و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۶

تأملات رنگارنگ 3

يک: فلسفه زندگي

نوشتن و نظريه پردازي در اين زمينه چه ارزشي مي تونه داشته باشه؟ و در عمل چقدر نافذ و تأثيرگذار خواهد بود؟ تا جايي که در مورد خودم يادم مياد هيچ فلسفه واحد و مشخصي در زندگيم حاکم نبوده. پيش از اين که فلسفه زندگي تعيين کننده خط مشي زندگيم باشه و به اون معنا و انگيزه اي ببخشه اين دلخوشيهاي کوچک و مقطعي بوده اند که در هر دوره و موقعيتي من رو به ادامه مسير زندگي علاقه مند و اميدوار کرده. از دوران بچگيم اين دلخوشيهاي ساده و ابتدايي رو خوب يادم مياد؛ اين که امروز ناهار مامان يه غذاي خوشمزه درست کرده. اين که اين هفته جمعه، خانوادگي با ماشين مي خواهيم پيک نيک بريم. اين که دو سه هفته ديگه خاله و مامان بزرگ به خونه مون ميان. اين که امسال تعطيلات شمال مي ريم. اين که اگه امسال خوب درس بخونم نمره هام خوب مي شه و از رقيبهاي چند ساله ام زهر چشم مي گيرم. اين که بعد از چند هفته جمع کردن پول توجيبيم مي تونم يک کتاب جالب بخرم. اين که اگه خوب درس بخونم مي تونم دانشگاه برم و اين خيلي هيجان انگيزه. وقتي بزرگتر شدم دلخوشيهاي جديدي اضافه شدند؛ استاد فيزيولوژيمون خوب درس مي ده بايد هر هفته سر کلاسش حاضر بشم. آخر ترم مي تونم به مشهد برگردم. ترم بعدي مي خوام برم بيرجند مهمان بشم. ماه ديگه آقاي بلخاري براي سخنراني به دانشگاه ما مياد. انجمن اسلامي براي شانزدهم آذر مراسم خوبي گذاشته. پروژه تاريخ اروپا تا حالا خوب پيش رفته و بايستي ادامه اش بدم. من قراره به عنوان يک پزشک فارغ التحصيل بشم. بعد لابد در مراحل بعدي زندگي چنين دغدغه ها و دلخوشيهايي خواهم داشت؛ بايد پول جمع کنم تا بتونم يک خونه بخرم. بايد از استراليا ويزاي کار و تحصيل بگيرم. بايد فلان پروژه دانشگاهي رو به نتيجه برسونم. بايد با فلان همشهريمون ازدواج کنم. بايد در فلان نشريه يک سلسله از مقالاتم رو چاپ کنم. بايد بچه هام رو خوب تربيت کنم. بايد عضو هيئت علمي فلان دانشگاه بشم. از دور که نگاه کني هيچ کدوم از اينها به خودي خود چيز واقعاً ارزشمندي جلوه نمي کنه اما شايد در متن زندگي و اونطور که در خلال زندگي به نظر مي رسه، شايد بخشي از ارزشهاي زندگي باشند. اين قضاياي کوچک و جزئي که در مسير زندگي در برابرمون قرار مي گيرند در عمل بخش زيادي از توجه و علاقه ما رو به خودشون جلب مي کنند و جاي زيادي براي يک فلسفه متصلب و محوري که خودانديشيده شده و آرمانهاي بلندي رو دنبال کنه باقي نمي ذاره. ضمن اين که يک فلسفه انديشيده شده زندگي همچنان وابسته به محدوديتهاي ذهني ما درباره شناختها و تصورات ما از زندگي هم هست و چنين فلسفه اي اونقدرها نمي تونه کامل و مطمئن باشه. اصل تعادل و ميانه روي شايد اينجا هم کارساز باشه. نه يک فلسفه از پيش انديشيده شده و تدوين شده و متصلب معناي زندگي ما رو رمزگشايي مي کنه و نه مجموعه اي از دلخوشيها و دغدغه هاي پراکنده و اتفاقي مسير زندگي ما رو مشخص مي کنند. بلکه اين مجموعه گرايشات و اتفاقات و دلخوشيهاي عملي و جزئي زندگي که ارتباطي ملموس با زندگي و بودن ما دارند در زمينه يک بستر معنايي بلندمدت تر و تنظيم شده تر جريان پيدا مي کنند. شايد اين طور بهتر باشه که نه کاملاً ايدئولوژيک و متصلب و متفلسف زندگي کنيم و نه کاملاً بيخيال و بي اراده و باري به هر جهت

دو: خاموشي مادر

چند سال پيش يک شب در حال بازگشت از قائن به سمت مشهد بوديم. اون روز مراسم دامادي يکي از عموهام بود و فردا صبحش پدرم بايد در مشهد در محل کارش حاضر مي شد. پنجاه شصت کيلومتري از قائن فاصله نگرفته بوديم که کم کم مادرم شروع به شکايت کردن از تنگي نفس و گرفتگي قلبش کرد. اين طور شکايتها براي من و پدرم تازگي نداشت. مادرم شايد مثل خيلي از مادرهاي ديگه فشار و ناراحتيهاي مختلفي رو در زندگيش و به خصوص براي بچه هاش تحمل کرده بود و چنين شکاياتي در زمينه فشار عصبي و رواني مداومي که داشته موضوع نامنتظره اي نمي نمود. شيشه پنجره ماشين رو کمي پايين داديم تا هواي تازه بيشتري براي تنفس تو ماشين داشته باشيم. اما اظهار ناراحتي مادرم همچنان ادامه داشت. پدرم فکر کرد شايد کيک عروسي پرخامه اي که مادرم ساعاتي قبل قدري ازش خورده بود مشکل ساز بوده. بحث مختصري هم درباره قضايايي که در قائن اتفاق افتاده بود پيش از اون بين پدر و مادرم درگرفته بود. مادرم سابقه ناراحتي قلبي نداشت و چنين مشکلي در سن و سالش کاملاً نامحتمل به نظر مي رسيد و شايد به خاطر همين بود که پدرم چندين کيلومتر ديگه به رانندگي خودش ادامه داد. اما بالاخره با بدتر شدن حال مادرم پدرم ماشين رو کنار کشيد و پياده شد. مادرم رو که صندلي عقب نشسته بود معاينه کرد و سرشو رو سينه اش گذاشت تا صداي قلبش رو بشنوه. سرش رو بلند کرد و شروع به صدا زدن مادرم کرد. مادرم تقريباً ناهوشيار بود. تا اين که پدرم با ضربه مشت بر روي سينه مادرم کوبيد. اين يکي از مانورهاي اوليه ساده در عمليات احياي قلبي ريويه. غير از برادر کوچکم که خواب بود همه مون از اين وضع شوکه شده بوديم. با اين ضربه صداي مادرم که چند دقيقه اي بود سکوت کرده بود، بلند شد و در پاسخ سؤالات پدرم به کندي و با بي حالي پاسخ مي داد. پدرم دوباره پشت فرمون برگشت و مسير مشهد رو ادامه داد. اون تعريف کرد که وقتي سرشو روي سينه مادرم گذاشته بود صداي قلبش رو نشنيده بود و گويا براي چند لحظه قلبش از کار ايستاده بود. پدرم گفت که نبض مادرم رو در دست داشته باشم و کنترل کنم. و من که اون زمان اکسترن بي تجربه اي بودم اين کار رو با اشکال و عدم اطمينان انجام دادم. خواهر کوچکترم کنار مادرم نشسته بود و در حالي که بازوي مادرم رو نگه داشته بود با تکرار کلمه مامان، گريه مي کرد. من هم با استفاده از تاريکي شب يواش يواش گريه مي کردم. مادرم تعريف کرد که در اون چند دقيقه سکوتش صداي پدرم رو مي شنيده ولي نمي تونسته نفس بکشه و جواب بده و با ضربه مشت پدرم تونسته بود راه نفسش رو باز کنه. به يک مسجد ميان راهي رسيديم و پدرم نگه داشت تا به سر و رومون آبي بزنيم. تو دستشويي پدرم تعريف کرد که از اين موارد براي مادرم زياد اتفاق افتاده؛ سالها قبل يک بار که از مطب دندانپزشک برگشته بود صورتش کبود بوده و گويا تو اتاق انتظار مطب دکتر از حال رفته بود و از صندلي با صورت روي زمين سقوط کرده بود. يک بار ديگه يک روز صبح تو خونه، پدرم که از خواب بلند شده بوده، مادرم رو در حالي کنار تخت، نقش بر زمين ديده بود که تو دستش چند تا خرما بوده. گويا مادرم اون روز صبح، موقع دعا خوندن وقتي احساس ضعف کرده بود براي غلبه بر ضعفش چند تا خرما برداشته بود و در همون وضعيت هم از حال رفته بود. اون موقعيت رو خوب يادم مياد که در برابر آينه هاي تو دستشويي در حالي که پدرم اين قضايا رو تعريف مي کرد نتونسته بودم در برابر پدرم جلو پر اشک شدن چشمهام رو بگيرم. به بيدخت گناباد که رسيديم من پيشنهاد دادم به درمانگاه شهر بريم و از مادرم يک نوار قلب بگيريم ولي مادرم راضي نشد و گويا پدرم هم با توجه به سابقه اي که از مادرم داشت مي دونست نوار قلب کمک چنداني نخواهد کرد. اون شب تو جاده يکي از موقعيتهاي نادري رو تجربه کردم که هيچ وقت يادم نمي ره. اين که مادرم تا آستانه مرگ پيش رفت و بازگشت. به همين خاطر احساس کساني که مادر از دست داده اند برام کاملاً آشنا و ملموسه

هیچ نظری موجود نیست: