و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

از این روزها 3.3

یکی از اون نکات عجیب غریب و جالب تو زندگی من اینه که شاید به جز مواقع استثنایی، الفاظ و کلمات خیلی کمی از میان لبها و از حجم حنجره ام خارج می شوند. اگر بگم اصولاً صحبت کردن بلد نیستم چندان بیراه نیست. گویا لااقل اون بخشی از مغز که مربوط به صحبت کردنه در من آکبند باقی مونده. البته جمله بندی بلدم چون زیاد می نویسم ولی بی گمان برای ایجاد این جمله بندی در زمان بندی مناسب و سریع و با تون و لحن آوایی مناسب مشکل دارم. هرچند گاهی اوقات نوشتن کمک چندانی به خوب صحبت کردن نمی کنه و الفاظ و جمله بندیهای رسمی نوشتاری برای برقراری ارتباط و صحبت کردنهای شفاهی و محاوره ای مناسب و کارآمد نیستند. شاید قبل از این که تبریز برم اونقدرها این طوری نبودم اما در طول دوران حضورم در تبریز و تقریباً در تمام مدتی که بعد از اون در مشهد گذرونده ام و حتی در جمع خانواده خودم شاید مدتهای مدیدی می گذشته که در هفته مجموع کلماتی که ادا می کرده ام بیشتر از صد واژه نبوده. هرچند با وجود این شرایط هنوز به وفور به خصوص در زمانهایی که تنها و بیکار بوده ام و مخصوصاً موضوعی برای فکر کردن وجود داشته حتی گاهی بلند بلند با خودم صحبت می کرده ام. وسط صحبتهای خودم با خودم می خندیده ام، اخم می کرده ام، تعجب می کرده ام، عصبانی می شده ام و ابراز هیجان می کرده ام. نقش خطیب و مخاطب رو خودم تنهایی برای خودم بازی می کرده ام. شاید از زمانی که پام به دنیای اینترنت باز شد این وضعیت بیشتر تثبیت شد. با وجود فضاهای نوشتنی اینترنتی لابد دیگه نیاز چندانی هم به صحبت کردن و تعامل زنده با آدمهای اطرافم احساس نمی کرده ام. یک عارضه مهم این صحبت نکردنها در دنیای واقعی این بوده که در دنیای ذهنی خودم ارتباط با اطرافیان و صحبتهای اونها رو جدی و مهم تلقی نمی کرده ام. اگر واکنش مختصر و گذرایی در برابر نظرات و افکار و احساسات اطرافیانم ابراز می کرده ام، سرسری بوده و متأسفانه با بی اعتنایی از کنار ابراز محبت و دغدغه هایی که اونها احیاناً در حق من داشته اند می گذشته ام. امروز متعجب و شرمنده ام که چطور به خودم حق می داده ام این چنین با بی اعتنایی و حماقت از کنار صداقت و صمیمیتی که بسیاری از اطرافیانم صرف من می کرده اند بگذرم و با بیخیالی در برابر اونها به واکنشهایی سطحی و نمایشی اکتفا کنم.

تجربه دوران انترنی در تاریخچه روابط بین فردی در زندگی من دوره بسیار روشن و امیدبخشی بوده. در دوران انترنی در هر حال مجبور بودم با بیماران، همراهانشون، رزیدنتها، سایر انترنها، پرستاران و اساتید به مقتضای جایگاه آموزشی و درمانی که در بیمارستانها و بخشها داشته ام صحبت کنم و تعامل داشته باشم. هرچند در اینجا هم برای مکالماتی که درشون شرکت می داشته ام مرز کاملاً مشخصی بین موضوعات و مباحث فنی و پزشکی از یک طرف و قضایای غیرحرفه ای و شخصی از طرف دیگه وجود داشته. به این معنی که با اصرار و دقت خوبی مرز بین اینها رو به طور ناخودآگاه مشخص کرده بودم و طی صحبتهایی که به عنوان انترن با گروههای مختلف آدمهای اطرافم داشتم همیشه طوری برخورد می کردم که گویا تنها قضایای حرفه ای و پزشکی برام مهم هستند و تنها اونها رو می شنوم و سایر موضوعات پراکنده و بی ربط رو ناشنیده فرض کرده و از کنارش می گذشتم. اما همین مقدار پیشرفت هم زمانی برای من باورناپذیر بود. به خوبی به یاد دارم زمانی که تو ترم هفتم و در دوره فیزیوپاتولوژی زمانی که قرار بود برای دفعات اول به عنوان تمرین از بیماران بخشها شرح حال بگیرم چقدر وضعیت خودم رو دشوار تصور می کردم و با اکراه و دلهره فراوان و به زحمت به تخت بیمار نزدیک می شدم و با نگرانی و کندی سؤالهام رو می پرسیدم. در صورتی که در دوران انترنی این موضوع کاملاً برام حل شده بود و در سخت ترین شرایط هم از بیمار و همراهان هیجان زده اش که با نگرانی به اورژانس مراجعه می کردند شرح حال می گرفتم و اوضاع رو تا حدود خوبی تحت تسلط داشتم. مجموعه تجربه بالینی من در بیمارستانهای تبریز و مشهد، وقتی وضعیت فعلی خودم رو با وضعیتی که در سالهای اول دوران تحصیل دانشگاه داشتم مقایسه می کنم باعث شده این امید در من ایجاد بشه که به طور کلی تواناییها و مهارتهای روابط بین فردی من در حال تغییر و رو به بهبوده و این مسیر رو می شه برای بهبودهای بعدی و بیشتر ادامه داد.

بعضی وقتها احساس می کنم در تعاملات انسانی بسیار ظریف و شکننده ام. توی صحبتها معمولاً تحمل فشار نگاه دیگران رو ندارم و نمی خوام سکوت زیاد طول بکشه. به عبارتی جو گفتگو رو زیاد نمی تونم تحمل کنم. علاقه مندم صحبتم رو سریع و سربسته ابراز کنم و تمومش کنم. خیال می کنم فرصت زیادی برای پختن کلام خودم و پیشبرد آرام و با طمأنینه سخن ندارم. در نتیجه با چنین تصوری و با چنین روش کاری هیچ وقت نمی تونم رابطه کلامی مناسب و کارآمد و نیرومندی برقرار کنم. در چنین شرایطی شاید از بیرون این طور به نظر برسه که حرف بیشتری برای گفتن ندارم. در صورتی که این طور نیست و چنین رابطه کلامی برای خودم هم ارضاکننده نیست و احساس کمبود می کنم. این موضوع باز در ارتباط با اینه که شوخی کردن بلد نیستم یا اصولاً مهارت چندانی تو صحبت کردن در موضوعات متفرقه ندارم. در واقع وقتی تو صحبت کردن دیگران دقت می کنم متوجه می شم اونها از تکیه کلامها، شوخیها و عبارات تکراری و جملات معترضه ای استفاده می کنند تا تنها جو رابطه رو تلطیف کنند یا مقداری زمان برای خودشون بخرند تا طی اون بتونند کلام خودشونو بهتر و قویتر بپرورونند. در صورتی که من چون چنین توانایی و چنین تکیه کلامهایی ندارم فکر می کنم باید مستقیم و یک راست سراغ اصل موضوع برم و چون معمولاً در مرحله اول و در زمان کوتاهی که احساس می کنم در اختیار دارم چیز چندانی به ذهنم نمی رسه و چون نمی تونم رشته سخن رو به خوبی اداره کنم و جو گفتگو رو تداوم بدم، مجال گفتگو و رابطه به طور ناخواسته و گریزناپذیر تنگ و مسدود می شه. یکی از موضوعات مرتبط در این باره اینه که من از لحاظ عاطفی عادت کرده ام در دنیای واقعی آدم بسته ای باشم و به طور معمول چیز چندانی از اخلاق درونی و احساسات عاطفی خودم رو بروز نمی دم. تصور می کنم حتماً باید موقعیت و مخاطب خاصی وجود داشته باشه که سفره دلم رو برای کسی باز کنم و انصافاً هم هیچ وقت چنین موقعیت و مخاطبی یافت نمی شه. علتش اینه که اصل این تصور برخطاست. لازم نیست مخاطب خاصی وجود داشته باشه بلکه کافیه به مقتضای فضا و مجال گفتگو هرچیزی رو که از احساسات و ذهنیات درونی خودم به ذهنم می رسه ابراز کنم اگر مخاطب مناسب باشه و شرایط ایجاب کنه روند باز شدن سفره و برملا شدن درونیاتم ادامه پیدا می کنه و اگر شرایط مناسب نبوده باشه باز هم اتفاق نابجایی نیفتاده و به مقتضای گفتگو تجربه ای و تفاهمی در طی صحبت بوجود اومده. بنابراین از این قسمت نتیجه می گیرم از باز کردن خودم در برابر مخاطب نباید بترسم و هر مطلبی رو که احساس می کنم یا به ذهنم می رسه می تونم لااقل برای خریدن زمان ابراز کنم. چون معمولاً بروز احساسات نیاز به صرف زمان ندارند و به سرعت به ذهن می آیند ولی پختن منطقی یک مطلب و مرتب کردن صغری و کبری وقت و تلاش خیلی بیشتری می طلبه. در مدت زمانی که برای ابراز ذهنیات اولیه می گذره می شه مجالی برای سرهم بندی منطقی مطلب پیدا کرد.

یکی از خوانهای دهشتناکی که در برقراری رابطه و آغاز گفتگو در برابر خودم معمولاً همیشه احساس کرده ام اینه که اولاً چطور و با چه جمله بندی صحبت رو آغاز کنم و ثانیاً چطور در حالی که هنوز به خوبی وارد بحث نشده ام به خودم مسلط باشم. فشار روانی این خوان چنان زیاده که اغلب اوقات کاملاً نظم فکریم رو به هم می زنه و اصولاً مطلب رو از یاد می برم و از طرف دیگه چنان دلهره و تالاپ تولوپی در سینه ام راه میندازه که دیگه حتی اگر بدونم چی می خوام بگم قوای بدنیم همراهی نمی کنه. ولی اگر از این مرحله به هر شکلی بگذرم بقیه مسیر اغلب ساده تر و راحت تره. از جمله راههای گذشتن از این خوان اینه که طرف مقابل سخن رو آغاز کنه و مسؤولیت آغاز سخن با من نباشه. یکی از راههای تلطیف این مشکل شاید این باشه که جو گفتگو رو بالاتر از سطح خودم نبینم و به عبارتی باهاش راحت و صمیمی باشم. خودم رو در برابر مخاطبم در مقام احساس مسؤولیت و احساس وظیفه آنچنانی نبینم بلکه با موضوع مثل یک مورد ساده و پیش پا افتاده برخورد کنم. در این باره از این نکته هم نباید گذشت که به طور سنتی همیشه نوعی احساس فاصله طبقاتی و اجتماعی نسبت به بسیاری از اطرافیانم در جامعه احساس می کرده ام. احساس می کرده ام به خاطر اصلیتم و فضای فرهنگی محیط اجدادیم همیشه نوعی فاصله و ناآشنایی و ناهمگونی و ناهمخوانی بین من و خانواده ام با مردم شهرهای بزرگی مثل مشهد، تهران و تبریز و سایر افرادی که به محیط فرهنگی فرهیخته تر و سنجیده تری تعلق داشته اند وجود داره. همین تصور که اغلب اوقات ناخودآگاه و همیشه مبتنی بر یک باور ابتدایی و غلط بوده تقریباً همیشه در طول زندگیم نوعی احساس حقارت و کمبود نسبت به اغلب آدمهای اطرافم در من ایجاد کرده. این که هیچ وقت جرأت نداشته ام از این باور ریشه دار و مؤثر اما نادرست و تباه کننده پرده براندازم و به طور جدی و منطقی باهاش روبرو بشم باعث شده بوده در تمام این مدت از جانب اثرات ناخودآگاه و ناخواسته اش آسیب ببینم و خودم رو به طور جدی همتراز و هماورد بقیه آدمهای اطرافم نبینم. شکستن این نگاه طبقاتی به آدمها البته مطلب و مهم و اساسی ایه که حوزه تأثیرش خیلی فراتر از بحث حاضر ما درباره تعامل و ارتباط انسانی من با دیگرانه. تأمل و اندیشه بیشتر روی این مطلب که چه بسا ممکنه به طرز مخفیانه ای در اعماق تاریک ناخودآگاه ما دست اندر کار بوده باشه می تونه ارزشمند و پرثمر باشه و باعث بشه با نگاه انسانی تری و حقیقتاً فارغ از دسته بندیهای اجتماعی و طبقاتی، بیدریغ با آدمهای اطرافمون برخورد کنیم و رابطه برقرار سازیم.

هیچ نظری موجود نیست: