و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

باد لای برگهای چنار

نمي دونم تا حالا اين تجربه رو داشتيد که بعد از يه دوران نسبتاً طولاني کم تحرکي يه فعاليت بدني جوندار داشته باشيد؟ مثلاً فرصتي دست داده باشه و مسافت و زمان متوسطي رو دويده باشيد. پياده روي خالي به نظرم کفايت نمي کنه که خودم به حد کافي تجربه شو داشتم. قبل از اين که به جادوي کامپيوتر و اينترنت و نويسندگي گرفتار بشم و در نتيجه تنبل و نازک دوست بشم، پياده رويهاي طولاني چند ساعتي شهري _چه تو مشهد، چه تو تبريز_ از عادات و علاقه منديهاي عمده ام بود. اين حسش فرق داره. تجربه خودم از چنين حالتي با فوتبال بود. يه زمان امکانش پيش آمده بود که تو يه زمين چمن هر روز قبل از ظهر نيم ساعتي، دوستانه و آماتور با دوستان دنبال توپ بدويم. به قول مربي ورزشمون اسمش بيشتر "بازي با توپ" بود تا فوتبال. در همون روز اول متوجه تأثير عجيب و معجزه آساي اين فعاليت بدني شدم. نه فقط احساس شادابي و سرشاري تو کل وجودم احساس مي کردم يه جور احساس قدرت و اعتماد به نفس هم داشتم. احساس مي کردم کلي از فضاي داخل جمجمه ام باز شده و فشارها و استرسها کمتر رو مغزم فشار ميارن. يادم مياد فروغ هم زماني نوشته بود که چنين تجربه اي داشته

خيلي از وضعيتها و دستاوردهايي که ما تو زندگيمون از لحاظ فکري يا رواني بهشون مي رسيم يک بار براي هميشه بدست نميان بلکه بايد مدام تجديد بشن. مثلاً آزادمنشي قله اي نيست که وقتي بهش رسيدي بتوني همونجا لم بدي و در حالي که چاي آتيشي نوش جان مي کني مناظر اطراف رو تماشا کني. يک وضعيت ديناميک و فعاله. آزاد بودن و آزاديخواهي کار مداوم عليه نيروهاييه که به طور ثابت _و چه بسا افزايش يابنده اي_ تو رو به طرف پايين مي کشند. مثل پرواز يک پرنده؛ اگه پرنده بخواد سطح ارتفاعشو حفظ کنه مدام بايد بال بزنه. هر وقت خسته بشه شروع به کم شدن ارتفاع مي کنه. به اين ترتيب کاملاً محتمله آدمايي که زماني وضعيت عالي و بي نظيري داشته اند زماني بعدتر تغيير وضعيت بدن و پسرفت کنند. شايد بعضي آدما با پير شدن اين طوري بشن يا با تغيير شرايط اطراف بعد از مدتي کاملاً تغيير ماهيت بدن. يه آدم فرهيخته و برجسته ممکنه وقتي مدتي در ساختار قدرت قرار مي گيره بتدريج استحاله پيدا کنه و ارتفاعش کم بشه _چه بسا زماني بالاخره بالادستيهاي خودش رو هم با خودش پايين بکشه

يه مثلث جالب کشف کردم. مثلثي که به نظرم خيلي خوب مي تونه جلو مثلث شر دوام بياره. {خدا+خلق+خود} در برابر {زر+زور+تزوير}. تو گفتمان تاپيکي بود با موضوع زن غربي. نويسنده که به نظر مي رسيد از منظر سنتي_اسلامي به موضوع نگاه مي کرد اظهارنظر کرده بود که به نظر مي رسه زن در غرب تا حدود زيادي در اختيار تبليغات و درآمدزايي قرار گرفته. يه عده مخالف هم متقابلاً درباره زن مسلمون گفته بودند که زن مسلمون تا حدود زيادي تحت رويکرد و قوانين سنتي اسلامي هرز مي ره و تلف مي شه. دوست عزيزم فروغ هم اين وسط نوشته بود داستان هر دو طرف مثل همه؛ کم کاري زن رو در ترتيب دادن روال زندگيش، يک جا تجارت پر مي کنه و يک جاي ديگه فقه پر مي کنه (البته اين چيزيه که تو ذهنم از نوشته ايشون يادم مونده). مدل خودمو تقريباً رو اين مثال مي تونم سوار کنم: در جبهه شر تجارت همون زره. فقه رو هم در اين مثال مي شه به عنوان ورژني از تزوير به حساب آورد. اما طبق نظر فروغ در جبهه مخالف اين تنها خود فرده که با اينها مقابله مي کنه و اينها رو در حد مطلوب، محدود نگه مي داره. فکر مي کنم مي شه اين طور تعبير کرد که منظور فروغ از فرد، چيزي به عنوان نقطه عطف و کارگزار مرکزي سه اهرم خدا، خلق و خود باشه. آچاري رو که براي سفت کردن پيچهاي چرخهاي ماشين استفاده مي کنند در نظر بگيريد. اين آچار يه قسمتي داره که روي پيچ چرخ چفت مي شه. اين قسمت خود فرده که تحت تأثير سه اهرمي که بهش وصلن و اونو به حرکت در ميارن عليه نيروي مخالف مي چرخه. البته اغلب اين آچارها که گفتم با يک اهرم يا دو اهرم کار مي کنند ولي شما يک مدلش رو که سه اهرم داشته باشه تصور کنيد. البته اين آچاري که اينجا توضيحش دادم و احتمالاً مورد نظر فروغ بوده در سطح فردي جواب مي ده. در سطح اجتماعي جاي عناصر رو بايد يه مقدار عوض کرد. در يک پديده يا معضل اجتماعي به نظرم بايستي جامعه محور قرار بگيره. محوري که بوسيله سه اهرم خدا، خلق و خود به حرکت در مياد. پذيرفتن اين نظر مستلزم اينه که قبول کنيم خدا به همون خوبي که مي تونه با خود (محور آچار فردي) مفصل بندي بشه به همون خوبي مي تونه با جامعه (محور آچار اجتماعي) ارتباط برقرار کنه. "دين" اينجا بين خدا و جامعه واسطه گري مي کنه

اگه اشتباه نکنم يه بار از عباس معروفي _فکر مي کنم يکي از اعضاي حلقه ملکوت بوده باشند_ مطلبي مي خوندم که در اون عليه ايدئولوژي و کسايي که همه چيز زندگي رو از زاويه ايدئولوژي مي بينند بدجوري موضعگيري کرده بودند. در اون حد محدودي که ايشون رو مي شناسم بيشتر يه تيپ ادبي هستند تا فلسفي و به اين ترتيب همين تم رو گرفته بودند و هر چي تونسته بودند با واژه ها و معاني عليه ايدئولوژي مانور داده بودند. اولين بار که متن رو مي خوندم يه احساس دوگانه پيدا کردم. از يه طرف رنجيده خاطر شدم چون خودم از هواداراي نگاه _مهار شده_ ايدئولوژيک به زندگي و جامعه هستم. از طرف ديگه تعابير ادبي نويسنده تازه و ناب مي نمودند و از نحوه حملات آقاي معروفي کيف مي کردم. نويسنده خطاب به يه نفر خاص صحبت مي کرد که مطمئن نيستم يه نويسنده واقعي بود يا خيالي. نوشته بود: بهت اجازه نمي دم با ايدئولوژي همه چيز زندگي رو از من بگيري. نمي ذارم با ايدئولوژي همه چيز رو به گند بکشي. ( اگه اشتباه نکنم به جاي کلمه گند از کلمه ديگه اي استفاده کرده بودند!) اينا رو گفتم تا به اينجا برسم که من حالا مي خوام همين عبارات جالب رو عليه منطق و عقلانيت افسارگسيخته تجزيه گر و منفعت انديش استفاده کنم؛آهاي عقلگراي مدرن هر کي هستي و هر کجا هستي، حق نداري هر چي دم دستت مي رسه به سلاخ خونه منطق ببري و متعفنش کني. اجازه نداري همه چيز زندگيمونو تو معادله بچه گانه هزينه_فايده به مسخره بگيري. کي بهت اين وکالتو داده با اين شاهکارت هست و نيست آدما رو آپ گريد و کج و معوجشون کني؟...اين شعر رو همين طور بر وزن نوشته عباس معروفي مي شه ادامه داد. سعي مي کنم اصل نوشته رو پيدا کنم و بهش لينک بدم

آشنایی زدایی

موضوع جالب و عموميه. خوبه کمي روش فکر کنيم
آشنايي زدايي هم روش کار هنرمنداست و هم روش کار روشنفکرا و مبتکرها. اينا هر کدوم تو حوزه کار خودشون از يه جنبه هايي از زندگي روزانه آدمها آشنايي زدايي مي کنند. اصولاً در پروسه خودآگاهانه شدن امور و اجزاي زندگي _که خودش مقدمه تعقل و منطقه_ آشنايي زدايي قسمت مهميه. عبارتي از مداد آبي عزيز در ذهنمه که بيشتر از هر چيز ديگه همراه عنوان آشنايي زدايي در ذهنم تداعي مي شه. مداد آبي يه بار با عبارت جالبي درباره تلألؤ قرمز رنگ يه استکان چاي يا زندگي و جريان يک برگ سبز نوشته بود. استکان چايي که هر روزه باهاش مواجهيم و خيلي اوقات بي توجه از کنار خيلي چيزاش رد مي شيم با اين عبارت در مرکز توجه قرار مي گيره و از سطح بي معني محيط اطراف برجسته مي شه. چون در حوزه هنري و زيبايي شناسي نويسنده خوبي نيستم به همين اشاره مختصر اکتفا مي کنم. مثال ديگه آشنايي زدايي که اخيراً درباره اش خوندم شرحيه که "من شرقي" _از دوستان ويژه جديد بازگشت به آينده_ درباره بازديدش از يک مسجد نوشته. تعابير و توصيفات مختلفي درباره مسجد نوشته ولي در اواخر نوشته اش عبارتي داره که از تمام قسمتهاي قبلي بيشتر تو ذهنم موند. اشاره مي کنه که چون اون بنا يک مسجد بود و نويسنده هم تا اون زمان کلي مسجد ديده بود چندان که شايسته بود مسجد رو در بازديدش وارسي نکرد. روند آشنايي زدايي کاريه که خيلي از مبتکران هم از اون طريق کار مي کنند. مثلاً نيوتن از کنار پديده افتادن سيب از درخت به عنوان يک پديده معمولي به سادگي رد نشد و درباره اش حساس و کنجکاو شد. عملاً اين کار رو درباره خيلي از امور و اجزاي زندگي اطرافمون مي تونيم انجام بديم. مثلاً يکي از حوزه هاي جالب اعمال اين ايده مي تونه در حوزه علوم اجتماعي جاهايي باشه که جامعه ما به خصوص در سطوح سنتي تر و دست نخورده ترش با جامعه غربي به خصوص در سطوح مدرنتر و انديشه شده ترش متفاوته. يعني کنتراست بين جامعه و روحيه سنتي و مدرن زمينه مساعد رو براي کسي که با هر دوي اين فرهنگها و ساختارها کم و بيش آشنايي داره فراهم مي کنه تا کار آشنايي زدايي و خوداگاهانه کردن عناصر فرهنگي خودي رو شروع کنه. البته طيفي که عليرغم آشنايي نسبي با هر دو فرهنگ با عناصر اجتماعي خودي از زاويه تحقير و رد اونها روبرو مي شن ديگه چنين انتخابي که مبني بر آشنايي زدايي و کار کردن روي عناصر فرهنگ خودي باشه در برابرشون نخواهد بود
براي آدمي که روحيه آماده اي داشته باشه و در عين حال انرژيشو داشته باشه آشنايي زدايي ايده خيلي ارزشمند و جالبيه که از زندگيش لذت ببره، در تمام سطوح و وجوهش. و همونطور که گفتم براي اين آشنايي زدايي کنتراستها زمينه سازهاي خيلي خوبيند. يک مثال آشنا و مشهورش اينه که مي شنويم مي گن آدم وقتي چيزي رو از دست بده قدرشو مي دونه. اينجا کنتراست بين داشتن و نداشتن چيزي زمينه رو براي آشنايي زدايي از اون چيز خاص مهيا مي کنه. شايد همين ايده بود که يک بار که فروغ عزيز داستان يک زنداني خيالي رو که همه همبنداش خودشونو آزاد تصور مي کردند نوشت در نقطه برابرش من در برداشتم از زندگي، اونو (زندگي رو) هيچ کمتر از بهشت ندونستم _البته اين حرفم به معني رد نظر فروغ نبود و نيست، نظرم بيشتر تعديل اون ايده بوده. واقعاً گاهي اوقات احساس مي کنم همين زندگي معمولي که مي بينيم و کم و بيش تجربه اش مي کنيم هيچ کمتر از خود بهشت خدا نداره. احساس مي کنم عجيب بوسيله نعمات و برکات و خوشيهاي زندگي محاصره شديم. امکانات و لذتهايي که هر کدومشون تا مغز استخون آدم تير مي کشن و مخ آدمو مي پکونن. بعضي وقتا بايد به دهريون حق داد که همه بهشت و جهنم رو تو همين دنيا مي دونن
آشنايي زدايي آدمو از پوسته زندگي محدود و بلافصل خودش بيرون مياره. بالا مي بره و وسيعش مي کنه. بسته به سطح آشنايي و وسعت دنياي ذهنش _سطح دانسته ها و تجربه هاش_ بزرگش مي کنه. آشنايي زدايي يه جورايي استفاده بهينه و عملي از دانسته هاي قبلي فرده در زندگي روزمره و بلافاصله فرد

راستي کي فيلم ده کيارستمي رو ديده؟ به سهم خودم از اون حالگيريهاي پسره نسبت به مامانش کلي کيف کردم. انصافاً هم فعالترين ديالوگها رو هم همين پسره داشت
يه يادآوري هم بکنم که هر چند مدت لينکهاي بغل صفحه رو به روز مي کنم. بد نيست هر چند وقت يه مرور تازه اي بکنيدشون