و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 9

چند سال پيش يه نفر چيني چند طرح گرافيکي درباره مقايسه تفاوتهاي جوامع غربي و شرقي کشيده بود. يکيشون خيابانها رو در شب تعطيلات (شب جمعه يا شب يکشنبه) نشون مي داد. خيابانهاي شهرهاي شرقي در اين مواقع شلوغتر از هميشه و مملو از جمعيتند و خيابانهاي شهرهاي غربي خلوت تر از هميشه و سوت و کور. يکي از علتهاش رو مي شه به سادگي حدس زد. در غرب مکانها و نهادهايي اجتماعي بوجود اومده که علايق و سرگرميهاي مردم رو به خوبي پوشش مي دهند. اما در شرق اين طور نشده. مثلاً اين طور مي شه گفت که در شرق به طور سنتي خانواده و فاميل و قوم و قبيله، بيشتر توجه و علاقه افراد رو به خودش جلب مي کرده اما ساختار شهرهاي جديد يا در هر حال اقتضائات زندگي جديد، اين پيوندها رو سست کرده. در نتيجه مردم در شرق هم از آنچه خود داشته اند محروم شده اند و هم در وضعيت جديد تطابق نيافته و بي بهره مانده اند. البته تلاشهايي براي تقليد و وارد کردن اون ساختارهاي غربي انجام شده که گويا چندان موفق نبوده و مخاطب نيافته. شايد بيش از حد غربي هستند و هنوز به مذاق مردم شرق خوش نمي آيند. شايد چيزي تحت عنوان زندگي اجتماعي جديد و گذر از قوم و قبيله گرايي هنوز خوب جا نيفتاده و مردم هنوز بين اين دو سرگردان و گيج هستند. جامعه جديد اونطور که مناسب حال و وضع شرق باشه تکامل نيافته و جانيفتاده. اينها رو به حوزه هاي ديگه زندگي مردم شرق هم مي شه توسعه داد. ابعاد فرهنگي و سياسي. اگر ديديد شب روزهاي تعطيل خيابانهاي شهر شلوغه يعني اول اين که تو اين جامعه خانواده و فاميل داره کم اهميت مي شه و دوم اين که فرهنگ رسمي و هنجارهاي غالبي که جامعه بومي جديد معرفي مي کنه مورد رضايت و حمايت مردم نيستند. يعني نهادهاي مدني سياسي پرطرفدار نيستند و از لحاظ ساختار و محتوا در جلب نظر مردم ضعيف و درمانده اند. و اين است وضعيت تراژيک و متناقض ما در جوامع سنتي جديد. در نتيجه مردمي که از خونه هاشون بيرون اومده اند تو خيابونها جاي مناسبي نمي بينند که واردش بشوند و حمايت و توجه جمعي خوبي از طرف بقيه آحاد جامعه دريافت کنند. در نتيجه معطل و سرگردان در خيابانها مي چرخند. مجبورند در هر حال به همين مقدار تعامل و رابطه مختصر و دم دستي که تو خيابان مي شه برقرار کرد رضايت بدهند.

تو تبريز بين بيمارستان امام خميني و مجموعه دانشگاه يک نرده فلزي فاصله مي انداخت. در سمتي که بيمارستان رو به دانشکده پزشکي و تشکيلات اداري دانشگاه علوم پزشکي بود دو تا در هم وجود داشت که تقريباً هميشه بسته بود. بيشتر در مواقعي که خبري در دانشگاه بود و حراست به تکاپو مي افتاد تا کنترل بيشتري براي ورود و خروج برقرار کنه يکي از اين درها با حضور يک نگهبان باز مي شد. دانشکده پزشکي بعداً به محل جديدش منتقل شد اما در هر حال خيلي از اوقات دانشجويان، کارمندان و بعضي اساتيد براي رفت و آمد به قسمتهاي اداري و سلف عبور از اين نرده رو خيلي راحت تر مي يافتند. اگر قرار مي بود از در بيمارستان خارج بشن و از در دانشگاه وارد بشوند مسير سه چهار برابر طولانيتر مي شد. در طول قسمتي از نرده که هم در فضاي بيمارستان و هم در فضاي دانشگاه دور افتاده و دور از ديد بود هميشه جايي وجود مي داشت که با کنده شدن يکي از نرده ها اجازه عبور افراد از لاي نرده رو مي داد. در طول سالها اين قسمت نفوذي مدام تغيير مي کرد. چون گويا مسؤولين مربوطه هر بار معبر قبلي رو با يک ميله جديد جوش مي دادند باز عابرين ميله سست ديگري رو پيدا مي کردند که بتونن اونو بکنند و محل عبور جديدي بوجود بياورند. من خودم هم بارها از اين نرده رد شدم و هر بار هم دانشجوها، انترنها، رزيدنتها، کارمندها و بعضي اساتيد جوانتر از زن و مرد رو مي ديدم که از اين جا عبور مي کنند. چرا اون در رو باز نمي کردند؟ لابد نياز به نوعي هماهنگي بين بيمارستان و دانشگاه داشت و مسؤولين مربوطه هم با هميشه بسته نگه داشتن در زحمت اين هماهنگي و مشکلات احتمالي بعديش رو بر خودشون هموار کرده بودند. وقتي خط قرمزهايي که به طور رسمي وضع مي شوند متناسب با نيازها و خواسته هاي مردم نيستند مردم چاره اي ندارند جز اين که در خفا ازش بگذرند. در فضاي غيررسمي و غيرهنجاري جامعه تردد و زندگي کنند. اگر به جاي اين که اين احساس نياز به رسميت شناخته بشه با روشهاي گوناگون تلاش بشه مسير جريان يافتنش بسته بشه اين موضوع باز از جاي ديگه اي راه خودش رو باز مي کنه. گاهي هم دست اندرکاران امر از نيازها و خواسته ها اطلاع دارند و تمهيدات قانوني هم براش انديشيده شده اما متوليان حاضر نيستند زحمت عملي کردن و هماهنگيهاي مربوطه رو برعهده بگيرند. مردم هم بيشتر ترجيح مي دهند به جاي اين که با تعامل بيشتر با مسؤولين پيگير باز کردن مسيرهاي مناسب قانوني باشند (گويا بهشون اعتماد چنداني ندارند) دنبال راه حل فوري و فردي خودشون هستند.

در زمانهاي قديم گويا در بعضي فرهنگها مرسوم بوده زماني که قرار بوده مردان جوان رو به عنوان اعضاي معتبر و مستقل قبيله به رسميت بشناسند يک امتحان سخت براشون مقرر مي کرده اند تا اونها با به انجام رسوندن مأموريت تواناييهاي خودشونو يا اثبات کنند يا ارتقا بدهند. من هر وقت دور و بر خودم مي بينم کم و بيش با سربازي به مثابه يک پيش نياز براي ازدواج برخورد مي شه ياد اين داستان مي افتم. چنان که گويا دوره سربازي يک دوره زندگي شرايط سخت يا يک امتحان مشکله که فرد با گذروندن اون اميد هست قدري از قابليتهاي لازم براي اداره يک زندگي مستقل رو به دست بياره. و جالب اينجاست که شرايط براي سربازان متأهل خيلي راحت تره و حداقل در شهر محل سکونتشون به خدمت گرفته مي شوند. برگزاري امتحان سخت ديگه براي اونها دير شده. من خودم هم از اين داستان مستثني نبودم. دقيقاً صبح روز اولي که به محل اداره نظام وظيفه رفته بوديم تا محل پادگان آموزشي و نحوه رفتن به اونجا مشخص بشه، در راه بازگشت به خونه والدينم صحبت از ازدواج رو پيش کشيدند. پدرم پشت فرمون، مادرم کنارش نشسته بود و خودم تنهايي عقب. مي گفتند يالا بگو چه دختري مي خواي تا برات پيدا کنيم. من هم خنده ام گرفته بود که هنوز يک روز هم خدمت نکرده ام. دخترها معمولاً کم و بيش تو خانواده کارهايي به عهده اشون گذاشته مي شه که در کنار مادرشون موظفند انجام بدهند اما اين اتفاق در مورد پسرها کمتر رخ مي ده. مگر خانواده هايي که پسرها بايد براي کمک خرج خانواده کار کنند. به سادگي مي شه تصور کرد پسرهايي رو که به سنهاي بالايي رسيده اند اما حتي مسؤوليت زندگي شخصي خودشون رو هم نمي تونن در حد معقول و مورد انتظاري به عهده بگيرند و با ولنگاري و بي خيالي زندگي مي کنند. سربازي براي اين بچه ها تقريباً اولين جايي مي شه که شرايط بيرون خودشو بر فرد تحميل مي کنه و اوضاع ديگه چندان دست اراده و خواست خود فرد نيست. اين وضعيت اونها رو آماده مي کنه تا زماني در آينده که سرانجام حمايتهاي بيروني و خانوادگي از فرد به تحليل رفتند و فرد به طور برهنه با شرايط واقعي محيط روبرو شد بهتر بتونه اونو بپذيره.

زيرنويس: اين نوشته هم مثل ارسال قبلي مجموعه اي از چند نوشته است که قبلاً جاي ديگه اي قرار داده بودم. از دوستاني که براشون تکراريه عذر مي خوام.

تکه پاره های رنگارنگ 8

فکر مي کنم اين چند ماه آخر حسابي شرمنده دوستان شده ام. عليرغم اين که مدتيه وبلاگ رو به طور مرتب به روز نمي کنم بعضي از عزيزان همچنان به وبلاگ سر مي زنند يا نظرات خودشونو اينجا قرار مي دهند. من نظرات دوستان رو حتي اگر در پستهاي قديمي درج بشن دريافت مي کنم و مي خونم. و در هر حال از اظهار توجه همه دوستان متشکرم. ان شالله در شرايطي که فرصت بيشتري داشته باشم به خصوص پس از پايان سربازي خواهم کوشيد بيشتر به بازگشت به آينده برسم. آنچه در اين نوشته از اين پس مياد پيش از اين در جاي ديگري منتشر شده بود که براي اين که در سابقه وبلاگ بمانند اونها رو اينجا بازمنتشر مي کنم.

امروز هوا اونجوري بود که براي زمستان مي پسندم. ابرهاي سنگين، زمين خيس و بادهاي تند و سرد. از خيلي وقت پيش پياده روي تنهايي تو چنين حال و هوايي برام جالب بوده. درختها هر چي لخت تر و خزان زده تر، هوا هر چي سردتر و آزاردهنده تر، کوچه ها هر چي خلوت تر و دلگيرتر، غروبها هر چه پرکلاغتر و غريبتر. از قرار معلوم چنين علاقه مندي در مورد آدمها و فرهنگهاي ديگه اي هم مطرح بوده. ولي براي من از همون سالهاي دور نوجواني اين علاقه مندي همراه افکار و تصاوير مبهمي که از انقلاب پنجاه و هفت داشته ام بوده. تصاوير کوچه و خيابونهاي شهر تو زمستون براي من هميشه تداعي دهنده خاطرات نداشته انقلابيم هستند. اهل شعر درباره باد بهار و نسيم صبا زياد گفته اند که چطور آتش مجمر دل رو برافروخته تر مي کنه. باد سرد در يک روز زمستاني هم همين اثر رو برام داشته. هرچه سوزدارتر باشه روزهاي زمستاني قشنگتر مي شن و خاطرات فراموش شده زنده تر و رنگي تر مي شن.

روز بعد از عاشورا بود. رفته بودم کافي نت. بين التعطيلين بود و خلوت. خانم کافي نت دار بود و بچه اش و من. يه پسربچه سه ساله. خانمه کار بچه داري و اشتغال در کافي نت رو مي خواست يه جا جمع کنه. بچه به نظر سر ناسازگاري داشت. وسيله اي فلزي که به نظر مي رسيد کولر فن سي پي يو باشه روي سطح شيشه اي ميزي مي کشيد و سروصدا توليد مي کرد. مادرش که خودش پشت کامپيوتر مديريت نشسته بود مشغول درآوردن تحقيقي دانش آموزي با موضوع حجاب بود که لابد از يه مشتري سفارش گرفته بود. از مکالمات تلفنيش متوجه شدم. همونطور که مشغول کارش بود هرچند وقت صداش بلند مي شد که؛ نکن مامان! بالاخره بلند شد و اون وسيله رو از دستش گرفت. پسربچه گاهي مي آمد کنار صندلي من و به مونيتورم نگاه مي کرد ببينه چه خبره. گاهي براش لبخند مي زدم. از ترس اين که منو از کارم بندازه باهاش زياد گرم نگرفتم. نمي دونم چطور شد يه بار گريه اش گرفت. از پشت ميز کامپيوتر من نمي ديدمش. کافي نت بخشي از يک مجموعه بزرگتر بود که گويا شامل خونه و مغازه فروش لوازم جانبي کامپيوتر مي شد که با راهرويي به هم وصل مي شدند. با يک در پشتي کافي نت به بقيه مجموعه وصل مي شد. گريه کنان به سمت در آمد و به زحمت قد خودشو به دستگيره در رسوند تا درو باز کنه و خارج شد. مادرش توجهي نداشت و مشغول کارش بود. ناراحت شدم. صحنه يه لحظه برام انتزاعي شد. اين مي تونه استعاره اي از رابطه همه مادران شاغل با بچه هاشون باشه. يک تصوير نمادين و روشن از بلايي که سر اين بچه ها مي تونه بياد. بعد از دقايقي کوتاه مادرش بلند شد و دنبالش رفت. گويا مي خواست به يه وسيله اي زودي ساکتش کنه و برگرده سر کارش؛ بيسکويت مي خواي؟ با خودم گفتم: بيسکويت نمي خواد، توجه و محبت مي خواد. ساعتي بعد ديدم باز بچه کنارم اومده. دقت که کردم ديدم سيمي رو دو دستي چسبيده و با تمام قدرت مي کشه. اول توجهي نکردم. بعد گفتم نکنه در حالي که مادرش حواسش نيست به چيزي آسيب بزنه. به طرفش خم شدم و سرم رو از پشت ميز کاميپوتر بيرون آوردم و با نگاهم مسير سيم رو دنبال کردم. سيم گوشي تلفن بود و مادرش هم در حال صحبت با تلفن بود. مادرش از روي صندلي بلند شده بود و به سمتي که سيم کشيده مي شد خم شده بود تا سيم تلفن کمتر کشيده بشه. همچنان هم حواسش به صحبتهاي اون طرف سيم بود و گرم صحبت بود. دوباره راست نشستم. خنده ام گرفته بود. با خودم فکر کردم بيچاره چطور خودشو گرفتار کرده.

تا اين توقف اخيرم هلي کوپتر از نزديک نديده بودم. در زندگي يکنواخت و خلوت تو يک يگان کويري چيزهاي زيادي وجود ندارند که جالب و هيجان انگيز باشند. يه روز صداي يک هليکوپتر اومد که داشت نزديک مي شد. بهانه اي مي تونست باشه براي مشغوليت. ذوق زده پريدم پشت پنجره تا اونو ببينم. در امتداد جاده آمد و به يگان رسيد و درست از بالاي بهداري گذشت. ديدم بعد از اين که دور زده، برگشته و در حال پايين آمدن داخل يگانه. انتظار همچين چيزي رو نداشتم. روي يک قطعه زمين سيماني در فاصله پنجاه متري بهداري پايين آمد. بعد از مدتي نيروهاي مرتبط و غيرمرتبط يگان دورش جمع شدند. يک پيکاپ نزديک شد. يک نفر از سرنشينان هليکوپتر چيزهايي شبيه حلبي پنير يا روغن از پشت پيکاپ برمي داشت و با استفاده از وسيله اي مخصوص شروع به کاري کرد که به نظر انجام سوخت گيري بود. همه اين قضايا رو از پنجره بهداري تماشا مي کردم. بعد از مدتي که سوخت گيري تمام شد دوباره روشنش کردند. اول با صدايي شبيه سوت يا موتور جت هواپيما، پره ها شروع به چرخش کردند و بعد صداي آشناي هليکوپتر که شبيه کوبيدنه آغاز شد. سرعت چرخيدن بيشتر شد و صدا بلندتر و لرزش زمين زير پا محسوستر. براي من تأثيرگذار بود. باشکوه و تکان دهنده. درست قبل از اين که از زمين بلند بشه دور و بر خودش گرد و خاک بلند کرد. بالاخره بالا رفت و با سرعت زيادي از يگان دور شد. انگار که اون اولين ماشيني بود که موفق به پرواز شده. با خودم گفتم خدايا اين چه جوري به هوا بلند شد. اين هيکل عظيم فلزي چطور اين طور نرم از زمين کنده شد. موتور و پره هاش چه کار مي کنند که چنين چيزي ممکن مي شه. خيلي زود فهميدم اين چيزي که من رو تحت تأثير قرار داده اسمش تکنولوژيه. اتفاقاً بعداً افسر وظيفه ديگه يگان هم وقتي درباره فرود هليکوپتر صحبت مي کرديم بدون اين که من چيزي بگم همين عقيده رو ابراز کرد. گفت: ولي تکنولوژي چقدر هيجان انگيزه! بعد با خودم فکر مي کنم ما که فقط اين رو ديده ايم يا حداکثر مونتاژ و تعميرش کرده ايم. اونهايي که اينها رو با ابتکار خودشون قدم به قدم ساخته اند و بهترهاش رو دارند مي سازند چه عشقي مي کنند. اونهايي که اينها محصول طبيعي فرهنگ و زندگي و تاريخشونه. در حالي که ما بدون چنان زمينه اي به صورت نيم بند و دم بريده و انفعالي در معرض اين جريان قرار گرفته ايم. يک لحظه احساس کردم کلمات انگيس و امريکا و فرانسه و آلمان دارند در ذهنم تغيير معني مي دهند. چقدر خوبه ما هم داستان تکنولوژي رو درست درک کنيم. و در اين راه به خوبي قدم برداريم. اين قسمت آخر در راستاي سال نوآوري و شکوفايي و پرتاب ماهواره اميد از ايستگاه پرتاب ماهواره ايراني بود.