و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶

از این روزها 2

شايد هيچ وقت به اين جديت به اين موضوع فکر نکرده بودم. گاهي هم احساس مي کنم هر بار که بهش فکر مي کنم از مسير متفاوتي مي رم و به نتيجه متفاوتي مي رسم و در نهايت يک نتيجه گيري قاطع در ذهنم تداعي نمي شه. اين که تصميم نداشته ام تحصيلاتم رو بعد از اتمام دوره پزشکي عمومي در اين حوزه ادامه بدم و حتي علاقه اي نشان نداده ام شانسم رو در يکي از گرايشهاي تخصصي بيازمايم. اين موضوع باعث تعجب و حتي افسوس بسياري از اطرافيانم شده که از اين موضوع مطلع شده اند. واکنش فوري من در برابر اين تلقي اطرافيان هميشه اين بوده که اونها به خوبي وضع من رو درک نمي کنند و من خودم بهتر از اونها مي تونم در اين باره تصميم گيري کنم

روي صندلي نشستم و هر دو آستين ژاکتم رو بالا زدم تا نمونه گير آزمايشگاه از هر کدوم از دو تا دستم که علاقه منده خون بگيره. يک هفته اي مي شد که به خاطر سردي هوا و پربرف بودن معابر اين آزمايش رو به تأخير انداخته بودم. پدرم براي اين که رضايت بده برگه معاينه پزشکيم در دفترچه نظام وظيفه رو پر کنه، مجابم کرده بود که بعد از اين که جواب آزمايش گروه خوني رو گرفتم، خودم تو جاي خاليش بنويسم. نمونه گير دست راستم رو انتخاب کرد و گارو رو دور بازوم بست. سر سوزن سرنگ دو سي سي رو وارد وريد مديان کوبيتال کرد و حدود يک سي سي خون کشيد. سه هزار و صد تومن پرداختم و قرار شد ساعت هفت همون شب براي گرفتن جواب برگردم

در شرايطي که ادامه تحصيل در يکي از رشته هاي تخصصي پزشکي نيازمند يک برنامه ريزي منظم و فشرده براي يک رقابت سخت جهت راهيابي به اين مقطع تحصيليه و سپس مستلزم تحمل چهار سال فشار سنگين کاري و درسي در طول دوران رزيدنتيه، شايد بي علاقگي من نسبت به ادامه تحصيل در اين مسير در واقع نشانه اي از تنبلي و راحت طلبي مخفيانه امه. در عوض شايد خيال مي کنم ادامه تحصيل در يکي از رشته هاي علوم انساني به اندازه کافي ساده تر و راحت تر خواهد بود و نيازمند چنين رقابت سخت و شرايط کاري و درسي سنگيني نخواهد بود. يک حس سطحي تنوع طلبي هم با رشته هاي علوم انساني در وجودم ارضا خواهد شد

براي سوار شدن به اتوبوس واحد نياز به بليط داشتم. اولين بليط فروشي که سر زدم کسي توش نبود و بسته بود. به بليط فروشي دوم که در همون نزديکيها بود مراجعه کردم. کسي که داخل باجه نشسته بود سرش پايين بود و داشت اسکناسهاشو مي شمرد. پنجره کوچکي که براي مبادله پول و بليط تعبيه شده بود و به يک پيشخوان فلزي کوچک باز مي شد براي گرم نگه داشتن داخل بسته بود. جلو پنجره ايستادم و دو تا دويست تومني از داخل کيف در آوردم و روي پيشخوان گذاشتم. بليط فروش همچنان سرش پايين بود و گويا متوجه حضورم نبود. دلم نيومد با ضربه زدن به پنجره اونو از ادامه کارش باز دارم و با رفتاري که به نظرم تحکم آميز و آمرانه مي رسيد وادارش کنم هر چه زودتر به کار من برسه. به خصوص که خاطره اي مبهم از اين داشتم که پيش از اين بعضي مشتريها با نوعي بي اعتنايي و حالتهاي توهين آميز از همين باجه بليط خريده بودند. گويا مي خواستم رفتار اونها رو جبران کنم. سرماي هوا داشت روي ذهنم راه مي رفت. براي اين که مانع از جولان بيشتر افکار منفي بشم که چرا سرش رو بالا نمياره تا من رو ببينه، ذهنم رو مشغول تماشاي ظاهرش کردم. بند سياهرنگ عينکش که فريم ضخيم و زمختي داشت از پشت سرش مي گذشت و از پشت روي ژاکتش مي افتاد. سرش رو که بالا آورد چشمهاش گشاد شد چنان که گويا متعجب شده بود. پنجره رو باز کرد و اسکناسها رو برداشت. من هم گفتم ده تا بليط

آيا نيروي اصلي که در ذهنم کار مي کنه همين راحت طلبي و وادادگي و سست اراده بودنمه؟ اين که ديگه پير و ناتوان شده ام و قادر نيستم يک مرحله جدي و مشکل ديگه رو اونطور که در دوران کودکي و نوجواني نادانسته و ناخودآگاه طي مي کردم، بگذرونم؟ کنار گذاشتن گزينه ادامه تحصيل در رشته هاي تخصصي شايد به معناي اينه که پيشاپيش خودم رو فاقد توانايي براي تغيير و پيشرفت بيشتر مي دونم و نااميدي و يأس در اعماق وجودم ريشه دوانده. اگر وانمود مي کنم به چيز موهوم و مبهمي به اسم رشته هاي علوم انساني و تاريخ علاقه مندم در واقع دارم دستاويزي جستجو مي کنم تا با اين واقعيت عريان روبرو نشم و در پس يک فريب رواني خودساخته و ظريف همچنان جايي براي ادامه حيات غرور و اعتماد به نفس دروغين و افراطيم پيدا کنم

حوالي غروب بود و مي تونستم در فاصله اي که جواب آزمايش آماده مي شه به حرم برم. اگه به خونه مي رفتم احتمالاً براي دوباره آماده کردن خودم و بيرون اومدن مجدد در همون روز تنبليم مي شد. در حالي که به ساختمانهاي اصلي حرم نزديک مي شدم دختري توجهم رو جلب کرد که در حال ترک حرم بود. احتمالاً دانشجويي بود که زير چادر سياهش چند تا کتاب و دفتر داشت و تازه از کتابخونه آستانقدس بيرون اومده بود. سبب جلب توجهم نزديک شدن يک خادم بهش بود. آقاي خادم سرش رو جلو برد، چيزي گفت و به پيشوني خودش اشاره کرد. ولي صداي آهسته دختر که مي گفت چشم رو شنيدم. متعجب شدم و براي اين که سر از قضيه در بيارم به پيشوني دختر نگاه کردم. قدري از موها از زير مقنعه اش پيدا بود و اين شايد به خاطر اين بود که خط رويش موها مثل دوران کودکي قدري پايين تر بود. در نگاه اول من اصلاً متوجه اين موضوع نشده بودم. آيا خادمهاي آستان قدس رضوي با وسواس و دقت چهره هر زني رو که در اطرافشون رفت و آمد مي کنند کنترل مي کنند تا در صورت نياز تذکر بدهند؟ اون خادم شايد شانس همراهيش مي کرد که با واکنش همدلانه دختر روبرو شد چون زماني ديگه در برابر رفتار مشابهي واکنش دختر ديگه اي رو ديده بودم که با دلخوري و حالتي منفي از کنار خادم تذکر دهنده گذشته بود. پيش از اين نوشته هايي رو ديده بودم که در اين باره تذکر مي دادند اما چنين تذکرهاي شفاهي قبلاً توجهم رو جلب نکرده بود. شايد سياستهاي جديد آستانقدس در هماهنگي با رفتارهاي دولت مهرورز تنظيم مي شه

تبريز که بودم احوالات کساني که صرفاً براي آماده کردن خودشون براي امتحان دستياري تخصصي در تمامي روزهاي سال و ايام تعطيل پاي ثابت کتابخونه بيمارستان امام بودند توجهم رو جلب مي کرد. از کمدهاي کتابخونه براي نگهداري وسايل مخصوصي مثل دمپايي و فلاسک چاي و ساير امکانات رفاهي استفاده مي کردند و چه بسا شبها تا دير وقت تو کتابخونه مي موندند. پيگير آخرين تغييرات اعلام شده در منابع امتحاني بودند و انواع و اقسامي از متون خلاصه شده درسي، بانک سؤالات امتحانات سالهاي قبل و گايدلاينهاي مختلف براي هر درس و از انتشاراتيهاي مختلف بازار در بينشون در چرخش بود. در بين اين منابع سنتي مختلف گاهي روشهاي جديد و جالبي هم ديده مي شدند مثل سري کارتهايي که براي تست زني بهتر، نکات درسي و امتحاني به تفکيک روي اونها نوشته شده بود و در بسته بندي مناسبي به بازار اومده بود. سي دي هاي صوتي کلاسهاي آموزشي احمدي و انتشارات پزشکي خوشنام پايتخت که گويا به طور غيرقانوني تو تهران تهيه و تکثير شده بود هم جزو مواد آموزشي پرطرفداري بود که بين اين خيل مشتاقان شهرت و طرفدار زيادي داشت. با ديدن اين وضع، وارد شدن خودم رو به اين گردونه واجد صورت خوشي نمي ديدم. گويا پزشکان مملکت هم گرفتار همون درگيري سخيفي شده بودند که به عنوان جنگ براي بقا در اين سرزمين مورد سرزنشه. اون تصوير مقدس و تحسين آميزي که شايد زماني مي تونست درباره پزشکان و تحصيلات پزشکي وجود داشته باشه با چنين تلاش آزمندانه اي در ذهنم تبديل به نوعي کار بازاري و تجاري و بازي حرفه اي در زمينه نکته خواني و تست زني شده بود. زماني که مديريت مناسب بزرگان بالانشين باعث شده در عرض بيست و پنج سال اخير پنج تا شش برابر تمامي سالهاي قبل در اين کشور پزشک توليد بشه ولي فکري براي نحوه به کارگيري مناسب اين افراد نشده نتيجه اي رضايت بخش تر از اين شايد نمي تونست به بار بياد

خطوط صورتش در هم کشيده شده بود و با حال گريستن چهره اش به سرخي گراييد. مي گفت که زندگي خودش رو فداي من و بقيه بچه ها کرده و منظورش اين بود که من نبايد با تنبلي خودم حاصل فداکاريها و زحمات اونو به باد بدم. مادرم نظرش اين بود که پرهيز من از ادامه تحصيل در يکي از رشته هاي تخصصي نتيجه بي خيالي و بي اعتنايي و تنبلي منه و اين که تصميم و اراده اي جدي براي درس خوندن و تلاش کردن ندارم. من هم بهش گفتم تخصص خوندن براي من مثل اينه که زندگي و وقت خودم رو صرف يک رقابت پست براي درآمد بيشتر کنم و دغدغه ها و درگيريهاي مهمتري رو معطل بذارم. شايد هم اين که اين قدر رشته هاي علوم انساني رو دست کم گرفته بود به خاطر اين بود که شناخت درستي ازشون نداشت. مادرم وقتي مي خواد در اين مورد صحبت کنه معمولاً بيشتر صحبتهاش رو به موضوع مقايسه من با ساير تخصص خونده هاي اقوام و آشنايان اختصاص مي ده؛ پسر فلاني که تخصص خونده بعد از چند سال پشت کنکوري بودن و تغيير رشته و از طريق دانشگاه آزاد تونست وارد رشته پزشکي بشه ولي تو که هيچ هم نخونده بودي در سال اول قبول شدي. اين حرفها رو طوري مي گه که گويا روش زندگي ديگران و تصميمات و خوشايند اونها بايد براي من ملاک و معيار اصلي بايد باشه. پدرم در عوض وقتي به تصميم من اعتراض مي کنه بيش از حد نگران شرايط معيشتي آينده من نشون مي ده. اين نگراني رو اغلب به شرايط سخت معيشتي والدينم در دوران کودکي خودشون و محافظه کاري سنتي اونها که محيط و فرهنگشون رو در بر گرفته بوده نسبت مي دم. و يکي از تمهاي اصلي فکري من در برابر اظهارنظرهاي والدينم در اين باره، تأکيد روي اين موضوعه که اونها بيش از حد در زندگي من دخالت مي کنند. اغلب اوقات به طور ناخودآگاه اين اظهارنظرهاي والدينم به طور واکنشي من رو در موضعم راسختر و متعصبتر مي کنه و چه بسا باعث مي شه نتونم با بي طرفي و با ذهني آزاد به اين انتخاب بر سر دو راهي بينديشم

گاهي فکر مي کنم دلسردي و بي علاقگيم به پزشکي تا حدي محصول شرايط نامساعدي است که در سالهاي اول تحصيلم در تبريز داشته ام. زماني که اولين بار انديشه عدم ادامه تحصيل در اين رشته به ذهنم رسيد و تا بعدها که به اين انديشه پر و بال دادم شايد همچنان تحت تأثير گرايشات و دلزدگيهاي اون دوران بودم. انتخاب من بين رشته هاي پزشکي و علوم انساني شايد بيشتر از هر چيزي تحت تأثير افکاري مغشوش و سرسري بوده که در دوران اکسترني و انترني داشته ام. شايد به اون جديتي که درباره خيلي موضوعات ديگه انديشيده ام در اين باره ذهنم رو متمرکز نکرده ام و شرايط و عوامل مختلف رو کنار هم قرار نداده ام. آيا علاقه و احساس مثبتي که نسبت به تاريخ دارم قويتر و اصليتره يا دلزدگي و احساس منفي که از پزشکي پيدا کرده ام؟ تصميم گيري در اين باره در ميانه انبوهي از احساسات و دغدغه هاي رنگارنگ کار ساده اي نيست و دل سپردن و تأييد کامل يکي کار مشکليه. شايد هم قرار نيست براي اين انتخاب به طور قطعي و کامل يکي رو برگزينم و ديگري رو کنار بذارم. ممکنه با يک زمان بندي مناسب و برنامه ريزي خوب بتوان قدري از هر دو دغدغه رو پيگيري کرد

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

گزارش کتاب

وقتي کتاب رو از داخل قفسه برداشته بودم و در حالي که از کنار رديفهاي قفسه هاي کتاب به سمت خروجي سالن و اپراتور حرکت مي کردم و از صداي قدمهاي خودم که با کفشهاي نسبتاً نويي که به پام بود با ابهت، پرطنين و ريتميک به نظر مي رسيد کيف مي کردم، به اين موضوع فکر مي کردم که بعد از سالها و از دوران راهنمايي و دبستان اين اولين باره که به يک کتاب داستان و رمان دست مي زنم. شايد هيچ زماني بهتر از سکوت کتابخونه ها نباشه تا آدم خوب به صداي قدم زدن خودش گوش بده. کتاب رو يکي از دوستان به مناسبتي چند ماه پيش بهم معرفي کرده بود و از همون زمان به اين فکر بودم که سر فرصت تو مشهد و تو کتابخونه مرکزي آستان قدس پيداش خواهم کرد

لحن نويسنده صميمي بود. و گاهي از افکار خصوصي و کم سابقه خودش چيزي بيان مي کرد که من هم بعضي اوقات احساس مي کردم برام آشناست و از اين متعجب مي شدم که چطور چنين شباهتي بين ما وجود داره. تفاوت عمده شايد اين بود که نويسنده به اين افکار اهميت مي داد، اونها رو ثبت مي کرد و قدري بيشتر تداوم و توسعه شون مي داد. بعضي جاها هم از افکار و رفتارهاي جالب و کميابي سخن مي گفت که براي من تازه و خواندني مي نمود. در عين حال يه احساس نارضايتي هم داشتم از اين که نويسنده شايد مثل هر کتاب ديگه اي که به بيان اتفاقات بيروني مي پردازه از ذهن خواننده براي تصوير کردن و جلو بردن داستانش استفاده مي کنه. اگر به جاي اين جور کتاب خوندن، فيلمش رو نگاه مي کردم زحمت اين کار رو کارگردان و بازيگران بر عهده مي گرفتند و من مجبور نبودم قبل از اين که به خوبي تصوير ذهنيم درباره نويسنده و نوشته اش روشن باشه براي پيش رفتن داستان و درک اون اين چنين سنگين درگير افکار و اتفاقات داستان بشم و براش از خودم مايه بذارم

از خونه که به قصد کتابخونه بيرون اومده بودم و به زحمت در ميان پياده روي پربرف و لغزنده مسير مطمئني براي قدم گذاشتن پيدا مي کردم با اين فکر که چه خوب شد که حتي يک روز رو براي ترک تبريز و بازگشت به مشهد از دست نداده بودم، اوضاعي رو تصور مي کردم که اگر دير جنبيده بودم چطور تو جاده هاي پربرف و شايد جايي اطراف تهران و قزوين زمين گير شده بوديم و اين که حتي اگر هيچ مشکل خاصي پيش نميومد لااقل ده ساعتي تو اتوبوس معطل باز شدن جاده ها مي شديم. اگر هم مشکل جديتري بوجود ميومد لابد بايد منتظر مي شديم تا نيروهاي هلال احمر يا راهداري از راه برسند و در شرايطي نه چندان خوشايند تو خيمه هاي شلوغ و کم امکاناتشون معلوم نيست براي چه مدت اسکان مي يافتيم. اين روزها درباره افت فشار و قطع گاز در شهرهاي مختلف و لزوم صرفه جويي در مصرف گاز با توجه به موج عمومي برف و يخبندان تبليغات زيادي از تلويزيون ديده ام. برنامه هاي مختلفي که گاه از بخشهاي خبري و لابد به قصد برانگيختن ترحم مردم براي متقاعد شدن براي صرفه جويي پخش مي شه هيچ احساس تازه اي در من بر نمي انگيخت و در عوض به وضعيت مردم شهرهاي محرومي فکر مي کردم که هنوز بعد از اين همه سال هنوز اصولاً لوله هاي گاز به شهرشون نرسيده و سالهاست که زمستانهاي سرد شهر خودشونو که چه بسا خيلي سردتر از زمستانهاي بعضي از شهرهاييه که به طور موقت دچار افت فشار گاز شده اند تحمل کرده اند ولي هيچ وقت هيچ سر و صدايي ازشون شنيده نشده و هيچ کس به فکر ساختن تبليغات ترحم برانگيز براشون نبوده

قبل از اين که خوندن کتاب رو شروع کنم طبق اطلاعي که دوستم بهم داده بود مي دونستم تم اصلي کتاب، داستان زندگي نويسنده درباره چگونگي پيدا کردن همسر مورد نظر خودشه. در خوندن داستان که جلو مي رفتم احساس مي کردم شرايط نويسنده که گويا زندگي خودش و اتفاقات واقعي اونو در داستانش توصيف مي کنه تطابق چنداني با شرايط من نداره. عليرغم اين تفاوت در شرايط بيروني و وضعيت خودم و نويسنده، اما خيلي از ترديدها، نگرانيها و سؤالات نويسنده در اين باره به دغدغه هاي من نزديک بود. نويسنده گاهي چنان خوب اين سؤالات رو مي پرسيد که من هم هر چند وقت مجبور مي شدم خوندن کتاب رو متوقف کنم و به جوابي که خودم مي تونم به چنين دغدغه اي بدم فکر کنم. بعضي جاها هم از وسواس نويسنده در پرنويسي درباره موضوعاتي که به نظرم کم اهميت ميومد حرصم مي گرفت و سرعت خوندن رو بيشتر و بيشتر مي کردم. حالا که خوندن کتاب رو تموم کردم احساس مي کنم پاسخي که ظاهراً نويسنده با رسيدن به همسر مورد علاقه خودش و رضايت دادن نهايي براي ازدواج کردن باهاش به سؤالات و دغدغه هاش داده دقيقاً اون چيزي نيست که به درد من بخوره. اما در عوض از اين خشنودم که خوندن اين کتاب من رو با چنين سؤالات دقيق و مناسبي مواجه کرده و مجبورم کرده خودم قبل از اين که در شرايط واقعي باهاش مواجه بشم، پيشاپيش به اون سؤالات بينديشم و قفسه ها و رديفهاي ذهنم رو در اين باره قدري مرتب تر کنم

از محوطه پربرف حرم که بيرون اومده بودم از جاي اوليه اي که براي عرض احترام پاياني به سمت گنبد طلايي برگشته بودم، کمي به سمت چپ حرکت کردم تا گنبد رو بهتر ببينم. بر خلاف هميشه که يک پرچم سبزرنگ بالاي گنبد بود اين بار يک پرچم سياهرنگ اونجا در پرواز بود. بعد از مدتي قدم زدن تو ايستگاه با اين هدف که سرما رو کمتر احساس کنم اتوبوس از راه رسيد. در حالي که از پله ها بالا مي رفتم يه بليط خوشرنگ از داخل جيب کاپشنم پيدا کردم و به راننده دادم. هر چند دستکشها همراهم بود و اونقدرها هم احساس سرما نمي کردم اما به جاي اين که اونها رو بپوشم ترجيح دادم در حالي که روي صندلي يک نفره اتوبوس نشسته ام پاهام رو رو هم بندازم و دستهام رو لاي پاهام فرو ببرم. در واقع بيشتر از اين که گرم شدن دستهام خوشايند باشه، از سرد شدن پاهام در مجاورت دستهام لذت مي بردم. به داخل خيابان امام که پيچيديم يک شانس بزرگ بهمون رو آورد و اتوبوس درست پشت يک کاروان پياده عزاداري قرار گرفت. مطمئن نبودم ماه محرم شروع شده باشه. من قبل از اون در چنين روزهايي و در چنين خيابانهاي اصلي شهر چنين چيزي نديده بودم. زماني که تو خيابون چمران و چهار راه گلستان اين شانس بزرگ زحمتش رو از سرمون کم کرد ديگه شب شده بود. در تمام اين مدت هم مأموران پليس پر تعدادي که کاروان رو همراهي مي کردند و گويا از مأموران راهنمايي رانندگي بودند به جز دلداري دادن به راننده و از اين طرف به اون طرف دويدن کار مشخص ديگه اي انجام نمي دادند

شايد کتاب پلي به سوي جاودانگي رو بشه اين طور توصيف کرد که در صدد حل اين تناقضه که چگونه مي توان بين يک زندگي آزاد و آرماني فردي از يک طرف و برقراري پيوند و پيماني هميشگي با فردي ديگه که خود موجب تجربه لذتها و شادمانيها و تکاملهاي بي سابقه ايه جمع کرد. رسيدن به اين احساس که در واقع هيچ فاصله و تفاوت عميقي از لحاظ انساني بين دغدغه ها و احساسات اين دو نفر که به هم رسيده اند وجود نداره. هرچند در عين حال اين دو نفر حوزه هاي فردي و درگيريها و علائق روزمره مخصوص به خود رو دارند. نه ريچارد و نه لسلي پاسخ نهايي خوبي به اين تضاد نمي دهند و شايد در واقع اين ناتواني لسلي در پيشبرد رابطه همانند ريچارد باشه که اونو به عدم تحمل بيشتر رابطه آزاد بين خودش و ريچارد مي کشونه و ريچارد رو بين ازدواج و بازگشتن به سطح رابطه دوستانه معمولي و حرفه اي مخير مي کنه. ريچارد هم در حالي که بين انتخاب گزينه قبول شرط سنگين لسلي براي تداوم رابطه شون و ترک او براي هميشه در نوسانه در نهايت گويا به مدد يک تجربه عجيب فرارواني تصميم مي گيره به خواسته لسلي تن بده. در واقع هرچند ريچارد در کنار لسلي آدم خوشبخت تريه اما گزينه لسلي بهترين گزينه آرماني براي ريچارد نبود. شايد اگر لسلي آدم قدرتمندتري بود مي تونست به ريچارد اجازه بده آزاديها و ارتباطات ديگه خودشو عليرغم رابطه خاص و عميقي که باهاش داره ادامه بده. ريچارد هم در عين حالي که طي يک تجربه بي سابقه و ارزشمند به معجزه پيوستگي عميق با زني ديگر واقف مي شد و از مواهبش بهره مي برد مي تونست تصميم گيري درباره حوزه فردي زندگيش رو از دسترس لسلي دور نگه داره و ارتباطات و آزاديهاي مورد علاقه خودشو طبق خواست خودش تنظيم کنه

کتابچه مختصرتري که از ريچارد باخ خوندم پرنده اي به نام آذرباد بود. يک کتاب مختصر تقريباً تکه پاره که چنان که از شناسنامه اش بر ميومد چاپ سومش در سال هزار و سيصد و پنجاه و چهار و چاپ چهارمش در سال هزار و سيصد و شصت و دو بود. وقتي اين کتاب رو مي خوندم آرزو مي کردم کاش پيش از پلي به سوي جاودانگي خونده بودمش. توصيفات خنده داري که نويسنده در کتاب پلي به سوي جاودانگي درباره تجربيات عجيب فراروانيش و جدا شدن روح از بدن و ملاقات با خود در آينده و گذشته به کار برده بود من رو نسبت به مضمون استعاري کتاب پرنده اي به نام آذرباد بدبين کرده بود و نمي تونستم استعاره هاي معني دار اونو براي فرا رفتن از ظواهر زندگي جدي بگيرم. داستان مرغي دريايي است که برخلاف همقطارانش گرفتار طمع تأمين غذا نيست بلکه بيشتر به يادگيري فنون متفاوت پرواز اهتمام داره. او از اين متعجبه که چرا وقتي مي خواد اين فنون محدوديت شکن رو به دوستانش بياموزه نه تنها حرفش رو باور نمي کنند بلکه اونها به خاطر شکستن قوانين جامعه، اونو از جامعه طرد مي کنند. در نهايت آذرباد از جامعه اي در ناکجاآباد سر در مياره که اونجا همه مرغهاي دريايي شبيه اون هستند و او اونجا چيزهايي جديدتري ياد مي گيره. اين که آنچه که با چشمانش مي بينه باور نکنه چون اونها بهش محدوديت رو نشون مي دهند ولي بايد باور داشته باشه که واقعيت او انديشه اي است که هيچ محدوديتي نمي پذيره. مفهوم نهايي که ياد مي گيره عشقه. معناي عشق براي او بازگشتن به زمين و ياد دادن چيزهايي است که آموخته به اون عده از مرغان دريايي که مثل او از جامعه اشون طرد شده اند. آذرباد در مدتي که به جمع مرغان دريايي زميني برمي گرده شاگرداني پيدا مي کنه اما جامعه اونو به خاطر تواناييهاي عجيبش يا شيطان يا موجودي فراطبيعي مي خوانند و او از چنين اوصافي ناخشنوده. در حالي که به برجسته ترين شاگردش اين مفهوم نهايي عشق رو گوشزد مي کنه خودش همچون استاد سابقش ناپديد مي شه و کتاب زماني که رزميار اين احساس نهايي عشق رو درک مي کنه و صحت گفته استادش رو تأييد مي کنه به پايان مي رسه

از حق نبايد گذشت که کتاب ترسناکيه. با خوندن هر صفحه از کتاب انبوهي از مصاديق و مضامين مشابهي به ذهنم خطور مي کرد که قبلاً در ادبيات و اشعار کلاسيک خودمون خونده بودم يا در افکار خودم و در صحبت با دوستان سايه هايي مبهم ازش ديده بودم. اون آمريکايي مبتذل و مصرف زده چطور به اين خوبي از اين قضايا خبر داره و به اين خوبي درکشون مي کنه؟ فضاي استعاري و ماورائي داستان آذرباد در هماهنگي با اين مصاديق رنگارنگ چنان بود که گويا مي خواست مجبورم کنه اون چيزي رو که گذشتن از ظواهر ناميده شده بود باور کنم. اما با واقعيتها و قضايا و درگيريهاي دنياي بيرون که مدتيه هوادارش بوده ام و ازش دفاع مي کرده ام چه بايد مي کردم. ريچارد هم جرأت نکرده بود به اتکاي اين که زهر مار زنگي موجاوه رو با تمرکز ذهن به نوشابه يا داروي گياهي تبديل خواهد کرد خودش رو در معرض نيش اون مار قرار بده. فکر نمي کنم اين مواجهه درستي با اين حقايق دروني و واقعيات بيروني باشه. بايستي راهي براي تعادلي مناسب بين اين دو وجود داشته باشه. به اتکاي يکي ديگري رو نمي شه کاملاً از صحنه خارج کرد. شايد قانون هيچ يا همه هيچ وقت درست نيست بلکه بايد به يک نسبت منطقي و مصالحه آميز رسيد