و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶

تأملات رنگارنگ 2

يک

امروز صبح فراغتي دست داد و تصميم گرفتم يک ساعتي در محوطه و فضاي سبز پشتي بيمارستان نيکوکاري روي نيمکتي بشينم. از داخل حياط بيمارستان که رد مي شدم چند بار صداي سوت از پشت سر شنيدم. با سوت زدن کسي رو صدا زدن به نظرم توهين کننده مي رسه و براي همين بندرت بهش توجهي مي کنم. ضمن اين که حياط بيمارستان اونقدر شلوغ بود که بعيد به نظر مي رسيد کسي با من کاري داشته باشه. صداي سوت اينقدر تکرار شد که بالاخره برگشتم و نگاهي به عقب انداختم ولي متوجه چيز خاصي نشدم. به فضاي سبز پشت ساختمان بيمارستان که رسيدم، تر و تميز بودنش و تنوع گياهي که داشت، باغ گياهشناسي رو در ذهنم تداعي کرد. با خودم فکر کردم حيف چنين جاي باحاليه که اينقدر خلوته و کسي نيست ازش استفاده کنه. شايد دکترها و پرسنل بيمارستان فقط در چند دقيقه اي که از ماشينشون پياده مي شوند و وارد بيمارستان مي شوند اينجا رو مي بينند. نيمکت مناسبي تو سايه پيدا کردم و نشستم. با وسايل داخل کيسه پلاستيکي که دستم بود ور مي رفتم که بعد از يکي دو دقيقه آقايي که به نظر مي رسيد نگهبان باشه به سمتم آمد و جمله اي به ترکي گفت. گويا بايد کاري انجام مي دادم. بعد که فهميد، فارسي گفت که بايد اونجا رو ترک کنم و به محوطه جلو بيمارستان برگردم. بعد از يکي دو سؤال و جواب کوتاه درباره اين که چرا به صدا زدنش تو حياط بيمارستان جواب نداده بودم، بالاخره بهش گفتم که من انترن هستم. قيافه اش عوض شد و با تعجب پرسيد انترني؟ بايد کارت انترنيم رو نشون مي دادم. بعد از اين که کارت دانشجوييم رو نگاه کرد بدون اين که هيچ کدوم از همديگه عذر خواهي کنيم برگشت و رفت. برام جالب بود که براساس ظاهرم براش باورش سخت بود که من انترن باشم. ياد داستان ديگه اي افتادم. چند روز پيشتر رگبار سختي در تبريز باريد. حوالي چهارراه عباسي وضع يک طرف بلوار شبيه صحنه هايي شده بود که از سيل تو تلويزيون نشون مي ده. روي سطح آب پر از آشغالايي بود که از مسير خيابونها آب با خودش جمع کرده بود. تو مسير به جايي رسيدم که بايد از پياده رو خارج مي شدم و از عرض خيابوني رد مي شدم. مشکل اينجا بود که بين پياده رو و خيابون جريان تند و عريضي از آب فاصله انداخته بود. کمي جلوتر جايي بود که چند آجر و سنگ در مسير آب گذاشته بودند و اگر کسي حفظ تعادل و چابکي خوبي داشت مي تونست ازش بگذره. يک جمعيت ده دوازده نفره اونجا جمع شده بودند که عده اي گويا براي تماشا اونجا واستاده بودند ولي عده اي هم عابراني بودند که براي رد شدن در ترديد بودند. دو نفر نوجوان حدوداً بيست ساله از جمله گروه اخير بودند و ترديد داشتند. به نظرم رسيد که بدون مشکلي مي تونم رد شم. بهشون نزديک شدم به علامت اين که تصميم دارم از آب رد شم و اونها بايد کنارتر بايستند. در اين حين يکي از دو نفر به ديگري به ترکي جمله اي گفت که قدري از اون رو فهميدم. گويا به دوستش گفت: بيا کنار، اين کارگر مي خواد از آب رد شه! گويا ظاهر من براشون خيلي شبيه عمله هاي سرگذر بود. تو اين دو هفته موقع جابجا شدن بين بيمارستان و خوابگاه به تناسب وسايلي که همرامه تنها يک پاکت پلاستيک دستم مي گيرم. و صبحهاي زود وقتي که به بيمارستان مي رم اتفاقاً در مسيرم از جايي مي گذرم که کارگرها براي کار پيدا کردن اونجا ايستاده اند. هم در طول مسير و هم در اونجا اغلب کساني رو مي بينم که يک کيسه پلاستيکي ساده دستشون گرفته اند. گويا ظاهر من واقعاً به خصوص موقعي که يه کيسه پلاستيکي دستم بگيرم و توخيابون راه برم با کارگرها فرقي نداره. من با اين حس خيلي وقته آشنام؛ اين که افراد اطرافت تو رو کمتر از چيزي که هستي ارزيابي مي کنند. و بعد در موارد اندکي موقعيتي پيش مياد که متوجه اشتباهشون مي شوند و متعجب مي شوند. حس جالبيه اين که کمتر و نامحسوستر و بي اهميت تر از اون چيزي که هستي ديده بشي. از جمله تو کلاسها به خاطر اين که اغلب اوقات ساکتم و فعاليت خاصي ندارم، بارها شده بعضي خانمهاي همکلاسيهايم يا بعضي اساتيد من رو نمي شناسند و با تعجب مي پذيرند که من در همون کلاسي بوده ام که اونها مدتها درش حضور داشته اند. اين که تو ديگران رو مي بيني ولي ديگران تو رو نمي بينند به قول آقاي هدايتي در اين حس لذتي هست که در انتقام نيست

دو

نمي دونم شايد شما هم چنين احساسي داشته ايد؛ اين که بعضي وقتها و در بعضي موقعيتها يک احساس هيجان خاص به آدم دست مي ده و وقتي آدم خوب فکر مي کنه دليل مشخص و روشني براش پيدا نمي کنه. از جمله مثالهاش شايد مربوط به زماني باشه که تو يک منطقه روستايي يا کويري يک آسمون شب رو مي بينيم که از افق تا افق پر از ستاره است. انگار ستاره ها واقعاً شما رو در بر گرفته اند و گويا شما در حجم ستاره ها فرو رفته ايد. و در عين حال احساس عظمت محيطي که درش قرار داريد براتون ملموسه. بعد شايد به تکاپو بيفتيد تا ببينيد اين احساس از کجاست. وقتي مي رويد نجوم و فيزيک مي خونيد با يک سري مباحث علمي و فني روبرو مي شويد و ديگه از اون احساس اوليه خبري نيست. اون مسائل علمي و فني درست و بجا هستند ولي جريان اون احساس چيه؟ تکليف اون چي مي شه؟ مثال ديگه درباره زمينه شکل گيري چنين احساسي مواجهه با طبيعت و فصل بهاره. بهار يک احساس شوق و تازگي به شما مي ده. انبوه جوانه ها و رستنيهايي که همه با هم سبز شده و به گل نشسته اند درباره خودتون و درباره محيطي که درش به سر مي بريد يک احساس خاص تداعي مي کنه. چيزهايي درباره مکانيسم نظام تغييرات طبيعت در فصل بهار خونده ايد اما مطلبي نيست که به احساس شما درباره بهار رسيدگي کنه. و شايد خيلي زمينه هاي ديگه براي اين جور احساسات وجود داشته باشه و شما سراغ داشته باشيد و براي هر کدوم از اون موقعيتها توصيفي فني و علمي و مکانيکي در دسترس باشه اما توضيحي که احساس شما رو همراهي و ارضا کنه وجود نداره. شايد بيشتر چيزي که در اين مورد پيدا بشه وصف ديگران درباره اين گونه احساساتشون باشه و شما با خوندن اين توصيفات امکاني در اطراف خودتون مي يابيد تا با احساسات درونيتون همراهي و همدلي کنيد و اونها رو تداوم بديد. همه در مورد اين تجربيات و اين گونه احساسات خودشون گفته اند اما هيچ کس اون رو زمينه يابي و علت يابي نکرده، هيچ کس اونو توضيح نداده و تشريح نکرده. شيوه برخورد کردن با اين گونه امور احساسي چيه؟ درست اينه که اونها رو احساس کنيم و بعد توصيف کنيم و از همين مقدار لذت ببريم؟ در حد يک کار و حرفه هنري و ادبي؟ گاهي اوقات احساس مي کنيم اين مقدار کفايت نمي کنه. اين که مي بينيم الگوها و شباهتهايي وجود داره که زيبايي يک حوزه رو با زيبايي حوزه ديگري پيوند مي ده و با يک کار جزءانگارانه نمي شه موضوع رو فيصله داد. در نتيجه شايد احساس کنيم نسبت به اين احساسات و زيباييهاي منطقه اي و تکه شده، يک شبکه و موجوديت بزرگتر وجود داره. در اين حالته که به اين فکر مي افتيم که اين شبکه و موجوديت بزرگ و سرتاسري چه توصيف و خصوصياتي داره و چگونه ايجاد شده؟ اين پيوندها و هماهنگيها از کجا آمده اند؟ به اين پرسش درباره نسبت وضع جهان بيرون و درک احساسي جهان درون چگونه مي شه پاسخ صريحي داد؟ داستان گاهي مثل اينه که شواهد و ردپاهاي پراکنده اي از موجودي يا اتفاقي مي يابي ولي خود اون موجود و اتفاق رو نمي توني بيابي و درک کني. داستان مثل اينه که احساس مي کني مي دوني خبريه ولي نمي دوني دقيقاً اوضاع از چه قراره. يک نگراني، يک ناکامي و يک فقدان پاسخ براي معمايي که نمي توني حلش کني. معمايي که طرح شده اما پاسخي براش نمي يابي. معمايي که هر بندش به احساسات و ادراکاتت وصله و پاسخي که به دست نمياري

هیچ نظری موجود نیست: