و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶

قیمومیت فرهنگی نظام سیاسی

چند وقتيه با اين تصريح جديد درگيري ذهني بيشتري پيدا کرده ام. اين که نگاه سياسي و موضع گيري ايدئولوژيک ما در برابر نظام سياسي حاکم چقدر همه شؤون زندگيمونو دربرگرفته و ما رو از مواجهه واقعي و منطقي و متناسب با مسائل مختلف زندگي فردي و اجتماعي امروزمون بازداشته. يک علاقه عميق و گسترده در ما وجود داره تا حتي الامکان ريشه هر مشکلي که دور و بر خودمون مي بينيم به دستگاه سياسي حاکم و چه بهتر نظام فکري غالبش ارجاع بديم. يعني نظام حاکم در ذهن ما مسؤول خيلي از نارساييها و نابسامانيهاييه که در اطرافمون باهاش مواجه مي شيم ولي قبل از اين که دقيقاً مشخص بشه اين پريشانيها چقدر به دستگاه سياسي ربط داره و رسيدگي به اونها تا چه اندازه در حوزه اختيارات و وظايف رژيم حاکمه با ژستي دلسوزانه و با لحني مطمئن از اين که دستگاه سياسي چه بلايي سرمون آورده سخن مي رانيم. اين خطاي ادراکي و اظهارنظر شتابزده بيشتر متناسب تيپهاي روشنفکري و نخبه هاي دانشگاهيه و در مرحله بعد از اين گروه به عموم جامعه منتشر مي شه

در حالي که زماني از قيموميت فکري و ايدئولوژيک نظام برمي آشوبيم و از اون تعبير به تماميت خواهي و توتاليتاريسم مي کنيم زمان ديگه اي چنان رفتار مي کنيم که گويا دولت و نظام سياسي رو زعيم و مسؤول همه اتفاقات و تحولات فکري و فرهنگي که در جامعه در حال گذار ما رخ نموده مي دونيم. چنان رفتار مي کنيم که گويا دولت و دستگاه سياسي به تنهايي و با وکالت و قيموميت از طرف مردم، مسؤول برخورد با اين مشکلات و قادر به حل و فصل اونهاست. شکلي مبتذل از اين رويکرد در مسائل اقتصادي به روشني در اظهارنظرهاي عموم جامعه لمس مي شه. از نظر اون دسته از مردم که از نابساماني وضعيت اقتصادي به دولتمردان شکايت مي برند يک رويکرد عمده اينه که دولت مي تونه و مي بايستي در مدت کوتاهي همه مشکلات اقتصادي رو حل کنه. ولي از سوي ديگه هر اقدام اقتصادي دولت که کمي باعث تغيير در شرايط و موجب نوعي رياضت اقتصادي و فشار موقت بر مردم بشه دوباره مورد اعتراض قرار مي گيره. هم خواهان بهبودي وضعيت موجود هستيم و هم هيچ تحمل و همکاري و تفاهمي نسبت به سياستهاي دولت نداريم. و خودمونو هيچ موظف نمي دونيم با نگاهي عميقتر و کارشناسانه تر به موانع واقعي و اقتضائات گريزناپذير در سر راه بهبود وضع اقتصادي، کمي تحمل و همکاري از خودمون نشون بديم. موضوع کارت سوخت و سهميه بندي بنزين مثال روشن و جالبي در اين زمينه در اين روزهاست. در حالي که اين اقدام جسورانه و انقلابي دولت به اذعان کارشناسان اقتصادي نويدبخش تعديل و منطقي کردن يکي از مخارج عمده کشور خواهد بود، هنوز هيچي نشده ادعاها و سروصداها بلند شده که با سهميه بندي بنزين از امسال ديگه بايد دور تعطيلات تابستوني خط بکشيم

در امور اجتماعي و فرهنگي هم قضيه تقريباً به همين شکله ولي تنوع و گستردگي جالبتري داره. ياسر ميردامادي مدتي قبل با نگاه به انقلاب و مفاهيمي مثل جمهوري اسلامي از تهي شدن الفاظ از معاني خود افسوس خورده و گويا چنين شکايت کرده که دستگاه حاکم مسؤول جابجا شدن اين الفاظ از معاني سنتي و کليشه ايشون و از هم پاشيدن مفاهيم تاريخي و پوسيده شون بوده. چنان که گويا نگاه منطقي و واقع بينانه و امروزي به اينها در اثر خارج شدن اونها از حجره هاي تنگ و تاريک طلبگي و متون اختصاصي حلقه هاي درس عالمانه و مطرح شدن اونها در صحن عمومي جامعه که منجر به اين از هم پاشيدگي و تشويش معنايي و مفهومي کلمات و عناوين سنتي و کليشه اي ديني شده گناه سنگينيه که نظام حاکم بايد در برابرش پاسخگو باشه. انگار دوستاني مثل ميردامادي بيشتر علاقه مند بوده اند مفاهيم کهنه و بي مصرف تاريخي ديني در صندوقچه مادربزرگ سالم مي موند ولي با مطرح شدن در عرصه جامعه امروز به محک واقعيات و منطق آزموده نمي شد و سره از ناسره تشخيص داده نمي شد. در رويکردي مشابه سيدعباس سيدمحمدي با انديشه اي فقه گرايانه چنين از افول جايگاه مرجعيت سنتي ديني شکايت کرده که جايگاهي که مراجع تقليد در زمان محمدرضا پهلوي داشتند، الان ندارند؛ زمان محمدرضا، نخست وزير و سناتور با افتخار مي گفت من مقلد آقاي فلاني ام. از در هم شکستن و فروريختن معاني و مفاهيم و ساختارها و شخصيتهاي تاريخي و بي ارزش پيشين باکي نيست. بازساختن معاني جديد و کارامد از اونها در يک فضاي واقع بينانه و منطقي و عملي در صحن عمومي جامعه وظيفه اي است که امروز در برابر ماست و رونديه که در حال پيشرفته و آينده اي نوين و روشن رو نويد مي ده

بعدي ديگر از اين نگاه سياسي و ايدئولوژيک به تحولات فرهنگي ايران امروز، در سطح اجتماعي و در ارتباط با برخوردهاي دستگاههاي انتظامي با پوششهاي نامتعارف بروز يافت. دوستي از اين جريانات تعبير به پله پله تا جهنم کرده بود و چنين چيزي گفته بود که اين نظام با اين رفتارها و دخالتها نه ديني براي مردم باقي گذاشته و نه براشون چيزي از انسانيت باقي گذارده. اين برخوردها و اصطکاکهاي گريزناپذير به خاطر اختلاف در نحوه نگاه به حضور و معناي اجتماعي زن که محصول به قدرت رسيدن انديشه هاي سنتي درباره زن و تواناشدنش براي به چالش کشيدن الگوهاي غربي درباره زن بوجود اومده اند به موضوعي تعبير شده که در اصل و اساس خودش از روش و رفتار نظام سياسي ناشي شده. به اين ترتيب موضوعي که در اصل در حوزه فرهنگي و اجتماعي قرار داره و خود ناشي از تغيير توازن قواي اجتماعي سياسي و رو آمدن نيروهاي فکري سنتي در ايران پس از انقلاب اسلامي بوده از نظر اين دوست ما به يک برخورد سياسي و ايدئولوژيک کاهش داده مي شه. در اين مورد هم در واقع تغيير و تشويش در مفاهيم سنتي و ديني پيش از انقلاب اسلامي ايران و پيدا کردن معنايي اجتماعي و عرفي در ايران امروز پس از انقلاب اسلامي که خود تحت تأثير تغيير عميق در شرايط اجتماعي فکري جامعه ايراني بوده عامل اساسي و اصولي اين گونه اصطکاکهاست

يک نمونه بزرگ و فراگير ديگه در اين زمينه تشويشيه که در مفهوم هويت ايراني پيش اومده. گاهي اوقات چنين گفته مي شه که جوانان امروزي هيچ علاقه و شناختي نسبت به کشور و فرهنگ خود ندارند. نسل سوميها از خود تهي شده اند و با ابتذال و تقليدهاي سطحي از الگوهاي تبليغاتي غربي به بودن و جواني خود معنا مي دهند. هيچ معناي ارزشمند و عميقي در وجود خود نمي يابند. اميدي به آينده ندارند و از جامعه و کشور خود بيگانه و بيزار شده اند. و در آستانه انواع ناهنجاريهاي فکري و اجتماعي قرار گرفته اند. به عنوان مثال از جمله مصداقهايي که در اين باره مورد توجه قرار گرفته موضوع دختران ايرانيه که در طول سالها در دوبي تعدادشون افزايش يافته و با روش زندگي و امرار معاش نابهنجاري گذران مي کنند. و از اين بابت دوباره از سوي مدعيان بي عمل، گناه سنگين اين وضع به پاي اقدامات نظام و دولت نوشته مي شه. مشکلات فرهنگي جامعه و وضعيت ميليونها جوان ايراني در داخل کشور ابزاري سياسي براي دوستاني مي شه که نگاه ايدئولوژيک و سياسي تمام اقليم ذهنشون رو گرفته و بدون اين که براي خود وظيفه اي تصور کنند و به جاي اين که قدمهايي متناسب با وضعيت و توانايي خود براي حل مشکل بردارند تمام هم و غم خودشونو در دراز کردن انگشت اتهام به سوي نظام گذاشته اند. گويا دولت با داشتن قيموميت فرهنگي از جانب جامعه و کليت تاريخ ايران موظف بوده هويتي و معنايي بسازه و در جامعه تزريق کنه. ولي واقعاً مجامع رسمي و دستگاه اجتماعي سياسي حاکم اصولاً چقدر قدرت مديريت فرهنگي و مهندسي معناسازي داره؟ اين چالش فرهنگي و هويتي، موضوعي عمومي و جهانيه و اختصاصيتي به ايران نداره. در اين مورد نبايستي به تغيير شرايط اقليمي فرهنگ و انديشه ايران بعد از انقلاب اسلامي و ناپايداريهايي که در نتيجه اين گذار معنايي و متزلزل شدن دستگاهها و ارزشهاي سنتي اجتماعي مون در نتيجه مواجه شدن هر چه تمام عيارتر با دنياي جديد و اقتضائات اون بوجود اومده بي توجه باشيم. بيشک قدرت سياسي و دستگاه حاکم نمي تونه به تنهايي و در کوتاه مدت براش راه حلي پيدا کنه. اين مشکل فراگير نيازمند احساس مسؤوليت جمعيه و سزاواره دلسوزان با کنار گذاشتن رويکردهاي سياسي و با نگاهي اجتماعي و واقع بينانه باهاش روبرو شوند

يک موضوع واحد در تمامي موارد بالا وجود داره و اون نگاه سياسي و ايدئولوژيک به موضوعي که در اصل ماهيت و خاستگاهي غيرسياسي و غيرايدئولوژيک داشته است. ولي براي اين که ما مدعيان بتونیم از اين موضوعات غيرسياسي ابزاري سياسي براي دغدغه هاي ايدئولوژيک خودمون پيدا کنیم چاره اي نداشته ایم که براي دولت نوعي نقش قيموميت انگارانه نسبت به اقتصاد و فرهنگ و انديشه جامعه تصور کنیم. در شرايطي که تشکيلات سياسي و دولت يکه و تنها مسؤول برآوردن اين خواسته ها و رفع اين نارساييها تلقي بشه اونوقت شرايط براي اقامه ادعاي سياسي و طرح طلبکاري ايدئولوژيک فراهم خواهد شد. اما اگر در اصل اين انديشه قيموميت انگار و اعتبار منطقي اون تشکيک بشه و اونو به عنوان انتظاري باطل و غيرکارا و غيرکارساز تلقي کنيم بلکه رفع مشکلات گوناگون اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي در تعريف مسؤوليت و وظيفه تمامي آحاد جامعه وارد بشه نگاهي منطقي و واقع بينانه و مسؤوليت پذير و متعهد در جريانهاي فکري و گروههاي اجتماعي مختلف کشور بوجود خواهد آمد.هرچند در ادعاهامون خواهان دموکراسی و واگذاری قدرت و اختیارات ومسؤولیتهای بیشتر به مردم هستیم اما در عمل از دولت و نظاممون مثل یک نظام مستبد و قیم مآب و همه کاره انتظار داریم
پس نوشت: به تقليد از سيدمحمدي عزيز چند وقتيه که به کامنتهاي دوستان در بازگشت به آينده در وبلاگهاي خودشون پاسخ مي دم. اين توضيح رو براي دوستاني که ممکنه از اين موضوع اطلاع نداشته باشند و تصور کنند به کامنتها پاسخ نمي دم گفتم. ضمن اين که سيدمحمدي عزيز ذيل اين نوشته کامنتي گذاشته که تا جايي که اطلاع دارم در وبلاگهاي اکنون و حباب بهش ارجاع داده. بدين وسيله به اطلاع دوستان علاقه مند مي رسونم که نظر من درباره مطلب ايشون طبق رسم پيش گفته در قسمت کامنتهاي وبلاگ ايشون منعکس شده

اسماعیلیان 2

در ادامه متني که چند وقت پيش درباره اسماعيليان تو اين صفحه گذاشتم به اين موضوع فکر مي کردم که نسبت ما امروز با اسماعيليان چطوريه. اونها تنها انسانهايي بوده اند که زماني در پهنه سرزمينهاي وسيع اسلامي مي زيسته اند و افکاري داشته اند و اقداماتي کرده اند و امروز حضور و تأثيرشون محدود به همون ويرانه هاي قلعه هاي کوهستاني يا بازماندگان مذهبيشون به شکل اقليتي فرقه اي در هند امروزه؟ علاقه مند بودم تأثيرگذاري اونها رو روشنتر و عينيتر درک کنم. در اين باره چند روز پيش به طور ناتمام و باشتاب ترجمه اي از يکي از نوشته هاي هانري کوربن رو مي خوندم. تصميم گرفتم اونچه درباره اش تو ذهنم مونده رو مرور کنم

هانري کوربن شيعه اسماعيلي و شيعه امامي رو از نظر نگاه تأويلي و باطني به امام و قرآن به هم نزديک مي دونه. هرچند اسماعيليان در اين راه جلوتر رفته اند. امام در انديشه شيعه تجلي کامل صفات کمال و جمال خداست ولي اين انديشه رو نبايستي با مفهوم تجسد خدا در انديشه مسيحي اشتباه گرفت. شيعه همچنين به طور مشخصي در نگاه به قرآن به جستجوي معاني باطني در پشت ظواهر قرآن نظر داره و در آيات قرآن به تأويل و تفسير مي پردازه

اسماعيليان در اوايل دوران اسلامي رفت و آمدهاي نزديکي با نحله هاي مختلف فکري موجود در جامعه اسلامي به خصوص مانويان و غنوصيان مسيحي داشتند و از آنها تأثير پذيرفتند. پس از اين دوران به خصوص تحت تأثير فشار و تعقيب عباسيان دوراني از سکوت در جامعه اسماعيليان وجود داره تا اين که به روزگار فاطميان مصر مي رسيم. در اين دوران به متفکرين بزرگ ايراني اسماعيلي مثل ابويعقوب سجستاني، حميدالدين کرماني، مؤيد شيرازي و حکيم ناصر خسرو برمي خوريم. هانري کوربن ايشان رو در حد و اندازه هاي بزرگاني مثل ابوسينا مي دونه. در دوران الموت و در پاسخ به ابتکارات حسن صباح، تبليغات عباسيان سعي در معرفي اين گروه به عنوان افرادي ماجراجو و منحرف مي کنه. طرز تلقيهاي منفي و سطحي امروزي هم که در غرب درباره اين گروه وجود داره در امتداد همين رويکرد بوده. بعد از حمله مغول و فروافتادن امامت الموت، اسماعيليان از صحنه جامعه حذف نشدند و در قالب انديشه ها و روش صوفيانه به حياتشون ادامه دادند. اسماعيليان ارتباط نزديکي با تصوف داشته اند و نفوذ انديشه هاي باطني و تأويلگرا در صوفيه علامتي از تأثير اين همنشيني بين اسماعيليان و صوفيه تلقي شده

اسماعيليان در ايران هرچند جامعه و قدرت سياسي به معناي متداول نيافتند اما از نظر تشکل اجتماعي سياسي بر صفويان که نمونه تشکيلات اجتماعي سياسي شيعه اماميه در تاريخ ايران هستند تقدم تاريخي يافتند. و متفکران بزرگ اسماعيلي دوران فاطمي نمونه هاي برجسته اي از تفلسف شيعي پيش از دوران صفويان قلمداد مي شوند. هانري کوربن همچنين به اين موضوع اشاره مي کنه که چطور در انديشه شيعه اسماعيلي مي شه خصوصيات تفکر ايراني رو بازيافت
در پیوند با این مطلب و از همین کیبورد

چهارشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۶

خویشتنداری

تو دنيايي که مطلوبيتها و ارزشهاي فردي و جمعي با معيار حصول بيشترين رضايت و خشنودي افراد سنجيده مي شه، معناي خويشتنداري چيه؟ در روزگاري که شايد همگي خواسته يا ناخواسته تحت تأثير امواج جهاني مدرنيته در همين جامعه نيمه سنتي به سمت الگوهاي فکري و رفتاري هر چه فردگرايانه تر سير مي کنيم چطور مي شه درباره محدود کردن کششها و علائق فردي نوشت و انديشيد؟ و در دوره اي که دستگاههاي رنگارنگ اجتماعي اقتصادي و سياسي دست اندرکار ارضاي هرچه بيشتر خواسته هاي افراد هستند و رضايت و خشنودي فرد در رتبه اول از نظر اهميت قرار گرفته به آداب سنتي رياضت و رهبانيت در راه وصول به حقيقت برتر چطور مي شه نگاه کرد؟

مگر انسان محور هستي و عصاره خلقت نيست، مگر انسان محل نزول بلندترين معاني زندگي و وسيله درک اعلي درجات مفاهيم هستي نيست، مگر انسان تواناترين و برترين اراده فعال بر زمين نيست؟ پس اون چيه که انسان بايستي خودشو به خاطر اون محدود کنه و به خاطر اون از خواسته و علاقه خودش چشم بپوشه؟ اون کدوم خواسته و اراده برتريه که اين خواسته و اراده انساني رو تحت اختيار و کنترل خودش مي گيره؟ خداهاي اسطوره اي طبيعت و نيروهاي جادويي رمزآلود که شايد انسان کهن از وحشت اونها دست به قرباني کردن و نيايش مي گشود و در آيينهاي رمزآلود با مقدم داشتن خواسته اونها اسباب رضايتشونو فراهم مي کرد، امروز به دست فناوري و تکنولوژي انسان متفکر به بند کشيده شده و مسخر شده اند. امروز کدام اراده است که بر خواسته انسان غلبه داره؟
اين سؤال از اين منظر جديد زماني به ذهنم اومد که نوشته ديگه اي رو که چند روز پيش در اين صفحه قرار دادم مرور مي کردم. تو اون متن با عنوان "درباره خشم" چنين آمده بود: چه جالبه اين دين. آدم خودش منبع دريافت حقه اما اين "خود" نبايد قضاياي خودش رو با قضاياي اون حق قاطي کنه. بايد بيشتر روش فکر کنم. ايده ايه که لااقل سابق بر اين باهاش راحت نبودم و جهت گيري فکريم عکسش بوده. من فکر مي کردم خود خيلي به حق نزديکه و لياقت داره مسائلشو با حق قاطي کنه

اون چيزي که تو اين مدت از فکر کردن به اين موضوع دستم اومده اينه که اون حقيقت بزرگتر و کاملتر و ارزشمندتر که انسان ارزش داره باهاش هماهنگ بشه، باهاش کنار بياد، حتي خودشو باهاش تعريف کنه و چه بسا خواسته ها و خودشو براش فدا کنه، ممکنه هستي باشه. هستي همين محيط اطراف ماست. گاهي در شکل جامعه درمياد، گاهي در شکل طبيعت و گاهي در شکل دين. گاهي هم در شکل ذهنيات و دغدغه هاي دروني ما درمياد. هر چي هست در يک مجموعه هماهنگ و فراگير و در هم پيچيده اين "خود" ما رو در بر گرفته. در نگاه اول شايد ساکت، بيجان و منفعل به نظر برسه، اما در واقع زنده است و حضور و رفتارهاي ما رو درک مي کنه و به اونها پاسخ مي ده و خودش هم دست اندرکار معنايي است که مورد نظر خودشه. الشمس و القمر بحسبان و النجم و الشجر يسجدان. اين طور نيست که من انسان فاعل باشم و اين هستي محيط کار بيجان و محصول بي اراده رفتار من باشه. هستي در واقع متن بزرگتريه که من و انسان بخشي از اونه و چون نيک بنگري محمل معنا و مفهوم بودن انسانه. چيزي است که به بودن انسان معنا مي ده و بودن انسان رو در بردار زمان و معنا امتداد مي ده و به ابديت و اطلاق پيوند مي زنه. اين هستي با اين اوصاف و با اين فراگيري و کامل بودن و با اين شعور برتري که داره به نظرم چيزيه که ارزش داره انسان خودشو باهاش هماهنگ کنه و باهاش مطابقت پيدا کنه. اين هماهنگي با هستي و اين هماهنگي با حقيقت به معناي کاهش دادن در معناي خود نيست بلکه به معناي فرارفتن از مرزهاي خود و گشودن سقف خانه بر آسمون بي انتهاست. صدبار از اين راه بدان خانه برفتيد. يکبار از اين خانه بر اين بام برآييد

به اين ترتيب در عمل خويشتنداري ما بهايي است که براي مصالحه با هستي و هماهنگ شدن با اون مي پردازيم. اين خويشتنداري شايد در مقياس "من کوچک" سخت و نامطلوب جلوه کنه اما در مقياس "من بزرگ" خواستني و وجدآفرين خواهد بود. ما با خويشتنداري از يک عنصر سرکش و پريشان و گم شده و سطحي به يک وجود هماهنگ و خودآگاه و جهان آگاه و در متن تبديل مي شيم. افق ديدمون و سطح خواسته هامون از خودمون فراتر مي ره و متوجه افقهاي بلندتري مي شه که در نظام هستي مورد توجه قرار داره. اين نکته رو هم ناگفته نذارم که به نظرم همين هماهنگي افراد با محيطه که بهترين روش رسيدن به هماهنگي افراد با هم در جامعه مي تونه باشه تا امکان زيست مسالمت آميز و رو به رشد افراد رو در جامعه در کنار هم ممکن کنه. در غير اين صورت عاقبت خوبي نمي شه براي چالش خواسته هاي متفاوت و متصادم افراد در جامعه با يکديگر تصور کرد. يعني افرادي که با يک الگوي واحد و فراگير هماهنگ نشده اند و هرکدوم بر طبق خواست و الگوي فردي و اختصاصي خودش رفتار مي کنه و با ديگران ارتباط برقرار مي کنه ناگزير کار در بينشون به تصادم، نارضايتي، ناکامي و تناقض مي کشه. خطوط ترسيمي در قرارداد و ميثاق اجتماعي براي اين که کارا و معتبر باشه بايستي با اين خطوط و منحنيهاي ارزش در هستي همراستا باشه و اونها رو قطع نکنه در غير اين صورت چنان که گفته شد پيش بيني مي شه به تناقض و ناکامي بينجامه
در پیوند با این مطلب از همین کیبورد بخوانید

سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

سفرهای اکتشافی اروپائیان؛ بادهاي غالب و مسيرهاي دريانوردان

در اوائل قرن پانزدهم ملوانان اروپايي براي اولين بار از منظره سواحل اروپا خارج شدند و به سمت خطرات اقيانوس اطلس حرکت کردند. ملوانان براي کشتيراني نياز داشتند سيستم بادهاي اقيانوس اطلس را به کار گيرند. اين بادها در شمال استوا يک جريان بادي گردان در جهت حرکت عقربه هاي ساعت و در جنوب استوا يک جريان بادي گردان برخلاف حرکت عقربه هاي ساعت بوجود مي آورند. کريستوفر کلومبوس در سال 1492 از جريان گردان شمالي براي دسترسي به هند غربي استفاده کرد و واسکو داگاما براي چرخيدن به دور دماغه اميدواري و ورود به اقيانوس هند در سال 1497 از هر دو جريان استفاده کرد. اروپائيان در اقيانوس هند با غلبه سيستم بادي بسيار متفاوتي مواجه شدند. بادهاي موسمي در نتيجه گرم شدن يا سرد شدن هوا بر روي قاره آسيا بوجود مي آيند و يک چرخه فصلي به وجود مي آورند به طوري که بادهاي تابستانه ملوانان را به سمت هند و بادهاي زمستانه ايشان را به سوي آفريقا مي راند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است
براي آشنايي بيشتر درباره بادهاي غالب اقيانوس اطلس و اقيانوس هند مي توانيد از نقشه پويانمايي شده اي که در صفحه متن اصلي وجود دارد استفاده کنيد

دوشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۶

سفرهای اکتشافی اروپائیان؛ تجارت شکر و برده

توسعه طلبي اروپايي در آن سوي درياها در قرنهاي پانزدهم و شانزدهم به طور اوليه در دو جهت رشد کرد. راستاي اول اين رشد در امتداد سواحل غربي آفريقا روي داد که در آن پرتغاليها در لشکرکشيهاي تهاجمي يا تجاري در جستجوي محصولاتي مانند برده، عاج، فلفل و طلا بودند. دومين جهت اوليه توسعه به سوي جزاير اقيانوس اطلس بود. در اين جزاير اروپائيان سرزمينهايي قابل بهره برداري و نه الزاماً مسکوني يافتند که از طريق آن محصولاتي طبيعي از قبيل عسل و الوار جمع آوري مي کردند. در نتيجه کمبود سرزمينهاي قابل کشت در ايبري، استعمارگران در نهايت براي سکونت در اين سرزمينها مصمم شدند و در صدد پرورش محصولاتي مانند گندم و در نهايت شکر برآمدند. توليد شکر به نحو ممتازي سودآور بود اما براي توليد به زمينهاي وسيع و نيروي کار فراوان نياز داشت. به اين دو علت تجارت شکر و برده در بهره برداري اروپائيان از جزاير اقيانوس اطلس به نحو نزديکي در يکديگر ممزوج شدند. اين روش استخراج منابع در نهايت به سمت قاره آمريکا توسعه يافت

کشت و صنعت شکر

تشکيلات سرمايه دارانه کشت و صنعت به نحوي سامان يافته بود تا محصولات کشاورزي با ارزش تجاري بالا را با استفاده از يک شکل اجتماعي باستاني _ برده داري _ که نيروي کار آن را تأمين مي کرد توليد کند. سود ناشي از توليد شکر در حکم انگيزه اي بود که در جهت توسعه تشکيلات کشت و صنعت کار مي کرد. اين روش در منطقه مديترانه به بلوغ رسيد و در نهايت در امتداد اقيانوس اطلس به آمريکا توسعه يافت. ساير محصولات تجاري نيز از قبيل پنبه، نيل و تنباکو با روش هماهنگ با اين تشکيلات توليد شدند اما شکر اولين نمونه اين محصولات بود

کشت نيشکر در اصل متعلق به جنوب غربي آسيا بود. از آنجا اين روش توسط فاتحان عرب در قرنهاي دوازدهم و سيزدهم به ايران و سپس به مديترانه شرقي برده شد. مدت کوتاهي پس از معرفي نيشکر به منطقه مديترانه اي، اين محصول در کشتزارهايي مشابه مجتمعهاي کشت و صنعت بعدي که در آمريکا راه اندازي شدند پرورش يافت. تا قرن چهاردهم قبرس با استفاده از نيروي کار بردگان سوري و عربي به يک توليد کننده بزرگ تبديل شد. در نهايت شکر راه خود را به سوي سيسيلي باز کرد و در آنجا کشت و تجارت آن با الگوي مشابهي از نيروي کار برده يا بيگاري، بر روي زمينهاي کشاورزي نسبتاً بزرگ و در همراهي با يک تجارت راه دور به خوبي توسعه يافته ريشه دوانيد. پرتغاليها و اسپانياييها هر دو به سيسيلي به عنوان الگويي که بايستي در مستعمرات خود در اقيانوس اطلس مورد تقليد قرار مي دادند نگاه مي کردند. در سال 1420 شاهزاده هنري براي جويا شدن از چگونگي کشت نيشکر و تربيت کارآموختگاني در اين زمينه تعدادي افراد را به سيسيلي فرستاد

آسيابهاي غلتکي که يک ابتکار در توليد شکر بودند (احتمالاً توسط سيسيليها) در قرن پانزدهم به منطقه مديترانه و جزاير اقيانوس اطلس معرفي شدند. آسياب غلتکي زمان و نيروي کار لازم براي آماده کردن نيشکر را کاهش داد و در نتيجه ظرفيت آسياب افزايش يافت. اين فناوري در ترکيب با تشکيلات توليدي که در منطقه مديترانه توسعه يافته بود به جزاير اقيانوس اطلس منتقل شد و در آنجا گسترش يافت. آخرين عنصر مورد نياز براي رشد اين صنعت تأمين نيازمنديهاي آن به يک نيروي کار بزرگ بود. راه حل آن استفاده از مشارکت بردگان آفريقايي بود

برده داري در ايبري از زمان امپراطوري روم جنبه اي از زندگي روزانه بود. جنگ مداوم بين مسلمانان و مسيحيان در ايبري منبعي ثابت براي تأمين بردگان فراهم کرده بود که البته مقياس آن بسيار کوچک بود. در تاريخ برده داري ايبري تغيير قابل توجهي بوجود نيامد تا اين که با فتح سيوتا بوسيله پرتغاليها در سال 1415 امکان تردد بردگان شمال آفريقا فراهم آمد. تا دهه 1440 برده داري با يک تجديد حيات عمده مواجه شد و اين در نتيجه توسعه تهاجم و تجارت پرتغاليها در امتداد سواحل غربي آفريقا بود. در سال 1448 بيش از يک هزار آفريقايي وارد پرتغال شده بودند و اين رقم در هر سال به تعداد 800 تا 900 نفر افزايش يافت. تا پايان قرن اين افزايش در تجارت برده با شروع به رشد کردن مزارع نيشکر در جزاير آلگاروه و ماديرا همزماني يافت. اين نياز به نيروي کار در مزارع نيشکر، ماهيت برده داري پرتغالي را براي هميشه از حالت بندگي خانگي به بردگي در مزارع تغيير داد. در قرنهاي پانزدهم و شانزدهم تقريباً تمامي جزاير اقيانوس اطلس؛ آزورها، قناريها، جزاير دماغه ورده، سائو تومه و ماديرا جهش کشت نيشکر را تجربه کردند. در سال 1452 ماديرا تحت نظارت شاهزاده هنري مورد سکونت قرار گرفت و تا دهه 1460 به تنهايي تبديل به بزرگترين واحد توليد شکر در جهان غرب شد

کريستوفر کلومبوس به عنوان يک مرد جوان در تجارت شکر ماديرا آموزش ديده بود. او اين تجربه را در دومين سفر خود در سال 1493 با خود به دنياي جديد آورد و در آن زمان کشت و کار نيشکر را به منطقه کارائيب معرفي نمود. اما تا قبل از اوائل قرن شانزدهم صنعت شکر در آنجا شروع به شکوفايي نکرد. اين اتفاق ابتدا در سانتو دومينگو، سپس کوبا و کمي بعد از آن در پورتو ريکو رخ داد. متأسفانه در نتيجه خروج مداوم مردم و منابع از کارائيب به سوي سرزمينهاي اصلي آمريکا که به طمع طلا و نقره به سوي آن کشيده مي شدند، رشد صنعت نيشکر در کارائيب کند شده بود

پرتغاليها در سال 1500 برزيل را کشف کردند. به زودي در روند مسکوني کردن آن اداره استعماري محلي براي جذب افراد آموزش ديده در کشت نيشکر درخواست داد. تا سال 1518 اولين مجتمع کشت و صنعت راه اندازي شد اما تنها در دهه 1530 بود که کشاورزي شکر به خوبي در برزيل استقرار يافت. در سال 1591 صنعت شکر به سرعت در حال توسعه بود تا به نيازهاي فزاينده بازارهاي اروپا پاسخ دهد. تا پايان قرن شانزدهم تجارت برده اقيانوس اطلس تنظيم و تدوين شد و آن را به منبعي قابل اعتماد براي نيروي کار تبديل کرد. تا اين زمان استعمارگران اروپايي از مردم بومي که اروپاييها به غلط آنها را "هندي" مي ناميدند به عنوان برده استفاده مي کردند. نياز به برده ماهر در صورتي که قرار باشد صنعت شکر توسعه يابد اهميت اساسي دارد. بهترين سرمايه گذاري بر روي بردگان مربوط به مردم غرب آفريقا بود که در مجتمعهاي کشت و صنعت اقيانوس اطلس و کارائيب به عنوان سرکارگران نيشکرکار، دروکنندگان، آهنگران، گاورانان و بسته بندي کنندگان شکر تجربه آموخته بودند. تا اوائل قرن هفدهم تغيير رويه از برده داري محلي به برده داري آفريقايي تا حدود زيادي پيشرفت کرده بود

بردگان آفريقايي

برده داري عبارتست از نگه داري نوع بشر به عنوان بخشي از دارايي و اين رفتاري بوده است که از اولين گزارشات تاريخي تا اوائل قرن بيستم شکوفا بوده است. در مورد برده داري در غرب، اين سنتي طولاني بوده است که ريشه هايش به طرز عميقي در سنتهاي يوناني و رومي جا گرفته بوده است. به عنوان مثال ارسطو يک برده دار بود که سياستش در اختيار گرفتن بردگاني بود که زبان مشترکي با يکديگر نداشتند و به اين ترتيب اميدوار بود مانع از شکل گيري هرگونه تباني بين آنان شود

برده داري همچنين در قاره آفريقا تاريخي طولاني داشته است. براي تحليل اين که چرا برده داري اين چنين در آفريقا اهميت داشت درک تفاوتهاي بين تشکيلات قانوني آفريقا و اروپا اهميت اساسي دارد. در ساختارهاي قانوني اروپا، زمين شکلي اوليه از دارايي خصوصي و مولد درآمد محسوب مي شد بنابراين تملک زمين اصل قانوني بنيادي در اين ساختار بود. ساختار قانوني آفريقا به نحوي تکامل يافت که تملک شخصي زمين يا تملک تعاوني آن مطرح نبود. بلکه قانون آفريقا بردگان را به عنوان تنها شکل از دارايي خصوصي و مولد درآمد مي شناخت. موضوع اصلي توليد ثروت در هر دو سيستم يکسان بود ولي اين دو، از جهت تأکيد بر اين که ثروت از کجا توليد مي شود با يکديگر متفاوت بودند؛ محصول ناشي از زمين يا محصول ناشي از نيروي کار. هر دوي اينها اهميت داشتند زيرا هر دو شکلي از دارايي شخصي بازتوليدکننده بودند که به وسيله نسل بعد قابل ارثبري بودند و مي توانستند به کار توليد ثروت ادامه دهند. در آفريقا ماليات به جاي اين که بر زمينها بسته شود بر اساس افراد بسته مي شد و در نتيجه برده داري و تجارت برده شايع بود و براي توليد يک ثروت مطمئن در نظر نخبگان سياسي و اقتصادي آفريقايي اهميتي اساسي داشت. به اين ترتيب يک ساختار پيچيده بومي برده داري مدتها پيش از ورود اروپائيان در حال فعاليت بود. در اوائل قرن پانزدهم بازرگانان اروپايي تهاجمات پراکنده اي براي به دست آوردن برده در امتداد ساحل انجام دادند اما اکثريت تاجران در نهايت دريافتند پيش از اين زمان يک ساختار به خوبي توسعه يافته برده داري در منطقه وجود داشته است و آنان مي توانند به طور مسالمت آميز همانند يک تاجر آفريقايي در اين دستگاه وارد شوند

اشراف پادشاهي کونگو از نظر سرمايه پولي ثروتمند نبودند اما از نظر تعداد برده توانمند محسوب مي شدند. بردگان به عنوان شکل اصلي ثروت در آفريقاي مرکزي نقش اجتماعي بسيار پيچيده تر از آنچه که ممکن بوده است در جامعه اروپايي بازي کنند داشته اند. بردگان به عنوان يک گروه وابسته و وفادار تلقي مي شدند که نخبگان آفريقايي نه تنها از آنها مي توانستند در جهت توليد ثروت استفاده کنند بلکه از آنها در جهت اعمال وظايف مديريتي و نظامي خود سود مي جستند. حاکمان آفريقايي ارزش بردگان خود را به عنوان دارايي خصوصي خود و به عنوان کارگران، سربازان و مستخدمان کاملاً وفادار خود به رسميت مي شناختند. اين ساختار آفريقا بردگاني بسيار ثروتمند و قدرتمند بوجود آورد. امپراطوريهايي مانند امپراطوريهاي قدرتمند سوداني به طور عمده بر ارتشهاي بردگان و مديران برده خود تکيه مي کرد تا از وفاداري و انضباط اشراف محلي اطمينان حاصل کند. اين پويايي داخلي ساختارهاي سياسي و تشکيلاتي آفريقايي در تجارت برده اهميت بسيار بيشتري نسبت به هرگونه فشاري که ممکن بود اروپاييها در اين رابطه اعمال کنند داشت. اکثريت آفريقاييهاي خارج از آفريقا برده بودند و در دنياي اقيانوس اطلس آنان تأثيري عميق از نظر اقتصادي و فرهنگي برجاي گذاشتند. تأثيري که ناشي از نيروي کار آنان و ميراث فرهنگي بود که آنان با خود از آفريقا اورده بودند

شاهراه مياني

از جايي که قسمت بسيار زيادي از تجارت برده به صورت غيرقانوني انجام مي شد تخمين تعداد واقعي آفريقاييهايي که به عنوان برده بر روي کشتيهاي اروپايي حمل و نقل مي شده اند مشکل است. تا پايان قرن شانزدهم ميزان تخميني صادرات بردگان از آفريقا 9500 نفر در سال بود. نتيجه اين بود که در واقع ميليونها آفريقايي بين سالهاي 1450 و 1600 به سمت جزاير اقيانوس اطلس و کارائيب و قاره امريکا عبور داده شدند. براي بسياري از آفريقاييها نقطه شروع براي اين عبور شاهراه مياني بود. شاهراه مياني در بهترين حالت سفري بسيار ناراحت کننده و ضدبشري بود. و در بدترين حالت امتحاني سخت بود که منجر به مرگي آرام و دردناک مي شد

کشتيهاي اروپايي با گروههاي شش نفره اي از افراد که از ناحيه گردن و پاها به زنجير کشيده شده بودند بارگيري مي شدند. بر روي کشتي آنها در زير عرشه نگه داشته مي شدند و در وضعيت سرنگون و در حالي که در رديفهاي دراز به زنجير کشيده شده بودند قرار داده مي شدند. برخي تاريخ نويسان تخمين زده اند به ازاي هر تن بار کشتي چهار برده جابجا مي شده است. شرايط در زير عرشه دهشتناک بود: اين محموله پرجمعيت جايي نگهداري مي شد که جريان هوا بسيار ضعيف و بد بود، گرما غيرقابل تحمل بود و کمبود طول کشنده منابع کافي غذا و آب وجود داشت. بسياري از آفريقاييها از درياگرفتگي رنج مي بردند و به طور مداوم استفراغ مي کردند. غذاي ناکافي منجر به شيوع اسهال مي شد و اين شرايط منجر به شيوع بيماريهايي مانند تب تيفوئيد، سرخک، تب زرد و آبله مي شد

اين شرايط غيرسالم با اين رفتار شايع که براي افزايش سود کشتي را بيش از اندازه از برده بارگيري مي کردند بدتر مي شد. هرچه کشتي بيشتر در دريا مي بود نرخ مرگ و مير بردگان بالاتر مي رفت. سؤال هيچ وقت اين نبود که آيا آفريقايي ها در طي سفر مي ميرند بلکه سؤال اين بود که چقدر از ايشان در يک سفر مرده است. در سفرهاي کوتاه مانند حرکت به سوي سائو تومه از بنين انتظار 5 تا 10 درصد نرخ مرگ و مير وجود داشت. در سفرهاي درازتر مانند حرکت به سوي ليسبون از سائو تومه شايد انتظار 30 درصد يا بيشتر وجود داشت. آنان که از سفر جان سالم به در مي بردند معمولاً به اسکلتهايي تبديل مي شدند که بسياري از ايشان در نتيجه بي توجهي در طي عمليات گمرکي و تا هنگامي که به فروش برسند مي مردند

اين تحميل خفت انساني بي اندازه که مشخصه شاهراه مياني بود باعث مي شد بسياري از آفريقاييها از تکانهاي رواني شديد رنج ببرند. اين موضوع با اين ترس عمومي آفريقاييها ترکيب مي شد مبني بر اين که آفريقاييها براي اين که بوسيله پرتغاليها خورده شوند يا اين که از ايشان روغن يا باروت توليد شود يا از خون آنها براي رنگ کردن پرچمهاي سرخ کشتيهاي اسپانيا استفاده شود به اسارت گرفته شده اند. در واقع اين مهارت آنان در کار کشاورزي و تطابق آنان با آب و هواي حاره اي بود که به شدت در اقتصاد کشاورزي مستعمره هاي اروپايي مورد نياز بود. و اين اقتصادي بود که مبتني بر تشکيلات کشت و صنعت بود

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

پرسشی درباره سکس

سؤال: چطور مي شه در يه رابطه دوستانه و نزديک، دو نفر وارد مرحله سکسي مي شن؟ اين گذار از لحاظ انساني و در اين رابطه دوستانه به چه معنيه و چطور اتفاق مي افته؟ مي دونيم پيشنهاد براي سکس نزد کسي که به اندازه کافي و مورد انتظار بهش نزديک نيستيم مايه نگراني، انزجار و پس کشيدن طرف مقابل مي شه و رابطه رو (اگر از قبل موجود باشه) متزلزل يا نابود مي کنه. در اين موقعيت سکس به عنوان موضوعي خجالت آور، زشت و ضدانساني تلقي مي شه. چيزي که باعث هتک احترام طرف مقابل مي شه. با اين حال در موقعيت ديگه اي همين موضوع سکس در يک رابطه يک ارتقاء کيفي بوجود مياره. به عنوان يک عنصر فوق العاده و تقويت کننده در نظر گرفته مي شه. کاملاً خواستني و بجا، بلکه بي سابقه و منحصر به فرد تلقي مي شه. سکس چطور مي تونه چنين فاصله گزافي رو بين دو سر طيف احساسات آدمي طي کنه؟ به عبارت ديگه آدمها چطور مي تونن بدون نگران بودن از بي احترامي کردن به کسي درباره سکس فکر کنند و اونو عملي کنند؟ و در عين حال به سر ديگه طيف برسند

حتماً توجه داريد اينجا سکس رو به عنوان يک پيش فرض در رابطه در نظر نگرفته ام. اونو يه "سنت" عادي و معمول و بهنجار که هميشه و همه در اين طور روابط بهش مي رسند و عمليش مي کنند تلقي نکرده ام. بلکه اونو چيزي در نظر گرفته ام که خارج از اين محدوده هنجارها و چيزي که مستقيماً برآمده از خود طرفين و رابطه باشه. يعني از بطن خود رابطه چطور مي شه به سکس رسيد؟

در يک فضاي سنتي و عاشقانه قضيه از اين هم پيچيده تر و عجيب تر مي شه. عاشق که در رابطه با معشوق در احتياط و احترام و انقياد کامل به سر مي بره و کاروانسالار رو دستور مي ده آهسته تر برونه مبادا غباري بر محمل معشوق بشينه و وقتي آرزو مي کنه محبوب بر ديدگانش قدم بذاره از خار مژگان ابراز شرمساري مي کنه چطور جرأت مي کنه و جسارت مي کنه به فکر وصل و امتزاج با دلدار بيفته! چطور اين فاصله هاي بينهايت در يک رابطه جمع مي شه؟ به عبارت ديگه اين کيفيت، تجربه و نگاه متضاد چطور به دست مياد؟بيشتر رو اين موضوع فکر کنيم

زيرنويس: اين نوشته رو حدود ده ماه پيش تو فوروم گزاره منتشر کرده بودم. به اين موضوع فکر مي کردم که چرا نوشته هاي قبليم رو که جاي ديگه اي منتشر کرده بودم، دوباره تو بازگشت به آينده نقل مي کنم. حداقل کارکردش اين مي تونه باشه که به عنوان مقدمه اي براي ادامه اون بحث و اون موضوع در وبلاگ عمل کنه. فضاي وبلاگ هم به فضا و سابقه ذهني نويسنده اش نزديکتر مي شه و کاملتر و واقعيتر جلوه مي کنه

سفرهای اکتشافی اروپائیان؛ دين و اکتشافات دريايي

تصرف سيوتا در سال 1415 بوسيله پرتغال امتدادي بر سنت فتح مجدد شبه جزيره ايبري بود. مجموعه اي از فرامين و اختصارات پاپ که بين سالهاي 1452 و 1456 صادر شدند درباره امتيازهايي که به پادشاهي پرتغال مي دادند اصلاً مبهم نبودند. درباره انتشار اين اعلانات اختصاصي، رابطه همکاري بين واتيکان و شاه پرتغال به نحو نامعمولي نزديک بود. به خصوص فرمان رومانوس پونتيفکس (هشتم ژانويه 1455) که به عنوان برنامه رسمي توسعه طلبي ارضي پرتغال ارزيابي شده است رابطه گرم بين پادشاهي و کليسا را نشان مي دهد. رومانوس پونتيفکس به پادشاهي پرتغال اين اختيار را داد تا پرتغاليها در سفرهاي اکتشافي خود در فاصله بين دماغه بوژادور و منطقه مبهمي به نام هندوستان با هر فرد کافر يا مسلماني که ممکن بود روبرو شوند، ايشان را مطيع خود کرده، به زنجير بکشند و سرزمينهايشان را فتح کنند. علاوه بر اين اين اعلاميه به پرتغاليها انحصار تمامي فعاليتهاي تجارت و بازرگاني را در اين مناطق اعطا کرد و براي ساير ملتهاي اروپايي دخالت در فعاليتهاي پرتغاليها را ممنوع اعلام کرد

در واقع براي تضمين اين که اين اعلاميه در چنان حدي که مورد علاقه پرتغال بود انتشار خواهد يافت، مواد آن در کليساي اعظم ليسبون در حضور نمايندگان اجتماعات مختلف خارجي که از اين جهت به طور ويژه اي مورد دعوت قرار گرفته بودند در پنجم اکتبر 1455 اعلان شد. در سالهاي بعد شاهان پرتغالي براي توجيه اقتدار خود بر سرزمينهاي مورد اکتشاف به نحو عمده اي بر فرامين و اعلاميه هاي پاپ تکيه مي کردند. به عنوان نمونه بعد از سفر موفق واسکو داگاما به هند، شاه مانوئل اول در اول اوت 1499 براي رم نامه اي نوشت و خود را به عنوان شاه گينه اعلام کرد و از فتح اکتشافي و بازرگاني اتيوپي، عربستان، ايران و هند خبر داد. و اين زماني بود که يک کشتي پرتغالي هم در سمت شرقي دماغه اميدواري (جنوبي ترين نقطه آفريقا) وجود نداشت

مسؤوليت روحاني نسبت به سرزمينهاي تازه اکتشاف شده اولين بار مورد ادعاي فرقه مسيح قرار گرفت که شاهزاده هنري دريانورد رهبر آن بود و اين موضوع با فرمان پاپ تحت عنوان اينتر سيوترا در سيزدهم مارس 1456 مورد تأييد قرار گرفت. با اين حال بين سالهاي 1514 و 1552 مجموعه اي از فرامين بتدريج انحصار روحاني فرقه مسيح را درباره سرزمينهاي تازه کشف شده از بين برد و آن را در اختيار شاهان پرتغالي قرار داد و به ايشان قابليت دوگانه اي بخشيد. ايشان از يک سو شاهان حاکم بودند و از سوي ديگر رهبر سه رسته نظامي پرتغالي (مسيح، سانتياگو و آويز) بودند

فراتر از جنبه هاي مديريتي که از سوي کليسا در طي سفرهاي اکتشافي اروپائيان ارائه مي شد يک جنبه مشخص صليبيگري نيز دخالت داشت. چنان که پيتر گي نوشته است حتي خوشخوترين مسيحيان بايستي مذهب خود را مطلقاً حق مي دانستند (و بنابراين تمامي ساير مذاهب کاملاً غلط بودند) و کافران يا مناديان بيخبري يا دشمناني غيرروحاني يا جانهاي غمناک نيازمند به نورانيت تلقي مي شدند. مأموران مذهبي از اسپانيا و پرتغال در درياها سفر مي کردند تا کافراني را که با ملوانان روبرو مي شوند به نحو دسته جمعي و به نام شاه خود به مذهب مسيحيت در آورند. از اين بابت اسپانياييها بيش از پرتغاليها بر چيزي که آنتوني پاگن امپراطوري جهاني مسيحيت مي خواند متمرکز شدند. مأموران مذهبي بر اين باور بودند که آنها براي اين سرزمينها نه تنها مذهبي برتر آورده اند بلکه همچنين فرهنگي برتر هم به ارمغان آورده اند

بار ديگر فرامين پاپ براي تضمين اقتدار پادشاهي اسپانيايي بر سرزمينهاي مورد سکونت قرار گرفته جديد به کمک آمدند. در سال 1493 پنج فرمان صادر شد که طي آنها سرزمينهاي مبهمي تحت عنوان جزاير و سرزمينهايي که شاه فرديناند و ملکه ايزابلا کشف کرده يا کشف خواهند کرد به ايشان اعظا شد. تاريخ نگاري امپراطوري اسپانيا زير سايه فرامين کليسايي، يک اهدايي از سوي کليسا همچون اهدايي که براي کونستانتين صورت گرفت به نظر مي رسد

واکنش جمعيتهاي بومي نسبت به مأموران مذهبي به نحو گسترده اي متفاوت بود. چنان که اي سي باکسر اشاره کرده است برخي مبلغان مذهبي کوشيدند زبان و رسوم جمعيتهاي محلي را بياموزند تا مسيحي کردن مردم تسهيل شود. در يک نمونه در آفريقا يک عضو فرقه مسيحيت نقل مي کند که عده اي از مردم بانتو را در حال گوش دادن به گيتار يک فيدالگوي پرتغالي ديده است. يکي از تماشاگران بانتو گفته بود: مي بيني، اين وحشيها همچون ما ابزارهاي موسيفي دارند

اگر شرايط سکونتگاههاي آسيايي پرتغال با شرايط اسپانياييها در اسپانياي جديد و پرو مقايسه شود مي توان چنين نتيجه گرفت که پرتغاليها براي بررسي و مطالعه جدي فرهنگ مردماني که درصدد مسيحي کردنشان بودند بسيار کندتر بودند. تا زماني که اولين عضو فرقه مسيح با مردان و روشي جديد در سال 1542 به گوآ وارد شد به طور نسبي تعداد اندکي از مبلغان مذهبي پرتغال را ترک کرده بودند. آنان که فرستاده شده بودند بيشتر شبيه راهبان فرانسيسکن بودند و اين شرايط هيچ شباهتي به فعاليت و کمکي که دوازده حواري در فتح روحاني مکزيک اسپانيايي از سال 1524 به بعد داشتند نداشت. از تعداد اندکي از روحانيوني که به آسيا سفر کردند تعداد بسيار اندکي براي مطالعه تنها اصول ابتدايي اسلام، هندوييسم يا بوداييسم علاقه اي داشتند. در عوض بيشتر آنها دوست داشتند همه ساير اديان را به عنوان آثار شيطاني رد کنند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۶

درباره خشم

بازم سلام

فعلاً مي خوام درباره قضيه عصباني شدن صحبت کنم. شما تا حالا حتماً عصباني شديد؟ چه جور وضعيتيه؟ چه درکي ازش داريد؟ باهاش چه جوري برخورد مي کنيد؟ درباره افکار يا احياناً اعمالي که موقع عصباني شدن داريد بعداً چطور باهاش برخورد مي کنيد و چي درباره اش فکر مي کنيد؟ من امروز درست موقعي که داشتم نوشته شما رو مي خوندم يه بگومگو با داداش کوچکترم پيدا کردم و بعد از مدتها از کوره در رفتم و درگير هم شدم! از من ده سال کوچکتره. امروز خودشم قبول کرده بود بره نون بخره. داشت دير مي شد. گفت که حالا که همه جا تعطيل شده. البته مي دونستم منظورش دقيقاً اين نيست که نمي خواد بره. ازش سوالي کردم تا نشون بدم هنوز منتظرم هر چه زودتر بره دنبال نون. لحنمم طوري بود که مهم بودن قضيه رو نشون مي داد. طبق معمول اين مواقع بدون اين که موقع صحبت کردن باهاش، واسته و نگات کنه و جوابتو بده، همون طور سرشو انداخت پايين و با بيخيالي از من دور شد. با درجاتي از جديت و خشم بلند صداش زدم. در همون حالي که داشت مي رفت اداي داد زدنمو درآورد. البته از اين کارا قبلاً زياد مي کرد و تازگي برام نداشت. ولي تا به حال يادم نمياد تو يه موضوعي که بهش نشون داده باشم اين قدر برام مهمه تو روي من واستاده باشه. تو روي پدر و مادر و خواهراي بزرگترش به وفور واستاده و هرچند خيلي ناراحتم کرده چون مستقيماً از من کسي دخالت نمي خواست، دخالت نمي کردم. اصلاً برام قابل تحمل نبود. و نمونه آزار و اذيتهاش تو چند روز اخير همه تو ذهنم جمع شد. مدتي بود کم و بيش به اين تلقي رسيده بودم که آدم مفت خور و ولگرد و بي مسؤوليتي داره مي شه. خيلي کم پيش مياد به طور مسالمت آميز کار مثبتي تو خونه انجام بده. وضعيتشو که با وضعيت خودم تو سن و سال اون مقايسه مي کردم خيلي ناراحت مي شدم. خلاصه خونم به جوش آمد و با داشتن اين ذهنيتها و قضاوتها از پشت ميز بلند شدم و به طرفش خيز برداشتم. يه مشاجره لفظي کوتاه شروع شد. يه جوري تو چشام نگاه مي کرد که انگار دو لات تو خيابون دارن با هم کل کل مي کنن. با خودم گفتم نگاه کن ذهنيت تو کوچه و مدرسه رو آورده تو خونه و با داداش بزرگترشم همين طور برخورد مي کنه. يه برخورد کوچولوي فيزيکي هم پيش اومد که هر دو طرف نمي خواستيم شروعش کنيم. اين داداش پونزده ساله مون چند ماهيه کلاس بدنسازي مي ره و خوب مي دونستم نمي تونم کتک بزنمش. خودشم قبلاً انگيزه اين شرکت تو کلاسا را کتک خوردن تو مدرسه ذکر کرده بود و مي گفت ديگه نمي خواد کتک بخوره. هرچند مي دونستم کتک زدن کار خوبي نيست و داداشم هم سابقه ذهني خوبي از کتک خوردن نداره ولي احساس کردم يک فاکتور قوي و مؤثري بايد باشه که يه کم تکونش بده. يعني اگه مي دونستم مي تونم بزنمش حتماً لااقل در عوض اذيت و آزارهايي که براي بقيه اعضاي خانواده پيش آورده بود يه کم طعم زورگويي و بي منطقي و بي مسؤوليتي رو بهش مي چشوندم. خلاصه کتک کاري نکردم و با تشر و تحکم بهش گفتم که بايد بره نون بخره. اون هم با درجاتي از بي احترامي و سرکشي گفت که باشه مي ره. برگشتم تو اتاق و کامپيوتري رو که باهاش کار مي کرد رو خاموش کردم (ديگه لااقل براي چند ساعت حضور همچين آدم پررو و بي ادبي رو تو اتاق نمي تونستم تحمل کنم) که صداش دوباره اومد که داشت تحريک کننده صحبت مي کرد. اين بار ديگه عصبي تر و جوشي تر شدم. فکر کنم به خاطر اين که اين حد از سرکشي و حرف گوش نکردن رو عليرغم اين که همين الان باهاش دعوا کرده بودم رو نمي تونستم تحمل کنم(خوب يادم مياد خودم که بچه تر بودم چطور از صداي بلند و خشمگين بابام مي ترسيدم و هر چي مي گفت زود تنبلي رو کنار مي گذاشتم و مي رفتم انجامش مي دادم. با اون شناختي که از خودم داشتم اين وضعيت موجود داداشم برام قابل تحمل نبود). با روش غيراصولي و غيراخلاقي در آداب دعوا کردن يه جوري زهرمو ريختم! گفتم که "معلوم هست چته؟ چرا اين جوري مي کني؟" (چرا اينقدر بي ادب شدي؟ چرا براي کسي احترام قائل نيستي؟) همونطور با چشماي گشاد و بي هيچ احساسي نگاه مي کرد. گفتم "برات متأسفم" و ولش کردم و اومدم تو اتاق درو قفل کردم و نشستم. چند دقيقه که گذشت و ضربان قلبم اومد پايين به اين هم فکر کردم که کارم درست بود؟ تأثير اين کار در ذهنش چطوره؟ کار درستتري مي شد با شرايط موجود انجام داد؟ نظر شما چيه؟
داستان نويس خوبي مي شم؟

از اين قضيه گذشته موارد آخري که عصباني شدم و تا حدي مجبور شدم واکنش نشون بدم در برخوردم با مريضاي بيمارستان بوده. نصفه شبي يه پيرزن سکته مغزي رو آورده بودند بيمارستان. همراهيش (پسرش که خودشم سروکله اش سفيد بود) خيلي ادعاش مي شد. در حال سوال جواب کردن درباره مريضش بودم که متوجه شدم داره با بي اعتنايي و از سر زور جواب مي ده. (کنايه از اين که تو انترني و هيچ کاره اي، بگو بزرگترت بياد) من که اول خودمو يه مقدار متأثر و علاقه مند نشون داده بودم، با لحن و قيافه اي سرد و بي اعتنا کار معمولم رو ادامه دادم. بعد روشنتر گفت که نصفه شبه که آوردمش اينجا (بيمارستان دولتي) والا هميشه مي برمش پيش بهترين متخصصين. حالا يه دارويي بنويس مي خوام ببرمش خونه. با خودم گفتم به جاي اين که يه احترامي قائل باشه که اين وقت شب براي مريضاي يه همچين آدمايي داريم بيدار خوابي ميکشيم نگاه کن چطور برخورد مي کنه. مي تونستم صدامو بلند کنم که بفرماييد راه بازه. هرجا مي خواهيد ببريد مريضتونو. اين وقت شب اگه تونستي متخصص تو بيمارستان يا درمانگاهي پيدا کني ما رو هم خبر کنيد. اگر هم متخصص آشنا داري از همون اول اشتباه کردي که مريضتو آوردي اينجا. هم خودتو زحمت دادي هم ما رو به زحمت انداختي. اينجا ما مريض نداشته باشيم و سرمون خلوت تر باشه راحتتريم. آسيستانمون هم که آمد طرف همين برخورد رو داشت. رضايتشو (براي ترخيص مريض) گرفتيم و نسخه شو داديم دستش. تا چند روز به اين اتفاق فکر مي کردم و خوشحال بودم که واکنش کلامي مشخصي بهش نشون ندادم. يه بار هم ياد داستان معروف امام حسن و مرد شامي افتادم. امام در جواب کسي که با فحش و تهمت برخورد کرده بود با دلداري و آرامش بخشي رفتار کرده بود. اين جريان رو تو کتاب درسي و از راديو تلويزيون زياد شنيده بودم ولي فکر مي کردم کار خيلي سختي نيست. خودمم مي تونم به موقعش، عصبانيتم رو کنترل کنم. بعد وقتي جريان خودم و امام رو با هم مقايسه کردم، گريه ام گرفت که چه اشتباهي کردم. در برخورد با رفتار توهين آميز من چه واکنش ذهني داشتم و امام چه واکنش ذهني داشته. چقدر براي نشون دادن همچون واکنشي کم ظرفيت و حقير و ناتوان بوده ام
تو اين جريان اخير هم ياد داستان حضرت علي تو جنگ خندق افتادم. امام بعد از تف انداختن طرف بلند مي شه و کار رو بعد از چند دقيقه چرخ زدن تموم مي کنه. (به تعبير خودم؛) طرف، دشمن اسلام بوده براي جنگ اومده بود و قرار هم بوده وقتي شکست بخوره کشته بشه. حالا که تف انداخته چه بهتر. امام هم انگيزه شخصي پيدا کرده هم انگيزه الهي از قبل داشته. حالا که خشم الهي و خشم شخصي با هم به يک جا و يک نتيجه مبارک رسيده اند چه بهتر. با حدت و شدت هر چه بيشتر بايد طرف رو مي کشتند. ولي امام اين کار رو نکرد. در ميدان کارزار که براي تند شدن شعله خشم و کينه خيلي مستعده، حتي با داشتن چنين توجيه دلچسب و منطقي چطور همون لحظه کار رو يکسره نکرد؟ چطور در چنان شرايط سنگيني در برابر توهين اون آدم برنيفروخت؟ معني اين حرفا رو کسي که آرومه و عصباني نيست نمي فهمه. بايد درست در لحظه اي که اون اوج عصبانيت رو از تجربه هاي شخصي و واقعي خودت جلو چشمات مياري، وضعيت رو با شرايط امام مقايسه کني تا درست وضعيت رو بفهمي. مي دونيد فقط يک لحظه است؛ اون هيجان شعله کشنده ناشي از عصبانيت فقط کافيه يه لحظه با يک توجيه هرچند کوچک و بچه گانه همراه بشه تا زمين و زمان رو به آتش بکشه. مثل شعله کوچکيه که به بشکه باروت رسيده باشه. ديگه نمي شه برش گردوند. حالا امام در برخورد با اون هيجان ناشي از توهين عمرو، با اون دليل و توجيه روشن و مسلم ديني به اضافه اين که طرف چه بسا قاتل خيلي از ياران پيامبر هم بوده چطور تونست دست نگهداره؟ بعد با ظرافت و دقت هر چه تمامتر خودشو و احساساتشو از قضيه جدا کنه و بکشه، و فقط به خاطر آرماني که حسابشو از حساب شخصي خودش جدا کرده، کارش رو تموم کنه؟ قبلاً اونقدرها قبول نداشتم که اون کار ارزش نداي هاتف آسماني رو داشت و اين که ارزشش بيشتر از همه عبادت انس و جن بود. اما حالا خودشو براي مني که مثل يک آدم برق گرفته و از جنگ برگشته شده ام اثبات کرده. خيلي خوب مي شه يه بار فرصتي دست بده سر همين موضوع براي نفهمي و ناتواني خودم يه دل سير گريه کنم

چه جالبه اين دين. آدم خودش منبع دريافت حقه اما اين "خود" نبايد قضاياي خودش رو با قضاياي اون حق قاطي کنه. بايد بيشتر روش فکر کنم. ايده ايه که لااقل سابق بر اين باهاش راحت نبودم و جهت گيري فکريم عکسش بوده. من فکر مي کردم خود خيلي به حق نزديکه و لياقت داره مسائلشو با حق قاطي کنه. فعلاً زياد نوشتم

به قول اون آخونده خدا توفيق شناخت
معارف ديني رو به ما بده يه صلوات بفرستين

زيرنويس: اين نوشته رو حدود نه ماه قبل در قالب ايميل خطاب به دوستي نوشته بودم. بدون دستکاري در متن اصلي اينجا قرارش مي دم. خوندن دوباره اش براي خودم هم جالب بود. قراره ليبل "بريده هايي از گذشته" رو به انتشار اون قسمت از نوشته هاي قبليم که روي هارد نگهشون داشتم و قبلاً جاي ديگه اي استفاده کرده بودم اختصاص بدم. به اين علت بريده هستند که ممکنه فقط بخشي از يک بحث طولاني باشند

آهن تفتیده مولا کجاست؟

يادم مياد به اين موضوع چند سال قبل به شکل ديگه اي پرداخته بودم. امروز به شکل ديگه اي برام تداعي شد. نمي دونم با چه اسمي بخونمش. فعلاً اسمش رو مي ذاريم: اختلاف طبقاتي و بيعدالتي اقتصادي و فقر و بيچارگي. شما چه ديدگاهي درباره اش داريد؟ علتش چيه و باهاش چه بايد کرد؟ آيا علت فقر، ظلم و بيعدالتي عده اي درباره عده ديگه ايه؟ يا پايين بودن رشد اقتصادي و ناکارايي دستگاه اقتصادي؟ اين دو ديدگاه با هم يک مقداري گويا فرق دارند. در ديدگاه اول يه عده مورد اتهام هستند و مورد قضاوت قرار مي گيرند و علت فقر به يک مسأله اخلاقي و دروني رجوع داده شده. اما در ديدگاه دومي کسي گناه و ظلمي نکرده بلکه يک اشکالي در کليت سيستمه که اين مشکل رو بوجود آورده و علت فقر به يک مسأله اجتماعي و بيروني ارجاع شده. کدوم يکي از اين دو درسته؟

قرآن مي گه: الذين يکنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم. به نظر مي رسه به ديدگاه اول اشاره داره. در همين راستا شعر زيبايي از پروين تو کتابهاي دبستاني مون بود که گويا به ديدگاه اول اشاره داره

روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
فرياد شوق بر سر هر کوي و بام خاست

پرسيد زان ميانه يکي کودکي يتيم
کان تابناک چيست که بر تاج پادشاست؟

آن يک جواب داد چه دانيم ما که چيست
دانيم آن قدر که متاعي گرانبهاست

نزديک شد پيرزني کوژپشت و گفت
اين خون دل من و اشک ديده شماست

ما را به رخت و چوب شباني فريفته است
اين گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است
آن پادشا که مال رعيت خورد گداست

بر قطره سرشک يتيمان نظاره کن
تا بنگري روشني گوهر از کجاست

عنوان اين مطلب هم از اين ترانه که عصار خونده و گويا در امتداد ديدگاه اوله گرفته شده

باز بوي باورم خاکستريست
صفحه هاي دفترم خاکستريست

پيش از اينها حال ديگر داشتم
هرچه مي گفتند باور داشتم

پيرها زهر هلاهل خورده اند
عشق ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقيل و مرتضي است
آهن تفتيده مولي کجاست

نه فقط حرفي از آهن مانده است
شمع بيت المال روشن مانده است

دستها را باز در شبهاي سرد
ها کنيد اي کودکان دوره گرد

مژدگاني اي خيابان خوابها
مي رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ايستاده بر نماز
ابن ملجمها فراوانند باز

سر به لاک خويش برديد اي دريغ
نان به نرخ روز خورديد اي دريغ

گير خواهد کرد روزي روزيت
در گلوي مال مردم خوار ها

من به در گفتم وليکن بشنوند
گفته ها را مو به مو ديوارها
...

اما اون ديدگاهي که عملاً امروز در ايران مطرح و مورد توجهه و مورد نظر بحثهاي علمي جديد و غربي بوده ديدگاه دوم و نگاهي جامعه محور و برونگرا به موضوع فقر بوده. البته اين که توسعه اقتصادي و تسلط سيستم بازار آزاد به کاهش فقر کمک مي کنه نمي دونم چقدر مستنده ولي گويا تشکيکهايي از سوي منتقدين سرمايه داري درش وجود داره. ما فعلاً قبول مي کنيم رشد اقتصادي و دستگاه اقتصادي کارا (طبق تعريفهاي رايج اقتصادي) و کاهش فساد دولتي که خودش نيازمند اصلاحات مشخص شده بوروکراتيک و سياسي هستند راه حلي مدرن و تدوين شده براي کاهش فقر باشه. به اين ترتيب طبق اين ديدگاه فقر اقتصادي موضوعي مرتبط با سطح توسعه يافتگي جامعه است که بايستي با برنامه هاي اصلاح اقتصادي و سياسي و اجتماعي باهاش مقابله کرد. و اين ربطي به ارزشهاي اخلاقي و انساني و دروني نداره و ظلم و بيعدالتي که ممکنه عده اي از افراد در حق ديگري روا بدارند به خاطر نقص در سيستم کنترل کننده اونهاست و خود اون افراد رو نمي شه چندان متهم دونست

خوب حالا بين اين دو نظر ما چه انتخابي داريم؟ آيا بايد اون ديدگاه اولي رو ديدگاهي سنتي و قديمي و ناکارا تلقي کنيم و اين ديدگاه جديد رو کارآمد و عملي بدونيم و نگاه ما به موضوع فقر از چنين زاويه اي باشه و براي کاهش فقر از متهم کردن و قضاوت کردن درباره ثروتمندان و سرمايه داران دست برداريم و اين مسير توصيه شده در اين رويکرد مدرن رو پيش بگيريم؟ آيا بايد گفت در دورانهاي گذشته در نبود دستگاههاي کنترل کننده اجتماعي امروزين، دين و اخلاق در حکم دستگاههاي کنترل کننده فردي بوده اند تا حداقلي از نظم و تعادل اجتماعي براي ادامه حيات جامعه حفظ بشه و امروز با وجود نظامهاي اقتصادي و اجتماعي و سياسي مدرن نيازي به اين باورهاي سنتي اخلاقي و ديني نيست؟ و امروز که ما جايي بين سنت و مدرنيته به سر مي بريم اندکي از اون باورهاي سنتي و اخلاقي و ديني رو با خودمون حمل مي کنيم و اندکي از رويکردها و آگاهيهاي مدرن غربي رو در ذهن داريم

اما علايمي هم وجود داره که انسان برونگرا و جامعه مدار امروز از درون تهي شده و به تحليل رفته. گويا موجود بي اراده و بي معنايي شده که بين دستگاههاي عريض و طويل اجتماعي و اقتصادي از سويي به سويي حرکت داده مي شه. و در جنبه اقتصادي هم البته اگر نگاهي جهاني داشته باشيم سيستمهاي جديد مشکل فقر رو حل نکرده اند بلکه برعکس فاصله طبقاتي رو به ازدياد هم هست. رويکرد اقتصادي نوين از جهات بسياري مورد انتقاده و از اين موضوع مي شه فعلاً نتيجه گرفت رويکرد مدرن موجود پاسخي قطعي به چالشهاي زندگي بشري نيست. و از اين جهت براي رسيدن به وضعيتي بهتر شايد بشه نگاهي مجدد به رويکردهاي سنتي و درونگرا داشت و مثلاً درصدد تلفيق اين رويکردهاي درونگرا و اخلاقي با رويکردهاي برونگرا و اجتماعي براومد. نقطه تعادل بين اينها کجاست؟ و اينها رو چطور مي شه به نحو مناسب و کارايي با هم ترکيب کرد؟

سه‌شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۶

اسماعیلیان

عنوان خوبي براي اين نوشته ام پيدا نکردم. هر چند قصد دارم خونده هام رو از کتاب دکتر دفتري (ترجمه فريدون بدره اي) درباره تاريخ و عقايد اسماعيليه مرور کنم ولي به نظرم بازم عنوان ايده آلي انتخاب نکرده ام. کتاب آقاي دفتري کتاب خيلي خوبيه

در فصل اول کتاب توضيح داده که چطوري شناخت غربيها (و به تبعش شناخت ما!) از اسماعيليان توسعه پيدا کرده و واقع بينانه تر شده. در واقع در اين فصل رويکرد مستدل و مستند و بررسي کامل کتابشناسي تاريخي خودشو تا حد زيادي به نمايش مي ذاره
بعد در فصل بعدي از ابتداي تاريخ تشيع شروع مي کنه و به خصوص گرايشهاي فکري و اوضاع سياسي دو صده ابتدايي تاريخ اسلام رو به خوبي پوشش مي ده. اسماعيليان به امامت اسماعيل فرزند بزرگتر امام جعفر صادق که در زمان حيات پدرش مي ميره معتقدند و امامت موسي کاظم و فرزندانش رو قبول ندارند. در همين فصله که دو بن مايه اساسي مشي و منش اسماعيليه که بعداً در طول تاريخ فعال خودشون به خصوص در دوره الموت به خوبي نشون مي دن رو مي شه فهميد؛ شورش و اعتراض از يک طرف و برداشت آزاد از مفاهيم ديني و عقيدتي از طرف ديگه. در همين فصله که توضيح مي ده چطور مي شه که اسماعيليان بر خلاف عمده ساير شيعيان تندرو و شورشي _که خويشاوندان نزديکتر فکريشون نسبت به شيعيان معتدل بودند_ ابتدائاً دست به قيام و شورش عمده و علني چنداني نزدند بلکه بتدريج در يک ساز و کار مخفي در سرتاسر بلاد وسيع اسلامي دست به تبليغ سياسي به نفع امام غايب خودشون زدند. به نظر مي رسه مبلغان اسماعيلي اوليه (قبل از دوران فاطميان مصر) از انگيزه ظلم ستيزي و عدالت خواهي اجتماعي به جاي اين که در حرکات کوتاه مدت و انقلابي شورشي استفاده کنند اون رو به نحوي در يک مجراي فکري عقيدتي و بلندمدت سازمان داده بوده اند. البته با توجه به وسعت فوق العاده سرزمين اسلامي به خصوص با فاصله گرفتن از صدر اسلام و رشد و گسترش ايده هاي فکري سياسي گوناگون و ضعف نسبي قدرت خلفاي بغداد، اسماعيليان در چند منطقه کم اهميت آزادي عمل بيشتري پيدا کرده بودند و علني تر کار مي کرده اند. اما تازه در دوران فاطميان مصر بود که به يک قدرت سياسي عمده تبديل شدند
در فصل سوم کتاب که مربوط به دوران حاکمان فاطمي مصر هست نويسنده توضيح مي ده که چطور ابتدائاً مبلغان اسماعيلي در غرب آفريقا در بين قبائل پراکنده نفوذ فکري و حمايت سياسي پيدا کردند و سرانجام بتدريج طي سه نسل با تسلط بر مصر و منطقه مهم دره نيل جاي پاي خودشونو تونستند محکم کنند. از لحاظ عقيدتي در همين دوره هست که حاکمان فاطمي که سابقاً به اسم امام غايب تبليغ مي کردند بعد از چند نسل خودشونو امامي که از پرده غيبت بيرون اومده قلمداد کردند و عموم اسماعيليان هم اين عقيده رو پذيرفتند. در اين فصل نويسنده به خوبي وجوه مختلف فکري اجتماعي جامعه فاطميان رو توضيح مي ده. اين که چطور مصر به پايگاهي براي مبلغان اسماعيلي براي تبليغ و "دعوت" در سراسر سرزمين اسلامي تبديل مي شه. اين که فاطميان مصر چطور با علاقه و پيگيري، ادبيات قدرتمند ديني خاص خودشونو از مرکز الازهر که خودشون ساخته بودنش و شاخه هاي فرعيش بوسيله متفکران اسماعيلي در ساير مناطق اسلامي گسترده شده و حيات و فعاليت داشته بنيان گذاشته بودند. از ناوگان دريايي قدرتمند فاطمي که با استفاده از پايگاه سيسيلي چطور شهرهاي بندري امپراطوري بيزانس رو در دسترس داشتند و شهرهاي ايتاليا و فرانسه رو بنا به موقعيت مورد حمله و غارت قرار مي دادند. از آزادي عقيده فوق العاده اي که به خصوص در برخي دوره ها به موقعيتهاي عمده و اصلي سياسي هم مي رسيده صحبت مي کنه. مثلاً اشاره مي کنه اسماعيليان در مناطقي که تبليغ مي کردند و حتي در خود مصر در دوران تحت سلطه شون هيچ وقت اکثريت عقيدتي نداشته اند و براي پذيرفتن عقيده اسماعيلي هيچ فشاري بر مردم مصر وارد نمي کردند. سرانجام نويسنده به عنوان جمع بندي اشاره مي کنه که فاطميان مصر نماينده اصلي درخشش تمدن اسلامي در قرن چهارم بوده اند. دفتري در کتابش پس از اين که به دو شاخه شدن فاطميان بر سر امامت يکي از فرزندان مستنصر (نزار يا مستعلي) اشاره مي کنه کار بررسي ادامه دوران فاطمي که عمدتاً مستعلوي شدند رو ادامه مي ده.اسماعيليان ايران از جمله گروههاي اسماعيلي بودند که امامت نزار که در زندان مستعلي مي ميره رو قبول داشتند
فصل بعدي کتاب مربوط به اسماعيليان در دوره الموت مي شه. توضيح مي ده که چطور حسن صباح در ري تحت تأثير دعوت اسماعيلي قرار مي گيره و در سلسسله مراتب دعوت ترقي پيدا مي کنه و در اصفهان پايتخت سلجوقي با داعي اصلي اسماعيلي ايران ملاقات مي کنه. بعداً در پوشش سفر حج به مصر مي ره و چند سالي اونجا توقف مي کنه. اونجا به خاطر طرفداري از نزار قرار مي شه براي تبليغ در غرب آفريقا پايتخت رو ترک کنه ولي کشتي که سوارش بوده دچار طوفان مي شه و حسن به ايران بر مي گرده. در برگشت بسياري از شهرهاي ايران رو مي بينه و چند سالي در بعضي شهرها با هدف تبليغ و دعوت توقف مي کنه. حس سياستمداري و علاقه و ابتکاري که داشته بالاخره اونو به منطقه ديلمان و قلعه الموت مي کشه. الموت قلعه اي کوهستاني و دور از دسترس و صعب العبور بوده. حسن که حالا داعي بزرگي شده مبلغان خودشو روي دره الموت تمرکز مي ده و مخفيانه بسياري از ساکنان و نگهبانان قلعه و مردم روستاهاي اطراف قلعه رو به کيش اسماعيلي _که قبلاً به خاطر حضور تاريخي ديلميان تمايلات شيعي داشته اند_ در مياره و سرانجام خودش به صورت ناشناس وارد قلعه مي شه. بتدريج امير قلعه شک مي کنه و حسن در فرصت مناسب همه چيزو رو مي کنه و قلعه رو با مبلغ مشخصي از امير مي خره. هزينه قلعه بعداً بوسيله يکي از دستياران نزديک حسن که در قلعه گردکوه سمنان مستقر بود پرداخت مي شه. پس از استقرار حسن، استحکامات دفاعي قلعه تقويت مي شه و منابع بزرگي از آب و غله در داخل قلعه براي مواقع محاصره عمدتاً در زمين کوهستاني زير ساختمان قلعه کنده مي شه. در اين قلعه و چند قلعه مهم ديگه منابع آب به نحوي بوده اند که بارندگي زمستاني رو جمع آوري مي کرده و نيازي به منابع آب خارج قلعه نبوده. حسن بعداً در منطقه الموت و رودبار قلاع متعددي با توافق يا به زور در اختيار مي گيره که بزرگترين و مهمترينشون لمسر بوده. قلعه گردکوه در حوالي سمنان هم با کمک يکي از دستياران پرنفوذ حسن صباح که بر مسير مواصلاتي و تجاري منطقه تسلط داشته هم در مالکيت نزاريها قرار مي گيره. به ابتکار يکي ديگه از همکاران نزديک حسن اسماعيليان در منطقه قهستان در جنوب خراسان نيز قلاع متعددي به دست ميارن. در تمام اين مدت با فاصله اندکي بعد از استقرار حسن صباح در الموت اسماعيليان زير فشار حملات دولتهاي مقتدر سلجوقي قرار داشته اند. نويسندگان و متفکراني که گرايشات اسماعيلي داشتند اغلب با احکام حکومتي يا ديني قضات اغلب به الحاد کفر يا زنديقي بودن متهم شده و کشته مي شدند. گاهي اوقات مردم عادي هم با اتهام اسماعيلي بودن مورد آزار و اذيت يا کشتار قرار مي گرفتند. حسن صباح که حالا در دو منطقه اصلي الموت و قهستان جاي پاي سفتي پيدا کرده بود اما در مناطق مرکزي ايران و حتي اطراف اصفهان پايتخت سلجوقي قلاع متصرف شده رو بتدريج از دست داده بود براي تحت فشار قرار دادن عوامل حکومتي و مخالفان اسماعيلي ابتکار جديدي به کار زد. فداييان اسماعيلي _که همديگه رو رفيق خطاب مي کردند_ عواملي بودند که به دستور خداوند الموت در لباسي مبدل و هويتي پوشيده مهره هاي اصلي حکومتي و ديني سازمان سياسي حاکم رو هدف قرار مي دادند. در اردوي مسافرتي خواجه نظام الملک، وزير قدرتمند سلجوقي و موسس نظاميه بغداد، درويش دوره گردي حضور داشت که مدتي بود کاروان رو به نحوي ناشناس دنبال مي کرد. خواجه چند روز بعد به خاطر تحريکاتي که عليه اسماعيليان به کار برده بود به انتخاب حسن اولين قرباني فداييان اسماعيلي شد. اسماعيليان ايران بعداً به خصوص در دوران رشيد الدين سنان شعبه مهم و فعالي در شام پيدا کردند. اسماعيليان در شام بعد از دو بار تلاش ناکام که به طرز خونين قلع و قمع شده بودند بالاخره توانستند رشته اي از قلاع رو در اون منطقه با قدرت در اختيار بگيرند که مهمترينشون کهف، خوابي و "مصياف" بودند. از همين منطقه بود که صلبيون فرنگي با اسماعيليان در تماس قرار گرفتند و در طي قرنهاي بعد تحت تأثير خصوصيات رفتاري ايشان، افسانه هاي متعدد از روش و منش افراد و رئيس گروه مشهور به پير کوهستان _شيخ الجبل_ ساختند. قتل مهره هاي حساس بوسيله عوامل ناشناس گويا حربه موثري بود که اولين بار حسن صباح اونو به کار برد چون از اون به بعد بود که در اقصي نقاط عالم شاهان و وزيران فرمانرواييهاي مختلف ترس خنجر فداييان رو در خصوصيترين مجالسشون هم احساس مي کردند. سنجر با خنجري که شبانه در کنار بسترش بر زمين فرو کرده بودن تهديد شد. صلاح الدين در اردوهاي نظاميش چند بار هدف حملات ناکام فداييان قرار گرفت. کونراد پادشاه فرنگي بيت المقدس بوسيله دو راهب که ادعا شده فدايي اسماعيلي بوده اند به قتل رسيد. مارکو پولو گزارش مي کنه گوبلاي امپراطور مغول در حالي که برادرش هلاکو رو براي نابودي اسماعيليان به ايران فرستاده بود در پايتخت و دربارش تدابير شديدي اتخاذ کرده بود چون مشهور شده بود چند نفر فدايي براي به قتل رساندن امپراطور وارد منطقه شده اند. سرداران صليبي_ به خصوص هنري پادشاه فرانسه و ريچارد پادشاه انگليس_ در رقابتهايشان از نفوذ و تهديد فداييان عليه يکديگر استفاده مي کردند. حتي يک امام و وزير فاطمي در مصر به تحريک خداوندان الموت _به خاطر رفتارشان با نزار و نزاريان_ به قتل رسيدند. يکي از جنبه هاي ديگه اسماعيليان که به خصوص غربيها رو در همه اعصار متعجب کرده و تحت تأثير قرار داده سرسپردگي بي دريغ افراد نسبت به رئيسشون بوده. يکي از پادشاهان فرنگي بيت المقدس به دعوت حاکم وقت قلاع اسماعيلي شام از چند قلعه بازديد مي کنه. در همين بازديده که داعي بزرگ شام در برابر پادشاه فرنگي با چشم اشاره اي به افرادش که در بالاي باروي قلعه ايستاده بودن مي کنه و بلافاصله دو نفر از بالا خود را به دامنه کوهستان پايين دست قلعه پرتاب مي کنند. شايد همين جا بود که نخستين نطفه افسانه بهشت کوهستان و شربت حشيش بسته شد.حسن و جانشينش "کيا بزرگ اميد" ادعاي امامت اسماعيلي نکردند ولي فرزند بزرگ اميد ادعا شد که مخفيانه از مصر به الموت آورده شده و امام اسماعيلي است و از آن پس خداوندان الموت همزمان امام اسماعيلي نيز بودند. تز فکري عمده دوران اوليه اسماعيليه نزاري "تعليم" بود. حسن سوم در دوره هاي بعد در 17 رمضان اعلام کرد قيامت آغاز شده و آن روز را اسماعيليان در دره الموت افطار کردند و جشن گرفتند. قيامت مدتي بعد در قهستان و شام نيز اعلام شد. امامان و متفکران اسماعيلي بر معني گشايي از اين دوران و اين عنوان بسيار نوشته اند. اين مثال رو از جهت شدت پيچيدگي و ذهني گرايي عقايد اسماعيلي زدم. زماني گروهي از اسماعيليان با افکار تندروانه معتقد به خدا بودن حاکم شدند و با همين انگيزه عليه حاکمي که به اين عقيده اهتمام نداشت شوريدند. اين گروه که خود را "موحدون" مي ناميدند تا تأکيد کنند که به يگانگي خدا معتقدند از جانب ساير اسماعيليان با عنوان "دروزيه" خوانده مي شوند. اسماعيليه همچنان که در مشي سياسي مرموز و پيچيده بوده اند در مشي عقيدتي هم صعب و غيرطبيعي به نظر مي رسيده اند. امام اسماعيلي و خداوند معاصر الموت به گفته دفتري اولين امير ايراني بودهکه متوجه خطر قريب الوقوع مغول شد و آن را به ساير اميران مسلمان و شرقي اطلاع داد و در صدد بود با صليبيون عليه مغول متحد شود. در دوره اول حمله مغول الموت رابطه مسالمت آميزي با بربرهاي مغول برقرار کرد ولي پس از سقوط خوارزمشاهيان و عباسيان هلاکو مجدداً براي برانداختن اسماعيليان وارد ايران شد. رکن الدين خورشاه آخرين خداوند الموت به قلعه ميمون ديز که خود اسماعيليان با استفاده از سيستم طبيعي غارهاي کوه در منطقه اي سردسير و دوردست ساخته بودند پناهنده شد. هلاکو وقتي به برابر قلعه رسيد مردد شد که آيا حمله را تا اغاز بهار به تعويق بيندازد که با تحريک فرمانده اصلي لشگرش که قبلاً قلاع قهستان رو پاکسازي کرده بود اردو خودش رو بلافاصله برپا کرد. رکن الدين در صدد بود با وقت کشي و رد و بدل کردن پيام فصل سرما سر برسه تا به اين وسيله لشگر مغول رو متفرق کنه ولي پاييز آن سال معتدل بود. سرانجام امام اسماعيلي از قلعه فرود آمد و تا زماني که هلاکو براي تسليم شدن ساير قلاع به او نياز داشت با احترام با او رفتار شد. الموت گشوده شد و کتابخانه مهم اسماعيليش به استثنا چند کتاب طعمه حريق شد.تنها گردکوه بود که عليرغم خواست رکن الدين و فشار محاصره مغول مقاومت کرد و 17 سال دوام آورد. رکن الدين و همه همراهانش چند سال بعد در سفر بازگشت از مغولستان بوسيله ملازمان مغولشان از راه اصلي خارج شدند و به قتل رسيدند
آقاي دفتري بعداً در فصلي پاياني به حوادث جامعه
اسماعيلي در دوران بعد از الموت تا امروز مي پردازه
فکر مي کنم دولت اسماعيلي ايران و شام رو بايستي واجد نوع ويژه اي از نظام اجتماعي دونست. مناطق و قلعه هاي کوهستاني پراکنده در يک جغرافياي گسترده که با جامعه از طريق هواداران، معتقدان و مبلغان مخفي در سيستم سياسي اجتماعي زمينه اي کشور رابطه اي دوطرفه برقرار مي کنه. عليرغم فشارهاي حريفان قدرتمند حدود 170 سال دوام مياره و نقش فعال و عمده اي در صفحه سياسي اجتماعي کشور بازي مي کنه

عليرغم کار تميز تاريخي که دکتر دفتري در اين کتابش انجام داده ولي به نظرم از يه جهت کامل نيست. اين کتاب اسماعيليه و روش و افکارشون رو تنها در همون حدود و حوزه معتقدان رسمي و عقيدتي فرقه بررسي کرده يعني بيشتر پيگيري تاريخي و عقيدتي اين فرقه مذهبي بوده. به نظرم شايسته خواهد بود با اسماعيليان نزاري همچنين به مثابه قطعه اي از پازل تاريخ و فرهنگ و هويت اسلامي_ايراني برخورد بشه. به همين خاطر معتقدم عنوان خوبي براي اين نوشته ام پيدا نکرده ام. اين عنواني که من انتخاب کرده ام روح و احساسي که القا مي کنه در حد نهايي خودش يا سر از هند و جامعه اسماعيلي معاصر در هندوستان در مياره يا از تپه هاي باستاني و قلعه هاي ويران الموت و قهستان و شام و کتابهاي نقال و بي روح تاريخي. و اين هر دو به معني کاهش در کار و واقعيتيه که اين مردم زماني در تاريخ ايران دست اندرکارش بوده اند. کم فهمي و کوتاه بيني ما از معنا و مفهوم تاريخي که اسماعيليان در دوره اي از زمان در تاريخ ايران عرضه کرده اند. مرام و مشي بحق اسماعيلي رو بايستي در روزگار حاضر بازخواني کرد و دوباره فهميد و اين بخشي از کار ما براي شناخت ما از خود ما خواهد بود

زیرنویس: این مطلب رو حدود دو سال قبل برای فوروم گزاره نوشتم. لحن نگارشی مطلب رو می شد کمی دستکاری و منسجمتر کرد ولی ترجیح دادم از اون حالت اولیه تغییرش ندم. شاید جالب باشه اشاره کنم اولین بار کنکاش درباره اسماعیلیان تو اینترنت، من رو به ترجمه متون مرتبط با تاریخ تمدن اسلامی در این وبلاگ کشوند
در پیوند با همین مطلب این نوشته از آرشیو بازگشت به آینده در دسترسه

پزشکی یعنی چطوری؟

از تو خاطرات بچگيم راهروهاي خلوت بيمارستان با رديفهاي مهتابي روي سقفهاشون همراه با بوي تند الکل يا مواد ضدعفوني کننده ديگه که تو فضا پراکنده است و يه دلهره و اضطراب خاص تو دل آدم ميندازه هنوز تو ذهنمه. رديف درختهاي بلند سپيدار و صحن بزرگ بيمارستان امام رضاي مشهد با طرح نرده هاي کنار خيابونش که داخل بيمارستان رو در معرض ديد عابرين قرار مي ده، هم از جمله قديميترين تصاوير ذهنيم درباره بيمارستان و پزشکها بوده. و شايد مثل خيلي از مردم آژيرهاي آمبولانسهايي که گاه و بيگاه از خيابونها مي گذرند تو ذهنيت بچگيم يادآور و در پيوند با پزشکي بوده

بعدها و در طي دوران دانشجويي و رفت و آمدم در بيمارستانها و در برخورد با بيماران، تصاوير ديگه اي درباره معناي پزشکي در برابرم قرار گرفتند. زاري و گريه هر روزه زنان همراه بيماران بدحالي که به اورژانس آورده مي شدند و همراهانشون جلو در اورژانس جمع مي شدند. مادري که با چشماي قرمز و اشک آلود درباره نوزاد بيمارش شرح حال مي داد. آقاي ميانسالي که يک روز با شوخي و خنده درباره وضعيت بيماري خودش پرس و جو مي کرد و يک روز ديگه مقهور لوکمي و در حالت اغما با تني ورم کرده و کبود با دستگاههاي تنفس مصنوعي و سرمهاي مختلفي که بهش وصل بود روي تخت افتاده بود و منتظر روزي بود که همراهانش خسته شوند و اجازه قطع تنفس مصنوعي و مرگش رو صادر کنند. نوجواني مبتلا به نارسايي کليوي با تني متورم که به خاطر اشکال در تنفس نمي تونست روي تخت دراز بکشه و بعد از اين که طي عمل جراحي اورژانسي براي تعبيه راه عروقي دياليز دچار ايست قلبي مي شه بايد جسد بيجانش رو از بخش جراحي به اورژانس داخلي مشايعت مي کردي. زني که تو اتاق مصاحبه بيمارستان روانپزشکي بعد از اين که مدتي بي ربط و پراکنده صحبت مي کنه حرفش رو قطع مي کنه، تو چشمات نگاه مي کنه و با نگراني ازت مي پرسه: آقاي دکتر، من دارم ديوونه مي شم؟ و روزهايي که صبحهاش بعد از اين که يک شب کشيک در اورژانس رو گذرونده اي با خواب آلودگي و سردرد تو ايستگاه منتظر اومدن اتوبوس واحد مي شي تا به خونه برگردي و وزش نسيم صبحگاهي رو در حالي تجربه مي کني که هيچ کدوم از آدمايي که تو ماشينهاشون با رد شدن از مقابلت يک روز کاري رو شروع مي کنن نمي دونن اين صبح براي تو به معني پايان ماجراهاييه که ديشب تو اورژانس اتفاق افتاده

اين اولين نوشته ام در ارتباط با خاطرات و درک من از معناي پزشکيه. اين نوع نگاه انساني و غيرحرفه اي به پزشکي در طول دوره آموزش پزشکي به طور سيستماتيک در روند معمول برنامه هاي آموزشي تعبيه نشده. همچنين اين نوع نگاه معمولاً بخشي سازمان يافته از روش کار روزمره پزشکان نيست. مردم عادي هم با توجه به اين که معمولاً درباره مسائل مختلف پزشکي آشنايي حرفه اي ندارند معمولاً نگاه انسانيشون به پزشکي چندان مطابق واقعيتها و منطق کار پزشکي نيست. براي من جالبه با اطلاعات و تجربه اي که از کار پزشکي دارم، به عنوان يک انسان با تمام دغدغه هاي مختلف و معموليش و همه احساسات و عواطفي که يک انسان ممکنه داشته باشه به پزشک و کار پزشکي نگاه کنم و اونو توصيف و تحليل کنم. اين نوع نگاه و نوشتن درباره پزشکي ضمن اين که به عنوان يک نوع نوشته ادبي مي تونه ارزشمند و دراماتيک باشه از نظر فلسفه زندگي و جهان بيني وضع بشر مي تونه محتوي توجه به نکات کمتر گفته شده در عرصه هاي ديگه انديشه بشري باشه. اما اين که واقعاً از اين گونه نوشته هايي که اميدوارم ادامه پيدا کنه چه چيزي به دست خواهد اومد چيزي روشن و قطعي نمي شه گفت

دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶

درباره آزادی زن

صرفنظر از پيچيدگيها و جذابيتهاي فلسفي زن بودن، يک نکته فوريتر و جديتر در اين باره چالشيه که جامعه ما از نظر جايگاه اجتماعي زن باهاش مواجهه. مسأله نحوه حضور اجتماعي زن به مثابه يک چالش بين سنت و مدرنيته يک نمونه قابل توجه و تعيين کننده از مسائل اجتماعيه که در نتيجه اين چالش بوجود اومده اند. در حالي که استقرار يک حکومت اسلامي از حدود سه دهه پيش با زمينه سازي مناسب، حضور اجتماعي زنان مسلمان رو در عرصه تحصيل و کار به نحو مشخصي تشويق کرد، امروز الزامات و پيامدهاي ناگزير اون حضور اجتماعي خودشو به شکل لزوم تغيير در نگاه و رويکرد به معنا و کارکرد اجتماعي زن بيشتر از گذشته نشون مي ده

با تغييرات اجتماعي گسترده اي که طي روند مدرن شدن در ايران رخ داده و در حال پيشرفته و متضمن رشد و توسعه فزاينده حوزه اجتماعي زندگي انسان ايراني و امن تر شدن، انساني تر شدن و منطقي تر شدن روابط زن و مرد در عرصه امروزي جامعه بوده، موضوع حضور اجتماعي زن نسبت به دوران سنت به کلي تغيير صورت داده است. امروز ديگه سخن گفتن از اون نوع تقسيم کار بين زن و مرد که مستلزم محدود شدن زن در خانه و رسيدگي به امور خانه داري و بچه داري باشه، مشخصاً به معني محروم کردن او از حوزه رو به رشد و در حال پيشرفت امور اجتماعي و فرو کاستن وجود و درک انساني او در حد سقف کوتاه خانه خواهد بود. در اين راه شاهد آوردن از زندگي و سخنان حضرت علي و حضرت فاطمه هم شايد دردي دوا نکنه. در اين باره بايستي به تغييرات اقتضائات زمان و دوران توجه داشت و دقت کرد که معناي حضور اجتماعي زن در دوران پيشامدرن با معناي آن در دوران مدرن به کلي متحول شده است. امروز بريدن قطعه اجتماعي وجود انسان به کلي موجودي ناقص الخلقه ازش مي سازه. در همين امتداد همچنين قرائتهاي جديد ديندارانه اي که از نحوه حضور اجتماعي زن ارائه شده و براي حضور اجتماعي زن تنها به مقدار ضرورت براي تحصيل و کار جواز صادر مي کنند مورد اشکال و پرسش خواهد بود. در اين نگاه به حضور اجتماعي زن همچنان اين باور سنتي باقي مونده که وظيفه اصلي زن مسؤوليتهاي او در داخل خانه است و حضور اجتماعي او موضوعي حاشيه اي و کم اهميت تر است. در اين باره به عنوان مثال به رابطه نزديکتر بيولوژيک و عاطفي مادر با فرزند اشاره شده و ازش براي الزام زن به توجه کردن بيشتر به امر بچه داري استفاده شده. اين موضوعي البته درسته و ازش لااقل اين قدر مي شه نتيجه گرفت که نسبت و وظيفه زن و مرد در برابر فرزند کاملاً يکسان نيست اما احتمالاً نمي شه ازش بهانه اي براي محدود کردن حضور اجتماعي زن ساخت. وجود انساني زن و حقوق اوليه اش براي بهره برداري از امکانات و ارتباطات اجتماعي نبايستي در سايه نسبتي که با فرزندش داره قرار بگيره. ضمن اين که بايستي توجه کرد خود زن حق اوليه اي براي ترتيب دادن روش زندگي اجتماعي و خانوادگي خودش داره و برنامه و الزام بيروني از اين جهت چندان معتبر نخواهد بود

درباره روش زندگي مدرن هرچند کمرنگ شدن عواطف انساني و سست شدن کانون خانواده رو مي شه به معطوف شدن توجه زنان به عرصه جامعه و کم توجهي آنان به کانون خانواده نسبت داد و از اين طريق تأکيد روي حضور اجتماعي زنان رو تخطئه و تقبيح کرد اما شايد بشه در اين معادله تشکيک کرد. اولاً آيا اين رابطه کاملاً درسته و امکان مطرح بودن عوامل ديگه اي که چنين نتيجه نامطلوبي به باور آورده باشند وجود نداره؟ يعني ممکنه اين نتيجه ارتباط مستقيمي با وارد شدن زنان به عرصه جامعه نداشته باشه و مسأله سومي وجود داشته باشه که با وارد شدن زنان به جامعه تقارن زماني پيدا کرده و براي کمرنگ شدن عواطف و سست شدن بنياد خانواده حکم عامل ايجاد کننده داشته باشه. ثانياً آيا نمي شه براي اين نتيجه نامطلوب راه حلي جديد که مستلزم دريغ کردن حضور اجتماعي از زنان نباشه يافت؟ من جوابي قطعي براي هيچ کدوم از اين سؤالات ندارم ولي هر دو امکان رو جدي تلقي مي کنم

اگر قبول مي کنيم جامعه و زندگي اجتماعي به خصوص امروز بخشي جدا نشدني از زندگي بشره و در اين راستا حق ترديدناپذير زن رو براي بهره مندي از اين امکان مي پذيريم بايستي به لوازم و اقتضائاتش هم تن بديم. اگر الزام مدرن امروز جامعه رو مبني بر حضور اجتماعي زن چنان که به نظر مي رسه تا حدود زيادي به طور گسترده اي در جامعه ما به رسميت شناخته شده بپذيريم بايستي پيامدها و الزامات ثانويه اون رو هم قبول کنيم. بايستي قبول کنيم بعضي باورها و عادتهاي سنتي ما در ارتباط با زن باعث محدود شدن غيرمنطقي او مي شه. به مفاهيمي مثل نجابت و حيا و عفت و غيرت و ناموس بايد نگاهي دوباره بيندازيم. محدود کردن روش رفتار و تجربيات زندگي اجتماعي زن از پايگاهي خارج از تصميم و صلاحديد خود زن به هر بهانه و اسمي که باشه نادرست و غيرمنطقيه. در اين باره در شرايط جديد اجتماعي مفاهيم جديد و الگوهاي رفتاري جديد ارزشهاي جديد و متناسبي بايستي جستجو کرد. زن هم درست مانند مرد و به اندازه او براي تصميم گيري آزادانه درباره تجربيات و رفتارها و ارتباطات اجتماعي خودش حق داره. اين چنان که شايد در ديدگاههاي سنتي تصور بشه موضوعي حاشيه اي، تصنعي و تفنني نيست بلکه براي رشد و پيشرفت زن به عنوان يک انسان يک نياز ضروري و بنياديه. رشد و کمال انساني و بروز استعدادها و قابليتهاي هر انساني در گرو گستره و تنوع و آزادي تجربياتشه. درباره آزادي زن بيشتر بينديشيم

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

نامه ای برای جوانان دهه 1400 ایران

سلام

صحبت کردن و درد دل کردن براي کوچکترها بيشتر از اخلاق پدربزرگها و مادربزرگهاست. نمي دونم چطور شده که چنين علاقه اي به اين زودي در من برانگيخته شده. خيلي از شماها که مخاطب اصلي اين نوشته هستيد در زمان نوشته شدن اين نامه يا هنوز به دنيا نيامده ايد يا حداکثر 5-6 سال سن داريد ولي طي سالهاي دهه 1400 به دهه سوم زندگيتون وارد خواهيد شد و لاجرم بتدريج بيشتر و بيشتر در جريان امور و مسائل زندگي و جامعه تون قرار خواهيد گرفت. جايي که امروز در زمان نوشته شدن اين نامه من درش قرار دارم. دوست دارم امروز از همين وضعيتي که هستم با شما درباره امروزتون و موقعيتي که در اون سالها درش قرار خواهيد گرفت صحبت کنم

نمي دونم و نمي تونم حدس بزنم دنيا و زندگي شما چقدر شبيه امروز ما خواهد بود. نمي دونم زير لبخندها و نگاههاي کودکانه امروزتون چه انديشه هايي خوابيده و از پس اون بازيها و شيطنتهاي بچگانه چه رفتارها و دغدغه ها و علايقي به ظهور خواهد رسيد. نمي دونم با چه وسيله اي از اين معصوميت و زلالي کودکي به امروز و فرداي زندگي و جامعه پل بزنيم ولي آرزومندم راهي وجود مي داشت تا اين صداقت و تعادل ذاتي آدمها در جامعه منتشر مي شد. و زندگي شايسته تري براي شما و همه آدمها ممکن مي بود. کاش راهي مي بود بزرگترها اخلاق و روحيه کودکانه رو بهتر درک مي کردند و قويتر پي مي گرفتند

جامعه ما در يک گذار نسبتاً سريع از گذشته به آينده و در تعليقي عجيب بين سنت و مدرنيته در حال حرکته. پدر مادرها و پدربزرگ مادربزرگهاي شما زندگيشون و انديشه هاشون خيلي با زندگي و انديشه هاي شما تفاوت داشته. انديشه ها و شرايط حاکم بر دوران رشد شما با دو دهه و چهار دهه پيش از اين خيلي فرق داره. شما مثل اونها بزرگ نمي شويد. در يک دنياي نامتعينتر و ناپايدارتر، مبهمتر و نامشخصتر و در ادامه تغيير و تحولات پيشرونده اجتماعي و سنتي، دنياي شما هر چه بيشتر دور از درک امروز ما خواهد بود. ولي براي من کاملاً رؤياييه که بدونم شما چطور خودتونو در اين مسير تغييرها حفظ خواهيد کرد و بازخواهيد شناخت و اراده و خواسته خودتونو اعمال خواهيد کرد؟ شرايط جديد و مفاهيم جديد و سنت جديدي که خواهيد ساخت چطور مشخصاتي خواهد داشت؟ و متضمن چه راه حلهايي خواهد بود تا در بين تغيير و ثبات راهي مطلوب بيابيد؟

ايران در صحنه بين المللي هم وضعيت غريبي داره. تحولات سريع و اساسي در سالهاي اخير در اطراف ايران در جريانه که به طور مشخصي مورد توجه جامعه جهانيه و نمي دونم تا نوبت به دوران شما برسه وضعيت چطور خواهد بود و ايران چگونه خواهد شد. براي بسياري از مردم دوران من تصور وضعيت ايران در بيست ساله آينده بسيار مورد توجه و جذابه. اونها با ناباوري شاهد تغييرات هستند و درست نمي دونن وضعيت خودشون و ايران رو در اين اوضاع در ارتباط با جهان اطراف چطور بايد تحليل کنند. با اين همه در دوران ما اين اوضاع شواهد چنداني از سطوح بالاي منطقي بودن و مردمي بودن و تعامل با دنياي اطراف نشون نمي ده. کاش در دوران شما اين طور نباشه

يک دنياي سعادتمندانه تر و
خودآگاهانه تر براي همه مون آرزو مي کنم

شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۶

مسأله مرگ و زندگی

حدود دو ماه قبل، زماني که آخرين بار ديده بودمش هيچ فکر نمي کردم دفعه بعد که بخوام سراغشو بگيرم و ديدارشو تازه کنم، بايد به يک تل خاک که محل دفن بدنشه خيره بشم. هر چي بيشتر فکر مي کنم از دوران بچگيهامون خاطرات بيشتري يادم مياد. اگر من هنوز وجود دارم و هستم، چطور ممکنه اوني که زماني با هم بازي مي کرديم و شوخي مي کرديم و مي خنديديم ديگه نباشه؟ بر سر صاحب مهربون اين خاطرات چي اومده؟ اون احساس زيباي انساني و اون صداي گرم پسرونه کجا رفته و الان در چه حاليه؟ نيست شده؟

اون روز مراسم چهلم بود و من مدتها بود از مرگش خبر داشتم. ولي اين اولين باري بود که تونسته بودم اين طور به ديدارش برم. چندين سال بود و بارها شده بود درباره مرگ فکر کرده بودم و تو دستگاه فکري خودم توجيهش کرده بودم و سعي کرده بودم باهاش کنار بيام. ديگه فکر نمي کردم اين طور غافلگير بشم. با اين تناقض چي کار بايد مي کردم؟ اين سالها و ايام، و اين خاطرات و احساسات با هم بودنها رو بايد بر مي داشتم و به جاش يک تل خاک مي گذاشتم؟

عده اي از اقوام و آشنايان سياهپوش برگرد محل دفن جمع شده اند. بر تل خاکي چند قاليچه انداخته اند و چند ظرف خرما و ميوه و شکلات چيده شده. دو تا عکس هم در محل قرار داده اند. عده اي از فاميل نزديکتر در کنار گور نشسته اند و مي گريند و سايرين در اطراف ايستاده و حلقه زده اند. اونها هر کدوم شايد در مرور خاطرات خودشون با او، اين تل خاکي براشون نامأنوس و غيرقابل قبوله. اونها هم لابد مثل من نمي دونند با اين تناقض و ناهمخواني چه کنند

معني بودن ما چيست؟ ما چه هستيم و چه مي کنيم؟ اين مسأله مربوط به زمان مردن ما نيست، مسأله اکنون ماست و اکنون هم مي تونيم اونو بفهميم و لمسش کنيم. اون بخش از زندگي من، احساس من و خاطرات من که با او گذشته، دروغ و ساختگي بوده؟ نابود شده و از بين رفته؟ واقعي بوده و هنوز هم هست؟ تکليف من با اون احساس و تجربه اي که اون زمان داشته ام و اين خاطره اي که اکنون دارم چيه؟ اينها رو باور کنم و جدي بگيرم و معتبر و زنده بدونم؟ يا اين که نابود شده و گذشته و نامعتبر و مرده؟ من و او زنده ایم يا مرده؟

پسرعموم که چند سالي از من کوچکتر بود، در پايان تعطيلات عيد امسال در حالي که براي گرفتن کارت پايان خدمت عازم شده بود، همراه با نامزدش در يک تصادف جاده اي کشته شد. سهمشو از محبت و انسانيت و صداقت جاري در هستي گرامي مي دارم
پاينده باد انسانيت

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶

چرا درباره تمدن اسلامی نوشته ام؟

اين سؤال رو از زماني که کار ترجمه نوشته هاي مرتبط با تاريخ تمدن اسلامي رو شروع کرده بودم در ذهن داشته ام و گاهي هم اونو نوشته ام. اما چندان روش تأمل نکرده ام يا لااقل ثبتش نکرده ام. به راستي نوشتن درباره تمدن اسلامي چه اهميتي داره و چه کارکردي مي تونه داشته باشه؟ از تاريخ تمدن اسلامي چه مي خواهيم؟

کتمان نمي کنم زماني اشتياق من براي پرداختن به اين موضوع به انگيزه بازيابي هويتي و کسب اعتبار تاريخي و احراز تشخص فرهنگي بود. من به طور اوليه در برابر فشار فکري ملي گراياني که با اتکا به تاريخ ايران باستان به اسلام و ايران دوران اسلامي به نظر وهن و تخطئه نگاه مي کردند به طرف ترجمه اين متون کشيده شدم. کم کم گروه ديگري هم در اين تقابل و مبارزه طلبي فکري وارد ذهنم شدند و ايشان غربگرايان وطني بودند که در ضمن اظهارنظرات خود به تلويح يا تصريح به نگاه انزجار و تنفر به سنت حيات اجتماعي ايران مي نگريستند و اونو پلاس کهنه و بي ارزشي تلقي مي کردند که بايستي دورش انداخت و با سپردن بي دريغ خود به دامان غرب و انديشه تجدد و مدرنيته با گذر از يک گسست کامل تاريخي و فلسفي به دوران و مرحله اي جديد وارد شد. براي من اين توهين به سنت و ريشه هاي تاريخي که خودمو در ارتباط نزديک با اون لمس مي کردم قابل قبول نبود و به اين ترتيب ترجمه متون مرتبط با تاريخ تمدن اسلامي رو روش مناسبي براي تسکين آزار ناشي از اين توهين و پاسخ به تصويرسازيهاي ناقص، مغشوش و جانبدارانه غربگرايان وطني از سنت علمي و اجتماعي ايران اسلامي يافتم

در يک گام جلوتر در طي پرسه هاي خودم در متون، بتدريج با ناکاميها و تناقضهاي پاسخ داده نشده سيستم اجتماعي فلسفي غرب آشنا شدم. غرب گرچه از لحاظ فني و تکنولوژيک و توسعه اقتصادي بسيار قدرتمند شده بود و سيستمهاي اجتماعي سياسي گسترده، پيچيده و منطقي ايجاد کرده بود اما به نظر مي رسيد در ارتباط با معنا و ايجاد احساس رضايت و خشنودي در بين شهروندان خودش ناتوانه. به خصوص که اين بي اعتنايي دستگاه فلسفي غرب به جنبه هاي انساني زندگي بشري، در تمام طول تاريخ غرب جديد و به خصوص در قرن اخير متضمن و زمينه ساز انواع ظلمها و جنايتها و آزارها نسبت به غيراروپائيان در اقصي نقاط جهان بوده است. و اين گونه بود که در نقشي دوگانه، هم به عنوان يک قرباني اين اوضاع غيرانساني و هم به عنوان کسي که به نظر مي رسيد جامعه اش با هيجان تمام در مسير نافرجام غربي شدن حرکت مي کنه، احساس نياز فزاينده اي در ذهنم برانگيخته شد تا در حد اقليم وجودي خودم، با توان و تلاش بيشتري براي پررنگتر کردن نگاه نقادانه به غرب و حرکت محتاطانه و پرسشگرانه براي غربي شدن بينديشم و بنويسم

اين انتقادات به غرب مدرن، خود البته ناشي از انديشه هاي برخاسته از اقليم فلسفي غرب بود. برام جالب بود انديشه هاي ابتدايي که زماني در ارتباط با نارسايي معنايي مدرنيته در تکيه مطلق بر عقل تجزيه گر در ذهنم تداعي شده بود با آشنايي تدريجي ام با نحله هاي مختلف فکري منتقد غربي مورد همراهي و تأييد قرار مي گرفت. اولين بار از انديشه هاي انتقادي که زير نام پست مدرن باهاش آشنا شدم به وجد آمدم. بعداً فمنيستهاي منتقد مدرنيته مردسالار و عقل محور رو کشف کردم. کمي درباره سوسياليستها و اقتصاددانان تجديدنظرطلب خواندم و در نهايت با نام اگزيستانسياليسم آشنا شدم. همه اين فرقه ها از مسيري که مدرنيته تاکنون پيموده و دستاوردهاش اظهار نارضايتي مي کنند و در تکاپوي مسيري جديد هستند

در نگاهي به داخل کشور، مسأله سنت و تاريخ اسلامي البته پس از انقلاب اسلامي پنجاه و هفت حيات و اهميتي تازه يافت. انقلاب اسلامي رو مي شه به عنوان نشانه اي از نفوذ و اهميت سنت اسلامي در بين مردم و خواست و اراده آنان براي مشارکت دادن آن در برنامه ريزي اجتماعي و فرهنگي جامعه ايراني توصيف کرد. به عبارتي انقلاب اسلامي پنجاه و هفت رو بايستي به معناي تصميم مردم ايران براي ورود به دنياي جديد از خاستگاهها و رويکردهاي اسلامي تلقي کرد. در اين دوران تازه، بازيابي و بازتوليد متناسب و جديد از برنامه ها و آموزه ها و آرمانهاي اسلامي، ضروري احساس مي شد. اما اين هدف سترگ چگونه شدني است؟ در اين باره لااقل همين قدر روشنه که به عنوان يک گام ابتدايي بايد اين سنت و اين تاريخ و اين داشته ها و دستاوردهاي تاريخي و فکري و فرهنگي رو شناخت، بررسي کرد و فهميد. و سپس مي شه در همين راستا با نگاهي نقادانه و خودآگاهانه و انديشمندانه از خرمن دستاوردهاي غرب جديد خوشه چيني کرد

ولي در اين شرايط برام جالب بوده که چنين نگاه فرهنگي و فکري، امروز در ايران به بازيها و مبارزات سياسي فروکاهش يافته. شکست خوردگان سياسي و مخالفان ايدئولوژيک رئيس جمهور احمدي نژاد براي انتقام گرفتن از او به روش تمسخر و طعنه زدن به نگاه تاريخي و ايده هاي سنت خواهانه اش متوسل شده اند. در اين ميان جمله "خيال آشفته بازگشت به سنت" از سروش نسبت به بقيه شايد شنيدنيتر باشه. از سوي ديگه البته منکر اين موضوع هم نيستم که استفاده سياسي و تبليغاتي و رويکرد عجولانه و نينديشيده از سوي دولت و هيئت حاکمه سياسي، ممکنه عملاً اين انديشه اساسي فرهنگي و تاريخي رو به انحراف و ناکجاآباد بکشه. هرچي باشه بيشک اين مسأله عظيم تاريخي چيزي نيست که دستهاي هوسباز و عجول سياستبازان قادر به اداره و پرورشش باشند

در پيوند بين حيطه بين المللي و حيطه داخلي، به نظر من اين ميراث اسلامي که به زيور قرنها تجربه زندگي و فکري مردمان سرزمينهاي اسلامي آراسته است، در درازمدت مي تونه بخشي از پاسخي مناسب به سرگشتگي و ناتواني بشر امروز در يافتن راهي باشه براي معنا و ارزش بخشيدن به زندگي خود و حصول رضايت و مطلوبيت در زندگي اجتماعي. و اين گونه است که شايد در پايان تاريخ قراره سي مرغ سفر خودشونو در همراهي با هم و نه به صورت تک تک به انجام برسانند و وعده رسيدن به سيمرغ رو تعبير کنند

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

جمهوری اسلامی؛ مافیای مخوف قدرت

تصميم نداشته ام زياد سياسي بنويسم ولي مي بينم نمي تونم جلو خودمو بگيرم. چنان در يک فضاي عجيب غريب و تيره و تار سياسي که خودمون براي خودمون ساخته ايم گير افتاده ايم که نمي شه بهش بي تفاوت موند. اين مطلب در امتداد بسط بيشتر نکته ايه که در چند نوشته قبلتر با عنوان (اين اپوزيسيون از ذخائر انقلاب است) مطرحش کردم. يکي از ويرايشهاي جديد و وطني تئوري توطئه به طرز نامحسوسي چنان در اذهان ما رخنه کرده که گويا اصلاً نمي تونيم تشکيک و پرسشگري از اونو منطقي و قابل تأمل تلقي کنيم. شيوع اين انديشه در بين مردم عادي شايد چيز عجيب و غيرمنتظره اي نباشه اما گستردگي اين نظريه در بين اهل انديشه و فرهنگ برام اصلاً قابل توجيه و قابل قبول نيست. اين ويرايش جديد تئوري توطئه از اين قراره که هيئت حاکمه، مديران و دستگاههاي مختلفي که در اطرافش متشکل شده اند يک مافياي مخوف و خونريز و ضدبشري هستند که در مدت بيست و هشت سال حاکميت جمهوري اسلامي با استفاده از ابزارهاي مختلفي چون دروغ و دورويي و دينفروشي و کشتار و شکنجه و زندان و تهديد تنها به دنبال تداوم حکومت خود و بهره کشي و بر باد دادن سرمايه هاي ايران و ايراني بوده اند. اين گونه نگرش غيرمنطقي و عجيب به جمهوري اسلامي در بين اپوزيسيون خارج از کشور پررنگتر و صريحتر و در بين منتقدين داخلي کمرنگتر و ناخودآگاهتره. و جالبه زماني که سعي مي کني بنيان منطقي اين خرافه سياسي رو مورد پرسش قرار بدي با اتهام انتساب به حاکميت و همدستي با دستگاههاي عقيدتي نظامي رژيم و ضديت با آرمانهاي آزاديخواهانه ملت ايران مواجه مي شي. تعصب و خرافه انديشي و موهوم پنداري که فضاي زندگي و انديشه آدميان رو تير و تار مي کنه شايد فقط محدود به دوران قرون وسطي اروپا نبوده. امروز هم به جاي رويکرد تحليلي و منطقي و تخصصي به وضعيت و اقدام براي تفاهم و تعامل و مشارکت متناسب، مي تونيم دنياي مبهم و تيره و منطق ناپذيري در برابر خودمون نقاشي کنيم و از مشکلات و وضعيت خودمون غول بي شاخ و دمي بسازيم که براي ترسوندنش سعي کنيم با هياهو و سروصدا فراريش بديم

اگر روزنامه اي بسته مي شه به قاضي پرونده اش لعنت مي فرستيم. اگر در انتشار کتابي مميزي صورت مي گيره در برابر وزارت فرهنگ و ارشاد موضع مي گيريم. اگر با پوششهاي نامتعارف خياباني برخورد مي شه نيروي انتظامي رو متهم مي کنيم. و همين طور مجموعه رفتارهاي حاکميت رو به مجريانش انتساب مي ديم و لابد در نهايت در نتيجه گيريمون به کليت هيئت حاکمه و اصول قانونيش مي رسيم. و بعد سعي مي کنيم با رويکردي سياسي اين افراد و اين قوانين و اين دستگاه رو از سر راه برداريم. رويکرد سياسي و مخالفت آميز کم کم ما رو به پرهيز از تعامل و تفاهم سوق مي ده و در نهايت اين دوري فکري و ذهني راه رو براي نظريه پردازيهاي وهم آلود از قبيل آنچه پيشتر بهش اشاره شد باز مي کنه. در صورتي که به شکل ديگه اي هم مي شه به قضايا نگاه کرد. مي شه اين طور انديشيد که نه قاضي و نه مميزي و نه مأمور انتظامي نه فقط خود عامل اساسي اين رفتارها نيستند بلکه عمد و انگيزه اي غيرمنطقي در تقابل با آزاديخواهي و جمهوريخواهي جامعه ايران ندارند. اين افراد تنها عوامل اجرايي انديشه اي هستند که در شرايط عملي و پيچيده اجتماعي به سوي برخي رويکردها و رفتارها کشيده شده اند. با اين شرايط بايستي با انديشه و منطق و تفاهم تعامل کرد و مخالفت سياسي و تقابل ايدئولوژيک نه تنها گرهي از اوضاع باز نمي کنه بلکه طرفين رو راديکالتر و متعصبتر و اوضاع رو نامطلوبتر مي کنه

اگر قبول داريم مجموعه اي از قوانين و اسلوب منطقي رفتارهاي انسانها، ساختارها و جوامع رو شکل مي دهند پس درباره هر فرد و ساختار و جامعه اي بايستي راهي وجود داشته باشه تا از طريق اون بشه ارتباط برقرار کرد، تعامل کرد و اوضاعي مطلوب و تفاهم آميز بوجود آورد. شايد مشکل از زماني شروع مي شه که حاضر نيستيم طرف ديگه معادله رو موجودي صاحب حق و قابل گفتگو تصور کنيم و بر انديشه هاي خودمون تعصب مي ورزيم و در اين اميد هستيم که با يکجانبه گرايي و تقابل صددرصد با طرف مقابل خواهيم توانست بدون اين که بر سر جزئي از خواسته هاي خود مصالحه کنيم به پيروزي برسيم. و با اين خواسته نادرست و غيرعملي راه رو بر خودمون مي بنديم و سطح منطقي رفتارهاي خودمون رو پايين مياريم. شايد هم حقيقتاً درباره علت يابي ريشه اي مشکلات ناتوانيم و تنها قادريم افرادي را که براي ما محدوديت ايجاد مي کنند و با خواسته هاي ما مقابله مي کنند ببينيم و مبارزه و تلاش خود را محدود به همين افرادي مي کنيم که در ديدرس ما هستند و در همين سطح ابتدايي متوقف مي شويم. افراط در نگاه سياسي به اوضاع جامعه معادل کم کردن از بار منطقي تعاملات اجتماعي و انديشه اي و فرهنگي جامعه ماست. به جاي يک رويکرد سطحي سياسي و داستان پردازي درباره انجمن مخوف مافياي قدرت و سياه و وهم آلود کردن سپهر زندگي و انديشه اجتماعي خودمون مي تونيم با رويکردي منطقي و فرهنگي و انديشه مدار به سوي تعامل و همفکري و تفاهم و مشارکت همه جانبه در جامعه و کمک رساني به بهبود اداره کشور حرکت کنيم و منظومه انديشه و زندگي خودمون رو روشن و اميدبخش کنيم

یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶

من و کتابخونه بابام

بابام يک کتابخونه کوچيک داره که بيشتر کتابهاشو در دوران دانشجوييش خريده. ورودي سال 52 و فارغ التحصيل سال 59 دانشگاه فردوسي مشهده. دوران بچگيش رو تو يه شهر کوچک با محيطي روستايي و سنتي گذرونده. هر وقت با هم بيرون مي ريم و تو کوه و دشت با هم راه مي ريم، گياهان زياديه که اسمشونو و استفاده شونو مي دونه. مثلاً مي گه بچه که بودم وقتي براي چروندن گوسفندا بيرون مي رفتم مامان بزرگم بهم مي گفت براي آتش تنور از ريشه اين بوته ها برام بيار. و اون هم از صبح تا شب کم کم توبره شو تو مسير از اونا پر مي کرده. بابام اسم اون گياه رو مي گفت که من يادم نمونده. گياهان خوشبو و معطري مثل آويشن، کاکوتي و پونه رو به خوبي مي شناسه. اسم انواع بوته هاي خارها و طرز استفاده بعضي هاشونو هم برامون تعريف مي کنه. گاهي هم به بهانه هاي مختلف از موضوعات کشاورزي و روش کشت محصولات مختلف صحبت مي شه. برام جالبه تو محيط شهري کوچيکشون اسم همه خاندانها و فاميلهاي قديمي و شبکه پيچيده نسبتهاي فاميليشون رو با هم بلده. خلاصه اين که در محيط نيمه روستايي کودکيش کاملاً جاافتاده بوده و شرايط و آداب و رسوم و اقتضائات چنين زندگي رو به خوبي مي شناسه. هر چند وقت که در تعطيلات به اون محيط برمي گرديم، من هم تا حدود زيادي مي تونم بفهمم پدرم در چه محيطي و با چه وضعيتي بزرگ شده. و درباره دلبستگي جادويي که نسبت به اين محيط اجدادي داريم، کل خانواده مون تجربه مشترکي داريم. از محيط خانوادگيش يک نوع روحيه مذهبي و اخلاقي دوست داشتني، سنتي، ساده و ريشه دار به ارث برده

چون بچه مرتب و کوشايي بوده مي تونه مدرک ديپلمش رو بگيره و دانشگاه قبول شه. تو دانشگاه هم درسش خوب بوده. اما در اين فاز جديد از جمله اتفاقاتي که براش ميفته آشنايي با انديشه هاي دکتر شريعتي و درگيري در کارهاي سياسي دوران انقلابه. و شايد تحت تأثير چنين وضعيتي بوده که در دوران دانشجوييش اين همه کتاب مي خريده. رديف بالاي کتابخونه کتابهاي سياه دکتر شريعتي هستند. رديفهاي پايينتر رو انواع و اقسامي از کتابهايي تشکيل مي دهند که درباره زندگي و سخنان پيامبر و امامان و اصحاب مختلف و انواع و اقسام آموزه هاي اسلامي و مبارزات انقلابيون آفريقايي بر عليه استعمار هستند. کتابها به همون سبک مألوف کتابهاي قديمي، با کاغذهاي کاهي و قيمتهاي بيست سي ريالي هستند. نمي دونم اين که ادعا کنم شيوه نوشته هاي کتابها همگي تا حدود زيادي نزديک به هم هستند چقدر درسته. شايد بشه گفت يک جور نگاه خالص درون ديني با غلبه تمجيد و تقديس آموزه هاي اسلامي در بيشترشون وجود داره و نگاه مقايسه اي، فني، عملگرايانه و تخصصي کمتر درشون به چشم مي خوره. حالا که به اين کتابها نگاه مي کنم گذشته از بار عاطفي و نوستالژيک، احساس مي کنم کتابهايي نيستند که من واقعاً براي خوندنشون احساس نياز کنم. نسبت به کتابهاي اون دوران، امروز نگاه به غرب و فلسفه و علوم انساني مختلف مرتبط با اون خيلي بيشتر شده. تو کتابهاي امروز نگاه به دين خيلي بيشتر از بيرون و با پرسش همراهه. آيا اين وضعيت به معني گسست از اون دورانه يا اين که امتدادي معنايي از اون وضعيت قبليه؟ در نوشته قبلي هم به اين تغيير گفتمان و تغيير نگاه به دين اشاره کردم

حالا من و ميليونها من ديگري که به جاي اين که مثل پدرانمون در محيطي کوچک و شبه روستايي زندگي کنيم و با مسائل زندگي روستايي سروکله بزنيم، در يک محيط شهري بزرگتر و با روابط و تشکيلات اجتماعي مرتبط با اون بزرگ شده ايم و نگاه و پرسشگري ما به جاي نگاه در داخل دين بيشتر به سمت نگاه فني و تخصصي در سايه غرب جديد و از بيرون دين سير کرده، از اين تغيير و تحولات بين نسلي چه مسير حرکتي رو مي تونيم ترسيم کنيم؟ آيا به لحاظ معنايي در يک مسير کاملاً متفاوت جديد به حرکت آمده ايم و از گذشته خود منفصل شده ايم؟ يا تغييرات در ساختارهاي اجتماعي طي چند دهه اخير، تغييراتي متناسب در دغدغه ها و انديشه هاي ما بوجود آورده ولي بنيانهاي شناختي و آرمانهاي فکري ما همچنان در يک مسير واحد نسبت به گذشته در حرکتند؟ جواب اين سؤال هر چي هم باشه ولي من نسبت به پدرم و کتابخونه اش احساس گسست و بيگانگي نمي کنم. نوشته ها و انديشه ها و سؤالات موجود برام در يک مجموعه هماهنگ و سازگار با گذشته فکري و سابقه زندگي اجتماعيم به نظر مي رسه

شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶

سفرهای اکتشافی اروپائیان؛ ارتباط با جمعيتهاي بومي

در همراهي با موانع عاطفي و رواني که اکتشاف سرزمينهاي ناشناخته را محدود مي کرد، مانع مربوط به برقراري رابطه بين سياحان اروپايي و مردم محلي آفريقا و سپس هند و امريکا وجود داشت. زماني که اروپا اولين بار شروع به اکتشاف دنياي ناشناخته کرد، پرتغاليها اقدام به استخدام افرادي از جمعيتهاي محلي کردند تا به عنوان مترجم عمل کنند. هر کشتي پرتغالي بايستي با خود يک مترجم را حمل مي کرد که قادر باشد به زبان آخرين منطقه تجاري صحبت کند که در سفرهاي قبلي در دسترس قرار گرفته بود و در صورت امکان او بايستي مي توانست به زبان مناطق ساحلي صحبت کند که پس از اين مورد ديدار قرار خواهند گرفت. بخشي از مشکل از اين قرار بود که لهجه هاي بسيار زيادي در امتداد ساحل غربي آفريقا صحبت مي شد و اين به آن معنا بود که براي هر زبان بايستي يک مترجم يافت مي شد. به طور عمومي زماني که دريانوردان پرتغالي در يک سفر تا حد امکان در امتداد ساحل جلو مي رفتند، به ساحل مي رفتند تا يک سکونتگاه انساني بيابند. اگر چنين محلي يافت مي شد اکتشافگران اروپايي تلاش مي کردند تعدادي از آفريقايي ها را براي بردن به اروپا اسير کنند. به آفريقاييها خانه داده مي شد و به عنوان مسيحي غسل تعميد داده مي شدند و زبان پرتغالي را مي آموختند. پس از اين که آفريقاييها مي توانستند با زبان پرتغالي صحبت کنند، آنان به عنوان مترجم به سرزمين مادريشان باز گردادنده مي شدند

مترجم زماني که به ساحل مي رفت وظيفه داشت به نام پادشاهي پرتغال درباره منطقه اطلاعات جمع آوري کند. مترجم بايستي علاقه منديهاي دريانوردان پرتغالي را توضيح مي داد، انواع کالاهايي را که پرتغاليها براي تصرف آن علاقه مند بودند شناسايي مي کرد و درباره قراردادهاي دوجانبه مذاکره کند. مترجمين گاه قرباني سوظن ها يا بي اعتمادي محلي مي شدند و آنها همچنين ممکن بود با خطر قابل توجهي روبرو شوند. در بيش از يک موقعيت، آنها بوسيله ساکنان ناراحت محلي کشته شدند. در يک سفر بارتلوميو دياز تعدادي مترجم زن را به ساحل فرستاد به اين اميد که آنها نسبت به مترجمان مرد با مهرباني بيشتري مورد رفتار قرار خواهند گرفت. اين که آنان اقامت بهتري نسبت به همتايان مرد خود داشتند نادانسته است زيرا در هنگام بازگشت دياز هيچ اثري از ايشان يافت نشد

مترجمين هميشه آفريقاييان اسير شده نبودند برخي از ايشان از دگردادوها هم بودند. اين زندانيان که به طور عمومي در سرزمينهاي مادري خود با محکوميت مرگ مواجه بودند مي توانستند با انجام موفقيت آميز برخي تکاليف خطرناک آزادي خود را به دست آورند. در واقع واسکو دا گاما در سفر موفقيت آميز خود در سال 1497 از پرتغال به آفريقا ده دگردادو را همراه خود برد. دگردادوها در سواحلي ناشناخته رها شدند و به ايشان اعلام شد براي فراهم شدن آزاديشان بايستي با جمعيت محلي تماس بگيرند، درباره منطقه اطلاعات جمع کنند و منتظر بازگشت يک کشتي باشند. آنان چنان چه در مأموريت خود شکست مي خوردند بايستي منتظر مرگ خود به دست جمعيت بومي يا اسيرگيرندگان پرتغالي مي بودند و اصل بقا چنين حکم مي کرد ايشان به سرعت زبان مورد نياز محلي را فرا گيرند تا مأموريت خود را عملي کنند

رابطه بين دريانوردان و جمعيتهاي بومي عامل بسيار مهمي در سالهاي ابتدايي اکتشاف بود زيرا زماني که يک مترجم يافت نمي شد يا برقراري رابطه بين دريانوردان و جمعيتهاي بومي با شکست مواجه مي شد، اراده و شهامت خدمه کشتي به سرعت دچار ترديد و تزلزل مي شد. اما زماني که مترجمين موفق مي شدند و روابط صلح آميز برقرار مي شد پرتغاليها شمشيرهاي خود را کنار مي گذاردند و با جمعيتهاي محلي مذاکره مي کردند. کار مترجمين براي پرتغاليها اين امکان را بوجود آورد تا اطلاعاتي حياتي جمع آوري کنند، روابط خوبي با رهبران سياسي محلي برقرار کنند، بتوانند درک فرهنگ و رسوم محلي را شروع کنند، در آفريقا قلعه هايي بنا کنند و درباره قراردادهاي مؤثر تجاري مذاکره کنند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است
زيرنويس: گويا نويسندگان تلاش کرده اند گناه درگيريها و کشتارهاي تاريخ استعمار اروپايي را در سرزمينهاي غيراروپايي به گردن عدم توفيق مترجمين محلي بيندازند. در شرايطي که طبق نوشته قبلي اهداف اروپائيان در سرزمينهاي غيراروپايي براي تصرف زمين و داراييهاي مستعمرات هيچ حد و مرزي نمي شناخته مشخص نيست چگونه براي چنين اهدافي اروپائيان انتظار داشته اند و مدعي هستند مي خواسته اند به طور مسالمت آميز، منصفانه و انساني با جمعيت محلي رابطه برقرار کنند. رفتار غيرانساني و جنايتکارانه استعمار بيش از همه در حوزه تجارت اقيانوس هند جلب نظر مي کنه. پرتغاليها چيزي نداشتند که به طور مساوي با ديگر طرفها بتونن در بازار تجارت اقيانوسي رد و بدل کنند و ناچار براي تسلط بر بازار به زور متوسل شدند و شبکه اي پيچيده و گسترده و متنوع تجارت کالاهاي اقيانوس هند رو که در طي قرنها شکل گرفته بود با افتخار به توانايي فناوري نظامي کشتيهاشون در هم کوبيدند.

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

سفرهای اکتشافی اروپائیان؛ شيوه جنگ اروپايي

شايد ساده ترين راه براي نشان دادن اين گرايش توجه به اين نکته است که اروپائيان قلعه يا پايگاههاي ثابت ديگري مي ساختند تا از آن به عنوان نقطه دفاعي که همچنين مي توانستند از آن تهاجم نظامي خود را آغاز کنند استفاده کنند. در آفريقا اين به آن معني بود که اروپائيان مجبور بودند در ارتباط نزديک با قلعه هاي خود در مجاورت ساحل فعاليت کنند. نه تنها سرزمينهاي داخلي آفريقا بوسيله ارتشهايي محافظت مي شد که نسبت به نيروهاي اروپايي همسان بودند يا از برتري برخوردار بودند بلکه سپاهيان اروپايي همچنين دفاع زيستي در برابر مالاريا، تب زرد و ساير بيماريها نداشتند. تا زمان توليد انبوه گنه گنه، که برعليه مالاريا مقاومت ايجاد مي کرد و اختراع اسلحه خودکار، عمق آفريقا براي ارتشهاي اروپايي منطقه اي ممنوع باقي ماند

روش جنگ محاصره اي از سوي بسياري از مناطقي که با اروپاييها روبرو مي شدند در دوره سفرهاي اکتشافي ناشناخته بود. از جايي که جمعيتهاي محلي به طور اوليه به انگيزه به دست آوردن نيروي کار يا غنيمت جنگي از طرف شکست خورده، اقدام به جنگ مي کردند و براي اشغال سرزميني يا در اختيار گرفتن نقاط استراتژيک عمل نمي کردند باور بر اين بود که بهترين دفاع در برابر يک حمله يا تسليم فوري يا عقب نشيني موقت است. به عنوان نمونه آخرين حاکم مسلمان شهر بندري مالاکا چندان درباره ورود ناوگان کوچک پرتغالي در سال 1511 نگران نبود. بعد از کمي مقاومت اوليه در برابر تهاجم پرتغاليها، حاکم مسلمان به اين گمان که پرتغاليها قصد غارت شهر را دارند و سپس منطقه را ترک خواهند کرد، از شهر عقب نشيني کرد و تنها به اندازه يک مسافرت يک روزه از ساحل فاصله گرفت. اما پرتغاليها در شهر باقي ماندند و با سنگهايي که از تپه مقدسي که اجداد سلطان مسلمان در آنجا دفن بودند مي آوردند، قلعه اي به نام فاموزا بر خرابه هاي مسجد بزرگ شهر ساختند. پس از کامل شدن قلعه، ديوارهايي که بخش پرتغالي مالاکا را در برگرفته بودند دو کيلومتر امتداد داشتند و در برابر ده محاصره مختلف دوام آوردند

در طي اين دوره اوليه جهان گشايي اروپاييان، تنها يک شهر قابل مقايسه با مالاکا وجود داشت که با تشکيلات دفاعي کامل محافظت مي شد و آن مانيل در فيليپين بود. پيش از ورود اسپانياييها در دهه 1560، مسلماناني از بورنئو و مولوکا با خود هنر قلعه سازي را به جزاير فيليپين آوردند. با اين حال اين قلعه سازي ويژه از جنس چوب انجام شده بود که نمي توانست در برابر توپخانه و حمله اسپانياييها مقاومت کند. معدودي از حاکمان محلي با تبعيت از شيوه اروپايي براي بقاي خود در قرن شانزدهم اقدام به ساختن ديوارهاي آجري يا سنگي کردند. عليرغم اين تلاشها براي استفاده از معماري نظامي اروپايي در تشکيلات دفاعي مانيل، اين شهر بوسيله نيروهاي اسپانيايي اشغال شد و کليد تجارت راه دور شرق آسيا در اختيار اروپائيان قرار گرفت. مانيل يک بندر پرمنفعت براي مسير تجاري اقيانوس اطلس با آمريکاي شمالي بود و از طريق مالاکا و باتاويا با تجارت هند متصل مي شد. اين هر سه نقطه تا سال 1942 در اختيار اروپائيان ( نه هميشه يک کشور واحد) باقي ماند

چنين مي توان نتيجه گرفت که جمعيتهاي بومي آفريقا، امريکا و فيليپين به طور عمده به اين دليل استقلال خود را از دست دادند که اروپائيان از مزيت فناوري و تاکتيک نظامي غربي برخوردار بودند. در بخشهاي قبلي بر روي استحکامات دفاعي تأکيد نشد زيرا اينها در صورت وجود تنها از جنس چوب بودند و مانعي در برابر قدرت آتش اروپائيان محسوب نمي شدند. اين مطلب را نمي توان درباره مردم شرق آسيا تکرار کرد. اروپائيان طي دوران اوليه جهان گشايي خود، در اين منطقه در خليج محدود ماندند زيرا مردم شرق آسيا تا حدود زيادي همان روشهاي اروپائيان را استفاده مي کردند. اسلحه هاي گرم، قلعه ها، ارتشهاي بزرگ و دائمي و کشتيهاي جنگي بخشي از سنت نظامي چين، کره و ژاپن بود. در واقع توپخانه برنزي و آهنين پيش از آن که اين فناوري در قرن چهاردهم به سمت غرب گسترش يابد و در اختيار اروپائيان قرار گيرد، به طور کامل در چين توسعه يافته بود. با کاهش گرفتن برخوردها بين دو طرف درگيري، تسليحات آتشين در دو منطقه مسير تحول متفاوتي در پيش گرفت. تا قرن شانزدهم اسلحه هاي آهنين و برنزي که در غرب توليد مي شد نسبت به نمونه هاي شرقي خود قدرتمندتر و با قابليت تحرک بيشتري بودند اما تسليحات اروپايي زماني که طي دهه 1520 به منطقه آورده شدند به دقت مورد مطالعه و کپي برداري قرار گرفتند

تفاوتهاي موجود بين فناوري نظامي اروپا و آسيا شايد بهتر از هر چيزي با مثال زير تصوير شود. ارتشهاي اروپايي معتقد بودند آنچه که کارايي اسلحه گرم را محدود مي کند مدت زماني است که لازم است سرباز اسلحه خود آماده شليک کند. از سوي ديگر ژاپنيها معتقد بودند اين که سرباز در هدفگيري خود دقيق عمل کند اهميت بيشتري دارد. به اين ترتيب در حالي که اروپائيها در صدد بودند زمان مسلح کردن دوباره اسلحه را کاهش دهند، نظامنامه هاي ژاپني از اواسط قرن شانزدهم به بعد بيشتر بر بهبود مهارتهايي که دقت تيراندازي را مي افزود تأکيد داشتند. زماني که اين هدف برآورده شد سپس توجه معطوف به افزايش دامنه آتش نفر شد و جاگيريها و آرايشهاي کارآمدتر تهاجمي (از قبيل جلو کشيدن تفنگداراني که در دسته هاي مشخص اقدام به آتش مي کردند) توسعه يافتند. يک ژنرال ژاپني، اودا نبوناگا در دهه 1560 اولين بار روش آتش همزمان دسته هاي تفنگداران را آزمود و اين بيست سال قبل از آن بود که موريس از ناسائو و ارتش جمهوري هلند اين روش را مورد استفاده قرار دهد و هفتاد سال قبل از آن بود که اين روش به رفتاري استاندارد در ارتشهاي اروپايي تبديل شود

تسليحات سنگينتر اروپايي از قبيل توپخانه هاي دژکوب موجب بروز تغييراتي در استحکامات دفاعي ژاپني شد. قبل از استفاده از توپخانه سنگين، براي يک قلعه مهمتر اين بود که ديوارهاي بلندي داشته باشد تا مانع از دسترسي مهاجم شود. توپهاي بزرگتري که مورد استفاده اروپائيان قرار گرفتند به اين معني بود که ديوارهاي بلند ديگر به اندازه ديوارهايي که مي توانستند در برابر بمباران مداوم دوام بياورند اهميت نداشتند. در نتيجه فشاري که از سوي فناوري اروپايي اعمال شد، به زودي نوع جديدي از استحکامات دفاعي در ژاپن ظهور کردند که از توده هاي مستحکم صخره و خاک بوجود آمده بودند. اشکال ابتدايي اين تشکيلات دفاعي بين سالهاي 1576 و 1579در کنار درياچه بيوا در آزوچي ساخته شد. قله تپه ها و سنگهاي ستبر براي ساختن تشکيلات مستحکمي که يک قلعه هفت طبقه را در بر مي گرفت با يکديگر ترکيب يافتند

هرچند ژاپنيها خود را آماده کرده بودند تا ابداعات غربي را به خدمت بگيرند و با شرايط محلي خود سازگار کنند اما چين در دوران اوليه مدرن خود براي بقا نيازي به مطالعه و اخذ فناوري غربي نداشت. چين باروت را خيلي پيش از اين در قرن نهم اختراع کرده بود (در حالي که باروت اولين بار در سال 1267 در اروپا ساخته شد) و آن را در طي قرون بهبود و ارتقا داده بود. در طي سالهاي انتهايي قرن سيزدهم چينيها توپ جنگي را اختراع کردند که در آن از باروت براي پرتاب کردن پرتابه هايي از درون بشکه هاي فلزي استفاده مي کردند. در نتيجه اين دانش، استحکامات دفاعي عظيم آنان براي مقاومت در برابر بمباران توپخانه اي و نيز نقب زني آمادگي داشت. چينيها قلعه يا استحکامات دفاعي اختصاصي نمي ساختند بلکه آنها تمامي شهرهاي خود را با ديوارهاي عظيم سنگي در حصار مي گرفتند. اين ديوارها در بعضي نقاط پانزده متر ضخامت داشتند. اين ديوارها نه تنها در قرن شانزدهم در برابر بمباران مقاومت مي کردند بلکه تا قرن نوزدهم نيز اين قابليت خود را حفظ کرده بودند. نتيجه نهايي وجود چنين استحکامات دفاعي در شرق آسيا به اين معني بود که تسليحات دژکوب هيچ کارکرد مفيدي نداشتند

اهميت دارد يادآوري شود که روش آغاز جنگ اروپائيان در سرزمينهاي آن سوي دريا به طور کامل متفاوت از روش جنگي بود که در داخل اروپا استفاده مي شد. به طور عمده جنگها در اروپا به طور طبيعي با انگيزه هايي محدود انجام مي شد و با تصرف بخشهاي کوچکي از سرزمين يا داراييهاي طرف شکست خورده به پايان مي رسيد. جنگهايي که در دوردست آغاز مي شد از منظر شيوه نگرش و اهداف نهايي کاملاً متفاوت بودند. چنان که جفري پارکر اشاره کرده است هدف در سرزمينهايي که با سياحان اروپايي روبرو مي شدند، نابودي هميشگي دستگاههاي سياسي بومي، به انقياد کشيدن جمعيت دشمن و فتح و استخراج منابع دشمن بود. عامل محدود کننده جنگهايي که در خارج از اروپا در مي گرفت براساس اهداف اروپائيان شکل نمي گرفت بلکه وابسته بود به تعداد افراد و مقدار منابعي که براي پيشبرد جنگ هزينه شده بود. با اين حال استفاده از کشتي به نيروهاي اسپانيايي اجازه داد تا نقاط دسترسي خود را در امريکا مورد گزينش قرار دهند و نيروهاي تقويتي و منابع ضروري مورد نياز در جنگها را به راحتي جابجا کنند. در واقع سربازان و منابع نسبتاً اندکي نياز بود تا در چيزي که فرماندهان اروپايي آن را جنگهاي کوچک قرن شانزدهم مي خواندند پيروزي حاصل شود. دقت کنيد که کورتس در هنگام مواجهه و شکست آزتکها حدود 500 سرباز و پيزارو امپراطوري اينکا را با کمتر از 200 سرباز شکست داد. تمامي امپراطوري دريايي پرتغال از ژاپن تا آفريقاي جنوبي بوسيله تعدادي کمتر از ده هزار اروپايي اداره و مورد دفاع قرار مي گرفت. با اين حال در مورد اينکاها و آزتکها اصطلاح جنگهاي کوچک به طور کامل موضوع استفاده اسپانياييها از اختلافات محلي و شيوع بيماريهاي اروپايي که جمعيتهاي محلي را به زوال کشيد ناديده مي گيرد

اروپائيها با استفاده از فناوري پيشرفته نظامي خود در کشتيهاي خود برتري داشتند. با اين حال در خشکي گاه مزيت فناوري رويهم رفته کم مي شد يا از بين مي رفت. اسلحه گرم در شرايط محيطي که منجر به نم کشيدن باروت مي شد غيرقابل استفاده بود. تفاوتهاي فلسفي نيز به عنوان عاملي در خسته کردن ارتشهاي اروپايي که در خارج از اروپا مي جنگيدند نقش ايفا مي کرد. ارتشهاي اروپايي که آموخته بودند با جمع آوري نيرو به يک هدف مشخص حمله کنند در فقدان هدف ثابت دچار خستگي مي شدند. بدون وجود شهر يا قلعه اي که حريف را به يک جنگ ثابت وادار کند، اردوهاي نظامي در امريکا غالباً اروپائيان را وادار مي کرد براي سرکوب دشمنان خود به روش جنگ نامنظم روي آورند. نتيجه اين وضع يک اردوي نظامي طولاني و خسته کننده بود که از درگيريهايي کوچک تشکيل شده بود که يا بدون برنده مشخصي به پايان مي رسيد يا پيروزي محدودي براي اروپائيان پيش مي آورد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است
زیرنویس: درباره نقش مسلمانان در تاريخ باروت اين نوشته از آرشيو بازگشت به آينده در دسترس است