و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

سرباز وطن

من از روز اول ارديبهشت سرباز شدم. دوره آموزشي تقريباً دو ماهه رو از قرار معلوم تو مرزن آباد چالوس خواهيم گذروند. بعد از ظهر روز اول از مشهد اعزام شديم و صبح روز دوم به مرکز آموزشي شهيد اديبي ناجا رسيديم. در مسير رفت به خصوص در حد فاصل استانهاي خراسان شمالي و گلستان به شدت بارون مي اومد. جاده بين شهري تو استانهاي گلستان و مازندران شبيه يک بلوار طولاني بود که روشنايي شبانه کافي و گلکاري مياني زيبايي داشت و دو طرف جاده آباديها و مناطق مسکوني از همديگه جدا نمي افتادند. براي نماز صبح حوالي نور مازندران پياده شديم. هواي سحري پر بود از عطر شمال. بعد از سالها اين بوي آشنا رو که نمي دونم مربوط به دريا يا جنگل مي شد احساس مي کردم. از چالوس به داخل مسير کوهستاني و پرپيچ و خم به سمت مرزن آباد پيچيديم. تو مرکز آموزشي مرزن آباد همراه با قدري معطلي و بي برنامگي که گويا بخش ثابتي از برنامه هاي دروان سربازي خواهد بود تشکيل پرونده داديم، لباس گرفتيم و گردان و گروهانمون مشخص شد. سه چهار روز مرخصي اجباري داده شد و قرار شد جمعه شب با تدارک مدارک و وسايل لازم به پادگان برگرديم. حدود صد نفر بوديم که از مشهد اعزام شديم و تنها به خاطر انجام چند قلم اقدامات ذکر شده بيش از سي ساعت رو براي رفت و برگشت بين مشهد و چالوس و هر نفر لااقل پانزده هزار تومان براي هزينه اين آمد و شد صرف کرديم. آمار شهرهاي ديگه رو نمي دونم ولي به اين موضوع فکر مي کنم که آيا با نوعي برنامه ريزي مناسبتر نمي شد مانع از صرف چنين هزينه هاي غيرضروري شد.

صبح روز سوم مشهد بوديم. با کوتاهترين حالت ماشين ريش تراشمون سرم رو تراشيدم. از اون چيزي که لازم بود کوتاهتر شد. جلو آينه در حالي که به سر تراشيده ام خيره شده بودم به اين فکر کردم که ريزش موهام چقدر پيشرفت کرده و اين که فرم کله ام چقدر متقارنه. گفته بودند ريش رو تيغ نزنيم. براي اولين بار براي اصلاح صورت از ماشين استفاده کردم. فوري لباسهاي نظاميم رو پوشيدم و آماده شدم زودتر برم عکس بگيرم تا مطمئن بشم قبل از اتمام مرخصي عکسها آماده مي شه. در حالي که لباسها تنم بود و کلاه نيروي انتظامي رو رو سرم گذاشته بودم تو آينه به ظاهر جديد و بي سابقه خودم نگاه کردم. در حالي که خنده ام گرفته بود تو آينه به خودم سلام نظامي دادم و حالتهاي مختلف صورتم رو امتحان کردم. حاضر که شده بودم يادم اومد اگه اتکيت اسم خودم و مرکز آموزشي رو روي لباس ندوخته باشم تو عکس مشخصه و ممکنه بعداً مشکلي پيش بياد. پس به فکرم رسيد اول اتيکتها رو درست کنم. با همون لباس ولي با کفشهاي معمولي خودم راهي چهارراه لشگر شدم. اونجا اتيکتها رو نوشتم و چند نفر ديگه از بچه هاي همرزم رو ديدم. لباسهاي اونها مناسبشون نبوده و مجبور شده بودند لباسهاشونو تو نظامي دوزيهاي اونجا عوض کنند. از چهار راه لشگر به فکرم رسيد برم ترمينال و بليط چالوس رو بخرم. خيلي از بچه ها تو مسير برگشت توافق کرده بودند با همون اتوبوس هماهنگ کنند و ساعت مشخصي از ترمينال مشهد به طور مستقيم به مقصد مرکز آموزشي مرزن آباد حرکت کنند. ولي من استقلال عمل بيشتري مي خواستم و دوست داشتم روز جمعه قدري تو چالوس يا مرزن آباد بيشتر بگردم.

در مسير برگشت از ترمينال عادت کهنه پياده روي کار دستم داد. در حال عبور از حاشيه فلکه ضد بودم که پيرمردي از جلوم سبز شد و در حالي که مي گفت سلام سرکار و دستش رو براي مصافحه دراز کرده بود نزديک ميومد. ظاهر ژوليده اي داشت و اگر معتاد نبود لااقل سيگاري قهار بود. به نظر نمي رسيد چندان خطرناک باشه. باهاش دست دادم و کار به روبوسي هم کشيد. احوالپرسي کرد و پرسيد آيا دوره آموزشي رو تموم کرده ام. طوري نشون مي داد همدردي و دلسوزي مي کنه که انگار سرباز شدن چه بلاي عظماييه. بعد از اين که خداحافظي کرد و رفت هنوز تو اين فکر بودم که چقدر از اين رفتارش شيادانه يا صادقانه بود که دوباره از پشت سر شنيدم مردي صدا مي زد سرکار. برگشتم. حاشيه ميدون يک ماشين نظامي تو کلاس پاترول اگه اشتباه نکنم به صورت دوبله توقف کرده بود. چهار نظامي داخل ماشين بودند. بغل ماشين رو نخوندم. لابد دژبان بودند. از ظاهرم اشکال گرفتند. ستوان دومي که عقب نشسته بود گفت اتيکت نداري و کفش نامناسب داري. منظورش اين بود که پوتين ندارم. پاچه شلوارم هم گت نبود. براي سرنشينان توضيح دادم که من تازه سرباز شدم و هنوز آموزشيم هم شروع نشده. گفتم با اين مقررات آشنايي نداشته ام. برگه مرخصيم و اتيکتهايي رو که نوشته بودم و تو جيبم بود بهشون نشون دادم. از روي برگه مرخصي مشخصاتم رو وارد ليستي که تو دستش بود کرد و گفت: تو رو الان بايد بازداشتگاه مي برديم ولي چون اول سربازيته بخشيده مي شي، تکرار نشه و از اينجا مستقيم به خونه ات برگرد. تشکر کردم و از ماشين دور شدم. در ادامه مسير به اين فکر مي کردم که چه مقررات سخت گيرانه اي! اين قدر ظاهر يک سرباز مهمه و مورد توجه قرار مي گيره! شايد هم اون پيرمرد ولگرد نظرشونو به من جلب کرده بود. کمي جلوتر يه کارگر سرگذر که حاشيه ميدون نشسته بود در حالي که از کنارش مي گذشتم گفت: خوب شد پاچه اتو ول کرد و با خودش نبردتت. برگشتم و نگاهش کردم و بدون کلامي گذشتم. يعني ملت اين طور منو تحت نظر دارند!

سر شب بايد عکاسي مي رفتم. براي اولين بار پوتينها رو با بندهاي بسته شده پام کردم. درآوردن و پوشيدن پوتينها چندين دقيقه طول مي کشيد. لازم بود بندها رو شل کنم و با زحمت و زور زدن زيادي پام رو از پوتين خارج کنم. اصلاً پاپوش راحتي نيست. قدم برداشتن ساده هم فشار زيادي روي پشت پا وارد مي کنه. موقع بالا و پايين رفتن از پله ها کار مشکلتر هم مي شه. خوشبختانه پوتينها هم اندازه بود. عکاسي بدون اين که من بخوام چون سرباز بودم بيست درصد تخفيف داد. خوب اين فعلاً تا اينجا. کسي چه مي دونه. شايد دفعات بعد که اين وبلاگ به روز شد درباره اين نوشتم که چطور با ژ سه و کلاشينکف و کلت تيراندازي کردم يا چند تا نارنجک پرت کردم و چند تا آر پي جي زدم.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

تکه پاره های رنگارنگ 2

به موضوع جبر و اختيار از مواضع مختلفي مي شه نزديک شد. يکي از مواردي که من باهاش درگير بوده ام و در ارتباط با اين موضوعه قوانيني هستند که رفتار اجتماعي انسان رو توضيح مي دهند يا فعل و انفعالات رواني انسانها رو شرح مي دهند. به طور اوليه اين طور به نظر مي رسيد که ما گرفتار و محکوم چنين قوانيني که گويا با آزمايشات علمي تأييد شده اند هستيم. از جمله در موضوع ازدواج نگران اين بودم که مثلاً اصول روانشناسي فردي و اجتماعي چه ملاکها و روشهايي رو براي همسريابي توصيه مي کنند و گرفتار نوعي وسواس فکري شده بودم که قبل از تصميم گيري در اين مورد بايستي به خوبي از تمامي مسائلي که در اين باره مورد بررسي کارشناسي و فني قرار گرفته اند اطلاع حاصل کنم تا مبادا در آينده به خاطر اهمال کاري در اين مورد افسوس بخورم. ولي يکي از دوستان به تعبيري معتقد بود خواست انساني دو طرف در چنين مواردي تعيين کننده اصليه و قضاياي علمي و روانشناسي در درجه بعدي قرار دارند. شبکه تلويزيوني آموزش رو تو قاين خيلي بهتر از مشهد دريافت مي کرديم. تو مشهد سياه و سفيد و پر از برفک ديده مي شه اما تو قاين کيفيتش حتي بهتر از شبکه يک بود. يک مجموعه برنامه آموزشي پخش مي کرد که يک خانم روانشناس تو يک جمع چند نفره از جوانان درباره اونواع و اقسام روابط انساني مي گفت. با آرامش و لبخند صحبت مي کرد و مثلاً يه بار درباره واکنش طرف مقابل در برابر رفتار پرخاشگرانه توضيح مي داد. توضيحات اونو با آنچه در خودم مي شناختم مقايسه کردم. واکنش معمول و راحت هموني بود که اون خانم توضيح مي داد ولي مي دونستم اگر حال و حوصله و انگيزه اي داشته باشم الزاماً چنان واکنش طرد کننده اي نشون نمي دم و مي تونم با طرف مقابل کمي راه بيام. سخن او ادامه داشت و تفصيل دقيق و منظمي رو دنبال مي کرد اما ناگهان چيزي در من شکست. اون هيبت و گريزناپذيري که براي اصول روانشناسي و قوانين رفتار اجتماعي انسانها تصور مي کردم متزلزل شد. احساس کردم اگر انسان دانش و تجربه کافي داشته باشه در هر موضوعي که خواست و تصميم انسانيش اقتضا کنه مي تونه به جاي اين که اسير قوانين کور هستي باشه اون طور که علاقه منده رفتار کنه و نتيجه دلخواهش رو بگيره. مثالها همين طور در ذهنم رديف مي شدند. نقطه اي که با فراتر رفتن از قوانين تکراري و اسلوبهاي کليشه اي با خواست و تصميم خودش از سطح جدا مي شه و در فضاي بالاتري موجوديت جديدي به نام حجم رو درک مي کنه. زندگي و هستي ما براي اين که تداوم پيدا کنه و پيش بره براساس يک سري قوانين از پيش تعيين شده تنظيم شده اما ما انسانها مجبور نيستيم الزاماً براساس اين گزينه هاي ديفالت زندگي کنيم بلکه هر زمان بخواهيم مي تونيم گزينه هاي ديفالت رو غيرفعال کنيم و گزينه هاي کاستومايز رو به کار بگيريم. هيچ مقاومتي هم در کار نيست. داستان مثل نفس کشيدن ماست. نفس کشيدن به طور غيراراداي انجام مي شه و بدون اين که هنگام انجام کارهاي روزمره مون براش انگيزه و اراده اي صرف کنيم به طور خودبخودي اتفاق ميفته. اما اگر بخواهيم همين نفس کيشدن رو مي تونيم با اراده انجام بديم و عميق نفس کشيدن رو تجربه کنيم. عميق نفس کشيدن احساس و تجربه جديدي داره و نشاطي تازه به وجود مياره که به سادگي و در همه جا در دسترسه. تنها کافيه بخواهيم.

حالا که درباره روانشناسي صحبت کردم با سخني که از يک روانشناس ديگه تو تلويزيون شنيدم ادامه بدم. مي گفت آزادي اين نيست که اون کاري رو که مي خواهيم، انجام بديم بلکه آزادي اينه که بتونيم اون کاري رو که مي خواهيم، انجام نديم. عبارت دقيق اون آقاي روانشناس رو يادم نيست ولي من اينجا اونو طوري نوشتم که قسمت دومش ايهام داره و يکي از دو معنيش درست تره و کاملتره. اون موقع البته براي من فوراً مفهوم سنتي و دست مالي شده تقوي تداعي شد. بعد از اون گاه و بيگاه بهش فکر مي کردم ولي نمي تونستم تو ذهنم جابجاش کنم. چند وقت قبل سخن ديگه اي شنيدم که ظاهراً ارتباطي با مطلب اولي نداشت. يکي از کارهايي که اهل يوگا انجام مي دهند اينه که با اراده خودشون روي مطلبي متمرکز مي شوند. يک قسمت سخت کار اينه که ذهنشون رو از هر چيز ناخواسته اي خالي کنند. اين تجربه رو هم خودم هم داشته ام که گاهي بعضي افکار منفي رو نمي تونم متوقف کنم. مي دونم اين فکري که تو ذهنم داره جولان مي ده فکر مثبت و مفيدي نيست و فکر کردن بيشتر به اين مورد آسيب رسانه يا لااقل بي فايده است اما اصلاً قادر نيستم در برابرش مقاومت کنم و متوقفش کنم. بيشتر که فکر مي کنم مي بينم غير از افکار بعضي افعال و رفتارها هم مصداق اين موضوع هستند. کارهايي که هيچ نتيجه به درد بخوري ازشون انتظار نمي ره و تنها وقتم رو تلف مي کنند يا ممکنه به عواقب منزجرکننده اي بينجامند ولي قادر نيستم متوقفشون کنم. به عبارت بهتر شک دارم چرا بايد در برابرشون مقاومت کنم. اما چرا مهم است که بتونيم اين طور جاها متوقف بشيم؛ در زندگي و در تعامل با عناصر مختلف اطرافمون گاهي موقعيتهايي پيش مياد که تحت تأثير عوامل اطراف گرايش يا کششي براي نوعي انديشه يا رفتار در خودمون احساس مي کنيم. اما ممکنه گاهي به اين شناخت و نتيجه گيري برسيم که اون موضوع خواستني در حقيقت درست و متناسب احوال ما نيست. در چنين موقعيتي بايد اين توانايي رو داشته باشيم که عليرغم اون کشش و نيروي ثقل، خواست و تصميم انساني خودمونو بر اون کشش ناشناخته و مبهم غلبه بديم. قدرت اراده، قدرت تمرکز و آزادي که واقعاً ازش بهره مند هستيم با عملکرد قابل قبولي که مي تونيم در چنين شرايطي داشته باشيم سنجيده مي شه. آزاد کردن ذهن از بندهايي موهوم که زمان و شرايط به پاش بسته اند و آزاد کردن خويشتن از پيله اي که اقتضائات محيط و گذر ايام به دورش تنيده اند با چنين غلبه کردني مصداق پيدا مي کنه. اين يک معناي سخت تر براي نه گفتنه. نه فقط در برابر درخواست ديگران نه بگوييم بلکه در برابر کشش دروني خودمون هم براساس خواست خودمون بتونيم نه بگوييم. شايد براي تمرين همين موضوع بوده که آقاي قدوسي جرعه آخر نوشابه اشو بيرون مي ريخته.

نمي دونم از کجا شروع شد اما مدتيه به شدت در ذهنم از عقلانيت و ملاحظه کاري و حفظ تعادل نسبت به همه جبهه ها سلب اعتبار شده. از حفظ آرامش و آينده نگري و حسابگري و فکورانه به جهان نگاه کردن. احساس مي کنم چنين رويکردي هيچ پايگاه مستحکم و قطعي و موثقي نداره. مثل اينه که ايام عمر و داراييهاي رو به کاهش اونو در راهي نامعتبر و مشکوک که ارضاکننده هم نيست هدر مي دي. تمام عمر رو بايد در سکوت و انتظار بگذروني. حتي در درون خودت و در نزديکترين محيطي که بهش تعلق داري. از لحاظ فلسفي هم کاملاً به نتيجه بخش بودن اين حجم عظيم و بي سرانجام تأملات و رايزنيها و بررسيهاي رنگارنگ بدبينم. انگار اين بازيها و مشغوليتهاي روزمره دردي رو دوا نمي کنند. گويا حجم عظيمي از تواناييها و خواسته هاي انسانيم معطل و بيکار مونده اند. گاهي احساس مي کنم مواجهه معقولانه و محافظه کارانه و کارشناسي شده با زندگي و آدمهاي اطراف مطلقاً غيرانساني و تحقيرآميزه. مثل اينه که شأن متعالي انساني خودمون و ديگران رو ناديده بگيريم و کتمان کنيم. کسي که در رويکرد حسابگرانه به زندگي غرق شده باشه و زندگي خودش رو تنها از اين دريچه ببينه مثل اينه که از يک ماشين فوق پيچيده يک استفاده خيلي ساده و خنده آور بکنه. اين طور زندگي کردن و اين طور برخورد کردن با ديگران افسوس برانگيزه و جاي تأسف داره. بايد بيدريغ زندگي کرد و درستش اينه که بي هيچ ملاحظه اي با ديگران مواجه بشي. همه آدمهاي اطرافت رو پاره هايي از وجود خودت بدوني. پاره هايي از يک وجود مشترک که تو اين دنيا پراکنده شده اند. مثل اون کارتوني که آينه يک شاهزاده خانم شکست و تکه تکه شد و قطعاتش تو تمام دنيا پخش شد. آدمهايي که درست مثل خودمون هستند و آرزوها و علاقه ها و انتظارات و ارجمنديهايي درست مثل خود ما دارند. گاهي خيال مي کنم هر مسؤولي و هر آدمي که با آدمهاي ديگه سروکار داره تو کار خودش و در ارتباط با اونها با عشق و فداکاري رفتار نکنه در واقع در موقعيت خودش داره خيانت مي کنه. با پشت ميز نشستن و بهانه کردن حساب کتابهاي مختلف و نظريات کارشناسي و با رديف کردن واقعيتهاي مختلف عذرتراشي کردن همگي دروغهايي هستند که خود گويندگانش هم باورشون شده. ماسکهاي غيرانساني هستند که مسؤوليتها و تواناييهاي انساني ما رو پوشونده و مسخ کرده اند. اگر اين طور انتظاراتي خيلي عجيب غريب و دور از ذهن به نظر مي رسند لااقل همين قدر هست که آدمها به ميزاني که در زندگي با عشق و بيدريغ زندگي مي کنند انسان هستند و بقيه اون زندگي رو ديگه انسان وار و شايسته انسان نبايد دونست. بد نيست گاهي اوقات به خودمون جرأت بديم و به حقيقت اون طور که هست نگاهي بيندازيم و آگاهانه اونجايي رو که واقعاً ايستاده ايم ببينيم. هرچند رسيدن به اون حقيقت و عملي کردنش کار ترسناک و سختي جلوه مي کنه. گاهي به آسمان نگاه کن.

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

میراث انسانی مسلمانان؛ حقوق بشر

حقوق بشر، امروز معاني و مفاهيم اجتماعي سياسي رنگارنگ و پيچيده اي پيدا کرده اما شايد بشه شالوده معنايي اصلي اونو در حقوق طبيعي برابر براي همه انسانها و وظيفه حکومت در حفاظت از اين حقوق و مزاياي برابر دونست. اين حقوق طبيعي برابر هرچند مورد درخواست و اقرار فطري همه انسانهاست اما در عمل در دورانهايي از تاريخ کاملاً به دست فراموشي سپرده شده بود.

در اقصي نقاط عالم هرجا که بويي از تمدن برده بود سلسله مراتبي استقرار يافته بود که طبق اون افراد از بدو تولد با حقوق و مزاياي متفاوتي به اين جهان وارد مي شدند. در چين آداب و نظام پيچيده درباري شکل گرفته بود و کار براي شاهزادگان و اشراف ننگ شمرده مي شد بلکه کار و خدمت به طبقات بالاي اجتماعي وظيفه رعيت بود. در چين، ماندرين ها، يا طبقه بالاتر عادت داشتند اجازه دهند ناخنهاشان چنان بلند شود که به زحمت بتوانند فنجان چاي را در دستهاي خود نگه دارند. آنان پاهاي دختران خود را به نحوي مي بستند تا دختران وقتي بزرگ شدند بدون کمک نتوانند راه بروند. همه اينها براي آن بود تا نشان دهند آنها نه کار مي کنند و نه مي توانند کار کنند. نظام کاستي هندويي نيز شهرت زيادي داره. پرتغاليها زماني که در قرن شانزدهم تازه با دور زدن آفريقا به هند رسيده بودند چون هنوز از نظام طبقاتي اونجا خبر نداشتند واسطه ها و مترجماني که از مردم محلي به کار گرفته بودند از کاستهاي پاييني جامعه هندو بودند. تجار قدرتمند هندو که معامله کردن با اين مردم پست رو مناسب شأن خود نمي دونستند با اونها با سردي برخورد کردند و در نتيجه پرتغاليها در کار تجاري خود موفقيتي به دست نياوردند. در نتيجه پرتغاليهاي خشمگين به تلافي اين وضع با توپهاي کشتيهاي خودشون بندر رو به توپ بستند. نه تنها اندام مردم طبقه پايين هندي نجس پنداشته مي شد که حتي ديدن اونها در راه بوسيله مردم طبقه بالاي هندي بدشگون و نحس دانسته مي شد. با نظام طبقاتي ايران ساساني هم آشناييم و درباره اش چيزي اضافه نمي کنم. در اروپا هم وضع به همين شکل بود. اعتقاد بر اين بود که خون نجيب زادگان درباري و اشراف به طور ذاتي بر خون رعيت و عوام برتري داره. البته در همين دوران در ميان اقوام بدوي و نيمه وحشي همچون اعراب عربستان و بيابانگردان استپهاي آسيا و لابد وحشيهاي شمال اروپا اصل برابري ذاتي انسانها تا حدود زيادي مورد توجه بود و در عمل تأثيرگذار بود.

در چنين شرايط متناقضي اسلام با اين که ابتدا در ميان جامعه اي با ساختارها و اصول اجتماعي ابتدايي و نيمه متمدن ظهور کرد اما در عمل زماني که در دوران اوج تمدن سازي خودش به يک جامعه بزرگ توسعه يافته و پيچيده متحول شد همچنان تا حدود زيادي اصول برابري انسانها رو حفظ کرد. به اين ترتيب به قدرت مي شه ادعا کرد تمدن اسلامي اولين تمدن بزرگ و تأثيرگذار بشري و اولين جامعه متشکل و ساخت يافته انساني بود که خيز بلندي به سوي رعايت برابري انسانها برداشت. در جامعه اسلامي هيچ وقت طبقه اشراف به آن معني که در اروپا وجود داشت شکل نگرفت. هرچند ناآراميهاي داخلي و تهاجمات خارجي از جمله ورود پي در پي امواج آلتايي از استپهاي بزرگ آسيا مانع از ثبات سياسي کافي براي شکل گيري اين پديده بود. اما حتي در اواخر امپراطوري عثماني که قرنهاي متمادي ثبات سياسي رو تجربه کرد باز هم يک فرد عامي شانس خيلي بيشتري از يک رعيت اروپايي معاصر خودش داشت. يک فرد عامي اروپايي حتي در فرانسه پس از انقلاب و با وجود تجربياتي مانند رنسانس و اصلاحات و روشنگري در اروپا هنوز نسبت به همتاي مسلمانش شانس کمتري براي رسيدن به رتبه هاي بالاي اجتماعي و دولتي داشت. در عمل تصرف سرزمينهاي اروپايي بوسيله ارتش عثماني شرايط زندگي رو براي برزگران اروپايي اون مناطق بسيار آسانتر و تحمل پذيرتر مي کرد و اونها رو از زير بار مالياتهاي سنگين و غيرانساني اربابان مسيحيشون نجات مي داد. بي گمان نبايد بود که شورشهاي مکرر برزگران اروپايي در تمامي قرون اوليه مدرن که حتي انقلاب راديکال فرانسه رو مي شه زيرمجموعه اي از اين روند عمومي دونست مي شه به نوعي تحت تأثير اطلاعي که مردم از وضعيت انساني دهقانان در سرزمينهاي اسلامي کسب کرده بودند دانست. اصولاً تغييرات اساسي از قبيل برافتادن نظام اشرافي و مشروط شدن قدرت شاه و در نتيجه به دست آمدن آزادي و برابري بيشتري براي مردم تحت تأثير دو فاکتور بود؛ يکي اقتصادي که عبارت بود از رشد تجارت و بازرگاني و اهميت پيدا کردن اون در برابر زمينداري و کشاورزي. ديگري فاکتور انساني بود و شامل طرح اصول انساني از قبيل انساني شدن دين و برابري اجتماعي افراد که بوسيله متفکران اروپايي قرن هفدهم و هيجدهم از جمله روسو تئوريزه شد. رايزني درباره اين که اين افکار انساني و اين تحول طلبيهاي اجتماعي چگونه اولين بار به خيال اروپائيان راه يافت به خصوص در شرايطي که بدانيم در همان زمان و مدتها پيش از اون، چنين اصول انساني مترقي در سرزمينهاي اسلامي پياده مي شده باعث مي شه اين فکر به ذهن برسه که آن متفکران لااقل به نحوي کلي و عمومي تحت تأثير فضاي اجتماعي حکومتهاي اسلامي بوده اند.

هرچند درباره مسيرهاي انتقال دانش و انديشه اسلامي از طريق کتابها و نوشته جات متعدد طي سده هاي پاياني قرون وسطي و سده هاي ابتدايي قرون مدرن اطلاعات و مستندات شناخته شده اي وجود داره که البته هنوز به خوبي و به شايستگي مورد کنکاش و دقت نظر قرار نگرفته اند اما درباره کار در حوزه اين تأثيرپذيريهاي فرهنگي و انساني که بيش از اين که به يک يا چند نوشته مشخص وابسته باشه به شناختها و برخوردهاي فرهنگي اجتماعي و انساني در درازمدت وابسته است مي شه حدس زد کار مستندسازي چنين انتقال فرهنگي اي مشکلتر خواهد بود. ولي اين هم حوزه اي است که در مطالعه چگونگي رابطه تاريخي اسلام و غرب مي تونه مورد توجه قرار بگيره ولي در عمل به خصوص با وجود بازار داغ سوگيريهاي فرهنگي اروپامحور چنين حوزه اي به شدت مورد تغافل و بي اعتنايي قرار گرفته. اميد هست بررسيهاي تاريخي منصفانه و روشن بينانه نوري تازه به اين عرصه تاريک و مبهم بيندازه. به خصوص زماني که مفاهيم بلند انساني از قبيل حقوق بشر با برداشتهايي سطحي و مبتذل ابزار دست سياسيون در عرصه هاي قدرت جهاني قرار مي گيره تا توجيه کننده سلطه فرهنگي و تحقير اجتماعي ملل تحت استعمار بشوند اهميت چنين تلاشهاي تاريخي و محققانه اي بيشتر مورد توجه قرار خواهد گرفت. تحمل مذهبي و حقوق زنان رو هم مي شه زيرمجموعه اي از بحث حقوق بشر دونست. اميدوارم در آينده درباره اين قضايا هم بنويسم.

زيرنويس: نوشته بالا رو بيشتر از يک ماه قبل براي تالارهاي گفتمان پرشن بي بي نوشته بودم. امروز از راديو زمانه و از قلم عبدي کلانتري نوشته هايي درباره تمدن اسلامي خوندم که بيشتر تکرار مکرر همون نگاه آشناي غرض ورزانه و تحقيرآميز درباره ميراث تمدن اسلامي بود. انتشار اين نوشته در وبلاگ پاسخي است به بازتاب منفي اون نوشته ها در ذهنم. تلاش يا لااقل اظهار آرزومندي است براي اين که روزي اين فضاي آلوده و مغرضانه فرو بنشينه و مجالي صادق و روشن براي بهتر ديدن واقعيتهاي دنيايي که درش زندگي مي کنيم بوجود بياد. ليست ترجمه هام رو درباره تاريخ اروپا نگاه مي کردم و به اين فکر مي کردم که خوانندگاني که هر روز با راهنمايي موتورهاي جستجو براي خوندن اين نوشته ها به وبلاگ مي آيند چه برداشتي از اين نوشته ها دارند. نگاهي که با اين نوشته ها درباره غرب پيدا مي کنند چقدر شبيه چيزيه که من از طريق اين ترجمه ها بهشون رسيدم.

تکه پاره های رنگارنگ

سه از همون دست فيلمهاييه که دوست دارم. هم يک قالب بيروني قابل قبول داره و هم يک معناي استعاري دروني جالب مي شه سوارش کرد. بعد از چند ماه دوباره تقريباً همه اش رو ديدم. شايد فيلم مي خواد بگه ما هرکدوممون خودمون بازيگر اصلي داستان زندگي خودمون هستيم و همه چيز رو طبق سليقه خودمون رنگ آميزي مي کنيم. بقيه موجوداتي که اطراف ما چيده شده اند از جمله بقيه آدمها همگي عناصر بي اراده دکور فيلم هستند. در دوران نوجواني با اين فکر گاه سروکله مي زدم که همه آدمهاي اطراف من فقط در برابر من نقش بازي مي کنند و در واقع پشت سر و دور از نگاه من موجوديت و ماهيت ديگه اي دارند. مثل اين کارتونهاي کودکانه که اسباب بازيها در برابر نگاه آدمها بي حرکت هستند اما در غياب اونها با هم حرف مي زنند و براي خودشون برنامه ريزي مي کنند. همه عناصر اطراف ما ابزارها و اسبابهاي از پيش برنامه ريزي شده اي هستند که تنها براي آزمودن و به حرکت در آوردن ما طراحي و چيده شده اند هرچند اونها در برابر ما طور ديگه اي نشون مي دهند. اشاره ديگه فيلم به دوران کودکيه. ما خودمون در دوران کودکي، براي دسته بنديهاي ساده سازانه خير و شر رو خلق کرديم و بعد خودمون اسير اين تقسيم بندي غيرواقعي و پيامدهاي بعدي اون شديم. کودکي رو به عبارتي در داستان خلقت بشر مي شه با دوران قبل از هبوط مقايسه کرد. روانشناسان مي گويند کودکان دروغگويي بلد نيستند و احساساتشون شفاف و روانه. انسانهاي هبوط کرده بهشون ياد مي دهند چطور دروغ بگويند، پنهان کاري کنند و خودشونو در پشت گرد و غبار زميني فراموش کنند.

قبول کردن اين ديدگاه ساده تر و منطقي تره اما الزاماً درست تر نيست پس چرا اين قدر زود قبولش مي کنيم. اين مورد رو هم بايد اضافه کرد که در هر حال از مبادي مختلف، دانسته يا ناخودآگاه اين انديشه از مصادر غربي ما رو تحت تأثير قرار مي ده. اين که موجوديت انساني همين عقل و منطق و خواسته ها و انتظارات ملموس و شناخته شده ايه که کم و بيش از آدمها مي شناسيم. زمينه ساز و ابزار رشد و بهبود وضع بشر همينها هستند. بعد در چنين فضايي با موجودات عجيب الخلقه و مهمانان ناخوانده اي به نام پيامبران که ادعا مي کنند الهي هستند برخورد مي کنيم. و اين سؤال که خدا چرا با فرستادن پيامبران در مسير ترقي انسانها دخالت کرده؟ آدمها که خودشون مي تونستند راه خودشونو پيدا کنند پس وصله نچسب پيامبران الهي براي چيه؟ آيا اديان وسيله تحقير توانايي و پتانسيل بشري هستند؟ اما در واقعيت زندگي آدمها بيشتر اين طور به نظر مي رسه که گرمترين و پرارجترين رفتارهاي انساني از منابع نزديک به اديان صادر شده اند. منابع دورتر حتي امروز که تمدن امروزي غرب رو بايد گل سرسبد اونها دونست هرچند جذابيتهاي انساني زيادي دارند اما هنوز اون جلوه خالص و نفس گيري رو که قديسان داشته اند به نمايش نگذارده اند. گويا نوعي دلبستگي، نگاه يا آرزومندي نسبت به يک مرجع و منبع ناب و فوق العاده که در ديدرس قرار داشته باشه و دل انگيز و خواستني باشه همراه هميشگي چنين رفتارهاي منحصر به فردي است که در روش زندگي امروزي غرب کمتر ازش سراغ داريم. پاسخ نهايي بهبود وضع انسان تنها بر هم نهادن خشتهاي خاکي نيست. جذابيت يا تأثيري از آسمان هم بايد وجود داشته باشه. مثل درخت که از خاک قد مي کشه و رو به آسمان داره. تبعات فلسفي و سياسي باور به چنين اقتضائي هم قابل تأمله.

اگه اشتباه نکنم تو راديو زمانه مي خوندم که پاسخ به اتفاقات اخير و ساختن فيلم توهين آميز هلندي رو بايستي با گفتگو داد. گويا منابع ديگه اي اون رو در راستاي برنامه هاي اخير اسلام هراسي منابع آمريکايي و صهيونيستي دانسته اند و بخشي از تدارک فرهنگي غرب در ستيزه جويي با اسلام و خاورميانه تلقي کرده اند. من البته هنوز فيلم رو نديده ام و نمي دونم واقعاً تا چه حد مصداق توهين هست ولي اگر قضاوت عمومي که درباره اش مطرح شده درست بوده باشه، براي من که ديد تاريخي بيشتر تو ذهنم کار مي کنه، چنين رفتارهايي از سوي اروپائيان با توجه به سابقه درخشاني که طي قرون وسطي از خودشون در ارتباط با تحمل مذهبي به جاي گذاشته اند تعجب برانگيز نيست. اروپائيان اگر زماني اين ديگرستيزي فرهنگي رو در قالب اظهارنظرهاي بيمار و در قالبي کارشناسانه پنهان مي کنند زماني هم اين چنين اونو آشکار مي کنند. اين اوضاع محصول بخشي از ميراث توحش اروپاي تاريک قرون وسطي است که گويا به طور عميقي در حضور فرهنگيشون حک شده و همچنان پابرجا مونده. اگر زماني اين عدم تحمل به صورت يهودي ستيزي و جنگهاي مذهبي کاتوليک و پروتستان بروز مي يافت زماني هم به صورت داستانهاي خرافه اي و جن و پري ابراز مي شد که در اون پيامبر اسلام به صورت ديوي نفرين شده در مي آمد. اونها اگر زماني با عباراتي مذهبي يا خرافه اي اين باورها رو توضيح مي دادند امروز از عناويني سکولار و مدرن مانند آزادي بيان و تقدس ستيزي براش پوشش مي سازند. شايد هنوز اروپائيان اونقدرها قادر نيستند حضور فرهنگي متفاوت ديگران رو به رسميت بشناسند. همه فلسفه بافيها و تحولات فکري قرون جديد غرب گويا چندان احساس عميق و وضع دروني اونها رو متحول نکرده بلکه برعکس اين دستاوردهاي مدرن خود ابزاري در خدمت اغراضي کهنه و شرم آور شده اند.

به اين فکر مي کردم که خيلي وقته که من براي خريدن هيچ چيزي با برنامه ريزي قبلي بيرون نمي رم. خريدن لباس يا هر وسيله شخصي ديگه اي رو خيلي کم و از روي اجبار براي برآوردن نيازهاي ابتدايي انجام مي دم. هيچ سخت گيري براش ندارم و تقريباً به طور سرسري چيزي انتخاب مي کنم و فوري مي خرم. اما بازي کامپيوتري يک استثناست. تقريباً هر سه چهار ماه به طور بيخبري تب خريد بازي کامپيوتري در وجودم بالا مي گيره. در مورد اين که چه زمانهايي بيشتر بازي کنم هم همين طوريه. حدوداً هر دو ماه يک بار براي يک هفته ده روز بدجوري به بازي کردن مي افتم. به جرأت مي تونم بگم بازي کامپيوتري تنها چيزيه که در سالهاي اخير خريدش رو با علاقه پيگيري کرده ام و تنها قلميه که فقط با هدف خريدن اون بيرون رفته ام. هرچند در مجموع انرژي زيادي هم صرف خريد قطعات کامپيوتري کرده ام اما بيشتر زماني اونها رو عوض کرده ام که قطعات قبلي خراب شده اند. پريشب براي خريدن بازي بيرون رفتم. بازي خوبي هم که درباره اش تو اينترنت خونده بودم پيدا کردم اما در نهايت متقاعد نشدم که اونو بخرم. نکته جالب اون شب اين بود که چون تازه شلوارم رو عوض کرده بودم بدون تسمه اونو پام کردم و زماني که اين موضوع برام جلب توجه کرد ديگه حال برگشتن و برداشتن تسمه رو نداشتم. اون شب حس جالبي داشت. از قبل مي دونستم خانمها روي شلوارشون تسمه نمي بندند و اصولاً شلوارهاي زنانه جايي براي نگهداشتن و بستن تسمه نداره. اون شب راه رفتن با شلوار بدون تسمه حس لطيفتري داشت و نوعي احساس زنانگي بهم دست داده بود. بد نيست براي تفاهم و همدلي بيشتر بين جنسي آقايون علاقه مند بعضي وقتها شلوارو بدون تسمه بپوشند و خانمها هم شلوارهاي مردانه رو با تسمه بپوشند. شايد تأثيري داشته باشه.

چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

نوروز پاره ها 4

فکر کنم روز چهارم فروردين بود که خانواده ما، خاله ام، خواهرم و داييم براي تفريح از شهر بيرون رفتيم. سه تا ماشين بوديم و چهار تا خانواده که البته داييم و برادر بزرگه ام حضور نداشتند. منطقه اي رو که رفته بوديم شوهر خاله ام مي شناخت و خانواده پدريش در روستايي در اون حوالي زندگي مي کردند. يک جريان آب کشاورزي بود که نمي دونم مربوط به يک قنات يا چشمه مي شد و يک حوض سيماني کشاورزي. چند تا کشتزار سرسبز و چند تا درخت پرشکوفه بادام. زير درختهاي بادام جا انداختيم و چاي و ناهار خورديم. ساعاتي بعد از ناهار هوس کردم از تپه هاي اطراف بالا برم. ديده بودم دو تا پسرخاله ام يکي ده ساله و ديگري هفت ساله و پسر داييم سه ساله تا قبل از اون در اون اطراف زياد بازي مي کردند بنابراين به نظرم رسيد اونها رو هم با خودم همراه کنم. هر سه نفر استقبال کردند. دست پسر داييم که کوچکتر بود رو گرفتم و دو تا پسر خاله هم که بزرگتر بودند خودشون با هدايت من مسير رو جلو جلو پيش مي رفتند. يک تپه بزرگتر و زيباتر رو که از محل اتراق ما ديده مي شد انتخاب کرديم و ازش بالا رفتيم. پسرخاله هام خوب و راحت پيش مي رفتند و پسر داييم هم بيشتر مسير رو خوب مي اومد ولي گاهي خسته مي شد و ازم مي خواست بغلش کنم. به بالاي قله اول که رسيديدم قله بلندتر ديگه اي رو که نزديک بود انتخاب کرديم و مسير رو ادامه داديم. از قله دوم هم قله سوم ديگه اي که قدري بلندتر بود انتخاب شد. بعد از قله سوم مسير تپه بلندتر چهارمي رو پيش گرفتيم. فکر کنم تا اين قله چهارم بود که محل اتراق خانواده ها ديده مي شد اما هنوز علاقه و انرژي براي ادامه مسير داشتم و قله هاي بلندتري بودند که صعود بهشون نزديک و راحت به نظر مي رسيد. مسير رو از اينجا عليرغم اين که ديگه در بين تپه ماهورها اثري از محل اتراق خانواده ها ديده نمي شد ادامه داديم. پسرخاله هام گاهي پيشنهاد مي دادند برگرديم هرچند هنوز چندان خسته به نظر نمي رسيدند. انتخاب مسير جالب بود چون بدون هيچ برنامه ريزي قبلي تنها وقتي به بالاي يک قله مي رسيديم قله بعدي ديده مي شد و ادامه مسير مشخص مي شد. در طول راه عکاسي مي کرديم هرچند بعداً به خاطر اشکال دوربين عکسها خراب شدند. مسير رو تا قله هفتم ادامه داديم. حتي اگر پسرخاله هام قبلاً تا چنين ارتفاعي بالا اومده بودند مطمئن بودم اين اولين باره که عماد اين قدر از کوهها بالا اومده. قله ها در يک مسير مستقيم رديف نشده بودند و به خيال خودم موقع تغيير جهت در مسير، موقعيت کلي محل اتراق خانواده ها رو براي بازگشت در ذهنم نگه داشته بودم. از فراز تپه ها شهر در فاصله تقريباً سي کيلومتري ديده مي شد و کارخانه سيمان در فاصله حدوداً بيست کيلومتري شهر در ميان دشت قدري دورتر در ديدرس بود. وقتي از فراز قله هفتم تصميم گرفتيم برگرديم دو ساعت بيشتر تا غروب باقي نمونده بود. تصميم گرفتيم به جاي اين که دوباره مسير رو از فراز قله ها برگرديم، به داخل شيله (شيار بين تپه ها و کوهها که موقع بارندگي آب درش جريان پيدا مي کنه) پايين بريم و در مسير اون به محل اتراق خانواده ها برسيم. اين نوع انتخاب مسير بازگشت هم به خاطر خستگي و هم براي کوتاه کردن زمان برگشت بود. از فراز قله که پايين آمديم ناگهان متوجه شدم پسرخاله بزرگترم به جاي اين که دنبال من بياد از مسير متفاوتي حرکت کرده و در دامنه تپه اي در مقابل ما در حال حرکته. اون معتقد بود که مسير بازگشت از اون طرفه ولي من مطمئن بودم که اون راه اشتباهه. صداش زدم و ازش خواستم دنبال من حرکت کنه. پسر داييم ديگه خسته شده بود و مدام از من مي خواست بغلش کنم. من هم جاهايي که شيب زمين اجازه مي داد و تا حدي که مي تونستم بغلش مي کردم اما گاهي چاره اي وجود نداشت براي اين که به شب نخوريم بدون اين که فرصتي براي استراحت وجود داشته باشه مجبورش کنم قسمتهايي از مسير رو روي پاهاش خودش پايين بياد. کم کم با نگاه کردن به تپه هاي اطراف دلهره اي در دلم پيدا مي شد که ما گم شده ايم. تپه ها در همه طرف مثل هم بودند و من هم اطمينان چنداني نداشتم که محل اتراق خانواده ها در چه سمتي و در چه فاصله اي از ما قرار داره. چند تا از دامنه تپه ها رو بالا رفتيم و هر بار اميدوار بوديم اون سمت تپه محل اتراق خانواده ها رو ببينيم. اما اين طور نبود. يا جهت رو اشتباه اومده بوديم يا اونقدر دور شده بوديم که همون جهت رو بايد هنوز ادامه مي داديم. بعد از اين که اين اتفاق براي دفعه سوم و چهارم تکرار شد مطمئن شدم گم شده ايم و از اين که خانواده ها رو در محاصره انبوهي از تپه هاي شبيه هم پيدا کنم نااميد شدم. هوا در حال تاريک شدن بود و پسر داييم ديگه شروع به گريه و بي تابي کرده بود و من مجبور بودم براي اين که حرکتمون متوقف نشه عليرغم ناراحتي و نارضايتيش اونو به دنبال خودم بکشم. اول احساس مي کردم عماد نمي خواد همکاري کنه و داره اذيت مي کنه اما بعد خودم رو جاش گذاشتم و ديدم ازش بيش از اين نبايد انتظار داشته باشم. هرچند جاهايي که مسير سخت تر مي شد و فشار بيشتري روم مي اومد رفتارم تندتر مي شد اما در مجموع سعي مي کردم با توضيح دادن و روحيه دادن، اون شرايط سخت رو براش قدري تلطيف کنم. يکي از بزرگترين اشتباهات من همراه آوردن اون بچه سه ساله بود. بايد از اول فکر اين جور خسته و ناتوان شدنش رو مي کردم و به اين هم فکر مي کردم که خودم اونقدرها توانايي بدني ندارم که در چنين مسير طولاني اي اونو حمل کنم. در همين گيرودار زنگ موبايلم به صدا دراومد. به شوهر خاله ام اعلام کردم که ما گم شده ايم و سعي کردم با دادن نشانيهاي محلي که درش قرار داشتيم، بهش براي پيدا کردن محل کمک کنم. روي تپه ها برقراري ارتباط ممکن بود و پايين تپه ها موبايل آنتن نمي داد. با نااميدي به دامنه تپه ديگه اي حرکت کرديم. تماسهاي برادر کوچيکه ام، دامادمون و شوهر خاله ام دوباره شروع شد. از من مي پرسيدند آيا صداي فريادهاشونو نمي شنويم يا اين که نور چراغ ماشينهاشونو که براي علامت دادن خاموش روشن مي کنند نمي بينيم. پاسخ منفي بود.

صداي موبايل ناواضح بود و قطع و وصل مي شد. در چندين نقطه در اطراف، چراغهايي از دور ديده مي شد ولي مشخص نبود که اونها چراغ ماشين يا موتور يا مرغداري يا روستا يا جاي ديگه اي باشند. اميدي نبود که ديگه بتونم محل اونها رو پيدا کنم ولي چراغهاي شهر از دور پيدا بود. کم کم داشت واقعاً شب مي شد. خيلي بعيد مي دونستم در اون تاريکي و در بين اون همه تپه اونها بتونن ما رو پيدا کنند. باتري موبايلم در حال تموم شدن بود. تصميم گرفتم ديگه به موبايل پاسخ ندم. چون هم براي اين کار مجبور بودم بالاي تپه باقي بمونيم و ديگه مسير رو ادامه نديم و هم شاهد تموم شدن باطري موبايلم باشم که شايد در زمان مناسبي در چند ساعت آينده بتونم ازش استفاده مفيدتري بکنم. تصميم گرفتم بدون اين که روي کمک ديگران حساب کنم خودم مسير شهر رو در پيش بگيرم. اين خيلي بهتر از اين بود که به اميد پيدا کردن خانواده به دنبال ساير چراغهايي حرکت کنيم که وقتي در بين تپه ها فرو مي رفتيم ديگه ديده نمي شدند و تضميني هم براي جابجا نشدنشون وجود نداشت. در آخرين تماس به برادر کوچيکه ام اعلام کردم من به سمت شهر حرکت مي کنم. در حالي که به تماسهاي بعدي جواب نمي دادم از تپه به داخل شيله پايين رفتيم و روشنايي چراغهاي شهر رو که تو آسمون منعکس شده بود دنبال کرديم. خوشبختانه مسير شيله هم به همون طرف بود. حرکت از داخل شيله در اون تاريکي تقريباً مطلق مطمئن تر از حرکت از روي بلنديها بود. چون احتمال سقوط ناخواسته ما که چيز زيادي از جلو پامونو نمي ديديم به داخل دره هاي اطراف و از روي صخره هاي بلند خيلي کمتر مي شد. پسرخاله بزرگترم گاهي ازم بازخواست مي کرد که چطور وقتي کوه رفتن بلد نيستم اونها رو با خودم آورده ام. گاهي طوري سؤال مي پرسيد که انگار اميدي براي جان سالم به در بردن از اين وضعيت نداشت. پسرداييم با تاريک شدن هوا شايد از روي ترس شايد از روي تطابق يافتن با شرايط ديگه گريه نمي کرد. هر چند من دستش رو داشتم و اونقدر خسته شده بود که اگه ولش مي کردم رو زمين مي افتاد ولي قسمت زيادي از وزنش رو لاجرم خودش تحمل مي کرد و خودش قدم برمي داشت. همين مقدار همکاري رو اگر نمي کرد ما رو کاملاً زمين گير مي کرد چون قبلاً ديده بودم اگر وزن خودش رو کاملاً رها مي کرد حرکت دادنش برام توانفرسا مي شد. به آسمون نگاه کردم. پرستاره بود و ماه هنوز طلوع نکرده بود. يه صورت فلکي بزرگ لوزي شکل با دم کوتاه که شايد دب اکبر بود رو در نظر گرفتم و براساس موقعيت اون سعي کردم هميشه سمت حرکتم رو ثابت نگه دارم. مسير شيله با شيب کندي همچنان رو به پايين ادامه داشت. گاهي براي دلداري دادن پسر خاله کوچيکه امو که پشت سر حرکت مي کرد صدا مي زدم و او با صدايي لرزان جواب مي داد. معلوم بود که خيلي ترسيده و نگرانه. با خودم فکر مي کردم در اين مسير حتماً به يک جاده خاکي يا آسفالت خواهيم رسيد. اونجا شايد ماشين يا موتوري ببينيم که ما رو به اولين روستا منتقل کنه. از اون روستا هم تماس خواهيم گرفت و محل خودمونو به خانواده ها خبر خواهيم داد. حتي اين آمادگي رو در خودم ايجاد کرده بودم که اگر هيچ کمکي هم دريافت نکنيم طي سه چهار ساعت راه پيمايي به شهر خواهيم رسيد. هيچ احساس نگراني يا نااميدي نداشتم و هيچ فکر منفي در ذهنم وجود نداشت. مطمئن بودم اون شب رو همه مون به راحتي تو خونه خودمون خواهيم خوابيد منتهي قبل از اون بايد قدري به خودمون فشار بياريم. در طول مسير مدام صحبت مي کردم. گاهي به بچه ها اطمينان مي دادم و گاهي خاطره تعريف مي کردم. يا با پسرخاله بزرگترم گفتگو مي کرديم. اين طوري مي خواستم بچه ها از تاريکي و تنهايي تو کوه و صحرا خيلي وحشت زده نشن. به پسرخاله ها گفتم دست همديگه رو بگيرند و درست پشت سر من حرکت کنند. گفتم قدمها رو کوتاه بردارند تا احتمال زمين خوردن در اون تاريکي شب کمتر بشه. تقريباً مطمئن بودم با گرگي روبرو نخواهيم شد چون شنيده بودم گرگها در روزهاي برفي زمستوني پيداشون مي شه. به موضوع سگهاي گله يا سگهاي ولگرد در اون منطقه روستايي هم اصلاً فکر نکرده بودم. بعداً با خودم فکر مي کردم اون شب اگر حتي تنها با يک گرگ يا يک سگ آدم گير مواجه بشيم هيچ کاري در برابرش ازم ساخته نيست. نه هيچ اسلحه اي و نه هيچ مهارتي براي مواجهه با چنين حيوانات درنده اي نداشتم. من و پسر داييم جلو حرکت کرديم تا کنترل مسير دست خودم باشه و از ايمن بودن مسير پيش رو مطمئن بشم. از يک پيچ گذشتيم و شيله کم کم وسيع و مسطح مي شد. يک لحظه احساس کردم نوري روي تپه بالاي سر ما افتاد. وقتي دقيقتر نگاه کردم چيزي نديدم و اونو به حساب توهم گذاشتم. لحظاتي سکوت کرديم تا اگر صدايي در اطرافمون وجود داره بشنويم. صدايي نبود و همچنان به راه ادامه مي داديم. تا اين که چند دقيقه بعد صدايي شبيه داد زدن يک آدم شنيديم. وقتي صدا تکرار شد مطمئن شديم و ما هم داد زديم. چند متر جلوتر نوري از مقابلمون در فاصله دويست متري پيدا شد. متوجه شدم داستان به پايانش نزديکه. ديگه به وضوح صداي همديگه رو مي شنيديم. دو نفر مرد جوان بودند که چراغ قوه اي در دست داشتند. دقايقي بعد فهميدم برادران شوهر خاله ام هستند. اونها از داخل يک راه خاکي که درست در امتداد مسير حرکت ما بود به ما که از داخل شيله حرکت مي کرديم نزديک شده بودند. اگر هوا روشنتر شده بود خودمون زودتر اون راه خاکي رو پيدا مي کرديم. من چون نمي خواستم باطري موبايلم تموم بشه از نور صفحه اش به عنوان چراغ قوه استفاده نمي کردم. معلوم بود اون دو نفر خيلي هيجان زده تر و نگرانتر از من هستند ولي من کاملاً با حالت عادي و روش معمول خودم باهاشون احوالپرسي کردم. انگار نه انگار که اتفاقي افتاده يا نيفتاده. يکي از اون ها به سرعت با چراغ قوه از تپه بالا رفت تا با موبايل اطلاع بده که ما رو پيدا کرده. اون پايين موبايل آنتن نمي داد. مسير راه خاکي رو ادامه داديم و اونها توضيح دادند که شوهر خاله ام چطور با نگراني و گويا با حالت گريه براشون گم شدن ما رو توضيح داده و از اونها کمک خواسته بوده تا براي پيدا کردنمون حرکت کنند. احساس گناه کردم. تمامي مسؤوليت اين اتفاق با من بود. هم من بدون اين که تجربه کافي براي برعهده گرفتن مسؤوليت برنامه کوهنوردي داشته باشم، بيش از حد در منطقه اي که اونو نمي شناختم از خانواده دور شده بودم و هم خودم بچه ها رو با خودم همراه کرده بودم. مسؤوليت اين اقدام و مسؤوليت بچه ها به طور کامل برعهده من بوده. فشاري که به بچه ها و والدينشون وارد شده به خاطر رفتار من بوده. اونها همچنين گفتند که اون محلي که ما درش پيدا شديم به اسم بجدي از نظر حضور گرگ در بين اهالي منطقه شناخته شده است و درست چند روز قبل هشت گرگ با هم در اون حوالي مشاهده شده بوده اند. کمي جلوتر به موتورشون رسيديم. بچه ها با يکي از عموهاي بچه هاي خاله ام سوار شدند و من با عموي ديگه پياده مسير رو ادامه داديم. موتور، بچه ها رو به محل ماشينها در حاشيه جاده آسفالت رسوند و براي بازگردوندن ما برگشت. در مسير يکي از عموها گفت که اون منطقه رو به خوبي مي شناسه و به خاطر کار دامداريش به خوبي از حرفي که درباره گرگها زده مطمئنه.

ما حدود ساعت هشت و نيم پيدا شديم. يعني بين يک تا يک و نيم ساعت رو در تاريکي کوهها راه رفته بودم و در مجموع اون روز بعد از ظهر ما چهار نفر لااقل چهار تا پنج ساعت پياده روي کرده بوديم. سه تا ماشين کنار جاده ايستاده بودند و يک موتور و وانت هم بهشون اضافه شده بود. در اولين برخورد از خاله، شوهر خاله و زن داييم به خاطر اتفاقي که افتاده بود عذر خواهي کردم. خاله ام در عوض با تعارف کردن معتقد بود که بچه ها من رو اذيت کرده اند و از من عذرخواهي مي کرد. زن داييم گريه مي کرد و مشخص بود قبل از اون هم زياد گريه کرده بود. مي گفت مي دونسته که عماد چندان نمي تونه راه بره و مدام از من خواهد خواست بغلش کنم و چون مي دونسته من هم زياد نمي تونم اين بغل کردن رو ادامه بدم، وقتي ديده گم شدن ما زياد طول کشيده اميدي به پيدا شدن ما نداشته و با خودش فکر مي کرده که اتفاقي براي ما افتاده. يک زن و مرد از مردم روستاهاي اطراف که صاحب وانت بودند و يک چوپان هم اونجا بودند. پدر و مادرم به همراه خواهر و برادرم و نيز داماد و خواهر ديگه ام، همراه با خاله و شوهر خاله و زن داييم هشت نفري، در غياب ما هر کدوم در تمام مدتي که گم شدن ما مشخص شده بود در مناطق اطراف در تکاپو بوده اند تا راهي براي پيدا کردن ما بيابند. در تلاش براي پيدا کردن ما از کشاورزان اطراف پرسيده بودند و بعضي از اونها هم به روستاشون برگشته بودند و با وانت براي پيدا کردن ما برگشته بودند. از چوپانهاي تپه هاي اطراف درباره اين که آيا ما رو ديده اند پرسيده بودند. يک چوپاني گفته بود هربار آدمي از اطراف گله بگذرند سگهاش پارس مي کنند و اونروز تنها يک بار پارس کرده بودند. پدرم مي گفت يکبار زماني که تو کوهها داد مي زده تا ما رو پيدا کنه صداش در تمام کوهها پخش مي شده و دوباره به سمت خودش باز مي گشته و همين فرياد زدن اون باعث شده بود تا سگهاي گله در فاصله چندصد متري او پارس کنند. پيرمردي که زمان پيدا شدن ما اونجا بود چوپاني بود که به همراهيان ما گفته بود اگر ما مي تونستيم از طريق موبايل نوع خاک منطقه يا شکل تپه هاي اطراف يا شکل گياهان و بوته ها رو بهش بگيم او مي تونست بگه ما دقيقاً کجا هستيم و مستقيماً به سراغ ما بياد. شوهر خاله ام مي گفت بارها مسير خاکي بين محل اتراق تا جاده آسفالت رو رفته بوده و برگشته تا اگر ما اونجا باشيم ما رو پيدا کنه و اين که نور چراغهاي ماشينشو روي تپه ها انداخته بوده و تا فاصله هاي طولاني تپه ها رو روشن کرده بوده تا شايد ما اون نورو ببينيم. دامادمون به خونه اش تو شهر زنگ زده بود و از چند نفر از بردارانش کمک خواسته بود تا براي پيدا کردن ما بياييند. اونها هم وسايلي با خودشون برداشته بودند اما زماني که تو راه بودند خبر پيدا شدن ما رو شنيده بودند و بازگشته بودند. برادر کوچيکه ام با فندکي که داشته خاره هاي تپه ها رو آتش مي زده تا علامتي براي ما باشه. پدرم در مسير آسفالت مناطق اطراف و بين روستاهاي اونجا رفت و آمد مي کرده. به هلال احمر آتش نشاني و صد و ده هم زنگ زده بودند و اونها آمبولانسي فرستاده بودند که با پيدا شدن ما برگشته بود. مادرم مي گفت زماني که برگشتن ما دير شده بود شوهرخاله ام و دامادمون در تپه هاي اطراف به تکاپو افتاده بودند اما پدرم به خاطر اعتمادي که به من داشته مطمئن بوده که ما بازخواهيم گشت و راحت نشسته بوده و فقط با اصرار و بيقراري مادرم متقاعد شده تا شروع به گشتن دنبال ما کنه. شوهر خاله ام ساعت شش شيفت کاري داشته و پدرم چون مطمئن بوده ما باز خواهيم گشت معتقد بوده که ايشون بايد به سر کارش بره. پدرم مي گفت در مناطق اطراف چند لون ديده بود. لون تونلي است که دامداران در زمين مي کنند تا محل نگهداري گرمي براي گله در طول زمستان باشد. چون لونها معمولاً در غياب چوپان و گله دار با سگها نگهباني مي شوند نگران بوده که ما با چنين سگهايي مواجه شويم. شوهر خواهرم مي گفت از شوهر خاله ام مي پرسيده که آيا در اين منطقه چاه يا قناتي وجود داره که احتمال داشته باشه ما در تاريکي شب درش سقوط کرده باشيم. برادران شوهر خاله ام همچنان درباره گرگهاي منطقه و خطر اونها داستان تعريف مي کردند. در مجموع برخوردها و جو اونقدرها بد و سرزنش آميز که فکر مي کردم نبود و همه با من همدلي مي کردند. اين صحبتها اونجا در کنار جاده حدود نيم ساعت طول کشيد. سرانجام از بقيه خداحافظي کرديم و سه ماشين به سوي شهر بازگشت. حدود ساعت نه که در حال بازگشت به شهر بوديم ماه که تنها چند روزي از کامل بودنش گذشته بود در حال طلوع کردن بود. به خونه که رسيديم مادرم پرسيد خيلي غصه خوردي؟ من گفتم من اصلاً اذيت نشدم و فقط بچه ها و به خصوص عماد اذيت شدند. تا چند روز بعد، اون اتفاق موضوع صحبتهاي خانواده و فاميل بود. خبر در خانواده هاي فاميل در شهر پيچيده بود. يکي از اشتهار منطقه به اين که محل رفت و آمد گرگهاست مي گفت و يکي از اين که تپه هاي اونجا همگي شبيه همند و به سادگي افراد در اونجا گم مي شوند. پدرم مي گفت نبايد اونقدر از محل دور مي شدم که ديگه ماشينها رو نبينم. شوهر خواهرم مي گفت نبايد بچه ها رو با خودم مي بردم و مسؤوليتشونو برعهده مي گرفتم. يک شب هم پدرم تسمه شلوارش رو بيرون کشيد و نشون داد که وقتي هيچ ابزاري در اطرافم نباشه چطور مي تونم تا حدي با کمک سگک تسمه در برابر حيوانات درنده از خودم دفاع کنم. در عين حال گفت که يک شاخه و يک تکه چوب که بشه به عنوان چماق استفاده کرد به خصوص اگر يک طرفش ميخي کوبيده شده باشه بهتره. گفت که گرگها سعي مي کنند آدم رو محاصره کنند و بهتره جايي رو پيدا کني که پشتت رو به تپه اي يا ديواري تکيه بدي. با اين وجود اگر گرگها چند تا باشند کار زيادي در برابرشون نمي شه انجام داد. درباره سگهاي آدم گير که ممکنه سگ گله يا سگ ولگرد باشند همين داستان صدق مي کنه. خوب اين دومين تجربه من براي مديريت يک برنامه کوهنوردي بود. قبل از اون زياد کوهنوردي رفته بودم اما هميشه تصميم گيري درباره نوع مسير و مديريت برنامه با کسان ديگه اي بود. تجربه اول مديريت من هم مربوط به کوههاي اطراف شهر مي شد که بارها رفته بودم و منطقه اش رو به خوبي مي شناختم. اما ايني يکي از شهر دور بود و منطقه رو نمي شناختم. به قول برادر کوچيکه ام داستان زود تموم شد، تازه داشت به جاهاي هيجان انگيزش مي رسيد.

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

نوروز پاره ها 3

از همون دوران کودکي به ياد دارم زماني که بعد از اتمام تعطيلات از قاين به مشهد برمي گشتيم هميشه يک احساس ناراحتي و دلتنگي موقع ترک قاين و طي چند هفته ابتدايي بازگشت به مشهد داشتم. چنان که گويا دوست داشته ام براي هميشه تو قاين بمونيم. به خصوص در اون سالها اون شهر کوچک که تقريباً تمامي اقوام و خويشان ما رو در خودش جا داده بود و نامش همراه با خاطرات نوروزي و تابستانه گردش در طبيعت کوهستان و کوچه باغها بود براي ما نمادي از صميميت و صلح و صفا و زيبايي و نشاط شده بود. اين احساس در دوران دانشجوييم تو تبريز قدري کند شده بود و در مقايسه با دوري و تلخي و تنهاييم تو تبريز، برام تفاوت چنداني بين قاين و مشهد وجود نداشت و مدت حضورم رو در هر دو شهر غنيمت مي شمردم. با پايان دوران دانشجويي امسال دوباره اون احساس نسبت به قاين بازگشته. البته از حدود هفت هشت سال قبل در اون احساس اوليه کودکانه ام نسبت به قاين تغييراتي بوجود اومد و اون باز شدن چشمهام به برخي واقعيتهاي سنگين يا تلخي بود که تو قاين هم مثل هر جاي ديگه اي روي زمين در جريان بود. بعضي سالها پيش از اتمام دوران تعطيلات، شرايط قاين برام قابل تحمل نبود و دوست داشتم زودتر به مشهد برگردم. پرده هاي زرورق و رنگارنگ خيالهاي کودکانه کنار رفتند و در کنار زيباييها و شاديها، ناراستيها و آزارها رو هم لمس مي کردم. درد سنگين محروميت و فقر و انواع و اقسام تبعات اجتماعي و فرهنگي اون هم به چشم مي اومد. باورها و رسوم سنتي خانوادگي و اجتماعي، فشار نامعقول و محدوديتهايي غيرقابل تحمل وارد مي کردند. در چنين شرايطي مشهد پناهگاهي بود که مي شد براي فرار از اين شرايط آزاردهنده بهش گريخت و اون سختيها و تشويشها رو به فراموشي سپرد و با گم شدن در شلوغي شهر تنوع و آزادي و عقلانيت بيشتري رو مزمزه کرد. مسافرت به قاين و بازگشت از اون سفر به مشهد براي ما قدري با بقيه مسافرتها و بازگشتن به خونه فرق داره. در چند روز اول بازگشت از اون سفر نوعي احساس تعليق و سرگرداني در من زنده مي شه. از شهر اجدادي دور افتاده ام يا به عبارتي فرار کرده ام و احساس تعلق جدي اي هم به مشهد ندارم. انگار از مسير و روال عادي زندگي جدا شده ام و همه کارها و دغدغه ها و علاقه منديهايي که قبلاً دنبال مي کرده ام بي معني و بي ارزش شده اند. از خودم مي پرسم چه کار دارم مي کنم؟ مشغوليتهايي که تا به حال داشته ام چه ارزشي داشته اند؟ متعجب مي شم از اين که چطور بدون اين که بدونم وطنم کجاست و داستان چيه، زماني پيش از اين با خاطر جمع روزها و شبهاي پياپي با آرامش و آسودگي و اطمينان خاطر اوقاتم رو با روزمرگيهاي منظم و تکراري مي گذرونده ام. و اين در حاليه که احساس مي کنم هيچ تکليفم مشخص نيست.

تعليق بين قاين و مشهد به نوعي و تا حدودي نمايانگر يک جور تناقض و کشاکش در شخصيت اجتماعي من هم هست. زندگي اجتماعي در قاين ارتباط قوي و نزديکي با پيوندهاي خانوادگي و اجتماعي داره و رعايت انتظارات خانوادگي و باورها و رسوم اجتماعي نقش مهمي در قضاوت خانواده و جامعه در مورد شخص داره. در اين شهر کوچک سلسله طولاني خويشان و فاميل همشهريها شناخته شده است و صحبت درباره دورترين انتسابات فاميلي و پنهان ترين زاويه هاي شبکه گسترده و پيچيده خويشاوندي مردم شهر موضوع ثابت صحبتهاي مجالس شب نشينيهاي خانواده ها و جمعهاي دوستانه و همکاران در ادارات و سازمانهاست. مردم به خوبي سوابق گوناگون زندگي خانوادگي و شغلي و اجتماعي افراد مختلف رو به خاطر مي آورند و براي يکديگر يادآوري و بازخواني مي کنند. ليست داراييهاي افراد از قبيل زمين و خانه و ماشين و تاريخ خريد و فروش يا ساخت و ساز يا قيمت مورد معامله در دهان مردم در چرخش بوده و به خوبي شناخته شده است. به اين ترتيب شما اگر عضو يکي از خانواده هاي قديمي شهر باشيد در هر جايي در شهر و اطرافش رفت و آمد کنيد حتي بدون اين که خودتون شناختي درباره مردم اطرافتون داشته باشيد به سرعت ديده مي شويد. مردم شهر مي توانند در مورد شما و سوابق خانوادگي اقوام شما اطلاعات محيرالعقولي ارائه دهند که خودتون چه بسا هيچ وقت چيزي درباره اش نمي دانسته ايد. اين شبکه گسترده و فراگير نظارت و پايش اجتماعي زماني که به نحو سخت گيرانه و متعصبانه اي قضاوت و اعمال اثر کنه به سادگي مي تونه شرايط رو براي زندگي مسالمت آميز و دوستانه کسي که علاقه داره با آزادي و طبق تشخيص و خواست خودش زندگي کنه سخت کنه. زندگي در قاين در چنين شرايطي و نيز تجربه زندگي خانوادگي که تحت تأثير چنين شرايط اجتماعي قرار داشته، باعث شده تا از يک طرف براساس سابقه تربيت اجتماعي و خانوادگي خودم، نسبت به انتظارات و قضاوتهاي خانوادگي و اجتماعي که گاهي مي تونه ليست بلند بالايي داشته باشه و شامل مواردي کاملاً شخصي و خصوصي هم بشه حساس باشم و خودم رو موظف بدونم نسبت به اونها پاسخگو باشم. اما از طرف ديگه آموزشهايي که در محيط شهري بزرگتري مثل مشهد داشته ام و تماسهايي که با دنياي بزرگتر بيرون داشته ام اين علاقه مندي و سابقه ذهني رو در من بوجود آورده که فردگراتر و منطقي تر از چيزي که در قاين ديده بودم و در خانواده تجربه کرده بودم زندگي کنم. اما اين آموزشهاي جديدتر با اون سابقه کهنتر متعارضه؛ نوعي سرگرداني و بلاتکليفي بين روش زندگي سنتي و جمعگرا و روش زندگي مدرن و فردگرا. اين بار که به قاين رفته بودم اين کشاکش و تزلزل شخصيتي رو در خودم بهتر لمس کردم. انتخاب بين اين دو وضعيت کار مشکليه و پيدا کردن يک وضعيت متعادل حدواسط هم به نظر مي رسه سخت باشه. نوعي توانايي و تبحر اجتماعي و ارتباطي لازمه تا به روشي مسالمت آميز تعادل خوبي بين انتظارات دروني و فردي از یک طرف و بيروني و اجتماعي از طرف دیگه بوجود آورد.

امسال برای اولین بار مسافت نسبتاً طولانی رو در مسیر بازگشت از قاین به مشهد رانندگی کردم. بیشتر از هفت ساله که گواهینامه دارم اما خیلی کم موقعیتی برای رانندگیم پیدا شده. برای رانندگی کردن در شرایط سخت اونقدرا مهارتی ندارم و تو این سالها تو مشهد فقط یک بار رانندگی کرده ام. در مسیر بازگشت، پدرم بعدازظهر خواب آلود شده بود و من پیشنهاد دادم که من رانندگی کنم. تو یک پارکینگ توقف کرد و جاهامونو عوض کردیم. به خصوص که چندبار به خاطر سرعت بالا جریمه شده بود اصرار داشت که حتی با وجود خلوت بودن جاده سرعتم نباید از نود و پنج کیلومتر بالاتر بره. سبقت گرفتن برام کار سخت و پراسترسی بود هرچند با سرعت هشتاد نود کیلومتری موارد سبقت کمی لازم می شد. فکر کنم نسبت به سالهای قبل تسلطم روی ماشین کمی بیشتر شده بود و برای حرکت ماشین در مسیر مستقیم چندان با فرمان بازی نمی کردم. بیشتر مسیر خلوت بود و با سرعتی که قرار بود رانندگی کنم کار راحت و یکنواختی برای طی کردن مسیر در یک کویر خلوت در پیش داشتم. یک جا یک کامیون که سرعت کمی داشت به داخل شانه جاده کشیده بود و در حال حرکت بود و از روبرو هم قطاری از ماشینهای بزرگ در حال حرکت بودند. سرعت کامیون اونقدر کم بود که نمی تونستم کند کنم و منتظر رد شدن ماشینهای بزرگ روبرو بشم و لاجرم مجبور شدم بدون آمادگی قبلی وارد دالانی که بین کامیونها بوجود اومده بود بشم و از فاصله کم بین اونها بگذرم. تو تونل هم سر این که چطور باید چراغهای ماشین رو روشن کنم با بابام دعوام شد. دو طرف فرمون دو تا اهرم وجود داشت و من نمی دونستم کدوم یکی رو چطور باید حرکت بدم تا چراغها روشن بشوند. بابام هم آدرس ناقصی داد و من چند ثانیه ای گیج شدم. تا این که خودم بالاخره فهمیدم چه کار باید بکنم. اما وقتی بارون شروع به باریدن کرد بدون این که از بابام بپرسم برای حرکت برف پاک کنها اهرم مربوطه رو به درستی حرکت دادم. به مشهد که نزدیکتر شدیم جاده شلوغتر شد. یک کامیون سرعت کمی داشت و ماشینهای روبرو هم فاصله زیادی داشتند. شرایط برای سبقت مناسب بود. وقتی وارد باند سبقت شدم و تا کنار کامیون جلو رفتم ناگهان متوجه شدم قطاری از ماشینها جلوی کامیون در حال حرکت هستند و فاصله ماشین روبرویی که در حال نزدیک شدن بود به اندازه کافی زیاد نیست که بتونم از همه شون سبقت بگیرم. از طرف دیگه هم سرعتم اونقدر زیاد بود و اونقدر جلو آمده بودم که دیگه برگشتن به پشت کامیون معقول نبود. تصمیم گرفتم پشت اولین ماشین که یک پیکان سفید قدیمی بود و جلو کامیون به داخل باند خودم برگردم اما فاصله اینها با هم خیلی کم بود. باید از سرعتم کم می کردم تا با سرعت پیکان هماهنگ بشم و پشتش خود رو جا کنم. چند بار ترمز گرفتم و مرحله به مرحله ماشین رو به سمت راست کشیدم. در این گیرودار که نگران بودم خودم رو از جلو به پیکان نزنم و قبل از این که ماشین روبرویی سر برسه کاملاً از روی خط سفید رد شده باشم صدای بوق ممتد کامیون بلند شد. گویا فاصله ام چنان با کامیون کم بوده که در حالی که به سمت راست می کشیده ام اون مجبور شده بود برای این که مانع از تصادف بشه به داخل شانه جاده بکشه. از آینه پشت سر رو نگاه کردم و چراغهای گرد کامیون بنز رو دیدم که داره به داخل شانه جاده می کشه و همونطور بوق می زنه. داد و بیداد پدر و مادرم هم بلند شد. ولی خوشبختانه اتفاقی نیفتاد. اشتباهم همون بود که قبل از این که اقدام به سبقت گرفتن بکنم حواسم به قطار ماشینهایی که جلو کامیون در حال حرکت بودند نبود. حالا نمی دونم اعتراض کامیون به خاطر این بود که نمی خواست راه بده یا به خاطر این بود که خیلی غافلگیر کننده جلوش پیچیده بودم. اون روز در طول مدت رانندگی چند مورد بود که به کامیونها و اتوبوسهایی که در صدد سبقت گرفتن از من بوده و تحت فشار ماشینهایی که از روبرو می اومدند بودند راه داده بودم و پام رو از رو گاز برداشته بودم تا به سبقت گرفتنشون کمک کنم بنابراین خودم رو محق می دونستم که اون کامیون هم در شرایط سختی که من قرار داشتم کمی سرعتش رو کم کنه و از پیکان جلوییش فاصله بگیره. به خصوص در اون لحظه به خوبی چگونگی پرمخاطره بودن رانندگی در جاده رو لمس کردم. البته بعداً بابام به خاطر این که در اون موقعیت باهام دعوا کرده بود عذرخواهی کرد. ولی من اونقدر غرق در اون موقعیت بودم که اصلاً چیزی از گفته هاش نشنیده بودم.

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

نوروز پاره ها 2

يکي از دغدغه هاي فکري که در ايام نوروز داشتم درباره اين بود که بچه داشتن چه حسي داره. من يه دايي دارم که در ايام اقامت نوروزي خانواده ما در قاين، خانواده اش در همسايگي نزديک ما واقع شده بود. داييم يه پسر سه ساله داره که مي تونم حدس بزنم در طول سال تا حدود زيادي تنهاست و به اين ترتيب به خوبي مي شه پيش بيني کرد که وقتي ما در دسترسش قرار بگيريم با چه اشتياقي خودش رو به ما مي رسونه. بچه ها نياز عجيب غريبي به همبازي و هم صحبت دارند و عليرغم اين که در اون سن و سال غير از والدين و اطرافيان نزديک، کس ديگه اي رو به خوبي در حافظه خودشون نگه نمي دارند، با همون خاطره مبهم و مختصري که از آشناهاي دوردست دارند اما باز هم براي بازي و صحبت به نحو بي دريغي خودشونو به دست و پاشون ميندازند. تجربه مشابهي رو چند سال قبل وقتي بيرجند مهمان بودم داشتم؛ اون زمان وقتي که يک روز به خونه مامان بزرگ رفتم بچه هاي خاله ام که به طور اتفاقي اونجا بودند با ديدن من، چنان خودشونو تو بغلم انداختند که حيرت کردم. من قبل از اون شک داشتم آيا پسر خاله کوچيکه ام اصلاً من رو خواهد شناخت يا نه. خلاصه اين پسر داييم وقت و بي وقت پله هايي رو که اتاق ما رو از خونه داييم جدا مي کرد بالا مي اومد و هر بار هم که مي اومد سري جديدي از اسباب بازيها و کتابهاش رو با خودش بالا مي آورد. عليرغم اين که داداش کوچيکه ام طبق طبع شيطنت آميزش در سر به سر گذاشتن و اذيت کردن اين پسر داييم هيچ کوتاه نمي اومد اما اين باعث نشده بود که اون، موقع ناهار، موقع خواب بعد از ظهر يا خواب شبانه اون پله هاي بلند رو با پاهاي کوچکش طي نکنه و لااقل چند دقيقه اي رو دور و برمون نچرخه. هر بار هم که بالا مي اومد بلند صدا مي زد؛ يالله يالله.. شيرين زبونيهاش هم جالب بود و حافظه خوبي داشت. يک بار که پدرم درصدد پر کردن کپسول گاز بود، پسر داييم براش آدرس محل توزيع کپسولهاي گاز رو توضيح داد؛ جايي که فاصله زيادي از خونه اشون داشت و من هم بلد نبودم. به خوبي اتفاقات و قول و قرارهايي رو که انتظار داشتيم از ياد برده باشه به خاطر مي آورد و در موردشون بازخواست مي کرد. براي بيان خواسته ها و ذهنياتش جمله هاي نسبتاً طولاني مي ساخت و هرچند با کندي و تعلل اما چند جمله رو بهم مي پيوست. فکر مي کنم چنين تواناييهاي زباني قدري بيشتر از سن و سالش باشه. خلاصه حضور نزديک بچه اي با چنين مشخصاتي باعث شده بود چند روزي به اين موضوع فکر کنم که داشتن بچه چه حسي داره. يک شب که به خونه خواهرم رفتيم اون هم همراهمون بود. خواهرم مهمونهاي ديگه اي هم داشت و بنابراين قرار نبود ما بچه ها شلوغ بازي دربياريم. رو مبل نشستيم و چون عملاً مسؤوليت عماد به گردن من افتاده بود اونو رو پام نشوندم و براي دقايقي مسؤوليت رسيدگي به خواسته ها و گوش دادن به حرفاش به عهده من بود. بايد براش چاي بر مي داشتم، مطمئن مي شدم براش داغ نيست و بعد يواش يواش با دست خودم بهش مي خوراندم. بايد اون نوع شيرينيها و ميوه هايي رو که دوست داره برمي داشتم و مواظب مي بودم زياد کثيف کاري نکنه. چون اون حاضر نبود دقايقي از روي مبل پايين بياد تا من بتونم ميوه رو پوست بکنم مجبور شدم خودم روي زمين و پاي مبل بشينم و ميوه ها رو با کارد و دور از دسترس اون پوست بگيرم. يک بار ديگه هم براي چند ساعتي مسؤوليت اين بچه به گردن من افتاد و اون زماني بود که به همراه هم و با پسرخاله هام راهي يک برنامه کوهنوردي تفريحي شديم. هرچند گاهي از من مي خواست تا بغلش کنم اما اول کار خوب راه مي اومد. در بعضي قسمتهاي سخت مسير هم مجبور بودم اول اونو منتقل کنم و بعد خود به دنبالش جلو برم. گاهي در اين فاصله عليرغم اين که ازش مي خواستم از جاش حرکت نکنه، گاهي با بي توجهي و گاهي با شيطنت به حرفم گوش نمي داد و من هم که نگران بودم خودش رو از جايي بيندازه مجبور مي شدم داد بزنم. اما داستان به همين جا ختم نشد و ما اون روز تو تپه ماهورها گم شديم. داستان اون گم شدن رو بعداً مفصل مي نويسم اما اون روز فشاري که حضور اين بچه در ماجراي گم شدن بهم وارد کرد باعث شد جداً به اين موضوع فکر کنم که برعهده گرفتن مسؤوليت يک آدم ديگه به اسم بچه عجب کار توانفرساييه که پدر و مادرها به اين سادگي زير بارش مي روند. اون روز آرزو کردم لااقل به اين زوديها به اندازه کافي احمق نشم که در صدد بچه دار شدن بر بيام.

دو عموي کوچکتر من تقريباً هم سن و سال من هستند. تا قبل از ازدواج اونها، تقريباً نزديک ترين و صميمي ترين نوع رابطه رو من با اين دو نفر تجربه کرده بودم. رابطه ما هم خانوادگي و هم دوستانه بود چنان که بعضي حرفها رو که معمولاً تو خانواده مطرح نمي شه به عنوان دوست براي همديگه مطرح مي کرديم. به خصوص در ايام نوروز يکي از برنامه هاي ثابت ما طبيعت گردي و کوهپيمايي در اطراف شهر بود که تقريباً هر روز يا لااقل هر سه چهار روز يک بار انجام مي شد. بعد از ازدواج اونها و تقريباً از سال قبل، اين برنامه و اون نوع ارتباط تقريباً از بين رفت. به خصوص امسال اين خلأ رو به خوبي احساس مي کردم و عملاً بيشتر وقت من تو تعطيلات با نشستن پاي تلويزيون پر شد. طبق عرف اجتماعي ما در قاين چندان پسنديده نيست يک نفر مجرد به تنهايي و بدون خانواده اش به محيط خانوادگي ديگري وارد بشه. ضمن اين که مشغوليتهاي جديد شغلي اين دو عمو هم مجال چنداني براي ارتباط باقي نگذاشته بود. تنهايي من و ديدن وضعيت و اشتغالات جديد عموها باعث شد به مقايسه وضعيت خودم با اونا و تشکيک درباره ارزش و اهميت اشتغالات طبقه محترم متأهلين جامعه فکر کنم. الان هر دوتاشون بچه دارند. براي خودشون يا خونه ساخته اند يا در صدد ساختن خونه خودشون هستند. يا ماشين دارند يا در صدد خريدن ماشين هستند. کم و بيش در صدد پيدا کردن راهکارهايي براي افزايش درآمد و حضور در زد و بندهاي سودآور مالي که در اطرافشون در جريانه هستند. چون مي تونم حدس بزنم جواب سنتيشون چه خواهد بود شايد ازشون نمي پرسيدم چرا ازدواج کردند اما دوست داشتم ازشون بپرسم چطور شد که قانع شدند وارد اين جريانات بشوند. چرا متعهد مسؤوليت يک بچه شدند؟ چرا همت خودشونو بر اين قرار دادند که براي ساختن خونه و خريدن ماشين پول در بيارند؟ لااقل از دور اين طور به نظر مياد که در اين اشتغالات حل شده اند و موضوع مهمتر ديگه اي براشون وجود نداره. آيا واقعاً اين طوريه؟ مي خواستم بپرسم اين زادنها و ساختنها و کوششها براي چيه؟ که چي بشه؟ متأسفانه مشکل اين بود که قالب زباني يا شايد موقعيت زماني خوبي براي حرفهام پيدا نمي کردم و يک بار که تو اداره عمو کوچيکه بودم، وسط حرفاش يک جور سؤال نزديک به اين طور پرسشها ازش پرسيدم. مبهوت موند و پرسيد يعني چي؟ و من و او نتونستيم موضوع رو پيش ببريم و مطلب مطرح نشده، منحرف و فراموش شد. اما يک بار ديگه تو مغازه عموي بزرگتر نشسته بودم که ناگهان بدون مقدمه سؤال حيرت آوري پرسيد. کنارش نشسته بودم. او در حال تايپ کردن بود و من در حال ورق زدن کتابهايي که رو ميزش بود. يه هويي خنده اي کرد. من علت رو نپرسيدم. يکي دو دقيقه بعد سکوت رو شکست: ما داريم عمرمونو تلف مي کنيم؟ گفتم براي هرکس بستگي به خودش داره، از بيرون نمي شه قضاوت کرد. ادامه دادم: نکنه محمد چيزي گفته؟ برادرم اون روز صبح به اونجا اومده بود. عموم گفت: محمد تو احوالپرسيش پرسيده بود چي کار مي کنيد و من جواب دادم عمرمونو تلف مي کنيم. با خودم فکر کردم در تمام اين مدت عموم داشته به جوابي که به اون سؤال داده بوده فکر مي کرده. فکر کردم صداقت و صميميت ذاتي برادرم چنين تأثير و زمينه سازي ناخودآگاهي براي عموم داشته و من حالا حالاها بايد آرزومند چنين کراماتي بمونم. و البته مطلبي هم که عموم داشت تايپ مي کرد بي تأثير نبود؛ تفکر ساعه افضل من عباده سبعين سنه. بعد پرسيد چطور مي شه فهميد آيا عمرمونو تلف مي کنيم؟ گفتم هرکس بايد به کارهايي که مي کنه و زندگي اي که مي کنه فکر کنه اونوقت خودش مي فهمه. صحبت همين طور داشت ادامه پيدا مي کرد و من مشتاق بودم ادامه بدم. اما مشتريها مجال نمي دادند و من هم براي کاري بايد مي رفتم. صحبت قطع شد و دوباره هيچ وقت مطرحش نکرديم. برنامه های بلندپروازانه تری هم در این ارتباط داشتم که فعلاً معلق باقی مونده.

نوروز پاره ها

موقع برف و سرمای زیاد زمستان امسال با خودم فکر می کردم طبیعت بهاری بهتری نسبت به سالهای گذشته شاهد خواهیم بود. حتی در مسیر مسافرت امسال به سمت قاین هنوز باورم نشده بود که وضع از سالهای قبل وخیمتر خواهد بود. مناظری که در آخرین روز سال در طی مسیر اطراف جاده می دیدیم چنگی به دل نمی زد و من بیشتر از این که این وضعیت رو به کاهش بارندگی نسبت بدم فکر می کردم سرمای بیسابقه امسال باعث شده تا رسیدن بهار قدری به تعویق بیفته و قراره طی روزها و هفته های آینده شکوه و زیبایی بهاری جلوه کنه. به خصوص که برخلاف سالهای قبل حتی در نواحی کویری جنوب خراسان بر روی کوهها برف دیده می شد. اما با گذشت روزهای بیشتر از دوران اقامت در قاین، بیشتر متقاعد شدم که واقعاً فقدان بارش باران در هفته های آخر سال و در تمامی دو هفته ابتدایی سال جدید وضعیت ناراحت کننده ای رو بوجود آورده. حتی سرمای بیسابقه زمستان گذشته باعث خشک شدن گسترده کاجها و بسیاری از درختهای دیگه در شهر و مناطق اطراف قاین شده بود.

نکته قابل توجه دیگه ای که امسال توجهم رو به خودش جلب کرد افزایش و تغییر در الگوی مسافرتهای نوروزی در بین خانواده های فامیل و آشنایان بود. امسال در طی روزهایی که خانواده ما در قاین حضور داشتند سه گروه از اقوام ما در قاین به مسافرت رفتند. مقصد مسافرتها هم طبس کرمان زاهدان بندرعباس و قشم بود. نسبت به سالهای قبل این آمار خیلی بیشتر شده بود و مقصد مسافرتها هم از مشهد و شمال منحرف شده و تنوع بیشتری پیدا کرده بود. این اطلاعات رو که در کنار اخبار مسافرتها که از تلویزیون پخش می شد گذاشتم به نظرم رسید افزایش قابل توجه و معناداری در میزان سفرهای ایرانیان پیدا شده و برنامه های تبلیغی سازمانهای ایرانگردی و میراث فرهنگی بی ثمر نبوده. این آمار همچنین نشان دهنده ارتقای عمومی و فراگیر در سطح زندگی اقتصادی و فرهنگی ایرانیان هم هست و منظره امیدوارکننده و روشنی رو در پیش رو قرار می ده. دیگه مسافرت و ایرانگردی یک کار لوکس که منحصر به افراد و گروههای خاصی باشه نیست. وقتی به آن عده از خانواده های اقوام که امسال به مسافرت رفتند فکر می کنم، این طور نتیجه گیری می کنم که در یک مقیاس گسترده نسل جدیدی از ایرانیان تحصیل کرده به عرصه رسیده اند که برخلاف پدران و مادرانشون توانایی و علاقه کافی برای گسترش دادن حوزه تجربیات و افکار خودشونو دارند و آمادگی کافی برای خارج شدن از پیله محدود زندگی سنتی گذشتگانشون رو نشون می دهند.

یک نکته منفی که مثل پارسال امسال هم جلب توجه می کرد حضور گسترده مرکبات وارداتی بود. پارسال در ایام عید نوروز به وفور پرتقال مصری می دیدم و امسال گویا نارنگی پاکستانی جایگزین شده بود. البته امسال دید و بازدیدهامون کمتر بود و مثل پارسال الگوی یکسان و مکرری برای میوه هایی که می دیدم وجود نداشت. تأسف انگیزه که در کشوری که سطح زیرکشت قابل توجهی برای مرکبات وجود داره درآمد کشور صرف واردات گسترده میوه از کشورهای دیگه بشه. مخصوصاً که به خاطر دارم یک بار از تلویزیون گزارشی می دیدم که نشون می داد یک باغدار مرکبات شکایت می کرد که اتحادیه های محلی و سازمانهای کشوری محصول اونها رو چنان ارزان می خرند که حتی برداشت و چیدن میوه برای اونها مقرون به صرفه نیست و تلویزیون نشون می داد میوه ها بر روی درختان باقی مانده و در شرف فاسد شدن بود. مسؤولان کشوری به جای این که سازوکارهای مناسبی برای استفاده از چنین پتانسیلهایی در داخل کشور بوجود آورند و برای خریداری، جمع آوری، ذخیره سازی و توزیع محصولات داخلی سازماندهی طولانی مدت مناسب کشوری بوجود آورند ناچار می شوند با اقداماتی مقطعی در چنین مناسبتهایی با صرف هزینه های گزاف ارزی و با باج دادن به آقازاده هایی که انحصار واردات محصولات پرسود را با استفاده از تعرفه های پایین دولتی در اختیار دارند، میوه ارزان قیمت تر عید رو تأمین کنند. همین یک تصویر کافی است تا ساختار بیمار و انحصارگرای اقتصاد بیمار ایران رو برملا کنه و نشون بده که چطور پول نفت به جای این که صرف بهبود ساختارهای اقتصادی و تولیدی ملی بشه به جیب نورچشمیهایی وارد بشه که اون ارز رو صرف جبران کم کاریها و ناشایستگیهای دولت از طریق واردات محصولات خارجی می کنند.

امسال هم مثل پارسال نتیجه سیاستهای مالی دولت مهرورز احمدی نژاد در زندگی روزمره مردم قاین و مناطق اطرافش به خوبی قابل لمس بود. از قرار معلوم تسهیلات مالی به طور گسترده و با شرایطی بسیار آسان و از طریق نهادهای متعدد و مختلف و با کاربریهای متنوعی در اختیار اقشار گوناگون مردم قرار گرفته. بازار داغ وامهایی که با بهانه های مختلف به سهولت در اختیار تمامی افراد خواستار قرار می گیره باعث شده تا در مقیاسی همگانی پول نسبتاً زیادی در اختیار مردم قرار داشته باشه. افزایش قابل توجه قیمت زمین و مسکن در قاین لابد نتیجه افزایش تقاضا برای این اقلام در بین مردمیه که قبلاً توانایی چندانی برای خرید اونها نداشته اند. امسال تعداد و تنوع خوردورهایی که در خیابانهای شهر کوچک و محروم قاین دیده می شد نسبت به سالهای قبل خیلی بیشتر شده بود. من البته شناخت نزدیکی از تمامی سلسله اقوام دور و نزدیک خودمون در قاین ندارم اما در حدی که آشنایی دارم جوان جویای کاری که بیکار مونده باشه نمی شناسم. البته در این رابطه شکایتهایی هم می شنیدم که توزیع بی حساب منابع مالی در بین افرادی که توانایی کافی برای استفاده سازنده از اون رو نداشته باشند می تونه باعث افزایش بی رویه تورم بشه. نکته مثبت این وضع شاید همین مقدار باشه که نوعی علاقه مندی و مهارت در فعالیتهای مالی به طور عمومی در بین مردم بوجود آورده و اونها رو به این سمت سوق داده تا به قضایا نگاهی اقتصادی و بازاری داشته باشند.

لهجه محلی قاینی پیش از این هم برام جلب توجه کرده بود. قبلاً توجهم بیشتر به نوع لغاتی که قاینیها استفاده می کنند و در گویش معمول رسمی کمتر مورد استفاده قرار می گیره جلب شده بود ولی این بار نکته جالب طرز استفاده از همان افعال و لغاتی بود که در زبان رسمی به کار می روند. اگر چنین فرض کنیم که این گونه گویشهای محلی که امروزه در نقاط دور افتاده تر و حاشیه ای تر همچنان مورد استفاده اند صورتهایی کهنتر از گویش امروزی زبان فارسی هستند که از دوره های تاریخی پیشین تا امروز دوام آورده اند می شه این طور گفت که گویش فارسی امروز ما نسبت به گویش قدیمی به نوعی به تحلیل رفته و خلاصه شده. افعال و صفات و عباراتی که امروز حالتی کوچک شده و تلگرافی پیدا کرده قبلاً متضمن تصویرسازیها و استعارات زنده و زیبایی بوده اند که به زبان و سخن رنگ و تکاپو و گرما می بخشیده اند. در قیاس با آن گویشهای گرم کهن به حق باید گفت محاورات امروزی ما خشک و سرد و کم رمق شده اند. شاید الزاماتی مانند ساده کردن زبان برای همه گیری و تندآموزی و بوجود آوردن زبان مشترک ملی باعث شده تا دایره لغات مرسوم و شیوه سخن پردازی معمول در زبان فارسی امروزی این چنین کم دامنه و ساده شده باشه. مطالعات زبانی و اعتماد به نفس بیشتر بومی ممکنه زمینه ساز شناخت بهتر پتانسیلهای مورد غفلت شاخه های رنگارنگ زبان فارسی و سپس در هم آمیختن این گونه گونیهای محلی در یک زبان توانمند و جامع ملی بشه.