و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

سوگندنامه

هرچند احتمال کمي مي دادم که امروز کارم تو ساختمون معاونت آموزشي دانشگاه تموم بشه و بتونم تبريز رو ترک کنم اما با اين حال شب قبل با جمع و جور کردن وسايل، خودم رو آماده واکنش سريع کرده بودم تا در صورت خوب پيش رفتن قضايا همون روز و در اولين فرصت عازم مشهد بشم. اما وقتي به معاونت آموزشي دانشگاه مراجعه کردم متوجه شدم پرونده ام هنوز از دانشکده به دستشون نرسيده و لااقل دو روز هم تو اون معاونت محترم کار خواهم داشت. به دانشکده که رفتم کارشناس آموزش مربوطه گفت که کامپيوترش خراب شده و نتونسته کار پرونده ام رو تموم کنه و فعلاً در حال پيگيري موضوعه. در عين حال ابراز خوشوقتي کرد که دوباره به دانشکده سر زده ام چون دو کار انجام نشده از روال فارغ التحصيليم تو دانشکده باقي مونده بود؛ خواندن و امضاي فرم سوگندنامه و پر کردن يک فرم نظرخواهي درباره شرايط و امکانات آموزش پزشکي دانشکده. همون اول که از سوگندنامه صحبت کرد قدري احساس نگراني کردم ولي وقتي درباره روال انجام کار توضيح داد تقريباً مطمئن شدم دقايق سختي در پيش خواهم داشت. بايد تو اتاق رئيس آموزش دانشکده که يک آقاي دکتر بود سوگندنامه رو مي خوندم و امضا مي کردم

سوگندنامه رو تا جايي که يادم مياد يک بار در اوائل تحصيل پزشکي و روزهاي اولي که به دانشکده اومده بوديم در حضور بقيه دانشجوهاي جديدالورود و در يک مراسمي که به عنوان آشنايي بچه ها با دانشکده و شرايط دانشگاه برگزار شده بود خونده بوديم. از روي صندليهاي سالن بلند شده بوديم و بعد از اين که يک نفر که يادم نيست کي بود اونو جمله به جمله مي خوند ما هم تکرار مي کرديم. اون موقع چنين تلقي سهمگين و نگران کننده اي ازش نداشتم. بعدها هم شنيده بودم در جشن فارغ التحصيلي که خود بچه ها و با هماهنگي دانشکده برگزار مي کنند هم يکي از کارهايي که انجام مي شه خوندن دسته جمعي سوگندنامه است. موقع برگزاري جشن فارغ التحصيلي دانشجوهاي پزشکي هفتاد و هشت تبريز من مشهد بودم و علاقه اي هم به حضور درش نداشتم؛ وقتي شنيدم براي ثبت نام در جشن بايستي چهل هزار تومن بپردازم، ضمن اين که احساس کردم چقدر فقير يا خسيس هستم که اصلاً حاضر نيستم چنين پولي رو براي جشن بپردازم، حدس زدم روال و تشريفات مراسم طوري خواهد بود که مناسب و خوشايند من نباشه. يک جورايي هم خوشحال بودم که بدون دردسر از زير بار خوندن سوگندنامه شونه خالي کرده ام

موضوع سوگندنامه رو قبل از اين البته بارها و بارها شنيده بودم اما بيشتر يک تلقي تشريفاتي و رسمي ازش داشتم. فکر مي کردم موضوع اصلي درک و تصميم خود فرد درباره احساس اخلاقي است و سوگندنامه در اين ميان وزني نداره. امروز که درباره خوندن و امضاي سوگندنامه به عنوان بخشي از روال فارغ التحصيلي شنيدم يک جورايي هم از ابتکاري که آموزش دانشکده به کار زده بود خوشم اومد. اين که عجب جايي دانشجوي بينواي پزشکي رو در مخمصه گير انداخته اند. از اتاق کارشناس آموزش که بيرون اومدم کلنجار ذهنيم شروع شد. اول احساس کردم اين که از من خواسته شده سوگندنامه رو امضا کنم تا بتونم فارغ التحصيل بشم بهم توهين شده. انگار کسي بدون اين که من اجازه داده باشم در تصميم شخصي و روال زندگي من دخالت کرده. تعجب کردم پزشکان چطور از زمان بقراط تا حالا به اين اقدام توهين آميز اعتراض نکرده اند و اين رسم هنوز برقرار مونده. به خصوص که خاطرات گنگي از اين داشتم که گاهي تو بعضي بخشهاي انترني بعضي بيماران و همراهانشون که به نظرم درک درستي از وضعيت نداشتند طبق اين تلقي که در کارم اهمال کاري مي کنم سوگندنامه پزشکي و مفاد اونو به من يادآوري مي کردند

کارشناس آموزش برگه سوگندنامه و يک کپي ازش رو به دستم داده بود تا طبق روال گفته شده عمل کنم. در مدتي که براي پيدا کردن اداره ارزشيابي و پرکردن فرم نظرخواهي تو راهروهاي دانشکده در حال جستجو بودم همراه داشتن اون برگه سوگندنامه يک جورايي اذيتم مي کرد. شايد اگر موضوع فقط امضا کردن و همراه داشتن اون برگه بود قضيه اين قدر آزار دهنده نبود. دوست داشتم اگر لازمه امضاش کنم لااقل بدون اين که بخونمش يا اين که بعد از اين که خودم تنهايي اونو خوندم امضاش کنم. اين که در حضور يک نفر ديگه و بلند بلند اونو بخونم و بعد امضاش کنم به طرز عجيب غريبي احساس مي کردم کار رو مشکل کرده. اون جنبه رسمي و بيروني و قراردادي که به اين برگه سوگندنامه اضافه شده بود آزارم مي داد. قبل از اين که وارد اتاق رئيس آموزش بشم مي خواستم دوباره متن رو بخونم تا آمادگي رواني بيشتري داشته باشم ولي ديدم جرأتش رو ندارم و ممکنه کار رو خرابتر کنم. وارد اتاق که شدم يک جلد قرآن روي ميز داخل اتاق ديدم و حدس زدم چرا اونو اونجا قرار داده اند

در فاصله اي که تو اتاق نشسته بودم و آقاي دکتر داشت تلفنها رو جواب مي داد با خودم فکر مي کردم يک جوري بدون خوندنش هر دو تامون امضاش کنيم و قضيه رو فيصله بديم. مي خواستم اعتراض کنم و بگم در شرايطي که عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا من اخلاقي و انساني رفتار نکنم چرا من بايد مسؤوليتش رو قبول کنم. چرا من يک نفر بايد جور همه اين شرايط نامناسب و غيرانساني جامعه رو به دوش بکشم و عليرغم همه نقصها و بيماريهاي سيستم بايد متعهد بشم رفتار سالم و مناسبي داشته باشم. در حالي که در اطرافم انبوهي از رفتارها و مشوقهاي غيراخلاقي از پزشکان و بيماران و سايرين ديده ام اين يک دونه برگه و اين جملات و الفاظ چه کارکردي مي تونن داشته باشند. بعد به نظرم رسيد که حرفم قابل قبول نيست. اگر ادعاي انسان بودن و مسلمان بودن دارم بايد عليرغم همه شرايط در تلاش باشم به تعهداتم پايبند بمونم. پيماني شبيه اين سوگند زماني که انسان خلق شدم هم بسته بوده ام و چنين سوگندي در امتداد همون بار امانت اوليه است. لابد خدا چيزي در امثال من ديده که چنين باري بر دوش ما مقدر کرده. تلفنهاي آقاي دکتر که تموم شد از من خواست روي صندلي ديگري که مقابلش قرار داشت بشينم و يادآوري کرد که يک قرآن هم روي ميز بين من و اون قرار داره

طبق سابقه اي که از خودم داشتم مي دونستم نخواهم تونست به مفاد سوگندنامه پايبند بمونم. با خودم فکر کردم اين هم دروغي خواهد شد در کنار هزاران دروغ ديگه اي که به خودم و خدا گفته ام و هر روز در نمازها تکرارش مي کنم. حالا که زندگيم پر شده از مسخره بازي و لاابالي گري بذار اين يکي هم در کنار بقيه سوابق درخشانم قرار بگيره و آقاي دکتر رو با تحشيات و افاضات بي سروته خودم معطل نکنم. خوندن سوگندنامه رو شروع کردم. احساس خاصي داشت. مثل اين که روي يک بلندي ايستاده اي و يک تنه در برابر نگاه خدا و همه انسانها و همه هست و نيست قرار گرفته اي. تا اون زمان به اين روشني چنين احساسي نداشتم. اين که بودنم اين قدر مهم و حساس و مورد توجهه. تا اون زمان در برابر اون همه نگاه دروغ نگفته بودم و بعد از اين که ريتم خوندنم کندتر شد ديگه نتونستم ادامه بدم. نمي خواستم به اين سادگي و با بي اعتنايي چنين دروغ بزرگي رو روخوني کنم. آقاي دکتر در بين بقيه جملاتش گفت نفس عميقي بکشم و ادامه بدم. به الفاظ و عبارات سوگندنامه نگاه مي کردم و سعي مي کردم آماده بشم با هر تلقي و تصوري که شده ادامه بدم. وقتي آقاي دکتر جملاتش رو تکرار کرد فهميدم که نمي تونم بيشتر معطلش کنم

خوندنم رو ادامه دادم. ولي دوست داشتم مجبور نمي بودم تنهايي اين کار رو بکنم. کاش در جمع بقيه بچه ها، در حالي که خودم و صدام در بينشون گم شده اين کار رو مي کردم. اونوقت مي تونستم هرجاش رو خواستم بخونم و هر جا رو نخواستم نخونم. هر وقت خواستم زود بخونم و هر وقت نخواستم دير بخونم. شايد هم مي تونستم يواشکي به حال ناتواني و کوچک بودن خودم در برابر انتظاراتي که از من مي ره قدري گريه کنم. خوندن سوگندنامه رو تموم کردم و دو تايي امضاش کرديم. آقاي دکتر برام آرزوي موفقيت کرد و من بيرون اومدم. به اين فکر مي کردم که بايد راهي وجود داشته باشه که بيشتر از اين به مفاد سوگندنامه پايبند بمونم. بايد بتونم به خودم تسلط بيشتري داشته باشم و با خودآگاهي و اعمال اراده بيشتري درباره رفتارهايي که دارم تصميم گيري کنم. بايد هميشه بتونم معادله بودنم رو در برابر چشم داشته باشم و وضعيت خودم رو در هستي و پيش درآمدها و پيامدهاي بودن و رفتارهام رو در يک فضاي بزرگتر و کلي ببينم

هیچ نظری موجود نیست: