و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۴

چشم پزشکی در اسلام

پرفسور جي هيرشبرگ، يک چشم پزشک مشهور آلماني در يازدهم تا چهاردهم ژوئيه 1905 در کاليفرنيا، اتحاديه پزشکي آمريکا سخنراني داشت. موضوع کار او " چشم پزشکان عرب" بود. او چنين آغاز کرد: "من از شما دعوت مي کنم ... با من به هزار سال قبل برويم تا نگاهي به تاريخچه هيجان انگيز چشم پزشکي عربي که من طي پنج سال گذشته مطالعه اش کرده ام، بيندازيم." ابتدا بايد به دو سؤال پاسخ داده شود: اول؛ منابع اطلاعاتي که در اختيار چشم پزشکان عرب بوده است چه بوده اند؟ دوم؛ آثار عربي در چشم پزشکي چه مشارکتي داشته اند؟ يکي از آثار کلاسيک برجسته در اين زمينه، "يادگارهاي چشم پزشکي" که بوسيله علي بن عيسي (1000 ميلادي) نوشته شده، ترجمه اي از اثر يوناني "ده رساله درباره چشم" نوشته جالينوس است که مترجم خود نيز بر آن افزوده است. چشم پزشک در عربي الکحال خوانده مي شود که از لغت کحل گرفته شده است. هيرشبرگ اهميت اين اثر را همتراز با آنچه درباره مشارکت مسلمانان در ساخت مسجد کوردوبا در اسپانيا مي دانيم تلقي مي کند. کتاب خليفه که حدود 1260 پس از ميلاد نوشته شده است 18 اثر چشم پزشکي را ليست مي کند. مسلمانان تنها در 250 سال 18 اثر نوشتاري درباره چشم پزشکي ارائه داده اند. در حالي که آثار يوناني از زمان بقراط تا پائولوس که زماني به وسعت هزار سال را در برمي گيرد تنها 5 کتاب به دست مي دهد. در مجموع حدود سي کتاب چشم پزشکي بوسيله مسلمانان نوشته شده است. مهمترين اينها بوسيله متخصصان اين فن نوشته شده و در واقع هنوز چهارده تاي آنها موجودند. هيرشبرگ سپس با اشاره به چند نام مهمتر در اين زمينه و گزارشي از کار هريک از آنها ادامه مي دهد

علي بن عيسي

مشهورترينِ چشم پزشکان اسلام در بغداد (عراق) متولد شد. اثر او "تذکرة الکحالين" بهترين و کاملترين کتاب درباره بيماريهاي چشم است. اين کتاب در سال 1904 بوسيله هيرشبرگ و ليپرت به اضافه تحشيه اي به آلماني ترجمه شد و سپس بوسيله کيسي وود در 1936 به انگليسي ترجمه شد. کتاب عيسي بيش از همه بوسيله کتابهايي که پس از او نوشته شده اند مورد ارجاع قرار گرفته است. اين کتاب ابتدائاً به فارسي ترجمه شد و سپس به لاتين ترجمه شده، در سال 1497 در ونيز به چاپ رسيد. معاصران مشهور عيسي بن علي عمار بن علي الموصلي (زير را ببينيد) و ابوالحسن احمد بن محمد الطبري بودند. ابوالحسن در کتابش، "المعالجه البقراطيه" ذکر مي کند که رساله طولاني درباره بيماريهاي چشم نوشته است که متأسفانه ديگر اين رساله در دسترس نيست

عمار بن علي الموصلي

عمار از موصل در عراق حدود سال 1010 شکوفا شد. او کتابي با عنوان "کتاب المنتخب في علاج العين" نوشت و عمدتاً در مصر طبابت مي کرد. کتاب او درباره آناتومي و پاتولوژي چشم بوده و شش مورد عمل جراحي آب مرواريد و يک مورد نوريت (التهاب عصبي) چشم را شرح مي دهد! هيرشبرگ مي نويسد عمار "زيرکترين جراح تمامي ادبيات پزشکي عربي" است. عمار در اثري کوتاه با 1500 لغت درباره 48 بيماري چشم توضيح مي دهد که در نوع خود کوتاهترين اثر مي باشد. اين دست نوشته در کتابخانه اسکوريال در مادريد اسپانيا يافت مي شود. اين اثر اگرچه از کتاب عيسي بن علي کوتاهتر است ولي نکات تازه و مشاهدات بسيار بيشتري را دربرمي گيرد. تا قرن بيستم اثر عمار تنها به زبان عربي در دسترس بود. يک ترجمه عبري بوسيله ناتان يهودي در قرن سيزدهم از اين اثر به عمل آمد. اين اثر بوسيله پرفسور جي هيرشبرگ در 1905 به آلماني ترجمه شد. عمار ابداع کننده عمل جراحي آب مرواريد بوسيله مکش بود. اين کار از طريق يک سوزن توخالي ظريف که از راه ليمبوس (جايي که قرنيه به ملتحمه مي پيوندد) فرو برده مي شود به انجام مي رسد. اين بهترين عمل جراحي قابل اجرا در زمان خودش بود. اين نوع عمل جراحي آب مرواريد در بين روشهاي ديگر هنوز امروزه هم انجام مي شود. روش جراحي برداشتن آزار رسان عدسي به عصر بابليها باز مي گردد اما اين روش عوارض مشخص و خطرات خاص خود را داشت. عمار در سراسر اثرش به عنوان يک جراح و پژوهشگر، هيچ وقت از ياد نمي برد که او اول يک مسلمان است و بعد يک دانشمند است. اين با رويکرد رحيمانه او نسبت به بيمارانش ديده مي شود. در سفرهايش او آداب ديني را به جا مي آورد و از مدينه بازديد مي کند و در مکه حج مي گزارد

زرين دست

ابوروح محمد بن منصور بن عبدالله، که با لقب جورجاني شناخته شده است يک جراح عالي ايراني بود که حدود سالهاي 1088 شکوفا شد. او کتابي با عنوان "نور العين" نوشت. کتاب که بيشتر مطالب آن دستاورد خود نويسنده است طي حکومت سلطان ملکشاه نوشته شد و از ده فصل تشکيل شده است. او در فصل هفتم سي عمل جراحي چشمي شامل سه نوع جراحي آب مرواريد را شرح مي دهد. او همچنين به آناتومي و فيزيولوژي چشم و بيماريهاي چشمي مي پردازد. يک فصل به بيماريهاي چشمي که ديده مي شوند اختصاص يافته است مانند آب مرواريد، تراخم، بيماريهاي صلبيه و قرنيه و مشکلات پلکها. فصل ديگري به بيماريهاي پنهان مي پردازد (علائم بيماري در چشم و بينايي بوجود مي آيند اما علت آن شايد جايي ديگر باشد) مثل فلج عصب سه مغزي، اختلالات خوني، سميت و ديگر موارد. کتاب به بيماريهاي قابل علاج و غيرقابل علاج اشاره مي کند و روشهايي براي درمان به دست مي دهد. بخش بزرگي به جراحي چشم اختصاص دارد. بخشي نيز به داروهايي که بوسيله چشم پزشکان مورد استفاده قرار مي گيرند اختصاص دارد

نام ديگري که بوسيله هيرشربگ در سخنرانيش براي اتحاديه پزشکي آمريکايي (1905) مورد اشاره قرار مي گيرد ابومطرف از سويل اسپانيا است که حدود قرن يازدهم بالنده مي شود. علاوه بر اين که او يک متخصص چشم بود يک وزير هم بود. متأسفانه آثار او به کلي مفقود شده است

القفيقي

محمود بن قصوم ابن اسلام القفيقي که مختصراً با عنوان القفيقي (متوفي سال 1165) شناخته مي شود هم از اسپانيا بود و در قرن دوازدهم کتابي با عنوان "المرشد في الکحل" نوشت. کتاب تنها محدود به چشم نبوده بلکه جزئياتي از سر و بيماريهاي مغز را ارائه مي دهد. القفيقي رساله عمار را به عنوان مرجع کتاب خود مورد استفاده قرار داده است. امروز توريستهايي که از کوردوبا بازديد مي کنند مي توانند مجسمه اي را که به رسم يادگاري از محمد القفيقي بوسيله مردم کوردوبا به يک چشم پزشک مسلمان برجسته اهدا شده ببينند. مجسمه با يک عمامه تماماً عربي در محوطه اي مربعي در بيمارستان شهري کوردوبا اسپانيا قرار دارد. اين يادگار در سال 1965 در نکوداشت و تکريم هشتصدمين سالگرد وفات وي برپاگرديد

خليفه حلب

خليفه بن المحاسن از حلب (سوريه) که حدود سالهاي 1260 ميلادي بالنده شد کتابي 564 صفحه اي نوشت که در آن توضيحات و تصاويري از ابزارهاي جراحي مختلف به دست داده است که اينها شامل 36 وسيله براي جراحي چشم هستند. او درباره مسيرهاي بينايي بين چشم و مغز نيز بحث مي کند. وي همچنين درباره دوزاده روش مختلف عمل جراحي آب مرواريد نوشته است. مطابق با روشهاي مسلمانان در جراحي آب مرواريد به علت پر شدن عدسي با آب، عدسي خيس شده و کدر مي شود. اين کدورت با استفاده از سوزنهاي توخالي مکيده مي شود و بدين ترتيب آب مرواريد رفع شده و بيمار دوباره مي تواند ببيند

صلاح الدين

صلاح الدين ابن يوسف از حما (سوريه) در 1290 کتابي با عنوان "نور چشمها" نوشت که در آن بر روي کارهاي جديدي درباره ايده نوين بينايي بحث مي کند. او همچنين گزيده هاي فراواني از رساله عمار را نقل مي کنند. او با نظرگاه پزشکي عمومي تري روي چشم کار کرد. و اين روش کاري بود که بزرگاني چون الزهراوي، ابن ظهر و ابن رشد نيز مطابق با آن کار کردند

ابن هيثم

ابن هيثم (متولد 965 ميلادي) اولين کسي بود که توضيح داد بينايي از طريق شکست شعاع نوري ممکن مي شود. (شماره دوازدهم مجموعه پرچم اسلام با عنوان "نيوتن يا ابن هيثم" را ببينيد). کار ابن هيثم بوسيله يک ايراني به نام کمال الدين (متوفي 1320 ميلادي) تکرار شد و توسعه يافت. او مسير اشعه نوري را در داخل يک گوي شيشه اي مورد مشاهده قرار داد تا شکست نور خورشيد در قطرات باران را ارزيابي کند. اين کار او را به توضيحي از ايجاد رنگين کمانهاي اوليه و ثانويه راهنمايي کرد

از سال 800 تا 1300 ميلادي دنياي اسلام بيش از 60 چشم پزشک مشهور که يا نويسنده کتب متعدد بوده اند و يا رساله واحدي درباره چشم پزشکي نوشته اند بوجود آورد. در حالي که در اروپا قبل از قرن دوازدهم درباره حتي يک چشم پزشک هم چيزي نشنيده ايم : هيرشبرگ

پرفسور جي هيرشبرگ در سخنانش براي اتحاديه پزشکي آمريکايي اين را براي مخاطبان ميخ کوب شده اش تذکر داد. هيچ وقت قبل از قرن هيجدهم روش برداشتن آب مرواريد بوسيله يک سوزن توخالي در اروپا عملي نشده بود. مسلمانان کارهاي اصل بسياري درباره آناتومي چشم بوجود آورده اند. البته مطالعات انان به علت کار بر روي چشمها يحيوانات محدوديت داشته است. بر مبناي اصول، جدا کردن هر بخشي از بدن انسان بي احترامي در نظر گرفته مي شد. اين آثار قديمي ترين تصاوير از آناتومي چشم را در اختيار ما قرار مي دهد. کار اصيل اعراب در حوزه چشم پزشکي شامل معرفي لغاتي چون کره چشم، ملتحمه، قرنيه، يووه آ و شبکيه مي شود. مسلمانان همچنين اعمال جراحي براي بيماريهاي پلک مثل تراخم که عبارت از سخت شدن داخل پلک است انجام داده اند. گلوکوما با نام "سردرد مردمک" که عبارت از افزايش فشار داخل چشمي است اولين بار بوسيله اعراب توضيح داده شد. با اين حال بزرگترين مشارکت يگانه اعراب در چشم پزشکي در حوزه آب مرواريد (کاتاراکت) بوده است

براساس نوشته مجله اتحاديه پزشکي آمريکايي (1935)، در کتابخانه واتيکان يک دست نوشته منحصر به فرد با عنوان "کتاب المهذب في الطب العين" متعلق به ابن نفيس (متوفي 1288) وجود دارد(شماره 24 مجموعه پرچم اسلام با عنوان "گردش خون ريوي" را ببينيد). اين نوشته توضيحاتي درباره چشم حيوانات و انواع و رنگهاي چشمهاي انسانها دارد. ابن نفيس در 1288 درگذشت

جرارد از سرمونا در تولدو (اسپانيا) 40 سال از عمرش را (1147-1187 ميلادي) براي ترجمه آثار مسلمانان شامل آثار رازي و ابن سينا صرف کرد. اين حقيقت روي يک تمبر پستي اسپانيايي تذکر داده شده است. پزشکان عرب از سال 1000 ميلادي در خط مقدم تلاش براي جلوگيري از نابينايي بوده اند. رازي اولين دکتري بود که عملکرد واکنشي مردمک را توضيح داد. تقريباً در همان زمان عمار بن علي الموصلي روش حذف مکشي آب مرواريد را بوسيله يک سوزن توخالي ابداع کرد. اپتومتري امروز، انتشارات اتحاديه اپتومتريستهاف انگليس، هشتم مارس 1987
پرفسور جي هيرشبرگ با اين عبارات از سخنان خود براي اتحاديه پزشکي آمريکايي نتيجه گيري مي کند

در طي اين تاريکي فراگير در اروپاي قرون وسطي، آنان (مسلمانان عرب) از گادالکوير (در اسپانيا) تا نيل (در مصر) تا رودخانه جيحون(؟) (در روسيه) درخشيدند و چراغهاي دانش امروز ما را (چسم پزشکي) تغديه کردند. آنان تنها بزرگمردان چشم پزشکي در اروپاي قرون ميانه بودند. پرفسور جي هيرشبرگ
بدين ترتيب مي توانيم براساس کار هيرشبرگ ببينيم که چگونه چشم پزشکان مسلمان در قرنهاي دهم تا سيزدهم صدها سال از {اروپاي} زمان خود جلوتر بودند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

جنگ صلیبی اول 7

ضدمحاصره

وضعيت نسبت به زماني که مسيحيان محاصره کننده بودند بسيار بهتر بود. اگر چه آنها توانستند يک تهاجم اوليه را در نهم ژوئن پاسخ دهند، اما در حالي که کربوقا قادر بود سرتاسر محيط شهر را مسدود کند صليبيون منابع کمي در اختيار داشتند. فرمانده ترک قادر بود تا تسليم شدن مسيحيان آنان را در محاصره تحت فشار بگذارد. آلکسيوس کامننوس به زودي براي نجات آنان آمد. يونانيان آناتولي غربي را ايمن ساختند و امپراطور در راه انطاکيه بود تا مطمئن شود صليبيون سرزمينهاي بيزانسي را چنان که قول داده بودند واگذار خواهند کرد. در هر حال او در راه با استفان از بلوا و ديگر رهاکنندگان جنگ مواجه شد که به او مي گفتند صليبيون نااميدانه به دام افتاده اند و هر روزي ممکن است انطاکيه سقوط کند. علاوه بر اين دانشمندان در حال سازماندهي مجدد بودند. آلکسيوس وقتي خود را از جلو و عقب در مواجهه با سپاه ترک ديد دور زد و به خانه بازگشت. براي صليبيون اين حرکت چنين مي نمود که امپراطور آنان را در دستان کافران رها کرده است. استفان از بلوا وقتي به فرانسه بازگشت داغ بي عرضگي خورد و همسرش چنان شرمگين بود که او را در هر حال نپذيرفت. کربوقا فشار سنگين را بر شهر ادامه داد. در 12 ژوئن او تقريباً يکي از برجها را گرفت. صليبيون گرسنه براي اين که تنها چهارصد قلعه اي را که در امتداد ديوارهاي شهر قرار داشتند حفظ کنند تحت فشار سنگيني بودند. و سپس با وجودي که وضعيت کاملاً نااميدکننده بود يک معجزه رخ داد

نيزه مقدس

در واقع چندين معجزه رخ داد. در دهم ژوئن يک کارگر فقير به نام پيتر بارتولوميو که از اعضاي سپاه کنت ريموند بود در مقابل ريموند و اسقف ادهمر حاضر شد. او در اين باره سخن گفت که در ماههاي گذشته چندين رؤيا از سنت آندرو ديده است که در آنها سنت به او گفته است که نيزه مقدس _نيزه اي که پهلوي مسيح مصلوب را زخمي کرده بود_ در کليساي بزرگ سنت پيتر در انطاکيه مدفون است. ريموند قانع شده بود ولي ادهمر شک داشت و بدين ترتيب موضوع مسکوت ماند. اما اخبار رؤياها شيوع پيدا کرد و هرکس نظري داشت. آن روز عصر يک نفر ديگر، اين بار يک راهب ديگران را از رؤيايي که داشته است مطلع کرد. از جايي که وي قسم خورد واقعيت را گفته است و شهرت به خوبي داشت (پيتر بارتولوميو چنين نبود) ادهمر او را باور کرد. در چهاردهم ژوئن مردم ديدند که يک شهاب بر اردوي ترکها سقوط کرد. يک نمونه خوب از نفرين شدگي ايشان.در روز پانزدهم گروهي شامل ريموند از تولوز، ريموند از آگيلرز يک تاريخ نگار و پيتر بارتولوميو به کليساي بزرگ رفتند و شروع به حفر زمين کردند. کار حفر ساعتها طول کشيد و مردم در شيفتهاي متعدد کار مي کردند. کنت ريموند کار رها کرد و محل را ترک کرد. سپس پيتر بارتولوميو به داخل حفره پريد و دست به کار شد. خيلي زود به نشانه اين که نيزه را يافته است، زير گريه زد. ريموند از آگيلرز مي گويد او خودش آهن را وقتي هنوز در خاک مدفون بوده است لمس کرده است. خبر يافتن نيزه خيلي زود گسترده شد و به کنت ريموند رسيد. اسقف ادهمر هنوز فکر مي کرد مرد دروغپرداز است و موضوع را نپذيرفت، اما شادماني مردم به حدي بود که او ساکت ماند. در هر حال مسيحيان براي يک حمله نقشه مي کشيدند. آنان مي دانستند اختلاف مواضع جدي بين اميران مختلف اردوي کربوقا وجود دارد و آنان در هر حال به علت گرسنگي سپاهيان نمي توانند زياد در انطاکيه بمانند. آنان تاريخ 28 ژوئن را تعيين کردند. صليبيون نيزه مقدس را بر يک علم در پيشاپيش سپاه حمل مي کردند. وقتي کربوقا صليبيون را منسجم ديد براي صلحي موقت کوشيد ولي صليبيون به پيشرفت خود ادامه دادند. ترکها روشهاي معمول خود را به کار بردند ولي صليبيون با انسجام مناسبي به کار خود ادامه دادند. با گسترش ترس، اميران کربوقا را در ميدان جنگ رها کردند. وقتي دوکاک از دمشق جنگ را ترک کرد کل سپاه فرو ريخت. صليبيون براي اولين بار در برابر اغواي غارت اردوي دشمن مقاومت کردند و در عوض ترکها را به سختي تحت فشار گذاشتند و بسياري را کشتند. جنگ کربوقا را در هم کوبيد و جنبش صليبي را محفوظ داشت. اين پيروزي رؤياهاي پيتر بارتولوميو را تأييد کرد

عرقه

تا ترکها دفع شدند، لاتينها درگير مشاجره شدند. اين بار موضوع مورد اختلاف کسي بود که مي بايست بر انطاکيه حکومت کند. ريموند اصرار داشت چنان که متعهد شده اند شهر بايستي در اختيار امپراطور آلکسيوس قرار گيرد. در اين اثنا اين امکان وجود دارد او هوشمندانه در صدد بوده است هر کاري بکند تا بوموند را از در اختيار گرفتن شهر بازدارد. عليرغم تمامي قتلها و آزارهايي که از جانب ارگ شهر به انجام مي رسيد ريموند حتي افتخار در اختيار گرفتن ارگ شهر را به دست نياورد. پسر امير شکست کربوقا را ديد و يک پيام تسليم بيرون فرستاد. اما او نپذيرفت که به ريموند تسليم شود زيرا او فرمانده سربازاني بوده است که طي جنگ مراقب ارگ بوده اند. در عوض او خود را شايد طي يک قرار قبلي به بوموند تسليم کرد و بدين ترتيب نشانهاي بوموند برفراز ارگ به پرواز در آمدند. او به نحو روشني شهر را از آن خود خواند، هرچند از اين بابت هيچ حقي نداشت. بوموند هيچ تصميمي براي ترک شهر خود نداشت. ريموند هم از جايي که هنوز قضيه حل نشده بود نمي خواست براي مدت طولاني شهر را ترک کند. بنابريان مسيحيان در انطاکيه باقي ماندند. آنان براي حرکت به هر سمتي در وضعيت ضعيفي قرار داشتند. يک همه گيري در ماه اوت انتشار يافت، شاخصترين قرباني آن اسقف ادهمر از له پوي بود. او معمولاً در جهت نرم کردن روابط بين شاهزادگان عمل مي کرد. با درگذشت او کسي با اقتدار و شخصيت مناسب براي تخفيف منازعات آنان وجود نداشت. پيتر بارتولوميو همچنان از سوي سنت آندرو مورد ديدار قرار مي گرفت. جزئيات اين رؤياها برخي از صليبيون را بر مي آشفت. به عنوان مثال در رؤياها به پيتر گفته مي شد انطاکيه بايد به بوموند واگذار شود و شهر بايستي يک اسقف بزرگ لاتين داشته باشد و اسقف ادهمر که هيچ وقت پيتر را قبول نداشت به جهنم خواهد رفت. ريموند در وضعيت سختي قرار داشت: در اختيار داشتن نيزه مقدس اعتبار مي بخشيد و ريموندمتقاعد شده بود که اين نيزه و داستانش اصيل است. و در همين حال رؤياهاي پيتر بارتولوميو به طور فزاينده اي کار را مشکل مي کرد

طي ماههاي اوت و سپتامبر تعدادي از بارونها انطاکيه را ترک کردند. آنها شهرها و قلعه هاي مختلفي را در دره اورونته امن ساختند. برخي براي ديدار از بالدوين به ادسا رفتند. اکتبر گذشت. در ماه نوامبر رهبران به توافق رسيدند که بايستي به اورشليم بروند و ريموند در نهايت، قضيه را درباره انطاکيه به بوموند واگذارد. يک ماه ديگر گذشت و انان هنوز شهر را ترک نکرده بودند. سربازان معمولي حال شروع به اعمال فشار کردند. آنان رهبري جنگ صليبي را به ريموند واگذار مي کردند اگر آنها را در خروج از شهر و آغاز حرکت رهبري کند. او پذيرفت. دو هفته اي براي سرکوب آخرين قلعه بزرگ جنوب انطاکيه سپري شد و سپس ريموند در 13 ژانويه 1099 ارتش را به سمت جنوب رهبري کرد. رابرت از نورماندي و تانکرد که شاهد خروج وي بودند به سرعت به دنبال او به راه افتادند. گادفري و رابرت از فلاندر در پايان فوريه حرکت کردند تا نشان دهند ريموند را به عنوان رهبر خود قبول ندارند. بوموند نپذيرفت از انطاکيه تکان بخورد. حالا سپاه با عزيمت بالدوين به ادسا و عمده تر از آن، با اقامت بوموند و نورمنهاي همراه او در انطاکيه، به طور مختصر دچار کاهش شده بود. با اين حال صليبيون هنوز به اندازه کافي بيش از ده هزار نفر بودند و شايد تا بيست هزار نفر هم مي رسيده اند. اميران کوچک در طول مسير عموماً تسليم مي شدند و براي پرداخت مبلغ کوچکي به عنوان نوعي خراج موافقت مي کردند. با اين وجود صليبيون در عرقه دچار دردسر شدند. اين شهر کوچک پانزده مايل از تريپولي فاصله داشت و حاضر به تسليم شدن نشد. گادفري و رابرت در اينجا مجدداً به جنگ صليبي پيوستند اما با وجود اين مردان اضافه شهر همچنان خود را حفظ کرد. محاصره از 14 فوريه تا پنجم آوريل به طول انجاميد. در اين زمان بارتولوميو رؤياي ديگري ديد که طي آن سنت اندرو گفته بود شهر به يکباره بايد در هم پيچيده شود. اينجا بالاخره شکاکان، او را مشخصاً مورد ترديد قرار دادند. آنان مي گفتند او و نيزه مقدس فريبي بيش نيستند. پيتر عصباني شد و خواست تا او را با آزمايش با آتش بسنجند. اگر او دروغگو بود اما او خودش مشخصاً رؤياهاي خود را قبول داشت. در هشتم آوريل امتحان برپا شد. هيزمها در دو رديف موازي چيده شدند و برافروخته شدند. پيتر در حالي که نيزه را بلند نگه داشته بود در ميان آتش پريد و لحظاتي بعد از انتهاي ديگر آتش نمايان شد. او به سختي سوخته بود. او در لبه شعله ها ديده شد که در حال به زمين افتادن بود اما دوستي نداشت که او را نگه دارد. پيتر بارتولوميو دوازده روز را در غصه و عذاب به سر برد و سپس در گذشت. کساني که هنوز او را باور داشتند ادعا مي کردند او بي آنکه آسيبي ديده باشد از آتش گذشته بود ولي بوسيله ديگري به داخل آتش هل داده شده بود. ريموند هنوز نيزه مقدس را نگه داشت. اما بسياري از سپاه معتقد بودند چنين چيزي واقعيت ندارد

اين نوشته ترجمه اي از اين سه نوشته است: يک و دو و سه

جنگ صلیبی اول 6

راه انطاکيه

از جايي که ترکها چاههاي آب را پر کرده و محصولات کشاورزي را سوزانده بودند گذر از آناتولي مشکل بود. سپاه در اواسط اوت به ايکونيوم رسيد و بعداً در همان ماه، با نيروهاي ترک در نزديکي هراکليا درگير شد. در دهم سپتامبر تانکرد و برخي از ديگران طي مجادله اي درباره بهترين گزينه در مسير پيش رو بدنه اصلي سپاه را ترک کرد. تانکرد متقاعد شده بود هر مسيري که بوسيله راهنمايان يوناني توصيه شود بايد اشتباه باشد. بالدوين هم بدنبال او رفت. ارتش اصلي به سمت سيليسين ساسارا حرکت کرد و در اواخر سپتامبر بدانجا رسيد و در اوايل اکتبر راه ماراش را در پيش گرفت. هوا در حال تيره و تار شدن بود. همسر بالدوين طي اين مسير درگذشت اما حداقل بوميان منطقه ارمني بودند و با صليبيون دوستانه برخورد مي کردند. صليبيون در 20 اکتبر 1097 به حومه انطاکيه وارد شدند. فرمانده ترک، ياغي سيان بود که به نظر مي رسيد تابع رضوان از حلب باشد اما به روشني عليه وي با کربوقا از موصل دسيسه سازي مي کرد. بنابراين در حالي که فرانسويها نزديک مي شدند کمک مشخصي از حلب نرسيد. ياغي سيان به نحوي ديوانه وار با اخراج بسياري از يونانيان و ارمنيان که پيش از آن در صلح در شهر مي زيستند، کوشيد شهر خود را ايمن سازد. امير تنها به ژاکوبيها اطمينان کرد زيرا آنان از يونانيان و ارمنيان متنفر بودند. پادگان او چندان بزرگ نبود. اميد او تنها اين بود که تا زمان رسيدن ارتش ترکي که شايد به کمک او فرستاده شود سنگر را حفظ کند. صليبيون پس از اين که به راحتي دو برج نگهباني پل را در اختيار گرفتند، از طريق پل آهني رودخانه اورونته حمله ور شدند. آنان روز بعد تا ديوارهاي شهر جلو رفتند. بوموند در برابر دروازه سنت پل اردو زد. ريموند در برابر دروازه سگ در سمت راست بوموند اردوي خود را بر پا ساخت. گادفري جلوتر در برابر دروازه دوک مستقر شد. محاصره انطاکيه شروع شده بود

بالدوين در ادسا

مشخصترين اتفاق در طي مسير انطاکيه جدا شدن بخشي از سپاه از راه اورشليم بود. تانکرد و بالدوين به تارسوس که در اختيار يک پادگان ترک بود رفتند. تانکرد ابتدا وارد شد و توانست شهر را در اختيار بگيرد. شهروندان يوناني و ارمني بودند و با صليبيون دوستانه برخورد مي کردند. آن روز او شهر را اشغال کرد و سپس بالدوين با سپاه بسيار بزرگترش وارد شد. بالدوين خود را در امور سياسي ارمنستان دخالت مي داد و آماده بود تا به عنوان قهرمان آنان مطرح شود. او اصرار داشت که شهر را به او بسپارند. تانکرد نااميدانه سپاهش کم تعداد شده بود و بايستي از ادامه راه چشم مي پوشيد. آنان مجدداً به راه خود ادامه دادند تا به ماميسترا رسيدند که در آنجا درگيري کوچکي بين آنها رخ داد. طرفين وقتي به اين مفاهمه رسيدند که آنها شهر بزرگ مهم ديگري در سيليسيا نخواهند يافت کل ماجرا را پايان دادند. اينجا شاهدي ابتدايي بدست ميآيد حاکي از اين که حداقل برخي از صليبيون علاقه مند بودند از جنگ صليبي به عنوان وسيله اي براي تثبيت کردن خود به عنوان لردهاي شرقي استفاده کنند. تانکرد در نهايت مجدداً به ارتش اصلي پيوست اما بالدوين در سمت و سويي کاملاً متفاوت سير مي کرد. او درخواستي از توروس از ادسا، لرد سلطنتي شهر دريافت کرد. توروس يک يوناني ارتودوکس بود و بنابراين بوسيله بسياري از شهروندان بومي ارمني و ژاکوبي مورد انزجار بود. او مي دانست کربوقا ممکن است براي دفاع از انطاکيه حرکت کند و در مسير خود حين عبور از اين منطقه، به راحتي شهر او را در هم بکوبد. او اين پيشنهاد را مطرح کرد که بالدوين را به پسرخواندگي خود بپذيرد اگر اين شواليه تنها در دفاع از او اقدام مقتضي را صورت دهد. بالدوين موافقت کرد و به زودي در فوريه 1098 به سمت ادسا حرکت کرد. او هشت شواليه بزرگ را همراه خود داشت و بسياري از صليبيون علاقه نداشتند از راه سرزمين مقدس کنار بکشند. او در ششم فوريه وارد شد. توروس به زودي او را پسرخوانده خود کرد. طي يک ماه به پيرمرد خيانت شد. بوميان ارمني براي برکناري او توطئه چيدند و بالدوين را به جاي او نشاندند. در هفتم مارس ازدحامي از جمعيت قصر را در نورديد. سربازان توروس از وظيفه خود شانه خالي کردند و بالدوين دفاع از او را نپذيرفت. او کوشيد از طريق يک پنجره فرار کند اما بوسيله جمعيت دستگير شد و تکه تکه شد. در دهم مارس بالدوين از بولون به طور رسمي ادسا را در اختيار گرفت و آن را اولين ايالت صليبي ساخت. اما اين شروعي شکوهمند نبود

محاصره انطاکيه

صليبيون به سرعت حمله نکردند. انطاکيه شهر بسيار مستحکمي بود که ديوارهايش در اصل بوسيله جوستينيان ساخته شده بود. ديوارها با يک قوس بلند از کوه سيلپيوس جدا مي شدند. در بخشي از آن رودخانه اورونته جريان داشت. بخشي ديگر از آن در امتداد ستيغي از کوهها قرار مي گرفت. کار حمله به شهر سخت بود و صليبيون علاقه اي نداشتند مردان بسيار زيادي از دست بدهند. آنها حتي به طور اوليه براي پوشش دادن تمامي دروازه ها کم تعداد بودند. آنها ابتدا صبر کردند تا تانکرد از اسکندرتا برسد و سپس براي امن کردند قلعه هاي بيروني متعدد اقدام کردند. بدين ترتيب نوامبر و دسامبر گذشتند. تا انتهاي دسامبر منابع کاهش يافتند. بوموند و رابرت از فلاندر با نيروي بزرگي براي جمع آوري منابع حرکت کردند. ياغي سيان به اين نتيجه رسيد که موقعيت مناسبي براي خروج از حصار شهر بدست آمده است. حمله او ريموند از تولوز را غافلگير کرد اما ريموند توانست به سرعت ضدحمله اي را سامان دهد. او مسلمانان را با چنان نيرويي پس راند که مردانش حتي آنان را بر روي پل تعقيب کردند و در واقع برخي از آنان وارد خود شهر هم شدند. اما شب بود. اسب يکي از شواليه هاي پيشرو سوارکار خود را به زمين زد و به عقب بازگشت. شواليه هاي روي پل که پشت او حرکت مي کردند سردرگم و وحشت زده شدند و عقب نشيني کردند.
در همين حين سپاهي از دمشق براي کمک به انطاکيه در حرکت بود. آنان وقتي فهميدند بوموند و رابرت همان حوالي هستند حمله کردند. آنان ابتدا با رابرت برخورد کردند و جنگ سختي درگرفت. بوموند فرارسيد اما تا وقتي مسلمانان به سختي درگير جنگ بودند منتظر ماند. سپس او وارد جنگ شد و تلفات سنگيني بر آنان تحميل کرد. صليبيون پيروزي ديگري به دست آوردند اما مردان بسياري را از دست دادند و و بايستي با منابع بسيار کمتر از چيزي که اميدش را داشتند به انطاکيه باز مي گشتند. اما حداقل جنگ با آب و هواي بد همراه شد و سپاه دمشقي را هم مجبور کرد به خانه بازگردد. ياغي سينان هنوز خودش به تنهايي بايد کار را پيش مي برد. ماه ژانويه واقعاً وحشتناک بود و اردو اسير چنگال گرسنگي شده بود. مردم از جمله پيتر زاهد شروع به ترک منطقه کردند. پيتر بوسيله تانکرد باز گردانده شده بود. در ماه فوريه رضوان از حلب در حالي که با ياغي سيان صلح کرده بود از راه رسيد اما صليبيون او را نيز پس از يک جنگ سخت شکست دادند. رضوان به حلب بازگشت. منابع و نيروهاي تقويتي در ماه مارس رسيدند و صليبيون حداقل قادر بودند بيشتر قسمتهاي شهر را در محاصره بگيرند. در اين زمان بود که ايتاليايي ها شروع به درگير شدن در جريان جنگ صليبي کردند. شرايط در داخل انطاکيه بطور مداوم در حال بدتر شدن بود اگرچه بهار منابع بهتري براي محاصره شدگان فراهم آورد. ياغي سيان همچنان مصمم بود زيرا حداقل خبرهايي داشت مبني بر اين که کربوقا از موصل در حال آماده کردن يک سپاه است. او در اوايل ماه مه با سپاه بزرگي که بيشتر متشکل از متحدان بود حرکت کرد. پيشرفت او براي تحت محاصره گرفتن ادسا به تأخير افتاد. محاصره سه هفته اي نتيجه اي نداشت زيرا بالدوين به اندازه کافي قوي بود که شهر را نگه دارد.
در طي اين هفته ها در ماه مه بود که بوموند با فيروز، رئيس نگهبانان انطاکيه ارتباط برقرار کرد. در طي دوران محاصره خريد جاسوسان بسياري از دو طرف اتفاق افتاده بود اما فيروز موافقت کرد که شهر را لو دهد. بوموند به هيچ يک از ديگر صليبيون در اين باره چيزي نگفت زيرا او مصمم بود که خود بايد انطاکيه را در اختيار بگيرد و بر آن حکومت کند. در عوض صليبيون براي طراحي حمله به شهر قبل از آن که کربوقا بتواند خود را برساند تشکيل جلسه دادند. آنان به توافق رسيدند که هرکس زودتر بتواند وارد شهر شود لرد شهر خواهد بود. بسياري از صليبيون نااميد بودند. شهر به نظر مي رسيد چنان نفوذناپذير است که هيچ وقت گشوده نخواهد شد و يک سپاه عظيم ترک تنها چند روز از آنها فاصله داشت. ترک محاصره افزايش يافت. در دوم ژوئن استفان از بلوا با يک بخش بزرگ فرانسوي جدا شد. تنها ساعاتي بعد بوموند از فيروز خبر شنيد که وقتش فرا رسيده است. بوموند حداقل طرحي کلي از ماجرا را به اطلاع ساير دوستانش رساند. درست پيش از غروب سپاه اردو را جمع کرد چنان که گويا مي رود تا با کربوقا در ميدان مواجه شود. پس از چند ساعت در پوشش تاريکي شهر بازگشتند. فيروز بخشي از ديوار را بدون نگهبان باقي گذاشت و شصت شواليه وارد شدند. آنان دروازه سنت جرج را گشودند و صليبيون به داخل شهر ريختند. شهروندان مسيحي در قتل عام هر ترکي که مي يافتند با سپاه سهيم شدند. ياغي سيان گريخت اما پسرش تعدادي از سربازان را جمع کرد و به ارگ شهر که مي توانست آن را حفظ کند، عقب نشست. تا سوم ژوئن شهر به جز ارگ در دستان لاتينها قرار داشت. آنها سپس شهر را از جسدها پاک کردند و براي دفاع بر ديوارهاي شهر متمرکز شدند. روز بعد پنجم ژوئن اولين سربازان کربوقا شروع به وارد شدن به منطقه کردند و تا روز هفتم اردو زدن انجام شد. صليبيون که شهر را در اختيار گرفته بودند حال خودشان در داخل شهر به محاصره گرفته شدند

اين نوشته ترجمه اي از اين سه متن است: يک و دو و سه

پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۴

مملوکها 3

دوره ناپلئوني

در زمان ناپلئون شايد شصت هزار تا شصت و پنج هزار مملوک در مصر زندگي مي کردند. از اينها حدود پانزده هزار تا هفده هزار نفر سواره نظام مملوک را تشکيل مي دادند که به درستي يکي از بهترين ارتشهاي شرقي در نظر گرفته مي شدند. مملوکها جنگجوياني عالي بودند که ذوق هنرهاي زيبا، شهامت و پاکباختگيشان ناپلئون را متحير کرد. وقتي به سواره نظام مملوک نگاه مي کني کاملاً تحت تأثير قرار مي گيري. ناپلئون اين چنين آنان را مي ستايد: ده هزار مملوک مي توانند به سادگي با پنجاه هزار ترک بجنگند و بر آنها غلبه يابند... با خود مي انديشم چه مي توانستم بکنم اگر تعدادي از اين جنگجويان را در اختيار مي داشتم. ارتشي سواره نظام از ترکتازان اسب اصيل عربي (ارزشمندترين گنجينه مملوکها و اعراب) که با يک شات گان و 4 اسلحه کمري تا دندان مسلحند و با شمشيرهاي عربي آراسته شده اند مملوکها را تبديل به ارتشي تکاندهنده کرده بود. اما عليرغم تمامي تسليحات و قدرت درخشانشان، مملوکها هنوز اساساً يک نيروي جنگنده قرون وسطايي بودند. پاکباختگي آنان رقيب خوبي براي قدرت آتش و انضباط فولادين سربازان فرانسوي نبود. الگوي اساسي نبردها چه کوچک و چه بزرگ در سراسر اردوي مصر همسان بود. اگرچه مملوکها قادر نبودند در برابر قدرت آتش فرانسوي مقاومت کنند، آنان در هنرهاي رزمي به نحو غيرقابل قياسي بهتر عمل مي کردند ولي در انضباط و تشکيلات کم مي آوردند. ناپلئون چنين گفته است: يک مملوک قدرتمندتر از دو سرباز فرانسوي است، صد مملوک معادل صدوپنجاه سرباز فرانسوي هستند، سيصد فرانسوي بر سيصد مملوک غلبه خواهند يافت و هزار و پانصد مملوک هميشه به هزار فرانسوي خواهند باخت. بنابراين هنر رزمي يک مملوک واحد بالاست اما انضباط فولادين سربازان فرانسوي و هوشمندي فرماندهانشان هميشه آنان را شکست داده است. اين جزئي از آداب مملوکها بوده است که ثروت خود را با خود حمل کنند. در نبرد اهرام سربازان فرانسوي زمان زيادي را براي از آب گرفتن مملوکهاي غرق شده صرف کردند. تخمين زده مي شد هر جسدي که به دست آيد هشت هزار تا نه هزار فرانک براي يابنده خوشبختش به همراه داشته باشد. قابل ذکر است وقتي در سال 1798 مراد بي بوسيله فرستاده سياسي فرانسوي براي آغاز مذاکرات با ناپلئون دعوت شد او پاسخ داد اگر بناپارت با سربازانش به اسکندريه عقب نشيني کند مملوکها معادل ده ميليون فرانک طلا به آنها پرداخت خواهند کرد. پس از عزيمت سپاهيان فرانسوي در سال 1801 مملوکها همچنان نبرد خود را براي استقلال ادامه دادند که اين بار بر عليه امپراطوري عثماني و بريتانياي کبير بود. براي بيش از پنج سال مملوکها بر عليه دشمنان قدرتمند خود جنگيدند و آنان را چندين بار شکست دادند. بايد اشاره کرد که رهبران مملوک، ابراهيم بيگ و عثمان بيگ در سال 1803 نامه اي به مشاور عمومي روس نوشتند و از او خواستند در برابر سلطان {عثماني} براي آنان واسطه گري کند تا آتش بس را بپذيرد و آنان به سرزمين مادريشان گرجستان باز گردند. سفير روس در استانبول وساطت را نپذيرفت زيرا دولت روس از بازگشت مملوکها به گرجستان واهمه داشت. در اين زمان در گرجستان يک جنبش ملي قدرتمند آزاديخواهانه در جريان بود و بازگشت مملوکها مي توانست آن را قدرت بخشد

در سال 1805 مردم قاهره شوريدند و فرصتي عالي براي مملوکها به دست آمد تا اقتدار ايالتي را به دست آورند و استقلال بيابند. اما تنش بين آنها و خيانت برخي مملوکها، به آنان اجازه به دست آوردن اين امکان را نداد. در 1806 مملوکها نيروهاي ترک را در چندين نوبت شکست دادند و در ژوئن گروههاي مذاکره کننده به مصالحه اي دست يافتند که طي آن محمدعلي (که در بيست و ششم مارس 1806 به عنوان دولتمرد مصر انتخاب شده بود) برکنار مي شد و قدرت ايالتي در مصر به مملوکها بازمي گشت. اما دوباره تنشهاي داخلي و تعارضات بين خاندانها به مملوکها اجازه نداد از اين فرصت استفاده کنند. محمدعلي قدرت خود را حفظ کرد و اين موضوع نتايج مرگباري براي مملوکها دربرداشت. محمدعلي مي دانست براي پايداري قدرتش در مصر بايد به نحوي مملوکها را پس بزند. آنان هنوز ملاکين فئودال مصر بودند و زمينهايشان منبع ثروت و قدرت آنها در مصر بود. در سالهاي 1809-1810 محمدعلي موفق شد مملوکها را متفرق کند. بخشي از آنها به سودان رفتند و در آنجا ساکن شدند. در نهايت در اول مارس 1811 محمد علي همه مملوکها را به قصرش دعوت کرد تا اعلام جنگ بر عليه اعراب را جشن بگيرد. حدود 600 تا 700 مملوک از قاهره در حالي که در آستانه دروازه العذب در مسير باريکي در پايين تپه موکاتامب در حرکت بودند، ناگهان از سوي نيروهاي بالا دستي ترک هدف آتش قرار گرفتند و تقريباً همگي قتل عام شدند. تنها يک مملوک به نام حسن باقي ماند. او راه خود را از ميان ترکها باز کرد و سوار بر اسب از فراز يک پرتگاه پريد و نجات يافت. نام اين مملوک تبديل به افسانه شد و جرجي زيدان نويسنده عرب داستاني را با عنوان "مملوک در تبعيد" به نام او نوشت. در تمامي هفته بعد هزاران مملوک در مصر به قتل رسيدند. در ارگ قاهره بيش از هزار مملوک کشته شدند و در همين هنگام در خيابانها حدود سه هزار مملوک و وابستگانشان قتل عام شدند. گروه کوچکي از مملوکها به سودان گريختند و در روستاي کوچک دونگولا سکني گزيدند. براي نه سال مملوکها در دونگولا در فقر زيستند و بسياري از آنان طي دو يا سه سال درگذشتند (از جمله ابراهيم بيگ که در 1816 درگذشت). در سال 1820 محمدعلي از آنان عذرخواهي کرد و به آنان اجازه داد تا به مصر بازگردند اما تنها 80 مملوک از مرز گذشتند. اين پايان تاريخ مملوکها بود و چنان که جيمز الدريج نوشت چنين بود که ششصد سال حکمراني بر بردگان گرجي به پايان رسيد

قابل ذکر است تاريخ نظامي مملوکها در 1811 به پايان نرسيد. در تمامي دوره ناپلئون گروهانهاي ويژه مملوکها در ارتش فرانسوي حضور داشتند. کلنل دسکاوه در سيزدهمين شاسو خود توضيح مي دهد چگونه ژنرال بناپارت جوان از سربازان بومي استفاده مي کرد. در دستوراتي که بناپارت پس از عزيمت از مصر به کلبر نوشت، اشاره کرده است که حدود دو هزار مملوک را از طريق بازرگانان سوري در اختيار دارد که قصد دارد از ايشان يگان ويژه اي بوجود آورد. در چهاردهم سپتامبر 1799 جنرال کلبر تشکيلات سواره نظامي از مملوکها و جانيسرهاي سوري بوجود آورد. اينان عمدتاً از ترکهايي که در محاصره آکر اسير شده بودند سربازگيري شده بودند. در هفتم ژوئيه 1800 ژنرال منو اين تشکيلات را سازماندهي مجدد کرد و سه هنگ صدنفره با نام "مملوکهاي جمهوري" بوجود آورد. در 1801 ژنرال رپ به مارسي فرستاده شد تا اسکادراني از 250 مملوک را تحت فرماندهي خود سازماندهي کند. در هفتم ژانويه 1802 سازمان پيشين لغو شد و اسکادران به 150 نفر کاهش يافت. در ليست 21 آوريل 1802، 3 افسر و 155 درجه دار وجود داشتند. با دستور 25 دسامبر 1803 مملوکها در تشکيلاتي منضم به شاسو آشوا در گارد سلطنتي به کار گرفته شدند

آنان در اشترليتز (دوم دسامبر 1805) به خوبي عمل کردند، درنتيجه نشان ويژه و ليست رسمي گروهان و شيپور رسمي براي نشاندار گروهان به ايشان اعطا شد. حکمي در 15 آوريل 1806 توان اسکادران را که در شاسو آشوا در گارد سلطنتي انجام وظيفه مي کرد 13 افسر و 147 درجه دار توصيف کرد. حکمي در 17 مارس تشکيلات ديگري را به گارد جوان افزود. با يک احياي اوليه، تشکيلات مملوکهاي گارد قديمي در گروهانهاي سلطنتي شاسوي فرانسه آميخته شدند. مملوکهاي گارد جوان در هفتمين شاسو آشوا به کار گرفته شدند. عليرغم حکم سلطنتي 21 مارس 1815 مبني بر عدم پذيرش خارجيان در گارد، دستور ناپلئون در 24 اوريل با عنوان اينتر آليا، شاسو آشواي گارد سلطنتي را مشتمل بر اسکادراني از دو تشکيلات مملوکها در اردوي بلژيک توصيف کرد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

مملوکها 2

بردگان سياه نقش مهمي در سربرآوردن سلسله فاطمي بازي کردند. فاطميان اوليه از افريقيه (تونس) حرکت کردند و با کمک سياهان و سربازاني از قبايل صحرانشين، مصر را در سال 969 تصرف کردند. اما با استقرار حکومت فاطميان تنشهاي داخلي در تشکيلات بردگان بين سياهان و ساير نژادها بوجود آمد. با در سال 1169 صلاح الدين با درس گرفتن از توطئه خواجه سياه بزرگ خليفه وي را از بين برد. وي متهم به تباني با صليبيون در فلسطين بود. صلاح الدين سريعاً دست به کار شد و اغلب خواچگان سياه قصر را اخراج يا اعدام کرد. در اوت 1169 صلاح الدين سرانجام سربازان سياه را در جنگ قاهره شکست داد و به اهميت سياسي آنان در مصر پايان داد. پس از اين تاريخ تنها بردگان سفيد در استقرار نظامي ايوبيان سهيم بودند. اين دوره اي مهم در تاريخ مملوکها بود. آنان طي اين دوره بود که تشکيلاتي نظامي بصورت خاندانهاي جنگجو بوجود آوردند. اين پايه اي براي 600 سال بعدي تاريخ آنان است

دوره دوم

دوره دوم که از 1250 تا 1517 طول کشيد با کودتاي موفقيت آميز مملوکها و در دست گرفتن قدرت از سوي ايشان آغاز شد. در طي اين دوره يکي از مهمترين نقشها را بايبرز بازي کرد. او اولين پيروزي بزرگ نظامي خود را به عنوان فرمانده سپاه ايوبي در شهر المنصوره در فوريه 1250 بر عليه سپاه صليبي که بوسيله لوئيس نهم از فرانسه هدايت مي شد بدست آورد. لوئيس گرفتار شد و بعداً در قبال مبلغ فديه بزرگي آزاد شد. گروهي از افسران مملوک به رهبري بايبرز در همان سال در حالي که با احساسي از توانمندي نظامي و اهميت يافتن در مصر آکنده بودند در همان سال تورانشاه را به قتل رساندند. بدنبال درگذشت آخرين سلطان ايوبي دوره اي از سردرگمي در طي سالهاي ابتدايي سلطنت مملوکها ادامه يافت. در نهايت مملوک ايبک سلطان مملوک مصر شد. او و جانشينانش اين توانايي را داشتند که در مدت کوتاهي حکومت قدرتمندي را در منطقه تثبيت کنند. در طي اين دوره دو سلسله مملوک بودند که بر مصر حکومت کردند: از سال 1250 تا 1382 سلسله مملوک بحري حکومت کردند. مملوکهاي اوليه اين سلسله که در نيل جزيره کوچکي به نام الرواده را در اختيار داشتند اغلب اصليتي ترکي داشتند. از سال 1382 تا 1517 (در واقع تا سال 1811 که شامل دوره اقتدار و تسلط امپراطوري عثماني مي شود) سلسله برجي که اغلب اصليتي گرجي و قرقيزي داشتند حکومت کردند. تا زمان مملوکها عربي شدن مصر بايستي کامل شده بوده باشد. عربي تا اوايل قرن هشتم زبان بوروکراسي و حتي زودتر از آن زبان ديني و فرهنگي مصر شده بود. مشارکت اختصاصي آنان در فرهنگ عربي در بالاترين درجه نسبت به هر دستاورد نظامي مملوکها قرار دارد. آنان با شکست مغولها در سوم سپتامبر 1260 در عين جالوت، در سوريه و مصر سرپناهي براي مسلماناني که از تخريب مغولها مي گريختند فراهم آوردند. البته با تهاجمات بعدي مغول عليه سوريه اين پناهگاه محدودتر شد. در يکي از اين حملات براي مدت کوتاهي دمشق در سالهاي 1294-95 اشغال شد و بدين ترتيب علاوه بر سرزمينهاي شرقيتر، مصر جرياني از مهاجران از خود سوريه را نيز پذيرا شد. شواهد محکمي درباره علاقه مملوکها در زندگي فرهنگي به خصوص در حوزه معماري و تاريخ نگاري وجود دارد. تعداد زيادي از ساختمانهاي عمومي شامل مساجد، دانشگاهها، بيمارستانها، خانقاهها و کاروانسراها در زمان زمامداري مملوکها در قاهره ساخته شدند که هنوز برپا هستند. نوشته هاي تاريخي دوران مملوکها نيز به همين اندازه اهميت دارند و شامل تاريخ نگاريهاي مفصل، رسالات فلسفي و ديگر نوشته ها هستند

دوره سوم

دوره سوم در سال 1517 وقتي که مملوکها نتوانستند در برابر اقتدار و تسلط روزافزون امپراطوري عثماني مقاومت کنند و در نهايت مصر به عثماني ضميمه شد، آغاز گشت. عليرغم اين واقعيت که مملوکها قدرت کامل را از دست دادند اما آنها هنوز به اندازه کافي قدرتمند بودند که تقريباً تمامي پستهاي مهم را در کشور در اختيار بگيرند و اقتدار خود را حفظ کنند. والي عثماني سلطان در مصر تنها قدرتي اسمي داشت. در سال 1768 مملوکها موفق شدند مصر را از امپراطوري عثماني آزاد کنند. آنان در مصر با عنوان شيخ البلد حکومت کردند و اولين شيخ البلد علي بي بود که اصالتي مينگرليايي از غرب گرجستان داشت. او سپس به عربستان و سوريه حمله کرد و به سرعت آنها را شکست داد. او که خليفه مکه خوانده مي شد مصر را اساساً درون امپراطوري عثماني استقلال بخشيد. قابل ذکر است که از اين دوره بود که مملوکها تنها از قفقاز و به خصوص گرجستان وارد مي شدند و مي کوشيدند تا اصالت سيستم را حفظ کنند. رهبران مشهور مملوک مراد بيگ و ابراهيم بيگ گرجي بودند و در کودکي از گرجستان دزديده شده بودند. مراد در تفليس و ابراهيم بيگ در روستاي کوچک مارتکوپي در نزديکي پايتخت گرجستان متولد شده بودند. در هر سال در طي اين شش قرن تعداد زيادي از گرجستانيها دزديده مي شدند و در بازارها در ازمير دمشق قاهره و استانبول به فروش مي رفتند. تقريباً سالانه بيست هزار تا بيست و پنج هزار گرجي و قرقيزي دزديده شده و به فروش مي رفتند که در مجموع چهارصد سال اقتدار مملوکهاي قفقازي به عدد هشت تا ده ميليون نفر مي رسد (جمعيت فعلي گرجستان حدود 4 ميليون نفر است). تعداد قابل توجهي از اين کودکان دزديده شده به استانبول مي رفتند تا گروهانهاي جانيسري را پر کنند. عليرغم جدا افتادن از خانه شان، مملوکها هيچ وقت تماس خود را قطع نکردند. در قرن سيزدهم جرج چهارم(با لقب تابان) شاه گرجستان با سلاطين مملوک در مصر مکاتبه کرد. با کمک بزرگ آنها بود که کليساي ارتودوکس گرجستان کليساهاي خود را در سرزمين مقدس مجدداً بدست آورد. گرجي ها حضوري گسترده و قدرتمند در سرزمين مقدس به دست آوردند و از شرايطي ممتاز نسبت به ديگر مسيحيان بهره مند شدند. نويسنده اي معاصر جيمز دويتري در 1226 نوشت در حالي که بسياري از مسيحيان به اجبار با پاي پياده و غيرمسلح وارد اورشليم مي شدند و در شرايط سختي مي زيستند گرجيها با آزادي رفت و آمد مي کردند. در واقع وقتي زائران گرجي وارد شهر مي شدند پرچمهاي خود را افراشته نگه مي داشتند و کاملاً مسلح مي بودند. و هيچ کدام لازم نبود مالياتي که بايستي توسط ديگر مسيحيان پرداخت مي شد را بپردازند. روابط بين ملوکها و خانه سلطنتي گرجي چنان نزديک بود که کليساي گرجي اين اعتماد و جسارت را داشت که از سلطان مصر براي کليساي صليب مقدس در اورشليم سواره نظام طلب کند و بخواهد دو دين در کليساي مقبره مقدس وجود داشته باشند و بخواهد کليدهاي اديکول در مقبره لرد را در اختيار آنان بگذارد

مملوکها

به اين مينديشم که چه مي توانستم بکنم اگر چندتايي از اين جنگجويان را در اختيار داشتم
ناپلئون

هدف اين مقاله فراهم آوردن مرور کوتاهي بر مملوکها و تاريخ آنهاست. تاريخ نگاران نظامي کمتر تشکيلاتي را مي شناسند که تاريخي نامعمولتر از گروهانهاي بردگان نخبه در خاور ميانه داشته باشند. اين افراد نه تنها بوجود آورنده بهترين تشکيلات نظامي زمان بودند بلکه براي حدود ششصد سال ستون فقرات نيروهاي مسلح امپراطوريهاي بزرگي چون ايران، ترکيه عثماني و مصر را بوجود مي آوردند. مملوکها در مصر، جانيسرها در ترکيه عثماني و غلامها در ايران در واقع پديده اي هستند که هيچ معادلي خارج از تمدن اسلامي ندارند. براي چندين صد سال آنها کشورهاي خود را برپا نگه داشتند و آنها را در برابر حملات خارجي حفاظت کردند. منطقه نفوذ خود را گسترش دادند و فرهنگ منحصر به فرد خود را ساختند. بدون آنها مرزهاي جغرافيايي اسلام بسيار محدودتر مي بود. در منازعات بين اسلام و اروپاي مسيحي که طرف اروپايي بطور مداوم بر توانايي فني خود مي افزود، بايستي توجه کرد که تفوق زميني نيروهاي اسلامي براي چندين قرن حفظ شد و اين عمدتاً ناشي از توانايي نظامي تشکيلات گروهانهاي بردگان نخبه بود. اين سربازان بودند که در نهايت صليبيون را شکست داده و اخراج کردند، پيشرفت مغولها را در خاورميانه متوقف کردند و جنوب شرقي اروپا را فتح کردند
برده داري از دوران باستان در خاورميانه رواج داشت. سومريها مصريها آشوريها ايرانيان و ديگر تمدنهاي عظيم گذشته وجود آن را تصديق و تأييد کرده اند. مشخصاً اولين بردگان اسيران جنگي بودند و اينان عمدتاً در اختيار قدرتهاي سلطنتي و مذهبي بودند. بنابراين تعداد قابل توجهي از بردگان در عربستان پيش از اسلام وجود داشتند و با بعثت اسلامي از جايي که اسلام آن را تصديق مي کرد، اين تعداد بتدريج افزايش يافت. در مراحل کاملاً اوليه دوران اسلامي سربازان برده حرفه اي در سپاههاي اسلامي حضور مشخصي نداشتند. بکارگيري بردگان نظامي آموزش ديده تنها در مراحل بعدي، پس از اين که اسلام به سرعت گسترش يافت قابل ردگيري است. اين تشکيلاتي نوين در اسلام بود که ايجاد آن در يک زمان اندک در بين حاکمان اسلامي شيوع پيدا کرد و به سرعت به يک سپاه برده قدرتمند تکامل يافت که در خدمت استقرار و استحکام قدرتهاي سلطنتي بود. قابل ذکر است که دو تعريف متفاوت براي برده داري در سرزمينهاي اسلامي معمول بوده است. لغت عبد لغت معمولي است که براي برده از آن در عربي استفاده مي شود. براي قرنها عمده بردگان در عربستان غربي رنگين پوستاني از منشأ آفريقايي بودند و در اين زمان لغت عبد معني خود را از دست داده و بيشتر براي اشاره به فردي سياهپوست استفاده مي شد چه اين فرد برده باشد و چه نباشد. در اين هنگام تعدادي از بردگان سفيدپوست از سرزمينهاي شمالي بوسيله کاروانهاي عربي يا سپاهيان آورده شدند. براي افتراق گذاشتن بين بردگان سياه از سفيدها، لغت مملوک بتدريج مطرح شد و محدود به اسب سواران برده با پوست روشن شد. عموماً تاريخ مملوکها قابل تقسيم به سه دوره بزرگ مي باشد

دوره اول

دوره اول شامل تأسيس تشکيلات مملوک و روزهاي ابتدايي آن است. مملوکها که بوسيله تاجران برده آورده مي شدند عمدتاً به اجتماعات قبيله اي تعلق داشتند و بوسيله تواناييهاي نظامي عاليشان به عنوان سواره نظام شناخته مي شدند. پس از يک گزينش سخت گيرانه تنها بهترين آنها انتخاب مي شدند. در سنين بلوغ يا حوالي آن، آنها را از سرزمين مادريشان جدا مي کردند. در نهايت زماني که مقرر مي شد دربار يک حاکم که يک فرمانده نظامي مهم نيز مي بود ايشان را به دين اسلام در مي آورد. ابتدا اصول ابتدايي اسلام آموزش داده مي شد و سپس بهترين آموزشهاي زمان را دريافت مي کردند. وقتي مملوک دوره مطالعات اسلامي و آموزشهاي نظامي را کامل مي کرد آزاد مي شد. قابل ذکر است که رفتار آزادسازي در واقع شروع رابطه حقيقي بين بنده و مولا بود. مالک و ملوکش با احساسات وفاداري و متابعت با يکديگر متحد مي شدند. مملوکها مورد اعتماد بودند زيرا شديداً به مالک خود وابسته بودند. مملوکها وقتي در کودکي دزديده مي شدند يا به فروش مي رسيدند در سالهاي بعد در جامعه اي زندگي مي کردند که در آن بيگانه محسوب مي شدند و هيچ خانواده يا فاميل يا حامي براي آنان وجود نداشت. بنابراين آنان به تنهايي به مالک خود اعتماد داشتند و با اتحاد با ديگر مملوکها نوعي خاص از خانواده ها را بوجود آوردند. از سوي ديگر مالک نيز از بابت حفاظت خود و حمايت سياسي نسبت به خانواده خود آسيب پذير بود. در چنين موقعيتي مملوکها امنيت لازم و حمايت کافي را براي استقرار اجتماعي مالک فراهم مي کردند. نکته مهم ديگر درباره مملوکها اين است که مملوکها تنها براي يک نسل صاحب عنوان بودند. بنا به دلايلي پسران مملوکها در اين افتخارات سهمي نداشتند. دليل عمده اين بود که فرزندان آنان در چنان محيط راحت و آرامي مي زيستند که ديگر قادر نبودند تواناييهاي نظامي پدران خود را بدست بياورند. همچنين ممکن بود مملوکها به نفع فرزندان خود دخالت کرده و ارتقاي اسمي آنان را جلو بيندازند. در نتيجه چنين وضعيتي عملاً لازم بود تشکيلات مملوک بوسيله جرياني ثابت از سربازان جديد از کشورهاشان تغذيه شود. پيش از مطرح شدن مملوک ها اکثريت سربازان برده از کشورهاي آفريقايي سربازگيري مي شدند. بردگان سياه چهره غالب را در قرن هشتم تشکيل مي دادند اما عامل نظامي قدرتمندي نبودند و تنها به عنوان نيروي کمکي مورد استفاده بودند. حاکمان مصري از جمله احمد بن تولون قوياً بر گروهانهاي برده سياه تکيه داشتند. ابن تولون قريب چهل هزار نوبيايي خريد که نسبتاً ارزان قيمت بوده و در تيراندازي عاليشان شناخته شده بودند. اين در حالي است که اغلب بردگان سفيد از اقوام مغول و ترک به کار گرفته مي شدند. قابل ذکر است که تفاوتهاي نژادي نقش مهمي در تشکل سپاه بازي مي کردند. بردگان سياه پياده نظام را تشکيل مي دادند و سفيدها در سواره نظام به عنوان سربازاني نخبه انجام وظيفه مي کردند. بتدريج تنشهايي بين دو گروه بوجود آمد و نبردهاي سختي در گرفت. سقوط فاطميان سربازان سياه نيز بهاي وفاداري خود را پرداختند. در ميان معتقدترين حاميان امامان فاطمي و در ميان آخرين مقاومتها در برابر واژگوني نهايي خلافت فاطمي، سياهان بودند که در برابر صلاح الدين، سلطان جديد مصر ايستادگي کردند. تا زمان آخرين خليفه فاطمي، العدي سياهان به پستهاي قدرت دسترسي پيدا کرده بودند. خواجگان سياه تأثير بزرگي در قصر سلطنتي داشتند و بردگان سياه عنصري عمده در سپاه فاطمي بودند. طبيعي بود که آنان بايستي در برابر تهاجم صلاح الدين مقاومت کنند

سویل و پالرمو

سويل

سويل يک شهر اسپانيايي است که در يک خم رودخانه گوادالکوير در 97 کيلومتري ( شصت مايلي) ساحل آتلانتيک در کاديز قرار گرفته است. سويل که در عربي با عنوان ايشبيليا شناخته مي شد از لحاظ بزرگي و اهميت در تقريباً تمامي دوره اسلامي در اسپانيا نسبت به کوردوبا دومين شهر بزرگ بود که در اواسط قرن دوازدهم به بزرگترين وسعت خود در حدود 187 هکتار (462 جريب) و بزرگترين جمعيت در حدود 83000 نفر رسيد و اين هنگامي بود که شهر از سوي سلسله المهاد مورد توجه قرار گرفته بود. تا قرن نهم شهر در محدوده شهر بدوي رومي محدود بود. پس از اين که شهر بوسيله دزدان دريايي نورمن در سال 844 غارت شد، امير اموي عبدالرحمان دوم دستور به بازسازي ديوارهاي شهر به نحوي که شهر قديمي و حومه جديدتر آن را در شرق و شمال در برگيرد داد. ديوارها در اوايل قرن دهم و سپس يک قرن پس از آن مجدداً بازسازي شدند. در نهايت در سالهاي 1170-1171 خليفه المهاد، ابويعقوب يوسف که سويل را پايتخت خود قرار داد، پس از يک سيل مصيبت آميز بخشي از ديواري را که در مجاورت رودخانه قرار داشت بازسازي شد. ارگ شهر که ابتدائاً بوسيله عبدالرحمان دوم ساخته شده بود بوسيله المهادها که آنان نيز در شهر مسجد بزرگ ديگري ساختند (1172-1176) احيا شد. از اين مسجد تنها مناره اش برجاي مانده است که امروز آن را جرالدا مي خوانند. در زمان فتح شهر بوسيله فرديناند سوم از کاستيل (1248) سويل 72 مسجد را در خود جاي داده بود

پس از سقوط خلافت اموي در سويل (1013) قاضي بزرگ مذهبي شهر، ابوالقاسم ابن عباد خود را حاجب يک ايالت سويلي خودمختار خواند که تا زمان فتح شهر بوسيله المراويدها در سال 1091 دوام آورد. در اين دوره بزرگترين حاکم منطقه المقتدد (حکومت 1042-1069) پادشاهي را توسعه بخشيد و اشعاري در وصف شکوه ناگزير شهر در اين دوره نوشت. المهاد با ساختن يک مسجد بزرگ اصلي در نزديکي رودخانه و جنوب منطقه شهري قديمي ساختند يک منطقه اقتصادي دوگانه بوجود آوردند که در آن فعاليتهاي اقتصادي صادراتي و منطقه اي در مناطق اختصاصي محدود شده بود. الکايسرا يا بازار سرپوشيده که در آن ابريشمهاي گرانقيمت براي صادرات به فروش مي رسيد در نزديکي بندر رودخانه اي قرار داشت. الهونديگا يا بازار آرد، که نيازهاي مردم شهر را تأمين مي کرد در مرکز شهر، در نزديکي مسجد بزرگ قبلي قرار داشت.سويل مسلمان مرکزي براي تجارت منطقه اي و دريايي روغن زيتون که در منطقه الجرافه در همسايگيش توليد مي شد بود. تصويري از زندگي اقتصادي سويل در دوره المهاد در "حسبه" يا قوانين بازار، رساله اي که بوسيله ابن عبدون نوشته شده است حفظ شده است. متن توضيح مي دهد نه تنها تنوع عمده اي از بازرگاني مواد غذايي در شهر برقرار بوده است بلکه صنايع ساختمان سازي، نساجي و فلزي رواج داشته اند

شهر منابع آب منطقه اي خود را از طريق کانال آب قوسي که بوسيله روميها ساخته شده بود تأمين مي کرد که بعداً در قرون ميانه به عنوان کانو دکارمونا شناخته مي شد. تا قرن دوازدهم اين سيستم از کار افتاد اما حاکمان المهاد در 1172 آن را احيا کردند. کاستيليها بعداً متوجه شدند که اين سيستم هنوز کار مي کند و آلفونسو دهم به کاکسيکو که احتمالاً يک ژنوي ساکن در منطقه بوده است دستور داد "آب را چنان که در زمان مراکشيها مرسوم بوده در کانال به جريان اندازد و به دو آب نماي سويل هدايت کند." المهادها وقتي مسجد بزرگ جديد خود را مي ساختند شبکه کانال رومي را کاويدند، مسير آن را تغيير داده و آن را وسعت بخشيدند. وقتي ارتش کاستيلي در 1248 شهر را گرفت بسياري از جمعيت مسلمان شهر را ترک کردند و ساکنان جديدي که اغلب اصلي کاستيلي داشتند جايگزين آنان شدند. مساجد به کليساها يا خانه ها تبديل شدند و سه تا از آنها به عنوان صومعه جمعيت يهودي حفظ شدند. فتح شهر بوسيله نيروهاي مسيحي شديداً از جمعيت شهر کاست به نحوي که ترک شهر بوسيله اهالي مسلمان، مناطق متروکه متعددي را که مناطق مسکوني مسيحي نسبتاً کم تراکم همسايه را از هم جدا مي کرد بوجود آورد. مناطق کم تراکم حاشيه شهري در نزديکي ديوارها، گرايش به ايجاد تشکيلات رهباني پيدا کردند. منطقه يهودي نشين شهر قريب 11 درصد از شهر ديوار شده را اشغال مي کرد. با اين وجود تراکم تشکيلات شهري يهودي تا زمان پوگروم در 1391 بايستي بسيار بيشتر از اين تراکم در مناطق مسيحي نشين بوده باشد. يک منطقه مسلمان نشين کوچک که بيشتر صنعتگران را در خود جاي داده بود (از جمله سنگتراشان، بافندگان و آهنگران) پس از فتح مسيحي به حيات خود ادامه داد. جامعه پس از فتح با وجه مشخصه اشرافي گري شهري که ثروت خود را عمدتاً از طريق منابع روستايي به خصوص منطقه الجرافه بدست مي آورد مشخص مي شد. گروه بزرگي نيز از مهاجران از شهرهاي کوچک اطراف و فرانسويان وجود داشتند که در صنعت ابريشم و تجارت محلي برتري داشتند. تجارت دريايي در دستان ژنويها که از زمان المهاد به عنوان بازرگانان، زره سازان و بانکداران در شهر تثبيت شده بودند و فلورانسيها و کاستيليها قرار داشت. اين گروهها در تجارت صادراتي گندم، روغن زيتون، چرم و ديگر محصولات کشاورزي که عمده صادراتي درياي را به خود اختصاص داده بود تسلط يافتند

دوگانگي کارکرد شهر به دو منطقه اقتصادي جداگانه از زمان المهاد بدون تغيير باقي ماند. تجارت بين المللي در نزديکي رودخانه در باريو دلا مار که اختيار قانوني خاص خود را داشت متمرکز شد و در نواحي که مناطق ژنوي و کاستيلي خوانده مي شدند (لونجا دژنوا، لونجا دلو پانو) تجارت ابريشم برقرار بود. و در امتداد بازار سرپوشيده انبارهاي روغن زيتون قرار داشتند. زندگي اقتصادي واقعي شهر نزديکتر به مرکز شهر به حيات خود ادامه داد

پالرمو

برتري و غلبه پالرمو نتيجه مشخص فتح اعراب بود به نحوي که جاي اهميت سياسي و فرهنگي سيراکوز (که تنها در سال 878 سقوط کرد) را گرفت و فرهنگ يونانيش غلبه کمتري پيدا کرد. راهبي به نام تئوديوس از سيراکوز در معيت اسقف اعظم سفرونيوس در سال 883 عظمت پايتخت جديد را يادآور مي شود و آن را چنين شرح مي دهد: "شهر آکنده از شهروندان و بيگانگان است به طوري که به نظر مي رسد تمامي مردم کافر مسلمان از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب در آن جمع شده اند... مخلوطي از سيسيليها، يونانيان، لومباردها و يهوديان، اعراب، صحرانشينان، ايرانيان، تاتارها، سياهپوستان. برخي خود را در عباهايي بلند و عمامه ها پوشانده اند، برخي پوست پوشيده اند و برخي نيمه برهنه اند؛ صورتها بيضوي، مربعي و گرد، از هر رنگ پوست و نژادي، ريشها و موهاي سر از هر نوعي از رنگها و آرايشها هستند

يک قرن بعد در سالهاي 972-973 ابن هوقل بازرگاني از بغداد مناطق مختلف شهر، قصرها و صدها مسجد آن را چنين توصيف مي کند: "مساجد شهر و مناطق حومه اي آن بيرون از ديوارهاي شهر از عدد سيصد فراتر مي رود." او هيچ وقت تعداد مشابهي از مساجد را حتي در شهرهايي دو برابر بزرگتر از اين نديده بوده است. البته اين ساختمانها حتي بيشتر از جايي براي عبادت بوده اند بلکه هر کدام به عنوان مدرسه اي که رئيس درس خاص خود را مي داشته اند مورد استفاده قرار مي گرفته اند: "وقتي سخنان آن را مي شنيدم مي انديشيدم که اينان مردان خدايند، ارزشمندترين و بافضيلت ترين از همه. با وجود اين که هرکدام از آنها از کم ظرفيتي و عدم انسجام خود مطلعند، خود نيز بر اين موضوع شهادت مي دهند. واقعيت اين است که اينها اين تجارت را براي دوري گزيدن از جنگهاي مقدس و پرهيز از هر گونه خدمت نظامي در پيش گرفته اند." و اين در هر حال پايه دانشگاه بالرم بود، که تصور مي شود از نادر مراکزي بود که در اروپا با کوردوبا رقابت مي کرد و به سهم خود دانشمندان بزرگي در اختيار داشت و چندين نسل از شاعران مستعد را پرورش داد. از جمله ابن حميد، اشرافي سيراکوزي که دربار کنت راجر در پالرمو را به قصد اسپانياي کافر ترک کرد. جايي که در آنجا قصايدي خاطره انگيز از جواني خود نوشت

اين نوشته ترجمه اي از اين 2 متن است: يک و دو
کافر مسلمان را به جاي لغت ساراسن که از جمله در طول جنگهاي صليبي بوفور از سوي اروپاييان به مسلمانان اطلاق مي شد استفاده کرده ام. مطلب فوق بريده اي از مقاله اي است که در نهمين کنفرانس سالانه مرکز مطالعات قرون ميانه و آغاز رنسانس در دانشگاه ايالتي نيويورک در بينگهامتون بوسيله استنلي فاربر ارائه شده است. من آن را از {اف اس تي سي ليميتد} نقل کرده ام

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴

پزشکی در تمدن اسلامی 3

مقدمه

پزشکي چنان که امروز هست يک شبه بوجود نيامده است. بلکه محصول تلاش ميليونها نفر است که برخي را مي شناسيم و برخي را نمي شناسيم. مشعل تمدن که شامل پزشکي هم مي شده است هزاران سال پيش روشني گرفت. اين مشعل از نسلي به نسل ديگر و از کشوري به کشور ديگر دست به دست مي شده است. بسته به اين که چه کسي مسؤوليت مقدس حمل آن را برعهده داشته، زماني درخشنده تر مي شده و زماني کم فروغتر بوده است. اما هيچ وقت فرو نمرده است که اگر چنين مي شد بسيار مشکل بود دوباره تمامي آن احيا شود. در فاصله زماني بين تمدنهاي باستاني که پرآوازه ترين آنها شامل مصريها، يونانيان، روميها، ايرانيان، هنديها و چينيها مي شود تا عصر رنسانس در اروپا فاصله اي وجود داشت که عموماً "اعصار تاريک" نامگذاري مي شود. در طول اين دوره مشعل در دست غرب نبود و ميهمان فرهنگ و مردمي ديگر بود که اعراب يا مسلمانان خوانده مي شوند. واژه "اعصار تاريک" وضعيت تمدن اروپايي بين قرنهاي هفتم تا سيزدهم را منعکس مي کند اما به هيچ وجه گوياي وضعيت دنياي عرب يا امپراطوري اسلامي در آن زمان نيست که علم به درخشندگي آفتاب نيمروز فروزان بوده است. آن دوره به نحوي نامنصفانه عموماً فراموش مي شود و دور زده مي شود گويا اصلاً اتفاقي در اين دوره رخ نداده است. اين مقاله تلاشي در جهت برجسته ساختن اتفاقات مهم آن دوران و پزشکان مهمي که در آن دوران مي زيسته اند مي باشد

گسترش اسلام

در جهت فهم اين که چگونه پزشکي در قرون ميانه گسترش يافت بايد در تاريخ نگاهي به عقب بيندازيم و اتفاقات مهمي که در قرن هفتم رخ داده است را درک کنيم. در سال 570 پس از ميلاد کودکي در شهري کوچک در شبه جزيره عربستان به نام مکه به دنيا آمد که نامش محمد بود. در سال 610 او دين جديدي را با نام اسلام اعلام کرد. در سال 632 وي پس از اين که قبايل عرب را که براي انتقام و رقابت و جنگهاي داخلي متفرق بودند متحد کرد، درگذشت. با اين مردم اغلب بيسواد و بدوي وي ملتي قدرتمند ساخت که همزمان با دو امپراطوري شناخته شده زمان امپراطوريهاي ايراني و بيزانسي روبرو شدند و فاتحانه کار را پيش بردند. در زماني معادل عمر يک فرد عادي امپراطوري اسلام از اقيانوس آتلانتيک در غرب تا مرزهاي چين در شرق گسترده شد. در سال 711 تنها هشتاد سال پس از مرگ پيامبرشان، اعراب در اسپانيا به اروپا وارد شدند تا بيش از هفتصد سال در آنجا حکومت کنند. در سال 732 پاريس را تهديد کردند و در تورز و پويتر متوقف شدند. در 831 مسلمانان شمال آفريقا سيسيلي را مورد تهاجم قرار دادند و حدود 200 سال بر آن حکومت کردند. در سال 846 آنان بخش جنوبي ايتاليا را تحت کنترل گرفتند و در برابر رم قرار گرفتند. مسلمانان در ايتاليا چنان جاي پاي محکمي داشتند که پاپ ژان هشتم (872-882) عاقلانه ديد براي دو سال خراجگزار آنان باشد. در سال 869 اعراب مالتا را گرفتند. در قرن دهم اعراب از ايتاليا و اسپانيا حملات خود را از طريق گذرگاه آلپ به سوي اروپاي مرکزي گسترش دادند. در آلپ تعدادي قلعه ها و ديوارها وجود دارند که راهنمايان توريستي آنها را مربوط به حملات مسلمانان سيسيلي مي دانند. در بخش جنوبي ايتاليا و سيسيلي تمدن عظيمي برپا شد که از طريق آن و بطور عمده از طريق دانشگاه سالرنو در جنوب ايتاليا، شعاع نور دانش به اروپا منعکس شد. گسترش و پراکندگي مسلمانان در اروپا محدود به فعاليتهاي مسلمانان شمال آفريقا و اسپانيا نبود. مسلمانان تحت امپراطوري عثماني اروپا را از شرق مورد تهاجم قرار دادند. آنان بخش قابل توجهي از اروپاي ميانه را اشغال کردند و وين را دوبار، يک بار طي حکومت سليمان اول (1520-1566) و يک بار طي حکومت محمد چهارم (1648-1687) تحت محاصره گرفتند
...

پزشکي پيش از اسلام

براي درک کيفيت مشارکت اعراب در پزشکي بايستي تصويري از شرايط پزشکي پيش از آن که آنان وارد صحنه شوند را در ذهن داشته باشيم. عموماً دو عنصر براي طبابت لازم است: نيروي انساني و بيمارستانها
نيروي انساني پيش از اسلام: مراکز پزشکي در بخشهاي مختلف دنيا وجود داشتند که بعداً يا تحت کنترل اعراب قرار گرفتند يا در تماس با آنان بودند. براي مثال در سوريه پزشکي پيشرفت کرده بود و قوياً تحت تأثير تمدن بيزانسي قرار داشت که همچنين بر دستگاههاي اقتصادي و اداري تأثير گذار بود. از قرن پنجم به بعد يوناني زبان آموزش و يادگيري در سوريه بود. دانش اعراب از تمدن يوناني عمدتاً از طريق دانشمندان سوري که آن را به عربي ترجمه کردند حاصل شد. در مصر اسکندريه مرکز فرهنگي ديگري بود. اعراب از طريق دانشمندان مصري با هر دو تمدن مصري باستان و يوناني در تماس قرار گرفتند. در ايران آموزشگاه پزشکي در شهري به نام جندي شاپور قرار داشت که در آن پزشکي در سطح بالايي توسعه يافته بود. خلفاي عباسي طي قرن هشتم پزشکان ايراني را براي ترجمه منابع پزشکي آن برانگيختند تا مراکز پزشکي در بغداد بوجود آورند و بيمارستان تازه تأسيس را اداره کنند. با گسترش بيشتر به سمت شرق، اعراب از طريق تماس با هند و چين نظريات و روشهايي نه تنها درباره پزشکي که درباره رياضيات شيمي فلسفه و غيره با خود آوردند
بيمارستانها پيش از اسلام: بيمارستانها به شکلي که امروز آنها را مي شناسيم شايد وجود نداشتند. در واقع جاهايي بود که بيماران در آن مقيم مي شدند اما اينها يا معابدي بودند يا ضمايمي از معابدي بودند که بوسيله راهبان اداره مي شدند. باور بر اين بود که خدايان نقشي عمده در هنر درمان ايفا مي کنند. به عنوان مثال الهه توکريس سمبل مصري باروري بود و محافظ زنان حامله و زائو بود. او به صورت اسب آبي ايستاده اي نمايش داده مي شد که هيروگليف را به عنوان سمبلي از حفاظت را در يک پنجه خود و علامت زندگي را در پنجه ديگر نگه داشته بود. اشکال کوچکي از توکريس به عنوان طلسم مرسوم بودند. در آن روزگاران محرابها، نمازگزاران، بي حرکتي و هيپنوتيزم بخشهايي از اقدامات درماني بودند

خصوصيات مشخص کننده بيمارستانها در تمدن اسلامي

طي تمدن اسلامي بيمارستانها گسترش فراواني يافتند و خصوصيات ويژه اي پيدا کردند
الف. سکولار: بيمارستانها در خدمت تمامي مردم از هر رنگ و مذهب و پيش زمينه ديگري بودند. آنها به جاي کليسا، بوسيله دولت اداره مي شدند و مديران آنها عموماً پزشکاني بودند که بوسيله افرادي که هيچ رنگ ديني نداشتند کمک مي شدند. در بيمارستانها پزشکان با عقايد مختلف با يک هدف با يکديگر کار مي کردند: بهبود و سلامت بيماران
ب. بخشهاي مجزا: بيماران از جنسيتهاي متفاوت در بخشهاي جداگانه قرار مي گرفتند. همچنين بيماران با بيماريهاي متفاوت به خصوص آنها که عفوني بودند در بخشهاي متفاوت جا داده مي شدند
ج. پرستاران مجزا: پرستاران مرد عهده دار مراقبت بيماران مرد و پرستاران زنان عهده دار مراقبت بيمارن زن بودند
د. حمامها و منابع آب: نمازهاي پنجگانه ستون مهم اسلام است. بيمار يا سالم يک اجبار اسلامي است. البته عملکرد فيزيکي وابسته به سلامت فرد است و فرد مي تواند حتي در حالي که در رختخواب دراز کشيده است نماز بخواند. پيش از نماز اگر ممکن باشد شستن صورت، سر، دستها و پاها بايد انجام شود. براي وضعيتهاي خاصي حمام گرفتن الزامي است. بنابراين اين بيمارستانها براي بيماران و کارکنان منابع فراوان آب و تجهيزات لازم براي استحمام را فراهم مي کردند
ه. پزشکان: تنها پزشکان آزموده شده از لحاظ قانوني براي طبابت اجازه داشتند. در سال 931 خليفه المقتدر از سلسله عباسي، به رئيس پزشک درباري سينان بن تبت دستور داد 860 پزشک بغداد را بيازمايد و تنها آنها که مورد قبول بودند را براي طبابت اجازه نامه طبابت دهد. همتاي ابن تبت، ابو عثمان مي گويد که به ابن يعقوب دستور رسيد همين کار را در دمشق مکه و مدينه انجام دهد. دو شهر اخير به علت صدها هزار زائري که هر سال به زيارت مي آمدند نياز به چنين اقدامي داشتند. اين اقدام در جهت ممانعت از سودجويي از اين زائران و جلوگيري زا گسترش بيماريها بين آنان انجام شد
و. به عنوان مدارس پزشکي: بيمارستانها تنها جايي براي درمان بيماران نبودند بلکه جايي براي آموزش دانشجويان پزشکي، تبادل اطلاعات پزشکي و گسترش پزشکي به عنوان يک کل بودند. در ضميمه به بيمارستانهاي اصلي، کتابخانه هاي گرانقيمتي وجود داشتند که تازه ترين کتابها، رسالات و گزارشهاي مجامع و سخنرانيها را در خود جاي داده بودند. و در کنار اينها امکانات اقامتي دانشجويان و کارمندان قرار داشتند
ز. ثبت صحيح وضعيت بيماران: براي اولين بار در تاريخ بيمارستانها، گزارش بيماران و مراقبتهاي پزشکي آنان را ثبت و حفظ مي کردند
ح. داروسازي: در طول عصر اسلامي، دانش و حرفه داروسازي به درجه و سطح متمايزي از گسترش و توسعه رسيد. حوزه مواد پزشکي عربي بسيار غني شد و داروها و ترکيبات جديد معرفي شدند زيرا مسلمانان تقريباً با تمامي دنياي شناخته شده زمان خود چه از طريق کنترل مستقيم و چه از طريق تجارت در ارتباط بودند. کشتيهاي آنان به چين و فيليپين مي رفتند و قافله هاي آنان با آفريقاي سياه، اروپا و آسيا به بازرگاني مشغول بود. شيمي به علمي پيشرفته تبديل شد و ابزارهاي لازم و نياز به حرفه اي جديد به نام داروسازي پيدا شد.(زير نويس را ببينيد
بدين ترتيب بيمارستانهاي مرکزي عربي الگوهايي براي ساخته شدن بيمارستانهايي که بعداً در اروپا ساخته شدند بودند. آنها به مثابه مدارس پزشکي بودند که آنان که در جستجوي دانش پيشرفته پزشکي از شرق و غرب بودند در آن حضور مي يافتند

اين نوشته ترجمه بخشي از اين متن است. از اين متن پيش از اين، بخشي را که درباره ابوالقاسم الزهراوي بود قبلاً ترجمه کرده بودم. بخشهاي ديگري از آن را در آينده ترجمه خواهم کرد. در بخش اخير قسمتي از متن را حذف کرده ام
داستانها و برداشتهاي قرون وسطايي اروپاييان را درباره کيمياگري با کارها و دستاوردهاي علمي مسلمانان از قبيل کشف اسيد سولفوريک و الکل و تهيه و کاربرد ترکيبات گوناگون دارويي و غيره مقايسه کنيد. کيمياگري را رد نمي کنم از جهاتي حتماً قابل توجه است. فقط لحظاتي چگونگي برخورد با اين عرصه عمومي تجربي را در دو سوي عالم تجسم کنيم و کنار هم قرار دهيم. گويا همين برخوردهاي ذهني گرايانه و فلسفي مأبانه و داستان پردازانه که امروز در بسياري عرصه ها با آن هم پيمانيم درست برعکس امروز در غرب وجهه عمده توجه عمومي بوده است. و برعکس رويکرد مستند و علمي و تجربه گرا که امروز روش عمده کار غربي شده در قرون وسطي در نزد ما مقبوليت و شيوع بيشتري داشته است

مغولهای هندوستان 3

نظريه سياسي در حکومت اکبر

در تمامي دوره حکومت بابور، همايون و اکبر اختلاف نظرهاي قابل ملاحظه اي درباره طبيعت سلطنت و جايگاه آن در جامعه اسلامي وجود داشت. بسياري از دانشمندان مسلمان در دوره بابور و اکبر بر اين باور بودند که پادشاهان هندي اساساً غيراسلامي بوده اند. قسمت اصلي مشکل اينجا بود که هيچ يک از پادشاهان مهاجم بوسيله خليفه تأييد نشده بودند ولي در عوض بصورت خودانگيخته عمل مي کرده اند. با اين حال اکثريت دانشمندان مسلمان بر اين باور بودند که شاه بصورتي الهي بوسيله خداوند در خدمت انسانيت عمل مي کند و سلطنت هندي يا پادشاه مغول در جايگاه خليفه عمل مي کند. نظريه پردازان سياسي و دانشمندان اسلامي که در اطراف اکبر جمع شده بودند عميقاً تحت تأثير اسلام شيعه قرار داشتند. آنها عمدتاً بر اين باور شيعه اذعان داشتند که خداوند نوري الهي خلق کرده است که در يک فرد از نسلي به نسل ديگر منتقل مي شود و اين فرد به عنوان امام شناخته مي شود. نظريه پرداز اصلي حکومت اکبر ابوالفضل بود که در سال 1574 به دربار اکبر پيوست که يکي از بزرگترين نظريه پردازان سياسي تاريخ اسلام در نظر گرفته مي شود. او معتقد بود امامت در جهان در شکل حاکمان عادل و منصف وجود دارد. امام در شکل حاکم عادل، آگاهي غيبي از خداوند دارد و از گناه آزاد است و بطور اوليه مسؤول هدايت روحاني انسانيت است. اين نظريه تا حدود مشخصي، نسبت به شريعت يا قانون اسلامي و علماي مسلماني که آن را تفسير مي کنند، به پادشاه موقعيتي عاليتر و مسلط مي دهد. نيازي به گفتن نيست که دانشمندان اسلامي ارتودوکس به تلخي با اين نظريه سياسي مخالفت کردند و در عوض همراهي نزديک بين علما يا دانشمندان ديني و فقهي اسلامي و سلطان يا پادشاه را مورد حمايت قرار دادند. ابوالفضل همچنين عميقاً تحت تأثير فلسفه افلاطوني که بوسيله فيلسوفان مسلمان دست به دست شده بود قرار داشت. بخصوص وي در باره مفهوم افلاطوني "فيلسوف - شاه" بحث مي کرد که با قدرت فضيلت استعداد، هوشمندي و دانسته هايش شايسته است از سوي ديگران مورد تبعيت قرار گيرد. او اکبر را به عنوان تجسم کامل فيلسوف - شاه مي ديد. از منظري اسلامي حکومت اکبر بر اصل صلاح کل يا مداراي فراگير ساخته شده بود. در اداره حکومت تمامي اديان به يک اندازه تحمل مي شدند و بدين ترتيب جزيه و ماليات زيارت حذف شد. در تئوري حکومتي اکبر وظيفه حاکم اين بود که براي تمامي مردم تحت حاکميت خود عدل را تضمين کند بدون آن که دين آنها را مدنظر قرار دهد

دين الهي

اکبر نظريه ابوالفضل را مبني بر اين که وي رهبر روحاني مردمش است بسيار جدي گرفت و زمان و منابع فراواني را براي يافتن حقيت مشترک اديان متعدد تحت حاکميت خود صرف کرد. و از اين منظر او دين جديدي را که آن را "دين الهي" مي خواند بوجود آورد و گسترش داد. آنچنان که مسلمانان معتقدند، بر اساس اين باور که هر ديني محتوي اين حقيقت اساسي است که خداوند يگانه است، اکبر در جستجوي ابعاد متحد کننده تمامي اديان برآمد. او در واقع اين طرح را بسيار پيشتر از آن که دين الهي را مطرح کند آغاز کرده بود. و در اين جهت مجموعه اي از مباحثات را بين نمايندگان مذاهب گوناگون که شامل مسيحيت کاتوليک، هندوئيسم، زرتشتي و يهوديت مي شد در دربار خود برگزار نمود. البته او تعدادي از علماي اسلامي را نيز در مباحثات شرکت داد. اما به علت رويکرد و رفتار دور از مداراي شرکت کنندگان مسيحي مباحثات به خوبي پيش نرفتند. اينان به جاي بحث کردن درباره تشکيل يک دين جهاني در صدد مسيحي کردن اکبر بودند.
اکبر فردي ديندار و آنچنان که خود مي گفت يک مسلمان راستين بود و جنبه هايي از اعتقاداتش به خصوص از اسلام شيعي برخاسته بودند. دين الهي، ديني که اديان جهان را در قالب دين واحد بازسازي کند، چنان که وي طراحي کرده بود عمدتاً بر اسلام بنيان يافته بود. همچون اسلام عقل مدار بود و تحت تسلط يک نظريه عمومي فراگير قرار داشت؛ توحيد. خدا يکتاست. اکبر همچنين در دين جديد خود نظريه وحدت الوجود (يگانگي حقيقت) را به عنوان نظريه مرکزي ديني ارتقا داد. جهان به عنوان يک صنع الهي موجوديتي واحد و متحد دارد که يگانگي و اتحاد خالق خويش را باز مي تاباند. در نهايت اين که وي کاملاً تحت تأثير ايده اسلامي مرد کامل که در قالب زندگي پيامبر يا امامت شيعه متبلور مي شد قرار داشت. کمتر شکي وجود دارد که اکبر نظر ابوالفضل مبني بر اين که وي نور الهي و مرد کامل است را قبول داشته است. او عنوان "برملاسازنده عالم درون و شرح دهنده حقيقت" را براي خود برگزيده بود که نقش وي را به عنوان ناشر دانش غيبي درباره خداوند و ترويج دهنده جهاني نور اين دانش شرح مي دهد. با اين حال علاوه بر اسلام دين الهي جنبه هايي از يهوديت، زرتشتي و هندوئيسم را نيز در بر داشت. دين الهي از يهوديسم ملاحظه و توجه به تمامي عناصر زندگي را قرض گرفته بود و از زرتشتي عبادت خورشيد، به خصوص نظريه پادشاهي الهي را بدست آورده بود. اين بدعت اخير عميقاً علما را برآشفت. آنان اين نظر را به عنوان کفري محرز در نظر مي گرفتند. با اين حال نظريه پادشاهي الهي در تمامي تاريخ امپراطوري مغول دوام مي آورد

فاتح پور سيرکي

نزديکترين و محبوبترين راهنماي مذهبي اکبر يک عارف اسلامي صوفي به نام شيخ سليم کشتي بود. تولد جهانگير پس از اين که سالها اکبر پسر و وارثي نداشت به نظر مي رسد يکي از پيشگوييهاي سليم کشتي را به واقعيت تبديل کرده باشد. در تشکر از راهنماي مذهبي سابق خود و خداوند، اکبر ساختمان چيزي را که به عنوان "شهر کامل" پرورده بود آغاز کرد، شهري که قدرت امپراطوريش را نشان دهد، نماينده پيام خداوند به انسانيت باشد و نظم و هماهنگي کامل را تضمين کند. و بالاتر از همه اينها نمايانده اسلام باشد. او شهر جديد خود فاتح پور سيرکي را در 1578 به اتمام ذساند. شهر مشتمل بر يک مسجد، يک قصر، يک باغ بزرگ و مسرفانه، تالار عبادتي براي دين الهي و در نهايت مقبره اي براي شيخ سليم کشتي در خود مسجد بزرگ مي شد. شهر مدتي به عنوان پايتخت و دربار مسرفانه اکبر مورد استفاده قرار گرفت. با اين وجود شهر از منابع آب دور بود و "شهر کامل" و "نمونه کامل اسلام" براي هميشه مدتي پس از مرگ اکبر متروکه شد

این نوشته ترجمه ای از این متن است. بخش ابتدایی آن را قبلاً ترجمه کرده بودم

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴

امپراطوری عثمانی 5

سليمان سازنده بزرگ

سليمان جهت تبديل کردن استانبول به مرکز تمدن اسلامي اقدام کرد. او مجموعه از طرحهاي ساخت و ساز را در دستور کار قرار داد از جمله پلها، مساجد و قصرها که با بزرگترين طرحهاي ساختمان سازي جهان در آن قرن رقابت مي کرد. بزرگترين و درخشانترين معمار تاريخ بشري، سينان در خدمت وي بود. مساجدي که بوسيله سينان ساخته شدند به عنوان بزرگترين دستاوردهاي معماري اسلام و شايد جهان در نظر گرفته مي شوند. اين بناها تنها غولهايي هيبتناک نيستند بلکه ذکاوتي منحصر به فرد را در تقابل با مشکلات مهندسي تقريباً لاينحل نيز به نمايش مي گذارند. سليمان پرورش دهنده بزرگ هنرها بود و يکي از بزرگترين شاعران اسلام به شمار مي رود. تحت حاکميت سليمان، استانبول مرکز هنرهاي بصري موسيقي نويسندگي و فلسفه در جهان اسلام شد. اين شکوفايي فرهنگي در طي حکومت سليمان، سازنده ترين دوران تاريخ عثماني به شمار مي رود. تقريباً تمامي اشکال فرهنگي که ما آنها را وابسته به عثمانيان مي دانيم از اين زمان نشأت مي گيرند

در هر حال چه از جانب تاريخ نگاران اسلامي و چه از جانب غربيها به عنوان نقطه اوج فرهنگ و تاريخ عثماني در نظر گرفته مي شود. در حالي که فرهنگ عثماني طي حکومت سليم دوم، فرزند سليمان شکوفا مي شود قدرت حاکميت در عرصه داخلي و خارجي به نحو ملموسي رو به ضعف مي رود. تاريخنگاران مسلمان بر اين باورند که اين ضعف نتيجه دو عامل بود: کاهش نظارت سلطان بر کارکردهاي دولت و فساد آن، و کاهش توجه دولت به نظرات عموم مردم. مورخان غربي مطمئن نيستند اين ضعف را پس از مرگ سليمان چگونه توضيح دهند. يک فاکتور عمده به نظر مي رسد سلاطين ناآشنا و گاه ديوانه واري که طي قرن هفدهم به حکومت رسيدند باشد. وقتي عثمانيان قتل تمامي رقيبان تخت شاهانه را کنار گذاشتند شروع به زنداني کردن انان کردند. بدين ترتيب اغلب سلطنت به کساني مي رسيد که براي دهه ها در زندان بوده اند و در نتيجه جبراني براي اين کمبود وجود نداشت. اين خود به رشد قدرت بوروکراسي و فساد ناشي از آن منجر شد. اين نظر تناقضي اساسي با نظريه اسلامي درباره تاريخ عثماني ندارد. براساس يک سنت غربي ضعف امپراطوري عثماني همچنين به عنوان نتيجه اي از توسعه دائمي قدرتهاي اروپايي تلقي مي شود. تعيين اين که اين عامل در ضعف عثمانيان در قرنهاي هفدهم و هجدهم چقدر نقشي مستقيم داشته است مشکل است اما بي شک در آخرين قرن دوره عثماني (نوزدهم) عامل تاريخي اساسي در پسرفت عثماني توسعه قوياً مهاجم قدرتهاي استعماري اروپايي بوده است. دليلش هر چه بوده باشد امپراطوري عثماني تغيير کيفي کند خود را از دوره حاکميت سليم دوم فرزند سليمان شروع کرد

برخي تاريخ نگاران سليم دوم (1566-1574) فرزند سليمان اول را براي انحطاط امپراطوري عثماني متهم مي کنند. روشن است که وي اولين سلطان بي علاقه در بين عثمانيان بوده است. سليم در حالي که معتاد الکل و خواهشهاي جنسي بود و در تاريخ اسلامي با عنوان مست شناخته مي شود تقريباً به طور کامل از تصميم گيري و اداره حکومت عثماني کناره گرفته بود. در واقع روند عدم مشارکت سلطان در دولت با سليمان شروع شده بود. او در اواخر عمرش تبديل به شخصيتي بي علاقه، خسته و شکسته از اعدام دو فرزند دلخواهش شده و خود را در قصر بزرگ توپکاپي خود منزوي کرده بود و حاکميت دولت را به وزير اعظمش سپرده بود. اين الگويي بود که پسرش از آن تبعيت کرد. به علاوه سليمان با پسرش سليم سنتي رايج را در ميان سلاطين عثماني کنار گذاشت که عبارت از تربيت فرزند به عنوان يک سلطان بود. معمولاً انتظار مي رفت پسران سلطان در آموزشهاي دولتي و نظامي و اردوها شرکت کنند تا از طريق اين تنها دوره يادگيري خود را براي شرايط لازم در سلطنت آماده سازند. سليمان اين رفتار را با فرزندان بزرگتر خود، به خصوص مصطفي بجا آورد. اما مصطفي و بايزيد به او خيانت کردند. در حالي که سليم زندگي محدودي را در حرم قصر توپکاپي مي گذراند. او در امور دولتي يا نظامي آموزش نديده بود بنابراين دليل کمي برايش وجود داشت که در اين گونه مسائل علاقه اي نشان دهد. سليم دوم تنها هشت سال حکومت کرد اما براي حکومت عثماني در دو قرن بعدي سابقه و سنتي به جا گذاشت که اين امپراطوري عظيم، خلافت بزرگي که همچون شير در برابر توسعه تجاري نظامي پيشرونده اروپا ايستاده بود به آهستگي در زير فشار اروپايي خمود

در آغاز قرن هفدهم امپراطوري عثماني هنوز قدرتمندترين حکومت جهاني چه از بابت ثروت و چه از جهت قابليتهاي نظامي بود. با اين وجود سبک شخصي اداره حکومت که بين سلاطين قبلي پرورش يافته بود بطور کامل از بين رفته بود. به جاي اداره سلطنتي، بوروکراسي نقش اصلي را بازي مي کرد. جنگ قدرت بين عناصر مختلف بوروکراسي؛ وزير بزرگ، ديوان يا دادگاه عالي، و به خصوص از بعد نظامي افسران نظامي ترک منجر به تغييرات مداوم در قدرت اداره کننده حکومت مي شد. تاريخ نگاران مسلمان اشاره کرده اند که رشد قدرت بوروکراتيک و بي علاقگي سلاطين منجر به ظهور فساد و قدرتهاي تخريبگر منطقه اي که حمايت مردمي را مي فرسود شد. تاريخ نگاران غربي ضعف داخلي در دستگاه بوروکراتيک و همراهي آن با افزايش کارايي نظامي قدرتهاي اروپايي به عنوان دلايل اصلي انحطاط امپراطوري مي دانند. در هر حال انحطاط عثمانيان امري افتان و خيزان بود که بيش از دو قرن به طول انجاميد. امپراطوري تا زمان جنگ جهاني اول برپا بود تا اين که در اين نقطه در نهايت بوسيله قدرتهاي اروپايي از نقشه ها پاک شد

شايد مشخصترين بدعت در اداره سلطاني حکومت حفظ برادران سلطان بود. در حالي که چگونگي جانشيني سلطاني به سختي بين تاريخ نگاران اسلامي و غربي مورد بحث است، روشن است که عثمانيان بر اين باور بودند که سلطان بطور اوليه بوسيله خواست الهي و غيبي انتخاب مي شود. براساس چيزي که برخي تاريخنگاران معتقدند تمامي اعضاي خانواده سلطنتي ادعايي يکسان درباره تخت شاهي داشتند. و اين رفتار عثمانيان را در به قتل رساندن برادران سلطان يا فرزندانشان توضيح مي دهد. هدف از اين رفتار پيشگيري يا سرکوب شورشها يا ادعاهاي رقيب درباره تخت شاهانه بوده است. در اواخر قرن شانزدهم سلاطين عثماني در حاي که هنوز به وفاداري فرزندان اعتماد نداشتند، اين رفتار را کنار گذاشتند. بنابريان برادران سلطان در حرم قصر محبوس مي شدند. اينان هر چند زندگي مجللي داشتند ولي مجبور بودند در اتاقهايي کوچک و اغلب در شرايطي محدود به سر برند. سلطان با منع فرزندان آنها از مشارکت در امور دولتي و نظامي، آموزش اداري و نظامي فرزندانشان را نيز تحريم مي کرد. هم در تاريخ اسلامي و هم در تاريخ غربي اين ضعف در سلطنت اين موضوع يکي از دلايل اصلي پسرفت در نظر گرفته شده است

با کاهش سهم خانواده سلطنتي در امور کشوري قدرت بايستي به جاي ديگري منتقل مي شد. اين قدرت به نحوي اساسي به افسران برجسته ترک، بازوي نظامي دولت منتقل شد. در طي قرن هفدهم افسران نظامي به آهستگي بر مناصب نظامي و اداري دولت تسلط يافتند و اين مناصب را از طريق رشوه دادن به مأموران دولتي، به فرزندانشان انتقال مي دادند. در نتيجه اين رفتار به زودي حکومت عثماني بوسيله يک طبقه فئودال نظامي اداره مي شد. در دوران عثمانيان پيشين مناصب دولتي تنها براساس لياقت افراد تخصيص مي يافت. پس از قرن شانزدهم مناصب بطور گسترده اي از طريق وراثت اختصاص مي يافتند. کيفيت دستگاه اداري و بوروکراسي به نحو ملموسي دچار ضعف شد

اين نوشته ترجمه اي از اين سه متن است: يک و دو و سه

جنگ صلیبی اول 5

ساير صليبيون

چند لشکر صليبي ديگر در سال 1096 به حرکت در آمدند. آن که خيلي زودتر از ديگران حرکت خود را شروع کرد بوسيله کنت هوگ از ورمندوا، برادر شاه فرانسه رهبري مي شد. وي وقتي حرکت خود را شروع کرد نامه متکبرانه اي به امپراطور آلکسيوس فرستاد که طي آن حرکت خود را اعلام کرده و پذيرايي مناسبي از جانب او خواست. هوگ از طريق ايتاليا پايين آمد و پرچم ويژه سنت پيتر را از خود پاپ در لوکا تحويل گرفت. به سمت باري پيش رفت و در آنجا در ماه سپتامبر از آدرياتيک گذشت. بسياري از سپاهش بوسيله يک طوفان پراکنده شدند. هوگ نجات يافت و در کنف حمايت برادرزاده آلکسيوس، جان کامننوس قرار گرفت. وي با منابع غذايي و پوشاک براي کمک به بازماندگان و فرستادن تحت حمايت آنان به کنستانتينوپل فرستاده شده بود.
رابرت کنت فلاندر نيز از راه ايتاليا به صليبيون پيوست. وي بوسيله دوک رابرت از نورماندي (يکي از پسران ويليام فاتح و عموزاده کنت رابرت) و کنت استفان از بلوا (عموزاده ناتني دختر فاتح، آدله) همراهي مي شد. پس از کلرمونت يکي از اولين نامه هاي پاپ اوربان براي فلمينگ نوشته شده بود، بنابراين پاسخ اينجا متعجب کننده نبود. رابرت از فلاندر نمونه خوبي از بارونهايي بود که عمدتاً به خاطر شوق مذهبي راهي جنبش صليبي شدند. رابرت از نورماندي نورماندي را به گرو در اختيار ويليام دوم از انگليس گذاشت تا بتواند هزينه مشارکت صليبي خود را تأمين کند. سپاهيان اغلب اهل فلاندر بودند و لردهاي نورمن چندان در قيد تبعيت از دوک خود نبوده و علاقه اي به همراهي وي نداشتند. فلاندريها از رم به مونته کاسينو رفتند تا صومعه سنت بنديکت را زيارت کنند و سپس به باري رفتند. رابرت از نورماندي و استفان از بلوا تصميم گرفتند تا تمام شدن زمستان صبر کنند زيرا در زمستان آدرياتيک رهگذر خطرناکي بود. با اين وجود رابرت از فلاندر بدون حادثه اي عبور کرد. رابرت از نورماندي و استفان بهار آينده او را دنبال کردند. سپاه در 5 آوريل به کشتي نشست اما دچار فاجعه شد. يکي از کشتيهاي بزرگتر در برابر چشمان ساحل نشينان در هم شکست. حدود چهارصد نفر به اضافه اسبها، منابع و پول از دست رفتند. بسياري از زائران در اين نقطه تصميم گرفتند به خانه بازگردند. بقيه به سلامت گذشتند و بدون درگير شدن با بوميان محلي خود را به سرزمينهاي بيزانس رساندند. سپاه فلاندري در 14 ماه مه 1097 به کونستانتينوپل وارد شدند. حال تمامي صليبيون در کونستانتينوپل جمع شده بودند. برخي از زمستان گذشته انجا بودند و براي راهي جنگ شدن بي تابي مي کردند. علاوه بر اين روابط بين لاتينها و يونانيان در کشش قرار گرفته بود

آلکسيوس کامننوس

امپراطور يوناني آن زمان آلکسيوس کامننوس يکي از بزرگترين امپراطوران بيزانس بود. او مؤسس سلسله کامنني بود که پس از جنگ داخلي و شکستي وحشتناک در منزيکرت به قدرت رسيده بود. او بود که برخي از بقاياي امپراطوري را در آسياي صغير حفظ کرد. آلکسيوس بود که بر عليه نورمنها جنگيد. و آلکسيوس بود که نامه اي به اسقف رم نوشت و درخواست ارسال سرباز به کونستانتينوپل براي کمک در جنگ بر عليه ترکها را نمود. تا آغاز جنگ صليبي اول موقعيت امپراطوري نسبتاً تثبيت شده بود. او امپراطوري را دوباره بر بنيانهاي مستحکم اقتصادي تحکيم کرد و با اعتماد به نفسي منطقي اين توانايي را داشت که در آينده قسمتهايي از آسياي صغير را بازپس گيرد. او سپاه خوبي داست و سياستمداري منعطف بود. او موقعيت ترکها و رقيبانشان را درک مي کرد. در واقع به نظر مي رسيد همه چيز در نهايت آماده بود تا امپراطور از موضع تدافعي به وضعيتي تهاجمي سير کند. جنگجويان فرانسوي که از سوي پاپ فرستاده شده بودند البته پذيراي وحشياني که از غرب آمده بودند نيز بودند. اما امپراطور بطور جدي درگير در وضعيتي نااميد شده بود

تعارض بين امپراطور و صليبيون

اولين برخورد آلکسيوس با سپاهيان عادي جنگ صليبي اول، با هوگ از ورمندوا پسر جوانتر شاه فرانسوي پيش آمد. او آدرياتيک را از راه باري پشت سر گذاشت و ناوگان کوچکش در طوفان آسيب ديد. امپراطور مجبور بود دسته اي حفاظتي براي آوردن بازماندگان به پايتخت به محل بفرستد. بدنبال هوگ، گادفري از بولون که در دسامبر وارد شد از راه رسيد. گادفري و آلکسيوس به زودي با يکديگر مشکل پيدا کردند. بخشي از مشکل ناشي از رفتار بد مردان گادفري بود که باعث منازعاتي در بازار و خيابان مي شد. يونانيان و فرانسويان نسبت به يکديگر بدبين شدند. مردان پيتر زاهد مدت زماني قبل از اين مسير گذشته بودند و خاطره خوشي باقي نگذاشته بودند. بايستي گفت مردان گادفري هم به بهبود اوضاع کمک نکردند. آنان متکبر و خواهان بودند و نمي فهميدند چرا يونانيان تمامي شهر را به ايشان وانمي گذارند. ارتباط بين رهبران بهتر از اين نبود. آلکسيوس صليبيون را چيزي شبيه مزدوران يا حداقل مرداني که براي خدمت به او در راه آرمان رهاسازي سرزمينهاي بيزانسي آمده بودند مي ديد. اما او با اين لاتينها به خوبي آشنا بود و مي دانست آنها علاقه مند خواهند بود فتوحات خود را براي خود حفظ کنند. بنابراين او کوشيد بر پيماني وفاداري اصرار ورزد. طبق اين پيمان صليبيون سوگند خواهند خورد هر سرزمين بيزانسي که بوسيله آنان آزاد شود حتي اگر دهه ها قبل از دست رفته باشد به امپراطور بازگردانده خواهد شد. گادفري هيچ تصميمي براي چنين سوگند خوردني نداشت

روابط بدتر مي شود

در حالي که ساير سپاهيان صليبي وارد مي شدند _بوموند، ريموند و ديگران_ قضيه سوگند بيشتر و بيشتر آزار دهنده مي شد. برخي از جمله نورمنها به هيچ وجه مصالحه نمي کردند. از سوي ديگر ريموند از تولوز حداقل براي مذاکره بر سر اين موضوع علاقه مند بود. بنابراين آلکسيوس در عوض مي بايست با هر شاهزاده متناسب با مشخصات و نيازهاي خاص خودشان برخورد مي کرد. در جاي خود، لااقل برخي از رهبران غربي فهميدند بايستي از حمايت بيزانسيها برخوردار باشند در غير اين صورت شانس بسيار کمي براي گذر از آناتولي خواهند داشت و اين خود خيلي کمتر از تمام راهي است که بايد تا اورشليم بپيمايند. اما آنها نمي خواستند پيشاپيش فتوحات بالقوه خود را از دست بدهند بنابراين آنها نياز يونانيان را با نيازي مضاعف پاسخ دادند. در تمامي اين مدت سپاهيان صليبي خارج از ديوارهاي کونستانتينوپل اردو زده بودند و بوميان منطقه را کمي بيشتر از حد آشفته مي کردند. در حالي که همه شان پول براي هزينه کردن نيازهايشان نداشتند، بسياري از آنها در اين انديشه بودند که يونانيان قيمتهايي ناعادلانه بر آنها تحميل مي کنند. شورشها بيش از يک بار به وقع پيوستند. امپراطور حکم صادر کرد که غربيها تنها با تعداد اندک و تحت حفاظت دسته هاي نگهبان مي توانند وارد شهر شوند. در حالي که هفته ها مي گذشت آلکسيوس شروع به جستجو براي راهي کرد که اين صليبيون را از دست و پاي خود جمع کند قبل از اين که خود خطري جدي براي شهرش شوند. در نهايت او نسبت به چيزي که اول قصد داشت مجبور به کوتاه آمدن شد تا حداقل فشار را از شهر بردارد. اوضاع در حال ترسناک شدن بود. در يک حادثه مشهور تانکرد در گرماگرم يک بحث، حقيقتاً با پسر امپراطور درگير شد. در حالي که همگي عصبي شده بودند مطمئن ترين چيز انتقال صليبيون به بوسپروس بود

فتح نيشيا

در حدود اواخر آوريل صليبيون در گروههاي مختلف شهر را ترک کردند. اولين ايستگاه عمده آنها نيشيا بود؛ پايتخت خليج ارسلان. پس از يک محاصره کوتاه شهر سقوط کرد. ابتدا بيزانسيها وارد شدند و پرچمشان را برافراشتند و به صليبيون اجازه ندادند شهر را غارت کنند. از جايي که غارت کردن منبع عمده درآمد بوده، اين جنگ صليبي بسيار پر مخارج بود و غارت کردن يک شهر اقدامي سنتي بود، غربيها دليل ديگري براي رنجيدن از خيانت يونانيان پيدا کردند. اختلاف نظرات بسيار مشخص بودند، در واقع صليبيون در ماه ژوئن بدون کمک يونانيان تنها با همراهي راهنماياني اندک نيشيا را ترک کردند. آنان به سمت داخل ترکيه جايي که با عنوان انطاکيه شناخته مي شد حرکت کردند. به نظر مي رسيد خليج ارسلان درصدد تلافي کردن از دست دادن شهرش بود. زودتر از چيزي که صليبيون انتظار داشتند خليج ارسلان جنگي را در نزديکي شهر کوچک دوريليوم در شمال آناتولي پيشنهاد کرد. پس از جنگي يک روزه، با توجه به اين که صليبيون بسيار پرشمارتر بودند ترکها شکست خوردند

اين نوشته ترجمه اي از اين پنج متن است: يک و دو و سه و چهار و پنج

جنگ صلیبی اول 4

گادفري از بولون

شايد مشهورترين رهبر در جنگ صليبي اول گادفري کنت بولون و مارگراو آنتورپ باشد. گادفري اشرافي نسبتاً مهمي در شمال فرانسه بود که از ميراث افتخارآميز انتساب مستقيم به شارلمانها برخوردار بود. با وجود اينها گادفري چندان ندرخشيد و مجبور شد براي مخارج لشکرکشي خود بيساري از املاک خود را در گرو بگذارد. ما واقعاً نمي دانيم چرا دست به چنين اقدامي زده است. بعداً تاريخ نگاران او را با عنوان دينداري و اعتقاد مذهبي به شهرت رساندند اما شواهدي معاصر براي اين ادعا وجود ندارد. در بين کساني که گادفري را همراه کردند برادر جوانترش بالدوين از بولون بود. گادفري برادر بزرگتري به نام اوستاش داشت که او هم از صليبيون بود اما مشخص نيست که در همراهي با گادفري بوده است. شماري از ساير اشرافهاي شمالي نيز در ميان نيروهاي گادفري وجود داشتند اما با داشتن لقب دوک گادفري به عنوان رهبر انتخاب شده بود. سپاه حدود ميانه اوت 1096 از مسير راين - دانوب حرکت کرد. وقتي وي به مرز مجارستان رسيد شاه کولومان در حالي که هنوز نگران وارد شدن يک سپاه صليبي ديگر از غرب بود، گادفري را براي سه هفته معطل کرد. گادفري همان مسير گاتشالک ولکمر و کنت اميکو را پيموده بود. صلبيبون از اين که به ايشان شک شده بود ناراحت بودند و شاه و کنت شخصاً چندين بار با هم بحث کردند. گادفري داوطلبانه برادرش را به عنوان گروگاني که رفتار مناسب صليبيون را تضمين مي کرد در اختيار شاه قرار داد. بالدوين از اين بابت چندان شاد نبود اما با کراهت قبول کرد. سپاه با همراهي قواي نگهبان قدرتمندي در مجارستان پيش رفت اما اتفاقي رخ نداد و بالدوين در مرز امپراطوري بيزانس بازگردانده شد. بلگراد هنوز از قبول آنها امتناع مي کرد پس سپاه به سوي نيش حرکت کرد. در آنجا بازار خوبي در اختيار آنها قرار گرفت. از آنجا آنها به صوفيه و فيليپوپوليس رفتند. وقتي گادفري متوجه شد هوگ از شمپان بوسيله امپراطور بيزانس زنداني شده است وضعيت ملتهب شد. اما با ورود سپاه به کونستانتينوپول درست پيش از کريسمس 1096 اوضاع مرتب شد

بوموند از تارنتوم

هرچند يک اشرافي از جنوب ايتاليا در مقياس يک فرانسوي چون گادفري و ديگران کوچک و کم اهميت به نظر مي رسيد اما بوموند از آن دسته نورمنهايي بود که يک نسل قبل تمامي سيسيلي و جنوب ايتاليا را اشغال کرده بودند. او پسر بزرگتر رابرت گيس کارد بود که پدرش را در تهاجماتي به سرزمينهاي بيزانسي در دهه 1080 همراهي مي کرد. بوموند زماني خبر جنگ صليبي را شنيد که شهر آمالفي را تحت محاصره گرفته بود. او بلافاصله براي گرفتن صليب حرکت کرد. بسياري از مردانش در اين حرکت از او تبعيت کردند و بنابراين بايستي محاصره برچيده شده باشد. مانند گادفري گروهي از بزرگان بوموند را همراهي مي کردند که قابل ذکرترين آنها برادرزاده اش تانکرد، برادرش ويليام و عموزاده اي به نام ريچارد از پرينسيپات بودند. آنها در دسامبر درياي آدرياتيک را پشت سر گذاشتند و هنگام کريسمس هنوز در آلباني بودند. کمي پس از اين مختصري با قواي بيزانسي درگير شدند. بوموند به دستور تانکرد پيش از بقيه سپاه به کونستانتينوپول رفت و در دهم آوريل به شهر وارد شد. يونانيان با در ذهن داشتن حملات گيس کارد بطور طبيعي بر اين باور بودند که نورمنها دشمنان آنها هستند. بوموند در صدد بود تأثير مثبتي بر نظر امپرطور بگذارد اما در عوض بوسيله يونانيان مورد شک بود. آنها هيچ وقت موفق نشوند به توافق برسند. آنا کومننا که درباره تاريخ حکومت پدرش نظرگاهي کاملاً بي ارزش داشت هيچ وقت از اين باور خود که بوموند به چيزي کمتر از فتح امپراطوري بيزانس راضي نمي شود دست برنداشت. او فکر مي کرد براي آنان تمامي اين تبليغات صليبي چيزي بيشتر از يک پوشش راحت طلبانه نيست

ريموند از تولوز

مطمئناً متشخصتر از تمامي بارونهايي که در جنگ صليبي اول درگير شدند کنت ريموند از تولوز بود. در آن زمان مردي تقريباً پنجاه و پنج ساله بود و با جنگ عليه مسلمانان در اسپانيا جنگجويي با تجربه برعليه کفر بود. او همسر و کوچکترين پسرش را با خود همراه کرد و گزارشات بعدي مي گويند که بيشتر داراييهاي خود را فروخت و نذر کرد هيچ وقت برنگردد. تولوز ايالتي ثروتمند و مرفه بود و سپاه ريموند بزرگترين نيروهاي صليبي بود. اين حقيقت که اسقف ادهمر ريموند را همراهي مي کرد و جنگ صليبي اول در جنوب فرانسه تبليغ شد بايستي به سربازگيري کمک کرده باشد. سپاه ريموند همچنين بزرگترين بخش غيرجنگجو را با خود همراهي داشت و بنابراين مخارجش بسيار بالا بود. از جايي که تاريخ نگاران تا ورودش به دالماتيا به او اشاره اي نکرده اند مجبوريم قبل از اين نقطه مسير او را حدس بزنيم. با احتمال بيشتر از جنوب فرانسه و شمال ايتاليا گذشته است. گذر آنان از صربستان به علت فقدان منابع کافي مشکل بوده است. وقتي به سرزمينهاي بيزانس وارد شدند دوباره منازعات و جدالهايي بوجود آمد. طي يکي از اينها اسقف ادهمر شديداً مجروح شد و طي درگيري ديگري، در يک کمين خود کنت ريموند نزديک بود از دست برود. آنها در اوايل اوريل به تسالونيکا رسيدند. در روسا يونيان فرانسويان را چنان برآشفتند که سپاه شهر را در هم نورديد و آن را غارت کرد. با توجه به اين که نورمنها تنها دو هفته زودتر از اين مسير گذشته بودند ممکن است شهر چنان خالي از منابع شده بود که قادر به تأمين مايحتاج سپاه فرانسوي نبوده است و فرانسويها اين موضوع را باور نکرده اند. ريموند نيز مانند بوموند پيش از سپاهش در 21 آوريل به کونستانتينوپول وارد شد. در حالي که او و آلکسيوس با الفاظي دوستانه با هم صحبت مي کردند خبر آمد که پروونشالها بوسيله سربازان بيزانسي سرکوب شده اند. ريموند عصبي بود و بايستي بوسيله لردهاي همراهش آرام مي شد. سپاهش حداقل در 27 آوريل وارد شدند

اسقف ادهمر

نماينده پاپ در جنگ صليبي اول ادهمر، اسقف له پوي بود. ادهمر اسقفي از مکتب قديم بود و قادر بود اسب براند و زره بپوشد. او مي توانست بيش از يک يکبار تواناييهاي نظامي خود را در جنگ صليبي نشان دهد. نماينده پاپ کسي بود که بوسيله پاپ انتخاب مي شد تا در يک موضوع ويژه از طرف او عمل کند. يک نماينده ممکن بود براي مذاکره درباره يک قرارداد فرستاده شود يا براي به سرانجام رساندن يک مناقشه يا حتي براي تاجگذاري يک شاه در شرايطي که خود پاپ نتواند اقدام کند ارسال شود. پاپ اوربان با فرستادن يک نماينده در جنگ صليبي مشخصاً اين پيغام را اعلام مي کرد که دستگاه پاپ بايستي در تمامي دستاوردهاي جنگ صليبي جايي داشته باشد. بيشتر از اين نمي دانيم. آيا اوربان بر اين باور بوده است که جنگ صليبي بايستي به جاي نيروهايي لائيک بوسيله کليسا رهبري شود؟ آيا مقصود او اين بوده که بايستي ادهمر اسقف بزرگ اورشليم باشد؟ منابع چيزي نمي گويند و از جايي که ادهمر در انطاکيه درگذشت براساس رفتارهايش هم نمي توانيم اظهارنظري بکنيم. تمامي سپاهها با روحانيون همراهي مي شدند. شايد باتوجه به اين که پاپ تشکيل چنين سپاهي را فراخوان کرده بود بتوان خود او را روحاني بزرگ اين لشکرکشي دانست. نمي توانيم به اين سوال پاسخ دهيم اما سوال بزرگتر در قرن دوازدهم دوباره مطرح مي شود: چه کسي بايد يک جنگ صليبي را رهبري کند؟ جنگ صليبي آن است که تنها بوسيله يک پاپ فراخوان شود؟ اين جنگ تنها بايد به سمت اهدافي که او تعيين مي کند هدايت شود؟ چه خواهد شد اگر صليبيون از اين اهداف متفرق شوند؟ ما به اين سوال بازخواهيم گشت. در مورد جنگ صليبي اول لردها فرمان را اطاعت کردند و آن را در تمامي ماجرا محترم داشتند

این نوشته ترجمه ای از این 4 متن است: یک و دو و سه و چهار

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۴

تفتیش عقاید در اسپانیا

تفتيش عقايد مشهور اسپانيايي متفاوت از تفتيش عقايد قرون وسطي است. بدنامي آن از سه جهت عمده است
اول تفتيش عقايد اسپانيايي سنگدلانه تر و ظالمانه تر بود زيرا بوسيله يک دولت سکولار اداره مي شد
دوم بطور عمده در ارتباط با افرادي بود که تغيير مذهب داده بودند. اينها يهودياني بودند که چه به اکراه و چه از جهت آسايش اجتماعي دست به اين کار زده بودند و مشکوک به اين بودند که مخفيانه به يهوديت باور داشته باشند
سوم ابزاري اساسي براي رقباي پروتستان و سکولار بوده است تا بوسيله بافته هاي نظري، تاريخي، نمايشي و حتي نقاشي درباره اين موضوع کاتوليسيسم را بسيار بيشتر از آن چيزي که بوده است متهم به ظلم و سنگدلي کنند
بسياري از پروتستانها تفتيش عقايد را به عنوان يک ابزار سودمند براي سرزنش کليساي کاتوليک مورد استفاده قرار مي دهند اما آنها علاقه مندند تا تفتيش عقايد پروتستانها را از ياد ببيرند

چگونه آغاز شد

ترکها در سال 1480 به اوترانتو شهري در جنوب ايتاليا حمله کردند. 12000 نفر کشته شدند و بقيه به اسارت رفتند. ترکها تمام روحانيون مسيحي شهر را کشتند و اسقف اعظم را دو پاره کردند. بنابراين ملکه ايزابل ناوگاني را به ايتاليا فرستاد. در سپتامبر 1480 وقتي روشن بود که ترکها شايد همين کار را با هر شهر ساحلي ديگري انجام دهند شاه فرديناند و ملکه ايزابلا تفتيش عقايد را راه انداختند. اين تشکيلات در ارتباط با آنهايي بود که تظاهر به مسيحي بودن مي کردند اما واقعاً ايمان نياورده بودند. اينها ممکن بود دروازه هاي شهر را به روي ترکها باز کنند. در اين دوره غرب در معرض سرنوشتي بود که براي کونستانتينوپل رخ داد و به زير شمشير اسلام افتاد. در واقع شاهزاده هاي پروتستان و کاتوليک با يکديگر بر عليه اين تهديد متحد شدند و در يک مرحله ارتشهاي ترکي در دروازه هاي وين قرار گرفتند. علاوه بر اين ملتهاي مدرن مراکش، الجزاير و تونس در حالي که 16 مايل از اسپانيا فاصله داشتند بخشي از تشکيلات امپراطوري که بوسيله مسلمانان ترک بوجود آمده بود بودند. اين تشکيلات از لحاظ قدرت و تهديدکنندگي نسبت به اروپاي غربي وضعيتي مشابه بلوک متحد در زمان ما را داشت. با وجود چنين خظري بود که پاپ سيکستوس چهارم فرمان تفتيش عقايد اسپانيايي را در 1478 در صورتي که مورد نياز باشد اعلام کرد. شاهان اسپانيا ايزابلا و فرديناند آن را دو سال بعد اجرايي کردند. تهديد ااختصاصي که تفتيش عقايد با آن مقابله مي کرد مسأله تازه ايمان آورندگان بود. اسپانيا پس از هشتصد سال سرکوب تنها براي چند نسلي از کنترل اسلامي خارج شده بود. و اين روند هنوز کامل نشده بود چون اسلام هنوز در گرانادا تا 1492 حکومت مي کرد. تفتيش عقايد اسپانيايي مستقل از تفتيش عقايد قرون وسطا بود. اين تشکيلات بوسيله فرديناند و ايزابلا با تأييد اکراه آميز سيکستوس چهارم برپا گرديد. اين برنامه بطور کامل بوسيله شاهان اسپانيا کنترل مي شد و تنها دخالتي که پاپ در آن داشت نامگذاري کارگزار اصلي تفتيش که بوسيله شاهان انتخاب مي شد بود. پاپها هيچ وقت با اين مؤسسه آشتي نکردند زيرا آنها آن را غصب يک امتياز ويژه کليسا مي دانستند. تفتيش عقايد اسپانيايي هيچ اعمال قدرتي بر مسلمانان و يهوديان باورمند نداشت و تنها مسيحيان اعلام شده اي را که مشکوک بودند و براي کشور تهديدي محسوب مي شدند در بر مي گرفت... اين تشکيلات در اسپانيا تا قرن نوزدهم عملياتي باقي ماند. اگرچه در اصل برعليه اسلام و يهوديت مخفي داشته شده ايجاد شده بود ولي همچنين در قرن شانزدهم براي طرد پروتستانيسم مورد استفاده قرار گرفت اما قادر نبود در برابر عقلگرايي فرانسوي و غيراخلاقي گري قرن هيجدهم بايستد... همچنين اقداماتي برعليه جادوگري اتخاذ کرد که در مقايسه با سي هزار جادوگري که در انگليس و صدهزارتايي که در آلمان سوزانده شدند بسيار محدود بوده است. تفتيش عقايد اسپانيايي نوعي موسسه حکومتي بوده است که براي تشخيص هويت تازه ايمان آورندگان، عمدتاً مسلمانان (مراکشيها) و يهوديان (مارونها) که با ادعاي کذب تغيير مذهب داده و در خفا مذهب پيشين خود را اجرا مي کردند بوجود آمده بود. وظيفه مهمتر آن همچنين پاک کردن نام خوب کساني بود که به نادرستي متهم شده بودند

قاضيان حداقل 40 ساله بودند و شهرتي غيرقابل بدنام کردن داشته اند و با فضيلت و هوشمندي متمايز از ديگران بوده، در الهيات چيره دست و در قانون مدارج بالاي علمي داشته اند و بايستي از قوانين و روندهاي معمول کليسايي پيروي مي کردند. در 17 سپتامبر 1480 فرديناند و ايزابلا اولين بار براي شهر سويل دو مفتش دومنيکن به همراه دو دستيار سکولار تعيين کردند. فري تام تورکمدا (در سال 1420 در والادوليد و در سال 1498 در آويلا) سازمان دهنده حقيقي تفتيش عقايد اسپانيايي بود. اين مؤسسه به سرعت از سويل به کوردوا، جائن، والادوليد، ويلاريل و تولدو شاخه دواند. در حدود سال 1538 نوزده دادگاه وجود داشتند که بعداً در آمريکاي اسپانيايي ( مکزيک، ليما و کارتاژنا) سه تاي ديگر اضافه شدند. دولت اسپانيا کوشيد تفتيش عقايد را در تمامي مناطق تحت سلطه خود راه اندازي کند اما در قسمت اسپانيايي هلند مأموران دولتي منطقه اي همکاري نکردند و مفتشان را تحت تعقيب قرار داده (1510) و مشخصاً با اجازه ضمني پاپ از ناپل اخراج کردند. شاه جوزف بناپارت آن را در 1808 نسخ کرد اما بوسيله فرديناند هفتم مجدداً در 1814 برقارار شد و بوسيله پيوس هفتم با شرايط ويژه اي تأييد شد از جمله شکنجه را لغو کرد. و بطور کامل در نهايت تفتيش عقايد در 1820 لغو گرديد. تفتيش عقايد اسپانيايي نسبت به تفتيش عقايد قرون وسطي بسيار خشنتر و بسيار سازمانبندي شده تر بود و مجازات اعدام در آن بسيار ساده تر اجرا مي شد. به زودي هيچ اسپانيايي خود را از تهديد آن در امان نمي ديد به نحوي که سنت ايگاتيوس از لويولا و سنت ترسا از ويلا از بابت کفر تحت بازجويي قرار گرفتند و تبرئه شدند! نکته بسيار مهمي که بوسيله دانش آموختگان اسپانيايي عنوان شده است به اين موضوع اشاره دارد که دادگاههاي تفتيش عقايد کليسا هم عادلانه تر و هم آسانگيرتر از دادگاههاي شهري و ديني هر جاي ديگري در اروپا بوده اند. زندانيان دادگاههاي سکولار اسپانيا در حالي که از اين موضوع اطلاع داشتند گاه براي اين که به دادگاههاي تفتيش عقايد که در آنها شرايط بهتر بود فرستاده شوند کفرگويي مي کردند

يهوديان و مراکشيها در سال 1492 از اسپانيا اخراج شدند

پس از اين که گرانادا و بقاياي اسلام در اسپانيا در سال 1492 به دست سپاهيان فرديناند و ايزابلا افتادند، سياستگزاران بايستي تصميم مي گرفتند چگونه با مراکشيها و جامعه نسبتاً کوچک اما تأثيرگذار يهودي که در اسپانيا شکوفا شده بود رفتار کنند. به خاطر ترسي که از همدردي با مسلمانان و يهوديان در بين خود داشتند هيچ مصالحه اي در پيش نگرفتند و مراکشيها و يهوديان بوسيله دولت در 1492 از اسپانيا اخراج شدند. ناتواني دادگاههاي تفتيش عقايد در کنترل تأثير مسلمانان مراکشي و يهوديان بر تازه ايمان آورندگان يک عامل اصلي در تصميم شاهان براي تبعيد مراکشيها و يهوديان از اسپانيا بود. درمجموع حدود صد و شصت هزار يهودي منطقه را ترک کردند که بسياري از اينان هيچ اتهامي نداشتند. يک اشکال عمده که در عصر مدرن بر تفتيش عقايد اسپانيايي وارد مي شود اين است که اين مؤسسه حکومت وحشتي در سرتاسر اروپا بوجود آورد که عامل فقر تبعيد و مرگ خيل بيشماري از يهوديان مسلمانان و مسيحيان "کافر" شد. يهوديان جدا مي شدند و بخاطر هويت يهوديشان مورد آزار و اذيت قرار مي گرفتند. با اين حال تفتيش عقايد اسپانيايي تنها در حوزه هاي تحت نفوذ اسپانيا اجرا مي شد نه در سراسر اروپا و کاري به مسلمانان و يهوديان باورمند نداشت و تنها مسيحيان اظهار شده اي که مورد شک قرار مي گرفتند تحت بازجويي قرار مي گرفتند

اين نوشته ترجمه اي است که از بخش ابتدايي اين متن ساخته ام.به نظرم نوشته حداقل بعضي جاها ناعادلانه و نادرست اظهارنظر کرده است. تأمل و دقت در متن چند مورد تناقض در نقطه نظرات نويسنده را روشن مي کند. از جمله اين که نويسنده از چيزي مي کوشد دفاع کند که خودش هم به آن اعتقاد چنداني ندارد. من با همين مطالعه اندکي که داشته ام آوازه روشهاي شکنجه محيرالعقول اسپانيايي را شنيده ام. تلاش نويسنده براي دفاع از تفتيش عقايد واقعاً بعضي جاها خنده دار و کاملاً تابلو و نخ نماست. من حتي به نظرم رسيد نويسنده عمداً چنين نوشته و دنبال سود ثانويه و غيرمستقيمي است. زحمت ترجمه اين نوشته را بيشتر از اين جهت بر خود هموار کردم که حاوي نکات تاريخي جالبي درباره برخي جنبه هاي تعاملات اروپاييان و مسلمانان در دوره زماني مشخصي بود. اسپانيايي که با مسلمانان اوقات چنان درخشاني را مي گذراند چطور شد که امروز کمترين نامي از مسلمانان در آن نمي شنويم؟ اسپانيا و پرتغالي که با سياحاني مثل واسکو دا گاما و کريستوفر کلمبوس آغاز دوران مدرن تاريخ بشري را علامتگذاري کرده اند(اواخر قرن پانزدهم) چطور شد که بعدها در قرنهاي بيداري اروپا (هفدهم و هجدهم و نوزدهم) در بين پيشگامان اروپايي علوم مدرن در بين انبوهي از اسامي فرانسوي انگليسي آلماني و اروپاي مرکزي کمتر نامي از اسپانيا و پرتغال مي شنويم؟
برخورد اسپانيا با مسلمانان شايد سمبلي باشد از نحوه رويکرد عمومي اروپاييان به مسلمانان و تمدن آنان باشد