و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۶

رنسانس در ایتالیا؛ نوافلاطونگرايي

سنت افلاطوني

درباره سنت افلاطوني و "احياي" آن در رنسانس ايتاليا چندين بدفهمي وجود دارد. به عنوان مثال، در حقيقت يک بدنه منسجم فلسفي که افلاطوني باشد وجود ندارد بلکه در عوض مجموعه اي از فلسفه هايي وجود دارند که به طور مستقيم يا غيرمستقيم از آثار فيلسوف آتني قرن چهارم پيش از ميلاد، افلاطون مشتق شده اند. علاوه بر اين افلاطون گرايي در واقع هيچ وقت در سنت غربي از بين نرفته بود و چنين نبوده است که در رنسانس ايتاليا افلاطون دوباره کشف شده باشد، بلکه در عوض رنسانس ايتاليا فلسفه هايي جديد از افلاطون و سنت افلاطوني عهد باستان و قرون ميانه فراوري کرد. اين فلسفه جديد افلاطوني نه تنها نماينده يکي از جريانهاي اصلي انديشه رنسانس بود بلکه پيامدهايي طولاني مدت در توسعه آينده انديشه و علم اروپا داشت. در نهايت اين که تاريخ نگاريهاي رنسانس تمايل دارند افلاطون گرايي رنسانس را در برابر ارسطوگرايي و انشقاق قرون وسطايي آن، اسکولاستيسيسم قرار دهند؛ چنان که گويا اينها فلسفه هايي مخالف يکديگر هستند يا چنان که تاريخ نگاريها بيان مي کنند اهدافي را که از لحاظ قطري در تضاد با يکديگر هستند دنبال مي کنند. واقعيت اندکي متفاوت است: غريزه فلسفي در رنسانس ايتاليا در صدد سنتز دستگاههاي انديشه اي بود تا فلسفه اي عمومي و جهانشمول که محدوده وسيعي از انديشه هاي بشري را در برگيرد بوجود آورد. بزرگترين اين ترکيب کنندگان فکري، فيلسوفي نوافلاطونگرا با نام پيکو دلا ميراندولا بود که در تلاش براي سنتز افلاطونگرايي، ارسطوگرايي، استويسيسم، انديشه عبري، رازورزي يهودي، فلسفه عربي و مجموعه اي از ساير موارد در قالب يک دستگاه فلسفي واحد بود

گفتگوها و تعاليم افلاطون زمينه اصلي را تشکيل مي دهد که سنت افلاطوني بر مبناي آن ساخته شده است. افلاطون يک دانشکده فلسفه را در آتن طي نيمه نخست قرن چهارم پيش از ميلاد اداره مي کرد. او به عنوان مجموعه اي از تمرينات آموزشي، مجموعه اي از گفتگوها را با سقراط به عنوان طرف گفتگوي اصلي خود درباره برخي سؤالات به نگارش در آورد. اين سؤالات عبارت بودند از فضيلت چيست؟ آيا فضيلت را مي توان آموزش داد؟ عشق چيست؟ عدالت چيست؟ و سؤالاتي ديگر. بنيان انديشه هاي افلاطون از اين قرار بود که جهان از دو منظومه تشکيل يافته است: يک منظومه ظاهري و يک منظومه اشکال ابدي و انتزاعي. در حالي که جهان ظواهر (جهاني که تو و من در آن زندگي مي کنيم) به طور ثابت تغيير مي کند و بدين ترتيب امکان دانش قطعي را برنمي تابد، دنياي اشکال هميشه ايستاست. به عنوان مثال يک اسب هميشه اسب باقي مي ماند حتي اگر ما با يک هيجده چرخ آن را زير بگيريم. "شکل يک اسب" که همان دسته بندي فکري "اسب" مي باشد و ما از طريق آن مي فهميم که اسبها را مي توانيم از ساير اشيا تمايز بدهيم هميشه يکسان باقي مي ماند حتي اگر ما هر اسبي را که در عالم وجود داشته باشد از بين ببريم. در اين منظومه اشکال (معادل يوناني آن ايده مي باشد) بالاترين سطوح وجود و انديشه رياضيات مي باشد و عاليترين شکل يا ايده "شکل خير و خوبي" مي باشد

سنت افلاطوني نه تنها با اين گفتگوها بلکه با فعاليتهاي دانشکده افلاطون که تا سال 539 پس از ميلاد فعال بود و در برگيرنده حدود هزار سال فعاليت و جوشش فکري بود تداوم يافت. فلسفه افلاطون به نحو مشخصي در طي قرون تغيير يافت. مي توان طرح کلي اين تغيير را با دسته بندي سنت افلاطوني به دو بخش توصيف نمود: افلاطونگرايي ميانه و نوافلاطونگرايي. برجسته ترين و تأثيرگذارترين ابداع افلاطونگرايان ميانه توسعه اين ديدگاه بود که اشکال ابدي يا ايده ها که در بطن دنياي ظواهر قرار دارند محصول انديشه هاي نوعي خداوند يا عنصر غيبي واحد هستند. اين به آن معني بود که تمامي دسته هاي انتزاعي و تمامي علوم رياضيات به ذهن خداوند نزديکتر از هر چيز ديگر هستند. از سوي ديگر نوافلاطونگرايان درصدد ترکيب افلاطونگرايي با ساير فلسفه هاي عمده عهد باستان مانند استويسيسم، ارسطوگرايي و الهيات مختلف بودند. از اين جهت فعاليتهاي نوافلاطونگرايي بيشتر شبيه فعاليتهاي فيلسوفان سنتز هان در چين بود. ايشان نيز در صدد آشتي دادن ساختارمندانه انبوه مکاتب فلسفي در حال ستيز با يکديگر بودند. دو فيلسوف مهمتر نوافلاطونگرا، فلوطين و پروکلوس در قرن سوم پس از ميلاد فعاليت داشتند و ايشان بر متشکلترين سنتز انديشه رومي و يوناني که در سنت اروپايي مطرح شده بود تأثيرگذار بودند. مهمترين ابداع آنان پيوند دادن اشکال افلاطوني با مفهوم ارسطويي جهان منظم و مطبق بود. طبق طرح افلاطوني درباره اشيا، در بالاي طبقات سلسله مراتب جهان يک خدا قرار داشت که "يک" ناميده مي شود و تمامي سطوح پايينتر "تجلياتي" از خدا بودند. پايينترين سطح جهان اين دنيا بود و از آنجايي که اين دنيا از همه نسبت به يک دورتر است پس نسبت به ساير جهان هم غيرواقعيتر و هم کمتر شبيه خداوند مي باشد

در طي قرون ميانه سنت افلاطوني در شکل سه سنت متمايز به بقاي خود ادامه داد: سنت اروپايي، سنت بيزانسي و سنت اسلامي. در اروپا نوافلاطونگرايي هيچ گاه حقيقتاً نمرد زيرا بخش اصلي انديشه آگوستين و بوتيوس را تشکيل داد. بسياري از انديشه هاي نوافلاطونگرايانه استاندارد از قبيل وجود ايده هاي برتر در ذهن خداوند و انعکاس اين ايده ها در دنياي واقعي جزو ابعاد استاندارد انديشه هاي قرون وسطي بود. دانش افلاطون هيچ گاه مفقود نشد؛ کاملترين توصيف افلاطون درباره ساختار جهان با نام تيمائوس حفظ شد و در تمامي دوران قرون وسطي با ترجمه لاتين خوانده مي شد

از سوي ديگر سنت اسلامي ارسطو را بسيار برتر از افلاطون نشانده بود. دانشمندان مسلمان هيچ وقت افلاطون را فراموش نکردند اما براي فلسفه تجربي و کميتي ارسطو بسيار رجحان بيشتري قائل بودند. زماني که سنت اسلامي در قرن دوازدهم با سنت اروپايي در برخورد قرار گرفت اروپائيان مقادير سنگيني از انديشه ارسطو همراه با مقادير اندکي از انديشه افلاطون را دريافت کردند. و در نتيجه رجحان اروپائيان نسبت به سنت افلاطوني که به شکل تسلط آگوستين منعکس شده بود شروع به محو شدن کرد

در بين تمامي سنتهاي قرون ميانه اي افلاطوني، پوياترين سنت مربوط به بيزانس بود. بيزانسيها به حدسيات نوافلاطونگرايانه درباره ايده هاي غيبي و ارتباط آن با جهان فيزيکي اشتغال يافتند. مهمتر از همه، نوافلاطونگرايان بيزانسي کار سنتز فلسفه ها را که درباره سنتز افلاطونگرايي با مسيحيت اهميت حياتي داشت دنبال کردند. در قرنهاي چهاردهم و پانزدهم فعالترين اين نوافلاطونگرايان ژميستوس پلتو بود. او بيشتر براي رنسانس ايتاليا از اين جهت اهميت داشت که از ايتاليا بازديد کرد و ايتالياييها را با نوافلاطونگرايي بيزانسي آشنا کرد. پلتو همچنين ايتالياييها را با اين نکته مواجه کرد که دستگاههاي فلسفي افلاطون و ارسطو در تصادم با يکديگر هستند. بخش بزرگي از انديشه اروپايي در طي رنسانس درگير زدودن اين تضاد بود

سپس از جهت هرگونه هدف کاربردي نوافلاطونگرايي در رنسانس ايتاليا اين سه سنت را تداوم بخشيد. نوافلاطونگرايان سنتز آگوستيني و بوتياني از افلاطونگرايي و مسيحيت را به ارث بردند و بسياري از آنان آگوستيني ناميده مي شوند. سنت اسلامي به اروپائيان آموخت تجربه گرايي، منطق، سلسله مراتب و دانش کيفيتي در ارتباط با "ايده هاي غيبي" را به رسميت بشناسند. در نهايت قويترين تأثير از ناحيه سنن بيزانسي بود که تداومي بر تفکر نوافلاطوني درباره ذهن خداوند و مهمتر از اين تداوم سنت سنتز سنتهاي فلسفي بود

افلاطونگرايي در رنسانس

افلاطونگرايي در رنسانس به سادگي نمي تواند به عنوان يک مکتب يا حتي يک جنبش هماهنگ تلقي شود. افلاطونگرايي برخلاف اومانيسم يا ارسطوگرايي يک برنامه تعليمي نبود و به اين ترتيب متشکل از مطالعات معمول نبود و حتي هيچ وقت به يک برنامه مطالعاتي يا طرح درسي تبديل نشد. صرفنظر از دانشکده اي که بوسيله مارسيليو فيسينو و کوسيمو دمديسي تأسيس شد، افلاطونگرايي از کمترين حمايت تشکيلاتي به عنوان يک رشته متمايز برخوردار بود. تنها معدودي از فلاسفه را از قبيل کاردينال بساريون، نيکولاس کوزانوس، مارسيليو فيسينو و پيکو دلا ميراندولا مي توان به نحو جسورانه اي در شمار "نوافلاطونگرايان" قلمداد کرد. در تاريخ انديشه ها، نوافلاطونگرايي دوره رنسانس بيشتر از جهت انتشار يافتنش به گروه مختلفي از فلسفه ها و فعاليتهاي فرهنگي از قبيل ادبيات، نقاشي و موسيقي اهميت دارد

اومانيستها از زمان پترارچ تا حدودي خود را ملحق به فلسفه افلاطوني مي دانستند و اين واکنشي در برابر ارسطوگرايي بود، هرچند اومانيستهاي اوليه تنها اندکي درباره افلاطونگرايي مي دانستند. تنها در زمان ورود فلاسفه بيزانسي (جان کريزولاس و پلتو در ميان ايشان اهميت بيشتري داشتند) بود که ايتالياييها واقعاً با تمامي بدنه آثار افلاطوني آشنا شدند. اولين کسي که درصدد ترجمه و انتقال افلاطون به ساير مناطق اروپا برآمد کاردينال بساريون بود که به عنوان دانشجوي پلتو در هنگام ديدار او از ايتاليا به طور کامل انديشه هاي افلاطوني را فرا گرفت. اين برنامه ترجمه که بوسيله بساريون آغاز شد چند دهه بعد کامل شد زماني که فيسينو کار عظيم ترجمه تمامي آثار افلاطون را به لاتين به انجام رسانيد

اولين فيلسوف نوافلاطونگرايي که در رنسانس ايتاليا تأثيرگذاري بالايي داشت نيکولاس کوزانوس بود که ديدگاهي غني و پيچيده از جهان و دانش بشري فرهم آورده بود. در ميان مهمترين و تأثيرگذارترين انديشه هاي او اين انديشه قرار داشت که دانش رياضياتي هميشه و به طور مطلق دانشي قطعي مي باشد و به اين ترتيب علوم رياضيات نسبت به همه ساير علوم شامل تجربه گرايي کيفيتي ارسطو رتبه اي عاليتر دارد. کوزانوس همچنين بر اين عقيده بود که يک انديشه واحد و اصلي در ذهن خداوند وجود دارد و اين انديشه در تمامي ساير انديشه ها و تمامي اجسام فيزيکي حضور دارد. با فهم درست و از طريق مطالعه هر شيئي مي توان به اين انديشه اصلي راه يافت. اين نتيجه به طور مشخصي با نتيجه اي که در مکتب اصلي نوکنفوسيوسگرايي چين به دست آمده بود شباهت داشت. تفاوت اساسي بين انديشه کوزانوس و نوکنفوسيوسگرايان اين بود که کوزانوس از رويکرد رياضياتي حمايت مي کرد در حالي که نوکونفوسيوسگرايي به علم کيفيتي تجربي چنان که مورد توجه ارسطو بود دعوت مي کرد

مارسيليو فيسينو

مهمترين نوافلاطونگراي رنسانس مارسيليو فيسينو بود که براساس افلاطون و نوافلاطونگرايي انديشه هايي اصلي و بسيار تأثيرگذار فراهم آورد. فيسينو ذهني فعال و پويا بود و با حمايت مالي کوسيمو دمديسي به عنوان مؤسس دانشکده فيرنزه، بيش از هر فرد ديگري در رنسانس مسؤول انتشار گسترده نوافلاطونگرايي بود. دانشکده به تشکيلات دانشگاهي چنان که ممکن است تصور کنيد شباهتي نداشت بلکه تا حدودي يک گروه مباحثه و تا حدودي يک گروه مطالعات متون بود. گفتگوها دامنه وسيعي داشتند و فعاليتها شامل شعرخواني و بازي مي شدند. با اين حال در مجموع خصوصيت دانشکده مبتني بر تلفيق و سنتز بود. اعضاي دانشکده بر اين باور بودند که تا حدودي تمامي انديشه و هنر انساني با يک زبان عمومي و براساس ايده هاي نوافلاطونگرايي قابل گفتگو هستند

فيسينو تمامي گفتگوهاي افلاطون را به لاتين ترجمه کرد و شماري تفاسير بر آن نگاشت اما مهمترين و سامانمندترين اثرش "الهيات افلاطوني" بود که در آن طرح کلي نوافلاطونگرايي را رسم کرده و آن را با ساير دستگاههاي فلسفي و به ويژه مسيحيت ترکيب مي کند

فلسفه فيسينو بر يک نظريه مرکزي بنا شده است: روح انساني ناميرا و مرکز جهان است. و اين تنها چيزي است که بين منظومه انتزاعي و جهان فيزيکي قرار دارد چنان که بين اين دو واسطه گري مي کند: تمامي اشياي مادون خداوند تنها اشيايي هستند اما درباره روح حقيقتاً مي توان گفت همه چيز است... به اين دليل گفته مي شود روح در مرکز خلقت قرار دارد و واژه مياني تمامي اشيا در جهان است، تمامي جهان، ظاهر تمامي اشيا و مرکز پيونددهنده و متصل کننده جهان است

اين موقعيت ويژه و مرکزي در جهان، انسان را تبديل به شريفترين تمامي اشيا در خلقت مي کند. تأکيد فيسينو بر کرامت انساني برگرفته از جريانهاي اومانيستي بود

از نظرگاه ديني فيسينو اهل تلفيق بود و بر اين باور بود که تمامي مذاهب دنيا مي توانند با يکديگر ارتباط داشته باشند. در مرکز هر دين باور به خداي يکتا وجود داشت و گوناگوني مذاهب چيز بدي نبود بلکه بلکه بياني از پيچيدگي و زيبايي خداوند بود که از تمامي جنبه هاي بي انتهايش مورد پرستش قرار مي گيرد. البته مسيحيت يک مذهب کاملتر بود

فيسينو بر اين باور بود که هدف زندگي انساني تفکر و تعمق است. هدف غايي زندگي انساني اتحاد مجدد با خداوند است و اين هدف لااقل در سطحي فکري صورت مي پذيرد. براساس نظر فيسينو اين هدف از طريق تعمق درک مي شود. ابتدا ذهن انسان خود را از محيط بيرون و دنياي فيزيکي جدا مي کند و در ارتباط با دانش و روح به ايده هاي انتزاعي مي انديشد. با افزايش دانش، ذهن در نهايت به نقطه اي مي رسد که مي تواند به يک تماشاي بي واسطه خود خداوند برسد. اين آخرين مرحله تنها پس از مرگ رخ خواهد داد و ناميرايي که روح از آن لذت خواهد بود، در شکل نظاره ابدي خداوند خواهد بود

از اين برنامه فيسينو مفهومي را توسعه داد که آن را عشق افلاطوني مي خواند. اين مفهوم پيامدهايي طولاني مدت در تاريخ عشق و واقعيت اجتماعي در سنت اروپايي داشته است. در حالي که فيسينو عقيده داشت روح انساني تعمق فکري را کم و بيش در عزلت به انجام مي رساند اما او اين نکته را که نوع بشر اساساً اجتماعي است به رسميت مي شناخت. وقتي رابطه روحاني بين خداوند و شخص که از طريق تعمق مورد پيگيري قرار مي گيرد، در دوستي و عشق با فرد انساني ديگري بازسازي مي شود از نظر فيسينو اين وضعيت عشق روحاني يا افلاطوني را پديد مي آورد. به عبارت ديگر زماني که عشق و فعاليت روحاني در يک رابطه دوستي، عشق الهي را منعکس مي کند آنگاه اين دو شخص به بالاترين شکل دوستي ممکن رسيده اند. فيسينو سکسواليتي و اروتيسم را محکوم نمي کرد ولي اين موضوع را که عشق افلاطوني تنها خارج از رابطه جنسي ممکن مي شود رد نکرد. تنها دغدغه او ماهيت پيوند روحاني بين دو فرد بود

پيامدها

تأثيرگذارترين جنبه هاي نوافلاطونگرايي براي فرهنگ غربي تأکيد آن بر اولويت و قطعيت رياضيات و نظريه فيسينو درباره عشق افلاطوني بود

در حالي که هنرمندان، متفکران و ساير دست اندرکاران فرهنگي رنسانس تنها تا حدودي تحت تأثير نوافلاطونگرايي قرار گرفتند، نظريه عشق افلاطوني به سرعت در تمامي فرهنگ انتشار يافت. اين انديشه به نحو مشخصي تجربه اروپائيان را درباره عشق جنسي که از عهد باستان هميشه ارتباط نزديکي با اروتيسم و جذابيت بدني داشت متحول ساخت. ناگهان نويسندگان، هنرمندان، شاعران، فلاسفه و جمعيتهاي زنان شروع به سخن گفتن درباره عشق جنسي به معني پيوند روحاني کردند و اين که انعکاسي از رابطه بين خداوند و افراد است. عشق افلاطوني همچنين به اروتيسم همجنسگرا زباني جديد داد. هرچند همجنسگرايي به شدت در دوران قرون وسطي شايع بود ولي حقيقتاً همچون امروز به عنوان يک مشخصه هويتي در نظر گرفته نمي شد. زماني که مردي با مرد ديگري رفتار جنسي مي داشت تا زماني که به اين عمل ادامه مي داد يک لواط گر در نظر گرفته مي شد. پس از آن او کسي بود که مرتکب لواط شده بود. در واقع همجنسگرايي به عنوان يک وضعيت ثابت وجود نداشت. با اين حال زبان عشق افلاطوني زباني به ايتالياييها داد که با آن مي توانستند رابطه غيرجنسي بين دو مرد را تعريف کنند. اگر رابطه جنسي بين دو مرد با معاني روحانيش درک مي شد اکنون مي شد با همان واژگان عشق افلاطوني درباره اش سخن گفت. در رنسانس ايتاليا زبان دوستي بين دو مرد و اروتيسم بين دو مرد يکي شد. اين زبان هنوز يک عنصر کليدي در مباحثات امروز درباره همجنسگرايي مي باشد

نيکولاس از کوزانوس اين بحث افلاطوني را که رياضيات شکلي از دانش قطعي است به اين نظريه راديکال توسعه داد که رياضيات نمايانگر ايده هاي غيبي مي باشد. اين موضعگيري حداکثري که بوسيله نوافلاطونگرايان به جز پيکو مورد قبول واقع شد در نهايت به پايه اي براي يک شکل جديد علم تبديل شد. در طي قرون وسطي پرسش علمي تحت تسلط علم کيفيتي تجربي ارسطويي در ترکيب با نظريه ابن رشد فيلسوف عرب بود که کنکاش در جهان فيزيکي هيچ گاه نبايد شامل انديشه هاي مربوط به خداوند و ساير انواع ماوراء الطبيعه باشد. در تمايز با اين نظر نوافلاطونگرايان بر آن بودند که جهان فيزيکي اساساً رياضياتي است و کسب اطلاع درباره رياضيات دسترسي به ذهن غيبي را فراهم مي سازد

مشهورترين طرفدار اين موضعگيري علمي يوانس کپلر و سپس گاليليو گاليله بودند. داستان آنها در بخش مربوط به آنچه که انقلاب علمي خوانده مي شود گفته شد اما مي توانيم نگاهي به نتيجه آن متن بيندازيم. کپلر که در نيمه نخست قرن شانزدهم کار مي کرد بر اين باور بود که رياضيات جهان واقعيت جهان است. تا زمان کپلر ستاره شناسان و طالع بينان بر اين باور بودند که درک کيفي از جهان بر درک کمي از جهان ارجحيت دارد. جهان بطلميوسي که يک دستگاه رياضياتي براي توضيح حرکات اجسام آسماني در ارتباط با زمين به عنوان مرکز جهان بود مدتها بود که تقريباً به عنوان يک دستگاه رياضياتي احمقانه تلقي مي شد. ولي اين درست نبود. هرچند جهان بطلميوسي از نظر رياضياتي چندان معني دار نبود اما از اين جهت که از رياضيات براي پيش بيني موفقيت آميز حرکات اجسام آسماني استفاده کرده بود مقصود خود را برآورده مي ساخت. براي کپلر رياضيات حرکات ستارگان و سيارات همان حرکات ستارگان و سيارات بود. منطقي ترين جهان رياضياتي جهاني بود که در آن سيارات و ستارگان به دور خورشيد مي چرخيدند. اين موضوع از جايي که مبتني بر منطقي ترين رياضيات بود، نمايانگر صحت فيزيکي هم بود. اين يک جهان بيني منحصر به فرد در ارتباط بين رياضيات و پديده هاي فيزيکي بود که به عنوان جهان بيني استاندارد فيزيک اروپا باقي مانده است

در حالي که رابطه گاليله با نوافلاطونگرايي مورد اختلاف است به نظر مي رسد او اين ديدگاه مشابه درباره رياضيات را از نوافلاطونگرايي به ارث برده است. طبق ديدگاه گاليله حقيقت اساسي درباره جهان، حقيقتي رياضياتي است. تنها زماني که درک ما درباره جهان با رياضيات جهان همخواني پيدا کند مي توانيم بگوييم ما جهان را درک کرده ايم. در گيرودارهاي تعصب آميز برعليه اصلاحات مذهبي، کليسا نمي خواست برخي از نتايج را که محصول اين ديدگاه بودند بپذيرد. اين درک که خورشيد مرکز منظومه شمسي است از اين قبيل بود. تنها در زمان نيوتن بود که اين نظرگاه رياضياتي نسبت به جهان در نهايت استقرار يافت و براي هميشه چهره علم اروپا را تغيير داد. به اين ترتيب دفعه بعد که در يک کلاس فيزيک قدم گذاشتيد به خاطر داشته باشيد درک اساسي از جهان که در اين کلاس ارائه مي شود ريشه هايش در نوافلاطونگرايي رنسانس مي باشد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است
زيرنويس: متأسفانه نوعي تنگ نظري و محدود بيني در نگاه به تحولات انديشه هاي اروپا در متن پيشين و به خصوص در اين متن ديده مي شود. نگاه انساني و روحاني به عشق جنسي چند قرن پيش از رنسانس ايتاليا، در سنت تروبادورهاي جنوب فرانسه ريشه دارد که خود البته تحت تأثير هلال درخشان اسلامي در آندلس اسپانياي قرون وسطي بود. در اين باره اين دو نوشته را از آرشيو بازگشت به آينده ببينيد
شعر عاشقانه و تحولات اجتماعي
توسعه نگاه رياضياتي به جهان و پيشرفت و دقت در اندازه گيريهاي عددي در فيزيک و نجوم نيز بي کوچکترين شک ريشه در فعاليتها و آثار دانشمندان مسلمان دارد. سيستم عددي هندي که به ابتکار خوارزمي تاريخ رياضيات را دگرگون کرد و با آثار ديگر دانشمندان مسلمان در حوزه حساب، هندسه و مثلثات تداوم يافت در همراهي با اندازه گيريهاي دقيق کمي در فيزيک (ابوريحان، خازني) و محاسبات و نظريات نجومي (خواجه نصير و ابن شاطر) گوياي سهم مهم مسلمانان قرون وسطي در توسعه رياضيات و نگاه رياضياتي به جهان مي باشد. اصولاً اروپائيان با سيستم عددي در هم شکسته رومي شايد به زحمت مي توانسته اند از پس يک جمع ساده برآيند. نوشته هاي مرتبط در اين باره در بين ترجمه هاي پروژه تاريخ تمدن اسلامي يافت خواهد شد

متأسفانه نگاه اروپامحور و بي اعتنايي نسبت به سهم ساير فرهنگها و ملل در توسعه انساني و دانشي امروز بشر عادت ريشه دار و شناخته شده اي در انديشه و نوشته هاي فرهنگ مدرن غربي است که درباره آن شايد به زحمت بتوان استثنائاتي يافت. منتظر تحشيات بيشتر و مستندتري در اين باره در بازگشت به آينده باشيد

هیچ نظری موجود نیست: