و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 7

جرأت نگاه کردن به خودمونو نداريم. دنبال خيلي موضوعات متفرقه و دستاويزهاي رنگارنگ مي گرديم تا از زير بار اين يک کار شونه خالي کنيم. قدرت اين رو نداريم که يک تنه مسؤوليت بودن خودمونو به گردن بگيريم. سرگرميهاي زيادي ابداع کرده ايم تا ياد اين داستان نيفتيم. در تمامي درازاي تمدن بشري به دنبال پناهگاههايي بوده ايم که از مقابل درخشش خيره کننده معناي هستي خود بگريزيم و در عين حال توجيهي هر چند دروغين و ساختگي براي انسان بودن خود تدارک ببينيم. از هر چيزي که در اطرافمون وجود داشته و در دسترسمون بوده ابزار و دروغي ساخته ايم تا با صداقت خويشتن مواجه نشيم. طاقت انسان بودن رو نداريم. آسمان بار امانت نتوانست کشيد، قرعه فال به نام من ديوانه زدند. بازيهاي مختلفي رو امتحان کرده ايم. خيلي از دوستان و روابط رو وجه المصالحه اين بازي در آوردنها کرده ايم. فلسفه بافي خوب بلديم تا بتونيم ترسها و محدوديتهاي خودمونو توجيه کنيم. وقتي احساس مي کنيم بايد کاري بکنيم شايد ساعتهاي متمادي بنويسيم، سالهاي سال در بين قفسه هاي کتاب چرخ بزنيم و بارها و بارها در جلسات مختلف حضور به هم برسونيم تا شايد با اين افيون بتونيم مدت بيشتري درد بودن رو فراموش کنيم. اين کاغذپاره ها و مهملات رو وسيله توضيح و توجيه خودمون کرده ايم. سعي مي کنيم نمايشهامونو جديتر و باشکوهتر بازي کنيم تا شايد قدري بيشتر دنياي مبتذلي رو که براي خودمون ساخته ايم قابل تحمل کنيم. وقتي دروغهاي قديمي ديگه باورمون نمي شه براي سرهم بندي کردن و باور کردن دروغهاي جديد بيتابي مي کنيم. به هيچ رو قصد نداريم قبول کنيم ما خودمون هر کدوم به تنهايي قهرمان داستان کل وجوديم. آدمهاي ديگه و بازيهايي رو که ياد گرفته ايم وسيله اي مي کنيم تا اين تنهايي و اين مسؤوليت رو ناديده بگيريم. ما از داستاني اطلاع يافته ايم که ديگه نمي تونيم از مسؤوليت دانستنش شانه خالي کنيم.

گاهي اوقات چنان در افکارم غرق مي شم که زماني که به طور اتفاقي ازشون بيرون پرتاب مي شم يادم نمياد کي هستم و کجا هستم. به خودم و محيط اطراف نگاه مي کنم تا يادم بياد کي هستم، اينجا کجاست، در چه زماني هستم و دارم چي کار مي کنم. گاهي هر چقدر فکر مي کنم يادم نمياد چطور شد که به اينجايي که هستم رسيدم و در اين وضعيتي که هستم قرار گرفتم. يعني يادم نمياد دقايق و لحظات قبل رو چطور و در چه حالي گذرونده ام و چطور شده به اين وضعيتي که الان هستم رسيده ام. براي لحظاتي با اين کسي که هستم و جايي که هستم غريبي مي کنم. چنان که گويي اين خود من نيستم. بايد يادم بيارم زن هستم يا مرد، سنم چقدره، کدوم شهر هستم و کجاي مسير زندگيم هستم. خيلي از اوقات در زمان فکر کردن وضعيتم شبيه کسي مي شه که داره داستان و فيلم و سرگذشت يک نفر ديگه رو نظاره مي کنه. انگار نه انگار اين کسي که دارم بهش فکر مي کنم خودم هستم. انگار که من وجود نداره و فقط يک فکر و بازتاب در حال جريان يافتنه. اوضاعي شبيه اين قضايا باعث شده گاهي واقعاً دچار شک بشم که من هستم يا نيستم. چه باشم و چه نباشم چي هستم. اين وضع رو با حالتهاي معمول ديگه اي که تو زندگي روزمره و شناختها و تلقيهايي که از خودم دارم چطور بايد جمع کنم. اينها رو چطور با هم سازگار کنم. در جريان امور عادي زندگي هم اين چنين ادراکاتي گاهي اتفاق ميفته. گاهي با تعجب مي بينم کاري رو شروع کرده ام که در انجامش دودل بوده ام. هنوز قرار بوده بيشتر درباره انجام دادن يا ندادنش فکر کنم يا قرار بوده انجامش ندم که ناگهان که چشم باز مي کنم مي بينم در حال شروع کردن اون کار هستم و قدري در انجام اون کار جلو رفته ام. انگار اون کسي که داره کار رو انجام مي ده با اون کسي که درباره انجام دادن کار قرار بوده تصميم بگيره دو نفر جدا از هم هستند و با هم توافق و هماهنگي اي ندارند.

جالبه. تازه دارم به اين فکر مي کنم که چرا پزشکي رو انتخاب کرده ام. هر کار مي کنم احساس دلبستگي جدي بهش پيدا نمي کنم. اصلاً من معني علاقه مند بودن به رشته تحصيلي رو مي دونسته ام؟ واقعاً بهش علاقه مند بودم؟ فکر کنم بيشتر از هر عامل ديگه اي تبعيت از پدرم باعث شد بدون تأمل جدي در اين مورد اين رشته رو انتخاب کنم. يک چيزي هست و اون اين که من در خيلي از مقاطع زندگيم شل و بيحال بوده ام. تصميم و اراده و جديت چنداني در زندگيم به کار نزده ام. شايد عامل اصلي در بوجود اومدن اين وضعيت فعليم همين بوده. چرا اين طور شده و کي منو اين جوري کرده؟ هميشه با يک جور رخوت و بيخيالي ظاهري زندگي کرده ام. در عوض در باطن خيلي از اوقات همراه با نوعي احساس فشار و نگراني هميشگي و آزاردهنده سپري کرده ام. سهل انگاريها و سخت گيريهايي که در مواقع مناسب خودشون به کار گرفته نشده بودند. يه بدي پزشکي اينه که عنوان شغليت بر خلاف خيلي از مشاغل ديگه بر کليت هويت و شخصيتت سايه انداخته و مردم و اطرافيان اغلب تحت تأثير اون، زندگيت رو تماشا مي کنند و مورد ارزيابي قرار مي دهند. تو هم گويا مجبوري تحت همون عنوان و مطابق همون انتظارات زندگي کني و واکنش نشون بدي.

هیچ نظری موجود نیست: