و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

نوروز پاره ها 2

يکي از دغدغه هاي فکري که در ايام نوروز داشتم درباره اين بود که بچه داشتن چه حسي داره. من يه دايي دارم که در ايام اقامت نوروزي خانواده ما در قاين، خانواده اش در همسايگي نزديک ما واقع شده بود. داييم يه پسر سه ساله داره که مي تونم حدس بزنم در طول سال تا حدود زيادي تنهاست و به اين ترتيب به خوبي مي شه پيش بيني کرد که وقتي ما در دسترسش قرار بگيريم با چه اشتياقي خودش رو به ما مي رسونه. بچه ها نياز عجيب غريبي به همبازي و هم صحبت دارند و عليرغم اين که در اون سن و سال غير از والدين و اطرافيان نزديک، کس ديگه اي رو به خوبي در حافظه خودشون نگه نمي دارند، با همون خاطره مبهم و مختصري که از آشناهاي دوردست دارند اما باز هم براي بازي و صحبت به نحو بي دريغي خودشونو به دست و پاشون ميندازند. تجربه مشابهي رو چند سال قبل وقتي بيرجند مهمان بودم داشتم؛ اون زمان وقتي که يک روز به خونه مامان بزرگ رفتم بچه هاي خاله ام که به طور اتفاقي اونجا بودند با ديدن من، چنان خودشونو تو بغلم انداختند که حيرت کردم. من قبل از اون شک داشتم آيا پسر خاله کوچيکه ام اصلاً من رو خواهد شناخت يا نه. خلاصه اين پسر داييم وقت و بي وقت پله هايي رو که اتاق ما رو از خونه داييم جدا مي کرد بالا مي اومد و هر بار هم که مي اومد سري جديدي از اسباب بازيها و کتابهاش رو با خودش بالا مي آورد. عليرغم اين که داداش کوچيکه ام طبق طبع شيطنت آميزش در سر به سر گذاشتن و اذيت کردن اين پسر داييم هيچ کوتاه نمي اومد اما اين باعث نشده بود که اون، موقع ناهار، موقع خواب بعد از ظهر يا خواب شبانه اون پله هاي بلند رو با پاهاي کوچکش طي نکنه و لااقل چند دقيقه اي رو دور و برمون نچرخه. هر بار هم که بالا مي اومد بلند صدا مي زد؛ يالله يالله.. شيرين زبونيهاش هم جالب بود و حافظه خوبي داشت. يک بار که پدرم درصدد پر کردن کپسول گاز بود، پسر داييم براش آدرس محل توزيع کپسولهاي گاز رو توضيح داد؛ جايي که فاصله زيادي از خونه اشون داشت و من هم بلد نبودم. به خوبي اتفاقات و قول و قرارهايي رو که انتظار داشتيم از ياد برده باشه به خاطر مي آورد و در موردشون بازخواست مي کرد. براي بيان خواسته ها و ذهنياتش جمله هاي نسبتاً طولاني مي ساخت و هرچند با کندي و تعلل اما چند جمله رو بهم مي پيوست. فکر مي کنم چنين تواناييهاي زباني قدري بيشتر از سن و سالش باشه. خلاصه حضور نزديک بچه اي با چنين مشخصاتي باعث شده بود چند روزي به اين موضوع فکر کنم که داشتن بچه چه حسي داره. يک شب که به خونه خواهرم رفتيم اون هم همراهمون بود. خواهرم مهمونهاي ديگه اي هم داشت و بنابراين قرار نبود ما بچه ها شلوغ بازي دربياريم. رو مبل نشستيم و چون عملاً مسؤوليت عماد به گردن من افتاده بود اونو رو پام نشوندم و براي دقايقي مسؤوليت رسيدگي به خواسته ها و گوش دادن به حرفاش به عهده من بود. بايد براش چاي بر مي داشتم، مطمئن مي شدم براش داغ نيست و بعد يواش يواش با دست خودم بهش مي خوراندم. بايد اون نوع شيرينيها و ميوه هايي رو که دوست داره برمي داشتم و مواظب مي بودم زياد کثيف کاري نکنه. چون اون حاضر نبود دقايقي از روي مبل پايين بياد تا من بتونم ميوه رو پوست بکنم مجبور شدم خودم روي زمين و پاي مبل بشينم و ميوه ها رو با کارد و دور از دسترس اون پوست بگيرم. يک بار ديگه هم براي چند ساعتي مسؤوليت اين بچه به گردن من افتاد و اون زماني بود که به همراه هم و با پسرخاله هام راهي يک برنامه کوهنوردي تفريحي شديم. هرچند گاهي از من مي خواست تا بغلش کنم اما اول کار خوب راه مي اومد. در بعضي قسمتهاي سخت مسير هم مجبور بودم اول اونو منتقل کنم و بعد خود به دنبالش جلو برم. گاهي در اين فاصله عليرغم اين که ازش مي خواستم از جاش حرکت نکنه، گاهي با بي توجهي و گاهي با شيطنت به حرفم گوش نمي داد و من هم که نگران بودم خودش رو از جايي بيندازه مجبور مي شدم داد بزنم. اما داستان به همين جا ختم نشد و ما اون روز تو تپه ماهورها گم شديم. داستان اون گم شدن رو بعداً مفصل مي نويسم اما اون روز فشاري که حضور اين بچه در ماجراي گم شدن بهم وارد کرد باعث شد جداً به اين موضوع فکر کنم که برعهده گرفتن مسؤوليت يک آدم ديگه به اسم بچه عجب کار توانفرساييه که پدر و مادرها به اين سادگي زير بارش مي روند. اون روز آرزو کردم لااقل به اين زوديها به اندازه کافي احمق نشم که در صدد بچه دار شدن بر بيام.

دو عموي کوچکتر من تقريباً هم سن و سال من هستند. تا قبل از ازدواج اونها، تقريباً نزديک ترين و صميمي ترين نوع رابطه رو من با اين دو نفر تجربه کرده بودم. رابطه ما هم خانوادگي و هم دوستانه بود چنان که بعضي حرفها رو که معمولاً تو خانواده مطرح نمي شه به عنوان دوست براي همديگه مطرح مي کرديم. به خصوص در ايام نوروز يکي از برنامه هاي ثابت ما طبيعت گردي و کوهپيمايي در اطراف شهر بود که تقريباً هر روز يا لااقل هر سه چهار روز يک بار انجام مي شد. بعد از ازدواج اونها و تقريباً از سال قبل، اين برنامه و اون نوع ارتباط تقريباً از بين رفت. به خصوص امسال اين خلأ رو به خوبي احساس مي کردم و عملاً بيشتر وقت من تو تعطيلات با نشستن پاي تلويزيون پر شد. طبق عرف اجتماعي ما در قاين چندان پسنديده نيست يک نفر مجرد به تنهايي و بدون خانواده اش به محيط خانوادگي ديگري وارد بشه. ضمن اين که مشغوليتهاي جديد شغلي اين دو عمو هم مجال چنداني براي ارتباط باقي نگذاشته بود. تنهايي من و ديدن وضعيت و اشتغالات جديد عموها باعث شد به مقايسه وضعيت خودم با اونا و تشکيک درباره ارزش و اهميت اشتغالات طبقه محترم متأهلين جامعه فکر کنم. الان هر دوتاشون بچه دارند. براي خودشون يا خونه ساخته اند يا در صدد ساختن خونه خودشون هستند. يا ماشين دارند يا در صدد خريدن ماشين هستند. کم و بيش در صدد پيدا کردن راهکارهايي براي افزايش درآمد و حضور در زد و بندهاي سودآور مالي که در اطرافشون در جريانه هستند. چون مي تونم حدس بزنم جواب سنتيشون چه خواهد بود شايد ازشون نمي پرسيدم چرا ازدواج کردند اما دوست داشتم ازشون بپرسم چطور شد که قانع شدند وارد اين جريانات بشوند. چرا متعهد مسؤوليت يک بچه شدند؟ چرا همت خودشونو بر اين قرار دادند که براي ساختن خونه و خريدن ماشين پول در بيارند؟ لااقل از دور اين طور به نظر مياد که در اين اشتغالات حل شده اند و موضوع مهمتر ديگه اي براشون وجود نداره. آيا واقعاً اين طوريه؟ مي خواستم بپرسم اين زادنها و ساختنها و کوششها براي چيه؟ که چي بشه؟ متأسفانه مشکل اين بود که قالب زباني يا شايد موقعيت زماني خوبي براي حرفهام پيدا نمي کردم و يک بار که تو اداره عمو کوچيکه بودم، وسط حرفاش يک جور سؤال نزديک به اين طور پرسشها ازش پرسيدم. مبهوت موند و پرسيد يعني چي؟ و من و او نتونستيم موضوع رو پيش ببريم و مطلب مطرح نشده، منحرف و فراموش شد. اما يک بار ديگه تو مغازه عموي بزرگتر نشسته بودم که ناگهان بدون مقدمه سؤال حيرت آوري پرسيد. کنارش نشسته بودم. او در حال تايپ کردن بود و من در حال ورق زدن کتابهايي که رو ميزش بود. يه هويي خنده اي کرد. من علت رو نپرسيدم. يکي دو دقيقه بعد سکوت رو شکست: ما داريم عمرمونو تلف مي کنيم؟ گفتم براي هرکس بستگي به خودش داره، از بيرون نمي شه قضاوت کرد. ادامه دادم: نکنه محمد چيزي گفته؟ برادرم اون روز صبح به اونجا اومده بود. عموم گفت: محمد تو احوالپرسيش پرسيده بود چي کار مي کنيد و من جواب دادم عمرمونو تلف مي کنيم. با خودم فکر کردم در تمام اين مدت عموم داشته به جوابي که به اون سؤال داده بوده فکر مي کرده. فکر کردم صداقت و صميميت ذاتي برادرم چنين تأثير و زمينه سازي ناخودآگاهي براي عموم داشته و من حالا حالاها بايد آرزومند چنين کراماتي بمونم. و البته مطلبي هم که عموم داشت تايپ مي کرد بي تأثير نبود؛ تفکر ساعه افضل من عباده سبعين سنه. بعد پرسيد چطور مي شه فهميد آيا عمرمونو تلف مي کنيم؟ گفتم هرکس بايد به کارهايي که مي کنه و زندگي اي که مي کنه فکر کنه اونوقت خودش مي فهمه. صحبت همين طور داشت ادامه پيدا مي کرد و من مشتاق بودم ادامه بدم. اما مشتريها مجال نمي دادند و من هم براي کاري بايد مي رفتم. صحبت قطع شد و دوباره هيچ وقت مطرحش نکرديم. برنامه های بلندپروازانه تری هم در این ارتباط داشتم که فعلاً معلق باقی مونده.

هیچ نظری موجود نیست: