و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

سرباز وطن 7

از روز قبلش شنيده بودم قراره طي ساعات آينده براي دفعه دوم براي کمين چند روزه تو کوير اعزام بشم. با اين حساب از اين پس هر ماه يک بار و براي حدود سه تا چهار روز رو در عمليات کمين کويري بايستي بگذرونم. خاطرات خوشي از دفعه قبل نداشتم. از اين گله داشتم که سازمان به جاي يک امدادگر با تجربه از يک پزشک کم تجربه در يک موقعيت نامتناسب استفاده مي کنه تا به بهانه کم هزينه بودن نيروي وظيفه از زير بار حقوق و مزاياي متناسب يک نفر نيروي استخدام شده شانه خالي کنه. بيشتر از گرما و شرايط سخت زندگي در کوير از برخوردهاي نامناسب درجه داران کادر بدم اومده بود. در تمام مدت حضورم در يگان تلاش داشته ام از جو صحبتها و دنياي اونها فاصله بگيرم. سعي مي کردم بدون اين که قضاوتي در مورد اونها داشته باشم علت اين وضعيت رو تعلق ما به دنياهاي متفاوت قلمداد کنم. در درگيري بين نيروهاي اشرار و نيروي انتظامي هم شک داشتم حق بيشتر با کدوم طرفه و دوست نداشتم بدون اين که در اين باره توجيه بشم زير پرچم يک طرف درگيري قرار بگيرم. حتي اگر درباره کليت وضع رويارويي اين دو نيروي متخاصم حق رو مي شد بيشتر به نيروهاي انتظامي داد باز هم درباره جزئيات رفتار و انگيزه هاي سازمان از بالاترين تا پايينترين رده ها شک داشتم. شبي که رفتنمون قطعي شده بود وسايل مختصري داخل يک کيسه پلاستيکي برنج جا دادم. لباس نظامي زيتوني رنگ رو پوشيدم و اسلحه و سينه خشاب و چهار خشاب تحويل گرفتم. قرار بود جلو دژباني و در خروجي سوار آمبولانس بشم. آمبولانس اونجا نبود. داخل ميدون خاکي نشستم و منتظر شدم تا بي نظميها و سروصداي نيروها جلوي آسايشگاه افسران تموم بشه و براي حرکت به سمت در خروجي بيايند. راننده آمبولانس که از دفعه قبل اونو مي شناختم من رو فرا خواند و ازم خواست سوار ميني بوسي بشم که قرار بود بخشي از نيروها رو تا توقفگاهي نظامي در بين راه بياره. شايد اگر تو يه ماه اول خدمتم تو يگان بودم بي پرسشي تسليم خواسته اش مي شدم. اما در اواخر ماه دوم خدمتم ديگه جنس نيروهاي مخلص و جان برکفي که براي خدمت توي نيروي انتظامي جمع شده بودند دستم اومده بود. بي درنگ جواب دادم من فقط سوار آمبولانس مي شم. فلسفه وجودي آمدن اون آمبولانس فقط حضور من بود و حالا راننده اش اين قدر جسور شده بود که براي اين که جايي براي نشستن رفقاي خودش در کنار خودش نگه داره مي خواست من رو با ميني بوس بفرسته. خدا خدا مي کردم که اون هم اعتراض کنه و نظر من رو قبول نکنه تا موضوع بالا بگيره و براي برخوردهاي بعدي مواضعمون در برابر فرماندهان روشنتر بشه. اما ناقلا زرنگتر از اين حرفا بود و خوب مي دونست حرف و خواسته کدوم يکي مون منطقي تر و قابل قبولتره.

جلو دژباني منتظر بوديم تا ثبت دفتري نيروها و اموالي که در حال خروج از يگان بودند انجام بشه. اول شب بود و تازه شام خورده بوديم. تنهايي و با بي حوصلگي روي صندلي عقبي آمبولانس نشسته بودم. طبق معمول مبهوت مونده بودم که قراره چه اتفاقاتي بيفته و از اين که در چنين موقعيتي هستم چه احساس و رويکردي بايستي داشته باشم. اگر من يا هر کدوم از اين نيروهايي که همراه ما هستند کشته بشيم آيا واقعاً شايسته عنوان شهادت خواهيم بود يا در حال غفلت و در جنگي باطل تلف شده ايم؟ يکي از دژبانها که با کلاه تشريفاتي قرمز رنگش شناخته مي شد از در جلويي وارد شد و قرآني رو براي بوسيدن به طرفم تعارف کرد. دفعه قبلي که براي عمليات کويري خارج شده بوديم يادمه راننده قرآن خواسته بود، اونو بوسيده بود و بدون اين که به من تعارف کنه اونو برگردونده بود و از دژبان خواسته بود موقع خارج شدن آمبولانس، اونو بالا بگيره تا آمبولانس از زيرش رد شه. اين بار من قرآني نخواسته بودم و حتي متعجب بودم دژبان چطور تو صندلي عقبي و با وجود شيشه مات پنجره من رو ديده بود. هرچند نيازي به انجام چنين تشريفاتي با قرآن نمي ديدم اما وقتي بدون درخواستي از طرف خودم، قرآن رو در برابر خودم ديدم بي درنگ نوعي احساس آرامش بهم دست داد. گفتم اگه ردش کنم شايد توهين به قرآن باشه. گرفتم بوسيدمش و تصميم گرفتم يه آيه ازش بخونم. وسطاش رو باز کردم و از ابتداي يه آيه از وسطاي صفحه شروع به خوندن کردم. با خودم فکر مي کردم لابد يه آيه بي ربط خواهد اومد؛ حکمي درباره ارث يا حج، بخشي از داستان پيامبران يا حمد و تسبيح خدا. دژبان وسط خوندنم پريد که بايد قرآن رو براي ساير نيروها هم ببره. مطمئن نبودم آيه رو تموم کرده باشم که قرآن رو بستم، دوباره بوسيدم و با اظهار تشکر به دست دژبان دادم. واژه ها تو ذهنم بود اما هنوز فرصت نکرده بودم معني جمله رو در ذهنم جمع و جور کنم. چند لحظه اي فکر کردم تا يادم بياد چه کلمات عربي خونده ام و معني جمله اش چي مي شه. اين جمله رو خونده بودم: يا ايها الذين امنوا ما لکم اذا قيل لکم انفروا في سبيل الله اثاقلتم الي الارض. بعداً که قرآن رو نگاه کردم ادامه آيه از اين قرار بود: أرضيتم بالحيوة الدنيا من الاخرة فما متاع الحيوة الدنيا في الاخرة الا قليل. آيه به طرز حيرت انگيزي متناسب با موقعيت من و مطابق با ذهنيات من بود.

تازه از يگان بيرون اومده بوديم. رئيس حفاظت اطلاعات يگان جلو و کنار راننده نشسته بود و من عقب پشت سرش بودم. هرچند دقيقه از اين که اون جلوم نشسته عذرخواهي مي کرد. برخورد افسرهاي کادر به مراتب بهتر از برخورد درجه دارانشونه. چند کيلومتري دور نشده بوديم که بيسيم اعلام مي کرد موردي پيش اومده و نيروها سريعتر به طرف نهبندان حرکت کنند. ما پشت سر فرمانده دومين خودرويي بوديم که به راه افتاده بوديم. دقايقي بعد در کنار جاده يه وانت تويوتاي سرخرنگ بدون لاستيک رها شده بود و لندکروز سرگرد پشت سرش طوري ايستاده بود که نور چراغهاش ماشين رو روشن کرده بود. شيشه پشتي راننده ريخته بود و نوار لاستيکي شيشه آويزون مونده بود. کيسه هايي از پشت وانت تخليه شد و سرگرد پس از گشت کوتاهي در بيابان اطراف از محل دور شد. دقايقي بعد لندکروزهاي يگان ما از راه رسيدند. و بعدتر دو پژوي شخصي که چند نفر لباس شخصي مسلح ازش پياده شدند. گفتگوهايي که در حال تبديل شدن به نزاع لفظي بودند انجام شد. از قرار معلوم نيروهاي لباس شخصي ناحيه انتظامي نهبندان به طور اتفاقي از حمل مواد بوسيله اين خودرو مطلع شده بودند و در يک پارکينگ جاده اي چراغدار خودروي مظنون رو که به دستورشون اعتنا نکرده بود به رگبار بسته بودند. اما با تموم شدن يا نشدن مهماتشون ديگه جرأت نکرده بودند خودروي مظنون رو در اعماق تاريک جاده کويري تعقيب کنند و تنها موضوع رو به يگان ما اطلاع داده بودند. کيسه هايي که سرگرد از پشت تويوتا تخليه کرده بود حدود دويست و پنجاه کيلوگرم ترياک بود و دعوايي هم که حالا بين نيروهاي ناحيه انتظامي و نيروهاي يگان عملياتي بوجود اومده بود بر سر رسيدن به حق کشفي بود که براي کشفيات مقرر شده بود. يک تا دو ساعت طول کشيد تا از يگان بچه هاي مهندسي برسند و براي وانت تويوتا لاستيک نصب کنند. اما بچه هاي ناحيه با متوقف کردن خودروشون در برابر تويوتا اجازه جابجايي وانت رو به بچه هاي قرارگاه نمي دادند. چشممون به تهديد براي تيراندازي نيروها نسبت به همديگه هم روشن شد. نيروهاي کمکي احتمالي از روستاهاي اطراف، سرنشينان، لاستيکهاي ماشين و به اندازه اي که تونسته بودند محموله ماشين رو تخليه کرده بودند و حالا نيروهاي توانمند و فداکار نيروي انتظامي بر سر تصاحب مقدار باقيمانده از محموله و خود ماشين اختلاف نظر پيدا کرده و با هم درگير شده بودند. چند ساعت ديگه هم گذشت تا بالاخره قضيه فيصله پيدا کنه و به سمت توقفگاه نظامي بعدي حرکت کنيم.

روستايي در مسير نهبندان کرمان محل استقرار يگاني تحت تابعيت يگان ما بود. دفعه قبلي که اينجا بودم يکي از سياهترين ايام خدمتم بود. يک روز طوفاني و پرگرد وخاک بود. اينجا بايد ارتباط نزديک و طولاني با درجه داران مي داشتم. اون روز چيزي به عنوان صبحانه برام باقي نگذاشته بودند. ابايي نداشتند ليوان چايي هم که سرگرد برام فرستاده بود از دستم بگيرند. شوخيها و طعنه ها و خودشيريني هاشون هم تمومي نداشت. به قول يکي ديگه از افسران وظيفه وضعيت بره اي رو داشتم که وسط يه گله گرگ رهام کرده باشند. با خودم فکر مي کردم نيروي انتظامي جمهوري اسلامي چه ابتکاري به کار زده که اين چنين کارآمد، عده اي آدم بي فرهنگ رو که نه اخلاق و ادب انساني درست حسابي دارند و نه اطلاعات و درک قابل قبولي از دنيايي که درش زندگي مي کنند، دور خودش جمع کرده و پرورش داده. تازه معناي سخن يکي از اقوام رو که درباره شرايط سربازي چند سال پيش زماني که از وضعيت دانشجويي خودم شکايت مي کردم بهم گفته بود مي فهميدم. اصلاً نمي تونستم وضعيت سربازان وظيفه اي رو که بايد تمام مدت سربازي تحت امر اين درجه داران خدمت کنند تصور کنم. نظام چه روش خوبي رو براي تربيت اخلاق مدار و انسان وار ميليونها سرباز وظيفه در اين مدت دو سال پيش گرفته. بعد از گذشت چند هفته اول تمرين کردم تا در صورت نياز به روش مناسب شأن درجه داران کادر بهشون جواب بدم. در چند مورد هم به طور موفقيت آميز روش جديد رو به کار بردم. ياد سخن جانشين فرمانده يگان افتادم که يه بار پيشنهاد مي کرد وارد نظام بشم. چطور ممکنه آدمي مثل من که همين چند هفته و چند ماه حضورم در يگان برام غيرقابل تحمله و دلم خوشه که تو بهداري اصطکاک چنداني با دنيا و صحبتهاي نيروهاي کادر ندارم حاضر بشم دهها سال رو در چنين سازماني بگذرونم. گاهي هم فکر مي کنم شايد اين غرور بيجاي منه که باعث شده چنين تصوير تيره اي از شرايط داشته باشم و رفتار و گفتار پرسنل درجه دار در حدود طبيعيه و متناسب با شرايط زندگي خودشون و خانواده هاشون و مطابق با آموزشها و محيط و انتظاراتي که ازشون داشته اند. به اين ترتيب اين وسط مقصر اصلي خودم هستم و چيزي که من گرفتارشم غرور و خودبرتربيني بيجاي خودمه که اين چنين داره من رو آزار مي ده. به جاي مقصر دونستن ديگران بايستي خودم رو اصلاح کنم و خود رو با شرايط متغير بيرون تطابق بدم. بايد بتونم نکات مثبت زندگي و رفتار اونها رو ببينم و نکات منفي و آزاردهنده اش رو ناديده بگيرم. و در اين شرايط بايد سعي کنم خودم هم سهمي در بهتر و مثبت تر کردن شرايط داشته باشم. لااقل بيشتر مراقب باشم وضعيت رو خراب تر از چيزي که هست نکنم. از جمله از روحيه جنگندگي و بي پروايي بعضي از درجه داران باسابقه تر در صحنه هاي رزم ممکنه چيزهايي بياموزم. برخورد آزاد و باز و بي ملاحظه اي که دارند و تواناييها و تجربيات فني و عملي که در حوزه هاي وسيعي ازش برخوردارند. زندگي ساده و بي ادعايي که دارند و تلاشهايي که عليرغم خطرات موجود بدون داشتن چشمداشت آنچناني براي برآوردن خواسته هاي فرماندهان متحمل مي شوند. شايد اگر اين پرده خودبرتربيني که جلو چشمهام رو گرفته کمرنگتر بشه و اين قدر نگران سختي شرايط معيشتي زندگي در يک يگان کويري نباشم تجربه بهتري از حضور در اين يگان عملياتي داشته باشم.

الان صبح روز چهارم حضور ما در کويره. امروز جمعه قراره به يگان برگرديم. در يک دشت وسيع و خشک و بي آب و علف که در فاصله هاي دور بوسيله تپه هاي سنگي يا ماسه اي محدود شده در حال حرکتيم. صبح زيبايي است و هوا هنوز خنکه. چهار خودروي لندکروز و يک آمبولانس هستيم. دو لندکروز در جلوي ما در حال حرکتند. صحنه حرکت اينها در پستي و بلنديهاي کوير در فاصله پانصد تا هزار متري ما شبيه صحنه هاي رزمي که از تلويزيون ديده ام شده. هيچ نمي تونم خودم رو توجيه کنم ماها با چه انگيزه اي اينجا اومده ايم و جون خودمونو به خطر انداخته ايم. نمي تونم باور کنم چطور خيلي از اين نيروها که خاطرات روشني از کشته شدن همرزمانشون در سالهاي نزديک دارند چطور دوباره با دلي خوش و سري بي پروا با موتور و لندکروز براي رد زدن اشرار، در کوير از سويي به سوي ديگه مي تازند. آيا در ذهن اينها يک انگيزه بلند و آرماني وجود داره يا درجه داران و افسرانشون براي امرار معاش و از بد حادثه در يک يگان عملياتي نيروي انتظامي گرفتار شده اند. شايد اونها اميدوارند به زودي و به سلامتي اين چند سال خدمت اجباري رو بگذرونند تا بتونن سالهاي خدمت بعد از اين رو در نواحي انتظامي در امن و آسايش بيشتري بگذرونند. خيليهاشون طوري حرف مي زنند که گويا از اين که در اين عمليات نتونسته ايم محموله اي رو به دست بياريم و متوقف کنيم ناراحتند. اما براي من اين موضوع هيچ مهم نيست. اهداف عمليات برام هيچ اهميتي نداره و هيچ احساس دلبستگي به کاري که داريم مي کنيم ندارم. نمي دونم چطور موضع گيري اي در اين باره درست ترينه. در روز دوم کمين کويري يک کاروان اشرار متشکل از شش لندکروز ديده شده بود. چهار لندکروز ما بدون آمبولانس به تعقيبشون پرداخته بودند. نيروهاي اونها بيشتر و به احتمال زياد ورزيده تر و با تجربه تر از نيروهاي ما بودند و احتمالاً در حال انتقال باري بالغ بر سه تن به شهرهاي داخلي تر ايران بودند. نيروهاي اشرار به دو گروه تقسيم شده بودند تا هزينه درگيري رو براي خودشون کمتر کنند. نيروهاي ما گويا نتونسته بودند با نظم خوبي حرکت کنند. از جمله لندکروز فرمانده در يک تلماسه نعل اسبي زمين گير شده بود. يکي ديگه از لندکروزها هم عمداً يا سهواً از بقيه نيروها عقب مونده بود. هرچند موتورسوارهامون به اندازه کافي تونسته بودند به لندکروزهاي اشرار افغاني نزديک شوند. بچه هاي ما صحنه رو چنين توصيف مي کردند که پشت هر لندکروز چهار نفر افغاني مسلح در حالي نشسته بودند که پاهاشون از لبه ها آويزون بود و براي تيراندازي به سمت عقب هدف گيري کرده بودند. يکي از بچه ها هم از حرکت منظم خودروهاي اشرار اظهار شگفت زدگي مي کرد. مي گفت گويا فاصله بين اونها به صورت ديجيتالي تنظيم شده و در چند کيلومتر تعقيب و گريز هيچ تغيير نمي کرده. در نهايت هم خودروهاي اشرار از کمند سرگرد و نيروهاش گريخته بودند.

هیچ نظری موجود نیست: