و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸

سرباز وطن 14

بعد از گذشت بيش از چهار ماه قرار بود يه بار ديگه همراه آمبولانس در يک عمليات کمين کويري شرکت کنم. اين بار تفاوتي که وجود داشت برخلاف دفعات قبل توي فصل سرد بوديم و مشکل ديگه گرماي طاقت فرساي تابستاني نبود. در روزهاي اول دي ماه هرچند هنوز سرماي زمستاني به اوج نرسيده بود ولي احتمالاً سرماي هوا در اواخر شب مي تونست يکي از مشکلات اين کمين محسوب بشه. تفاوت ديگه هم همراهي يکي از بهيارهاي جديد يگان بود. با راننده آمبولانس سه نفر مي شديم. بقيه بچه ها اغلب کيسه خواب داشتند ولي به پيشنهاد اونها من که از تحويل گرفتن وسايل از انبار اکراه داشتم و احساس مي کردم هوا چندان سرد نخواهد بود قرار شد فقط چند پتو ببرم و داخل آمبولانس بخوابم. روزها کوتاه بود و به سرعت مي گذشت. نزديک شب بچه ها آتش روشن مي کردند تا چاي درست کنند و خودشونو گرم کنند ولي من که نمي خواستم لباسهام بوي دود بگيره و اونقدرها هم سرمايي نبودم نزديک آتش نمي رفتم. سرگرد با فرمانده حفاظت اطلاعات يگان و چند نفر از دور و بريها براي شب يک کرسي صحرايي اختصاصي درست کردند و براي صبح فردا هم کله پاچه بار گذاشتند! شب که قرار شد بخوابيم جاي من روي صندليهاي جلو آمبولانس تعيين شد! وضعيت چندان راحتي نبود و براساس تجربيات قبلي مي دونستم در چنين حالتي به سادگي خوابم نخواهد برد. اعتراضي نداشتم و مي دونستم اگر شب اول خوب نخوابم شب دوم از شدت خستگي بهتر خواهم خوابيد. از سر شب که دراز کشيده بودم تا نيمه هاي شب حواسم به ستاره هاي آسمون بود. در طي چندين ساعت مسير حرکت اونها رو دنبال مي کردم. گويا از يک طرف طلوع و از طرف ديگه غروب مي کردند. در طي اين ساعتهاي طولاني بايد فکرم رو به چيزي مشغول مي کردم. حدود يه هفته بود که از مشهد برگشته بودم. سعي مي کردم به چيزهايي که نوشته يا خونده بودم فکر کنم و خاطرات خوبم رو يادآوري کنم. صبح فردا که بيدار شدم تمام شيشه هاي آمبولانس از رطوبت تنفس من و راننده آمبولانس که عقب خوابيده بود خيس شده بودند. روز بعد بيشتر شبيه يک اردو گذشت تا يک عمليات کويري. طي روزهاي قبل که کمي باران باريده بود بعضي جاها سبزه هاي کوتاه و پراکنده اي سبز شده بودند. بچه ها وقت رو به چاي خوردن و گپ زدن مي گذروندند. براي ناهار هم مرغ منجمد آورده بودند تا کباب کنند. خوش گذشت. شب دوم رو هم در جاي ديگري همون حوالي گذرونديم. چون ماشين در سرپاييني يک تپه بود ترمزدستي رو تا آخر بالا کشيده بودند. و اين وضعيت من رو براي خوابيدن سخت تر کرده بود! روز بعد هم برخلاف انتظار به يگان برگشتيم. گفته بودند خبراي مهمي هست و علاوه بر لندکروزهاي يگان ما از يگان ديگه اي هم در نواحي اطراف پراکنده شده بودند. براي همين انتظار اين بود بيشتر از اينها بمونيم. هرچند اون روز به يگان برگشتيم اما بعداً نيروهاي رزمي تا يک هفته ده روز ديگه رفتند تا در همان مناطق مستقر شوند. کم کم اطلاع حاصل شد اين تحرکات در راستاي ايجاد امنيت بيشتر در منطقه در هنگام سفر رييس جمهور به استان سيستان و بلوچستان بوده. طي همون هفته مصادف با روز اول محرم خبر آمد که طي يک حمله انتحاري به گردان سراوان چندين نفر از نيروها کشته شده اند. در اون روزها احساس عدم امنيت در يگان خود ما هم وجود داشت. چون تعداد زيادي از نيروهاي يگان در عمليات کوير حضور داشتند و يگان از حضور نيروها تا حدودي خالي شده بود بيم خرابکاري و حمله از طرف مردم بومي که اغلب دست اندرکار قاچاق سوخت بودند وجود داشت. به همين خاطر اونها به طور پراکنده با نيروهاي انتظامي درگيري هميشگي داشته اند. البته من به طور اتفاقي از اين ملاحظات امنيتي مطلع مي شدم و اغلب اوقات در محيط خلوت بهداري از اين مسائل بي اطلاع مي موندم. هيچ وقت هم شخصاً احساس عدم امنيت پيدا نکردم

هیچ نظری موجود نیست: