و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶

کنکور چیست؟

الان که اين مطلب رو در صبحگاه هشتم تير 1386 مي نويسم از قرار معلوم چندصدهزار نفر از گروه تجربي در جلسه کنکور نشسته اند و در حال امتحان دادن هستند. حدود هشت سال پيش با چند روز تأخير، تا جايي که يادم مياد در بيست و چهارم تير 78 من خودم چنين وضعي داشتم. شايد بد نباشه به اين مناسبت خاطراتم رو از اوضاع احوال خودم در حول و حوش کنکور بنويسم

من يک برادر بزرگتر دارم که يک سال از من بزرگتره و به خاطر اون حدود يک سال زودتر با شرايط کنکور و قضاياي مربوط به پايان دبيرستان و ورود به دانشگاهها تو خونه برخورد داشته ام. او آخرين دوره مجاز نظام قديم بود و من اولين دوره اجباري نظام جديد بودم. مثلاً اون سالها رسم بود بچه هاي کلاس سوم دبيرستان، کنکور دانشگاه آزاد رو شرکت مي کردند و آماده مي شدند تا کلاس چهارم دبيرستان يا پيش دانشگاهي در شرايط جديتري در کنکور سراسري شرکت کنند. اون زمان هم شايد نه دقيقاً به اندازه اين سالهاي آخر تب کنکور و کتابها و کلاسهاي آموزشي و تست زني رنگارنگ داغ بود و مدرسه ما هم که بخشي از مجموعه مدارس نمونه سرتاسري بود تحت تأثير اين فضا براي برگزاري کلاسها و آزمونهاي آزمايشي براي آمادگي کنکور تحت فشار بود تا به طور عمده به دغدغه ها و فشارهاي والدين بچه ها پاسخ بده. خلاصه اين که خاطره اي که از اين آزمونهاي آزمايشي دارم اين بود که طي چند ساعتي که به طور تقريباً بي حرکت روي صندليهاي چوبي دسته دار مي نشستيم يک بار وقتي از سر جلسه بلند شدم احساس کردم پوست پشت رانهام که در طول امتحان براي چند ساعت در سطح تماس با صندلي سفت چوبي قرار داشته کاملاً بيحس شده بود. اونجا شايد اولين بار بود که آثار ناشي از قطع يا کاهش جريان خونرساني به پوست رو تحت تأثير فشارهاي خارجي وارده به اندام استنتاج کردم

يادمه بچه ها با معلمين و مديران مدرسه بر سر اين که بايستي تو سال آخر و پيش دانشگاهي هرچه زودتر کلاسها به اتمام برسند و مثلاً بچه ها از اواسط زمستون تعطيل باشند تا بتونن خودشونو براي کنکور آماده کنند سروکله مي زدند. اما يادمه که در نهايت تقريباً از اوائل ارديبهشت ماه تعطيل شديم. يا يادمه اون سال آخر يک آقاي روحاني، دبير درس ديني مون بود و تقريباً شيوه درس دادنش اين طور بود که تو هر درس سوالهاي کنکور سالهاي پيشين و نکات کنکوري رو ديکته مي کرد و ما اونها رو تو کتاب يا دفتري مي نوشتيم. يا بچه ها مديران مدرسه رو تحت فشار گذاشته بودند که مدرسين سرشناس مشهد رو تو بعضي درسها براي برگزاري کلاسهاي آمادگي کنکور تو خود مدرسه مون و با تخفيفهاي خاص و زمان درس بيشتر جذب کنند. البته در طيف گسترده اي از درسها خيلي پيش از اين قضايا، مجموعه مدارس نمونه ما به خاطر اين که شناخته شده بودند معمولاً بهترين دبيرهاي درسها رو در مشهد از چندين سال قبل و در درسهاي مختلف جذب کرده بود. تو درس زيست دبيري داشتم به نام آقاي حاج منيري که گويا کلاسهاي زيست شناسيش تو مشهد مشهور بود. شيوه درس دادنش بسيار جالب بود، هرچند در واقع طبق نظر بچه هايي که پيگيرتر و نگرانتر بودند تناسب زيادي با نوع سؤالهاي کنکور نداشت. اين آقاي حاج منيري ضمن اين که يک رويکرد رياضياتي به مسائل ژنتيک داشت تقريباً درباره هر عکس و اشاره اي در متن کتابهاي زيست شناسي دبيرستان براش تحشيه اي داشت که گاهي اوقات خيلي دور از ذهن مي رسيد. اين تحشيات رو با اون روحيه خاصش مي گفت و ما حاشيه کتابهاي زيستمون مي نوشتيم. اين دقت و وسواس بسيار قوي روي نکات کاملاً حاشيه اي خيلي برام جذاب و تأثير گذار بود

من در تمام اين برنامه ها و خريدن کتابهاي کنکور و شرکت در کلاسهاي مختلف و آزمونهاي آزمايشي چندان جدي و پيگير نبودم. فقط تو کلاس بعضي درسها که عموم بچه ها شرکت مي کردند و خودم علاقه مند بودم شرکت مي کردم. يادمه در حالي که اخباري از نحوه درس خوندنهاي محيرالعقول دوستان تو مدرسه مي رسيد من با اکراه و بي حوصلگي و به طور نامرتب از اواخر خرداد ماه درس خوندنم رو براي کنکور شروع کردم. در واقع از بس درس نخونده بودم و احساس مي کردم از همه بچه هاي مدرسه مون عقب هستم که دچار استرس و نگراني شده بودم و ديگه نمي تونستم با بيکاري وقت رو بگذرونم. اين درد عجيب غريب نمي دونم چيه که از سالها پيش از کنکور تا همين اواخر در وجودم هست که نمي تونم مثل يک شاگرد عادي درس بخونم و تا آخرين فرصتهاي باقي مانده حال و حوصله و اراده اي براي آماده شدن براي امتحانها و انجام تکاليفم ندارم. هميشه هم براي اين وضعيتم يک دليلي يا بهانه اي مبني بر نامناسب بودن شرايط خودم دست و پا کرده ام. گاهي اوقات تقصير رو گردن خانواده انداخته ام گاهي گردن شرايط فيزيکي اطراف و گاهي هم تصميم گرفته ام همين جوري که هست باهاش کنار بيام و بهش فکر نکنم. در مجموع يادمه موقع کنکور که زمان درس خوندنم رو جمع بندي مي کردم بهترين تقريب فقط سه هفته بود. درس خوندنم هم جالب بود. مثلاً براي فيزيک کتابهاي فيزيک سالهاي مختلف دبيرستان رو دستم مي گرفتم، تو حياط قدم مي زدم و روخوني مي کردم! حال و حوصله دقت در مسائل رياضياتي فيزيک و حل مسأله هاي مختلف با صورتبنديهاي مختلف رو نداشتم. البته قبل از اينها به طور پراکنده در يک و نيم سال قبل از کنکور دو سه تا از چند کتاب قلم چي رو که گرفته بودم مرور کرده بودم. مثلاً يادمه چند روز تستهاي شيمي سالهاي قبل قلم چي رو مي زدم. اين موضوع رو هم نبايد ناديده گرفت که دبيران ما در سالهاي راهنمايي و دبيرستان و انتظاراتي که مدرسه و خانواده در اين سالها از ما داشتند سطحشون به طور مشخصي بالاتر از اون چيزي بود که درباره مدارس عادي صدق مي کرد و به طور عمومي در سالهاي راهنمايي و دبيرستان تنبلترين بچه هاي مدرسه هاي ما به خوبي با درسخونترين بچه هاي عادي مدارس شهر مي تونستند رقابت کنند

از جلسه کنکور دو نکته يادمه؛ يکي اين که وقتي نوبت به سؤالات زمين شناسي رسيد من با تعجب ديدم تقريباً همه بچه ها دست از تست زني برداشتند و به خودشون استراحت دادند. من بي توجه به بقيه، سؤالاتي که راحت تر بود رو جواب دادم. تو کارنامه 50 درصد نمره زمین شناسي رو گرفته بودم. در سؤالات فيزيک هم يک اشتباه قابل توجه انجام دادم که تا مدتها کم و بيش حسرتش رو مي خوردم. سؤالات فيزيک رو کليد کرده بودم که حتماً از همون اول يکي يکي جواب بدم. جالب بود هر مسأله اي رو که حل مي کردم جوابم با هيچ کدوم از گزينه ها تطابق نداشت و چون دقايقي رو براي حل هر سؤال صرف کرده بودم دلم نميومد سؤال رو بدون جواب بذارم و به همين خاطر نزديکترين گزينه رو علامت مي زدم. فيزيک گويا آخرين درس بود و وقتي داشتم دفترچه سؤالات رو قبل از اين که تحويل بدم ورق مي زدم چند سؤال که مربوط به تعريف کميتهاي فيزيکي بود و نياز به حل مسأله نداشت ديدم که اگر وقت مي کردم مي تونستم در عرض چند ثانيه جوابشون رو بدم ولي آقاي مربوطه بالاي سرم واستاده بود و بايد برگه مو تحويل مي دادم. تو کارنامه ام بدترين درسم فيزيک شد. فکر کنم حدود 23 درصد

يکي دو هفته بعد از کنکور سراسري کنکور پزشکي و غيرپزشکي دانشگاه آزاد رو هم شرکت کردم. درباره اين آزمونها چيزي که يادمه محل امتحان بود که در دانشکده هاي دانشگاه آزاد در حاشيه شهر قرار داشت و من تا اون زمان همچون جاهايي (قاسم آباد) که از مرکز شهر فاصله زيادي داشت و جزو مناطق ارزونقيمت و رو به رشد مشهد محسوب مي شد نديده بودم. نکته ديگه هم اين بود که وقتي تو جلسه نشسته و منتظر زمان آغاز امتحان و توزيع دفترچه ها بوديم سخنراني آقاي هاشمي رفسنجاني در نماز جمعه پخش مي شد که درباره حوادث 18 تير صحبت مي کرد و اين که دشمنان نظام به فروپاشي نظام اميدوار شدند. تو هر دو کنکور دانشگاه آزاد تلافي خراب کردن فيزيک رو درآوردم و تصميم گرفتم حتي اگر به قيمت کم آوردن تو درس رياضي بشه تمامي سؤالات فيزيک رو جواب بدم. سؤالات فيزيک گويا ساده تر از کنکور سراسري بود و اين بار به سرعت و با دقت هر جوابي که به دست مي آوردم با يکي از گزينه ها تطابق داشت. تو کارنامه تو درس فيزيک نمره ام 90-98 درصد شد. مشکل خاصي هم تو درس رياضي پيش نيامد

براي انتخاب رشته تا رشته 95 رو فکر کنم پر کردم. دريانوردي نوشهر و ضداطلاعاتِ نمي دونم کدوم دانشگاه هم جزو انتخابهاي غيرمتمرکزم بود! اول تقريباً هرچي پزشکي بود (حدود 30 تا) رو زده بودم و بعدش سراغ دندانپزشکيها (حدود 15 تا) رفته بودم! البته مي دونستم قبولي در دندانپزشکي مشکلتر از پزشکيه و اين جور انتخاب کردن از لحاظ منطقي خنده داره ولي خوب طبق توصيه ها فقط مطابق علاقه خودم رشته ها رو تنظيم کردم. بعد هم رشته هاي داروسازي رو رديف کردم (حدود 10 تا) و بعد طيفي از رشته هاي کارداني و کارشناسي اختصاصي رشته تجربي و بعد بقيه رشته هاي متفرقه. تو چند ماهي که بين کنکور سراسري تا اعلام نتايج نهايي فاصله بود به اين موضوع فکر مي کردم که بد هم نيست اگه يه رتبه پنج رقمي بيارم و تو يکي از رشته هاي کارداني يا کارشناسي تو شهر دور افتاده اي يا رشته شبانه قبول بشم. يعني اين آمادگي رو در خودم داشتم و پيش خودم توجيه مي کردم که يک زندگي خوب الزاماً وابسته به قبول شدن تو رشته هاي لوکسي مثل پزشکي و دندانپزشکي نيست. در واقع بيشتر دغدغه ام اين بود که تو يک شهر دوردست قبول بشم تا چند مدتي ببينم اگه دور از خانواده و منطقه شرق کشور که به طور سنتي سالها درش به سر مي برده ام باشم چطور مي شه. زماني که قبل از درج نتايج تو روزنامه، اعلام شده بود از طريق تلفن نتايج رو اعلام مي کنند همراه خانواده در شهرستان تعطيلات رو مي گذرونديم. پدرم که تو مشهد سر کارش حاضر مي شد، زنگ زده بود و کد رشته قبوليم رو بهم اطلاع داد؛ 2994. در ذهنم آشنا بود و بايستي يکي از انتخابهاي اولم مي بود. دفترچه انتخاب رشته رو تو يکي دو روز بعد، از طريق قوم و خويشها پيدا کردم؛ رشته پزشکي تبريز و انتخاب پنجمم قبول شده بودم. شايد اولين واکنشم اين بود که اگه من با اين جور درس خوندن، پزشکي تبريز قبول شده ام اونايي که سالها پشت کنکور هستند و هزار و يک جور استرس و وسواس در درس خوندن دارند ديگه چه جور موجوداتي ممکنه باشند

قبل از اون هيچ وقت تبريز رو نديده بودم و در واقع در مسافرتهاي کم تعداد و پراکنده اي که داشته بودم از قزوين در غرب پيشتر نرفته بودم. از همون اول جوونترهاي اقوام و خويشان درباره مشکلات و برخوردهايي که ممکنه با زبان ترکي و شيوه برخورد ترکها پيدا کنم انذار و توصيه مي دادند و خاطره تعريف مي کردند. البته هم اونها و هم خودم مي دونستم قضايا اونقدرها نگران کننده نيست. اين قبولي براي خودم تا حدودي رضايت بخش بود از اين جهت که همونطور که دوست داشتم براي اولين بار از منطقه شرق کشور و از خانواده ام دور مي شدم. ولي خوب بعد از قطعي شدن اين قبولي يک مقدار به خاطر واکنشهاي بعضي اوقات افراطي مادرم و اين که قرار بود سالها از خانواده جدا بشم کم کم احساس نگراني بهم دست داد. با حالت دلهره و دل آشوبي که داشتم آماده مي شدم به تنهايي براي کارهاي ثبت نام به تبريز برم و تا اولين تعطيلات مناسب اونجا بمونم. اين وسط قضاياي مشکلات مربوط به نظام وظيفه هم دردسرها و کمديهاي خاص خودشو داشت. تبريز 1500 کيلومتر با مشهد فاصله داشت و 24-25 ساعت طول مي کشيد با اتوبوس يا قطار از يکي به ديگري بري. اين بار گويا خدا حسابي آرزوي من رو در دور شدن از خانواده برآورده کرده بود! در نهايت با پدرم به تبريز رفتم و در دانشگاه و خوابگاه ثبت نام کردم. پدرم يک شب تبريز بود و بعدش رفت. با چند نفر از بچه هاي مدرسه مون که تبريز قبول شده بودند، اونجا ملاقات کردم و تا جايي که يادم مياد از همون روزهاي اول کم و بيش به فکر جور کردن انتقال خودم به مشهد بودم. به زودي فهميدم وابستگي من به خانواده و ضعفم در ارتباطات اجتماعي به اندازه کافي زياد هست که انتقال به مشهد گزينه مطلوب و بعداً الزامي براي ادامه تحصيلم بشه. اين احساس کم کم شديدتر شد و با امتناع مصرانه دانشگاه علوم پزشکي مشهد از پذيرفتن اشخاصي امثال من، در من حالتي از ناکامي و حسرت ايجاد کرد. حتي فکر انصراف از تحصيل و يا تغيير رشته به نحوي که بتونم دوباره به مشهد برگردم در ذهنم جزو انتخابهاي ممکن بود. خلاصه قضاياي مفصلي در اين باره در چند سال ابتدايي تحصيلم در تبريز داشتم. اما بالاخره با باز شدن پاي کامپيوتر و بعد اينترنت اين قضايا در همون تبريز التيام يافت. فعلاً اين شعار اخلاقي رو درباره اين قسمت داشته باشيد که؛ بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي

حالا که بعد از هشت سال با يک سال تأخير در آستانه پايان تحصيلاتم هستم نمي دونم چطور به اين سالها بايد نگاه کنم. شايد بزرگترين و تأثيرگذارترين دسته تجربياتم در اين هشت سال يکي تعديل فشارهاي ابتدايي بود که با دور شدن از خانواده احساس مي کردم، ديگري تأثيرات ناشي از تجربيات باليني پزشکي و برخوردهام با بيماران بود و سومي آشنايي و فعاليت من در حوزه اينترنت بود که بتدريج تا حدود زيادي گسترش يافت. بايد ديد بعد از اين چي مي شه. اين بود مروري ذوقي بر خاطراتم از حول و حوش کنکور و ورود به دانشگاه

پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

اعتماد به نفس

تصوير ذهني ما از خودمون در گذشته و امروز در نسبت با غرب چطوريه؟ يعني اگر زندگي، جامعه و کشور خودمونو با مال غربيها مقايسه کنيم به چه قضاوتي مي رسيم؟ و چه قضاوتي در اين زمينه درست و شايسته است؟ قبل از اين که به اين سؤال جواب بدم شايد بايد به اين پرسش هم جواب بدم که اين موضوع و چگونگي اين داوري چه اهميتي داره؟ پاسخ اين سؤال اخير اينه که طرز تلقي ما در اين باره تأثير اساسي بر خيلي از رفتارها و رويکردهاي ما داره. در واقع از جايي که غرب يک موضوع فراگير در زندگي روزمره ما شده و در خيلي از مسائل دخالت داره، نحوه نگاه و قضاوت ما نسبت به اون و سنجش داشته ها و متعلقات خودمون به داشته ها و متعلقات غربيها بسياري از تصميم گيريهاي ما رو تحت شعاع قرار مي ده. بنابراين اصولاً به جرأت مي شه ادعا کرد نحوه قضاوت ما بين خود و غرب نه تنها در بسياري از امور روزمره که در بسياري از جهت گيريهاي کلي و اعتقادات اساسي زندگي ما تأثير داره. به اين ترتيب شايد بد نباشه روي اين قضاوتمون کمي تأمل کنيم

قبول دارم که ما در بسياري زمينه هاي فني و اجتماعي به طور حتم نسبت به کشورهاي پيشتاز غربي عقب موندگيهاي مختلفي داريم. اما از سوي ديگه تصور مي کنم بزرگترين عقب موندگي که ما مي تونيم در خودمون نسبت به غربيها کشف کنيم از دست دادن اعتماد به نفس چه در مشي نظري و چه در روش رفتاري زندگي خودمونه. اين احساس حقارت و خود کمتر بيني و احساس نياز براي تعريف و تمجيد از ديگري يا تقليد و تشبه نسبت به ديگري براي به دست آوردن احساس ارزشمند بودن و محترم بودن بيشک بزرگترين نقص و فقدان ما در برابر جوامع غربيه. فقدان اعتماد به نفس، سرمايه هاي عظيم فکري و نيروي انساني ما رو به هدر مي ده. اين موضوعي شناخته شده و مورد قبوله که در قياس با پيشرفتهاي مختلف فني و دستگاههاي گوناگون اجتماعي و ثروتهاي گوناگون اقتصادي کشورهاي مختلف، هيچ ثروتي برتر و کارآمدتر از نيروي انساني هدفمند و پرانگيزه نيست. از نظر من سخن اصلي اينه که هرچند نبايستي نسبت به پيشرفتها و دستاوردهاي گوناگون غرب و عقب موندگيها و کمبودهاي خود در اين زمينه ها بي اعتنا باشيم يا با شتابزدگي با ناديده گرفتن اونها خودمونو گول بزنيم، اما نبايد اين موضوع رو با مسأله متفاوت ديگري که اهميتي بسيار اساسيتر و تعيين کننده تر داره اشتباه بگيريم و اون چيزي جز احساس ارزش دروني و اعتماد به نفس و احترام به خود نيست. انسانيت، هويت و ارزشهاي دروني ما چيزي نيست که مبني بر پيشرفتهاي فني و دستگاههاي فکري يا قراردادهاي اجتماعي تعريف شده باشه. براي ما شناخت و تأمل عميق و درست درباره خودمون و اين که حقيقت ما و نفس ما چيست و مبتني بر چه ارزشهاي دروني است، مانع از اون خواهد شد که اين ظواهر بيروني بر بن مايه هاي دروني ما تأثير بگذارند. چنان که مي دونيم هيچ وقت سنگريزه هاي بيابان بر خورشيد عالمتاب سايه نميندازند

البته خوشبختانه چنان که احساس مي کنم رگه ها و مايه هايي از اين احساس اعتماد به نفس و خارج شدن از سايه قيموميت و مشروعيت نظام فکري و تبليغاتي غربي در بخشها و لايه هايي از جامعه مون ديده مي شه. چنين رويکردي و چنين شناختي از خود، هرچند هنوز تا حدود زيادي محدود و نسبتاً نخبه گراست اما به نظر مي رسه در حال پيشرفت و گسترشه، هرچند به نظر مي رسه تلاشها و علائقي هم براي معکوس کردن اين روند هم وجود داره. در اين باره از اين موضوع مهم و شايع به سادگي نمي شه گذشت که علاقه قوي براي تقابل ايدئولوژيک با فلسفه و جهان بيني غالب حاکميت در رده هاي متوسط و پايين تفکرات انتقادي و روشنفکري از جمله عوامليه که گاه عملاً افراد و جريانها رو به سمت نزديکي با غرب و خوارداشت داشته هاي فرهنگي اسلامي ايراني و پتانسيلهاي مربوط به اون پيش مي بره. در هر حال تلاش براي توسعه اعتماد به نفس و رويکرد اسلامي و ملي به مسائل گوناگون زندگي انسان ايراني البته جنبه هاي گوناگوني داره که بايستي در داخل کشور براشون فکر و برنامه ريزي کرد: از جنبه هاي تبليغاتي و رسانه اي تا جنبه هاي آموزشي و تاريخي و تا جنبه هاي سياسي و اجتماعي و نهايتاً فني و اقتصادي

در اين باره حوزه رسانه و سينما و نسبت اونها با شناختهاي ملي و تاريخي ما از خودمون مدتيه که بيشتر برام حساسيت برانگيز شده. براي من مثلاً جالب بوده که هر وقت خواسته ايم بخشي از تاريخ قرنهاي دور ايران اسلامي رو نشون بديم لوکيشن فيلمبرداري در عمل هميشه محيطي روستايي با حالتي نسبتاً مخروبه و خشک و بي آب و علف بوده و اين طور القا شده که گذشته تاريخي ما چيزي شبيه فقر و فلاکت روستاهاي غيربرخوردار امروز ما بوده. يا دکورهاي ابتدايي که مورد استفاده قرار گرفته بيشتر به درد تئاتر تلويزيوني مي خورده. از اين بابت تنها لوکيشني که در فيلمهاي تاريخي به نظر مي رسه روش کار شده شهرک سينماييه که البته اون هم به درد فيلمهاي اواخر قاجار و اوائل پهلوي مي خوره که البته اين دوران خودش يادآور و بازتوليدکننده احساس حقارت و کمبود ايران در برابر کشورهاي غربيه. اغلب در فيلمهاي تاريخي ما داستان بسيار ساده و روابط ابتدايي انسانهاي فيلم، زندگي انسانهاي تاريخي داستان فيلم رو بسيار سطحي و بي ارزش و مسخره جلوه مي ده. هيچ جذابيت و چالش جدي و معني دار فکري در روند حوادث فيلم وجود نداره و تنها تلاشي ابتدايي براي نمايش حداقلي از حوادث تاريخي شناخته شده انجام مي شه. رسانه در جنبه هاي در دسترستر خودش هم رويکرد خوبي نسبت به تاريخ و جلب توجه مخاطب به متعلقات خودش نداره. روي جلد دفترچه هاي گرانقيمت تر مدارس که شايد خيليهاشون هم در داخل ايران چاپ مي شوند پر شده از تصاوير تصنعي گرافيکي از شخصيتهايي با چهره ها، ژستها، لباسها و آرايشهاي غربي همراه با ماشينها و سفينه هاي فضايي عجيب غريب در فضايي ساختگي و تخيلي با عناصر گوناگون غربي يا خيلي چيزهاي ديگه اي از اين قبيل. و جالبه که به اين شکل هست که مرغوبيت و ارزشمندي دفترچه با اين گونه تصاويري پيوند مي خوره و در عوض دفترچه هاي متوسط يا نامرغوب تصاويري از آرامگاه خيام و قله دماوند و عناصر ايراني ديگه اي از اين قبيل دارند. اين غربگرايي پوک و تصنعي و بي معنا که البته در جنبه هاي گوناگون و اغلب اوقات به خوبي در روش زندگي و شيوه انتخاب طبقات بالاتر جامعه نمود پيدا مي کنه و تعيين کننده کلاس و مد برتر مي شه متأسفانه خيلي از اوقات ملازمت و همراهي داره با خوارداشت و تمسخر نمادهاي فرهنگي و متعلقات اسلامي و ايراني خودمون. اين جريان البته منحصر به طبقات خاصي از جامعه نيست و تقريباً بخشي ثابت از زيرساختها و شناختهاي اصولي اغلب طبقات جامعه ماست، منتهي چنين رويکردي به روشني در طبقات مرفه تر اجتماع مجال عملي شدن و خودنمايي کردن پيدا مي کنه

اين گونه علائق و دغدغه هاي مردمي در جامعه ما زنگ خطريه براي دست اندر کاران و متوليان فرهنگي و اجتماعي ايران و مي تونه نشانه اي قوي از ناکارايي و ناتواني اين تشکيلات براي برآوردن انتظارات مخاطبانشون در جامعه براي رسيدن به احساس تعلق به خود و احساس ارزش و احترام به خويشتن باشه. اين موضوع چنان که گفته شد منحصر در اين لايه هاي معمول زندگي روزمره نيست و تأثيرگذاري روشني هم روي طرز تفکر و جهان بيني و نوع علائق اجتماعي و سياسي و ايدئولوژيک افراد هم داره. اعتماد به نفس و احساس ارزش دروني نسبت به خود و به چالش کشيدن غربگرايي کور، براي جامعه ما يک اولويت اساسي و بلندمدت در مسير رشد و توسعه کشور و بهبود استانداردهاي اجتماعي، سياسي و رفاهي زندگي آحاد جامعه است

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

عشق به وطن

عشق به وطن يعني درک زندگي و حيات چنان که گويا بهش تعلق داري
عشق به وطن يعني تعلق به جامعه، تعلق به خاک، تعلق به محيط، تعلق به تاريخ
عشق به وطن يعني اين که اينها رو از اعماق وجودت درک مي کني و مي فهمي
يعني همراه با آرش تمام وجودت رو در زه کمان مي ذاري تا تيرت به آمو برسه
يعني همراه با کوروش قلبت براي مردم کشورت مي تپه و
فرمان احترام به اقوام و آيينهاي مختلف رو صادر مي کني
يعني همراه با جلال الدين در برابر چنگيز در سند اسب مي راني
يعني همراه با ستار خان در برابر تفنگها سينه سپر مي کني
يعني همراه با کاوه و همت و باکري به خاک و خون مي غلطي
و اجزات متلاشي مي شه تا شايد غيرتت غبار نگيره

يعني اي زمين، اي بشريت، اي هستي،اي خاک
اي کوه، اي نسيم، اي خورشيد، اي آسمان
من شما رو با عشق وطن خوب شناختم و تجربه کردم
اي معصوميت کودکانه، اي صلابت مردانه، اي طراوت زنانه
و اي سالمندان قد خميده، من همه شما رو در هر جاي زمين و
در هر جاي تاريخ که باشيد مي شناسم
دردها و رنجها، خوشيها و شاديهاي شما رو
در قالب عشق به وطن چشيده ام و لمس کرده ام و زيسته ام

عشق به وطن يعني پل زدن بين خود و محيط
يعني فراتر رفتن از خود به ديگران و شريک زندگي همه مردم شدن

زيرنويس: نوشته مربوط به مدتي قبله. يکي از جاهايي که مشخص مي شه چقدر در برابر احساسات، آسيب پذير هستم همين موضوع عشق به وطنه. متأسفانه خيلي از ماها شايد اين امکان رو نداشته ايم علاقه مون به وطن به نوعي مورد چالش قرار بگيره تا در نتيجه، رفتار و تلاشي خودآگاه براي شناختن و درک علاقه به وطن از خودمون بروز بديم. آشنايي زدايي از علاقه به وطن و کشف مجدد اون يک امکان بسيار عالي براي شناخت و رويکردي فعال به جهان مي تونه باشه. گاهي احساس مي کنم عشق به وطن تبديل به حلقه وصل بين خود (من) با تمامي محيط اطراف مي شه و اين حلقه وصليه که به خوبي با جوشش احساسات ملموس و زنده و فعاله. عشق به وطن مي تونه معنابخش فلسفه هاي خشک و خالي و پيوند زننده تمامي حيطه هاي انديشه و زندگي بشري در يک قالب واحد و ملموسه. براي همينه که وقتي برنامه تلويزيوني "مردم ايران سلام" گاهي اوقات که سر صبح يک ترانه ملي و ميهني مي ذاره حسابي سر حالم مياره. مثل اينه که ذهن و خيال خمود و افسرده و خسته ات رو دچار طوفان وهم آلود و هيجان انگيزي مي کنه. تم موسيقياييش اگه يه کم حماسي باشه که ديگه يک گردباد و تورنادوي تمام عيار مي شه

مردم و روشنفکری

حجيت و ارجحيت مردم و توده چند ساليه که به يکي از اصول اساسي ذهني من براي سنجش و ارزيابي گزاره هاي مختلفي تبديل شده که جاهاي مختلف باهاشون برخورد مي کنم. چند نتيجه ابتدايي و دم دستي اين اعتقاد قضايايي از اين قرار مي تونه باشه که مردم هميشه بهترين و کاملترين نظر رو دارند و هيچ کس با هيچ نام و نشاني استحقاق نداره درک و فهم خودشو بالاتر از مردم قلمداد کنه تا بعد براي خودش مقام راهبري اونها رو ادعا کنه. شايد به خصوص اگر خواننده با پيشينه فکري من آشنايي نداشته باشه تصور کنه من دارم در برابر حکومت ديکتاتوري و سرپرستي طلب که ادعاي قيموميت مردم رو داره از حق وشأن برتر و تخطي ناپذير مردم دفاع مي کنم. شايد اولين بار با خوندن اظهارنظرات بعضي خارج رفته ها و روشنفکراني که ادعاي هدايت و رهبري مردم ايران رو براي رسيدن به آزادي و دموکراسي و اين قبيل امور داشتند و به طور ضمني با جنبه هايي از امور اجتماعي و فرهنگي جامعه ايراني اظهار مخالفت مي کردند، اين نوع استفاده از انديشه هاي مردمگرايانه در ذهنم شکل گرفت. صحبت کردن درباره حقانيت و حجيت مردم در برابر حکومت سرپرستي طلب استفاده ابتدايي و اصلي بود که از اين انديشه مردمگرايانه انجام شد. و شايد اونو به طور اوليه خود امثال چنين روشنفکران غربگرايي مطرح کرده بودند. اما بتدريج که از سالهاي ابتدايي جنبش سياسي اصلاح طلبي و دوم خرداد دورتر شديم کم کم اين طور به نظر رسيد که گويا چنين اظهارنظراتي براي کوتاه کردن دست قيموميت دستگاه ايدئولوژيک حاکم و جايگزين کردن اون با دستگاه ايدئولوژيک جديدي انجام مي شه که قراره با الگوبرداري از غرب ارائه بشه. و اين طوري شد که استفاده نوع دوم از انديشه مردمگرايي در ذهنم شکل گرفت و با خوندن هر متن روشنفکرانه اي که رگه هايي از سرپرستي طلبي و رهبري نسبت به مردم و فرهنگ سنتي نشون مي داد اين انديشه در ذهنم قويتر شد و بيزاري من از اين دورويي اهل روشنفکري که از يک طرف قيموميت حکومتي رو رد مي کنه و از طرف ديگه چنين شأني براي خودش نسبت به مردم و فرهنگ قائله بيشتر و بيشتر شد. به اين ترتيب با استفاده از همون ايده ابتدايي مردمگرايانه احساس کردم بايستي بي نياز بودن مردم رو از سرپرستهايي که اين بار از جانب روشنفکران وطني با سروصدا مورد ادعا قرار مي گيره گوشزد کرد؛ کساني که ادعاي مخالفت با دستگاه ايدئولوژيک حاکم گويا بهشون اين حق رو داده که درباره مردم ادعاي قيموميت و رهبري کنند. متأسفم که چنين رويکردي حتي گاهي به روشني از طرف روشنفکران درباره جامعه و فرهنگ عمومي و باورهاي اجتماعي مردم صورت مي گيره

حجيت و حقانيت مردم البته تنها يک معيار و شاخص ارزيابي نظرات و گزاره هاي اجتماعي سياسي نيست. اين قضيه براي من يک جنبه فلسفي و شناختي هم داره. تضاد مردم/روشنفکري براي من تداعيگر تضاد آشناي طبيعت/صنعته. تقريباً از هر جنبه اي که صنعت رو با طبيعت مقايسه کنيد از همون جنبه مي تونيد نظريه پردازي روشنفکرانه رو با مردم مقايسه کنيد. اينجا مقصودم از روشنفکري بزرگتر و اعم از اون چيزيه که در پاراگراف قبل مورد نظر بود. هرگونه نظريه پردازي و ساختارسازي زباني و نتايج و پيامدهاش، هرگونه تعقل و تفلسف و خودآگاهي که به فرد درجاتي از احساس متمايز شدن از جمع اطراف بده اينجا مي تونه مصداق مقايسه من باشه. من اين تلاشهاي نظريه پردازانه و اين خودآگاهيهاي زباني رو فرزند و زيرمجموعه و استطاله اي از موجوديتي وسيعتر و فراگيرتر به نام مردم و زندگي روزمره شون مي بينم. درست همونطور که صنعت زيرمجموعه و برآمده و حقيرتر از طبيعت فراگير اطرافشه. ارجحيت طبيعت بر صنعت هم مثل اصل ارجحيت مردم و درک عمومي متعالي اونها يکي از اون معيارها و شاخصهاي اساسي ذهنيمه. روشنفکري و نظريه پردازي محصول و زيرمجموعه اي حقير از کليت جمع وسيعتر مردم و زندگي عادي اونهاست و چيزي برتر از اونها نيست. در واقع حداکثر کار روشنفکر و نظريه پردازي بازسازي و بازتوليدي هميشه ناقص از جريانات و پديده هايي که به طور طبيعي در ذهنيت و محيط انساني در جريانه. اين نسبت به روشني درباره طبيعت و صنعت ديده مي شه

سلسله اين مقايسه ها و تضادها رو همين طور مي شه ادامه داد؛ امر واقع/امر آرماني. امر واقع آن چيزي است که هست و امر آرماني آن چيزي است که مي خواستيم باشد اما نشد و شايد حتي آن چيزي که مي خواهيم باشد اما نيست. برخلاف تضاد طبيعت/صنعت که اعتقادم بهش ريشه سياسي نداره، اين يکي گويا ريشه سياسي ايدئولوژيک داشته باشه که البته بي ربط به گرايشهاي پست مدرن و ايدئولوژي گريز هم نيست. آن چيزي که در عمل و در دنياي خارج هست از آن چيزي که در ذهن ما از اين دنيا به شکل قالبهاي انتزاعي جا گرفته برتر و جامعتره و از آن چيزي که در ذهن ما براي آينده نقش کرده ايم لااقل در جنبه هايي برتره. به عبارت بهتر واقعيات مثل معلميه که به شاگرد آرزوهاي ما درس مي آموزه. امر آرماني بايد در تنور امر واقع گداخته بشه و تجربه کسب کنه تا شايد بتونه روزي خودش با پرورده شدن و تشبه يافتن به واقعيات تبديل به امر واقع بشه. اين موضوع ترجمه اش در تضاد مقايسه اي مردم و روشنفکر اين طور مي شه که روشنفکران بايستي در جامعه و بوسيله روابط و امور واقعي و موجود در دنياي عادي مردم عامي تجربه کسب کنند تا بعد بتونند اون رو به نحو مناسبتري بازسازي کنند. عموميت مردم مثل پيرمرد کهنسال و روزگار ديده و آرامي هستند که روشنفکري مثل جواني عجول و آرمانگرا و پر شر و شور ادعاي درکي بهتر و هدايت اون پير آرام و ساکت و نجيب رو داره. مردم در همين امروز و اقتضائات او زندگي مي کنند و روشنفکران انديشه فردايي آرماني رو مي پرورانند

در نهايت اين که تضاد مردم و روشنفکري در ايران شبيه تضاد اسلام و غرب هم هست. در يک جامعه سنتي و مذهبي و مسلمان، مردم به نحو عمده و اصلي نماينده علائق و تفکرات و انديشه ها و رويکردهاي مذهبي و اسلامي هستند و روشنفکران از طرف ديگه به عنوان کساني که در دانشگاههاي به سبک غربي، علوم به سبک غربي خونده اند نماينده انديشه ها و رويکردهاي غربي هستند. من اينجا نسبت به غرب ديدگاهي مطلقاً منفي ندارم ولي البته اونو در رتبه دوم از نظر اهميت در انديشه ها و رويکردهاي اجتماعي و فرهنگي جامعه ايراني مي دونم. اسلام براي من تداعي کننده خود و غرب تداعي کننده ديگري است و البته بين اين خود و ديگري ديواري بلند (از بي اعتمادي!) قرار نگرفته ولي به نظرم در هر حال شناخت درست از وضعيت، اقتضا مي کنه چنين رتبه بندي بين اسلام و غرب رو در نظر داشته باشيم. حالا اگر اين تضاد اسلام و غرب رو در عرصه تعامل مردم و روشنفکري ترجمه کنيم چه نتيجه اي به دست مياد؟ روشنفکر غربگرا اگر بر اين اعتقاد باشه که در برابر توده اسلامگرا به لحاظ اين که انديشه اي نوين و رو به رشد ارائه مي کنه، در مقام حقانيت مطلق قرار داره و در نتيجه به جاي اين که در فکر تعاملي متعادل با مردم و توده و رويکردهاي فرهنگي سنتي اونها باشه به فکر تحميل افکار غربي خودش و قبضه کردن يکطرفه صحنه اجتماعي فرهنگي باشه مورد اشکال خواهد بود. متأسفانه از جانب عده زيادي از مبلغان انديشه هاي غرب چنين رويکردي نسبت به داشته هاي سنتي اجتماعي و فرهنگي مردم وجود داره. روشنفکراني که به ظاهر ادعاي مخالفت با يکجانبه گرايي و تحکم نظام سياسي بر انديشه هاي فرهنگي و اجتماعي مردم رو دارند و البته در عمل خودشون گاهي اوقات هم قرباني چنين رويکردي از سوي نظام مي شوند، در جايي ديگر خود چنين ظلم و چنين رفتاري رو بر توده مردم روا مي دارند. به اين دوستان بايستي توصيه کرد در برابر اعتقادات فرهنگي و گرايشات سنتي اجتماعي مردم بهتره با احتياط و شکيبايي برخورد کرد و اجازه داد خود مردم در طول زمان جايگاه درست هر موضوع و انديشه اي رو مشخص کنند، نه اين که قضاوتهاي راديکال و يکجانبه گرايانه خودمونو به شديدترين وجه ممکن عليه سابقه فرهنگي و اجتماعي خودمون به کار ببريم. چنين رفتاري به نفع خود روشنفکري هم نخواهد بود. نظريه پردازان و تحليلگران اگر به چنين مشي و منشي ادامه دهند در عمل کارکرد روشنفکري به ضد خودش تبديل مي شه و مانع راه توسعه و پيشرفت اجتماعي فرهنگي جامعه خواهد شد و در نتيجه بايد به فکر ابزاري بود که اين مانع جديد و اين تندروي بي مايه رو از سر راه کنار زد

حالا وقتي خواننده اين جنبه هاي مختلف تضاد مردم و روشنفکري رو با هم جمع کنه و اين قطعات اصلي پازل رو کنار هم بذاره، براش روشن مي شه نسبت مردم و روشنفکري چگونه چيزي است در ذهن من. البته در اين نوشته نظرگاه من بيشتر متوجه تعريف و ترسيم شأن و هويت و موجوديت مردم بود و چون شناخت مردم و احترام به حقوق و شأن اونها گام ابتدايي و لازم روشنفکري به نظرم بود درباره نسبت مردم و روشنفکران روي موضوع مردم تمرکز کردم. در عين حال من البته شأن و احترامي هم براي روشنفکر (در برابر فرد غيرروشنفکر و نه توده جامعه) قائلم که فعلاً در اين نوشته احساس نياز نکردم بهش بپردازم. شايد فعلاً به عنوان يک نتيجه اجمالي از اين قضايا بشه اين طور گفت که در زمان ما (همين دو سه سال اخير) در برابر چنين سويه هاي تهديدي که روشنفکري نسبت به توده مردم جامعه روا مي داره، کار يک آدمي که اين قضايا رو مي بينه و نمي خواد کورکورانه با مدهاي ناخودآگاه و سياستزده و واکنشي جماعت روشنفکري همراهي کنه اينه که حد روشنفکري و اظهارنظراتش رو به درستي ترسيم کنه. روشنفکر خودآگاه و مردمي امروز با استفاده از ادبيات و بحثهاي خود روشنفکري به طور اوليه بايستي براي خنثي کردن اين تندرويهاي روشنفکري استفاده کنه. در همين راستا نماد سوم تير براي تعديل نماد دوم خرداد قابل تأمله

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

زنان بزرگ مسلمان ایرانی 1

زنان ايراني در همه ادوار علاقه مند شرکت در مجالس وعظ و سخنراني و پيگير در امور اجتماعي بوده اند و خبري از گردهمايي و انجمن کردني نيست که در آن به حضور زنان اشاره نشده باشد. اسرار التوحيد از ازدحام زنان بر پشت بام براي شنيدن مجلس شيخ ابوسعيد ابي الخير خبر مي دهد: خلق بسيار جمع آمده بودند چنان که بر در و بر بام جاي خالي نبود. در ميان مجلس که شيخ را سخن مي رفت و خلق به يکبار گريان شده از زحمت زنان کودکي خرد از بام از کنار مادر بيفتاد. [ص 175

ابن بطوطه نيز درباره اشتياق زنان شيراز به حضور در مجالس عمومي مي نويسد از غرائب رسوم ايشان اين است که روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و جمعه در جامع بزرگ شهر براي استماع بيانات وعظ گرد مي آيند و گاهي عده حاضرين اين مجالس به هزار يا دوهزار تن مي رسد و از شدت گرما هرکدام با بادبزني که به دست دارد خود را باد مي زند و من در هيچ شهري نديدم که اجتماعات زنان به اين انبوهي باشد

اطرافيان و نزديکان خاندان اينجو اغلب هنرپرور و هنردوست بودند و مجالس و محافل ادبي آنان که از وجود زنان فاضله و شاعره خالي نبوده است آنقدر گرم و دلنشين بود که شاعري چون حافظ را به سرودن غزلهايي ناب واداشته است. پس از قتل شيخ ابواسحاق و روي کار آمدن سلسله مظفري و در زمان حکومت شاه شجاع همان رجال سخندان و ادب پرور و همان شاهزادگان و شاهزاده خانمهاي زيبا و ترکان پارسي گوي شيرازي باذوق به اين دربار منتقل شدند. خود شاه شجاع نيز که شاعر بود در اين مجالس شرکت مي کرد. بسياري از دختران شاهزادگان آل مظفر نيز به همين سبب شاعره و سخنگوي بار آمدند. در مورد مطايبه حافظ با زنان بذله گوي دربار شاه شجاع نيز سخنهايي هست. [ص 178

احاديث زنان محدثه مورد ارجاع واقع مي شده است. سمعاني از بيش از چهل زن محدثه در اين دوره حديث ضبط کرده است و علاوه بر او تعداد بيشماري از راويان احاديثي از زنان محدثه روايت کرده و يا اجازه روايت داشته اند. [ص 180

آمده است که عايشه جزري محدثه اواسط قرن نهم هجري و دختر ابن الجزري، شمس الدين محمد محدث و مورخ و متکلم و قاري متبحر، مردان را از پشت پرده درس مي داد و خواهر او فاطمه جزري نيز طلاب مرد و زن را درس مي داده است يا فاطمه خاتون گوراني (794-873 ه.ق) که اغلب علوم اسلامي را نزد استادان وقت در بغداد و دمشق فراگرفت به طلاب مرد و زن، هر دو درس مي داد. خديچه معروف به امه العزيز بغداديه (وفات 699 ه.ق) مقامات حريري را به طور اکمل درس مي گفته و بسياري از مشاهير وقت همين کتاب را از وي ياد گرفته اند. [ص181

فاطمه فقيهه از زنان فقيه و محدث قرن ششم و دختر علاءالدين محمد بن احمد سمرقندي مؤلف کتاب تحفه الفقهاست. او نزد عده اي از فقها دانش آموخت و بسياري نيز از وي کسب دانش کردند. او هم حلقه درس داشت و گروهي از علما به وي اجازه روايت دادند. فاطمه آثار بسياري در فقه و حديث تأليف کرد که بين دانشمندان و اهل فضل انتشار يافت. پدرش به مناسبت شرح محققانه اي که علاءالدين ابوبکر کاشاني بر کتاب تحفه الفقها نوشت فاطمه را به عقد او در آورد. علاءالدين نيز که از فقها و دانشمندان زمان خود بود شب و روزش به حل و فصل مسائل فقهي صرف مي شد و طرف مراجعه مردم بود. او با تمام حضور ذهن و تبحري که داشت وقتي در پاسخ دادن به مسائل مشکل مردد مي ماند از همسر دانشمندش استمداد مي طلبيد. فاطمه که به همراه همسر و پدرش در يک خانه در کاشان سکونت داشتند پس از مدتي به حلب رفته در آنجا مقيم شدند. وي با ملک نورالدين شهيد معاصر بوده و او مدتها در پاره اي از امور داخل کشور با اين زن مشورت داشت و برخي از مسائل فقهي را از او فراگرفت.[ص 182

گاه شهرت خانواده ها به علت وجود زنان دانشمند و زاهد و صالح بوده است، چون بلقيس عارف قرن نهم که او را از مشايخ طريقت شمرده اند. بعضي از اين زنان علاوه بر علوم برشمرده به هنرهاي ديگر نيز متحلي بوده اند چون شهده ملقب به فخرالنساء از زنان دانشمند قرن ششم که علاوه بر استماع حديث از محدثان بزرگ، اشخاص بزرگي از او روايت و سماع حديث کرده اند. او علاوه بر اين داراي فضايل و کمالات گوناگون بود. حلاوت بيان و فصاحت لسان داشت و بديهه گو بود و قطعات و مرقعات را نيز نيکو مي نوشت. [ص 183

از کتاب به زير مقنعه
تأليف بنفشه حجازي
نشر علم تهران 1376

زيرنويس: مدتي پيش در بجثي در گزاره که با دوستي اسلام ستيز (و شايد وطن ستيز) داشتم در واکنش به نظر او که معتقد بود زنان در ايران مانند زنان در ساير ممالک اسلامي اسير زنجيرهايي چون کنيزداري و حرمسراداري بوده اند و گويا تنها در ازمنه متأخره بوده است که ايشان به راهبري غرب از حقوق انساني خود بهره مند شده اند و حضوري انساني و اجتماعي پيدا کرده اند، درصدد برآمدم به مدارک تاريخي در اين زمينه مراجعه کنم. کتاب به زير مقنعه کارآمدترين دستاورد من در اين جستجو بود. ارجاعات و استنادات و منابع تاريخي در انتهاي کتاب، مذکور افتاده است و ممکن است مورد رجوع علاقه مندان واقع شود. توصيف وضعيت زنان بزرگ مسلمان ايراني را نمونه و نماينده اي از کليت وضع زنان در سرزمينهاي اسلامي تلقي کرده ام. سلسله نقل احوال زنان در تاريخ ايران مسلمان ادامه خواهد داشت

پنجشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۶

جهان بینی انسانی و رفتارشناسی حیوانات

گاهي اوقات احساس مي کنم انسانها به عنوان موجوداتي که سخن مي گويند به خودشون اين حق رو داده اند تا درباره ساير اجزاي هستي که سخني ازشون شنيده نمي شه هر طور که خودشون تصور مي کنند برداشت کنند و انديشه ها و دغدغه هاي خودشونو به هر بيزباني که در اطرافشون مي بينند انتساب بدهند. ما با تماشاي رفتارهاي حيوانات در موقعيتهاي مختلف زندگي اونها، تداعيهاي ذهني خودمونو به اونها نسبت مي دهيم و رفتارهاشونو مطابق خيالپردازيهاي خودمون تفسير مي کنيم. اين تفاسيري که درباره رفتارهاي مختلف حيوانات مي شه چقدر ممکنه حقيقت داشته باشه؟ ممکنه مطابق تجربيات زندگي خودمون براي اونها احساساتي مثل شادي و خشم و نااميدي تجسم کنيم. ولي چنين کاري چقدر دقيق و موثقه؟ موضوع نه فقط انتساب دادن اين احساسات خام و ابتدايي انساني به دنياي حيواناته بلکه ما انسانها در تبيين رفتارهاي حيوانات شناختها و رويکردهاي خودمون رو به زندگي و جهان به عنوان علت يابي و توصيف و تفسير رفتارهاي حيوانات به اونها نسبت مي دهيم. اين موضوع مهميه و بايستي در شکل دادن به جهان بيني خودمون و تفسير خودمون از وضع جهاني که درش هستيم مراقب اين تله شناختي و فلسفي باشيم. اين که از صحنه شکار يک جانور شکارچي درباره جهان اين طور برداشت مي کنيم که در اين جهان اون چيزهايي که ما اصول انساني و اخلاقي مي ناميم جايي ندارند و امور جهان با بيرحمي و اصالت کور قدرت پيش مي ره و اسم چنين درکي رو واقع بيني مي ذاريم، بايستي توجه داشته باشيم که اين ما هستيم که تصوير ذهني خودمون رو به اين صحنه و از اون طريق به کليت جهان فرافکني مي کنيم و نه اين که در چنين مشاهده اي واقعيتي از بيرون بر ذهن ما واقع شده باشه. و الزامي وجود نداره اون شکارگر و شکارشونده و کليت هستي جايي بين خودآگاهي و ناخودآگاهي خودشون چنين تلقي و کارکردي از اون وضعيت داشته باشند. يکي ديگه از مواردي که ما انسانها در دنياي خودمون براي تحميل برداشتها و جهان بيني ذهني خودمون به ديگر انسانها، به بهانه مسائل طبيعي و دنياي حيوانات متوسل مي شيم تلقي ماشيني از دنيايي است که درش زندگي مي کنيم. چون درک بهتري از علت يابي رفتارهاي حيوانات نداريم اين رفتارها رو اين طور تفسير مي کنيم که براساس غريزه و برنامه ريزي از پيش تعيين شده انجام مي شوند. حيوانات و حيات وحش به مثابه يک سيستم ماشيني فوق پيچيده در ذهنمون تداعي مي شه که درک و تصميم و احساس و هوشمندي و تازگي و معناي خاصي نداره و تنها داره يکسري رفتارها و مسيرهاي از پيش تعيين شده رو طي مي کنه. اين تلقي سرتاسر ماشيني و ناخودآگاه درباره رفتارهاي هستي به نظرم محل اشکاله و بيشتر به نظر مي رسه برخاسته از تلقيهاي شناختي جديد غربه. ما انسانها هستيم که الگوهاي مکانيکي و عقل گرايانه و پوزيتويستي ذهن خودمون رو به موضوع مورد مشاهده خودمون که جهان هستيه فرافکني مي کنيم نه اين که جهان هستي نمايشي از رفتارها و تحولات ماشيني و مکانيکي باشه. البته من به کلي منکر غريزه نيستم بلکه فکر مي کنم در هر حال بايستي نوعي تعادل قابل قبول، رضايت بخش و انسانوار بين غريزه و خودآگاهي در زندگي انسانها، حيوانات و مجموعه هستي وجود داشته باشه

علاوه بر اينها انسانها در حالي که خودشونو از بقيه هستي جدا کرده اند و درکي واقعي از بقيه اجزاي هستي ندارند دچار اين توهم شده اند که محور جهان و عصاره هستي هستند و بر اين اساس هر بلايي که بخواهند صاحب اختيارند بر سر تمامي هستي يا هرکدام از اجزاش که بخواهند درآورند. تصورم اينه که چنين نگاهي از بالا به دنياي حيوانات و جهان طبيعت اطراف ما در نهايت منجر به نگاهي از بالا به تمام قوانين و نواميس هستي از جمله آنها که مبني بر اخلاق و ارزشهاي ماورايي بوده اند شده. انسان حتي اگر در رأس هرم هستي واقع شده باشه چيزي جداافتاده از اون يا مسلط به اون يا صاحب اختيار اون نيست، بلکه تنها بخشي از اون و نيازمند به اون و در امتداد اونه. انسان چيزي جدا از حيات وحش نيست و به عنوان مثال بر اونها برتري و تسلط نداره و ارزش وجوديش در تراز هستي برتر از اونها نيست. چنين قضاوتي رو مبني بر برتري جويي انسان چه منبعي اعلام کرده؟ نگاه از بالا و رويکرد ابزاري و منفعت طلبانه به حيوانات و حيات وحش تجسمي از همين نگاه انسان منفعت جو و ويرانگر غربي به محيط انساني اطرافشه و تداومي بر همان رويکرديه که منجر به استعمار کشورهاي خارج از اروپا بوسيله ممالک اروپايي در چند قرن اخير شده. تخريب محيط زيست نمونه بارز نتايج منفي چنين نگاهي به هستي است که در دوران ما بيش از پيش مورد توجه قرار گرفته. و البته اين رويکرد منفعت طلبانه و نگاه از بالا که انسان غربي نسبت به اطرافيانش داره نمودهاي زيادي هم در مشکلات و درگيريهاي خود انسانها با خودشون داره که نمونه تاريخي استعمار يکي از اونهاست. انسان با چنين رويکردي که نسبت به جهان هستي در پيش گرفته و تمام جهان و حيات وحش و حيوانات رو چيزي متفاوت و دون شأن خود فرض گرفته، اونها رو موجوداتي تصور مي کنه که چيزي رو درک نمي کنند، چيزي رو نمي فهمند، صاحب نفوذ و تأثيري نيستند و تنها ماشينها و موجوداتي پست هستند که وسيله بهره مندي مکانيکي او هستند خودش رو دچار تنهايي و بي معنايي وحشت انگيزي کرده

و اين گونه است که با چنين برداشتهايي از جهان حيوانات، ما در يک دنياي بيرحم و غيرانساني، مکانيکي و بي معنا و در يک تنهايي تاريک و وحشت انگيز در جدال و مبارزه اي تلخ براي ويران ساختن دنياي خود گرفتار مي شيم. جالبه که بعد همه اين برداشتها رو به عنوان درسهاي طبيعت و واقعيات هستي تلقي مي کنيم. البته مقصودم اين هم نيست که براي کنار گذاشتن طرز تلقي ماشيني و غريزي، با خيالپردازي احساسات انساني و عاطفي دنياي انسانها رو به همه چيز هستي و دنياي حيوانات تعميم بديم. بلکه به نظرم بايستي با مشاهده دقيق دنياي حيوانات و محيط اطراف و دنياي خودمون قوانين عمومي و کلي رو استنتاج کنيم که به نحو يکسان درباره انسان و حيوان و ساير ارکان دنيا قابل تعميم باشه. نه اين که انسان رو موجودي جدا افتاده و منحصر به فرد و تنها موجود درک کننده تلقي کنيم. در تعريفهاي وسيعتر خودمون از اخلاق، احساس و انسانيت بايستي سهم و حقانيتي براي ساير ارکان و موجودات هستي هم قائل بشيم. بايد جهان بيني ما و نگاه ما و درک ما از خود ما و جهان ما محتوي ترکيب متناسب و عادلانه اي از برداشتها و مشاهدات ما از تمامي هستي باشه و ما خودمونو و اخلاق و انسانيت خودمونو در متني از هستي و در قالب عمومي هستي تعريف کنيم و براساس اين وضعيت برنامه هاي خودمونو بنويسيم. يعني يک اخلاق جديد، يک درک جديد و يک انسانيت و ارزش متعالي جديدي بايد استنتاج کنيم که به نحو يکساني بر انسان و حيوان صدق کنه

اين اشاره هم در پايان بد نيست تا براي پرهيز از سوتفاهم احتمالي بگم که البته با حوزه هاي تخصصي و علمي رفتار شناسي حيوانات، مسائل بوم شناسي و رشته هاي مختلف دقيق و تخصصي بيولوژيک جانوري و گياهي آشنايي هايي دارم و منکر ارزش و صدق مشاهدات و دستاوردهاي اون زمينه هاي علمي نيستم. منتهي معنا دادن و تفسير کردن اين اطلاعات خام و پراکنده در يک قالب وسيعتر و فراگير، کاريه که ما با استفاده از جهان بيني و فلسفه شناختي عمومي خودمون انجام مي ديم و در واقع از گزاره هاي اختصاصي و جزئي و منفرد علمي نمي شه به طور مستقيم يک رويکرد جامع جهان شناسانه به دست آورد. يعني در فاز گذار از داده هاي علمي به دستگاههاي شناختي اين انديشه ها و جهتگيريهاي ذهني ما هستند که دخالت مي کنند. نبايد اين تفاسير فلسفي ايدئولوژيک رو با دانسته هاي مطلق علمي مخلوط کنيم و اشتباه بگيريم. یک اشاره کوچک هم بکنم که آقای دکتر حسین نصر هم در انتقاد از انسان جدید از جهت رابطه اش با طبیعت اشارات و نوشته هایی دارند

ناخونک سیاسی

اين روزها شايد براي اولين بار از سالهاي 58 و 59 به اين سو چهره و صداي مسعود رجوي از صدا و سيماي ايران پخش مي شه. اين گونه برنامه هايي ممکنه لااقل تا حدودي و بتدريج راه رو براي عادي سازي گفتگوها و بحثهاي بيشتر و روشنتر و مستندتر درباره سازمان مجاهدين خلق باز کنه. مجاهدين خلق هرچند ديگه خودشون در عرصه اجتماعي سياسي ايران اهميت چنداني ندارند و در همون خارج از کشور و در ميان اپوزيسيون تازه کارتر هم نقش مشخص و تعيين کننده اي ندارند اما درباره طرف ديگه معادله درگيري بين مجاهدين و حاکميت دهه شصت انقلاب اسلامي، موضوعات و مطالب زيادي هست که به نظر مي رسه بايستي با نگاه و کنکاش شفاف و واقع بينانه اي مورد بررسي بيشتري قرار بگيره. شايد در تاريخ جمهوري اسلامي هيچ درگيري سنگينتر و پرهزينه تر و زمانمندتر از مورد مجاهدين خلق وجود نداشته و شايد اين طور بشه گفت که اتفاقات و حواشي رويارويي مجاهدين و حاکميت جمهوري اسلامي در دهه شصت به مثابه بخش مشترکي از حافظه نيمه خودآگاه کم و بيش تمامي ايرانيان همچنان در اذهان موجوده و خودش رو بازتوليد مي کنه و تصاوير تيره و مبهم اون سالها همچنان يکي از عوامل اصلي شکل دهنده ذهنيت مردم درباره خصوصيات و رفتارها و صفات نظام حاکم جمهوري اسلاميه. موضوع مجاهدين شبيه يک خاطره مخدوش و ناخوشاينده که ايرانيان هرچند ناگزير اونو با خودشون حمل مي کنند اما از رويارويي آگاهانه و تمام عيار باهاش وحشت دارند. و به همين دليل نمي تونند نسبت به اون رويکرد و موضعي منطقي و روشن و واقعي اتخاذ کنند و بيشتر شبيه يک افسانه رازآلود همين تصوير مبهم و دلالتهاي نامشخص و غيرمنطقيش رو قبول کرده اند و براساس اون به جامعه و دستگاه اجتماعي سياسي نگاه مي کنند. به نظر من براي روان کردن، واقعي کردن و شفاف کردن رابطه نظام و جامعه يکي از مسائلي که بايستي در دستور کار قرار بگيره و به نحو قابل قبولي مورد تأمل و حل و فصل قرار بگيره موضوع مجاهدين خلق در سالهاي بعد از انقلاب اسلاميه. تا اون زمان اين پس زمينه ذهني يا اصولاً بدون اين که کسي اونو به زبان بياره و شايد حتي بدون اين که از تأثيرش مطلع باشه در تعاملات اجتماعي سياسي مردم دخالت مي کنه و تأثيرات نامطلوب خودش رو بر جاي مي ذاره و يا اگر هم کسي ازش صحبت کنه چه بسا ممکنه با برخوردي غيرمنطقي با اين موضوع و بزرگنمايي وجوه مختلفش يک تصوير مغشوش و نادرست از وضعيت اجتماعي سياسي ايران تصوير کنه. در هر حال اين خيلي بهتره که با طرح عمومي اين موضوع نظرات مختلف مردم در يک گفتمان عمومي جايگاه و اهميت متناسب حوادث مربوط به سازمان مجاهدين رو مشخص کنه و نتايج و الزامات عملي بعدي اون اتفاقات مورد تصميم گيري قرار بگيره

مطلبي از شادي صدر تو هم ميهن امروز خوندم. خانم صدر با ارائه آمار از اين شکايت کرده که با وجود انبوه زناني که قرباني خشونت خانگي هستند چرا هيچ اقدام وبرنامه ريزي اي در اين مورد نشده و به جاش فعاليتهاي مختلف ارگانهاي دولتي زنان روي برنامه هاي حجاب و عفاف متمرکز شده. بعد پرسيده اند برنامه ريزيهاي مرتبط با زنان رو در دستگاههاي دولتي چه کسي انجام مي ده و چه کسي برش نظارت مي کنه و زنان خودشون چه جايگاهي در اين برنامه ريزيها دارند. اين جمله از متن ايشونه: "بين پاسخگويي به خواست و مشکلات واقعي مردم که به آساني از درون آمارهاي رسمي منعکس مي‌شود و اعمال ايدئولوژي که بر ذهن و پيشينه گروه سياسي که به حکومت رسيده اند حاکم است، کدام يک اولويت دارد؟" از اين قبيل چنگ و دندون نشون دادنهاي سياسي و ايدوئولوژيک يکي دو مورد ديگه هم در نوشته شون وجود داره. در مجموع اين طور به نظر مي رسه که خانم صدر خودشو در مقام سخنگو و وکيل مردم فرض کرده که داره برعليه بي تدبيريها و اقدامات نامتناسب دولتيها اقامه دعوا مي کنه. پرسش اينه که چطور ايشون اين قدر به چنين جايگاهي که خودشو درش احساس مي کنه اطمينان داره؟ آيا بهتر نبود تنها و تنها از جانب خودش صحبت مي کرد؟ شاهدي هم که خانم صدر از آمار ذکر کرده به خودي خود اثباتي بر ادعاي ايشون که مشکل اصلي مردم و زنان رو فهميده و مشکل زنان اون چيزيه که ايشون مي گه محسوب نخواهد شد. گزينش از ميان انبوه آمارها به سليقه و علاقه مندي و دغدغه هاي فرد گزينشگر مربوط مي شه نه به واقعياتي جزمي و حتمي و بيروني. شايد دستگاههاي دولتي متولي امور زنان هم براي برنامه هاشون آمارهاي زيادي داشته باشند که به زعم اونها واقعيت رو درباره مشکلات زنان منعکس مي کنه. اين نحوه نوشتن و اظهارنظر کردن خانم صدر نمونه اي سمبوليک از طرز تفکر غلطيه که در ميان طيف سياسي اصلاح طلبان و به طور کلي اپوزيسيون سياسي جمهوري اسلامي طرفدار زيادي داره. به اين معني که با کمي تأمل و دقت اين سفسطه بي پايه مدعيان مردمي رو مي شه در نوشته ها و اظهارنظرات خيلي از اين دوستان پيدا کرد. طبق اين نظر دولت و حاکميت فقط دنبال منافع خودشه و کاملاً از مردم جدا افتاده و در عوض مردم همگي طرفدار و همصدا با اين مدعيان مخالف خوان هستند. خانم صدر اگر حرفش رو از طرف خودش مي گفت و خودش رو مدعي نظرات واقعي مردم تصور نمي کرد و دغدغه خودش رو درباره وضعيت زنان به مسائل سياسي و ايدئولوژيک نمي آلود من باهاش موافق بودم ولي با چنين رويکردي که در چنين نوشته اي نشون داده باهاش موافق نيستم و سخنش به نظرم بي پايه و غيرقابل قبول جلوه مي کنه. به نظر من راه براي کار غيرسياسي در حوزه زنان و همه حوزه هاي اجتماعي فرهنگي ديگه بازه. يافتن چنين راهي کمي دقت نظر و ادامه دادن چنين مسيري کمي شکيبايي و بلندنظري مي خواد. انتظار کار غيرسياسي و حرفه اي و تجربه مندانه و دوري از هياهو هر چند درباره عامه انتظاري بيش از حد و نابجا جلوه مي کنه اما درباره بزرگان و نخبگان و کهنه کاراني چون خانم صدر ناصواب نيست. به ميان کشيدن مسائل سياسي و ايدئولوژيک در جايي که تناسبي نداره ضمن اين که به نظرم نادرست و کژبينانه است، به طور مشخص هزينه هاي زيادي هم داره و در عمل به معني توقف يا انحراف در مسير اوليه کاري که شروع شده خواهد بود. به نظرم نمي رسه طرح دعواي سياسي و به خصوص ايدئولوژيک تناسبي با اين صحبتهاي متفرقه و جزئي و روزمره داشته باشه و در حوزه تواناييها و اختيارات يک نويسنده و خبرنگار قرار داشته باشه که بخواهيم به خاطر اونها موضوع صحبت رو منحرف کنيم و جايگاه خودمونو گم کنيم. براي يک نويسنده موفق و توانا همين قدر کافيه که درباره موضوع درستي نظر خودش رو به درستي منعکس کنه. او ديگه نيازي نداره مثل اهل سياست و تبليغات مدعي بشه مردم هم همون حرف اونو مي زنند و در برابر طبقه حاکمه اقامه دعوا کنه. مردم خودشون بهتر مي دونند و بهتر تصميم مي گيرند چه کسي مشکلات اونها رو درست تر فهميده

چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶

یک داستان بلند؛ ازدواج موقت 3

بعد از جريان اظهارنظر وزيرکشور درباره ازدواج موقت که نوشته دوم من در بازگشت به آينده درباره ازدواج موقت به طور اتفاقي باهاش تقارن زماني پيدا کرد، از قرار معلوم واکنشهاي زيادي رو در بلاگشهر و رسانه ها و افکار عمومي برانگيخت. مدتي قبل به راهنمايي غيرمستقيم يکي از بازديدکنندگان وبلاگ متوجه شدم بلاگچين در مجموعه اي متشکل از بيش از چهل وبلاگ که در واکنش به سخن وزير کشور درباره ازدواج موقت نوشته بودند به نوشته ابتدايي من درباره ازدواج موقت که حدود سه هفته قبل از اظهارات وزيرکشور در بازگشت به آينده قرار داده بودم لينک داده. براي من که به شدت علاقه مند بودم درباره موضوع ازدواج موقت و بازتابهاي ذهني افکار عمومي و اهل فرهنگ و مطالعه درباره اون بيشتر کسب اطلاع کنم فرصتي عالي و نادر پيش آمده بود

مطالب حدود بيست وبلاگ رو مرور کردم. کساني که اظهار مخالفت کرده بودند به نظر مي رسيد تعدادشون بر موافقين غلبه داره و در اظهارنظراتشون يک جهت گيري عمده و شايع، ابراز نظرات سياسي و ايدئولوژيک درباره اين موضوع بود. براي اين دوستان در واقع گويا بيشتر اين موضوع جالب بوده که بدانند چرا طبقه حاکمه به چنين مطلبي پرداخته و از نوشته هاشون بيشتر اين طور به نظر مي رسيد که از موضوع ازدواج موقت به عنوان ابزاري براي تداوم جنگ و جدال سياسي و ايدئولوژيک برعليه حاکميت استفاده کرده اند. درباره کساني هم که اظهار موافقت کرده بودند اين موضوع برام جلب توجه کرد که تعداد کساني که به پتانسيلها و موقعيت منحصر به فرد ازدواج موقت در دستگاه عقيدتي و فرهنگي بومي ما توجه دارند بيشتر از اون چيزيه که من اوائل فکر مي کردم و نگاههاي جديد و متفاوت به ازدواج موقت اونقدرها هم کم شمار نيست. مطالعه کليت اظهارنظرها درباره ازدواج موقت اين احساس رو به من داد که گويا ازدواج موقت آينه اي که هر کس به بهانه سخن گفتن درباره اون، محتواي فکري و جهت گيري ذهنيش رو درش منعکس مي کنه. ازدواج موقت در خيلي از مواقع حکم فيل در اتاق تاريک رو پيدا کرده و روايتهايي که ازش انجام مي شه خيلي با هم متفاوته. يکي اون رو استراتژي حکومتي براي برون رفت نظام از بن بستي که با مسأله زنان و جنسيت پيدا کرده تلقي کرده، ديگري اون رو امتدادي بر سنت فکري مردسالارانه جو فرهنگي ايران خونده و به معني نگاه جسمي به زن تلقي کرده، ديگري درباره ازدواج موقت از سست شدن بنياد خانواده اظهارنگراني کرده، اون ديگري اون رو کلاه شرعي و فحشاي شرعي و اون يکي ازدواج موقت رو راهکار مذهبيون براي وارد شدن به دنياي مدرن خوانده. براي من جالب بود درباره قضيه اي که هنوز شکل متعين مشخص و بارزي پيدا نکرده و بيشتر در مرحله حرف و نظره چطور اين همه قضاوتها درباره اش انجام مي شه

امروز به راهنمايي راديو زمانه مطالب آقايان قابل و اشکوري رو در هم ميهن درباره ازدواج موقت خوندم. شايد بشه تا حدود زيادي موافقت آقاي قابل و مخالفت آقاي اشکوري رو تمثيلي عمومي از نوع موافقتها و مخالفتهايي که ممکنه در اين باره مطرح بشه دونست. با نظر به مطالب اين بزرگواران به نظرم دست طرف موافق خيلي پرتره. مطالعه متن رو به دوستان پيشنهاد مي کنم. من در اينجا درباره مطالب آقاي قابل چيزي نمي نويسم و درباره عموميتش موافقم. اما درباره مطالب آقاي اشکوري هم در درجه اول متعجبم چنين مطالبي از چنين بزرگواري که چنان سوابقي در انديشه و عمل اصلاح طلبي ازش سراغ داريم صادر شده

مثلاً نمي دونم آيا مي شه درباره اين جمله ايشون برداشتي کرد که موجب خجالت و تحير نشه: "دختراني كه ديگر دختر نيستند و مهمترين امتياز و سرمايه خود را از دست داده‌اند و چه‌بسا با چند بار صيغه شدن از طراوت طبيعي و جاذبه‌هاي زنانه‌شان كاسته شده است". گويا بايد اين طور برداشت کرد که از نظر ايشون مهمترين امتياز و سرمايه يک دختر بکارت اوست. البته با واقع بيني شايد قبول کنيم چنين انديشه اي در جامعه وجود داره ولي اين که ازش دفاع بشه و براي مخالفت با ازدواج موقت به اين انديشه تمسک بشه جاي پرسش و تعجب داره. جالبه که بعد ايشون ازدواج موقت رو لابد به خاطر اين که مهمترين امتياز و سرمايه دختران رو در معرض تهديد قرار مي ده امتدادي بر انديشه مردسالارانه تلقي مي کنند: "بنابراين ازدواج موقت نيز در نهايت صددرصد به نفع مردان است و باز هم به زيان زنان و به نظر مي‌رسد اين انديشه (مانند تعدد زوجات) ريشه در تفكر مردسالاري تاريخي دارد و از ابزارنگري نسبت به جنسيت و زن و سكس ناشي مي‌شود"! اصل بکارت گويا در دستگاه انديشه اي آقاي اشکوري در مخالفت با ازدواج موقت جايگاه ويژه اي داره و در اين باره از قرار معلوم به تاريخ باستاني ايران و فرهنگ ملي و قومي ايرانيان هم ارجاع مي دهند. و با توجه دادن به تفاوتهاي فرهنگي امثال آقاي قابل رو از دنباله روي روش جنسيتي غربي درباره روابط پيش از ازدواج دائم و تشکيل خانواده پرهيز مي دهند. البته من موافقم بيشک اگر بکارت براي دختر تنها سرمايه است و او چاره اي از در سايه مرد بودن نداره نبايد اونو در يک معامله موقت از دست بده و بايستي براي ازدواج دائم نگهش داره تا بتونه با استفاده از اون خودش رو براي هميشه زندگيش در سايه حمايت و سرپرستي مرد قرار بده. ولي اگر زن سرمايه ديگري هم مثل تواناييهاي مختلف انساني و اجتماعي داشته باشه و نيازي به سرپرستي مرد براي حفظ حيات مطلوب خودش نداشته باشه، به نظر نمي رسه ازدواج موقت هيچ کاهشي در خواسته ها و مطلوبيتهاش بوجود بياره. ازدواج موقت در هر حال انتخاب خوبي براي زنان و دختران ضعيف و وابسته نيست و چنين افرادي هرچند در ازدواج دائم هم شايد چندان شرايط مطلوبي نداشته باشند ولي لااقل مجبور نيستند هر چند وقت به دنبال ميزبان مناسب تازه اي باشند

اين عبارت آقاي اشکوري رو هم ببينيم: "عموم مردم و به‌ويژه زنان در طول تاريخ ديده‌اند كه احكامي چون جواز تعدد زوجات يا ازدواج موقت، آشكارا بهانه جواز عبوري رسمي بوده است براي هوسراني و هرزگي مردان متمكن و صاحب نفوذ اجتماعي (روحانيان و شاهان و اميران و بازاريان) و زن در اين ميان غالبا بازيچه‌اي بوده است در دست مردان شهوت‌ران كه يا فريب خورده يا از فقر و تنگدستي تن به ازدواج موقت يا دائم به عنوان زن دوم و سوم و ..." ازدواج موقت يک امکان جديد و يک توسعه در قابليت مانور جنسي زن و مرده و اين اختصاصيتي به مرد نداره. اما قبول دارم در جامعه و در رابطه اي که مرد قوي و زن ضعيفه هر امکان قانوني جديد که دست طرفين رو بازتر کنه در عمل بيشتر به نفع طرف مرد خواهد بود چون او قابليت استفاده بيشتري از حوزه اختيارات و حقوق خودش رو داره. اما زنجير بستن به دست و پاي طرفين تا هيچ کدوم نتونن کاري بکنند هم به نظر من روش منطقي و مناسب و انسانواري نيست. تواناييهاي بيشتر و قابليتهاي جديدتر براي مرد و به خصوص زن که به طور سنتي در عرصه جامعه ضعيف بوده به نظر من با آزاديهاي بيشتر و دادن امکان تجربيات جديد بهتر محقق خواهد شد و اين راه رو براي ممانعت زن از بهره جويي احتمالي يک طرفه مرد از او باز خواهد کرد. البته اين موضوع درباره تعدد زوجات يا ازدواج موقت افراد متأهل صدق نمي کنه مگر اين که زن هم حق چندهمسري داشته باشه. به عبارتي من مخالفت با ازدواج موقت مردان متأهل رو کاملاً منطقي مي دونم و خودم هم ازش دفاع مي کنم و اونو تا زماني که زنان متأهل حق ازدواج موقت نداشته باشند ناعادلانه، غيرانساني و ضدزن احساس مي کنم. علاقه مندم اين رو هم بگم که بيشتر دوست دارم با طرح موضوع ازدواج موقت راه براي مشروعيت بخشي به چندهمسري زنان هم باز بشه. اين موضوع هرچند فعلاً در عمل هم احساس نياز چنداني بهش وجود نداره ولي فکر مي کنم حرکتي است که براي نظم بخشيدن و روان کردن مسأله جنسيت در جامعه مون در نهايت چاره اي از حل و فصل کردنش نخواهد بود. اين راه درازي است که به انجام رسيدنش واقعاً قدرت و همتي زنانه مي خواد

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۶

ضمیمه رنسانس ایتالیا؛ انقلاب کوپرنیکی 2

در آنچه از اين پس مي آيد مسيرهاي باز هم ديگري که هنوز اصلاً مورد بررسي کافي قرار نگرفته و به اين ترتيب در ادبيات فني مورد بحث نيستند آورده مي شوند تا به سؤال اختصاصي خود درباره مسيرهاي انتقال علمي بپردازيم. از نظر من دليل اين که چرا هيچ کس پيش از اين به اين مسيرهاي انتقالي نينديشيده است مربوط به درگيري ذهني فراگير ما درباره ماهيت زندگي فکري در طي رنسانس اروپايي و اين تصور ماست که رشد علم مدرن از آن دوره به بعد به طور تقريباً کامل به نحو خودبخودي بوجود آمده است و در اين ميان تنها استثنا، ارتباط احتمالي علم رنسانس با ميراث کلاسيک يونان مورد توجه بوده است. به طور اختصاصي نشان داده خواهد شد مجموعه هاي مختلفي از دست نوشته هاي عربي که هنوز در کتابخانه هاي اروپايي حفظ مي شوند محتوي شواهدي کافي براي تشکيک در اين ماهيت خودبخودي علم رنسانس هستند و اين موضوع لااقل درباره نجوم صادق مي باشد. اين شواهد بر فصل نويني از نقل و انتقال انديشه هاي علمي بين جهان اسلامي و اروپاي رنسانس روشني مي افکنند

اين شواهد نشان مي دهند نيازي نبوده است که متون به همان شيوه که در دوره هاي ابتدايي تر قرون ميانه انجام مي شده است، به طور کامل از عربي به لاتين ترجمه شوند تا کوپرنيک و معاصرانش از محتواي آن دست نوشته هاي عربي بتوانند استفاده کنند. به طور مشخص نشان داده خواهد شد که ستاره شناسان و دانشمندان توانايي همزمان با کوپرنيک، کمي پيش از او يا بلافاصله پس از او وجود داشته اند که قادر بوده اند منابع اصلي عربي را بخوانند و محتواي آن را در همان محيطي که کوپرنيک در تلاش براي بازسازي بنيانهاي رياضياتي نجوم يوناني بوده است به اطلاع شاگردان و همکارانشان برسانند.به روشني اين وضعيت تفاوت زيادي با شرايطي که دانشمند بيزانسي يوناني خود را در اوائل قرن چهاردهم در آن احساس مي کرده است ندارد. شرايطي که او يافته هاي خود را از متون عربي و فارسي در زبان يوناني گزارش مي کند و به اين ترتيب موجب مبهم سازي مرزهاي بين علم يوناني و علم عربي/اسلامي مي شود

اگر اين مشکل را به ظاهر شدن ابتدايي دو برهان رياضياتي در متون عربي و سپس ظاهر شدن بعدي آنها در آثار کوپرنيک محدود بدانيم مي توان موضوع مرزهاي مبهم علمي را رد کرد و چنين قضاوت کرد و انديشيد که اينها تنها نمونه هايي کوچک و محدود از انتقال علمي هستند و در واقع به عبارتي چنين مي توان ادعا کرد که اين موارد به طرز کاملاً تصادفي رخ داده است يا تنها به خاطر نقش انتقالي بيزانس يوناني اتفاق افتاده است که مواردي مشابه آن نمونه هايي در تاريخ دارد. با چنين رويکردي شايد حتي بتوان به طور موفقيت آميزي از انديشيدن به پيامدها و اشارات بزرگتري که در پشت اين شواهد تاريخي انتقال علمي درباره چگونگي جو فکري اروپا در انتهاي قرن پانزدهم و تمامي قرن شانزدهم و حتي پس از آن مطرح مي شوند پرهيز نمود. اما زماني که اين يافته ها با شباهتهاي بسيار بيشتر بين متون نجومي کوپرنيک و آثار ستاره شناس دمشقي متقدمتر، ابن شاطر همراه مي شود که به نحو ممتازي بوسيله سوردلو در ويرايش و ترجمه اي که براي کتاب کامنتاريولوس کوپرنيک انجام داده است مستند شده اند، يا تنها به عنوان دو مثال از ساير رشته ها، با پديده هاي انتقالي مشابه در پزشکي و رياضيات همراه مي شود، آنگاه چنين شواهدي نياز به جلب توجه و توضيحاتي بسيار مشروحتر خواهند داشت و اين گونه است که روشهاي سنتي ما درباره ارجاع به تصادف و اتفاق و اکتشافات مستقل اروپايي يا حتي اعتقاد ما به ماهيت فرهنگي علم جديد شروع به در هم شکستن خواهند کرد

براي تفصيل بيشتر در اين باره به ماهيت کاملاً يکسان مدل کوپرنيکي براي ماه با مدل ابن شاطر براي ماه يا شباهتهاي قابل توجه در مدلهاي اين دو براي حرکت عطارد توجه کنيد که هر دو مورد به نحو سنگين و تفصيلي در متون بوسيله نوژباوئر و سوردلو مستند شده اند. يا در حوزه هايي غير از نجوم، دوباره به ظاهر شدن توصيف جريان خون ريوي ابتدا در يک متن عربي از دانشمند دمشقي، ابن نفيس (وفات 1288) که به طور تقريبي در همان دوره ستاره شناساني که دو برهان رياضياتي مورد اشاره را ساختند زندگي مي کرد و نظرات طبيش را در کتابي پيش از سال 1241 شرح داده است و ظاهر شدن بعدي همين توصيف درباره جريان خون ريوي در آثار مايکل سروتوس (1511-1553 او در اين سال به فرمان کالوين، يکي از قهرمانان اصلاحات مذهبي اروپا به همراه کتابهايش در ژنو به آتش کشيده شد) و ريالدو کولومبو (1510-1559) که هر دو معاصران کوپرنيک در قرن شانزدهم بوده اند توجه کنيد. در همين زمينه همچنين به ياد آوريد هاروي که اکتشاف جريان خون ريوي به او نسبت داده شده است از دانشگاه پادوا در شمال ايتاليا فارغ التحصيل شده بود. در بين هيئت علمي پزشکي اين دانشگاه حدود يک قرن پيشتر از هاروي، پزشک شناخته شده ونيزي، آندرياس آلپاگوس (وفات 1520) حضور داشت. اين آندرياس حدود 30 سال در دمشق به عنوان پزشک اداره کنسولي در انتهاي قرن پانزدهم و اوائل قرن شانزدهم به کار اشتغال داشته است. او در مدت حضور در دمشق به اندازه کافي عربي آموخته بود تا آثار فلسفي و پزشکي ابن سينا و آثار پزشکي ابن نفيس را که به حرکت ريوي خون اشاره کرده بود ترجمه کند. با اين حال نسخه ترجمه آندرياس که هنوز در دانشگاه بولونا موجود است، به نظر نمي رسد شامل آن بخشي که درباره جريان خون ريوي است باشد

در رياضيات به اين موضوع توجه کنيد که اعداد اعشاري ده تايي به استوين (حدود 1600) نسبت داده مي شود در حالي که چنين اعداد اعشاري در آثار رياضياتي عربي از قرن دهم ميلادي وجود داشته است. در همين حوزه همچنين به موضوع بحثهايي که در قرن شانزدهم در چندين منطقه اروپايي درباره حوزه جديد جبر در رياضيات برقرار بود و ريشه هاي احتمالي عربي آن توجه کنيد. جيواني سيفولتي در همين اواخر اين موضوع را مورد توجه قرار داده است. يا در زمينه ابزارهاي علمي دوباره به نسخه نادري از يک اسطرلاب عربي که در اصل در بغداد قرن نهم ساخته شده بود و سپس در يک صفحه پيش نويس در طي ربع ابتدايي قرن شانزدهم بوسيله آنتونيو دسانگالو جوانتر (وفات 1525) مورد نسخه برداري قرار گرفت توجه کنيد. او يکي از معماران کليساي اعظم سنت پيترز بوده است

زماني که تمامي اين شواهد بر روي ميز جمع مي شوند لااقل بايستي از ماهيت فراگير و سرتاسري چنين نمونه هايي تحت تأثير قرار بگيريم. اين شواهد براي آنان که هنوز به روش فکري خود درباره ماهيت فرهنگي علم ادامه مي دهند يا تمامي اين مشکلات را به عنوان مشکلات انتقال علمي طبقه بندي مي کنند مشکل ساز هستند. در ملايم ترين و محتاطانه ترين شکل ممکن چنين مي توان گفت که دلالتها و اشارتهاي اين مشکلات براي دسته بنديهاي تحليلي که در مطالعات فرهنگي علمي مورد استفاده قرار مي گيرند به نحو ترديد ناپذيري راديکال و ريشه اي هستند

اين نوشته ترجمه اي اختصاري از اين متن است

زيرنويس: اين نوشته اگرچه به خاطر رويکرد کميابش در نگاه عادلانه و منصفانه و واقع بينانه به تاريخ انديشه و فرهنگ و علم بشري ارزش زيادي دارد اما همچنان محافظه کاري و احتياط در برابر انديشه غالب اروپايي به خوبي در متن لمس مي شه. ضمن اين که بايستي به اين موضوع هم توجه کرد که تأثيرگذاري مسلمانان بر تمدن مدرن اروپا تنها در حوزه علوم و فنون نبوده و ايشان در رويکردهاي فلسفي و انساني نيز تحت تأثير انديشه هاي مسلمانان بوده اند. در اين باره به خصوص موضوع شکوفايي فرهنگ جنوب فرانسه در اواخر قرون وسطي، سنت تروبادورها و چيزي که به اسم عشق افلاطوني خوانده شده است مورد توجه بيشتري قرار گرفته است. در هر حال رويکردهاي تحقيقي جامع و فراگيري براي بازيافتن و شناخت و چگونگي مسيرهاي تأثيرگذاري مسلمانان در حوزه هاي مختلف انساني بر اروپائيان مورد نياز هستند

ضمیمه رنسانس ایتالیا ؛انقلاب کوپرنیکی

بين سالهاي 1957 و 1984 اوتو نوژباوئر، ادوارد کندي، ويلي هارتنر، نوئل سوردلو و نويسنده حاضر، جورج ساليبا و جمعي ديگر توانستند مشخص کنند که ساختمان رياضياتي نجوم کوپرنيکي چنان که در نهايت ساخته شد، صرفاً با استفاده از اطلاعات رياضياتي موجود در آثار رياضياتي و نجومي يونان کلاسيک از قبيل "عناصر" اقليدس و "آلماگست" بطلميوس قابل ساختن و ارائه کردن نبوده است. آنچه براي اين کار مورد نياز بوده است و در حقيقت کوپرنيک (1473-1543) از آن استفاده کرده بوده است، افزودن دو برهان رياضياتي نوين بوده است. هر دوي اين برهانهاي رياضياتي اولين بار حدود سه قرن پيش از کوپرنيک ساخته شده بودند و بوسيله ستاره شناساني که در جهان اسلامي زندگي مي کرده اند براي اصلاح نجوم يوناني مورد استفاده بوده اند

به عبارت ديگر، تحقيقي که در طي اين چهل سال استثنايي فراهم آمد امروز روشن ساخته است پايه رياضياتي نجوم کوپرنيکي به جز دو برهان رياضياتي مهم به طور عمده از منابع يوناني (بيشتر اقليدس و بطلميوس) اخذ شده بود. اين دو برهان بعداً بوسيله ستاره شناساني که در جهان اسلامي کار مي کردند و بيشتر عربي مي نوشتند افزوده شده بودند. علاوه بر اين، همين يافته هاي جديد امروز نشان داده اند بستري که در آن اين برهانهاي رياضياتي اولين بار در منابع نجومي عربي بروز يافتند، فضايي از نقد و اصلاح سنت نجومي يوناني بوده است. ما همچنين مي دانيم آثاري که محتوي اين برهانها هستند بيشتر در طي قرنهاي سيزدهم و پس از آن نوشته شده اند. گزارشهاي مرتبط با اين آثار در منابع مختلفي به چاپ رسيده است

تا جايي که مي دانيم هيچ يک از متون عربي که محتوي اين برهانها هستند هيچ گاه به لاتين ترجمه نشده بودند. يا اگر ترجمه شده باشند لااقل به آن نحوي که مي دانيم ساير منابع علمي عربي در طي قرون ميانه اوليه ترجمه شدند، نبوده است. چنان که مي توان درباره انتقال آثار پزشکي ابن سينا يا آثار فلسفي ابن رشد و يا صدها متن عربي ديگر به لاتين سخن گفت و به سادگي "ترجمه شدن" آنها را به لاتين در دوران بزرگ و شناخته شده اما کمتر بررسي شده عصر ترجمه در اوائل قرون وسطي مستند کرد، توضيح ساده اي براي انتقال مستقيم مشابهي در مورد اين برهانهاي رياضياتي وجود ندارد. علاوه بر اين ما همچنين مي دانيم که اين برهانها پس از ابداع، در متون نجومي عربي به طور گسترده اي در اشکال و روشهاي گوناگون مدتها پيش از زمان کوپرنيک، همزمان با او و حتي پس از او مورد استفاده بوده اند

در نهايت اين که اکنون بهتر درک شده است که متون عربي نجومي که از اين برهانها استفاده کرده اند بخشي از آن سنت مستحکم در نجوم عربي بوده است که هدفش نقد، اعتراض و خلق جايگزينهايي درباره نجوم يوناني به ارث برده شده بوده است. اين موضوع با اين تلقي که به وفور تکرار شده است مبني بر اين که نجوم عربي در ارتباط با نجوم يوناني تنها آن را حفظ کرده و خود را با آن تطابق داده و سپس آن را در ترجمه هاي عربي لاتين قرون وسطي به اروپا بازگردانده است متفاوت است

حال زماني که به ياد مي آوريم نجوم کوپرنيکي خودش مفهومي چون "انقلاب کوپرنيکي" را خلق کرده است، مفهومي که به نحو درخشاني بوسيله توماس کوهن در کتابي به اين نام مورد تفصيل قرار گرفته است، و اين که "انقلاب کوپرنيکي" در خود روح علمي دوره رنسانس را متبلور ساخته است، مشکل نيست تصور کنيم چرا اين همپوشاني بين نجوم رياضياتي کوپرنيک و نجوم رياضياتي ستاره شناسان عربي نگاري که پيش از او فعاليت مي کردند، يا آن مرزهاي مبهم و تار بين نجومهاي عربي و کوپرنيکي به نحو فوق العاده اي جذاب مي شوند

در واقع زماني که کسي به اين موضوع از زاويه ديد مرزهاي مبهم نگاه کند، آن گاه امکان انتقال انديشه ها مشابه آنچه درباره اين دو برهان اتفاق افتاده است به خودي خود بسيار فريبنده خواهد شد. زيرا اين موضوع به روشني دلالتهايي جدي درباره ماهيت خودبخودي سنت علمي رنسانس يا سنت علمي عربي/اسلامي دارد يا حتي دلالتهاي ديگر درباره مفهوم علم منطقه اي در برابر علم جهاني دارد. زماني که در قالب انتقال علم عربي به غرب يا تأثيرگذاري علم عربي بر علم غربي به اين موضوع نگاه کنيم، ساده است مجسم کنيم چرا مهمترين تحقيقي که در حال حاضر در تاريخ نجوم عربي و رنسانس بايستي دنبال شود مشخص کردن مسيري است که از طريق آن اين دو برهان ممکن بوده است در اختيار کوپرنيک قرار گيرد. به اين ترتيب سؤالي که مطرح مي شود اين نيست که آيا کوپرنيک از آثار پيشينيان اسلامي خود مطلع بوده است بلکه سؤال اين است که او چه زماني، کجا و چگونه اين برهانها را از آنها آموخته است و اين پرسشي بود که همين اواخر بوسيله سوردلو و نوژباوئر در اثر مشترک خود درباره نجوم رياضياتي کوپرنيک که امروز در اين زمينه اثري کلاسيک به شمار مي رود پرسيده اند

در اين مسير و در طي دهه هفتاد او نوژباوئر يک مسير احتمالي انتقال اين برهانها را نشان داد. او در يک دست نوشته بيزانسي يوناني يکي از اين برهانها را که امروز به عنوان نظريه (خواجه نصيرالدين) طوسي شناخته مي شود يافته است و مشخص کرده است که اين دست نوشته يوناني که محتوي اين برهان بوده است پس از سقوط کونستانتينوپل در سال 1453 به ايتاليا برده شده است. دلالت روشن اين واقعيت چنين است که اين دست نوشته يوناني پس از اين که وارد ايتاليا شده است خودش يا گزارشي از محتويات آن به نحوي در حوزه توجه کوپرنيک قرار گرفته است. کوپرنيک در اواخر قرن پانزدهم و اوائل قرن شانزدهم مکرراً از شمال ايتاليا بازديد کرده است و در آنجا ساکن بوده است

نتايج مشکل ساز در پيگيري نظريه انتقال انديشه هاي علمي از جهان اسلامي به اروپا که با توجه به اين دو برهان در اينجا ظهور مي کنند ما را به اين نتيجه مي رساند که اين موضوع که در چهل سال اخير مطرح شده است مي تواند نقشي ويرانگر در ارتباط با تلقيهاي عموماً پذيرفته شده داشته باشد. اول اين که هيچ شاهد محکمي وجود ندارد که کوپرنيک خود مي توانسته است عربي بخواند تا بتواند به طور مستقيم از تحقيقاتي که هنوز در تمدن اسلامي در جريان بوده است يا از متون عربي که محصول اين تمدن و محتوي اين برهانها بوده اند بهره ببرد. دوم اين که هيچ شاهد محکمي وجود ندارد که چنين متون عربي به لاتين که به خوبي شناخته شده است که کوپرنيک مي توانسته است آن را بخواند و بنويسد ترجمه شده باشند. علاوه بر اين دانسته است که کوپرنيک مي توانسته است يوناني بخواند زيرا او به هر حال يک دانشمند آموزش ديده "رنسانس" بود و دانسته است که او مدتي را حدود ده سال کم و بيش در شمال ايتاليا زندگي کرده و مطالعه کرده است. به اين ترتيب احتمال برخورد او با دست نوشته يوناني مورد نظر که بوسيله نوژباوئر کشف شده است و از جمله محتوي نظريه طوسي است لااقل به نظر مي رسد قابل تأمل باشد. و نوژباوئر خود با چنين نظري به موضوع مي نگريسته است. وي سپس در همراهي با سوردلو با قدرت و صراحت بيشتري اين نظر را ابراز کرده است. در واقع سوردلو و نوژباوئر در کتاب مشترک خود جسورانه اين گونه ادعا کرده اند که چنين برهانهاي عربي در واقع در حدود سال 1500 در گردش بوده و شناخته شده بوده اند و به اين ترتيب چنين نتيجه گرفته شده است که کوپرنيک مي توانسته است از طريق تماسهايي که در ايتاليا داشته است آنها را آموخته باشد

با علاقه به تصويرکردن بيهودگي مطالعات دانش فرهنگي بايستي بر روي مشکلاتي متمرکز شد که بوسيله خود اين دست نوشته بيزانسي يوناني که بوسيله نوژباوئر کشف شده است بروز مي يابد. آيا اين دست نوشته را بايستي به عنوان بخشي از علم يوناني که هيچ وقت در تاريخ خود محتوي چنين برهاني نبوده در نظر گرفت يا آن را به عنوان بخشي از علم اسلامي/عربي تلقي کرد که برهانها ابتدا در آن ابداع شده و سپس از طريق آن به لاتين ترجمه شده و در اين دست نوشته مورد نسخه برداري قرار گرفته است؟ چنين تصور مي شود که نويسنده دست نوشته يوناني بيزانسي در اوائل قرن چهاردهم با هدف فراگيري مخصوصاً آخرين يافته هاي نجوم اسلامي/عربي به سرزمينهاي اسلامي رفته بوده است و سپس نتايج مأموريت خود را به زبان يوناني گزارش کرده است. در بين اين نتايج مورد بحث نظريه طوسي مطرح شده است. در چنين زمينه اي کاملاً مشروع است بپرسيم: دانشي که در آن دست نوشته بيزانسي يوناني متأخر ثبت شده است دانش چه کسي است؟

در سطح مستندسازي انتقال انديشه ها از طريق متون نوشتاري اکتشاف نظريه طوسي در يک دست نوشته يوناني که ممکن بوده است در دسترس کوپرنيک قرار گرفته باشد، نمونه نسبتاً خوبي از امکان انتقال اين برهان از طريق مسير يوناني است. با اين حال برهان دوم هنوز از چنين شانسي مشابه برهان اول برخوردار نبوده است و هنوز سند يک منبع يوناني احتمالي که به آن اشاره کرده باشد به دست نيامده است و چگونگي انتقال آن از متون عربي به کوپرنيک همچنان منتظر بررسيهاي بيشتر است
ادامه دارد

اين نوشته ترجمه اي اختصاري از اين متن است

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۶

رنسانس در ایتالیا؛ هنرهای ادبی

آرمان اومانیستی تعلیم رنسانس خلق کردن اومو یونیورساله یا مرد کامل بود. مرد کامل در درون خود تمامی دانش و مهارتهای هنرهای گوناگون را از گرامر، فن بلاغت بیان و فلسفه تا هنر، موسیقی، شعرگویی و معماری داشت. ما بیان خود را درباره "مرد رنسانس" از اومو یونیورساله اخذ می کنیم

هیچ تاریخی درباره ادبیات رنسانس نمی تواند بدون توجه به فراگیری و جامعیت اشعار دوره رنسانس عادلانه تلقی شود. در حقیقت چیزی از قبیل آن چه که ما نویسنده یا شاعر حرفه ای می نامیم وجود نداشت. ادبیات رنسانس به نحو آرمانی هر محصولی از رنسانس تعلیمی بود که در حوزه هنرهای زبانی به خصوص شعرسرایی بوسیله هر مرد آموزش دیده ای که تا اواخر دوره رنسانس در این ساختار مشارکت داشته است به می رسید. به این ترتیب فرهنگ عالی رنسانس یک فرهنگ ادبی و خلق ادبی است. بیشتر چهره های شاخص رنسانس شامل خاندان مدیسی و پاپها در حوزه خلق ادبی فعال بودند. به عنوان نمونه لورنزو دمدیسی به نحو برجسته ای یک شاعر خلاق و مستعد بود

رنسانس ایتالیایی جهانی از اشعار است و شایسته است بگوییم رنسانس ایتالیا بیش از آن که جهان هنرهای دیداری باشد دنیای شعر و ادبیات است. با این حال این شعرسرایی ممکن است کاملاً قانونمند و ساختارمند باشد. در دنیای جدید ما خلوص و اصالت را (به هر معنی که باشد) در ادبیات و به خصوص شعرسرایی مورد تمجید و ستایش قرار می دهیم. با این حال خوانندگان و مخاطبان دوره رنسانس به نظر می رسد بیشتر متمایل بودند شعرسرایی را در قالبهای اقسام شعری، قوانین معمول شعری و مهارت شعرسرایی درک کنند. یک نویسنده می توانست به سادگی انبوهی از غزلهای عاشقانه را حتی اگر واقعاً عاشق نمی بود بسراید و این امر مشکلی محسوب نمی شد زیرا فضیلت شعرسرایی در خاصیت ابداعگرانه آن نهفته بود و این به معنای کشف روشهای بیان در اقسام شعری مختلف و با عبارات مناسب برای ابراز احساسات، حالات روحانی و اندیشه های فکری مشخص بود. همچنین ممکن بود اشعار براساس مهارت نویسنده در واژگونسازی و تغییر روشهای متداول مورد قضاوت قرار گیرد. چنان که در مورد هنر و معماری صاحب سبک صادق بود، شعرسرایی رنسانس ایتالیا از همان ابتدا در جهت جلب توجه به قوانین و روشهای متداول و این که چگونه می توان آنها را به بازی گرفت یا به طور کامل واژگون ساخت حرکت می کرد

غزل و شعرسرایی

هیچ شکل ادبی بیش از غزلها و توالیهای چهارده گانه آن برای رنسانس مشخص کننده محسوب نمی شود. غزل ایتالیایی که شعری ترانه ای با چهاره سطر بود یک ساختار وزنی دقیق داشت که غزل را کم و بیش به دو بخش مجزا تقسیم می کرد. نیمه اول که هشت سطر با ساختار وزنی مشخص دارد اوکتت خوانده می شود. نیمه دوم شش سطر و ساختار وزنی متفاوت و گاه متنوعی دارد و سستت خوانده می شود. به این شعر غزل پترارچی گفته می شود که به افتخار پترارچ نامگذاری شده است. توالی غزلی او برای معشوقش لورا در نوشتن غزل تبدیل به الگویی شد که تا سه قرن پس از او مورد تقلید قرار می گرفت

برخلاف سایر اشکال شعرسرایی مردمی در آن زمان، غزل یک شعر ترانه ای کوتاه بود که بر احساسات و اندیشه ها در یک دامنه زمانی کوتاه متمرکز بود. در غزل یک حس روایتگرانه یا زمانمند وجود ندارد بلکه متشکل از یک مفهوم یا تجربه پیچیده واحد می باشد. از سوی دیگر توالی غزلی در ایتالیا در قرون وسطی با شاعرانی چون دانته شروع شد. بین هر غزل دانته شرایطی را که منجر به هر غزل شده است روایت می کند و این تا حدودی شبیه نوشته های زنان درباری ژاپن دوره هیان می باشد. پترارچ با خارج کردن روایتگری، توالی غزلی را دچار انقلاب کرد و تمام آنچه که باقی گذاشت یک توالی از غزلها بود که درباره یک موضوع واحد بودند. در مورد پترارچ غزل متمرکز بر عشقش نسبت به لورا و پیامدهای عاطفی، فکری و روحانی پس از آن بود. نقل داستانی وجود ندارد بلکه تنها جریانی از احساسات و افکار مختلف و متضاد طرح می شوند. پترارچ عشق خود را مورد تأیید قرار نمی دهد و با تبعیت از آگوستین این عشق را نوعی انحراف توجه و رنجش روحانی برمی شمرد

هرچند غزلسرایان ایتالیایی که پس از پترارچ شعر می سرودند الزاماً درباره نظرات او را درباره محکوم کردن عشق هم عقیده نبودند ولی پترارچ یک الگوی مورد قبول برای توالیهای شعری بنیان گذاشته بود: جستجو و تعلیق در بین احساسات و روحانیات رنگارنگ و متضاد بشری. توالیهای غزلی، شعر عاشقانه (معمولی) نیستند بلکه اشعاری هستند درباره عشق و محدوده احساسات و تجربیاتی که بر می انگیزاند. در نهایت توالی غزلی بیشتر برای تقلید از سنتهای متداول شعری مختلف که ردباره عشق صحبت می کردند به کار می رفت. این اشعار از افسوس خوردن به حال خویش تا اظهار شادی و تا استقبال شعری فی البداهه متفاوت بودند. با این حال با گرامیداشت نوافلاطونگرایانه درباره عشق و تلقی آن به عنوان ابزاری برای رسانیدن فرد به خداوند، توالی تغزلی ایتالیایی نوعی فلسفه بسیار جدی و نیمه مذهبی درباره عشق اتخاذ کرد

شعرسرایی حماسی

هرچند ما امروز به ندرت آن را می خوانیم اما ستایش شده ترین و مورد احترام ترین سنت شعری رنسانس شعرسرایی حماسی بود که معمولاً به لاتین نوشته می شد. بازیابی ادبیات کلاسیک همچنین شامل بازیابی کامل اشعار هومر بود که در همراهی با آنئید از ورژیل به عنوان محصولات ادبی بزرگ دوران کلاسیک تلقی می شدند. تنها بعضی شاعران بسیار خاص جسارت تقلید از آنها را داشتند. پترارچ خودش کوشید با نوشتن یک شعر حماسی لاتین درباره سیپیو افریکانوس قهرمان جنگ پونیک دوم در رم این روش شعری را بیازماید. اما او هیچ وقت آن را تمام نکرد و تاریخ ادبیات حماسه در ایتالیا شامل مجموعه بلندی از طرحهای نه چندان اتمام یافته و اشعار بلند فراموش شده می باشد

یک شکل شعری بلند و روایتگرانه دیگر که در رنسانس توسعه یافت هرچند به نحو دقیقی حماسی تلقی نمی شود، افسانه گویی بود که تاریخی بلند و پرثمر در قرون میانه داشت. شایعترین شیوه افسانه، نقل روایاتی از ماجراهای یک شوالیه در حال سفر بود. داستان بسیاری از این افسانه ها درباره رزم آوری نبود بلکه در ارتباط با بی اعتنایی روحانی و دنیایی نسبت به جهان شوالیه گری بود. شاید بزرگترین اثر ادبی رنسانس ایتالیا "ارلاندوی دیوانه" از آریوستو است که یک افسانه هرزه و بذله گویانه درباره بیوفایی و دیوانگی اورلاندو شوالیه بزرگ شارلمان است. آریوستو بر این قصد بود که افسانه اش ادامه ای بر افسانه بذله گوی دیگری با عنوان "اورلاندوی عاشق" اثر بویاردو باشد اما شعر او از آن افسانه اولیه اهمیتی بیشتر یافت. افسانه یک شاهکار در ارتباط با روش فکری رنسانس است. در حالی که افسانه قرون وسطی بی اعتنایی روحانی و دنیاگرایی قهرمانش را محکوم می کرد، اورلاندوی دیوانه از چنین حالتی لذت می برد و جهانی را به نمایش می گذارد که در آن طرز اندیشه انسان و علاقه او به دانستن منبع عظمت محسوب می شود

درام

در تمامی قرون میانه درام و تئاتر تنها مرتبط با موضوعاتی مقدس مانند داستانهای انجیل بود. درام کفرآمیز یا اصلاً شناخته شده نبود یا تنها برای هجو و تمسخر اجرا می شد. درامانگاران کلاسیک عملاً در قرون وسطی ناشناخته بودند. تمامی درامانگاران باستانی مانند نمایشنامه نویسانی چون سوفوکلس، آشیلوس و اوریپید همراه با نویسندگان کمدی رومی مانند پلائوتوس و ترنس تنها بوسیله اومانیستهای رنسانس کشف شدند. هرچند در دوران مدرن، دارم کلاسیک نسبت به سایر گونه های ادبی بیشتر خوانده شده و مورد بررسی قرار می گیرد ولی در دوران رنسانس بیش از همه اشعار حماسی، ترانه ها و فلسفه مورد توجه قرار گرفت. و به این ترتیب درام به خوبی در ادبیات رنسانس نمایانده نشده است

اولین درامانگاری که در ایتالیا از الگوهای کلاسیک تقلید کرد جیانجورجیو تریسینو بود که یک اومانیست ثروتمند با دامنه اطلاعات بسیار وسیع بود. او از جمله به عنوان یک فیلسوف نوافلاطونگرا و شاعر مشهور بود. وی همانند بسیاری دیگر کوشید تا شعری حماسی بنویسد. اثر او با عنوان "ایتالیا از دست گوتها آزاد شد" هرچند شعری درباره فتح مجدد ایتالیا بوسیله جوستینیان است اما به طور عمده دایره المعارفی از دانستنیهای تریسینو درباره هر موضع محتمل شامل ریاضیات و معماری می باشد. او اولین تراژدی ایتالیایی را به نام سوفونیسبا در سال 1514 نوشت. تراژدی هر چند در ایتالیا مطرح شد اما هیچ گاه به طور حقیقی در آنجا همچون گسترشی که در انگلیس اواخر قرن شانزدهم پیدا کرد توسعه نیافت

اما درباره کمدی وضع متفاوت بود و ایتالیاییها بخشی از ادبیات کلاسیک در تاریخ کمدی را خلق کردند. در بین این کمدیها، مشهورترین و تأثیرگذارترین مورد کاری از نیکولو ماکیاولی با نام مهرگیاه بود. این نمایشنامه که با ادبیات محاوره ای ایتالیایی نوشته شده است درباره تلاشهایی که برای گول زدن یک پیرمرد و گرفتن پولهایش انجام می شود نگاشته شده است. طرح اصلی نمایشنامه مأخوذ از بسیاری از اصولی است که ماکیاولی در کتاب دیگرش با نام شاهزاده درباره فلسفه سیاسی مطرح کرده بود. همچون حاکم آرمانی شاهزاده، دنیای مهرگیاه دنیایی است که در آن بیصداقتی و خودمحوری نتیجه بخش است

کاستیلیونه

شاید محبوبترین اثر ادبی رنسانس پس از آثار پترارچ اثری به نام "کتاب درباری" از بالدسر کاستیلیونه در سال 1516 باشد. کاستیلیونه یک کنت و سیاستمدار بود و کتاب او در حقیقت چیزی در ارتباط با ادبیات یا فلسفه نیست. بلکه بیشتر به شکل مباحثه ای درباره رفتار آرمانی مردان و زنان اشرافی در موقعیتها و در ارتباط با موضوعات متفاوت از جمله عشق می باشد. در دنیای مدرن نزدیکترین شباهت را با نوشته هایی در باب آداب معاشرت دارد ولی کتاب درباری بیشتر در ارتباط با طبیعت انسانی نهفته در زیر رفتارهای اشرافی است

کتاب درباری مرد آرمانی را به صورت مرد کامل یا شخصی که در حوزه وسیعی از دانشها و مهارتها توانایی دارد طرحریزی می کند. برای یک فرد بافرهنگ مهمتر از هر چیزی راحتی خاص او در ارتباط با موقعیتهای مختلف و استفاده آسان او از دانش، عشق و مهارتهای گوناگون است. کاستلیونه این کیفیت را اسپرزاتورا می نامد و این اندیشه ای است که برای چندین قرن پس از آن همراه با احساس اشرافی نسبت به خود مطرح بود. در واقع خوش مشربی در قرن بیستم به طور کامل در ارتباط و برخاسته از احساس اشرافی کاستیلیونه در ارتباط با اسپرزاتوراست

کاستیلیونه اولین نویسنده اروپایی است که درباره نقش اجتماعی زنان در خارج از خانه نظریه پردازی می کند. در حالی که او به زنان جایگاهی مهم همچون مردان اعطا نمی کند اما روی تعلیم و فضیلت او تأکید می کند و همان شکل از اسپرزاتورا را که در مورد مردان مطلوب می داند به ایشان نیز تعمیم می دهد. در حالی که این کتاب بحثی بین گروههای مختلف از جمله زنان است مشکل است دریافت کرد که عقیده کاستیلیونه چه بوده است. با این حال کتاب سوم بحثی گسترده بین چندین شخصیت است که درباره برابری زنان با مردان در حوزه های گوناگون است. البته کاستیلیونه تنها درباره زنان اشرافی و ثروتمند سخن می گوید. او درباره موضوع افراد غیراشرافی سکوت اختیار می کند

این نوشته ترجمه ای از این متن است

پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۶

رنسانس در ایتالیا؛ معماري و فضاي عمومي

در تمامي دوره گوتيک در قرون ميانه، زماني که معماري در فرانسه و انگليس با بنا ساختن کليساهاي اعظم غول پيکر با فضاي داخلي فوق العاده که نمايانگر يکي از نقاط اوج نبوغ معماري اروپايي است، تحت غلبه اجراي معماري در عظيم ترين مقياسهاي تاريخ غرب بود، معماري ايتاليايي امري بي اهميت و نسبتاً کوچک محسوب مي شد. هرچند معماري گوتيک در ايتاليا وجود داشت اما به نظر مي رسد وسعت ميدان ديد، نبوغ و ابهت معماري دولتشهرها از آن فراتر رفت. دوره رنسانس توسعه يک معماري جديد را از قرن پانزدهم تا قرن شانزدهم تجربه کرد که اولين نمونه معماري مدرن بود. زماني که ما به ساختمانهاي دوره رنسانس نگاه مي کنيم در نظرمان آشنا هستند تقريباً چنان که گويا آنها يکصد سال پيش ساخته شده اند. زبان معماري که بوسيله معماران رنسانس ايتاليا ابداع شد تبديل به زبان معماري غالب دنياي جديد شد که تنها با ظهور معماري مدرن در قرن بيستم کنار گذاشته شد

معماران دوره رنسانس معماري خود را تا حدودي در نتيجه علاقه احيا شده خود نسبت به ويرانه هاي روم و يونان، از طريق بازيابي متون کلاسيک درباره معماري و به خصوص ده کتاب نويسنده رومي، ويتروويوس که درباره معماري نگاشته شده بود اخذ کردند. آنان همچنين اشکال جديد و زبان ديداري جديدي ابداع کردند که از دوره کلاسيک منشعب نشده بود. بتدريج معماران، اومانيستها و نقاشان دوره رنسانس (معماري در رنسانس به عنوان يک هنر کامل و فراگير تلقي مي شد) انديشه اي جديد درباره فضاي عمومي ابداع کرد که در آن جامعه احساس افتخار و ارجمندي کند و جامعه در مقياسي که تمام شهر را در بر مي گيرد تنظيم و ترتيب يابد

در دوره رنسانس معماري به عنوان هنر عالي در نظر گرفته مي شد. نظريه پردازان بر اين باور بودند که طراحي معماري مانند همه هنرها از تجربه انساني بر مي خيزد اما معماري همچنين نمايانگر عاليترين دستاوردهاي هنري ممکن براي بشريت بود. اما معماري چنان که امروز تلقي مي شود يک حرفه تخصصي تلقي نمي شد. طراحي معماري بوسيله معماران حرفه اي، نقاشان، مجسمه سازان (از قبيل ميشل آنجلو)، اومانيستها، بنايان و افراد آماتور ساده با صرف زمان و هزينه بسيار انجام مي شد

هنر طبق چيزي که در نهايت از کتابهاي ويتروويوس درباره معماري اخذ شده بود مبتني بر هفت اصل بود. مهمترين اصل در اين ميان تقارن بود و اين به آن معنا بود که بخشهاي مختلف بايستي از نظر هندسي متعادل باشند. در اولين نمونه هاي معماري رنسانس نوعي شيدايي براي نظم و تقارن وجود دارد. علاوه بر اين بخشهاي مختلف يک کليت معماري بايد مطابق و هماهنگ با يکديگر باشند که در نظريه معماري به اين موضوع حالت و مزاج بنا گفته مي شد. با اين حال با توسعه معماري، طراحان شروع به طغيان عليه سخت گيريهاي نظريه ويتروويوسي کردند. در دهه 1530 به خصوص در کارهاي ميشل آنجلو، معماران شروع به رفتاري ديوانه وار درباره عدم تقارن و استفاده از مخلوطي به شدت نامنظم از عناصر معماري کردند. اين شيوه طغيانگر معماري با نام معماري صاحب سبک و براساس پديده اي مشابه در نقاشي رنسانس نامگذاري شد

برونلسکي

به طور معمول ابداع شيوه منحصر به فرد ايتاليايي در معماري رنسانس به فيليپو برونلسکي (1377-1466) نسبت داده مي شود. او همچنين ابداعگر اصول زاويه ديد خطي در طراحي و نقاشي شمرده شده است. در سال 1419 او مأموريت يافت گنبد کليساي اعظم فلورانس را که بناي آن در سال 1296 آغاز شده بود بسازد. در سال 1419 ساختمان همچنان ناتمام باقي مانده بود زيرا هيچ کس به درستي درباره چگونگي ساخت گنبد نمي توانست تصميم گيري کند. برونلسکي مشکل را با ابداع نوع جديدي از گنبد حل کرد. گنبد برونلسکي به جاي حالت نيمکره اي، هرمي و مرتفع بود. گنبد هشت وجه داشت و برونلسکي در خارج گنبد در مرز وجه هاي مجاور قوسهايي سفيد رنگ ساخت تا توجه را به اين هشت وجه جلب کند. اين اولين گنبدي بود که از زمان دوره کلاسيک تا آن زمان ساخته شده بود که به طور عمده کارکردي خارج ساختماني به جاي کارکردي داخل ساختماني داشت. در معماري قرون وسطي، گنبدها به نحوي طراحي مي شدند تا از داخل مجموعه بنا قابل ديد باشند. با اين حال گنبد برونلسکي از تمامي فلورانس قابل مشاهده بود و در حقيقت هنوز امروز هم بر منظره هوايي شهر تسلط دارد. در اينجا چندين ابتکار مطرح است: طراحي با هشت وجه توجه را به بخشهاي هندسي و تقارن آن جلب مي کند و به اين ترتيب شايد گنبد برونلسکي بهترين نمونه از اصل تقارن در معماري رنسانس باشد. اين تقارن چيزي بود که ويتروويوس، معمار کلاسيک آن را عاليترين فضيلت يک معماري تلقي مي کرد. اين گنبد همچنين با توجه کردن به فضاي عمومي، همچنان که يک پديده معماري داخلي است يک پديده معماري خارجي نيز محسوب مي شود و به عنوان مرکز ثقل ديداري در زندگي شهري فلورانس عمل مي کند

قرن پانزدهم

قرن پانزدهم شاهد افزايش قابل توجه طرحهاي معماري نه تنها در ثروتمندترين شهرها از قبيل فلورانس بلکه در سراسر ايتاليا بود. اصول ويتروويوسي تقارن و نظم تقريباً در تمامي طرحها به کار گرفته مي شد. علاوه بر اين ابداع برونلسکي درباره زاويه ديد، که يک روش و ابزار نگارگري بود، شيوه ساختن بنا را بوسيله معماران ايتاليايي تغيير داد. معماري رنسانس قرن پانزدهم در غلبه سطوح مسطح و خطوط مشخص و قدرتمند بود و بر اين اصول معماري تأکيد مي کرد

اقسام ساختمانها در حال افزايش بود. علاوه بر ساختمانهاي معمول قرون وسطي از قبيل کليساها، کليساهاي کوچک و بيمارستانها، طراحان رنسان دو نوع جديد از ساختمان را خلق کردند: ويلا و پالازو. ويلا خانه اي اعيان نشين در ييلاقات خارج از شهر بود که شهروندان ثروتمند و قدرتمند مانند خاندان دمديسي در آن زندگي مي کردند. معماران رنسانس شکل اوليه مزارع استحکام بندي شده اشرافي را در قالب ويلا تبديل به خانه هايي با فضاهاي وسيع، راحت و دلپذير ساختند. ويلا با پالازو يا خانه شهري نسبت داشت. اينها خانه هايي بودند که افراد ثروتمند و قدرتمند زماني که از شهر بازديد مي کردند در آن سکونت داشتند. در قرن سيزدهم اين گونه پالازوها ساختمانهايي کم اهميت و باريک بودند که طبقه اول آنها به عنوان مغازه به اجاره داده مي شد. قرن پانزدهم شاهد ظهور پالازوهاي بزرگ، وسيع و درخوري بود که تمامي طبقات به فضاهاي زندگي اختصاص داده شده بود. باز هم معماران به جنبه هاي بيروني اين پالازوها علاقه مند بودند. آنها ساختمانهايي هم خصوصي و هم عمومي بودند. از جنبه عمومي و براساس ظواهر خارج آنها، اين ساختمانها بيانگر ثروت و قدرت صاحبان خود بودند

در کنار برونلسکي، مهمترين معمار اين دوره لئون باتيستا آلبرتي بود که همچنين يک نظريه پرداز مهم سياسي و اومانيست مدني بود. او بيشتر به خاطر آثارش درباره معماري شناخته شده است. او در اين کتابها نظريه اي درباره طراحي شهري و فضاي عمومي ترسيم مي کند. شهر آرماني او آکنده از ساختمانهاي مجزا و باشکوهي هستند که همگي به طور کامل در تعادل با يکديگر هستند. در حالي که برونلسکي ابداعگر زبان معماري رنسانس تلقي مي شود، آلبرتي عموماً به عنوان کامل کننده آن از نظر تقارن و حالت ساختاري شمرده مي شود

معماري صاحب سبک

همچون نقاشي و مجسمه سازي، علاقه به معماري و طراحي آن منجر به نوعي از معماري شد که در آن اصول و روشهاي طراحي تبديل به زبان غالب بناها و ساختمانها شد. معماري صاحب سبک، که به نحو نزديکي با هنر صاحب سبک معاصر بود، به خصوص از طريق ناهمخواني و پريشاني ديداري توجه را به طراحي هر کدام از عناصر جلب مي کند. اولين استاد شيوه صاحب سبک در معماري، ميشل آنجلو بوناروتي بود که معماريش با ابزارهاي اغتشاش آميز و متضاد پر شده است. به عنوان نمونه در کتابخانه لونتين او ستونها را به جاي اين که در محل خود و در برابر ديوار ها قرار دهد در داخل تورفتيگهايي از ديوارها تعبيه کرد. اين ستونها چنان که بايد اين گونه باشد تا کف ادامه پيدا نمي کنند، بلکه چندين پا بالاتر از کف متوقف مي شوند

به اين ترتيب معماري صاحب سبک اصول ويتروويوسي تطابق و تقارن را واژگونه مي سازد. در ساختمانهاي صاحب سبک تنشي بين نظم و بي نظمي و بين کارايي و بلااستفادگي وجود دارد. اينها همه در جهت جلب توجه به اين حقيقت است که معماري نوعي تدبير، اثر هنري و مصنوعي مي باشد. در اينجا ما ريشه هاي معماري پست مدرن را با تأکيدي که بر عدم تناسب و عدم کارايي دارد مي بينيم. با اين حال فعالان صاحب سبک هيچ گاه به طور کامل ويتروويوس را رها نکردند. ساختمانهاي صاحب سبک هنوز هم تا حدود زيادي متناسب و با طراحي منسجمي هستند. اين ساختمانها هرچند يک سطح متقارن متين را نمايش نمي دهند اما توجه ما را به استفاده از عناصر مختلف معماري جلب مي کنند

سنت پيترز و واتيکان

آن اثر معماري که رنسانس ايتاليايي را با تمام معناي خودش ارائه مي کند سنت پيترز و واتيکان در رم مي باشد. ژوليوس دوم مصمم بود که سنت پيترز را پاره پاره کند و آن را با کليسا و قصري جايگزين کند که در خور عظمت او و بيانگر قدرت سياسي ايالتهاي پاپ باشد. او مي خواست سنت پيترز بزرگترين کليساي جهان باشد تا با فروتني کامل شايسته مقام مقدس او باشد و علاقه مند بود آرامگاه او موقعيتي غالب در در اين کليساي بزرگ اشغال کند. اولين معماري که روي اين پروژه عظيم کار کرد دوناتو برامانته بود. برامانته واتيکان را در مقياسهاي عظيم و به شکل امروزي آن طراحي کرد و نقشه هايي براي يک کليساي بزرگ صليبي شکل ترسيم نمود تا اين که درگذشت. اين مدموريت سپس به رافائل، نقاش و معمار سپرده شد که معماري را تحت نظر برامانته آموخته بود. با اين حال رافائل هيچ گاه در اين پروژه اقدام درخوري نداشت و کليساي عظيم مرکزي که مورد نظر برامانته بود تبديل به يک کليساي متداول شد؛ هرچند نقشه هاي رافائل هيچ گاه عملي نشد. اين مأموريت سپس به آنتونيو سانگالو و سپس به ميشل آنجلو منتقل شد

پالاديو

آن معمار رنسانس که بيشترين تأثيرگذاري بر معماري اروپايي داشت آندره ديپيترو (1508-1580) بود که بوسيله تريسينو شاعر اومانيست، طراح و محقق با لقب پالاديو (براساس الهه يوناني پالاس آتن) نامگذاري شد. پالاديو عناصري از تأکيد رنسانس اوليه بر تعادل و تقارن هندسي را با زبان معماري صاحب سبک ترکيب کرد. با اين حال ساختمانهاي او نسبت به ساختمانهاي وحشي دهه هاي 1530 و 1540 بسيار رامتر هستند. معماري که او پديد آورد تبديل به زبان غالب معماري در تمامي قرنهاي هفدهم و هيجدهم شد. به خصوص او خانه هاي شخصي اغنيا را تبديل به ساختمانهايي کرد که با بناهاي عمومي و کليساها رقابت مي کرد. او با ساختن چنان ظواهر خارجي براي خانه هاي خصوصي که با ظواهر خارجي کليساها و ساختمانهاي عمومي که تحت تأثير معماري کلاسيک ساخته شده بودند همتايي مي کردند، جايگاه اشخاص ثروتمند و قدرتمند را در بالاترين نقطه زندگي شهري قرار داد. اين اصل در معماري خانگي در تمامي اروپا و مستعمرات امريکا به کار مي رفت. اغنيا و قدرتمندان درست همانند ساختمانهاي عمومي و کليساها در مرکز زندگي شهري قرار داشتند. هنوز مي توان در خيابان پالو آلتو رانندگي کرد و ظاهر ستوندار خانه هاي ثروتمندان را ديد که به تقليد از ساختمانهاي عمومي و ساختمانهاي ارتباط قدرت شهري ساخته شده اند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

چهارشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۶

عبور از غرب

گاهي احساس مي کنم الگوها و ارزشهاي اجتماعي سياسي فرهنگي که تو ذهنمون در نتيجه تسلط انديشه مدرن غربي شکل گرفته چقدر ساده انگارانه و محدود انديشانه است. قضاوتهاي سرراستي از قبيل اين که فلان کشور و فلان حکومت چون در فلان دوره تاريخي دموکراتيک نبوده پس هيچ ارزشي نداره. به خاطر اين که فلان جامعه و فلان نظام در فلان دوره تاريخي طبق الگوها و معيارهاي رايج غربي آزاد نبوده پس عقب مونده بوده و دستاوردي نداشته. سايه انداختن انديشه ها و الگوهاي غربي بر طرز تلقي و شيوه نگاه ما درباره محيط اطرافمون در ابعاد اجتماعي، سياسي و فرهنگي اتفاقيه که به وفور رخ مي ده و اغلب متوجهش نمي شيم. اين موضوع روشنيه که مطالعات ما، وروديهاي رسانه اي ما و گفت و شنودهاي ما عمدتاً تحت تأثير حجم عظيم توليدات فکري و فرهنگي و رسانه اي غربيه که شايد بيشتر به طور غيرمستقيم از طريق واسطه هاي ايراني و شايد تا حدي به صورت مستقيم از طريق خود غربيها به ذهن ما سرازير مي شه. اين ارتباط ما با انديشه غرب و تأثيرگذاريش بر ما، البته به خودي خود موضوع نگران کننده اي که منفي تلقي بشه نيست. اما گاهي اوقات که البته مواقع چندان نادري هم نيست رويکردهاي سياسي و ايدئولوژيک غربيها که متناسب با وضعيت و منافع خودشونه در قالبهاي مختلف انتقال مفاهيم و معاني جابجا مي شوند و ما رو تحت تأثير قرار مي دهند. در هر حال نکته اصولي که در اين باره به ذهنم مي رسه اينه که انديشه ها و محصولات گوناگون فرهنگي غرب که در اختيار ما قرار مي گيره ما رو از اين که خود به وضع خود و دنياي خود و علايق و دغدغه هاي خود بينديشيم و در راستاي اونها عمل کنيم بي نياز نمي کنه. به نظرم شايسته است به خودمون و هر کدوم از دوستان اهل انديشه و مطالعه خودمون يادآوري کنيم در برابر مطالب گوناگون فکري و فرهنگي که مي خونيم تصميم گيرنده خودمون هستيم و زماني که با ايده هاي مختلفي سياسي اجتماعي برخورد مي کنيم بايستي رويکردي فعالانه و خودآگاهانه داشته باشيم. نبايستي کتابها و مجلات و روزنامه ها و سايتهاي مختلف ما رو از موقعيت واقعي تاريخي و وضع بيروني اجتماعي خودمون جدا کنه. شناختهاي اساسي و دغدغه هاي اصولي و معيارهاي بنيادين ما بايستي از واقعيتي که در همين نزديکي ما و در درون ماست اخذ شده باشند نه اين که اسير تلقي ديگري و واداده انديشه او شويم

البته واقعيت اينه که ما در هر حال در برابر سيل متلاطم انديشه و دستاوردهاي غربي تا حدود خيلي زيادي چاره اي از پذيرش و تقليد و وارد کردن محصولات و الگوهاي غربي نداشته ايم. و اين رونديه که سالها و دهه هاست در ايران در جريان بوده و تداوم داره. همين عامل بوده که اصولاً تا حدود زيادي شکل زندگي و انديشه امروزي ما رو صورت داده. اما در برابر اين پديده بد نيست به اين موضوع توجه داشته باشيم چنين پذيرش و تقليد و وارد کردني الزاماً بهترين انتخاب ما نيست بلکه گزينه اي است که از سر ناچاري و تحميل شرايط بر ما واقع شده و ما مي تونيم با کار و انديشه خودمون از حالت ديفالتي که غرب ما رو تنظيم کرده خارج بشيم و به يک حالت مناسبتر و اختصاصيتر هماهنگ با وضعيت خودمون برسيم. و البته اين فراروي از غرب در مرزهاي زندگي و انديشه خود، نيازمند خودآگاهي و صرف هزينه در گذر زمان بوده و بتدريج ممکنه اتفاق بيفته. به عبارتي اين طور مي شه گفت که انديشه ها و الگوهاي غربي به طور موقت و تنها تا زماني که خودمون در هر زمينه اجتماعي سياسي و فرهنگي به انديشه ها و الگوهاي کاراتر و ارزشمندتر نرسيده ايم نافذ و صادق و ارزشمند خواهند بود. به اين ترتيب طبق اقتضاي زندگي انساني و آگاهانه اين يک آرمان فکري و اجتماعي ماست که تا اون زمان انديشه ها و الگوهاي غربي رو مورد بازبيني و بازخواني قرار بديم و دستکم در فازهاي ابتدايي جرأت پرسش و تشکيک در اونها رو داشته باشيم. اين منزل ابتدايي که غرب براي ما تدارک ديده و اين انديشه هاي دوران گذار رو نبايستي به معناي آرمان نهايي ملي و الگوي دائمي فرهنگي خودمون تلقي کنيم

حال بياييد منظره اي کلي و اوليه رو از کاربرد اين نوع نگاه در زندگي و انديشه خودمون تماشا کنيم. مثلاً از جايي مي خوانيد جوامع مترقي و موفق، دموکراتيک و آزاد هستند. واکنش اول ما غفلت از خود و قبول بي چون و چراي اينها نيست. واکنش ما اين نيست که از اين که مي بينيم اينها در ما و جامعه ما طبق تعريفهاي اوليه وجود ندارند يا کمرنگ هستند از خود و زندگي خود و جامعه خود متنفر و بيگانه بشيم. واکنش ما اين نيست که تنها با چشم داشتن به اون الگوهاي غربي در هر شرايطي و به هر قيمتي که شده بکوشيم اين الگوها رو در جامعه خودمون عملي و پياده کنيم. واکنش ما اين نيست که به اتکاي اين انديشه هاي وارداتي غربي خودمونو يک مصلح اجتماعي ببينيم که بالاتر از جامعه و فرهنگ خودش ايستاده و قصد داره مردمشو طبق الگوهاي داده شده غربي هدايت کنه. بلکه پرسش اول ما اين مي تونه باشه که دموکراسي و آزادي چيست؟ به متون و فضاي فرهنگي فکري غربي مراجعه مي کنيم تا معني عميق و ملموس اونها رو چنان که شخص غربي درک مي کنه بفهميم. پرسش دوم اين خواهد بود که ما با جامعه و فرهنگ خودمون چه نسبتي با اين مفاهيم و الگوها داريم؟ اقتضا و علاقه و دغدغه ما به چه ميزان و به چه شکل به اين انديشه ها نيازمنده؟ دموکراسي و آزادي رو متناسب وضعيت خودمون تعريف مي کنيم. و به اين ترتيب نگاه و رويکردي متعادل و متناسب به هر انديشه و موضوع اجتماعي فرهنگي که از غرب در برخورد باهاش قرار مي گيريم اتخاذ مي کنيم. براي ما تمامي حجم انديشه ها و رفتارها و نوشتارها و گفتارها و الگوها و ساختارها و رسانه هاي غربي موضوع پرسش و ترديد و تدقيق و تشکيک هستند نه موضوع تقليد و تمجيد و تقديس

هستي در وراي ارزشها و استانداردهاي کليشه اي رسانه اي غربي خيلي وسيعتر و رنگارنگتر و شکوهمندتر از اونه که بخواهيم با محدود موندن در قالبهاي انديشه اي بت مدرن خودمونو ازش محروم کنيم. جرأت پرسيدن و آزاد بودن رو داشته باشيم و به خودمون، زندگيمون و اجتماع و فرهنگمون اعتماد کنيم. ما شايد بيش از هر زمان ديگه اي به اعتماد به نفس و ارتباط زنده و آزاد و پويا و بدون دخالت هيچ واسطه اي با محيط و زندگي خودمون نيازمنديم. تجربيات خودمون، احساسات خودمون و علائق خودمون رو از هر قالب و محدوديت پيشيني بايد آزاد کنيم و خودمون به اونها معني و جهت بديم و دسته بنديشون کنيم. آزاد بودن حق ماست و بيشک ما شايسته اونيم

سه‌شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۶

رنسانس در ایتالیا؛ لئوناردو داوينچي

لئوناردو داوينچي (1452-1519) نياز به معرفي ندارد. اگر کسي وجود داشته باشد که به نظر برسد رنسانس را به طور کامل و سراسري تجسم بخشيده باشد، او اين نقاش، محقق، مخترع، دانشمند، نويسنده و آناتوميست بدخلق و خودمحور است. او به نظر مي رسد تمامي دانش بشري را که در آن زمان شناخته شده بود دربرگرفته بود و تمامي اين دانش را در يک وجود کلي پهناور و تلفيقگر در هم آميخته بود. دستاوردهاي هنري و فکري او چنان فراگير بود که زندگي و فعاليتهاي لئوناردو به طور سنتي آغاز آن چيزي را علامتگذاري مي کند که تاريخنگاران دوران انتهايي رنسانس مي نامند

با اين حال به خاطر تمامي اين نبوغ، او هيچ وقت نتوانست حقيقتاً پروژه هاي بسيار متعدد خود را به انتها برساند. اين موضوع به نظر مي رسد قانوني عمومي باشد در بين نوابغ شايع است؛ من فکر مي کنم آنان هيچ وقت پروژه هاي خود را تمام نمي کنند زيرا بسيار به سادگي از يک پروژه خسته مي شوند. او حتي هيچ گاه بسياري از اختراعات خود را با معنا و ارزش حقيقي خود درنيافت. با مروري بر يادداشتهايش که به طور معکوس نوشته مي شدند تا چشمهايي ناخواسته همنشين رازهايش نشوند مي توان هليکوپترها و زيردرياييها را يافت صدها سال پيش از آن که هرکس ديگري به آن فکر کند. اما او هيچ وقت ننشست و در عمل اين اختراعات حيرت آور را نساخت

داوينچي که به عنوان فرزند نامشروع يک وکيل و يک دهقان روستايي متولد شده بود، مغازه اي براي خود در فيرنزه راه انداخت و چنان موفق شد که تا سن بيست و پنج سالگي تحت حمايت لورنزو دمديسي، حاکم قدرتمند فيرنزه قرار گرفت. با اين حال او و حاميش چندان با يکديگر توافق نداشتند؛ لئوناردو طبعي تحريک پذير براي تمام نکردن کارهاي خود داشت و لورنزوي کبير طبعي تحريک پذير براي به اتمام رسيدن مأموريتها داشت. بنابراين لئوناردو فيرنزه را ترک گفت و تحت حمايت خاندان اسفورزاس در ميلان قرار گرفت. او آنجا طبق تمايل خود و بدون دخالت ديگري کارهاي خود را پيش مي برد تا اين که در سال 1499 فرانسه حمله کرد. در نهايت او تحت حمايت فرانسيس اول، شاه فرانسه قرار گرفت و تا زمان وفاتش در سال 1519 در خدمت او بود

در نقاشي، مشهورترين آثار او لاگيوکوندا (مونا ليزا)، شام آخر و باکره صخره ها هستند. شام آخر که به روش رنگ روغن بر روي گچ روي ديوار سانتا ماريا دلگرازيه در ميلان نقاشي شده است با گذشت سالها و در معرض تأثيرات آب و هوا وضعيت نامناسبي پيدا کرده و به خاطر اين که رنگ روغن ناچيزي بر روي گچ باقي مانده تقريباً غيرقابل تشخيص مي باشد. شهرت اين اثر از اين جهت است که اين نقاشي يکي از پيچيده ترين نقاشيها در سنت غربي از جهت به تصوير کشيدن مجموعه مختلفي از واکنشهاي رواني و حالات دروني که همگي بر روي يک مرکز واحد و غيرواکنشي که چهره مسيح ناصري است متمرکز شده اند. در تنوعي گيج کننده از واکنشهاي مربوط به هنگام اعلام افشاي مسيح، لئوناردو با بياني ديداري گفته هاي پيکو دلا ميراندولا و ديگران را درباره تنوع و غيرقابل پيش بيني بودن انسانها نشان مي دهد

باکره صخره ها مانند شام آخر در تصوير سازي از مجموعه اي از حالات رواني و دروني اثر منحصر به فردي است. مانند تصويري که از چهره جينورا دبنچي يا لاگيوکوندا نقاشي شده است، باکره صخره ها روانشناسي انسان را در هماهنگي و تعادل نزديک با جهان طبيعي اطراف نشان مي دهد. شايد بزرگترين کار داوينچي آن عده از يادداشتهايش که بر مبناي آنها او تنها کتاب خود "نقاش" را نوشت و نيز گروهي از ياداشتهايش درباره فناوري، دانش، آناتومي انسان و معماري که همراه با طرحهايي درباره اين مطالب بود باشد

در ياداشتهاي او به طور پراکنده رساله اي کوچک درباره نقاشي کردن وجود دارد که قصد انتشار آن را داشته است اما به علت اين که مانند بسياري از امور ديگر که آغاز کرده بود هيچ وقت آن را به پايان نرسانيد هيچ وقت انتشار آن عملي نشد. اولين بخش رساله درباره يک تغيير تدريجي عمده در جهان بيني اروپا علامت مي دهد و اين تغييري بود که بيش از هر چيز ديگري خصوصيت رنسانس و ميراث آن را تثبيت کرد. اولين بخش رساله به معناي توجيه زاويه ديد (پرسپکتيو) خطي است. بخش دوم توضيح مي دهد چگونه زاويه ديد خطي ممکن شده است. طبق نظر لئوناردو زاويه ديد خطي در حقيقت تنها يک روش نقاشي نبود که نسلهاي گذشته به اندازه کافي براي ابداع آن توانايي نداشته اند بلکه اين روش مبتني بر يک جهان بيني است که منظره انسان را به نحوي بازآرايي مي کند که به انسان يک امتياز و زاويه نگاه منحصر به فرد مي دهد و اين چيزي است که با زاويه ديد الهي در تضاد است. اين جهان بيني جديد همچنين مبتني بر نظريه هاي جديد پديداري و قابليت ديد بود که در فصل زاويه ديد ابراز شده است. لئوناردو در توضيح خود درباره زاويه ديد خطي چنين مي گويد که تمامي جهان به هر حال به طريقي قابل رؤيت شدن بوسيله چشم آدمي است و اين که درک انسان درباره جهان به طور اساسي درک درستي است. اين ممتاز شمردن زاويه ديد انساني و قابليت بدون مرز بينايي انسان در موازات نظر پيکو درباره ممتاز شمردن تواناييهاي انسان و قابليت مهارنشدني انديشه او قرار مي گيرد. بدون اين باور که تمامي جهان براي چشم انسان قابليت ديدار دارد شايد اختراعاتي مانند ميکروسکوپ و تلسکوپ اتفاق نمي افتاد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۶

رنسانس در ایتالیا؛ نيکولو ماکياولي

در ميان بکرترين متفکران رنسانس چهره اي درخشان و اندکي غم انگيز به نام نيکولو ماکياولي (1469-1527) قرار دارد. در تمامي قرنهاي شانزدهم و هفدهم نام او مترادف انحراف، سنگدلي و عقلانيت مخرب ارادي بود. هيچ متفکري بيش از ماکياولي مورد تصويرسازيهاي شيطاني يا بدفهمي قرار نگرفته است. ريشه اين بدفهمي مربوط به تأثيرگذارترين و شناخته شده ترين رساله او درباره دولت با عنوان "شاهزاده" است. اين کتاب مشخصاً مختصر در صدد تبيين روشهاي به دست آوردن و حفظ قدرت سياسي مي باشد

زندگي او از دوره اوج دستاوردهاي فرهنگي فلورانس تا سقوط نهايي آن را دربرمي گيرد. اين دوره با ناپايداري سياسي، ترس، تهاجم، دسيسه چيني و دستاوردهاي عالي فرهنگي مشخص مي شود و اين مربوط به زماني است که دولتهاي کوچک ايتاليا شامل ايالتهاي پاپ به سوي سياستها و جنگهاي اروپايي که در آن دو دولت عظيم و بسيار مقتدر اسپانيا و فرانسه بازيگران اصلي بودند سوق داده مي شدند. زندگي او در همان آغاز اين روند در سال 1469 آغاز شد. اين زماني بود که فرديناند و ايزابلا ازدواج کردند و با اين ازدواج پادشاهي جديد و بزرگ اسپانيا را متشکل از کاستيل و آراگون بوجود آوردند. ماکياولي در خانواده يک وکيل ثروتمند فلورانسي متولد شد. او در دوره زندگي خود شکوفايي فرهنگ و قدرت سياسي فلورانس را تحت سرپرستي نبوغ درخشان سياسي لورنزو دمديسي ديد. او همچنين غروب قدرت خانواده مديسي را ديد زماني که فرزند و جانشين لورنزو، پيه رو دمديسي بوسيله راهب دومنيکن، ساوونارولا از قدرت خلع شد. راهب يک جمهوري حقيقي فلورانسي برپا نمود. زماني که ساوونارولا که شيفته اصلاحات بود خود از قدرت سرنگون و سوزانده شد، يک جمهوري دوم تحت رهبري سودريني در سال 1498 تأسيس شد. ماکياولي دبير اين جمهوري دوم بود که خود مقامي مهم و متمايز محسوب مي شد. با اين حال جمهوري در سال 1512 بوسيله اسپانياييها در هم کوبيده شد و ايشان خانواده مديسي را دوباره در فلورانس به قدرت نشاندند

به نظر مي رسد ماکياولي در حقيقت هيچ تعهد يا عنوان سياسي نداشته است و از نظر سياسي از هيچ طرف حمايت نمي کرده است. زماني که خانواده مديسي به قدرت مي رسد او بتدريج براي بهبود رابطه خود با ايشان کار مي کند. به نظر مي رسد او يا به نحو بيباکانه اي درباره قدرت جوياي نام بوده است يا بر اين باور بوده است که خدمت در دولت صرفنظر از گروه و حزب سياسي که در قدرت قرار دارد ارزشمند است. با اين حال خانواده مديسي هيچ گاه به طور کامل به او اعتماد نکردند زيرا او کارگزار مهمي در دوران جمهوري بود. ايشان او را در سال 1513 زنداني و شکنجه کردند و در نهايت او را به املاک کشاورزيش در منطقه روستايي سن کاسيانو تبعيد کردند. تمامي اين شکنجه ها و زندانيها او را از تلاش براي بهبود روابط با خانواده مديسي بازنداشت. در مدت تبعيد در سن کاسيانو زماني که از بازگشت به دولت نااميد شد آثار عمده خود را به رشته نگارش درآورد: سخني درباره ليوي، شاهزاده، تاريخ فلورانس، و دو نمايشنامه. بسياري از اين آثار از قبيل شاهزاده با هدف فوري به دست آوردن شغلي در دولت مديسي نوشته شده بودند

ابداع شگرف ماکياولي در هر دو کتاب سخني درباره ليوي و شاهزاده در جدا کردن نظريه سياسي از اخلاق بود. در تمامي سنت غربي همچون سنت چيني، سياست و نظريه سياسي در پيوند نزديک با اخلاق بود. ارسطو زماني که سياست را صرفاً به عنوان امتدادي از اخلاق توصيف مي کند چنين ارتباطي را به طور مختصر بيان مي کند. به اين ترتيب در تمامي سنت غربي سياست با واژگاني چون درست و غلط، عدالت و ظلم، اعتدال و تندروي و از اين قبيل سنجيده مي شد. واژگان اخلاقي که براي ارزيابي رفتارهاي انساني استفاده مي شدند براي ارزيابي رفتارهاي سياسي به کار مي رفتند

ماکياولي اولين کسي بود که درباره پديده هاي سياسي و اجتماعي با واژگان خاص خود آنها صحبت کرد و آنها را به اخلاق و حقوق الهي ارجاع نداد. از بسياري جهات مي توان ماکياولي را نخستين متفکر عمده غربي تلقي کرد که روش دقيق علمي ارسطو و ابن رشد را در سياست مورد استفاده قرار داد. او اين کار را با مشاهده پديده هاي سياسي و خواندن تمامي آنچه درباره اين موضوع نوشته شده بود و توضيح دستگاههاي سياسي با استفاده از واژگان مخصوص خود آنها به انجام رسانيد. براي ماکياولي سياست موضوعي درباره يک و تنها يک چيز بود: به دست آوردن و حفظ قدرت و اقتدار. هر چيز ديگري مثل مذهب، اخلاق و ساير اموري که مردم آنها را با سياست ربط مي دهند با اين جنبه اساسي سياست کاري ندارند مگر آن که اخلاقي بودن براي دسترسي و حفظ قدرت کمک کننده باشد. تنها مهارتي که در دستيابي و حفظ قدرت اهميت دارد حسابگري است؛ سياستمدار موفق مي داند در هر موقعيتي چه بکند و چه بگويد

ماکياولي با چنين بينشي در شاهزاده به سادگي درباره ابزارهايي که افراد در تلاش براي دسترسي به قدرت و حفظ آن مورد استفاده قرار مي دهند توضيح مي دهد. بسياري از نمونه هايي که او ارائه مي دهد مربوط به شکستهاست. کل کتاب آکنده از اندوه است زيرا در هر لحظه اگر حاکم در محاسبات خود يک اشتباه مرتکب شود تمامي قدرتي که او با پشتکار توانفرسا فراهم آورده است همچون شبنم صبحگاهي خواهد خشکيد. جهان اجتماعي و سياسي شاهزاده به شدت غيرقابل پيش بيني و متغير است. تنها يک ذهن ابرانساني محاسبه گر مي تواند بر اين ظرافت اجتماعي و سياسي چيره شود

در تمامي دو کتاب شاهزاده و سخن روشن است که ماکياولي تنها برندگان را مورد ستايش قرار مي دهد. به اين دليل او چهره هايي چون الکساندر ششم و ژوليوس دوم را که به کلي در تمامي اروپا به عنوان پاپهايي بي دين مورد نفرت هستند، به خاطر موفقيتهاي اعجاب انگيز نظامي و سياسي شان مورد تحسين قرار مي دهد. امتناع او از دخالت هرگونه قضاوت اخلاقي در نظريه سياسي در تمامي دوره رنسانس بر پيشانيش داغ نوعي ضدمسيح بودن مي نشاند. ماکياولي در فصلهايي همچون "آيا يک شاهزاده بايد در سخنانش صادق باشد" چنين بحث مي کند که هرگونه قضاوت اخلاقي بايستي ثانويه به موضوع دستيابي، افزايش و حفظ قدرت باشد. به عنوان نمونه پاسخ به سؤال فوق چنين است "راستگويي خوب است اما بايستي دروغ بگويي هر زماني که اين کار قدرت و امنيت تو را بهبود دهد. علاوه بر آن، اين کار ضروري است

شايد براي درک ماکياولي کمک کننده باشد اگر اين طور مجسم کنيم که او درباره دولت زياد از منظر اخلاقي صحبت نمي کند بلکه با واژگاني پزشکي در اين باره سخن مي گويد. و اين از اين جهت است که از نظر ماکياولي وضعيت ايتاليا بسيار بد و دولت فلورانس در خطري جدي قرار دارد. ماکياولي به جاي رويکردي از منظر اخلاقي به پرسش، به درستي درباره بهبود وضعيت دولت و قدرتمندتر ساختن آن نگران است. به عنوان نمونه درباره شورشها، ماکياولي به جاي يک بحث اخلاقي، رويکردي پزشکي در پيش مي گيرد؛ "شورشيان بايستي پيش از آن که تمامي دولت را آلوده سازند بايستي از بدنه آن قطع گردند

سازمان يافته ترين ارزش در آثار ماکياولي هنر و مهارتي است که در ارتباط با لغت فضيلتي که ما به کار مي بريم مي باشد. ماکياولي بيشتر از اين لغت در معناي لاتين آن با مفهوم "مردانه" استفاده مي کند. افرادي که هنري مردانه داشته باشند به طور اوليه با تواناييشان براي تحميل اراده خود بر شرايط ظريف و نامتعين اجتماعي مشخص مي شوند. آنان اين کار را با ترکيبي از اراده قوي، قدرت و حسابگري درخشان و استراتژيک انجام مي دهند. در يکي از مشهورترين متنهاي شاهزاده، ماکياولي آگاهي صحيح نسبت به شرايط نامتعين جهان يا خوش شانسي را با مقايسه کردن شانس با يک بانو توضيح مي دهد: "شانس يک بانو است." ماکياولي به سنت عشق درباري ارجاع مي دهد که در آن بانو موضوع مورد تمايل را تشکيل مي دهد که بايستي به او نزديک شد و او را مورد خواهش و التماس قرار داد. با اين حال از نظر ماکياولي شاهزاده آرماني از بانوي شانس درخواست يا خواهش نمي کند بلکه از نظر جسمي او را در اختيار مي گيرد و چنان که مي خواهد از او کامجويي مي کند. اين متن در آن زمان و هنوز امروز هم نوشته اي رسوايي آور بود اما در عين حال نمايشگر ترجمه اي قدرتمند از انديشه رنسانس درباره قابليت انسان در حوزه سياست مي باشد. زيرا اگر طبق نظر پيکو دلا ميراندولا يک فرد انساني مي تواند خود را در هر وضعيتي در آورد پس بايد براي يک انسان واحد و مصمم ممکن باشد ناآراميهاي زندگي سياسي را به انقياد کشد

عليرغم اميدهاي او مبني بر اين که ممکن است خاندان مديسي آن حاکمان آرماني باشند که بتوانند ايتاليا را متحد کنند، ايشان مدت زيادي در قدرت باقي نماندند. زماني که جويليو دمديسي فيرنزه را ترک کرد تا تبديل به پاپ کلمنت هفتم شود، زيردستاني که او براي اداره شهر برجاي گذارده بود ضعف بسياري نشان دادند. مردم به زودي قدرت خاندان مديسي را واژگونه ساختند و سومين جمهوري فيرنزه را در سال 1527 مستقر ساختند. ماکياولي شانس خود را در آن ديد تا براي رسيدن به موقعيتي در جمهوري جديد تلاش کند اما حاکمان جديد به خاطر ارتباط طولاني او با خاندان مديسي به او اعتماد نکردند. به اين ترتيب در 22 ژوئن 1527 زماني که تنها چند ماه از استقرار جمهوري سوم مي گذشت ماکياولي درگذشت. در همان سال رم بوسيله امپراطور چارلز هفتم غارت شد و پاپ مجبور شد با چارلز متحد شود. در سال 1530 پاپ و چارلز يک لشکرکشي تنبيهي برعليه فيرنزه انجام دادند و آن را به عنوان يک دولت مستقل در هم کوبيدند. سه سال پس از مرگ ماکياولي و دو سال قبل از انتشار شاهزاده، حکومتي که ماکياولي به شدت براي کمک کردن به آن تلاش کرده بود و بسيار به آن باور داشت از صفحه وجود محو شد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است