و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 5

متأسف و دلگيرم از اين که دينداري ما و بالاترين نماد مسلمان و شيعه بودن ما شده ابراز ارادت و همدردي با ائمه اطهار. از اين ها بتهايي ساخته ايم و در اين انديشه ايم که از طريق عنايت و شفاعت اونها به سعادت و بهره مندي برسيم. فراموش کرده ايم که اگر اينها حرمت و آبروي و ارزشي دارند خود مرهون رفتارها و باورهايي بوده اند که ما به سادگي به فراموشي سپرده ايم. صداقت، انصاف، گذشت و انسانيت. صداهاي بلندگوها بلندتر مي شوند، شيوه هاي مداحي و روضه خواني متحول و ابتکارآميزتر مي شوند و مناسبتهاي تقويمي ولايي بيشتر و طولانيتر مي شوند. اما افسوس که اين همه مشغوليتها و زحمتها کمتر ثمر مي بخشند و بيشتر انبان ظاهرگرايي و تعصب رو فربه مي کنند. متأسفم از اين که قرآن و حديث رو بهانه اي کرده ايم براي اين که انديشه و تجربه بشري رو کناري بنهيم. انديشه ها و اذهانمونو در اين زندان خودساخته فرتوت و خمود کرده ايم و جرأت نگاه کردن به بيرون رو نداريم. و اين همه در حاليه که همين انديشه و تجربه روان و آزاد بشريه که ما رو قادر مي کنه تا معناي حقيقي و ارزش راستين قرآن و حديث رو درک کنيم. حافظ پنج ساله قرآن پرورش مي ديم و بهش مباهات مي کنيم، کلاسهاي قرائت و تفسير رو گسترش مي ديم و تو شوراي عالي انقلاب فرهنگي کميته ها و برنامه هاي رنگارنگ تبليغي و قرآن پژوهي تشکيل مي ديم غافل از اين که با اين اذهان کپک زده و خاک گرفته چيزي جز توهين و خوارداشت قرآن حاصل نمي کنيم. چنان در اين صدا گم شده ايم که بودن خودمون و چرايي زندگي رو فراموش کرده ايم.

من هنوز درباره ازدواج در حال گيج زدنم. هنوز نفهميدم آدمها چرا ازدواج مي کنند؟ چرا آدم بايد ازدواج کنه؟ اگر بايد بکنه چطور و با چه انتظاراتي بايد ازدواج کنه؟ ازدواج اگر قراره مثل يک مجوز سکس باشه علاوه بر اين که در چنين شکل و سياقي سخيفه، معامله زيانباري هم هست و چيزي که به دست مياري ارزش هزينه اي رو که مي کني نداره. اگر وسيله ايه براي پيدا کردن هم صحبت و همدم و همنشين باز هم هرچقدر فکرشو کني بدم مياد از اين جور سر به لاک خود فرو بردن و فارغ شدن از عالم و آدم و مصروف و دلبسته يه نفر ديگه شدن. انگار که ازدواج دروازه ايه براي خروج از زندگي آزاد و انسانوار و ورود به زندگي گوسفندي و محافظه کارانه و کاسب کارانه. اون ارزشها و الگوهاي رايج و معمول در امر ازدواج در ذهنم فرو ريخته اند و من معلق و معطل مونده ام که چه بايد کرد. مي دونم در هر حال لااقل طبق ساختار اجتماعي که درش زندگي مي کنم چاره اي از ازدواج ندارم. شايد دلايل و انگيزه هاي پراکنده اي هم براي ازدواج کردن داشته باشم اما هنوز نمي دونم رويکرد درست به اين موضوع چطوره و چه انتظاراتي بايد ازش در ذهن داشته باشم. هوز تصوير مطمئن و شفافي ازش در ذهنم وجود نداره.

امروز آمپر سکس انديشي ام دوباره بالا زده بود. به اين فکر مي کردم چرا سکس اين طور در تاريخ زندگي آدمها و حواها مورد حساسيت قرار داشته؟ نمي شد اينها مثل هر رابطه دوجانبه ديگه اي هر وقت خواستند برقرارش کنند و هر وقت نخواستند نکنند؟ هر وقت هر کس خواست خودش در موردش فکر کنه و مثل يک موضوع عادي و روزمره درباره اش تصميم گيري کنه. درست مثل اين که دو نفر هر وقت خواستند به طرف هم مي روند و صحبت مي کنند و هر وقت نخواستند نمي روند يا صحبت رو قطع مي کنند. ديگه اين وسط ارزشها و تعاريفي مثل غيرت و عفت و حيا و پاکدامني چه صيغه ايه؟ اين همه حساسيتها و ملاحظات رنگارنگ چرا؟ براي اين سؤالات دو جواب به ذهنم رسيد. يکي مسأله بوجود اومدن بچه که لاجرم مسؤوليتهاي بعدي رو به دنبال مياره و دوم اين که در شرايط عدم رضايت يک طرف، روحيه تهاجمي مردانه و ضعف بدني زنانه امکاني براي نارضايتي فردي و نابهنجاري اجتماعي بوجود مياره. احتمالاً همه اين مقدمه چينيها و ارزشها و الگوهاي رنگارنگ جنسي که در تمدنهاي مختلف بشري شکل گرفته اند براي سامان دادن اين دو مورد بوده اند. مورد اول که مربوط به بچه دار شدن ناخواسته است روشنه که با وجود وسايل پيشگيري از موضوعيت ساقط شده. اما در مورد موضوع دوم و احتمال تجاوز، فکر نمي کنم به اين سادگيها و به اين زودي منتفي بشه. اما حداقل همين قدر هست که مي شه و شده است که وضعيت رو در اين زمينه بهتر کرد. شناخت و برخورد انساني دو جنس از همديگه، ايجاد تفاهم و همدلي بين زن و مرد، بوجود آمدن فرهنگ زندگي دوجنسي و قدرت گرفتن و مطرح شدن خواسته ها و دغدغه هاي زنان در جامعه همگي جنبه ها و راه حلهايي هستند که مي توانند مشکل دوم رو تعديل و کمرنگ کنند. اگر اين تضمين بوجود بياد که احتمال تجاوز به طور عمومي به اندازه کافي پايين آمده، حساسيتهاي سنتي و ارزشهاي تاريخي جمعي در زمينه رابطه جنسي خودبخود کمرنگ شده و از اعتبار ميفتند. در چنان شرايطي به جاي اين که قالبهاي کور و الگوهاي همگاني و حساسيتهاي جمعي تعيين کننده رفتار زن و مرد باشه تصميم گيري آزادانه با خود فرد خواهد بود.

بزرگترين قدرت بشري باور اوست. باور صادق و راسخ ريشه و سرچشمه همه اشکال محتمل ديگه قدرت در زندگي انسانه. همه تظاهرهاي رنگارنگي که از تواناييها و قابليتها و دستاوردهاي مختلف انسانها سراغ داريم و مي شناسيم در برابر قدرت باور و اراده دروني انسان پست و خردند و بازيچه و پوشالي جلوه مي کنند. هر عاملي که بخواد از بيرون نفوذ کنه اول بايد باور رو بشکنه و دودلي و ترديد و احساس ضعف و کمبود بوجود بياره. باور و اعتقادي که در هر شرايطي و در برابر هر قدرت نمايي و رقابتي دوام بياره تعيين کننده طرف مستحقتر و پيروزه. عناصر، موجودات و انرژيهاي پراکنده و سرگردان در هستي بر حول باور صادق جمع مي شوند و براساس اون نظام مي يابند. به اين ترتيب قدرت سرپيچي ناپذير يک باور وابسته به فرد نيست بلکه جرياني است که لاجرم در هستي تدوام پيدا مي کنه و نظام سازگار با خودشو خواه ناخواه در هستي مستقر مي کنه. فردي که به اين باور رسيده باشه و عليرغم همه شرايط بر اون راسخ باشه مثل اينه که با مرکز قدرت هستي رابطه برقرار کرده و در نقطه ثقل جهان قرار گرفته. در چنين شرايطي باورهاي ناسازگار و حاشيه اي که موجوديت خودشونو مرهون دور ماندن از اين مرکز جوشان و پرانرژي هستند عليرغم تمام جلوه ها و قدرت نمايي هايي که دارند پوچ و ناتوان و منتفي خواهند بود.

تکه پاره های رنگارنگ 4

چند وقت پيش روز مادر بود. تصويري که از مادر در ذهنم بود تا مدتها تصويري خالص از عشق و محبت بي دريغ و گذشت حداکثري بود. هيچ خدشه و نقطه سياهي در تصوير مادر نمي ديدم و اونو بازتابي تمام نما از عنايت و لطف خداوندي بر روي زمين مي دونستم. اما از چند وقت پيش زماني که نوشته اي از مخلوق درباره مادر خوندم مجسمه بلورين مادر تو ذهنم ترک برداشت. مادر چنان در بند عشق و محبت نسبت به فرزندشه که نسبت به غير او نه فقط بي اعتنا که گاه آکنده از نفرت و غضبه. چه بسا اقتضاي عشق و محبت بي دريغ و حداکثري نسبت به فرزندان، نفرت و کينه بي حد و حصر نسبت به کساني است که به نوعي با فرزندان اصطکاک و مشکل داشته اند. مهر و لطف مادر به طرز تنگ نظرانه اي تنها شامل فرزندان خودش مي شه و غير فرزندانش چه بسا بکلي بهره اي از احساس انساني و انصاف او ندارند. مخلوق تقريباً چنين چيزي درباره مادر نوشته بود. وقتي اين رو با مشاهدات و اخباري که از اطراف بهم رسيده بود مقايسه کردم ديدم تا حدود زيادي درسته. مادر باورمندي است که به نحو متعصبانه و کورکورانه اي چشم به فرزندانش دوخته و حقيقتي ماوراي آنها نمي بيند و درک نمي کند. چه بسا مواردي که اوج برخورد غضبناک و کينه توزانه مادر با رقباي فرزندانش، حيرت ساير اطرافيان رو برمي انگيزه. دقت در اين نکته باعث شده اصولاً نسبت به هرگونه اظهار مهر و لطف و عنايتي بدبين بشم. اون مهر و علاقه اي واقعيه که شامل حال همه آدمها و موجودات بشه و اگر در يک حلقه تنگ محدود شده باشه موضوعي صادق وحقيقي نيست و تنها نتيجه شرايط و اقتضائات و به خاطر مصالح و منافعي است که قراره از طريق چنان ابراز محبت سطحي و دروغيني حاصل بشه.

يکي از تبليغات ايران خودرو که چند وقت پيش نسبت بهش حساس شده بودم دوباره با تغييراتي داره پخش مي شه. ياد اون دوران افتادم که نسبت به تبليغات بازرگاني عصباني بودم. تبليغات به سادگي و در يک شکل نامحسوس روي روش زندگي ما تأثير مي گذارند. چطور يک تبليغاتچي اين صلاحيت رو پيدا مي کنه که با ساختن يک تبليغات بازرگاني و پخش اون از طريق رسانه ها روي ارزشهاي ذهني و روش زندگي ما تأثير بذاره؟ اين که چطور و براي چه مقصودي پول و درآمدمونو صرف کنيم؟ اين وسط هيچ عاملي هم جز فروش و سود بيشتر براش اهميتي نداره. آيا نبايستي علي القاعده مرجع مافوقي وجود داشته باشه که روي کاري که اهالي تبليغات دارند انجام مي دهند نظارت کنه؟ يادمه يه زمان اعلام شده بود تبليغات پفک و فکر کنم نوشابه گازدار از تلويزيون ممنوعه. تبليغات تأثير فوري و گسترده اما کوتاه مدتي دارند که در صورت تکرار مي تونه تأثيرگذاريش ماندگاري بيشتري داشته باشه. براي برقراري ارتباط با مخاطبين بيشتر لاجرم محتوي مضامين عاميانه و سطحي هم هست. به اين ترتيب در دنيا و جامعه اي که تبليغات سهم سنگيني از محتواي ارائه شده به اجتماع دارند، ناگزير جامعه اي خواهيم داشت که افکار و انديشه هايي سطحي و مناسب احوال بازارهاي موردنظر تبليغاتچي ها خواهند داشت. آيا مجبوريم به اين سمت بريم؟ آلترناتيوي بهتر ممکن نيست؟ اگر زماني انديشه و ايدئولوژي نسلها رو برمي انگيخت و به حرکت در مي آورد، چندي است و شايد دوراني دراز در آينده زندگي و اهتمام اهل دنيا مصروف تب و تاب بازار کالاهاي رنگارنگ که روز به روز رنگهاي تازه تر پيدا مي کنند شده. هرچند اين جريان تجارت و بازار از همان ابتداي قرون مدرن از مقوله هاي اصلي مورد نظر مدرنيسم بود اما شايد هيچ وقت اين طور انحصارگرايانه بخش اصلي توجه و همت بشر مدرن رو به خودش اختصاص نداده بود. انديشه ها و فلسفه ها و اديان و اخلاق و سياست در برابر اقتصاد حاشيه اي و پوچ جلوه مي کنند و زيرمجموعه و تحت تأثير اون تعريف مي شوند.

زياد ديده ام نوشته اند از علل عقب ماندگي ايران از دوران قرون وسطي به اين سو ورود و تسلط اقوام گوناگون ترک به ايران بوده. ترکها مردماني بدوي و بيابانگرد بودند که از خارزارهاي مرکزي آسيا طي امواج پي در پي در طول چندين قرن به غرب آمدند و ايران و ماوراي اونو در نورديدند. اين مردمان فرصت قوم متمدن ايراني رو در فرهنگ سازي و پيشرفت تنگ کردند و ضمن ناپايداريهاي سياسي و اجتماعي سبب بروز عقب ماندگي ايران شدند. تقصير تعصب مذهبي و عقل گريزي در خصلت غالب دينداري ايرانيان رو هم به گردن ترکها انداخته اند و ايشان رو به صفت مؤمناني متعصب و شورمند که با سرسپردگي به راست ديني هرگونه انديشه و تنوع فرقه اي رو سرکوب مي کردند و درصدد بودند به قدرت شمشير و جنگندگي خود، اسلام رو در ماوراي مرزهايش توسعه دهند مي شناسند. اما نبايد فراموش کرد بسياري از آنچه به عنوان ميراث فرهنگي و آثار باستاني از ايران دوران گذشته باقي مونده تا هويتي به عنوان ايران رو به ما بشناسونه اغلب برساخته هاي همين اقوام و حاکمان محلي و دوره اي ترک هستند. انواع و اقسام مساجد و کاروانسراها و باغها و پلها و بقعه هايي که در اقصي نقاط ايران و ماوراي مرزهاي فعلي اون به عنوان نمادهايي از معماري و فرهنگ ايراني مي شناسيم به توليت ترکها ساخته و حفظ شده اند. از کرمان و يزد و اصفهان و کاشان، تا شيراز و زنجان و تبريز و مشهد. اينها که ايران رو به اعتبار اونها مرز پرگهر مي ناميم و سرزميني از نظر فرهنگي غني مي شناسيم محصول همت و اراده همين اقوام ترک هستند. ترکها در هر حال در دوراني طولاني بدنه فعال و نمايندگان برجسته زندگي و فرهنگ ايراني بوده اند. خيالي خام و ساده دلانه است که با مقصر شمردن چنين قومي بخواهيم شانه از مسؤوليت عقب ماندگيهاي تاريخي ايرانيان خالي کنيم. اين که چنين مغالطه اي چنين بازار گرمي پيدا کرده شايد علتي جز اقليت نسبي و ظاهري مردم ترک در ايران نداشته باشه. شايد ملي گرايي ايراني باعث شده تا شنوندگان منصفي وجود نداشته باشند تا صداي کساني رو که چنين نظرياتي رو نقد مي کنند بشنوند يا جدي بگيرند. اين قضيه شايد تا حدودي در مورد اعراب هم صدق مي کرده باشه. هرچند موضوع اونها شرايط متفاوتي داره. چنين جداسازيها و تقسيم بنديهايي مطلقاً بي معناست.

گفته اند زن نمي تونه قاضي بشه و به عنوان دليل اظهارکرده اند که زن در مقام قضا ممکنه نسبت به مجرم رحم بياره و به خاطر احساسات لطيف زنانه مجازاتي که شايسته مجرم باشه براي او در نظر نگيره. نمي دونم آيا اين استدلال سخني تازه است يا نسب به علما و فقها و پيشوايان بزرگ تاريخ اسلام مي رسونه. فرض مي کنيم به طور عمومي اين تصور که زنان در مقام قضا ممکنه چنين برخورد عطوفت آميزي داشته باشند درست باشه. پرسش اصولي در هر حال اين مي تونه باشه که از کجا معلوم براي احوال مجرم و جامعه اي که از ناحيه اون مجرم آسيب ديده، مجازات شدن او يا تخفيف مجازات و ترحم نسبت به او سودمندتر و کارسازتر باشه؟ طبق چنين روالي مي شه از طرف ديگه اين طور هم گفت که مردان صلاحيت قضاوت ندارند چون محتمله که به سادگي تحت تأثير هيجانات آتشين و غضب آلود خودشون قرار بگيرند و به جاي اين که امکان و فرصتي براي مجرم براي اصلاح بوجود بياورند با برخورد خشونت آميز خودشون زمينه ساز تداوم و گسترش جرم بشن. از قرار معلوم کساني که برعليه قضاوت زنان استدلال مي کنند پيشاپيش مبنا رو برخوردي مردانه، بخشش ناپذير و سرسختانه قرار داده اند و رويکرد زنانه رو به طور اصولي و برگشت ناپذيري نامعتبر مي دونند. برخورد زنانه مورد قبول نيست چون ملاک ارزيابي و تمام آنچه قابل قبول قلمداد مي شه نگرش مردانه به موضوعه. گاهي اين احساس بهم دست مي ده که مردان عجب موجودات وحشي اي هستند که همين که با موضوعي ناخواسته و مخالف با انتظاراتشون مواجه مي شوند خونشون به جوش مياد، دندونهاشونو به هم مي فشارند و مشت گره مي کنند. خيلي از اوقات در برخورد خشونت آميز هيچ چيز جز تخريب بيشتر و بدتر کردن وضعيت وجود نداره. به جاش مي شه با رويکردي زنانه با شکيبايي و همدلي در انديشه سامان دادن وضعيت بود. من البته در ارتباط با مسأله فقهي قضاوت زنان مطالعه خاصي نداشته ام و شايد انبوه جزئيات و پيچيدگيها در ارتباط با اين موضوع وجود داشته باشه که من به اونها توجهي نداشته ام. اما همين قدر مي خواستم تذکر بدم چطور ممکنه ناخودآگاه و ناخواسته با اصل قرار دادن پيشاپيش ارزشهاي مردانه، مجال انديشيدن، تجربه و بهره مندي از زندگي زنانه رو از خودمون بگيريم. براي اين کار شايد اول از همه لازم باشه هيبت و حاکميت مطلق ارزشها و نگرشهاي مردانه رو بشکنيم.

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۷

سرباز وطن 5

تو اين چند روزه تو زاهدان و بيرجند و يگان ماده کاريز بيشترين و اولين سؤالي که افراد وقتي منو مي ديدند مي پرسيدند اين بود که بچه کجايي؟ وقتي تو آسايشگاه قسمت يا جاي ديگه اي بودم که محل رفت و آمد آدمهاي زيادي بود با ورود آدمهاي جديد با فاصله هر چند دقيقه مدام بايد به چنين سؤالي جواب مي دادم. بعضي وقتها خسته مي شدم و بعضي وقتها خنده ام مي گرفت. هميشه وقتي با کسي سر صحبت باز مي شد منتظر بودم تا به زودي بپرسه بچه کجايي؟ جواب خودم هم جالب بود. خودم هم بالاخره به نتيجه نرسيدم که من مشهدي هستم يا قايني. در حقيقت هيچ کدوم نيستم. اگر با کسي برخورد مي کردم که مشهدي يا قايني بود درباره هيچ کدوم آنچنان احساس نزديکي اي نداشتم که با ديگران نداشته باشم. لهجه ام هم به هيچ کدوم نمي خوره. مواقع زيادي بوده که براساس لهجه يا قيافه ام گمان برده اند شمالي هستم. گاهي هم گفته اند لهجه ترکي دارم. گاهي هم براساس قيافه ام گفته اند کرد هستم. گاهي به اين موضوع فکر مي کردم براي کساني که خيلي زود چنين سؤالي مي پرسند چه اهميتي داره که طرف کجايي باشه؟ چه اهميتي داره اگر طرف من تهراني باشه يا نيشابوري يا گرگاني؟ مي تونم حدس بزنم کسي که تمام زندگيش رو تو يه شهر زندگي کرده و اونجا بزرگ شده چطور وابسته و دلبسته آداب و رسوم و فرهنگ اون منطقه مي شه و به سختي با فردي خارج از اون منطقه ارتباط برقرار مي کنه. شايد هم کسايي که چنين سؤالاتي مي پرسند طرفدار قوم و قبيله گرايي هستند. چنين شرايطي در مورد من صدق نمي کنه.
چند روزي که قاين رفته بودم بعضي از اقوام و خويشان که مطلع مي شدند براي خدمت چند کيلومتر اون طرف نهبندان افتاده ام آه از نهادشون برمي اومد. براي من جالب بود وقتي قاين که خودش يک شهر کوچک و محروم و کويريه مردمش با موضوع اين طور برخورد مي کنند اون وقت مردم شهرهاي بزرگي مثل مشهد و تهران چطور بايد با قضيه کنار بيايند؟ گاهي هم مي پرسيدند آيا آشنايي نداشته ام که بتونه منو جاي بهتري بيندازه. مي تونستم بگم اهل اين کار نيستم و ازش بدم مياد. ولي بيشتر مي گفتم دنبالش نرفته ام و برام مهم نبوده. دخالت دادن رابطه در امور اداري چرا خوب نيست؟ اگر برقراري رابطه با مسؤولين اداري به معني توضيح بيشتر شرايط و خواسته هاي فرد و براي بازبيني دقيقتر موضوع باشه اما در نهايت روال امور براساس قوانين و دور از تبعيض پيگيري بشه وجود روابط افراد در بوروکراسي مسأله ناهنجاري به نظر نمي رسه و کمک کننده هم هست. اما اگر رابطه افراد با مسؤولين اداري براي اعمال نفوذ و زير پاگذاشتن مقررات بيطرف و منصفانه باشه غيرقابل قبول و بيمار گونه است. از قرار معلوم چنين روابطي در ساختار اداري و دفتري نفوذ زيادي داره. به اين معني که پرسنل اداره جات خدمات و امکانات خاص خودشونو در مرحله اول براي افراد مرتبط با خود کنار گذاشته اند و پس از اون اگر توش و تواني باقي مونده باشه به مراجعين عادي اختصاص پيدا مي کنه. اين خدمات و امکاناتي که از سوي کارمندان و مديران به افراد مرتبط اختصاص پيدا مي کنه خود مشروط و در ازاي خدمت و امکاني متقابل از سوي طرف مقابله. به اين ترتيب در عمل شبکه اي از روابط در بين سازمانها و ادارات مهم و ارزشمند بوجود مياد که خدمات و امکانات مربوط به اون سازمانها و ادارات رو تنها بين اعضاي شبکه پخش مي کنه. آدم اين وضعيت رو که مي بينه با خودش فکر مي کنه اصولاً اين آدمهايي که با چنين روابطي کار مي کنند آیا اصولاً معني قانون و فلسفه جامعه و حقوق و وظايف متقابل اعضاي جامعه رو فهميده اند؟ شکلها و ظواهر عوض شده اند اما ما هنوز تو دوران قوم و قبيله گرايي به سر مي بريم. يه زماني فکر مي کردم چنين قضايايي تنها در بعضي قسمتهاي خاص و سطوح بالاي اداري در جريانه اما حالا احساس مي کنم در ادارات معمولي و دورافتاده ترين جاهاي کشور هم اگر کارمندان تجربه اي از کار اداري داشته باشند درگير چنين امري هستند. چه بسا مناطقي که تجربه ضعيفتر و متزلزلتري از شهرنشيني و زندگي مدرن دارند بيشتر در چنين اموري غرق مي شوند و اونو يک عرف طبيعي و يک روند سالم هم مي دونند.

حس خاصي نسبت به جاده دارم. به خصوص اگر خلوت و کم سروصدا باشه. و رديف دکلهاي برق و تيرهاي تلفن که در اطراف جاده کشيده شده اند و در لابلاي تپه ها و کوهها فرو مي روند. اين شايد بيشتر يک نوستالژي از دوران کودکي باشه. جاده و اين مناظر حلقه وصلي بودند بين خونه امون تو يه شهر ديگه و قاين. باغ و خونه مامان بزرگ براي ما بهترين جاي دنيا بود. بدون هيچ بهانه اي پر بود از صفا و صميميت و شادي. خونه مامان بزرگ هم کنار جاده بود. اوقاتي که تو خونه مامان بزرگ بوديم به خصوص در طي شب صداي عبور ماشينهاي بزرگي که از جاده مي گذشتند هميشه تو گوشمون بود. صداي اين عبور با بقيه خاطرات و لحظات خوش کودکي در تنيده بود. تکرار اون خاطرات کودکي با مقدمه پردازي سفر تو جاده و صحنه هاي کويري جاده يک حس عميق و خاص نسبت به جاده در من بوجود آورده. جاده جايي براي عبور و نموندنه. چقدر اين رفتن رو دوست دارم. آزادي و رها و هيچ چيزي ذهنت رو درگير نمي کنه. گاهي که به اين موضوع فکر مي کنم که چند ساعت ديگه به مقصد خواهیم رسید دلگير مي شم. انگار دلم مي خواد هميشه تو جاده بمونيم. جاده ساده و بي آلايش و مختصر و عموميه. پرزرق و برق و سخت گير و مشروط و اختصاصي نيست. يگان ما تو ماده کاريز هم درست کنار جاده است. گاهي تو اتاق که رو تخت نشسته ام سرم رو بالا مي گيرم تا از اون طرف پنجره جاده و ماشينهاي عبوري رو ببينم. دلم خوشه که همسايه جاده ام و رفتن ديگران رو در قلب کوير مي تونم تماشا کنم.

تو اين مدت در کنار مشکلات و سؤالات متفرقه اي که بچه ها تو پادگانها و تو آسايشگاهها ازم مي پرسيدند يکي از مکررترين سؤالات درباره موضوعات جنسي بود. مي پرسيدند براي سفت شدن کمر چه دارويي بايد بخورند. و من اوائل مطمئن نبودم منظور از سفت شدن کمر چيه. بعد کم کم فهميدم حدسم درسته و منظورشون اينه که مي خواهند راهي براي طولانيتر کردن زمان رابطه جنسي پيدا کنند. ولي من هيچ داروي خاصي جز اونها که تو تبليغات اينترنتي گاه و بيگاه به چشمم خورده بود تو ذهنم نبود. يه نفر که گويا تجربه بيشتري داشت به عنوان راه حل، استعمال مواد مخدر و آمپول ترامادول و داروهاي روانگردان يا رژيمهاي غذايي مختلفي رو توضيح مي داد. از اين موضوع چنان صحبت مي کردند که انگار اون چيزي که اونها بهش شل بودن کمر مي گفتند يه نقص مهم و بيماري بدنيه. ولي تا جايي که مي دونستم طولاني کردن زمان نزديکي تنها يک خواسته تفنني و سليقه ايه که هيچ ارتباطي با مشکلات فيزيولوژيک بدني نداره. استوار وظيفه ها که تحصيلات بيشتري داشتند سؤالاتشون تنوع و پيچيدگي بيشتري داشت. مي پرسيدند چطور مي شه فهميد پرده دختر سالمه. بهش فکر نکرده بودم و مطلب مشخصي درباره اش نخونده بودم ولي مي دونستم تو متون پزشکي قانوني مي شه جوابش رو پيدا کرد. يه نفر از خودشون توضيح مي داد چطور با انگشت مي شه اين موضوع رو امتحان کرد. شايد اينها نوعي سؤالات و دغدغه ها و نگرانيهاي اوليه اي بودند که اطلاعات کارشناسي و شفاف کمي درباره اش تو جامعه وجود داره. اگر زمينه اي وجود مي داشت تا اين سؤالات اوليه جواب مناسبي بيابند شايد کم کم نوع سؤالات و دغدغه ها متحول مي شد و تغيير مي کرد.

سرباز وطن 4

زماني که تو زاهدان و تو بهداري قرارگاه عملياتي رسول اکرم محل خدمتم هنگ بيرجند تعيين شد فکر نمي کردم در عمل در نهايت محل خدمتم در محدوده استان سيستان و بلوچستان قرار خواهد داشت. زماني که چند روزي تو بيرجند براي تعيين محل نهايي خدمتم در يکي از يگانهاي تابعه، در هنگ سلمان معطل بودم هم به خاطر برخورد استوار وظيفه هاي اونجا که چند شبي مهمان آسايشگاهشون بودم و هم به خاطر برخورد فرماندهاني که براي مرخصي يکي دو روزه باهام کنار اومدند بهم خيلي خوش گذشت. فرصتي بود بيرجند رو بعد از هفت سال دوباره ببينم. و هم امکاني بود تا يه پنج شنبه جمعه رو به قاين برم. نمي دونم به خاطر چيه که احساس مي کنم اون منطقه سنگها و آجرها و ديوارهاش، درختهاي کاج و گنجشکاش، آفتاب و آسمون و ابراش جنس ديگه اي دارند. يگان 135 امام محمد باقر که تحت تابعيت هنگ بيرجند و محل خدمت من تعيين شد در عمل چند کيلومتري اون طرف مرزهاي استان خراسان جنوبي و در مجاورت روستايي به نام ماده کاريز قرار داره که از توابع شهرستان زابل محسوب مي شه.

يگان ما در قلب کوير و درست کنار جاده قرار داره. جالب اينجاست که برخلاف عرف اماکن نظامي حصار اطرافش تنها يه توري سيميه که با چند رديف سيم خاردار حمايت مي شه و به خوبي مي شه از داخل يگان جاده و ماشينهاي عبوري و خانه هاي روستايي و آدمهاش رو که اونور جاده قرار دارند و نيز تپه ها و کوير اطراف رو ديد. به اين ترتيب ماشينهاي عبوري و اهالي روستا هم به خوبي افراد و اماکن و تجهيزات داخل رو مي بينند. هرچند گرماي هوا و گرد و خاک معضل مهمي براي اونجاست اما باز هم پرت افتادگي و خلوت بودن محل نکته جالبيه. شب که از اتاق بيرون مياي خودتو تو يک بيابون سوت و کور پيدا مي کني که فقط يه دونه ماه اون بالا تو آسمون نور افشاني مي کنه. محل خدمت من تو بهداريه. کاري به کار صبحگاه و کلاس و نگهباني و عمليات يا هر وظيفه و مسؤوليت ديگه اي ندارم. روزها تو بهداري هستم و شبها هم همونجا استراحت مي کنم. يگان ما پيش از اين چون گويا ناامني و درگيري بيشتر بوده به اندازه يک گردان نفرات داشته اما در حال حاضر نيروهاي کمتري داره و بنابراين مراجعات بهداري هم کم و به عبارت بهتر خيلي کمه. من تقريباً بيکارم و روال امور مربوط به بهداري رو هم به دست بهيار سپرده ام و ترجيح مي دم حتي الامکان دخالتي نکنم. به خاطر دور بودن از مرکز هم سخت گيري زيادي براي رعايت نظم و مقررات انضباطي وجود نداره. بيشتر تنهام. و از تنهايي لذت مي برم. فرصتي هست درسهامو مرور و جمع بندي کنم. به خصوص با مراجعاتي که انجام مي شه انگيزه و سرنخي براي خوندن مطالب پزشکي بوجود مياد.

بيست و ششم خرداد ساعت پنج و نيم عصر زماني که از اتوبوس زاهدان جلو يگان پياده شدم لباس نظامي داشتم اما وقتي ساعتي بعد همراه بهيار قرار بود براي معرفي پيش فرمانده يگان بريم گفت که لباسم رو عوض کنم و با لباس شخصي باشم. وقتي قرار بود پيش سرگرد بريم با خودم مرور مي کردم که چه احتراماتي بايد به جا بيارم. داخل که رفتيم ديدم جناب سرگرد با زيرپوش سفيد و شلوار نظامي روي زمين نشسته و دو نفر مهمان ديگه هم با لباس شخصي اونجا حضور دارند. کولر گازي مي وزيد و تلويزيون برنامه هاي شبکه استان سيستان و بلوچستان رو پخش مي کرد. آدم مهربوني بود و تعريفش رو هم قبلاً شنيده بودم. اول شک داشتم در برخوردهاي دوستانه اش چقدر صادقه اما زماني که تقاضاي ده روز مرخصي من رو در روزهاي اول حضورم در يگان قبول کرد شکم کمتر شد. اما مشکل مهم يگان آماده نبودن شرايط بهداري براي اسکان بود. بهياري که قبل از من تو يگان بود از آسايشگاه يه قسمت ديگه استفاده مي کرد و براي انجام امور مربوط تنها گاه گاه به بهداري رفت و آمد داشت. اما من حتماً بايد تو بهداري مي موندم. هم حوصله جمع رو نداشتم و هم جايي مي خواستم که راحت به کارهاي خودم برسم. وقتي تصميم گرفتم به بهداري نقل مکان کنم معيوب شدن کولر و گرماي بهداري باعث نشد دوباره مثل چند شب اول به آسايشگاه ادوات برگردم.

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 3

این مدت که تو پادگان آموزشی بودم قرآن بیشتر می خوندم. تنها بودم و کار زیاد دیگه ای نبود که بخوام انجام بدم. قبل از این گاه و بیگاه که قرآن می خوندم احساس می کردم اون طور که باید و شاید باهاش رابطه برقرار نمی کنم. انگار یه جوری با بعضی قسمتهاش مشکل دارم. زمانی بود که به نحو سخت گیرانه ای قصد داشتم برنامه ها و مراحل زندگیم رو مدیریت و مرتب کنم. همه چیز بایستی هدف مشخص از پیش تعیین شده ای داشته باشه و من از قبل بدونم چه می خواهم بکنم و به کجا می خواهم برسم. قسمت مهم این قضیه این بود که نقش برجسته در زندگیم رو افکار و تحلیلها و نتیجه گیریهای خودم داشت و اون طرف این حساب کتابهای منطقی منطقه تاریکی قرار داشت که بی اهمیت تلقیش می کردم. با معنویت و خدا و دین و ایمان هم در همین محیط برخورد می کردم. شاید بیشتر درکم از دین و ایمان مربوط می شد به خیر اخلاقی که از طریق منطقی هم قابل استنتاج بود. یا بعضی احساسات مثبت دیگه ای که قرار بوده از طریق جامعه به من منتقل بشه مثل امید به آینده و اعتماد به نفس، در یک بافت مذهبی از طریق مفاهیمی مثل دین و ایمان به ذهنم وارد شده بود. هر اعتقاد و احساسی هم که نسبت به خدا و معنویت داشتم شاید بیشتر یک علاقه فطری و ذهنی و فردی بود که کار زیادی با رفتارهای بیرونی و رویکردهای زندگیم نداشت. اما روش عملی زندگی من حداقل اونقدر که در اختیار و تحت توجه خودآگاهم بود طبق همون فرمول منطقی پیش می رفت. مطلوبهای زندگی من اساساً همون چیزهای متعارفی بود که جامعه تعیین کرده بود و راه رسیدن به اونها هم همونی بود که اغلب از طرف همگنان پیرامونی ترسیم شده بود. تو چنین فضایی مفاهیمی مثل ایمان به غیب و توکل بیشتر نامفهوم و بی ربط می نمود. وجود خود خدا هم تو دنیایی که با ربط و وصلهای منطقی به هم بافته شده غیرضروری بود. به درستی نمی فهمیدم کاری رو برای رضای خدا انجام دادن یعنی چی و چرا این موضوع این قدر مهمه. اما دنیای منطقی و منظم و برنامه ریزی شده ای که کم کم لمس می کردم یه چیز واقعاً کاملی نبود. بعضی قسمتهاش می لنگید. فلسفه پردازی و منطق تراشی پاسخ راضی کننده ای نمی داد بلکه کاملاً متزلزل و نامطمئن بود. شاید سرخوردگی از دنیای بیرون راه رو برای نگاه کردن به درون باز کرد. یا به عبارتی تجربه های بیشتر ذهن رو متوجه عامل اصلی که در درون خویشتن آدمی قرار داره کرد. هیچ کدوم از این زدوبندها و درگیریها و رقابتها و آرزوهایی که توی این دنیا در جریان هستند محتوی و متضمن اون چیزی که واقعاً مورد درخواست ماست نیستند. شاید محصول نهایی اعتقاد به خدا و غیب باید این می بود که متقاعد بشیم بایستی از این درگیریها و کششها و خواستها درگذریم. شاید محصول متعالی دین و ایمان باید این باشه که بفهمیم و لمس کنیم که اون تنها خداست که شایسته توجه ما و مرجع حقیقی همه ابراز علاقه های ماست. حالا دیگه حاکم زندگی ما اون منطق متعارف که با ابزارهای خاص دنبال اهداف خاص می ره نیست بلکه یک خواست و منطق تعریف نشدنی و درونی است که با مفاهیمی مثل ایمان به غیب و رضای خدا قابل درک خواهد بود.

به مرگ فکر می کردم. این که واقعاً مرگ چیه. بلافاصله این پرسش به ذهن اومد که زندگی چیه. چه ملاک مشترکی هست که یکی رو بشه براساس دیگری سنجید و توصیف کرد. بعد به این فکر کردم که عمیق ترین و حقیقی ترین معنا و محتوای زندگی ما آدمها روی کره زمین چیه. زندگی برای من پر بوده از آرزوهایی که یا باید تعدیلش می کردی و به کم رضایت می دادی یا باید رنج برآورده نشدنش رو تحمل می کردی. زندگیم پر بوده از سرگردانیها و نادانسته ها و تردیدها. از یک طرف تا بخواهی خواسته ها و کششها و شوقها و از طرف دیگه تا بخواهی سرابها و توهمها و دروغها. شاید هدف از زندگی روی این زمین خاکی این باشه که کم کم یاد بگیری و به اون سمت هدایت بشی که آرزوهات بزرگتر و بزرگتر بشوند و از اون طرف لمس کنی و ببینی که ناکامیهات هم عمیقتر و گزنده تر می شوند. زندگی یعنی گشتن و رفتن و دویدن و تلاش کردن اما نیافتن و گم شدن و گیج شدن. زنهار از این بیابان وین راه بینهایت. جایی به نقل از علی علیه السلام می خوندم که کسی که بیشتر می دونه سکوتش بیشتره. یا این سخن ابن سینا که سرانجام آنقدر دانستم که هیچ نمی دانم. پس این ناکامیها و تناقضها که از قرار معلوم خیلی از آدمها تو این زندگی لمس کرده اند چطور می خواد درست بشه و به سامان بیاد. شاید پاسخش مرگ باشه. مگر چیز دیگه ای هست تو این دنیا که آدم رو در عمیق ترین مراتب وجودی خودش ارضا کنه. چیزی هست که آدم وقتی بهش رسید احساس کنه آروم شده و درست همون جایی هست که همیشه می خواسته. شک دارم و خبری از چنین چیزی تا به حال به دستم نرسیده. اگر این دنیا متعادل و سامانمنده پس باید پاسخی برای این حیرت و چشم انتظار بودن بشر داشته باشه. حالا بهتر می تونم این نظر شریعتی رو درباره مرگ مرور کنم که این حادثه صادقترین، شکوهمندترین و بزرگترین چیزی است که یک انسان روی زمین تجربه اش می کنه. مرگ شایسته ترین پاسخ این دنیا به بودن انسانه. مطلوبترین عایدی که یک انسان ممکنه بتونه در این دنیا به دست بیاره. بیش از هر چیز دیگه ای تو این دنیا مرگ از جنس انسانه و به تراز و درجه اون نزدیکه.

بابام می گه وقتی ناخونهاتو گرفتی به جای این که اونها رو بریزی تو آشغالدونی بهتره که دفنشون کنی. اولین چیزی که در این باره به ذهنم رسید این بود که این کار به معنی اینه که اجزای بدن حتی اگر غیرزنده باشند اون قدر حرمت دارند که بایستی به نحو خاصی با اونها رفتار کرد. یک بار تصمیم گرفتم این کار رو بکنم. وقتی این کار رو انجام دادم نوعی احساس رضایت و خشنودی داشتم. یه لحظه یاد رفتار آدمها وقتی مردگانشون رو دفن می کنند افتادم. چقدر خوب و راحت بود اگر آدمها وقتی مرده هاشونو دفن می کردند با همین احساس رضایت و خشنودی برمی گشتند. کاش به همین راحتی که آدم از ناخونهاش دل می کنه بتونه از کل بدنش هم دل بکنه. آیا خویشتن ما آدمها اونقدر بزرگ و ارزشمند نیست که خودشو وابسته و در گرو این اندام مادی نبینه. دلبستگی بیخود و افراطی نسبت به این جسد کربنی همونقدر بی ربط و نامعقوله که دلبستگی و حسرت یک آدم نسبت به ناخونهایی که چند دقیقه قبل کوتاه کرده. تعمق در کاری که ما با اجزای مرده بدنمون می کنیم شاید کمک کنه تا بتونیم حساب خودمونو از این جسد کربنی جدا کنیم. قدری بین رنجها و لذتهای بدنیمون از یک طرف و رنجها و لذتهای روحیمون فاصله بیندازیم و اینها رو از همدیگه افتراق بدیم. هروقت این کار رو انجام بدیم می تونیم هرکدوم از این مقولات رو در سرجای خودش و متناسب با شرایط و اقتضائات خودش مورد رسیدگی قرار بدیم و متحمل رنجها و نگرانیهای بی جهت نشیم. در واقع این خود ما هستیم که در مواجهه با یک معضل و ضایعه تصمیم می گیریم چقدر رنج بکشیم. به عبارت بهتر اگر چشمان بازی داشته باشیم و شرایط رو درست بفهمیم برخورد و واکنش روحی ما هم متناسب و آگاهانه خواهد بود. در غیر این صورت احساسات خودمونو اسیر شرایط کور و گمانهای جاهلانه خود خواهیم کرد. و بزرگترین مشکل و رنج ما از ناحیه همین ترسها و اضطرابهای موهوم خواهد بود در حالی که در حقیقت اصل موضوع خیلی بی اهمیت تر و سطحی تر از آنچه که می پنداشته ایم بوده. گاهی که سر بلند می کنیم می بینیم همه تلاطمها و نگرانیهایی که مدتها اسیرش بوده ایم محصول چیزی جز گمانه زنیهای رنگارنگ و بی اساس و یا خیالبافیهای زنجیره ای که با هربار نقل قول شدن بین آدمها تشدید و توسعه پیدا می کنند نبوده.

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۷

سرباز وطن 3

طي دو بار مرخصي که تو اين مدت داشتم دوبار چالوس رو ديدم. دفعه اول همه شهر رو پياده گشتم. براساس چيزي که من ديدم جمعيت شهر رو بين پنجاه تا هفتاد هزار نفر تخمين زدم. شهر کوچکي بود که فقط يک پارک در مجاورت رودخانه و پل داشت که اون هم نيمه مخروبه بود. رفاه و سطح برخورداري مردم شهر طبق استانداردهايي که درباره شهرهاي شرقي کشور سراغ دارم جلوتر از شهرهاي هم اندازه خودش بود. حاشيه خيابونها اغلب درختان مرکبات ديده مي شد و توي جوهاي آب شهر غير از موش قورباغه هم داشت. درباره مردم شهر مدلهاي جالب لباس خانمهاي جوان و مدلهاي موها و طرحهاي عجيب تي شرتهاي آقايان جوان بيشتر جلب نظر مي کرد. اينترنت هم خيلي گرون بود. در جستجوي ساحل وقتي از شهر راه افتادم جاي کمي براي دسترسي عمومي به ساحل يافتم. به نظرم نسبت به سالهاي قبل مالکين خصوصي چه در شکل هتل و اماکن اقامتي خدماتي و چه در شکل ويلاها و باغهاي خصوصي دسترسي عمومي و عام المنفعه رو به ساحل خيلي محدودتر کرده اند. شايد هم دولت و ارگانهايي که علي القاعده بايستي حامي منافع عموم باشند بدشون نمياد در ازاي واگذاري حقوق و اموال عمومي کشور مبلغي تحت عنوان ماليات و عوارض به خزانه دستگاههاي مربوط به خود واريز کنند. دفعه اولي که به ساحل رفته بودم لباس نظامي تنم بود. اولين جايي که به حاشيه دريا رفتم سکوي بتوني بزرگ و مرتفعي ساخته بودند که بيشتر مورد استفاده ماهيگيراني بود که با استفاده از قلاب و خمير نان به ماهيگيري مشغول بودند. سکو حدود پنج متر از سطح آب ارتفاع داشت و حدود صد متر يا بيشتر در امتداد ساحل ادامه داشت و حدود چهل نفر که بيشتر مسن بودند اونجا مشغول ماهيگيري بودند. بچه ماهيهايي که گرفته بودند به زحمت بيشتر از يک وجب طول داشتند. همون روز جاي ديگه اي پيدا کردم که در يک فضاي محدود چندين خانواده به طور متراکم در حاشيه ساحل نشسته بودند. اونجا از صخره هاي ساحلي اطراف بالا رفتم. جايي که کمتر ديده بشم نشستم و پوتين و جورابها و کشهاي گت شلوارو در آوردم. پاچه هاي شلوارمو تا بالاي زانو بالا زدم و روي صخره پايين دستي نشستم تا وقتي دريا موج مي زنه پاهام خيس بشه. اما بالاخره مجبور شدم محتويات جيبهاي شلوارم رو خالي کنم تا با خيس شدن خراب نشوند. گاهي هم دريا چنان موج مي زد که سر و صورتم هم خيس مي شد. دفعه دومي که به چالوس رفتم خريدن درجه و درست کردن پاگون پيرهنم در اولويت بود. درجه رو از مغازه اي تنگ و تاريک خريدم که هيچ انتظار نداشتم درجه نظامي هم بفروشه. زنگوله احشام در سه سايز مختلف و زنجير ضدسرقت موتور سيکلت و پارچه نوشته هاي مذهبي جزو ساير اقلام خاک گرفته اون مغازه قديمي بود. خياطي که درجه رو برام دوخت مرد خوش مشربي بود که از سربازي پسرش و دوست مشهدي و سينوزيتش برام تعريف کرد. آخر سر هم موقعي که کار تموم شد و خداحافظي کرديم آلبومي قديمي درآورد و عکسهاي بچگي دوستش رو که قرار بود در هفته هاي بعد به حج بروند به من نشون داد. روز بعد وقتي به ساحل رفتم دريا موج خيزتر و زيباتر شده بود. اول صبح هوا ابري بود و اشعه خورشيد از لابلاي ابرها بر سطح امواج مي تابيد. نزديک ظهر ابرها کنار رفتند ولي هنوز باد خنکتر از هفته هاي قبل بود. سطح متلاطم و کف خيز دريا که تا فاصله هاي دور پرموج بود ديدني بود. جلو و عقب رفتن امواج بر سطح ساحل بچه ها و گاهي بزرگترها رو به بازي گرفته بود. جلو آمدن موج گاهي آنقدر زياد بود که بزرگترها رو هم غافلگير و گرفتار مي کرد.

براي من همچنان عجيب باقي مونده که چطور بچه ها اينقدر از رژه رفتن گريزان بودند و من اين قدر دوستش داشتم. زماني رو که اولين بار در مراسم صبحگاه حاضر شده بوديم خوب يادمه. وقتي مراسم رژه رو از نزديک ديده بودم و گروهان خودمونم رژه رفته بود کلي ذوق زده شده بودم. اون حرکت منظم دسته جمعي و هماهنگ با ريتم موزيک و صداي طبل که در عين حال نمادي از انضباط و اطاعت پذيري در برابر فرمانده و نشانگر ميزان آمادگي بدني افراد بود براي من خيلي جالب بود. اين که مي ديدم بخشي از يک کل منظم و واحد شده ام که هماهنگ و همصدا با هم براساس يک ريتم و آهنگ واحد به حرکت در اومده ايم برام بسيار هيجان انگيز بود. وقتي همراه با اين حرکت چشم در چشم فرمانده مي دوختي که از بالاي جايگاه رژه رو نگاه مي کرد و همزمان گروه موزيک، مارشي رزمي همراه با ضربات طبل مي نواخت در کنار خيلي افکار و احساسات ديگه، نوعي روحيه رزمجويي، سلحشوري و وطن پرستي در ذهنم به حرکت در ميومد. همراه با اسلحه اي که سخت در آغوش کشيده بودم و پاهايي که تا جايي که مي تونستم بالا مي آوردم و محکم بر باند رژه مي کوبيدم چيزهايي از صلابت، اعتماد به نفس و اقتدار رو مزمزه مي کردم. براي انجام يک رژه خوب نکات زيادي بود که بايد رعايت مي شد. اين که موقع حرکت در داخل يک گروهان در صفهاي طولي و عرضي از جايگاه خودت جابجا نشي و هماهنگ با افراد صف خودت جلو بري نياز به دقت داشت. هماهنگ کردن حرکت دستها و پاها هم کار سختي بود. ما موقع راه رفتن به طور غيرارادي دستها و پاهامون به طور هماهنگ با هم حرکت مي کنند. رژه در واقع شکل اغراق آميز و نمايشي از اين راه رفتن عاديه. در رژه که شکل متفاوتي از راه رفتنه لازمه تمرين کنيم و تمرکز داشته باشيم تا بتونيم حرکت دستهامونو هماهنگ با حرکات پاهامون بکنيم. بالا کشيدن پاها در حدي که لااقل در سطح کمر فرد مقابلمون قرار بگيره هم کار ساده اي نبود. شايد بطور اوليه چند باري بتونيم اين کار رو انجام بديم اما وقتي قرار باشه در يک مسافت بيست سي متري صد تا دويست بار اين طور قدم برداريم کار مشکل مي شه. شايد هم بعد از اين که يک بار چنين کاري رو انجام داديم عضلات پا دچار گرفتگي بشه و براي روزهاي آينده ديگه آمادگي تکرار چنين حرکتي رو نداشته باشيم. موقع پايين آوردن پا هم بايد محکم به زمين کوبيده بشه. فرماندهان موقع رژه ديدن به افراد رژه رونده اغلب مي گفتند چنان بايد پا بکوبيد که اين جايگاه تکون بخوره و سيمان باند رژه خراب بشه. موقع پا کوبيدن هم اين دقت لازم بود که به کف پاها فشار بياريم و کف پا رو صاف نگه داريم تا پا از کف با زمين برخورد کنه و ضربه شديدي به پاشنه پا وارد نشه. در غير اين صورت احتمال آسيب زانو، کمر و کاهش ديد چشم وجود داشت. يکي از دوستانم به همين خاطر دچار شکستگي زانو شد. اين حرکت پا هرچند ظاهراً فعاليت بدني ساده و مختصري مي نمود اما اگر قدري طولانيتر مي شد به سرعت خسته شده و به نفس نفس مي افتاديم. نکته ديگه موقع رژه رفتن نگه داشتن اسلحه بود. براي اين که موقع رژه رفتن دستت شل نشه و اسلحه پايين نياد بايد توجه و انرژي زيادي صرف مي کردي. ما فقط با اسلحه ژ سه که اسلحه اي بزرگ و سنگين بود رژه مي رفتيم. اگر اسلحه رو با هر دو دست نگه مي داشتيم ديگه نياز به حرکت هماهنگ دستها با پاها نبود و رژه ساده تر مي شد. در اين حالت هميشه بايد اسلحه رو محکم به سينه مي چسبونديم. اما اگر اسلحه رو با يک دست و با تکيه گاه شانه نگه مي داشتيم حرکت دست راست لازم بود و اگر رژه زياد طول مي کشيد دست چپ زود خسته مي شد و اسلحه لاجرم پايين مي اومد. اين که اسلحه رو با کدوم وضعيت نگه داريم بستگي به دستور فرمانده داشت. مسأله ديگه اين بود که بايد در برابر نگاه فرماندهان رژه مي رفتيم و نگران ارزيابي و قضاوت اونها بوديم. اين که آيا در برابر ناظر مافوق به اندازه کافي منظم و شکيل به نظر مي رسيم. فرمانده گروهانمون هميشه طي چند دقيقه آمادگي قبل از آغاز رژه تذکر مي داد که با اعتماد به نفس و هميت قسمتي قدم برداريد. همين حالت رواني که تا حدود زيادي در صورت و نگاه افراد متجلي مي شه نکته مهمي بود که فرمانده با چشم دوختن به چشمان افراد درصدد بود اونو بسنجه. رژه روي باند داراي سه قسمت بود. قسمت اول قدم آهسته بود که سه قدم آهسته بر مي داشتيم و با طبل بزرگ زير پاي چپ يک قدم محکم مي زديم. قسمت دوم با رسيدن به پرچم زرد شروع مي شد و قدم موزون ناميده مي شد. در اين حالت همه گامها چهل و پنج درجه بالا مي اومدند و هماهنگ با طبل ادامه مي يافتند. تا اينجا سرها بايد بالا مي بود و روبرو رو نگاه مي کردند. چون بچه ها بيشتر تمايل داشتند با نگاه کردن به حرکات پاي خودشون و پاي افراد دو طرفشون نظام و حرکت پاهاشونو هماهنگ کنند فرماندهان مدام مجبور بودند تذکر بدهند که بچه ها بايد سرها رو بالا نگه دارند. قسمت سوم با نزديک شدن به جايگاه محل استقرار فرمانده پادگان و رسيدن به پرچم قرمز شروع مي شد. اينجا با فرياد زدن هماهنگ عبارت الله اکبر بايد قدم محکم برمي داشتيم و همه پاها بايستي نود درجه بالا مي اومد و سرها به سمت راست که سمت جايگاه بود مي چرخيد و به چشمان فرمانده چشم مي دوختيم. در اين حالت بايد زير چشمي مراقب نظام از راست مي بوديم تا مبادا در صف خودمون جلو يا عقب بيفتيم. در ذهن داشتن و توانايي کافي داشتن براي انجام توأم همه اين اصول براي انجام يک رژه قابل قبول لازم بود. به اين ترتيب يک حرکت ساده رژه که پيش از اين طور ديگه اي بهش نگاه مي کردم معني متفاوتي پيدا کرد.

عليرغم اين نظم انضباطي که توي تشريفات و احترامات نظامي مشهود بود نظم و دقت چنداني در برنامه کلاسي و اداره امور عمومي پادگان اعمال نمي شد. مربياني که سر کلاسهاي نظري حاضر مي شدند به ندرت کمتر از نيم ساعت تا چهل دقيقه براي حضور در کلاس تأخير داشتند و بعضي از کلاسها هم هيچ وقت تشکيل نمي شد. سر کلاسها هم کمتر مطلب منظم و مدوني ارائه مي شد و بيشتر صحبتها حول مطالب متفرقه اي ازقبيل مرخصي و طرح تقسيم بچه ها و موضوعات بي ربط و روزمره ديگه اي مي گذشت. حتي خود مطالب رسمي هم که ارائه مي شد به خصوص در بخش رزم انفرادي از قرار معلوم چندان به روز نبود و براساس مباحثي که چهل سال پيش و قبل از انقلاب در ارتش مطرح بوده سامان يافته بود. مطالب حالتي خشک و رسمي داشت و ارتباط چنداني با مخاطب برقرار نمي کرد. شيوه درس دادن هم براساس ديکته کردن عباراتي بود که از سوي مربي روخواني شده و از سوي بچه ها رونويسي مي شد. اين طور به نظر مي رسيد که دانش و اطلاعات عمومي اغلب مربيان و فرماندهان پايينتر از سطحي بود که عموم بچه ها درش قرار داشتند. ناهماهنگيها و بي نظميهايي هم در شيوه دادن مرخصي و ترتيب دادن برنامه هاي مختلف پادگان وجود داشت. بوفه و فروشگاههاي پادگان به نظر مي رسيد اجناس رو گرانتر از بيرون مي فروشند. شيرهاي آب آبخوري و دستشويي گاه و بيگاه خراب بود. براي يک گروهان پانصد نفره از چهار تلفن کارتي تنها يکي سالم باقي مونده بود. سطل زباله در تمام محوطه پادگان ناياب بود. آب گرم فقط در ساعات محدود هفتگي حمام در دسترس بود و در غير اون ساعات جاي مناسبي براي شستشوي لباسها وجود نداشت. به خصوص عقيدتي سياسي خيلي ضعيف عمل مي کرد و بيشتر هم و غم خودش رو در کلاسها بر بيان احکام قرار داده بود. عقيدتي سياسي شرکت در نماز ظهر رو اجباري کرده بود. باقي ماندن بچه ها تا تمام شدن نماز جماعت در نمازخانه اجباري بود و درهاي نمازخانه تا اون موقع بسته مي شد. در صفهاي نماز سربازان وظيفه حق نداشتند از حد مشخصي جلوتر بروند و بايستي پشت سر صفهاي نيروهاي در حال آموزش پيماني مي نشستند. گاهي در نمازخانه بچه ها مجبور بودند به تفکيک گروهان بنشينند و حضور و غياب در صفهاي نماز انجام مي شد. برنامه مشخصي وجود نداشت که واقعاً اعتقاد و احساس تعلق و وابستگي بيشتري نسبت به نظام و اسلام در بچه ها بوجود بياره. زمينه و گوش شنوايي براي شنيدن حرفهاي بچه ها هم نبود. با اين وجود به نظرم نمازخونه به خودي خود به خاطر نزديکي و در دسترس بودن تأثير خوب و مثبتي روي بچه ها داشت.
پادگان برای همه لحظه های زندگی ما برنامه و دستور داشت. از اول صبح که بیدارباش در ساعت چهار اعلام می شد تا شب که ابتدا قرق و سپس در ساعت نه و نیم خاموشی زده می شد. یکی دو هفته اول برنامه رو دقیقتر پیگیری می کردیم ولی بعدش سخت گیری چندانی لااقل در مورد گروهان ما که گروهان فوق لیسانس و پزشکان بود وجود نداشت. از جمله برنامه های جالب روزانه ما یکی ورزش صبحگاهی و دیگری نظافت عمومی بود. ورزش صبحگاهی بیشتر شامل دویدن و راه رفتن در اطراف میدان صبحگاه بود. بعضی روزها هم نرمش و حرکات کششی هم در پایان به طور هماهنگ انجام می شد. میدان صبحگاه منظره وسیعی از تپه های سرسبز و مه گرفته اطراف به نمایش می گذاشت. در ضلع غربی میدان هم کمی دوردست تر کوههای برفی البرز دیده می شد. بچه ها در طی دویدن در میدان گاه اشعاری رو تحت عنوان رجز مثل ای لشکر صاحب زمان می خواندند وگاهی هم به شوخی سرودهای کودکانه مثل عمو زنجیر باف و عمو سبزی فروش خوانده می شد. طبق برنامه نظافت عمومی گروههای چند نفره از سربازان موظف بودند قسمت های تعیین شده ای از محوطه و ساختمانهای پادگان رو نظافت کنند. جمع کردن آشغالها، جارو زدن و آب پاشی کارهایی بود که خیلی از بچه ها قبل از این تو خونه های خودشون هم انجام نداده بودند و اونجا باید انجام می دادند. هرچند گاهی اوقات این برنامه با اهمال اجرا می شد ولی به نظرم تأثیر خوبی برای مسؤولیت پذیری و حساسیت بچه ها در مورد پاکیزه بودن محیط زندگی شون داشت. در مورد نظافت شخصی مثل شستن هر شب جورابها و واکس زدن پوتینها هم توصیه و نظارت انجام می شد. نظام حتی برای ترتیب چیدن وسایل در داخل کمدها و کیسه انفرادی و طرز مرتب کردن ملافه ها و پتوهای تخت خواب و نیز طرز قرار گرفتن دمپایی ها و پوتینها زیر تختها و طرز بستن بند پوتین دستور العمل داشت. فرماندهان حتی در مورد استفاده از زیرپوش سازمانی و پولیور و شلواری که برای مواقع استراحت استفاده می شد و خود پادگان به بچه ها داده بود حساسیت به خرج می دادند. بخشی از برنامه کاری در پادگان برنامه نگهبانی بود که گویا تنها جنبه ای آموزشی داشت و برای ایجاد آمادگی در سربازان برای انجام نگهبانیهای واقعی در طول خدمت طرح ریزی شده بود. محلها و تأسیسات خاصی برای هر گروهان مشخص شده بود که به طور چرخشی در هر شبانه روز افراد مشخصی برای نگهبانی از آنها تعیین می شدند. نگهبان حق نشستن، خوردن، آشامیدن در محل پشت نگهبانی خودشو نداشت و در ساعات شب و در مناطق خاصی بایستی در برابر عابرین با دادن دستور ایست و پرسیدن اسم رمز برخورد می کرد. برنامه راه پیمایی جزو برنامه های جالبی بود که خارج از پادگان داشتیم و دو بار طی این چند هفته اجرا شد. دفعه دوم که راه پیمایی طولانیتری داشتیم در دو طرف جاده و در حاشیه جنگل چند کیلومتری همراه با اسلحه راه رفتیم. بعد در کنار رودخانه ای که از داخل جنگل می گذشت نشستیم، صبحانه رو خوردیم و برگشتیم. من خودم قبل از اون در مدتی که در شمال بودم مجالی برای گشتن در جنگل پیدا نکرده بودم.

سرباز وطن 2

روز دوشنبه سيزدهم خرداد بعد از مراسم پايان دوره آموزشي و اعطاي سردوشي براي اولين بار بعد از سي و نه روز قرار بود به مشهد برگردم. از روزهاي قبل اطلاع داشتيم به خاطر چند روز تعطيلي و ساير قضايا از شهر چالوس به مقصد مشهد اتوبوسي در دسترس نيست. بچه هاي مشهدي گروهان ما هماهنگيهايي انجام داده بودند تا به طور دربست اتوبوسي بگيريم اما در آخرين لحظه موضوع منتفي شد. از مرزن آباد هيجده نفر مشهدي بوديم که تو يه ميني بوس با کلي کيسه انفرادي و بار و بنه خودمونو جا کرديم و به سوي چالوس حرکت کرديم. اونجا رايزنيها و چونه زنيهاي مجدد بچه ها توي ترمينال کوچک چالوس براي دربست گرفتن يک اتوبوس به جايي نرسيد. اتوبوسهاي محدودي وجود داشتند يا اجازه داشتند که تو اون ايام مسيري غير از تهران رو در پيش بگيرند. توي چالوس هفت نفرمون که عمدتاً به فکر ادامه مسير با سواري بودند، جدا شدند. من عجله اي نداشتم و به نظرم هنوز براي متوسل شدن به وسيله پرهزينه اي مثل سواري زود بود. به خصوص که نظر خوشي هم نسبت به قشر شريف و احياناً سودجوي سواريهاي بين شهري که در ايام شلوغي چاقو رو تا دسته فرو مي کنند نداشتم. يازده نفر بقيه با ميني بوس به سمت بابل حرکت کرديم. البته توي چالوس سر اين که گويا ميني بوس داران محترم اصرار داشتند از سربازان قدري بيشتر از ساير مسافرين کرايه بگيرند يا در هر حال اگر غريبي گير بياورند سر قيمتهاي بالاتر باهاش چونه بزنند برخوردهايي بوجود اومد. با تماس تلفني با ترمينال بابل هم مشخص شد جاي خالي توي اتوبوسي براي مشهد در دسترس نيست. بچه ها با خوش خيالي به فکر کرايه کردن ميني بوسي از بابل به مقصد مشهد بودند. تدبيري که براي من مبرهن بود که با شکست مواجه خواهد شد. من معتقد بودم هنوز مي شه مسير رو تا چند شهر ديگه با ميني بوس ادامه داد. بقيه بچه ها يا مردد و معطل مانده بودند يا نظرات و نگرانيهاي ديگه اي داشتند. من توي بابل از بقيه جدا شدم و از ترمينال ميني بوسهاي بابل به مقصد ساري حرکت کردم. ساري شهر بزرگتري نشون مي داد. حاشيه يک ميدون مردم منتظر بودند تا با اتوبوسهاي عبوري به گرگان بروند. اگر مي خواستم با ميني بوس حرکت کنم با کيسه انفرادي بزرگ و سنگيني که همراه داشتم بايد مسافتي رو طي مي کردم. غروب نزديک بود و احتمال داشت ميني بوسي گير نياد. همونجا با بقيه منتظر اتوبوس شدم. يکي دو نفر از رانندگان سواريها تلاش زيادي براي پيدا کردن مسافر داشتند. بالاخره اونقدر کرايه رو پايين آوردند که تنها قدري بالاتر از کرايه اتوبوس مي شد. چهارنفر مسافر شديم و حرکت کرديم. وارد ترمينال گرگان که شدم با وضع خلوتي که اونجا ديدم پيشاپيش اميدم رو براي پيدا کردن اتوبوسي به مقصد مشهد از دست دادم. بسيج عمومي و دستوري اتوبوسها به مقصد تهران و مرقد مطهر گويا تا اونجا هم دامن کشيده بود. از ترمينال بيرون اومدم و قدري اونطرفتر که گويا جايي به اسم جرجان بود وقتي در تاريکي شب از پيدا کردن ميني بوسي نااميد شدم بعد از کمي چونه زدن و کاهش قيمت، مسافرکشي به مقصد گنبد پيدا کردم. سر دو راهي که مسير گنبد از مسير بجنورد و مشهد جدا مي شد پياده شدم. حدود پنجاه نفر اونجا منتظر بودند تا با اتوبوسهاي گذري به مشهد يا بجنورد بروند. ساعت ده دقيقه به ده شب تازه به اونجا رسيده بودم. اتوبوسهاي عبوري يا اصلاً توقف نمي کردند يا جاي محدود و نامتعارفي براي سوار کردن مسافر پيشنهاد مي دادند که اونجا هم با هجوم مسافران زود اشغال مي شد. پسر جواني اونجا جزو منتظرين بود که از ظاهرش مي شد حدس زد سربازه. من هم با لباس نظامي بودم. صحبت رو اون شروع کرد. بلوچي بود که تو زاهدان ازدواج کرده بود ولي پدرش از چند سال قبل حوالي گرگان ساکن شده بود و سربازيش رو هم در همون منطقه مازندران مي گذروند. يک ماه مرخصي داشت و اونجا منتظر بود تا به زاهدان و نزد زن و بچه اش بره. بچه اي خوش مشرب و ساده و صميمي بود. از همه چيز زندگيش مي گفت و در نهايت بدون اين که من درخواست کرده باشم خودش از اختلافات اعتقادي و فقهي شيعه و سني صحبت کرد. نظر من رو درباره حضرت عمر پرسيد و من گفتم نمي تونم قضاوت کنم. متقاعد نشده بود و موقع صحبت کردن چنان نگاهم مي کرد که گويا مي خواست هرطور شده از واکنشهاي غيرکلاميم بفهمه درباره اهل تسنن چطور فکر مي کنم. سواريها براي بجنورد هفت هزار تومان و براي مشهد پانزده هزار تومان مي خواستند. ساعت از دوازده نيمه شب گذشته بود. سرانجام يک سواري از راه رسيد که براي مشهد هشت هزار تومان مي خواست. دو نفر جا داشت. کيسه انفرادي من جا مي شد اما چمدون اون جا نمي شد. براي هم صحبتم آرزوي موفقيت کردم و به مقصد مشهد ازش جدا شدم. صبح که به خونه رسيدم وقتي هزينه ها رو حساب مي کردم ديدم در مجموع تنها پنجاه درصد بيشتر از کرايه معمول چالوس مشهد هزينه کرده ام. در خونه باز بود و بدون اين که زنگ بزنم بالا رفتم. همه خواب بودند و برادر بزرگه ام هم اون موقع خونه نبود.

نظامي گري هم دنياي خودش رو داره. حمل و استفاده از اسلحه، احترامات و تشريفات نظامي، رژه و انضباط جمعي سه رکن اساسيي بود که براي من به نحو متمايزي جالب بود. نظاميها نظر ويژه اي نسبت به اسلحه خودشون دارند. فرمانده دسته ما در اولين جلسه اي که به ما اسلحه داده بودند گفته بود اسلحه ناموس يک نظاميه و اون بايستي با دقت و حساسيت از اسلحه اش حفاظت کنه. از جمله مواردي که نظاميان اجازه شليک و استفاده از اسلحه خودشونو دارند روبرو شدن با کسيه که قصد گرفتن اسلحه اونها رو داشته باشه. يک بار که يکي از بچه ها تو صف اسلحه اش رو زمين افتاده بود بيرون کشيده شد و به عنوان تنبيه، نگهباني اضافه براش مقرر شد. شليک با اسلحه و فشنگ جنگي امکان و تجربه جالب و منحصر به فردي است که به راحتي در اختيار سربازان قرار گرفته. اصولاً زندگي کردن و سروکار داشتن با اسلحه روحيه اي به فرد مي ده که قاطعيت، اعتماد به نفس، انضباط و مسؤول بودن بخشهايي از چنان روحيه اي هستند. مراسم صبحگاه از جمله نمودهاي احترامات و تشريفات نظامي بود که ما باهاش برخورد داشتيم. رعايت احترامات و فرمان پذيري بي قيد و شرط نسبت به سلسله مراتب مافوق، استفاده از لباس متحدالشکل و حساسيت روي انضباط ظاهري افراد و البته اداي احترام نسبت به پرچم از جنبه هاي جالب ديگه احترامات و تشريفات نظامي هستند. در مراسم صبحگاه گروهانها و گردانها به تفکيک در سه ضلع ميدان صبحگاه مستقر مي شوند. ضلع چهارم ميدان به خاطر شيب زمين و نيز جايگاهي که درش ساخته شده بر روي سه ضلع ديگه ميدان اشراف داره و محل استقرار فرمانده ميدان و معاون آموزشي و احياناً فرمانده پادگان يا جانشين اوست. يک يا دو روز در هفته فرمانده پادگان يا جانشين او در ميدان حضور مي يافت. رئيس عقيدتي سياسي هم که يک روحاني بود از لحاظ رتبه همتراز فرمانده پادگان محسوب مي شد و از سلسله مراتب مستقلي از فرماندهي پادگان تبعيت مي کرد. مراسمي که در حضور اين دو نفر در ميدان انجام مي شد نقطه اوج برنامه هاي تشريفات نظامي پادگان بود. با نزديک شدن اين دو نفر به ميدان که گاه از سوي جانشين فرمانده همراهي مي شدند شيپوري نواخته مي شد که به فرمانده ميدان براي آغاز مراسم اعلام آمادگي مي داد. با وارد شدن اونها فرمانده پادگان به يگانهاي مسلح حاضر در ميدان دستور پيش فنگ مي داد. پيش فنگ حالتي بود که فرد مسلح با اسلحه خود اتخاذ مي کرد و نشانگر اوج ابراز احترام او نسبت به طرف مقابل بود. در پادگان تنها فرمانده پادگان و جانشين او شايسته چنين ابراز احترامي بودند و براي بقيه افراد جهت احترام سلام نظامي و حالت خبردار انجام مي شد. سپس فرمانده ميدان با گامهايي محکم و موزون و در حالي که شمشيري رو به وضع خاصي و با احترام در برابر خود افراشته نگه داشته بود به سوي آن دو حرکت کرده و با اداي جملاتي که متضمن عبارات مذهبي هم بود از فرمانده براي سان ديدن از افراد حاضر در ميدان دعوت مي کرد. فرمانده پادگان در صورتي که براي انجام اين کار اراده مي کرد در حالي که دستش رو به حالت سلام نظامي بالا مي آورد در کنار رئيس عقيدتي سياسي از برابر تک تک يگانهاي مستقر در ميدان عبور مي کرد و از اونها سان مي ديد. فرمانده ميدان هم با شمشيري که در دست داشت پشت سر اونها حرکت مي کرد. يگانها هم در حالي که پيش فنگ ايستاده بودند با عبور فرمانده از برابرشون با نگاه و حرکت سر در راستاي مسير عبورش، اونو مشايعت مي کردند. فرماندهان گروهانها و گردانها هم که در سمت راست يگانهاي خود ايستاده بودند يا با شمشير يا با سلام نظامي و با حرکت سر فرمانده پادگان رو مشايعت مي کردند. فرمانده در پايان مسير به ميدان درود مي فرستاد و پس از پاسخ ميدان دستور پافنگ مي داد و وارد جايگاه ويژه ميدان مي شد. پافنگ حالت عادي ايستادن نظامي با اسلحه اش هست. جايگاه سکويي بود که سايه بان هم داشت. تصاوير و جملات و نمادهايي هم در اطرافش نصب شده بود. پس از قرائت قرآن يگانهاي مسلح براي پرچم پيش فنگ مي کردند و همراه با نواختن سرود ملي از سوي گروه موزيک، افراد حاضر در ميدان سرود رو مي خواندند. هم زمان با خواندن سرود ملي دژبان مخصوص تشريفات که پاي ميله پرچم درست در وسط ميدان ايستاده بود پرچم رو بتدريج بالا مي برد و در تمام اين مدت همه چشمها به پرچم دوخته شده بود. پس از اين فرمانده ميدان به پايداري جمهوري اسلامي ايران دستور تکبير مي داد. نيايش و قرائت حمد و سوره هم بخشهاي ديگه مراسم صبحگاه بودند. سپس فرمانده يا در غياب او معاون آموزشي پادگان صحبت مي کرد و دستوراتي مي داد يا احياناً ابلاغيه ها و دستورات قرائت مي شد. پايان بخش مراسم صبحگاه رژه يگانها بود. در تمام طول مدت مراسم افراد حاضر در ميدان بايستي بدون حرکت و در حالت خبردار مي ايستادند. حالت خبردار به خودي خود حالت سختي بود و زماني که براي مدت طولاني بايد حفظ مي شد سخت تر هم مي شد.

دوره زندگي در پادگان آموزشي جزو سخت ترین دوره هایی بود که من تجربه کرده بودم. هر چند طي يک هفته ده روز پاياني کم و بيش تنگ حوصله تر شده بودم ولي با اين حال در مجموع اونقدرها غيرقابل تحمل نبود. اجازه خروج از پادگان رو بدون برگه مرخصي نداشتيم. من طي اين سي و نه روز تنها دوبار براي مرخصي پنج شنبه و جمعه از پادگان خارج شدم. وضع خواب و خوراک مطلوب نبود. به خصوص طي دو هفته اول براساس برنامه اعلام شده کاري پادگان وقت کمي براي خوابيدن داشتيم. در بقيه اوقات هم از بخت بدي که من داشتم تختم دقيقاً مقابل تلويزيون آسايشگاه قرار گرفته بود و خوابيدن در يک محل شلوغ و پرسروصدا کار راحتي نبود. کيفيت غذا البته پايين بود ولي نسبت به ساير گروهانها کميت غذاي ما کمي بهتر بود. تراکم جمعيت و کمبود امکانات، وضع بهداشتي نامطلوبي رو بوجود آورده بود. تو آسايشگاه ما شصت و دو نفر مي خوابيد. آسايشگاه ديگه گروهان ما تقريباً به همين اندازه ظرفيت داشت. گروهانهاي ديگه جمعيتي بيشتر از اين داشتند. کل پادگان آموزشي ما متشکل از چهار گردان بود که هر گردان تا چهار گروهان رو پوشش مي داد. با اين حساب بين هزار و دويست تا دوهزار نفر سرباز تو پادگان ما حضور داشتند. صفهاي طولاني براي غذا، آبخوري، حمام و دستشويي انرژي بچه ها رو به تحليل مي برد. تقريباً هيچ فضاي خصوصيي که بتوني درش قدري بياسايي وجود نداشت و بايستي تمام مدت فشار افکار و روحيات رنگارنگ و متعارض آدمهاي مختلف اطرافت رو تحمل کني. همين تنگ شدن فضاي شخصي به نظرم از جمله ناراحت کننده ترين و توانفرساترين شرايطي بود که بايد تو پادگان باهاش کنار مي اومديم. غير از مطالعه و تماشاي تلويزيون تقريباً هيچ مجال و امکاناتي براي رسيدگي به علايق شخصي وجود نداشت. برنامه آموزشي نظري که در پادگان ارائه مي شد خيلي نامرتب و پراکنده و آبکي بود و به قول بچه ها به نظر مي رسيد تنها بهانه اي براي طولانيتر کردن دوره آموزشي سربازان بود. برنامه هاي صف جمع، راه پيمايي و ورزش صبحگاهي هم براي خيلي از بچه ها اذيت کننده بود و از جمله عوامل آزارنده اي تلقي مي شد که اگر نمي تونستند از زيرش در بروند بايستي تو پادگان باهاش مي ساختند. اين فعاليتهاي بدني البته گاه خسته کننده بودند اما از نظر من جالب و متفاوت و ارزشمند هم بودند و هيچ وقت مشکل بدني براي من بوجود نياوردند. با وجود چنين شرايطي استعاره اي که گاهي بچه ها درباره شرايط پادگان به کار مي بردند و اونو به يک اردوگاه کار اجباري تشبيه مي کردند چندان بيجا نمي نمود.