و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 8

فکر مي کنم اين چند ماه آخر حسابي شرمنده دوستان شده ام. عليرغم اين که مدتيه وبلاگ رو به طور مرتب به روز نمي کنم بعضي از عزيزان همچنان به وبلاگ سر مي زنند يا نظرات خودشونو اينجا قرار مي دهند. من نظرات دوستان رو حتي اگر در پستهاي قديمي درج بشن دريافت مي کنم و مي خونم. و در هر حال از اظهار توجه همه دوستان متشکرم. ان شالله در شرايطي که فرصت بيشتري داشته باشم به خصوص پس از پايان سربازي خواهم کوشيد بيشتر به بازگشت به آينده برسم. آنچه در اين نوشته از اين پس مياد پيش از اين در جاي ديگري منتشر شده بود که براي اين که در سابقه وبلاگ بمانند اونها رو اينجا بازمنتشر مي کنم.

امروز هوا اونجوري بود که براي زمستان مي پسندم. ابرهاي سنگين، زمين خيس و بادهاي تند و سرد. از خيلي وقت پيش پياده روي تنهايي تو چنين حال و هوايي برام جالب بوده. درختها هر چي لخت تر و خزان زده تر، هوا هر چي سردتر و آزاردهنده تر، کوچه ها هر چي خلوت تر و دلگيرتر، غروبها هر چه پرکلاغتر و غريبتر. از قرار معلوم چنين علاقه مندي در مورد آدمها و فرهنگهاي ديگه اي هم مطرح بوده. ولي براي من از همون سالهاي دور نوجواني اين علاقه مندي همراه افکار و تصاوير مبهمي که از انقلاب پنجاه و هفت داشته ام بوده. تصاوير کوچه و خيابونهاي شهر تو زمستون براي من هميشه تداعي دهنده خاطرات نداشته انقلابيم هستند. اهل شعر درباره باد بهار و نسيم صبا زياد گفته اند که چطور آتش مجمر دل رو برافروخته تر مي کنه. باد سرد در يک روز زمستاني هم همين اثر رو برام داشته. هرچه سوزدارتر باشه روزهاي زمستاني قشنگتر مي شن و خاطرات فراموش شده زنده تر و رنگي تر مي شن.

روز بعد از عاشورا بود. رفته بودم کافي نت. بين التعطيلين بود و خلوت. خانم کافي نت دار بود و بچه اش و من. يه پسربچه سه ساله. خانمه کار بچه داري و اشتغال در کافي نت رو مي خواست يه جا جمع کنه. بچه به نظر سر ناسازگاري داشت. وسيله اي فلزي که به نظر مي رسيد کولر فن سي پي يو باشه روي سطح شيشه اي ميزي مي کشيد و سروصدا توليد مي کرد. مادرش که خودش پشت کامپيوتر مديريت نشسته بود مشغول درآوردن تحقيقي دانش آموزي با موضوع حجاب بود که لابد از يه مشتري سفارش گرفته بود. از مکالمات تلفنيش متوجه شدم. همونطور که مشغول کارش بود هرچند وقت صداش بلند مي شد که؛ نکن مامان! بالاخره بلند شد و اون وسيله رو از دستش گرفت. پسربچه گاهي مي آمد کنار صندلي من و به مونيتورم نگاه مي کرد ببينه چه خبره. گاهي براش لبخند مي زدم. از ترس اين که منو از کارم بندازه باهاش زياد گرم نگرفتم. نمي دونم چطور شد يه بار گريه اش گرفت. از پشت ميز کامپيوتر من نمي ديدمش. کافي نت بخشي از يک مجموعه بزرگتر بود که گويا شامل خونه و مغازه فروش لوازم جانبي کامپيوتر مي شد که با راهرويي به هم وصل مي شدند. با يک در پشتي کافي نت به بقيه مجموعه وصل مي شد. گريه کنان به سمت در آمد و به زحمت قد خودشو به دستگيره در رسوند تا درو باز کنه و خارج شد. مادرش توجهي نداشت و مشغول کارش بود. ناراحت شدم. صحنه يه لحظه برام انتزاعي شد. اين مي تونه استعاره اي از رابطه همه مادران شاغل با بچه هاشون باشه. يک تصوير نمادين و روشن از بلايي که سر اين بچه ها مي تونه بياد. بعد از دقايقي کوتاه مادرش بلند شد و دنبالش رفت. گويا مي خواست به يه وسيله اي زودي ساکتش کنه و برگرده سر کارش؛ بيسکويت مي خواي؟ با خودم گفتم: بيسکويت نمي خواد، توجه و محبت مي خواد. ساعتي بعد ديدم باز بچه کنارم اومده. دقت که کردم ديدم سيمي رو دو دستي چسبيده و با تمام قدرت مي کشه. اول توجهي نکردم. بعد گفتم نکنه در حالي که مادرش حواسش نيست به چيزي آسيب بزنه. به طرفش خم شدم و سرم رو از پشت ميز کاميپوتر بيرون آوردم و با نگاهم مسير سيم رو دنبال کردم. سيم گوشي تلفن بود و مادرش هم در حال صحبت با تلفن بود. مادرش از روي صندلي بلند شده بود و به سمتي که سيم کشيده مي شد خم شده بود تا سيم تلفن کمتر کشيده بشه. همچنان هم حواسش به صحبتهاي اون طرف سيم بود و گرم صحبت بود. دوباره راست نشستم. خنده ام گرفته بود. با خودم فکر کردم بيچاره چطور خودشو گرفتار کرده.

تا اين توقف اخيرم هلي کوپتر از نزديک نديده بودم. در زندگي يکنواخت و خلوت تو يک يگان کويري چيزهاي زيادي وجود ندارند که جالب و هيجان انگيز باشند. يه روز صداي يک هليکوپتر اومد که داشت نزديک مي شد. بهانه اي مي تونست باشه براي مشغوليت. ذوق زده پريدم پشت پنجره تا اونو ببينم. در امتداد جاده آمد و به يگان رسيد و درست از بالاي بهداري گذشت. ديدم بعد از اين که دور زده، برگشته و در حال پايين آمدن داخل يگانه. انتظار همچين چيزي رو نداشتم. روي يک قطعه زمين سيماني در فاصله پنجاه متري بهداري پايين آمد. بعد از مدتي نيروهاي مرتبط و غيرمرتبط يگان دورش جمع شدند. يک پيکاپ نزديک شد. يک نفر از سرنشينان هليکوپتر چيزهايي شبيه حلبي پنير يا روغن از پشت پيکاپ برمي داشت و با استفاده از وسيله اي مخصوص شروع به کاري کرد که به نظر انجام سوخت گيري بود. همه اين قضايا رو از پنجره بهداري تماشا مي کردم. بعد از مدتي که سوخت گيري تمام شد دوباره روشنش کردند. اول با صدايي شبيه سوت يا موتور جت هواپيما، پره ها شروع به چرخش کردند و بعد صداي آشناي هليکوپتر که شبيه کوبيدنه آغاز شد. سرعت چرخيدن بيشتر شد و صدا بلندتر و لرزش زمين زير پا محسوستر. براي من تأثيرگذار بود. باشکوه و تکان دهنده. درست قبل از اين که از زمين بلند بشه دور و بر خودش گرد و خاک بلند کرد. بالاخره بالا رفت و با سرعت زيادي از يگان دور شد. انگار که اون اولين ماشيني بود که موفق به پرواز شده. با خودم گفتم خدايا اين چه جوري به هوا بلند شد. اين هيکل عظيم فلزي چطور اين طور نرم از زمين کنده شد. موتور و پره هاش چه کار مي کنند که چنين چيزي ممکن مي شه. خيلي زود فهميدم اين چيزي که من رو تحت تأثير قرار داده اسمش تکنولوژيه. اتفاقاً بعداً افسر وظيفه ديگه يگان هم وقتي درباره فرود هليکوپتر صحبت مي کرديم بدون اين که من چيزي بگم همين عقيده رو ابراز کرد. گفت: ولي تکنولوژي چقدر هيجان انگيزه! بعد با خودم فکر مي کنم ما که فقط اين رو ديده ايم يا حداکثر مونتاژ و تعميرش کرده ايم. اونهايي که اينها رو با ابتکار خودشون قدم به قدم ساخته اند و بهترهاش رو دارند مي سازند چه عشقي مي کنند. اونهايي که اينها محصول طبيعي فرهنگ و زندگي و تاريخشونه. در حالي که ما بدون چنان زمينه اي به صورت نيم بند و دم بريده و انفعالي در معرض اين جريان قرار گرفته ايم. يک لحظه احساس کردم کلمات انگيس و امريکا و فرانسه و آلمان دارند در ذهنم تغيير معني مي دهند. چقدر خوبه ما هم داستان تکنولوژي رو درست درک کنيم. و در اين راه به خوبي قدم برداريم. اين قسمت آخر در راستاي سال نوآوري و شکوفايي و پرتاب ماهواره اميد از ايستگاه پرتاب ماهواره ايراني بود.

هیچ نظری موجود نیست: