديگر فلسفه بزرگ مسيحي را به نام اسکولاستيسيسم به حرکت در آورده بود. اومانيستها به جاي تمرکز بر آنچه که سؤالاتي بي فايده درباره منطق، معني شناسي و تحليل قياسي تلقي مي کردند، بر رابطه انسان با غيب تأکيد داشتند و بشريت را اوج و هدف خلقت خداوند مي دانستند. دغدغه آنان تعريف جايگاه انسان در برنامه خداوند و رابطه انسان با غيب بود بنابراين آنان تمام توجه خود را معطوف به رابطه "انسان" با غيب کردند و به اين ترتيب خود را اومانيست خواندند. آنان به هيچ وجه مذهب خود را فراموش نکردند. اومانيسم پيش و بيش از هر چيزي يک جنبش مذهبي و تعليمي و نه يک جنبش سکولار بود. آنچه ما در مباحث سياسي مدرن اومانيسم سکولار مي خوانيم نوعي جهان بيني است که تا حدودي از "اومانيسم" نشأت گرفته است اما با اين وجود به طور اوليه در تقابل با آن قرار دارد. اومانيستها چنان که پيکو نشان مي دهد تلفيق کننده بودند. بخشي از فلسفه اومانيسم اين بود که حقيقت مذهبي تا حدودي بر همگي، مسيحيان و غيرمسيحيان آشکار شده است. به اين ترتيب بخشي از پروژه آنان تطابق دادن انديشه هاي غيرمسيحي به خصوص آراي افلاطون و پيروانش با نظريات مسيحي بود و قصد داشتند با تتبعات پيگير متني شباهتهاي بين فلسفه ها و اديان غيرمسيحي را با فلسفه ها و دين مسيحي نشان دهند. اهميت افلاطون را براي اومانيسم دوره رنسانس بيشتر از اين مورد تأکيد قرار نمي دهيم. اين فلسفه در بين ساير تأثيرات، گونه ويژه اي از جادوي رنسانس را بوجود آورد که خود پايه هاي آنچه را که ما علم مي ناميم و در اوايل دوره روشنگري (اواخر قرن هفدهم) ابداع شد شکل داد


به اين ترتيب اومانيسم با تعاريف فلسفي آن چيزي نبود که اومانيسم در اصل بود. اومانيستهاي دوره هاي بعد البته درصدد بودند پروژه خود را در قالب الفاظ فلسفي که پيش از اين توضيح داده شد بيان کنند و به اين ترتيب اين گرايش در ما بوجود آمده است که اومانيسم را بيش از هر چيزي يک جنبش فلسفي بدانيم. در ساده ترين الفاظ ممکن، تمام آنچه که اومانيسم به آن اشاره دارد احياي تعاليم کلاسيک در اواخر قرون وسطي و دوران رنسانس مي باشد. با چنين تعريفي اومانيسم در قرن دوازدهم با آغاز به کارگيري استوديا هومانيتاتيس يا "مطالعات مسائل انساني" در دانشگاههاي تازه تأسيس شروع شد. اين مطالعات انساني شامل موسيقي، گرامر، شعر، فن بلاغت بيان و غيره بود و مبتني بر خواندن بخشهايي از متون کلاسيک باستان بود. اومانيسم کلاسيک چنان که ما آن را مي ناميم در اواسط قرن چهاردهم شروع شد، زماني که شاعر بزرگ فلورانسي فرانسسکو پترارکا يا پترارچ، تحقيق سامانمند خود را درباره نويسندگان باستان به خصوص سيسرو آغاز کرد. در نتيجه اين علاقه محققانه به دنياي کلاسيک، اومانيستهاي اوليه مطالعه متون يوناني و عبري را احيا کردند. آنان همچنين جهان بيني ها و ساختارهاي اجتماعي آنان را با اخذ اصولي از نويسندگان باستان مورد بازانديشي قرار دادند. اين چيزي بيش از تحقيق بود؛ اومانيستهاي کلاسيک در پروژه اي تلفيق گرانه درگير شده بودند که طي آن جامعه و جهان بيني موجود خود را با آنچه در آثار و انديشه هاي دنياي باستان در جريان بوده است مخلوط مي کردند


پيکو ذهني بيکران، کنجکاوي سيري ناپذير و حافظه اي خطاناپذير وارد اين پروژه کرد و با اعتماد به نفس درباره قابليتهاي فکري خود که کمتر کسي پيش يا پس از او با آن برابري مي کرد وارد اين عرصه شد. پروژه بزرگتر او سنتز تمامي دانش بشري در قالب يک کليت واحد بود و در حالي که اومانيستها درصدد تطابق دادن فلسفه کلاسيک با مسيحيت بودند، پيکو دنبال چيزي کمتر از هماهنگ کردن تمامي فلسفه ها و اديان انساني با مسيحيت نبود


براي درک پيکو، پروژه اش و نظريه او درباره انسانيت کمک کننده خواهد بود اگر مروري بر مشکل فلسفي اصلي در سنت غربي و مسيحيت انجام شود: مشکل رابطه يک و بسيار. اين يک مشکل قديمي است و از سرچشمه هاي اوليه فلسفه غربي در يونان در قرن هفتم پيش از ميلاد جريان داشته است. در يک بيان ساده مشکل يک و بسيار از اين قرار است: اگر مي توان جهان را به عنوان يک امر واحد دريافت (که مي توانيم آن را خداوند بناميم) چگونه تمامي بخشهاي متعدد جهان با اين امر واحد ارتباط دارند؟ نظر استاندارد مسيحيت اين بود که گوناگوني جهان بوسيله خداوند از هيچ خلق شده است. به اين نظر "خلقت از هيچ" گفته مي شود. براساس نظرگاه فلسفي اين به آن معنا بود که هيچ سازمان حقيقي و ابدي درباره خلقت وجود ندارد. از جايي که خلقت به طور اختياري و دلخواهانه ساخته شده است پس به نحو اختياري و دلخواهانه مي تواند مورد دخالت قرار گيرد. از سوي ديگر نوافلاطونگرايان معتقد بودند که بخشهاي بسيار جهان "تجلياتي" از خداوند هستند. در نتيجه به جاي اين که جهان فعلي دلخواهانه از سوي خداوند باشد، خلقت جهان الزاماً بخشي از ماهيت خداوند است. يک منطق باطني درباره جهان خلقت وجود دارد که هميشه به نحو خطاناپذيري صحيح است. در نهايت در انديشه ابن رشد گرايي که گونه اي از ارسطوگرايي بود که دوره انتهايي قرون وسطي و دوره رنسانس به ارث برده بود، پرسش از خلقت به سادگي به خاطر بيربط بودن به کنکاش فيزيکي کنار گذاشته مي شد. ابن رشدگرايي مي کوشيد اتفاقات فيزيکي را با نگاه کردن به علل فوري و قطعي خود توضيح دهد


اين آن چيزي بود که پيکو در تلاش براي درک جهان با آن روبرو بود؛ اين سه روش کاملاً ناهمخوان در نحوه درک جهان در رابطه با خداوند غيرقابل تلفيق بودند. رويکرد پايه اي پيکو درباره مشکل يک و بسيار، بحث درباره اين بود که اشياي فراوان جهان، به جاي اين که بوسيله خداوند خلق شده باشند يا تجلياتي از او باشند يا ارتباطي با خداوند نداشته باشند، همگي نشانه هايي از خداوند هستند. هر چيز در خلقت، هر شيئ، هر انسان، هر انديشه، هر سخن، هر دين، هر فلسفه تصويري از خدا و بياني از خداوند به عنوان "يک" مي باشد. آنچه تمامي خلقت را به هم مي پيوندد اين ارتباط سمبليک با خداوند است. اين نظر در تضاد با درک قرون وسطايي درباره خلقت و جهان بيني آن بود. آگوستين معتقد بود جهان "پهنه اي از عدم تشابهات" است و بر اين باور بود که تمامي خلقت نشانه اي منفي درباره خداوند است. از نظر اهل قرون ميانه انسان هيچ وقت نمي تواند خداوند را درک کند زيرا هيچ چيز بر روي زمين هيچ شباهتي به خداوند ندارد. بهترين کاري که انساني مي توانست انجام دهد شناخت خداوند براساس رويکردي منفي بود؛ خداوند شبيه امور اين دنيا نيست. نوافلاطونگرايان نيز از زمان نيکولاس کوزانوس اين نظرگاه را اخذ کردند. کوزانوس مي گفت انسانها براي شناخت خداوند تنها مي توانند به شکلي منفي و از طريق "گمانه زني درباره امري متفاوت" عمل کنند. پيکو اين موقعيت را معکوس ساخت؛ نه تنها دنيا شبيه خداوند است بلکه هرچيزي که انسان مي تواند بينديشد، تصور کند و بسازد تبيينهايي از خداوند هستند. من در اينجا با هيچ لفظ تأکيدآميز با قدرت کافي نمي توانم بگويم که چگونه اين معنا براي توسعه هنر و ادبيات در اواخر دوره رنسانس مهم بود. هنرمندان دوره هاي بعدي رنسانس شامل ميشل آنجلو متقاعد شده بودند که با عملکرد ذهن و خلاقيت خود تبييناتي از امور غيبي و الهي ارائه مي کنند و يا لااقل چيزي شبيه آن را بيان مي کنند


در اين منظر يک انسان واحد با انديشه ها، فهم و تصور خود تبديل به يک جهان کوچک يا پارووس موندوس مي شود. يک فرد انساني يک کيهان کوچک است و اين به آن معناست که يک فرد انساني مي تواند تماميت خلقت را و تماميت خداوند را ابراز کند. اگر مي خواهيد خداوند را بيابيد پس به روح خود نظر بيندازيد زيرا شما به نحو کاملي تماميت خداوند را ابراز مي کنيد. از اين جهت پيکو در اين باره بحث مي کند که انسانها مي توانند گوياي هر جنبه اي از جهان باشند. در مسيحيت افلاطوني سنتي، انسانيت موقعيتي ميانه را در سلسله مراتب جهان اشغال مي کند: انسانيت چه از جنبه فيزيکي و چه از جنبه روحي به عنوان مرکزي مرده بين جهانهاي روحي و فيزيکي قرار مي گيرد. پيکو انسانيت را از اين موقعيت جدا مي کند و آن را چنان که مي تواند باشد بالا مي برد و ادعا مي کند انسانيت مي تواند هر موقعيتي را در زنجيره هستي، هر چه که باشد اشغال نمايد. يک فرد انساني مي تواند به اندازه يک جانور پست باشد يا با انديشه و درک خود با خداوند برابري کند، لااقل مي تواند در شناخت خود چنين باشد

تصوير فوق از يادداشتهاي لئوناردو داوينچي است که درباره بررسي نسبتهاي اندام انساني شهرت دارد. با اين حال در ارتباط با دوره رنسانس، اين تصوير بيانگر بسياري از آن چيزي است که پيکو باور داشت مبني بر اين که قابليتهاي انساني مي تواند تمامي خلقت را دربرگيرد. در رياضيات رنسانس و در نوافلاطونگرايي، مربع در هندسه نمايانگر جهان خاکي و دايره نمايانگر جهان آسماني است و مثلث نماينده جهان الهي است. دايره و مربع در نقاشي داوينچي نمايشگر چيزي بيش از هندسه طرح اندام انساني است. آنها نشان مي دهند چگونه بشر تمامي جهان خاکي و آسماني را در دسترس خود دربرمي گيرد


پيکو زماني که با سؤال کلاسيک اومانيسم درباره چگونگي کرامت انساني مواجه مي شود، اين شرافت و مقام را به طور دقيق در قابليت و آزادي انسان براي آن گونه بودن که خود مي خواهد باشد مي بيند. اگر طبق نظر پيکو نگاهي به تمامي تاريخ بشري بيندازيم در خواهيم يافت هيچ چيز پابرجا نمانده است. هيچ ايمان، هيچ فلسفه و هيچ جهان بيني هيچ گاه ثابت نمانده است؛ تنها امر ابدي توانايي و آزادي انسان براي تغيير و ابراز خود در اشکال گوناگون است. برزگترين شرافت بشريت قدرت مهارنشدني او براي تغيير و تحول خود است. به اين ترتيب حقيقت درباره بشريت تنها در مجموعه تمامي اعمال، انديشه ها و ايمانهاي بشري قابل بازيابي است. بزرگترين قابليت انسان، بالاتر از هر چيز ديگري مربوط به توانايي او براي بيان و درک تمامي تجربه بشري است. به اين ترتيب آزادي اصلي که از سوي خداوند به انسان داده شده است آزادي در پرسش است


اين يک عزيمت راديکال و نزديک به کفرگويي از سنت است. در سنت مسيحي اين يک انديشه پذيرفته شده و به خوبي جاافتاده است که انسانها از سوي خداوند آزاد خلق شده اند و بايستي آزاد و مستقل باشند. با اين حال در انديشه مسيحيت اوليه، قرون ميانه و رنسانس زماني که آدم و حوا با نافرماني خداوند مرتکب گناه شدند اين آزادي زائل شد. با اين حال پيکو معتقد است فضيلت اصولي بشريت اين است که هميشه و تا ابد آزاد خواهد بود تا هرگونه که مي خواهد باشد و خداوند را هرگونه که مي تواند ابراز کند. در طي دو قرن طاقت فرسا، اين انديشه ها درباره ماهيت انسانيت و پرسش آزاد تبديل به پايه جهان بيني مدرن شد


پيکو از اولين متفکران اروپايي است که اين قابليت "آزادي" را به عنوان نقطه مشخصه انسان بودن تلقي مي کند. اين واژه، پس از او تاريخي طولاني و پردردسر در تمامي دوران مدرن خواهد داشت. مقصود پيکو از اين واژه چيست؟ از نظر پيکو موجودات طبيعي و روحاني آزاد نيستند زيرا هيچ گاه نمي توانند خود را تغيير دهند. اگر چيزي در طبيعت تغيير مي کند به اين علت است که چيزي ديگر آن تغيير را بر آن شيئ تحميل مي کند. گاهي اوقات اين اتفاق درباره انسان مي افتد و به عنوان نمونه انسان پير مي شود. با اين حال انسانيت تنها بخش خلقت است که آزاد است اراده کند خود را تغيير دهد. به اين ترتيب انسانها تنها بخش از خلقت هستند که مي توانند خويشتن را با اراده آزاد خود تغيير دهند. اين نظرگاه براي تمامي فلسفه هاي مدرن تبديل به يک نقطه شروع خواهد شد. فلسفه هاي نيچه، مارکس، کيرکگارد و اگزيستانسياليستها از اين جمله است. به علت اين آزادي براي تغيير، پيکو نظرگاه مسيحي درباره تنبيه يا پاداش ابدي را نپذيرفت. اگر خصوصيت منحصر به فرد بشريت آن است که خود مي تواند خود را تغيير دهد، ممکن نيست اين توانايي را پس از زندگي از دست بدهد. پس لعنت ابدي غيرمنطقي است زيرا مستلزم آن است که روح انساني پس از مرگ قدرت تغيير خود را نداشته باشد


اين انديشه نيز تأثيري خردکننده بر هنر داشت. هنر نه تنها مي تواند بياني از خداوند باشد بلکه مي تواند اين قابليت انساني مبني بر خلق و تغيير خود را نيز نشان دهد. در دستگاه منطق بعدي در اواخر دوره رنسانس، هنر و ادبيات تبديل به ابزار ابراز قدرت خلاق آزاد شخصي و تا حدودي قدرت خلاق آزاد تمامي بشريت مي شوند. در اين نقطه است که کم و بيش نويسندگان، نقاشان، مجسمه سازان و ديگران ديگر چنان که تا اواخر دوره رنسانس مورد انتظار بود صنعتگري نمي کنند و شروع به تبديل شدن به هنرمند به معناي مدرن آن مي شوند. در اين معنا يک هنرمند يک صنعتگر (نقاش، مجسمه ساز و غيره) است که هنرش به طور اوليه کارکردي از خلاقيت و آزادي او و نه کارکردي از توانايي و مهارت اوست

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

هیچ نظری موجود نیست: