و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

یوسف بازار دگر

راه شب چون مهر عالمتاب زد
گريه ي من بر رخ گل آب زد

اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بيدار رست

باغبان زور کلامم آزمود
مصرعي کاريد و شمشيري درود

در چمن جز دانه اشکم نکشت
تار افغانم به پود باغ رشت

ذره ام، مهر منير آن من است
صد سحر اندر گريبان من است

خاک من روشنتر از جام جم است
محرم از نازادهاي عالم است

فکرم آن آهو سر فتراک بست
کو هنوز از نيستي بيرون نجست

سبزه ي ناروئيده زيب گلشنم
گل به شاخ اندر، نهان در دامنم

محفل رامشگري بر هم زدم
زخمه بر تار رگ عالم زدم

بس که عود فطرتم نادر نواست
همنشين از نغمه ام ناآشناست

در جهان، خورشيد نو زائيده ام
رسم و آئين فلک ناديده ام

رم نديده انجم از تابم هنوز
هست نا آشفته سيمابم هنوز

بحر، از رقص ضيايم بي نصيب
کوه، از رنگ حنايم بي نصيب

خوگر من نيست چشم هست و بود
لرزه بر تن خيزم از بيم نمود

بامم از خاور رسيد و شب شکست
شبنم نو بر گل عالم نشست

انتظار صبح خيزان مي کشم
اي خوشا زرتشتيان آتشم

نغمه ام از زخمه بي پرواستم
من نواي شاعر فرداستم

عصر من داننده اسرار نيست
يوسف من بهر اين بازار نيست

نااميد استم ز ياران قديم
طور من سوزد که مي آيد کليم

قلزم ياران چو شبنم بي خروش
شبنم من، مثل يم طوفان به دوش

نغمه من از جهان ديگر است
اين جرس را کاروان ديگر است

اي بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد

رخت ناز از نيستي بيرون کشيد
چون گل از خاک مزار خود دميد

کاروانها گرچه زين صحرا گذشت
مثل گام ناقه کم غوغا گذشت

عاشقم، فرياد ايمان من است
شور حشر از پيش خيزان من است

نغمه ام زاندازه اي تار است بيش
من نترسم از شکست عود خويش

قطره از سيلاب من بيگانه به
قلزم از آشوب او ديوانه به

در نمي گنجد به جو عمان من
بحرها بايد پي طوفان من

غنچه کز باليدگي گلشن نشد
در خور ابر بهار من نشد

برقها خوابيده در جان من است
کوه و صحرا باب جولان من است

پنجه کن با بحرم ار صحراستي
برق من درگير گر سيناستي

چشمه حيوان براتم کرده اند
محرم راز حياتم کرده اند

ذره از سوز نوايم زنده گشت
پر گشود و کرمک تابنده گشت

هيچ کس رازي که من گويم نگفت
همچو فکر من در معني نسفت

سرّ عيش جاودان خواهي بيا
هم زمين هم آسمان خواهي بيا

پير گردون با من اين اسرار گفت
از نديمان رازها نتوان نهفت

علامه اقبال لاهوري

هیچ نظری موجود نیست: