و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

از این روزها 3.5

این جور هم می شه گفت که قدمت اوضاع تیره و تار من در برقراری رابطه با آدمهای اطرافم به کهن ترین دوران زندگیم می رسه. شاید در بعضی دوره ها و بیشتر در دوران دبستان و راهنمایی، بعضی از همکلاسیهام بوده اند که احساس می کرده ام دوستان صمیمی همدیگه هستیم ولی در این موارد هم دوستی پایداری وجود نداشته و اغلب تحت تأثیر این بوده که تو یک کلاس یا یک نیمکت نشسته باشیم. از اواخر دوران راهنمایی و در طول دوران دبیرستان به این شناخت رسیده بودم که من نمی تونم برای مدت طولانی دوستی داشته باشم. به این ترتیب همیشه پیش بینی می کردم که دوستی من با هیچ کدوم از دوستان احتمالی آینده ام هم طولی نخواهد کشید. در عمل بیشتر دوران نوجوانی من در تنهایی و نوعی غمگینی و ناامیدی گذشت. از همون دوران این وضعیت که من مثل بقیه بچه ها نمی تونم دوستی داشته باشم، به من نوعی احساس کمبود، کمتر بودن، مشکل داشتن و ناتوانی داده بود. این احساس متفاوت بودن از دیگران به طرز عمیقی در ذهنم حک شده بود و من در عمل سعی می کردم کسی از این تفاوت و ضعف من مطلع نشه و به این ترتیب بیشتر از پیش عزلتجو و گوشه گیر شدم. چون نمی تونستم به خاطر احساس تفاوتم با دیگران همدلی کنم همیشه با نوعی رفتار سطحی و نمایشی با همکلاسیهایم رفتار می کردم و همیشه از این وحشت داشتم که احساسات و افکار عمیق و واقعی خودم رو پیش کسی بازگو کنم. حتی یک بار یادمه وقتی در یکی دو ترم اول دوران دانشجویی این کار رو با یکی از همکلاسیهام که باهاش احساس نزدیکی می کردم انجام دادم واکنش نهایی او طوری بود که احساس کردم من رو در برابر دیگران مورد تمسخر قرار داده. از اواخر دوران دبیرستان و در طول سالهای اول دانشگاه درباره این وضعیت خاص خودم شروع به فلسفه بافی کردم؛ فکر می کردم من آدم خاصی هستم و زندگی و علایق و افکار من شبیه دیگران و همکلاسیهام نیست. اونها در حد من نیستند و احوالات منو درک نمی کنند. پس من بهتر از اونها هستم و نباید از این تنها بودنم ناراحت باشم بلکه این علامت برتر بودن منه. ولی در هر حال دیدن دیگران در جمع دوستانشون، کمبود و فقدان منو یادآوری می کرد و من با اشتیاق و اشتهای هر چه بیشتر از جمع سایر بچه ها فاصله می گرفتم تا این یادآوری اتفاق نیفته. اوضاع در تبریز به نحو جنون آمیزی بد شد. نمی خواستم چشمهام بقیه بچه ها رو ببینه و گوشهام صداشونو بشنوه. مجموعه ای از عوامل مختلف که به مشکل اولیه من اضافه شده بودند وضعیت منو در تبریز بدتر کرده بودند. عاملی که در اون سالها باعث تلطیف مشکل من می شد و اجازه می داد تا قوام و تعادل شخصیتی خودم رو حفظ کنم عملکرد تحصیلی خوب و نیز البته قوه فکری نیرومند و مبتکری بود که داشتم. این فلسفه بافیهای ذهنی بهم اجازه می داد به هر شکلی که شده علیرغم تمام این مشکلات و تعارضات استحکام روانی و شخصیتی خودم رو حفظ کنم. هرچند در واقع چنین رویکردی مشکل واقعی رو هیچ وقت به طور مستقیم برنمی رسید و اونو به نحو منطقی و سالمی حلاجی نمی کرد و فیصله نمی داد ولی لااقل اجازه می داد به صورت کج دار و مریز به روند عادی زندگیم ادامه بدم. اون احساس کمبود و تنهایی در سالهای بعد تحت تأثیر دو فاکتور کم کم به فراموشی سپرده شد؛ اول دوره بالینی آموزش پزشکی و به خصوص دوران انترنی چنان سرم رو شلوغ کرد که دیگه کمتر موقعی یادم می اومد که زمانی چقدر تنها و گوشه گیر بوده ام. دوم فعالیت و نوشتن تو اینترنت. تو اینترنت آدمهایی در دسترس بودند که می تونستم براشون بنویسم و بتدریج احساساتم رو باهاشون شریک بشم و به پیشرفتهایی برسم تا دیگه احساس تنهایی و کمبود نکنم.

غرض از بیان این داستان این بود که بگم چنین پیشینه ای که در هر حال زمانی با اقتدار بر ذهنم حاکم بود و شخصیت و احساسات و باورهای من رو تحت تأثیر قرار داده بود هنوز امروز هم هرچند بیشتر به صورت ناخودآگاه، در ذهن و روانم کار می کنه. هنوز گاهی اوقات احساس می کنم با آدمهای اطرافم خیلی متفاوتم و تفاوت من با اونها بیشتر از تفاوت اونها با خودشونه. هنوز مثل دوران نوجوانی از این می ترسم که اگر در برابر کسی گوشه ای از سفره دلم رو باز کنم، با واکنش عقب کشیدن یا بی اعتنایی او مواجه بشم. هنوز می ترسم رفتارم شبیه کسی باشه که می خواد خودشو به دیگری تحمیل کنه. هنوز کم و بیش نگرانم که با هیچ کس نخواهم تونست دوست بشم و واهمه دارم که مبادا هیچ کس نباشه که منو همونطور که واقعاً هستم بپسنده. هنوز یک کودک غمگین و تنها در درونم تنفس می کنه که خاطرات تلخ خودشو از روزگار گذشته گاه و بیگاه و بیشتر به صورت ناخودآگاه مرور می کنه. همه این افکار و توهمات یادگاری ای از دوران نوجوانی منه که به صورت ناخودآگاه اثراتشون لاجرم در ذهن و روانم باقی مونده و من رو از برقراری رابطه با دیگران گریزان کرده. برای متوقف کردن تأثیرگذاری این تصورات و افکار بدبینانه، نادرست و بی اساس فکر می کنم اولین کار باید این باشه که همه این اتفاقات دوران کودکی و نوجوانی رو در یک زمینه منطقی و قابل قبول توصیف و تبیین کنم و اون افکار و باورهای نامعتبر گذشته رو دور بریزم. علی القاعده باید بتونم پرده هایی رو که لاجرم با گذشت زمان و در شرایط نامتعادل و بیمار اطرافم بر گرد شخصیتم تنیده شده با قدرت اندیشه و اراده خودآگاهانه خودم پاره کنم و خودم رو از زیر بار تحمیل کور زمان و مکان نجات بدم. اگر یک خواست و اراده روشن و آگاهانه وجود داشته باشه به سادگی همه این گرد و زنگار عارضی رو می شه پاک کرد و خنثی نمود و یک مسیر مطلوب و تازه رو پیش گرفت. به قول شاعر این پلاس کهنه اندیشه را دور باید ریخت. ولی اگر داستان این پست رو مرور کنید یک حلقه گمشده توش وجود داره که البته شاید در نگاه اول چندان مربوط به موضوع اصلی این سلسله نوشته ها نبوده باشه. و اون این که چطوری وضعیت من چنان که در پاراگراف اول اومد تغییر کرد و متحول شد و به اینجایی که الان هستم رسیدم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

از این روزها 3.4

همیشه فکر می کردم اعترافی که مسیحیان تو کلیسا درباره گناهانشون انجام می دهند کار درستی نیست. نمی دونم شاید به عنوان یک وظیفه شرعی و رفتار ثابت لازم نباشه ولی بد نیست بعضی وقتها درباره بعضی موضوعات این کار رو آدم انجام بده. عوامل و حقایقی که وجود داشته اند و ما خودمون هم تا حدودی از وجودشون و تأثیرگذاریشون اطلاع داشته ایم اما کمتر به خودمون جرأت داده ایم به نحوی جدی و دقیق اونها رو مورد بازبینی و رسیدگی قرار بدیم. به این وضعیت برسیم که با مطرح کردن اونها در دنیای بیرون، بتونیم از بیرون به اونها نگاه کنیم و به این باور برسیم که اینها الزاماً بخشی از ذات ما نیستند و اگر نکات منفی ای درباره اونها وجود داره می شه اونها رو ریشه کن یا اصلاح کرد. پیله هایی که به دور شخصیت خودمون تنیده ایم بخشی از واقعیات ما نیستند. حلقه ها و زنجیرهایی که طبق اقتضای شرایط به ما وصل شده اند نمایانگر وجود واقعی ما نیستند. همین که به این شناخت برسیم که بین اونچه که واقعاً بخشی از ما نیست و واقعیات وجودی خودمون افتراق قائل بشیم یک جور احساس رهایی و وسعت نظر به آدم می ده. به همین خاطر من امروز بعد از اون نوشته دیشبی راحت تر بودم. احساس می کردم دیگه چیزی وجود نداره که بخوام به خاطر پوشیده نگه داشتنش خودم رو به زحمت بیندازم. یا شاید به عبارت درست تر باید بگم از مجموعه حقایقی که باید سعی کنم مخفی نگه دارم باری رو بر زمین نهاده ام و راحت تر شده ام. به جای این که نگران این ذهنیات مغشوش باشم و در اونها فرو برم می تونم به فکر راهی که در پیش هست باشم.

یکی از عواملی که به خصوص تا همین اواخر باعث می شد از آدمها فاصله بگیرم این باور زاهدانه بود که از خلق زمانه باید کناره گرفت. اونچه در بین مردم زمانه در گردشه چیز بی اهمیت یا حتی فسادبرانگیزیه که باید عطایش رو به لقایش بخشید و به این ترتیب مردم رو باید به کار خودشون وانهاد و حتی الامکان از برخورد و مخلوط شدن با اونها بایستی پرهیخت. خوش رفتاری با مردم یعنی به جا آوردن نمایشی بعضی مناسبات و ترتیبات مختصر آداب معاشرت و در عین حال عدم دل بستن و جدی گرفتن زندگی و روابط و امورات مختلفی که در ارتباط با اونها در جامعه می گذره. تا جایی که من فهمیده ام چنین باوری ریشه های عمیقی به خصوص در گروههای اجتماعی سنتی و مذهبی ایران داره. فکر می کنم تعهد به چنین آموزه ای یکی از رکنهای اساسی صداقت در دینداری و از جمله مصداقهای توحید عملی تلقی می شه. بنابراین بازنگری در این باور و انطباق اون متناسب با وضعیت واقعی جامعه امروز نه فقط یکی از زاویه های تاریک ذهن من رو در برقراری رابطه با دیگران ممکنه روشن کنه بلکه به یکی از دغدغه های عمومی که بسیاری باهاش درگیر هستند پاسخ خواهد داد. اینجا فکر نمی کنم بتونم نوعی موضع گیری جدی و قطعی درباره این مطلب اتخاذ کنم ولی همین قدر هم کارگشاست که امکان بازنگری و احیاناً تعدیل این باور رو در ذهن و نظر داشته باشیم. من شخصاً هرچند مدتهاست باور عمیق و تمام عیاری به این موضوع ندارم و از نظر فکری و عاطفی برای مردم و خواسته ها و دغدغه هاشون نقش مهمی در زندگی خودم قائل هستم، اما در هر حال کم و بیش در عمل فکر می کنم تحت تأثیر این طرز تلقی از جامعه بوده ام. رویکردهای نوظهورتر و محافظه کارانه دیگری هم در ارتباط با جامعه وجود داشته اند که کم و بیش از دور و بر علائمی رو از اونها دریافت می کرده ام و لااقل تا حدودی و به طور ناخودآگاه تحت تأثیرشون بوده ام. این که دوست واقعی وجود نداره، دوستان از پشت به همدیگه خنجر می زنند، کلاهبرداری و خیانت و دروغگویی زیاده و خلاصه هر مطلب دیگه ای که این طور می خواد نشون بده که جو جامعه ناامن، وحشیانه و غیرقابل اعتماده. این نوع برداشتهای جدیدتر درباره جامعه هم که شاید ویرایش و تدوامی از همون باور اولیه است افراد رو به کناره گرفتن از جامعه و برخورد سرسری و گذرا با جامعه دعوت می کنند. اگر تصویر روشن و خودآگاهانه ای در ارتباط با این موضوعات داشته باشم بهتر می تونم تکلیف خودم رو در برخورد با آدمهای جامعه روشن کنم.

یکی دیگه از مشکلات من موقع صحبت کردن با دیگران اینه که همیشه ناخواسته و ناخودآگاه موضع خودم رو در ضعف و حتی مورد اتهام تصور می کنم. این هم یکی از اون پدیده های عجیب غریب روانی ایه که به طور فراگیری بر دوره های طولانی ای از زندگی من سایه انداخته. همیشه این طور خیال می کنم که آدمهای مختلف اطرافم و حتی اعضای خانواده ام با بدبینی و نگاه تهمت آمیز یا با تحقیر و توهین به من نگاه می کنند. تا وقتی اونها صحبت نکنند و من تو صحبتهاشون علائمی از این پیدا نکنم که در اون لحظه چنین دیدگاهی نسبت به من ندارند، از سکوت و نگاههاشون یا از صحبتهای دوپهلو یا بی ربطشون به نوعی احساس آرامش یا اعتماد به نفس نمی رسم. البته این توهم خیلی قوی نیست ولی همیشه لااقل بارقه هایی از اون در ذهن من وجود داره. این اوصاف و شرایط شاید نتیجه نوعی خودکمتربینی باشه. شاید اثر ناخودآگاه مجموعه تنبیه ها یا توهینهایی باشه که لابد زمانی در کودکی تحمل کرده ام اما خاطره روشنی از اونها ندارم. شاید یک روش اولیه برای غلبه بر این احساس این باشه که نوعی رفتار کنم یا صحبت کنم که در همون ابتدای رابطه اطمینان به دست بیارم که دیدگاه طرف مقابل درباره من مثبته. ولی برای حل کردن اساسی این مشکل باید بیشتر از اینها روی دیدگاه خودم درباره دیگران و خودم کار کنم و اونو مثبت و روشن و روان بکنم. یک بعد دیگه این احساس ضعف در رابطه، از این موضوع ناشی می شه که مدتهاست با قاطعیت صحبت نمی کنم. حتی از دوران دبیرستان به خاطر میارم که دوستانم از من می پرسیدند چرا با شک و احتمال صحبت می کنم. در سالهای اخیر این نسبی گرایی و مطلق گریزی که شکل و ریخت فلسفی تری پیدا کرده تشدید شده و من رسماً خیلی از اوقات با بی اعتمادی درباره احساسات، افکار و خواسته های خودم صحبت می کنم. در چنین شرایطی زمانی که طرف مقابل با قاطعیت و اعتماد به نفس هرچند کاذب و نمایشی صحبت می کنه اثر فوری که سخنانش بر من می ذاره احساس ضعف و بهت و بلاتکلیفی در برابر ادعاهای طرف مقابله. البته به تجربه به من ثابت شده که بسیاری از این صحبتها و ادعاهای سرسری و قاطعانه افراد، سست تر و مشکوک تر از سخنان نسبی و دور از قاطعیت خودم بوده. اما این نتیجه گیری رو بعد از فکر کردن بعدی به صحبتهای افراد به دست میارم و در همون زمان رخ دادن گفتگو معمولاً نمی تونم به این نتیجه گیری برسم. این وضعیت نابرابر گاهی باعث می شه تشویق بشم من هم در گفتگوها مانند دیگران با ادعاهای پوچ ولی قاطع در برابر طرفهای مقابل موضع گیری کنم یا لااقل بدون این که مورد تردید بودن ادعاهای طرف مقابل بر من ثابت شده باشه پیشاپیش اونها رو مشکوک تلقی کنم تا بتونم موقعیت خودم رو در گفتگو حفظ کنم.

یادمه در اوصاف آدمهای خجالتی این طور می خوندم که زمانی که اونها می خواهند در جمع صحبت کنند بیشتر از این که به موضوع صحبت فکر کنند به خودشون و تصویری که از خودشون در ذهن دیگران بوجود میاد فکر می کنند. این اشتغال و نگرانی ذهنی بیش از حد نسبت به خود باعث می شه تا آدمهای کم رو به زحمت بتونند این جرأت رو به خودشون بدهند تا در میان جمع به راحتی اظهارنظر بکنند. این خصوصیت به خوبی در مورد من صدق می کنه. در واقع تا زمانی که واقعاً مجبور نباشم در چنین وضعیتی صحبت کنم از ابراز نظر داوطلبانه پرهیز می کنم. من البته در جمع زیاد صحبت کرده ام ولی تا جایی که یادم میاد همه مربوط به یک سری موقعیتهای تکراری بوده که بتدریج بهش عادت کرده ام و صحبت درباره مطلبی بوده که از من انتظار داشته اند درباره اش سخن بگویم. ولی برعکس در موقعیتهایی که اظهارنظر در اونها داوطلبانه بوده و جمع هم یک جمع واقعاً دوستانه و کوچک نبوده علیرغم این که اشتیاق زیادی برای صحبت کردن یا سؤال پرسیدن احساس می کرده ام هیچ وقت نتونسته ام به خودم جرأت اظهارنظر بدم. عامل اصلی مشکل ساز در اینجا همونیه که در این باره بهش پرداخته اند؛ اشتغال ذهنی بیجا در مورد خود. در چنین موقعیتی اگر به طور اتفاقی هر عاملی وجود داشته باشه که ذهن فرد رو از خودش پرت کنه به او کمک بزرگی خواهد کرد تا به راحتی و بدون احساس نگرانی حرفش رو بزنه و بدون این که حتی یادش بیاد چقدر زمانی از شروع کردن سخن خودش واهمه داشته مدتها به سخن پردازی ادامه بده. اینجا اون شعر حافظ مصداق پیدا می کنه که تو خود حجاب محفلی از میان برخیز. یک جنبه دیگه از همین مطلب اخیر این موضوعه که اصولاً اظهارنظر شخصی در برابر دیگران نوعی تجربه و تمرین و اعتماد به نفس می خواد. من در این مورد به طور معکوس و البته ناخودآگاه تمرین می کرده ام که اظهارنظر شخصی خودم رو در بین بقیه حرف و حدیثها مخلوط نکنم. بارها دیده ام اساتید دوستان و اطرافیان در موارد کاملاً بی ربط ناگهان در میان بقیه حرفهاشون به اظهارنظرهای شخصی و ابراز احساسات فردی خودشون می پردازند اما من برعکس اغلب اوقات در چنین موقعیتهایی از خودم می پرسیده ام کسی که نظر شخصی من رو نپرسیده پس من هم تنها به یک جواب فنی و منطقی و خشک اکتفا می کرده ام و هیچ وقت احساسات و نظرات شخصی خودم رو در گفتگوها دخالت نمی داده ام. فکر می کنم از این به بعد باید بیشتر تمرین کنم و خودم رو آزادتر بذارم و در هر فرصت متناسبی که دست می ده از ابراز احساسات فردی و اظهارنظرهای شخصی خودداری نکنم.

از این روزها 3.3

یکی از اون نکات عجیب غریب و جالب تو زندگی من اینه که شاید به جز مواقع استثنایی، الفاظ و کلمات خیلی کمی از میان لبها و از حجم حنجره ام خارج می شوند. اگر بگم اصولاً صحبت کردن بلد نیستم چندان بیراه نیست. گویا لااقل اون بخشی از مغز که مربوط به صحبت کردنه در من آکبند باقی مونده. البته جمله بندی بلدم چون زیاد می نویسم ولی بی گمان برای ایجاد این جمله بندی در زمان بندی مناسب و سریع و با تون و لحن آوایی مناسب مشکل دارم. هرچند گاهی اوقات نوشتن کمک چندانی به خوب صحبت کردن نمی کنه و الفاظ و جمله بندیهای رسمی نوشتاری برای برقراری ارتباط و صحبت کردنهای شفاهی و محاوره ای مناسب و کارآمد نیستند. شاید قبل از این که تبریز برم اونقدرها این طوری نبودم اما در طول دوران حضورم در تبریز و تقریباً در تمام مدتی که بعد از اون در مشهد گذرونده ام و حتی در جمع خانواده خودم شاید مدتهای مدیدی می گذشته که در هفته مجموع کلماتی که ادا می کرده ام بیشتر از صد واژه نبوده. هرچند با وجود این شرایط هنوز به وفور به خصوص در زمانهایی که تنها و بیکار بوده ام و مخصوصاً موضوعی برای فکر کردن وجود داشته حتی گاهی بلند بلند با خودم صحبت می کرده ام. وسط صحبتهای خودم با خودم می خندیده ام، اخم می کرده ام، تعجب می کرده ام، عصبانی می شده ام و ابراز هیجان می کرده ام. نقش خطیب و مخاطب رو خودم تنهایی برای خودم بازی می کرده ام. شاید از زمانی که پام به دنیای اینترنت باز شد این وضعیت بیشتر تثبیت شد. با وجود فضاهای نوشتنی اینترنتی لابد دیگه نیاز چندانی هم به صحبت کردن و تعامل زنده با آدمهای اطرافم احساس نمی کرده ام. یک عارضه مهم این صحبت نکردنها در دنیای واقعی این بوده که در دنیای ذهنی خودم ارتباط با اطرافیان و صحبتهای اونها رو جدی و مهم تلقی نمی کرده ام. اگر واکنش مختصر و گذرایی در برابر نظرات و افکار و احساسات اطرافیانم ابراز می کرده ام، سرسری بوده و متأسفانه با بی اعتنایی از کنار ابراز محبت و دغدغه هایی که اونها احیاناً در حق من داشته اند می گذشته ام. امروز متعجب و شرمنده ام که چطور به خودم حق می داده ام این چنین با بی اعتنایی و حماقت از کنار صداقت و صمیمیتی که بسیاری از اطرافیانم صرف من می کرده اند بگذرم و با بیخیالی در برابر اونها به واکنشهایی سطحی و نمایشی اکتفا کنم.

تجربه دوران انترنی در تاریخچه روابط بین فردی در زندگی من دوره بسیار روشن و امیدبخشی بوده. در دوران انترنی در هر حال مجبور بودم با بیماران، همراهانشون، رزیدنتها، سایر انترنها، پرستاران و اساتید به مقتضای جایگاه آموزشی و درمانی که در بیمارستانها و بخشها داشته ام صحبت کنم و تعامل داشته باشم. هرچند در اینجا هم برای مکالماتی که درشون شرکت می داشته ام مرز کاملاً مشخصی بین موضوعات و مباحث فنی و پزشکی از یک طرف و قضایای غیرحرفه ای و شخصی از طرف دیگه وجود داشته. به این معنی که با اصرار و دقت خوبی مرز بین اینها رو به طور ناخودآگاه مشخص کرده بودم و طی صحبتهایی که به عنوان انترن با گروههای مختلف آدمهای اطرافم داشتم همیشه طوری برخورد می کردم که گویا تنها قضایای حرفه ای و پزشکی برام مهم هستند و تنها اونها رو می شنوم و سایر موضوعات پراکنده و بی ربط رو ناشنیده فرض کرده و از کنارش می گذشتم. اما همین مقدار پیشرفت هم زمانی برای من باورناپذیر بود. به خوبی به یاد دارم زمانی که تو ترم هفتم و در دوره فیزیوپاتولوژی زمانی که قرار بود برای دفعات اول به عنوان تمرین از بیماران بخشها شرح حال بگیرم چقدر وضعیت خودم رو دشوار تصور می کردم و با اکراه و دلهره فراوان و به زحمت به تخت بیمار نزدیک می شدم و با نگرانی و کندی سؤالهام رو می پرسیدم. در صورتی که در دوران انترنی این موضوع کاملاً برام حل شده بود و در سخت ترین شرایط هم از بیمار و همراهان هیجان زده اش که با نگرانی به اورژانس مراجعه می کردند شرح حال می گرفتم و اوضاع رو تا حدود خوبی تحت تسلط داشتم. مجموعه تجربه بالینی من در بیمارستانهای تبریز و مشهد، وقتی وضعیت فعلی خودم رو با وضعیتی که در سالهای اول دوران تحصیل دانشگاه داشتم مقایسه می کنم باعث شده این امید در من ایجاد بشه که به طور کلی تواناییها و مهارتهای روابط بین فردی من در حال تغییر و رو به بهبوده و این مسیر رو می شه برای بهبودهای بعدی و بیشتر ادامه داد.

بعضی وقتها احساس می کنم در تعاملات انسانی بسیار ظریف و شکننده ام. توی صحبتها معمولاً تحمل فشار نگاه دیگران رو ندارم و نمی خوام سکوت زیاد طول بکشه. به عبارتی جو گفتگو رو زیاد نمی تونم تحمل کنم. علاقه مندم صحبتم رو سریع و سربسته ابراز کنم و تمومش کنم. خیال می کنم فرصت زیادی برای پختن کلام خودم و پیشبرد آرام و با طمأنینه سخن ندارم. در نتیجه با چنین تصوری و با چنین روش کاری هیچ وقت نمی تونم رابطه کلامی مناسب و کارآمد و نیرومندی برقرار کنم. در چنین شرایطی شاید از بیرون این طور به نظر برسه که حرف بیشتری برای گفتن ندارم. در صورتی که این طور نیست و چنین رابطه کلامی برای خودم هم ارضاکننده نیست و احساس کمبود می کنم. این موضوع باز در ارتباط با اینه که شوخی کردن بلد نیستم یا اصولاً مهارت چندانی تو صحبت کردن در موضوعات متفرقه ندارم. در واقع وقتی تو صحبت کردن دیگران دقت می کنم متوجه می شم اونها از تکیه کلامها، شوخیها و عبارات تکراری و جملات معترضه ای استفاده می کنند تا تنها جو رابطه رو تلطیف کنند یا مقداری زمان برای خودشون بخرند تا طی اون بتونند کلام خودشونو بهتر و قویتر بپرورونند. در صورتی که من چون چنین توانایی و چنین تکیه کلامهایی ندارم فکر می کنم باید مستقیم و یک راست سراغ اصل موضوع برم و چون معمولاً در مرحله اول و در زمان کوتاهی که احساس می کنم در اختیار دارم چیز چندانی به ذهنم نمی رسه و چون نمی تونم رشته سخن رو به خوبی اداره کنم و جو گفتگو رو تداوم بدم، مجال گفتگو و رابطه به طور ناخواسته و گریزناپذیر تنگ و مسدود می شه. یکی از موضوعات مرتبط در این باره اینه که من از لحاظ عاطفی عادت کرده ام در دنیای واقعی آدم بسته ای باشم و به طور معمول چیز چندانی از اخلاق درونی و احساسات عاطفی خودم رو بروز نمی دم. تصور می کنم حتماً باید موقعیت و مخاطب خاصی وجود داشته باشه که سفره دلم رو برای کسی باز کنم و انصافاً هم هیچ وقت چنین موقعیت و مخاطبی یافت نمی شه. علتش اینه که اصل این تصور برخطاست. لازم نیست مخاطب خاصی وجود داشته باشه بلکه کافیه به مقتضای فضا و مجال گفتگو هرچیزی رو که از احساسات و ذهنیات درونی خودم به ذهنم می رسه ابراز کنم اگر مخاطب مناسب باشه و شرایط ایجاب کنه روند باز شدن سفره و برملا شدن درونیاتم ادامه پیدا می کنه و اگر شرایط مناسب نبوده باشه باز هم اتفاق نابجایی نیفتاده و به مقتضای گفتگو تجربه ای و تفاهمی در طی صحبت بوجود اومده. بنابراین از این قسمت نتیجه می گیرم از باز کردن خودم در برابر مخاطب نباید بترسم و هر مطلبی رو که احساس می کنم یا به ذهنم می رسه می تونم لااقل برای خریدن زمان ابراز کنم. چون معمولاً بروز احساسات نیاز به صرف زمان ندارند و به سرعت به ذهن می آیند ولی پختن منطقی یک مطلب و مرتب کردن صغری و کبری وقت و تلاش خیلی بیشتری می طلبه. در مدت زمانی که برای ابراز ذهنیات اولیه می گذره می شه مجالی برای سرهم بندی منطقی مطلب پیدا کرد.

یکی از خوانهای دهشتناکی که در برقراری رابطه و آغاز گفتگو در برابر خودم معمولاً همیشه احساس کرده ام اینه که اولاً چطور و با چه جمله بندی صحبت رو آغاز کنم و ثانیاً چطور در حالی که هنوز به خوبی وارد بحث نشده ام به خودم مسلط باشم. فشار روانی این خوان چنان زیاده که اغلب اوقات کاملاً نظم فکریم رو به هم می زنه و اصولاً مطلب رو از یاد می برم و از طرف دیگه چنان دلهره و تالاپ تولوپی در سینه ام راه میندازه که دیگه حتی اگر بدونم چی می خوام بگم قوای بدنیم همراهی نمی کنه. ولی اگر از این مرحله به هر شکلی بگذرم بقیه مسیر اغلب ساده تر و راحت تره. از جمله راههای گذشتن از این خوان اینه که طرف مقابل سخن رو آغاز کنه و مسؤولیت آغاز سخن با من نباشه. یکی از راههای تلطیف این مشکل شاید این باشه که جو گفتگو رو بالاتر از سطح خودم نبینم و به عبارتی باهاش راحت و صمیمی باشم. خودم رو در برابر مخاطبم در مقام احساس مسؤولیت و احساس وظیفه آنچنانی نبینم بلکه با موضوع مثل یک مورد ساده و پیش پا افتاده برخورد کنم. در این باره از این نکته هم نباید گذشت که به طور سنتی همیشه نوعی احساس فاصله طبقاتی و اجتماعی نسبت به بسیاری از اطرافیانم در جامعه احساس می کرده ام. احساس می کرده ام به خاطر اصلیتم و فضای فرهنگی محیط اجدادیم همیشه نوعی فاصله و ناآشنایی و ناهمگونی و ناهمخوانی بین من و خانواده ام با مردم شهرهای بزرگی مثل مشهد، تهران و تبریز و سایر افرادی که به محیط فرهنگی فرهیخته تر و سنجیده تری تعلق داشته اند وجود داره. همین تصور که اغلب اوقات ناخودآگاه و همیشه مبتنی بر یک باور ابتدایی و غلط بوده تقریباً همیشه در طول زندگیم نوعی احساس حقارت و کمبود نسبت به اغلب آدمهای اطرافم در من ایجاد کرده. این که هیچ وقت جرأت نداشته ام از این باور ریشه دار و مؤثر اما نادرست و تباه کننده پرده براندازم و به طور جدی و منطقی باهاش روبرو بشم باعث شده بوده در تمام این مدت از جانب اثرات ناخودآگاه و ناخواسته اش آسیب ببینم و خودم رو به طور جدی همتراز و هماورد بقیه آدمهای اطرافم نبینم. شکستن این نگاه طبقاتی به آدمها البته مطلب و مهم و اساسی ایه که حوزه تأثیرش خیلی فراتر از بحث حاضر ما درباره تعامل و ارتباط انسانی من با دیگرانه. تأمل و اندیشه بیشتر روی این مطلب که چه بسا ممکنه به طرز مخفیانه ای در اعماق تاریک ناخودآگاه ما دست اندر کار بوده باشه می تونه ارزشمند و پرثمر باشه و باعث بشه با نگاه انسانی تری و حقیقتاً فارغ از دسته بندیهای اجتماعی و طبقاتی، بیدریغ با آدمهای اطرافمون برخورد کنیم و رابطه برقرار سازیم.

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

از این روزها 3.2

فکر کنم يکي از مشکلات من در برقراري ارتباط اينه که اونقدرها روحيه يا شخصيت شوخي ندارم. عادت ذهني من اين طوريه که به همه چيز و همه کس لااقل در نگاه و برخورد اول منطقي و جدي نگاه مي کنم. به طور معمول در ذهنم يه روحيه سخت گيرانه ايدئولوژيک نظام مند و چه بسا عبوس حاکمه. خيلي وقته که متوجه شده ام اين وضعيت آزاردهنده و نامناسبه اما به سادگي قادر نيستم اين جو رو بشکنم. سالها با اين روش زندگي کرده ام و با اين روش بلدم به دنياي اطراف نگاه کنم بنابراين نمي تونم به سرعت و سادگي عوضش کنم. نمي تونم به سادگي خودم رو راضي کنم درباره مسائل ساده و پيش افتاده که مي تونه مدخل مناسبي براي برقراري ارتباط باشه صحبت کنم. موضوع الزاماً هميشه اين نيست که حال و حوصله شوخي کردن نداشته باشم يا به اصطلاح سطح خلقيم پايين باشه. اين طور نيست. به خصوص در سالهاي اخير فکر مي کنم روزهايي که روحيه و سطح خلقي بالايي دارم نسبت به سابق خيلي بيشتر شده اند. اما عليرغم اين خلق سرشار که وضعيتي استثنايي نيست علاقه ام الزاماً براي شوخي کردن بيشتر نمي شه بلکه انگيزه و انرژيم رو بيشتر مي خوام تو مباحث و نوشته هاي جدي و فکري طولاني و طاقت سوز صرف کنم. در اين باره يک موضوع جديتر اينه که حتي اگر بخوام راحت و ساده و همراه با شوخي صحبت کنم جمله بندي مناسب و الفاظ و موضوع متناسبي به ذهنم نمي رسه. حتي خيلي از اوقات متوجه شده ام تنها واکنشي که مي تونم به شوخي ديگران بدهم يک پاسخ منطقي و جدي و خشکه. چه بسا چنين واکنشي عرصه رابطه رو تنگ و مسدود مي کنه و طرف از شوخيش پشيمون مي شه. تازه وقتي چنين واکنشي نشون مي دم و بعدها که به رفتارم فکر مي کنم متوجه مي شم که واکنشم مناسب نبوده ولي وقتي در خود اون موقعيت قرار دارم اغلب براي اتخاذ يک واکنش مناسب به زحمت ايده مناسبي به ذهنم مي رسه.

مسأله حتي فقط اين نيست که شوخي کردن بلد نيستم. اونطور که از بيرون به نظر مياد، آدم بي احساسي هم هستم. يک جور نگاه منطقي و جدي چنان بر افکار و روحياتم غلبه داره که جاي چنداني تو زندگي و رفتارهاي بيروني من براي ابراز احساسات و رفتار محبت آميز باقي نگذارده. ولي از انصاف هم نبايد گذشت که گاهي هم دوست دارم احساساتم رو ابراز کنم اما چون مي ترسم از اين که پاسخ درخوري دريافت نکنم يا هر اتفاق نامطلوب احتمالي ديگه اي بيفته انگيزه ام رو از دست مي دم. ولي اين برانگيخته شدن براي ابراز احساسات خيلي کم پيش مياد و بيشتر وضعيت من اينه که يا اصلاً متوجه بار احساسي وضعيت نمي شم يا اگر هم واقعاً يک موضوع احساسي پيش بياد اگر اصولاً واکنشي نشون بدم بيشتر در قالب منطقي و با پرهيز از جنبه هاي احساسي رفتار مي کنم. من حتي متوجه آزرده شدن اطرافيانم از اين رويکرد خودم مي شم اما کار چنداني براي تغيير وضعيت انجام نمي دم. شايد کاري از دستم برنمياد. اونها احساس مي کنند من آدم بي محبت و بي مرام و بي انصافي هستم. شايد هم واقعاً باشم. شايد که نه، حتماً هستم. انصاف و احترام و محبت بعضي از دوستان و اطرافيانم رو که احساس مي کنم و اونو با خودم مقايسه مي کنم واقعاً از خودم خجالت مي کشم. من هم مي تونم اسم خودمو آدم بذارم؟ ولي لااقل همين قدر هست که اون چيزي که نشون مي دم و ديگران مي بينند خشکتر و بدتر از چيزيه که واقعاً هستم. اينجا هم وحشت از قضاوت ديگران و بدتر از اون قضاوت خودم درباره خودم خيلي از اوقات دستهام رو مي بنده. ترجيح مي دم ساکت باشم تا هيچ موضوعي براي قضاوت وجود نداشته باشه. همونطور که درباره ديگران سخت گير و جدي هستم، درباره خودم بدتر هستم. رفتارها و صحبتهاي من بايد طوري باشه که بهترين واکنشها و ستايشها رو درباره من برانگيزه! و خيلي سريع از واکنشهاي ناخواسته اطرافيان احساس مي کنم که اونها در حال توهين کردن يا تحقير کردن من هستند يا من رو ناديده گرفته اند و مورد بي اعتنايي قرار گرفته ام. تحمل چنين وضعيتي براي من سخته. خوب البته من مي دونم اين افکار و انتظارات نادرست و غيرمنطقيه و برداشت من از چنين قضايايي که تو زندگي معمول آدمها بوفور اتفاق مي افتند خيلي اغراق آميزه و من با حساسيت بيخود چنين تلقي اي دارم و نگران هستم. اما مشکل من فاصله ايه که بين عالم نظر و عمل وجود داره.

تو موقعيتهاي زندگي واقعي نه تماشاگر خوبي هستم و نه شنونده خوبي هستم و نه واکنشگر خوبي هستم. احساس مي کنم موضوعات خيلي کمي هستند که از قبل من با اونها آشنايي دارم و صحبت درباره اونها رو مي تونم ادامه بدم و پيگيري کنم و انبوه موضوعات ديگري وجود دارند که من با اونها آشنايي ندارم و اگر صحبتي درباره اونها بشه من نمي تونم سخن رو درباره اونها ادامه بدم. براي همين فکر مي کنم چنين موضوعاتي به زندگي و دغدغه من ربطي ندارند و صحبت درباره اون موضوعات ارزش و اهميتي نداره بلکه بيربط و حاشيه ايه. در واقع بخشي از اين مشکل باز مربوط به همون موضوع مي شه که نوعي اصرار و پافشاري ناخواسته دروني در من کار مي کنه که حتماً درباره هر موضوعي مي خوام صحبت کنم بايد مطلب جدي و موثقي درباره اش داشته باشم تا صحبت کنم. خيال مي کنم يک آشنايي جدي قبلي در اون باره بايد داشته باشم. من اصولاً زندگي ريل تايمي ندارم. در زمان حاضر زندگي نمي کنم. من هميشه در زمان حاضر در اتفاقاتي که در گذشته افتاده اند سير مي کنم. گاهي احساس مي کنم ذهن کندي دارم و نمي تونم به اتفاقات و موقعيتها در بازه زماني مناسب واکنش نشون بدم و واکنشم چنان کنده که ديگه فرصت از دست رفته. بارها اين اتفاق برام افتاده که در يک موقعيت خاص هيچ ايده اي درباره مشارکت در قضايايي که در اطرافم مي گذشته نداشته ام اما بعداً در ساعات و روزهاي بعد که به اون موضوع فکر کرده ام انبوهي از سؤالات و دغدغه ها و علاقه منديها در ذهنم مطرح شده اند که دوست داشته ام پيگيريش کنم. هرچند به طور متناقضي وقتي موقعيت مشابهي دوباره دست داده باز احساس کرده ام حرفي براي گفتن ندارم و دوباره سکوت و بي اعتنايي پيش گرفته ام. فاصله عجيبي بين دنياي ذهني و رفتار عمليم وجود داره که نمي دونم چطور بايد اين فاصله رو کم کنم. شايد به طور مطلق نشه گفت که تماشاگر و شنونده خوبي نيستم. خيلي از اوقات در ارتباط با محيط غيرانساني اطراف، موضوعاتي توجهم رو جلب کرده که توجه بسيار افراد ديگري رو جلب نکرده اما درباره محيط انساني اين طور نيست. درباره آدمها و ارتباطات اونها تماشاگر و شنونده خوبي نيستم. به وفور براي من اتفاق افتاده که قيافه آدمهاي متفاوت اطرافم رو از هم تمايز نداده ام. يعني اصولاً قيافه هاي نه چندان مشابه آدمهاي اطرافم تا مدتها باعث شده بوده که دو يا سه نفر آدم شبيه همديگه رو يک نفر تصور کنم. يه بار يکي از دانشجوياني رو که در تبريز ديده بودم وقتي در مشهد ديدم و بعد از اين که مدتها باهاش برخورد داشتم تازه بعد از چند ماه متوجه شدم اونو قبلاً تو تبريز ديده بودم و کسي نبوده که تو خود مشهد باهاش آشنا شده باشم. شنونده خوبي هم نيستم. خيلي از داستانها و خاطرات و قضايايي که آدمهاي اطرافم برام تعريف مي کنند يا در هر حال به نحوي زماني اونها رو مي شنوم به سرعت فراموش مي کنم و ديگه هيچ وقت لااقل به روشني به خاطر نميارم. به سرعت عجيبي نام دوستان و حتي اقوام رو از خاطر مي برم و فقط قيافه هاشون در ذهنم باقي مي مونه. حتي در اين وضعيت هم به روشني به خاطر نميارم اين آدمها رو قبلاً کجا ديده ام. در دوران دانشجويي از اين که مي ديدم ساير انترنها به خوبي نام پرستارها، نگهبانهاي بخشها و پرسنل خدماتي بخش رو مي دونند اما من حتي نام رزيدنتها و اساتيد خود همون بخشي رو که مي گذرونديم به زحمت به خاطر مي آوردم حيرت مي کردم. الان تقريباً به طور استثنايي نام بعضي از اساتيد دوران تحصيلم رو به خاطر ميارم و نام هيچ کدوم از رزيدنتهايي رو که گاهي مدتها با هم کشيک بوديم و با هم برخورد داشته ايم يادم نمياد. پدرم امروز بعد از سي سال انبوهي از اسامي هم دوره ايها، رزيدنتها و اساتيد دوران خودش رو به خاط داره و من به اين سرعت تقريباً همه رو فراموش کرده ام. آدرسها رو هم به سرعت از خاطر مي برم. خيلي کم پيش مياد به کسي که آدرس مي پرسه بتونم به خوبي کمک کنم و به وفور به طور ناخواسته به افراد آدرس غلط يا لااقل ناقص مي دم. براي به خاطر آوردن يک آدرس که حتي بارها به اون محل رفت و آمد داشته ام بايد چندين دقيقه فکر کنم. انگار وقتي به يک آدرس خاص مراجعه مي کنم براساس نوعي غريزه گنگ و مبهم عمل مي کنم و خاطره روشني در خودآگاهم ثبت نمي شه تا بعداً بتونم به خاطر بيارم.

از این روزها 3

تو اين تقريباً يه سال اخير درباره اتفاقات زندگي شخصي خودم زياد تو وبلاگ نوشته ام. چيزي هم که امروز قصد دارم بنويسم يه مطلب شخصيه اما با قبليها فرق داره. تقريباً مي شه گفت يک مضمون بي سابقه است که براي اولين بار دارم به خودم جرأت مي دم تا نوشتنش رو در سطح عمومي انجام بدم. تو اين چند روز اخير يه جورايي حالم گرفته بود. شايد احساس مي کردم وقتم رو به خوبي استفاده نمي کنم. فکر کنم از وقتي از پرشن بي بي خداحافظي کردم اين جوري شدم. حالا مطمئن نيستم خود اون کار ضربه اي چيزي به من وارد کرد يا فقط به خاطر اين که بعد از اون بيکار شده بودم و مشغوليت مناسب ديگه اي نداشتم چنين احساسي به من دست داده بود. فکر مي کنم اين که در يه هفته اخير مجال و امکاني براي نوشتن نداشته ام باعث شده کلاً انرژي حياتي ام کم بياد و تکاپو و انگيزه اي براي زندگي فعالانه نداشته باشم. يه کتاب از کتابخونه گرفته ام ولي حال ندارم بخونمش. آيا چنين چيزي که گويا نوعي وابستگي به نوشتنه علامت خوبيه؟

تقريباً شش ماهيه که بيش از هميشه متوجه شده ام چه فاصله عظيمي بين شخصيت مجازي و شخصيت حقيقيم وجود داره. طرز رفتار و نوشتن من در دنياي مجازي و اينترنتي، فعال نسبتاً روان و رضايت بخشه اما در همين حال در دنياي واقعي به طرز حيرت انگيزي ساکت و گوشه گير هستم. جالبه که تقريباً بعد از چهار سال که از آغاز نوشتن من در محيطهاي اينترنتي مي گذره تازه از حدود شش ماه قبل به طور جدي با اين موضوع درگير شدم. تازه دارم چيزي رو که گويا تناقضيه که در چنين وضعيتي وجود داره لمس مي کنم. به زحمت کسي مي تونه باور کنه اين آدمي که در تالارهاي گفتگو و وبلاگش اين قدر فعال و علاقه مند و حتي گاهي جسوره در دنياي واقعي ساکت، گوشه گير و بي اعتناست. بعيد نيست آدمهايي که از نزديک حالات و سکنات من رو مي بينند من رو آدمي افسرده و دل مرده و شکست خورده تصور کنند که هيچ علاقه و توجه و هيجاني از خودش بروز نمي ده. اما هنوز بعد از شش ماه گاهي به اين موضوع فکر مي کنم آيا واقعاً مهمه که در دنياي واقعي فعال و پرجنب و جوش باشم؟ هنوز با خودم به اين توافق نرسيده ام که يک زندگي فعالانه و توأم با تعامل جدي با محيط اطرافم چه مزيت مهمي مي تونه برام داشته باشه؟ شايد بعضي از خوانندگان از پرسيدن چنين سؤالي تعجب کنند ولي به نظر من واقعاً قابل پرسيدنه و ممکنه واقعاً تعامل فعال با محيط هيچ مزيت مهمي در زندگيم پيش نياره. روش زندگي واقعي من در هر حال در تمام بيست و پنج سال اول زندگيم تقريباً هميشه توأم با گوشه گيري و سکوت بوده. چه بسا از همون سالهاي آخر دبستان عرصه جدي افکار و احساسات خودم رو به حوزه نوشتن منتقل کرده بودم و از دنياي واقعي که به نظرم مبتذل و سطحي و بزک کرده مي اومد کناره گرفتم و ديگه تقريباً هيچ وقت جدي تلقيش نکردم. هرچند تنها بعد از حدود چهار سال قبل بود که اين انگيزه و انرژي در نوشتن که در واقع راهي به سوي درونگرايي و ارتباط با خود بود مجال مناسب و شايسته اي براي بروز از طريق اينترنت پيدا کرد. حالا چرا بايد اين روش رو تغيير بدم؟ اين تغيير البته منافعي داره ولي همراه با خودش هزينه ها و آسيبهايي هم ممکنه داشته باشه. خيلي وقته که به اين نتيجه رسيده ام که ارتباطات آدمها چيز ارزشمنديه و حتي اگر گاهي سطحي و نمايشي باشه باز هم مي تونه تجربه کارآمد و مهمي باشه. ولي آيا اين ارتباطات براي من اونقدر مهم هستند که حاضر باشم خودم رو به خاطر اونها به زحمت بيندازم و خودم رو گرفتار زد و بندهاش بکنم؟ اگر واقعاً چنين تغييري به نفع من نيست چه اهميتي داره ديگران و حتي نزديکترين افراد در زندگي من تصور نادرستي درباره افکار و احساسات و زندگي من داشته باشند؟ اهميتي نداره اگر طبق تعريفهاي اونها من افسرده، خجالتي، ترسو، بي احساس، سنگدل، بدبخت، شکست خورده، نفهم، بيسواد، بي فرهنگ، بي مسؤوليت، بي عرضه، گوشه گير، دلمرده و بي خاصيت باشم، مهم اينه که من در درون خودم از وضعيت خودم شاد و راضي باشم. آيا در اين وضعيت فعلي، من واقعاً اين طوريم؟

نکته ديگه در اين ارتباط اينه که متوجه شده ام عليرغم نوشته هاي فراوان احساس ايجاد تغيير چنداني در زندگي واقعي خودم نمي کنم. اين علامت خوبي نيست. تأثير چنداني بر محيط خودم نمي ذارم. اگر ناراستيها و کژيهايي در اطراف خودم مي بينم هرچند آزرده مي شم اما در عمل کار چنداني در برابرشون انجام نمي دم. اگر فرد يا کار مثبتي در اطرافم مي بينم هرچند در درون ازش خوشم مياد اما در بيرون کمکي به تقويت و پيشبردش نمي کنم. در حالي که مي دونم وظيفه دارم و بايد در آباداني بکوشم. حالا که فکرش رو مي کنم مي بينم اين تناقض مهميه که در وضعيت و زندگي من وجود داره و چون مهارت و توان چنداني در برقراري ارتباط مناسب مؤثر و پايدار ندارم اگر هم بخوام قدرتي براي تأثيرگذاري بيروني ندارم. بنابراين کسب مهارت و توانايي در ارتباط با محيط بيرون قدرت تأثيرگذاري به من مي ده و کمک مي کنه تا لااقل محيط کاملاً نزديک به خودم رو بيشتر شبيه علائق و احساسات و آرمانهاي دروني خودم بکنم. آيا اساساً ارزش و هدف زندگي چيزي جز چنين تأثيرگذاريهاي بيروني و نيک رفتاري و گسترش و توسعه خير و خوبيه؟ بنابراين احساس ناتواني و نيز پوچي و بي فايده بودن همه افکار و احساسات درونيم مي تونه از جمله فاکتورهاي منفي باشه که با اين طرز زندگي فعلي من وجود داره. چنين احساس ناتواني هرچند کمتر بهم دست داده اما واقعاً دردناک و تحقيرکننده است. اما اين تناقض نظري رو هرچند عميق و مهم باشه در دنياي عمل به سادگي نمي شه برطرف کرد. عادتهاي رفتاري رو که سالها در شخصيت من حک شده بوده به سادگي نمي شه تغيير داد. گاهي کارهايي رو که موقع نوشتن فکر مي کنم حتماً بايد انجام بدم و حرفهايي رو که فکر مي کنم حتماً بايد گفته بشوند موقع انجام دادن احساس مي کنم نيازي به انجام دادنشون نيست يا انجام دادن چنان کارهايي يا گفتن چنان حرفهايي نامناسب، احمقانه يا لوس بازيه. انگار اطمينان واقعي به نوشته هاي خودم و افکار و احساسات مرتبط با اونها ندارم. در تمام اين سالها، افکار و احساساتي که يک زمان فکر مي کردم چقدر مهم و جدي هستند خودم هم بهشون اطميناني نداشته ام. شايد اين واقعيت که افکار ذهني خودم رو در عرصه واقعي بروز نمي دم، اونها رو پوشيده نگه مي دارم و ازشون حرفي نمي زنم ريشه در ترس از واکنش و قضاوت ديگران و عدم اعتماد به نفس من داشته باشه. شايد بايد از مجموع اين حرفها اين طور نتيجه بگيرم که اعتماد به نفس واقعي و سنجش حقيقي افکار و احساسات آدمي جز در عرصه عمل مجال ظهور و تقويت نداره. شايد بايد اعتراف کنم اين که کوشيده بوده ام با تقسيم کردن زندگي خودم به دو عرصه مجزاي مجازي و حقيقي، خودم رو از اين انتقاد دروني نجات بدم که هرچند در دنياي واقعي غيرمؤثر و غيرفعال هستم ولي در دنياي مجازي فعال و رضايت بخش بوده ام. اين فريب رواني هرچند تا مدتها مؤثر بود اما واقعيت نداره و زندگي واقعي، اعتماد به نفس واقعي و افکار و احساسات واقعي همونيه که بايد در عرصه زندگي واقعي و بيروني بروز و تعامل پيدا کنه. و به اين ترتيب من در زندگي واقعي خودم هرچند پشت بند نظري خوبي دارم اما تقريباً اول خط هستم. مثل اين که تازه مي خوام زندگي خودم رو شروع کنم با اين تفاوت که عادات رفتاري و فکري و ترسها و باورهاي نادرست ريشه دار سخت دست اندر کارند تا مانع من باشند و تصوير ذهنيم رو مغشوش کنند.

اما در اون عميقترين جاهايي که مي تونم درباره اشون احساسي داشته باشم و بهشون فکر کنم تناقضي در عمق ذات خودم احساس نمي کنم. رفتارهاي زندگي واقعي من در تمام اين سالها تناقضي با عميقترين لايه هاي وجوديم نداشته بلکه در هماهنگي با اون بوده. در عوض احساس مي کنم اين افکار و نتيجه گيريهاي جديد در ارتباط با تغيير روش زندگي و ارتباط فعالانه با ديگران يا هر فکر و خيال ديگه اي در اين ارتباط که در تعارض با اون وضعيت اوليه و پيشينم هستند اموري مصنوعي هستند که خودشونو مي خواهند بر اون ذات هماهنگ و عميق اوليه تحميل کنند. عليرغم همه اين تجزيه تحليلها و نتيجه گيريها، اون خواست عميق و مؤثري که در درونم کار مي کنه با اين تغييرات و رويکردهاي جديد هماهنگي و همخواني نداره. آيا اين احساس به خاطر پرورش شخصيتي من بر اين اساسه؟ شايد بايد ارزشهاي ذهني رو که با اون رفتارها و احساسات و افکار پيشينم در ارتباط بوده از اونها جدا کنم و به سوي رفتارها و احساسات و افکار جديدي که اونها رو درست تر و مناسبتر تشخيص مي دهم هدايت کنم. اصل اين موضوع که چنين کاري ممکن باشه مورد ترديده.

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

ناخونک سیاسی 3

نزديک انتخابات هشتم مجلس شوراي اسلامي هستيم. تو هيچ کدوم از انتخابات گذشته يادم نمياد اين قدر از بار سنگين تبليغاتي صدا و سيما در ارتباط با اين موضوع اين طور متنفر شده باشم. تو اخبار دقايق متوالي به پخش گزارشهاي آبکي و چندش آور تبليغاتي در ارتباط با انتخابات اختصاص پيدا مي کنه. خارج از اخبار هم هر شبکه اي رو بگيريد انبوهي از برنامه هايي پخش مي شوند که به هر دري مي کوبند و هر ابتکاري به کار مي زنند تا در اين باره مثلاً تبليغات کنند. سؤالات خنده دار و حتي توهين آميزي که گزارشگران از مصاحبه شوندگان که گاهي آدمهاي مهم و سرشناسي هم هستند مي پرسند نشاندهنده اوج جسارت و توهين صدا و سيماي دولتي نسبت به افکار مخاطبينشه. گذشته از اين که اين وضعيت مي تونه ثمره همزمان و هماهنگ شدن دولت انقلابي تبليغاتي آقاي احمدي نژاد و همقطار تندرو و نورسيده اش در صدا و سيما باشه، گاهي با فکر کردن به اين وضعيت واقعاً نگران مي شم که آيا جمهوري اسلامي چنان ضعيف و بي بنياد شده که براي کسب حمايت مردمي بايد به چنين شيوه هاي سخيف و مبتذل تبليغاتي متمسک بشه؟ فکر مي کنم و بلکه مطمئن هستم اين طور نيست و چنين وضعيت شرم آوري فقط نتيجه رويکرد تبليغات پيشه دولت فعلي و دستگاه تبليغاتي بي ريشه و بي تجربه اشه. خيلي دارم سعي مي کنم تأثيرات منفي چنين رفتارهايي رو من اثري برجاي نذارند و مانع از شرکت کردنم تو انتخابات نشه.

حالا که با يه قضيه سياسي شروع کردم بد نيست با همين موضوع نوشته رو ادامه بدم. ديشب يکي از تالارهاي گفتمان رو مي ديدم که تو يکي از موضوعاتش، از نظر کاربران درباره آقاي احمدي نژاد پرسيده بود. با نکات مثبت شروع کنم؛ موضع گيري انقلابي و سازش ناپذير آقاي احمدي نژاد در برابر آمريکا و اسرائيل در چنين سطحي و در بين همتايانش در ايران و بلکه در سطح سياست بين الملل کم سابقه است و به نظر من بسيار جذاب و ارزشمنده. همکاري و همراهي نزديکي که در اين ارتباط با حزب الله و حماس داشته هم در اين زمينه از نظر من ستودني است. در ارتباط با فعاليتهاي هسته اي هم هرچند به دقت از چندوچون ماجرا خبر ندارم ولي به طور کلي فعاليت و رويکرد دولت آقاي احمدي نژاد به خصوص در مقايسه با رويکرد محافظه کارانه آقاي خاتمي در اين مورد از نکات مثبت و ارزشمند دولت ايشونه. من طرفدار پيگيري سرسختانه مواضع هسته اي فعلي در دولت نهم هستم. قضاوت درباره فعاليتهاي اقتصادي دولت ايشون اما در يه وضعيتي مرزي به سر مي بره. بعضي فعاليتهاش حتماً مثبت و بي سابقه است مثل سهميه بندي کردن سوخت و خصوصي سازي شرکتهاي بزرگ و درآمدزاي دولتي. چنين اقداماتي اگر ادامه پيدا کنند و در طول زمان بهتر عملي شوند حتماً سيماي اقتصادي ايران رو براي هميشه تغيير خواهند داد. اما اقداماتي که در زمينه کنترل قيمتها و توزيع نقدينگي بين مردم انجام داده گويا به طور معکوس به بدتر شدن وضعيت اقتصادي کشور منجر شده و مورد انتقاده. در اين زمينه فکر مي کنم بهتر باشه دولت ايشون کمي از مواضع انقلابي خودشون عقب بکشند و با نصايح کساني که در اين زمينه تجربه بيشتري دارند همدلي بيشتري بکنند. اما در زمينه رويکردهاي اجتماعي سياسي نکات منفي و انتقادات بيشتر مي شوند. رويکرد سياسي راديکال گروه نوظهور اصولگرايان و بدبيني ايشون نسبت به گروههاي سياسي با سابقه تر جمهوري اسلامي و امنيتي و پليسي کردن بيشتر فضاي اجتماعي سياسي جامعه مطمئناً از ويرانگرترين اقدامات دولت نهم بوده. کنترل فضاي عقيدتي سياسي جامعه اگر به صورتی بی ملاحظه و نينديشيده انجام بشه عواقب خانمانسوزش احدي رو در کشور در امان باقي نخواهد گذارد. در مجموع فکر مي کنم کارنامه دولت نهم و گروه نوظهور سياسي وابسته اش رو بايستي از اين جهت که متضمن نوعي تجربه جديد اجتماعي در کشور ما بوده و آنتي تز تأثیرگذاري در برابر ايده اصلاح طلبي مطرح کرده مثبت تلقي کنيم.