و ذا النون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر عليه فنادي في الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک اني کنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و کذلک ننجي المؤمنين

چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۶

تکه هایی از ارتفاع پست

کاپيتان

اوايل سوار شدن مسافران به هواپيما گفتگوي كوتاهي بين خلبان كه كنار دخترش نشسته با قاسم اتفاق مي افته كه در واقع مي شه گفت از اين طريق خلبان به تماشاگر معرفي مي شه. سكانس بعدي كه حضور خلبان در اون به طور جدي تو ذوق مي زنه جاييه كه تازه قاسم محافظ اول رو خلع سلاح كرده و هنوز اوضاع آروم نشده، در اين حال صداي خلبان پخش مي شه كه بي اطلاع و بي خيال از اين جريانات درباره آبهاي نيلگون خليج فارس و خصوصيات مردمي كه در سواحلش زندگي مي كنن داد سخن مي ده. اين تضاد واضح موقعيتي آدم رو به اين فكر مي ندازه كه اين خلبان از نظر كارگردان نقش مهمي در داستان فيلم بايستي داشته باشه

اين بي اطلاعي مشخص و زننده خلبان از اوضاع واقعي داخل هواپيما و سير كردنش در آرمانها و ذهنيات شخصيش اين سوال رو در ذهن بوجود مياره كه اين خلبان نمادي از چه طبقه يا افرادي در جامعه ايرانيه؟ دختر خلبان وضع بهتري نسبت به پدرش نداره. او حتي قادر نيست فارسي صحبت كنه. و بنابراين در موقعيتي كه قرار گرفته كاملاً ساكت و منفعله

خلبان در قسمتهايي قصد داره _اون طور كه به نظر مياد_ صادقانه به قاسم كمك كنه و در جهت حفظ منافع قاسم اونو از عملي كردن قصدش مبني بر تغيير مسير هواپيما منصرف كنه. در گفتگوها متوجه مي شيم خلبان خارج ديده، منطقي و تا حدود زيادي خونسرده. حضور قوي ديگه خلبان در فيلم مربوط به زمانيه كه با محافظ اول هواپيما در تقابل قرار مي گيره و نسبت به تحت فشار گرفتن خودش از سوي او اعتراض مي كنه. به نظر مي رسه هدف از اين سكانس نوعي سرزنش و تحقير رفتار و بينش محافظ اول هواپيماست كه با تحت فشار گذاشتن خلبان هواپيما براي تيكاف مجدد، رفتاري غيرحرفه اي و غيرمنطقي داشته

به نظرم حاتمي كيا نظر ويژه اي نسبت به خلبان داشته و او عنصر مهمي در داستانش هست. حالا اين كه دقيقاً معادل اجتماعي اين تيپ چه كساني مي تونن باشن نظرات ممكنه متفاوت باشه

فرزندان

به نظر مي رسه وضعيت و احوالات فرزندان قاسم و نرگس به دقت از طرف فيلمنامه نويس و كارگردان مورد توجه قرار گرفته و هدفمند و معني دار هستند. برخلاف فرزندان كاظم و فاطمه در آژانس شيشه اي، سلمان و ابوذر، كه بچه مثبت و جاافتاده هستند بچه هاي فيلم ارتفاع پست چندان از وضعيت آرماني برخوردار نيستند

فرزند اول اين زوج، از انحراف چشمها، تكلم نارسا، فلج عمومي بدن و عقب ماندگي ذهني رنج مي بره. به خصوص با اشاره نرگس در طول فيلم، اين كودك و وضعيتش رو بايستي محصول شرايط جنگ دونست. نرگس ادعا مي كنه اگر يك آمپول بود كه به اين بچه بزنند الان وضعش اين طور نبود. ناگزير، وضعيت اين كودك استعاره اي از همه كمبودها و نارساييهايي است كه اجتماع ايراني به خصوص در قالب نسل جنگ متحملش شده

اما حاتمي كيا در اين زمينه اميد خودش رو از دست نداده. فرزند دوم اين زوج با تصويري كه از دستش مي بينيم بايستي پيام آور سخني تازه باشه. تولد اين كودك همزمان با برهه اي پرخطر و حساسه. كودكي كه ممكنه نمادي از دوران اجتماعي تازه ايران باشه

زنان

زنان در ارتفاع پست نقشي چند لايه و پيچيده دارند. چه در جبهه قاسم(نرگس) چه در جبهه مقابلش(مهماندار) و چه در جبهه حد واسط(ننه مالك) اونها نمايندگان ارزشمندي از زنها حضور دارند

به موازات پركار بودن نقش قاسم، شخصيت اول فيلم، نقش زن همراهش هم فعالتر از دو جبهه ديگه است. نرگس در چند مرحله پي در پي با ابتكار خودش قاسم رو براي ناكام گذاشتن در اقدام مسلحانه تحت فشار مي گذاره. قاسم ديرتر از همه به فرودگاه مي رسه. چون مشخص شده بود كه نرگس كه قرار بوده اسلحه رو بياره نياورده و در نتيجه قاسم مجبور بوده دوباره برگرده و اسلحه رو برداره. بعد كه قاسم به فرودگاه مي رسه متوجه مي شيم نرگس آدرس جاي اسلحه رو هم اشتباهي داده بوده. نرگس متوجه مي شه كه قاسم اسلحه رو پيدا كرده و قصد داره به نحوي اونو براي رد كردن از پست كنترل وسايل همراه مسافرين جاسازي و بسته بندي كنه. اون با قاپيدن اسلحه، قاسم رو مجبور مي كنه كه قبول كنه اسلحه رو خودش به هواپيما بياره. داخل هواپيما مهماندار پذيرايي مي كنه. قاسم فرصت رو مناسب تشخيص مي ده و از نرگس مي خواد كه اسلحه رو بهش تحويل بده. ولي نرگس ادعا مي كنه كه اسلحه رو با خودش نياورده. با اين كار قاسم عملاً مجبور مي شه از مسير مشكلتري كنترل هواپيما رو بدست بگيره. اما همين نرگس بعد از موفق بودن همسرش، جايي كه رضا در غياب قاسم در شرف تحويل اسلحه قرار داره، سنگر قاسم رو بيدريغ حفظ مي كنه. اما نرگس نقشش فقط "بازدارندگي فعال" يا "حفظ وضعيت موجود" نيست. اون حتي اين قدرت و اعتماد به نفس رو هم داره كه با مسؤوليت خودش وضعيت مهره ها رو عوض كنه و بنايي نو دراندازه. اگر چه ديگه وضعيت خيلي با موقعي كه مسافرا تازه سوار هواپيما شده بودن فرق داره و خيليها مجروح شدند، اما باز هم در نهايت اين جبهه قاسمه كه كنترل هواپيما رو در دست داره. نرگس همچنين نقش مهمي در مورد تبيين اهداف اين پروژه هواپيماربايي براي مسافران و محافظان هواپيما داشت؛ جايي كه وقتي قاسم بازداشت شده بود در مقابل حرفهاي محافظ اول هواپيما احساس كرد بايد از شوهرش دفاع كنه

جبهه حد واسط در منازعات هواپيما ربايي هم نمونه ارزشمندي مثل "ننه مالك" داره. اون زني باتجربه و مسلط به شرايطه. در شرايط مختلف نظر مي ده اقدام مي كنه و خواسته هاي خودش رو پيش مي بره. در واقع در جبهه حدواسط مردي نيست كه با ابتكار عمل و فعاليتهاي اين زن بتونه رقابت و مقابله كنه

در جبهه مقابل قاسم هم زني مثل مهماندار هواپيما حضور داره. اگر اين زن نبود طي روندي كه باعث مشكوك شدن و بازرسي محافظ دوم هواپيما شد اسلحه اش لو مي رفت و عملاً خنثي مي شد. اما اختفاي اسلحه نزد مهماندار اين فرصت مجدد رو به محافظ دوم داد كه كنترل رو از دست قاسم خارج كنه. اگر يكي از زنان فاميل قاسم با او همكاري مي كردند و مهماندار و دختر خلبان رو مي گشتند، جبهه مقابل باز اين فرصت رو از دست داده بود

محافظان هواپيما

از سرنشينان هواپيما فقط دو نفر هستند كه اختصاصاً و مستقيماً براي خنثي كردن و ناكام گذاشتن اقدامات قاسم آموزش ديده اند و در هواپيما حضور دارند. يكي از اونها حضوري ملموس داره و ديگري نامحسوس، اوضاع رو كنترل مي كنه. و مي بينيم كه قاسم نسبتاً به سادگي اولي رو شناسايي و خلع سلاح مي كنه اما بنا به عللي ناتوان از شناسايي دومي است و از جانب او نفوذپذيره

چون معادل اجتماعي محافظ اول هواپيما همان طور كه در فيلم هم مي بينيم در جامعه مون كم و بيش شناخته شده است، نيازي نمي بينم بيشتر در مورد او بنويسم ولي شخصيت چندكاره و چندپهلوي محافظ دوم ارزش تأملي هر چند كوتاه داره. اون مي گه كه كارش بزينسه(business) و مسيرش هم بيشتر همين مسير بندعباس دبي هست. بعداً ادعا مي كنه اين كارش يه پوشش سازمانيه و هدف اصليش كمك كردن به آدمهايي از قبيل قاسمه. "حاضرم براي خلق جونمو فدا كنم". خصوصيت بارز فكري كه از خودش نشون مي ده مخالفت جدي و ريشه دار با تيپي از قبيل محافظ اول هواپيماست. در راه مخالفت با جمهوري اسلامي از اسرائيل هم ممكنه سر در بياره. با قاسم و آدمهاي معمولي هواپيما اگر مقايسه كنيمش، واضحاً كاسه داغتر از آشه. و مي بينيم عليرغم اين كه تنها كسيه كه از جمع مسافرا قصد داره قاسم رو راهنمايي كنه، همزمان، دقيقاً برعكس، تنها مسافريه كه درصدد پيدا كردن فرصتي براي ناكام گذاشتن قاسمه. و خوب مي بينيم كه موفقه. مي بينيم كه تفاوت ظاهري و فكري كه اين دو نفر محافظ با هم داشتند در اصل داستان و اهداف اونها تغييري بوجود نياورده. بعد از برگشتن روي سكه، باز هم اين محافظ دوم هواپيماست كه سعي مي كنه عليرغم اقدامات تحريك كننده محافظ اول شرايط رو كنترل كنه

محافظ اول و دوم هواپيما(و تيپهاي معادل اجتماعي اين دو) استعاره اي از لبه هاي قيچي يا بازوهاي انبر هستند كه به تنهايي چندان كارا نخواهند بود ولي وقتي با هم كار كنند قادر خواهند به اهداف مشترك خودشون برسند

از بابت داشتن خصوصياتي غيربومي محافظ دوم هواپيما و خلبان خيلي شبيه هم هستند. كارگردان آنچنان كه فردي بومي همچون قاسم رو جدي مي گيره، شخصي غيربومي از قبيل خلبان رو در محور داستانش قرار نمي ده

حق و باطل

محافظ اول هواپيما دستگير شده و به صندلي بسته شده. در حين صحبت كردن قاسم، چند بار با جملاتش سخنان قاسم رو قطع مي كنه و مسخره اش مي كنه. قاسم چندبار اونو تهديد مي كنه و مي گه كه با اعصابش بازي نكنه. اما در نهايت جمله اي مي گه كه از لحاظ درك نحوه نگاه قاسم ارزش دقت رو داره

قاسم كنار محافظ مي شينه و به آرامي تو گوشش مي گه
ببين... نه تو امام حسيني نه مو يزيدُم
پس سر راه ما واينستا
مي فهمي چه بهت مي گُم؟ ها؟
با اعصاب مو بازي نكن قاطي مي كنم ها

قاسم نه خودشو در جبهه حق مي دونه و نه فردي كه مقابلش ايستاده رو در جبهه باطل تلقي مي كنه. اين تقابل شايد تنها زاييده شرايط باشه. قاسم در ذهن خودش حكمي كلي صادر نكرده كه مثلاً هركس مقابل من بايسته و با اهداف و آرمانهاي من مشكل داشته باشه در اشتباهه و بايد كنار زده بشه بلكه با وسواس، تنها مي خواد راهي براي عبور خودش از اين مخمصه پيدا كنه و در مورد افراد اطرافش قضاوت يا هر تصميم خاص ديگه اي نداره

زیرنویس: این نوشته مجموعه ای از چند نوشته است که اولین بار حدود دو سال و نه ماه قبل در فوروم گفتمان منتشر کرده بودم

قرن هیجدهم

قرن هيجدهم قرن تغييرات گيج کننده بود. اروپائيان در حالي که وارد قرن نوزدهم مي شدند در جهاني مي زيستند که به زحمت شباهتي با آغاز قرن هيجدهم داشت. طي يکصد سال، انديشه اروپايي به طور فراگيري براساس فلسفه طبيعي ايزاک نيوتن در زندگي فردي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي الگويي مکانيکي پيدا کرده بود. اين قرن شاهد توسعه جنبش فلسفي بود که ارزشهاي کامل روشنگري اروپائي را تنظيم نمود. اين ارزشها شامل الهيات منطقي، تحمل مذهبي و نظريات سياسي و اقتصادي بود که به نحوي اساسي چهره جامعه اروپائي را تغيير داد. اروپا خود از يک اقتصاد خانگي به يک اقتصاد صنعتي تبديل شد. اين تغيير شايد يکي از تکان دهنده ترين تحولات در تاريخ بشر بود که براي هميشه چهره جامعه و خانواده اروپائي را تغيير داد. در نهايت اين قرن با انقلاب به پايان رسيد. انديشه هاي فيلسوفان به شکل دولتهايي جديد، يکي در فرانسه و يکي در آمريکا ترجمه شد که باعث تزلزل و فرو ريختن نظم پيشين شد

در اروپاي قاره پادشاهي براساس نظريات بوسه و با به کارگيري نظريات روشنگرانه جنبش فلسفي که اعتقاد داشت وظيفه پادشاه محافظت از حقوق و رفاه اهل مملکتش است، بتدريج در حال تغيير به سوي اشکال مطلق گراتري بود. حکومتهايي از قبيل اتريش و روسيه که تمرکزگرايي ضعيف و سستي داشتند تبديل به حکومتهايي قوياً مرکزگرا شدند و دولتهايي همچون پروس و فرانسه تسلط تمرکزگراي پادشاه را تقويت نمودند. اين قدرت متمرکز و مطلق شاه براي اعمال اصلاحات عميق در ساختار قضايي، دولت و زندگي اقتصادي به کار گرفته شد. شکنجه قضايي بتدريج از چهره اروپا حذف شد و مجازات اعدام به نحوي ريشه اي محدود شد. دولت بتدريج در حال انتقال به يک تشکيلات اداري شهري بود و شهروندان و دهقانان آزاديهاي اقتصادي خود را رو به گسترش يافتند. با اين حال تجربه مطلق گرايي انقلابي آتشين در فرانسه بوجود آورد که براي هميشه پادشاهي مطلق را منسوخ ساخت

اين قرن شاهد پسرفت قدرت شاه در انگليس بود. در آغاز قرن قدرت بين شاه و پارلمان تقسيم شده بود اما پارلمان حاضر نبود در هيچ يک از اصلاحاتي که در در بقيه اروپا در حال پيشرفت بود درگير شود. از جايي که اين اصلاحات با پادشاهيهاي مطلق همبستگي داشتند انگليسيها براي مشارکت در هر شکلي از قانونگذاري ملي تمايلي نداشتند. در عوض دولت انگليس براساس سليقه اداره مي شد؛ ائتلافها در پارلمان براساس به توافق رسيدن با گروههاي مختلف ايجاد مي شدند. اين توافقات روي هم رفته جناحهاي پارلماني قدرتمندي مي ساختند که وظيفه اوليه خود را به اجرا در آوردن توافقات انجام شده تعريف کرده بودند. نياز به گفتن ندارد که سياست پارلماني به نحو باورنکردني فاسد بود. اعضاي پارلمان با پرداخت پول سرنوشت آراي اخذ شده را تعيين مي کردند و وسوسه براي فساد بيشتر با افزايش قدرت پارلمان در حال افزايش بود. اين فساد در نيمه دوم قرن به اوج رسيد. جورج سوم مدعي امتيازات قانوني ويژه براي خود شد و وزراي پارلمان را با افراد منصوب خود جايگزين کرد. اين بحران بر سر امتيازات قانوني ويژه در نهايت در پايان قرن با توفيق پارلمان به پايان رسيد. اين آخرين نفس قدرت پادشاهي در انگليس بود و از اين نقطه به بعد ملت به طور عمده بوسيله پارلمان اداره مي شد

در نهايت اين که يک ملت جديد اروپايي در آمريکا استقرار يافت. اين ملت به سوي يک انقلاب رانده شد و تقريباً به طور کامل براساس انديشه هاي روشنگري ساخته شد. در عمل مي توان گفت ميراث نهايي روشنگري در قرن هيجدهم استقرار دولتي بود که به طور کامل براساس انديشه هاي روشنگرانه عمل مي کرد و لااقل از لحاظ نظري مبتني بر ارزشهاي سکولار و بيانيه هاي حقوق و برابري بود. اما اين داستان را جايي ديگر بايد بازگفت

اين نوشته ترجمه اين متن است

سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

انقلاب علمی

در ميان تمامي تغييراتي که در قرنهاي هفدهم و هيجدهم اروپا را در هم نورديدند تأثيرگذارترين تحول تغييري معرفت شناختي بود که ما آن را انقلاب علمي مي ناميم. طبق باور عامه اين انقلاب به تغييراتي که در حوزه علوم طبيعي و فناوري رخ داد نسبت داده مي شود اما انقلاب علمي در حقيقت مجموعه اي از تغييرات در خود ساختار انديشه اروپايي بود: تشکيک سامانمند، ارزيابي تجربي و حسي، انتزاع دانش بشري در شاخه هاي جداگانه علمي و اين ديدگاه که جهان همچون يک ماشين عمل مي کند. اين تغييرات تجربه انسان را از هر جنبه ديگري از زندگي، چه در بعد فردي و چه در بعد جمعي به نحوي گسترده متحول ساخت. اين تغييرات در جهان بيني همچنين در نقاشي، مجسمه سازي و معماري نيز بازتابانده شد. به نظر مي رسد مردم قرنهاي هفدهم و هيجدهم به جهان به نحو کاملاً متفاوتي مي نگريسته اند

قابل ديدن کردن هستي

انقلاب علمي به يکباره رخ نداد و در يک تاريخ مشخص هم آغاز نشد. در حقيقت انقلاب علمي که ما به گاليله، فرانسيس بيکن و ايزاک نيوتن نسبت مي دهيم خيلي پيش از آنها آغاز شده بود. اين تاريخ را مي توان تا فعاليتهاي نيکولاس کوپرنيک در آغاز قرن شانزدهم يا دوره لئوناردو داوينچي در اواسط قرن پانزدهم عقب کشيد. حتي در اين صورت هم به اندازه کافي عقب نرفته ايم تا همه فاکتورهاي تأثيرگذار در مجموعه تغييرات معرفت شناختي که آن را انقلاب علمي مي ناميم مورد توجه و بررسي قرار دهيم

مطمئن تر خواهد بود اگر ريشه هاي انقلاب علمي را در کشف مجدد ارسطو بوسيله اروپا در قرنهاي دوازدهم و سيزدهم جستجو کنيم. ارسطو از طريق جهان اسلام به اروپاي قرون وسطي گام نهاد. جهان اسلام فلسفه ارسطويي و افلاطوني را در حالي حفظ کرده بود که اروپا به طور کامل آنها را به دست فراموشي سپرده بود. در اصل ارسطو دانش را مبتني بر نوعي تجربه گرايي بنيان نهاده بود: او پاسخ دادن به يک پرسش را به سه روش متفاوت ممکن مي دانست: الف) بررسي آنچه که ديگران درباره آن موضوع گفته اند، ب) انجام دادن مشاهدات مکرر، ج) به دست آوردن اصولي عمومي يا احتمالي درباره موضوع مورد بررسي براساس دو روش پيشين. اين روش فکر کردن که به لحاظ نظري ريشه تفکر تجربي بود اشکال اوليه انقلاب جديدي را در روش انديشيدن انسان در قرنهاي دوازدهم و سيزدهم بوجود آورد. اولين ارسطوگرايان به عنوان کفرگو سوزانده شدند اما در نهايت ارسطوگرايي با اصول نظري کليسا در هم آميخت و شکلي مختلط از روش فکري بوجود آورد که با نام اسکولاستيسيم خوانده مي شود. اسکولاستيسيم برخلاف ارسطوگرايي يک گرايش تجربي قوي نداشت اما برخي متفکران ارسطوگرا همچون مرغابي مشتاق آب به سوي تجربه گرايي ارسطويي گرايش يافتند. در قرنهاي سيزدهم و چهاردهم علم تجربه گرا شروع به رشد کرد. افرادي از قبيل راجر بيکن پژوهشهايي تجربي درباره پديده هايي طبيعي از قبيل نورها به انجام مي رساندند

اما موضوع مورد اشتياق تمامي دانشمندان قرون وسطي کيمياگري بود. امروزه کيمياگري پديده اي کاملاً مورد سوءتفاهم است؛ ما آن را مربوط به راهبان ديوانه اي تصور مي کنيم که در حال تلاش براي تبديل سرب به طلا هستند. با اين حال در قرون وسطي کيمياگري مرتبط با مجموعه اي از سؤالات بود که تعدادي از آنها رمزآميز و ديني بودند ولي بيشتر آنها سؤالاتي بودند که ما آنها را به عنوان پرسشهاي استاندارد مرتبط با شيمي قبول مي کنيم. مردم قرون وسطي اين علم را از اسلام به ارث برده بودند زيرا در انديشه يوناني يا رومي شيمي هيچ گاه يک شاخه علمي مجزا نبوده است. در واقع لغات شيمي و کيمياگري هر دو واژگاني عربي هستند و اين موضوع درباره بسياري از لغاتي که ما در شيمي به کار مي بريم نيز صادق است. کيمياگري يا شيمي يکي از مهمترين انقلابهاي علمي در قرون وسطي بود زيرا اشخاصي که بر روي پرسشهاي کيمياگري کار مي کردند سهم زيادي در ابداع بسياري از آن روشهاي تجربي داشتند که در قرن هفدهم تبديل به سنگ پايه هاي علم تجربي شدند. مهمترين اين دانشمندان راجر بيکن بود. بيکن علاوه بر اختراع باروت، روش آزمايش و خطا را براي رسيدن به آگاهي طرح ريزي کرد. او با دقت فراوان تمامي شرايط مربوط به آزمايشات خود را کنترل مي کرد. و اين همان دانش تجربي آزمايشي است. يک آزمايش يک تجربه است با اين تفاوت که آزمايش کنترل شده است. نتيجه اي که از يک آزمايش به دست مي آيد چنين است: اگر تجربه يک پديده طبيعي به شکل مشخصي کنترل شده باشد، آن تجربه براي هر آزمايشگر ديگري که دقيقاً به همان روش کنترل کرده باشد تکرار خواهد شد. به اين ترتيب علم تجربي نيازمند آن است که تمامي عوامل تأثيرگذار در تجربه يک پديده طبيعي به نحوي ثبت و مورد شناسايي قرار گرفته باشد. اين تا حدود زيادي همان چيزي بود که بيکن در شکلي اوليه ابداع کرد

نوعي انقلاب علمي در اواخر قرون وسطي رخ داده بود که از بسياري جهات با انقلاب علمي بعدي در زمينه تغييرات گسترده اي که بوجود آورد رقابت مي کرد. اما در مورد آن انقلاب عناصر فرهنگي وضعيت مساعدي نداشتند. بنابراين انقلاب علمي قرنهاي سيزدهم و چهاردهم نوعي روش تفکر که شباهت زيادي به روش تفکر ما داشته باشد بوجود نياورد. به همين دليل برخي مردم مي پندارند پيشرفت علمي کمي در قرون وسطي رخ داده بوده است. به اين ترتيب مي بينيم که حتي در اواخر قرون وسطي اروپائيان بر اين باور بودند که هسته تمامي حقايق و تجربيات خداوند است و درباره پديده هاي مادي نوعي وسواس افراطي وجود داشت که آنها را موجب فراموشي روح و ارتباط با خداوند تلقي مي کردند. مردم قرون وسطي همچنين به شدت نسبت به درک انساني بدبين و نامطمئن بودند. نه تنها درک انسان متغير و غيرقابل اطمينان بود بلکه خود جهان مادي نيز ماهيتي فريبنده و دروغ آميز داشت. از نظر آنان جهان مادي به جاي اين که محمل حقيقت باشد از اين جهت خلق شده بود که انسانها را به نحو فعالي از وظيفه حقيقي خود غافل نمايد. وظيفه انسان نيز پيش گرفتن روشي از زندگي بود که او را به بهشت رهنمون شود

مشکل است به دقت زمان تغييرات در اين رويکردها را مورد شناسايي قرار دهيم. معرفي اومانيسم در قرن چهاردهم تا حدود زيادي به اين معنا بود که فهم و خلاقيت انساني قابل اطمينان بوده و تجربه انساني تا اندازه اي پايه قابل اطميناني است که دانش را مي توان بر آن بنا نمود. اما انقلاب اومانيستي به يک باره رخ نداد. تضاد بين تجربه و اقتدار براي شناسايي حقيقت طي تمامي قرنهاي چهاردهم و پانزدهم پرسشي نگران کننده بود. به چه بايد باور داشته باشت؟ آنچه که تجربه ات به تو نشان مي دهد؟ يا آنچه که اقتدارهايي همچون کليسا و کتاب مقدس به تو مي گويند باور داشته باشي؟

در حالي که تعيين کردن زمان دقيق تغيير در اين رويکردهاي اروپائيان مشکل است، اولين عباراتي که به نحو صريحي اين تغييرات در ارزشها را نشان مي دهد در رساله اي از لئوناردو داوينچي درباره نقاشي آمده است: اينجا، درست اينجا، در چشم، اشکال، رنگها، درست اينجا وضعيت هر قسمت و هر چيزي از هستي در يک نقطه واحد متمرکز مي شود. اين نقطه چقدر باشکوه است! در اين فضاي کوچک، مي توان هستي را در تمام وسعتش به طور کامل بازتوليد و بازچيني کرد

مقصود لئوناردو اين بود که تمامي هستي را مي توان براي ديده شدن بوسيله انسان قابل ديدن کرد و بينايي انسان مي تواند هستي را همانگونه که خداوند مي تواند آن را مورد احاطه قرار دهد مورد اشراف و شناسايي قرار دهد. زماني که لئوناردو مي گويد تمامي اشکال و رنگهاي هستي در يک نقطه در چشم انسان متمرکز مي شود در حقيقت او در حال معکوس کردن تعريف قرون وسطايي خداوند است. باور درباره خداوند اين بود که خداوند آن نقطه واحدي است که تمامي اجزاي هستي در او جمع مي شوند. اين ديدگاه درباره خداوند در انتهاي شعر بهشت از دانته اليجيري منعکس شده است: در اعماق او و در حجم عشق او ديدم که تمامي برگهاي پراکنده هستي؛ مواد، حوادث و خصوصيات آنها متمرکز و جمع شده بودند چنان که گويا همگي چنان با يکديگر ترکيب شده اند که من تنها يک نقطه واحد را مي ديدم

اين منظر جديد که بوسيله لئوناردو بيان شده بود تغييري عميق در جهان بيني اروپايي بود. اين بيان در شکلي ريشه اي چنين مي گفت که تجربه انساني بايستي دغدغه اصلي افراد بشر باشد. اين بيان همچنين مي گفت که تجربه حسي بشري به خصوص بينايي نه تنها راه معتبري براي درک جهان است بلکه درک هرچيز ممکني را درباره هستي براي انسان قابل حصول مي سازد. به اين ترتيب قابل ديدن کردن جهان تبديل به برنامه مشترک تعدادي از اروپائيان شد؛ توسعه دادن بينايي انسان با ميکروسکوپها و تلسکوپها روش خوبي به نظر مي رسيد. از زمان بيکن اروپائيان دانش علمي لازم براي ساختن ميکروسکوپها و تلسکوپها را داشتند اما در حقيقت تا زماني که قابل ديدن کردن تمامي اجزاي هستي تبديل به پروژه اي مهم و ارزشمند نشد هيچ کس به فکر ساختن آنها نبود

به حرکت درآوردن هستي

درک آن براي ما واقعاً مشکل است اما جهان طبق تجربه بسياري از انسانها جايي کوچک و بسيار محقر بوده است. ما در چنان جهان وسيعي از نظر زماني و فضايي زندگي مي کنيم که اختلافات نظري موجود درباره حرکات جهان در قرنهاي شانزدهم و هفدهم براي ما مضحک و مسخره جلوه مي کند. با اين حال جهان براي اروپائيان در قرن شانزدهم بسيار کوچک بود. در بزرگترين شکل ممکن جهان آنقدر کوچک بود که در مدار پلوتون جا مي گرفت. زماني که يک طالع بين بين النهريني از مناره خود بالا مي رفت يا يک منجم رنسانسي از برج خود بالا مي رفت منظره بهتري از ستاره ها به دست نمي آورد بلکه تنها مقداري به آنها نزديکتر مي شد

يک هستي کوچک معناي زيادي داشت. همه مي توانستند ببينند که هستي حرکت مي کند؛ اين شايد يکي از کهن ترين دانسته هاي بشري بوده است. جهان نه تنها حرکت مي کرد بلکه مسيري چرخان نيز داشت بنابراين انسانها در توصيف اين چرخش مهارت زيادي داشتند. آنها مي دانستند اگر جهان در حال چرخش است بايستي به دور يک نقطه مرکزي در حال چرخش بوده باشد. زماني که آنان درباره ابعاد هستي مي انديشيدند برايشان مشخص بود که اگر جهان خيلي بزرگ باشد آنگاه آن بخشهايي از هستي که در لبه خارجي آن قرار دارند بايستي با سرعتي معادل ميلياردها مايل در ساعت در حال چرخش باشند. هيچ چيز نمي توانست چنين سرعتهاي بالايي را تحمل کند. بنابريان هستي يک فضاي کوچک بود که لبه بيروني آن تقريباً در همين نزديکيها قرار داشت. در حقيقت هم مصريان و هم اهالي بين النهرين در جهاني زندگي مي کردند که در داخل مدار ماه جا مي گرفت

هنگامي که زمان پاسخ دادن به اين پرسش فرا رسيد که نقطه مرکزي اين چرخش تعيين شود پاسخ به طور کامل روشن بود. ستارگان در مسيري مدور به دور زمين مي چرخيدند. يک نگاه به آسمان کافي بود تا اين نکته روشن گردد. با اين حال ستاره شناساني در يونان وجود داشتند که معتقد بودند زمين مرکز هستي نيست بلکه خورشيد در مرکز آن قرار دارد. اين يک راه حل عالي بود زيرا حرکات عجيب سيارات را نيز توجيه مي کرد. در حالي که ستارگان در دوايري منظم به دور زمين مي چرخيدند سيارات نيز به طور مدور حرکت مي کردند اما گاهي اوقات حرکت معکوس هم داشتند. هرچند قرار دادن خورشيد در مرکز هستي مشکل حرکت معکوس را حل کرد اما مشکل جديدي هم بوجود آورد. اين به آن معنا بود که زمين در يک مدار گرد در حال چرخش است. اين همچنين به آن معنا بود که زمين با سرعت نسبتاً بالايي در حرکت است. اگر زمين با سرعتي معادل هزاران مايل در ساعت در حال حرکت است بايستي پس از به هوا پرش زدن در نقطه اي به روي زمين برگرديم که ده تا دوازده مايل از محل شروع پريدن فاصله داشته باشد. با اين حال همه مي توانستند ببينند که هنگام به هوا پريدن در نقطه اي به زمين برمي گرديم که از آن محل پرش زده بوديم. تا زمان ايزاک نيوتن اروپائيان، مسلمانان و آسياييها تنها نيمي از مفهوم اينرسي را فهميده بودند؛ اشياي در حال سکون در اين حال باقي مي مانند. آنها متوجه نشده بودند که اشياي در حال حرکت در حال حرکت باقي مي مانند

جهان بطلميوسي: انقلاب علمي در اروپا به طور حقيقي زماني آغاز شد که نيکولاس کوپرنيک مدل غالب حرکت جهان را که عبارت بود از آلماگست بطلميوس به چالش گرفت. بطلميوس با مشکل حرکت جهان و تمامي مسائل مربوط به آن در افتاد. از جايي که احساس عمومي بر اين بود که زمين نمي تواند در حال حرکت باشد (مثلاً در تجربه به هوا پريدن) پس حرکات سيارات بايد به نحوي توضيح داده مي شدند که حرکت معکوس منظم آنها را توجيه کند. هستي بايستي هنوز منطقي مي بود زيرا حرکت معکوس منطقي و منظم بود. به طرز تقريباً دقيقي مي شد پيش بيني کرد چه زماني يک سياره در آسمان شروع به حرکت معکوس خواهد کرد

بطلميوس مشکل را به دو طريق حل کرد: اول اين که او مدارهاي چرخش بيضوي را غير هم مرکز تلقي کرد به اين معني که در حالي که سيارات هنوز به دور خورشيد مي چرخيدند مرکز دايره مدارشان زمين نبود بلکه نقطه ديگري بود. به اين ترتيب هر مدار سياره اي مرکز گردش متفاوتي داشت. با اين حال اين مدل تمامي موارد حرکت معکوس را توضيح نمي داد. بنابراين بطلميوس سيارات را از مدارشان خارج کرد و فرض را بر اين گذاشت که سيارات در مسير مدار خود در حال چرخش به دور يک نقطه در حال حرکت هستند. اين همانند حرکت توپي بود که به دور تيرک در حال حرکتي مي چرخد. بطلميوس اين مدارهاي غيرمدور را اپي سيکل مي ناميد. به اين ترتيب جهان به يک ماشين پيچيده تبديل شد که در آن سيارات به دور نقاطي مي چرخيدند که اين نقاط خود در مدارهاي بيضوي غيريکنواخت و نامتعادل در حال چرخش به دور زمين بودند. حتي بطلميوس خود از اين مدل خوشش نمي آمد. بزرگترين امتياز اين طرح اين بود که تمامي حرکات معکوس سيارات را به طور کامل توضيح مي داد. اما نکته منفي آن اين بود که دنيا را تبديل به يک اتاق شلوغ و در هم ريخته مي کرد. به اين ترتيب بطلميوس بر اين باور بود که جهان در واقع به اين شکل حرکت نمي کند بلکه تصور مي کرد دستگاه او يک تصور رياضياتي است که تنها براي پيش بيني حرکات هستي بايستي از آن استفاده کرد

با اين حال در امتداد اين تلقي، طالع بينان و ستاره شناسان جهان اسلام بر اين باور بودند که جهان بطلميوسي در واقع توصيف فيزيکي صحيحي از حرکت هستي است. زماني که دانش عربي در قرنهاي دوازدهم و سيزدهم وارد اروپا شد جهان بيني بطلميوسي نيز همراه آن وارد شد. اين ديدگاه براي صدها سال بدون تغيير باقي ماند و اين در حالي بود که در اين مدت هستي همچنان به حرکات شلوغ و به هم ريخته خود در مدارهايي غيرهم مرکز و غيرمدور ادامه مي داد

نيکولاس کوپرنيک: کوپرنيک (1473-1543) اولين ستاره شناس بزرگي بود که جهان بطلميوسي را به چالش گرفت. بايستي به خاطر داشته باشيم که بطلميوس هميشه مورد انتقاد بوده است و اين انتقاد با خود او شروع شده بود. با اين حال جهان او چيزي عجيب و بي معني بود. زماني که اين مدل براي آلفونسو شاه اسپانيا در قرن سيزدهم معرفي شد او گفت: اگر خداوند هستي را اين گونه آفريده است شايسته بود اول از من راهنمايي مي گرفت. نتيجه اين انتقادات نه يکي بلکه صدها ويرايش از جهان بطلميوسي بود. کوپرنيک در سالي که درگذشت اثري با نام درباره انقلابهاي کرات آسماني منتشر کرد. اين کتاب همچون تمامي انتقادات پيشين دستگاه بطلميوس را مورد تجديدنظر قرار نداد بلکه فرض اساسي جهان بطلميوسي را مورد شک قرار داد: اين که زمين نقطه مرکزي انقلاب اجرام آسماني است. کوپرنيک به روشهاي متعددي در صدد بود مشکل حرکات معکوس را با ساده ترين توضيح ممکن حل کند. به سادگي با جابجا کردن خورشيد به مرکز هستي تقريباً تمامي مشکلات مربوط به حرکات معکوس سياره اي حل شد. کوپرنيک يک فيلسوف رازورز هم بود؛ او باور داشت که خورشيد نه تنها سمبلي از خداوند است بلکه محتوي خدا نيز هست. قرار دادن خورشيد در مرکز هستي چيزي بيشتر از يک راه حل رياضياتي بود. اين راه حل همچنين ساختار روحاني هستي را به نحو بهتري توضيح مي داد

جهان کوپرنيک هنوز شبيه جهان ما نبود. اين جهان هنوز کوچک و محقر بود؛ اگر ستارگان در فاصله اي خيلي دور در مدار خود در حال گردش مي بودند اين به آن معنا مي بود که بايستي با سرعتهاي ناممکني در حال حرکت مي بودند. کوپرنيک همچنين اپي سيکلهاي بطلميوسي را حفظ کرد و بر اين باور بود که سيارات در مدارهايي گرد در حال چرخش هستند. با اين حال دستگاه او درباره حرکات سيارات پيشگوي خيلي صحيحتري نسبت به تمام آن چيزي بود که تا پيش از آن مطرح شده بود.به همين علت کوپرنيک متقاعد شده بود آن را بپذيرد

اعداد عربي: در اينجا لازم است گامي به عقب بگذاريم و به طور مختصر درباره يک ابداع ديگر قرون وسطي بحث کنيم: به کارگيري اعداد عربي. زيرا اعداد عربي چنان تأثيري در ممکن ساختن انقلاب کوپرنيکي داشتند که نمي توان بيش از اين بر آن تأکيد نمود. پيش از اخذ علوم عربي در قرنهاي دوازدهم و سيزدهم، اروپائيان از سيستم اعداد رومي استفاده مي کردند. اين سيستم يک دستگاه عددي تفريقي بود: اعداد بوسيله حروف مشخص مي شدند و انتقال به سمت حروف بالاتر ابتدا با تفريق انجام مي گرفت. هرچند مردم در کار کردن با اين اعداد مهارت کافي داشتند اما نمي توان گفت انجام محاسبات با اين سيستم به طور دقيقي سرعت بالا و هيجان انگيزي داشت. براي درک اين وضعيت کافي است خود بکوشيد دو عدد نه چندان بزرگ را بدون استفاده از سيستم عددي عربي در يکديگر ضرب کنيد. در مدت انجام دادن اين کار از سرعت عمليات خود لذت ببريد

از سوي ديگر اعراب از يک سيستم عددي مکاني استفاده مي کردند که امروز شما استفاده کردن از آن را آموخته ايد. اين سيستم متشکل از ده رقم بود، زماني که هر ده رقم مورد مصرف قرار مي گرفت، مکان ديگري افزوده مي شد و اعداد از دو مکان رقمي تشکيل مي شدند. مزيت بزرگ سيستم مکاني اين بود که در انجام محاسبات سرعت فوق العاده اي را ممکن مي ساخت. تا آن زمان تنها مايانها و هندوها از سيستم مکاني استفاده کرده بودند. زماني که اين سيستم به اروپا معرفي شد افراد تعليم ديده به نحو ديوانه واري مشغول محاسبه کردن شدند. کتاب پس از کتاب پر از محاسباتي بودند که بوسيله راهبان، دانشجويان و اساتيد دانشگاه براي انجام عمليات جمع، تفريق، ضرب و تقسيم نوشته شده بودند

به خصوص کتابهايي که آکنده از محاسبات نجومي بودند شروع به انبوه شدن کردند و اين آغاز نجوم محاسباتي بود. در حالي که مشاهدات و محاسبات نجومي در حال زياد شدن بودند اشکالات هيئت بطلميوسي نيز در حال افزوده شدن بودند. بيش از هر چيز ديگر انبوه اين محاسبات رياضياتي بود که کوپرنيک را بر آن داشت تا به نحوي ريشه اي هستي بطلميوسي را مورد بازبيني قرار دهد

تيکو براهه: مردي که بيشترين تأثير را بر دستگاه بطلميوسي نهاد تيکو براهه (1546-1601) بود. او يکي از آن افرادي بود که به نحو ديوانه واري محاسبات رياضياتي مرتبط با حرکات هستي را به انجام مي رساند. صفحات و صفحات و صفحاتي از محاسبات. با اين حال او به عنوان کسي که چنين شغل خسته کننده اي داشت، زندگي جالب و منحصر به فردي داشت: او بيني خود را به خاطر شيوه زندگي خود در نتيجه سيفليس يا درمان آن از دست داد. او به نحو ناهنجاري دائم الخمر بود و مرگ او اختصاصاً به خاطر شدتي که در ميگساري به خرج مي داد رخ داد. او در يک ضيافت شام با يک شاهزاده بيش از حد باده نوشي کرد و از جايي که طبق عرف مجاز نبود ميز غذا را قبل از شخصي که مقام بالاتري داشت ترک کند آن قدر سر ميز غذا انتظار کشيد تا مثانه اش پاره شد و او را به همان آسمانهايي فرستاد که با اشتياق فراوان مورد مشاهده و محاسبه قرار داده بود

براهه با جهان کوپرنيکي مخالفت کرد و باحرارت از اين موضع دفاع کرد که زمين در مرکز هستي قرار دارد. او براي اثبات اين ادعا در اندازه هايي فوق بشري دست به مشاهدات و محاسبات نجومي زد. اين جداول محاسباتي بهترين مشاهدات نجومي بودند که در تمامي فرهنگها و تمامي دورانها تا آن زمان به انجام رسيده بودند و خود تبديل به پايه اي براي اثبات صحيح تر بودن مدل کوپرنيکي شدند

يوهانس کپلر: کپلر (1571-1630) همچون کوپرنيک بر اين باور بود که خورشيد نماينده عصاره روحاني و حضور خداوند است و بايستي در مرکز هستي گنجانده شود. او مشاهدات و محاسبات براهه را کشف کرد و در صدد برآمد با استفاده از آنها يک هستي جديد خورشيد مرکز بسازد. او دو جنبه اصلي جهان کوپرنيکي را رد کرد: اپي سيکلها و مدارهاي مدور. در جهان کپلري سيارات به دور خورشيد مي چرخند و در مسير مدار خود باقي مي مانند. با اين وجود اين مدارها به جاي اين که مدور باشند بيضوي بودند. اين يک دستاورد بزرگ بود: او با تجديدنظر کردن در الگوي کوپرنيکي و با استفاده از محاسبات براهه الگوي رياضياتي براي جهان ساخت که به نحو چشمگيري حرکات سيارات را پيش بيني مي کرد و با تمامي موارد حرکات معکوس سياره اي همخواني داشت. او اين الگو را در کتابي با عنوان نجوم جديد در سال 1609 منتشر کرد که بلافاصله مورد توجه قرار گرفت. اين کتاب همچنين براي يک منجم ايتاليايي، گاليلو گاليه الهام بخش بود تا مشاهدات جديد خود را در قالب اين جهان کپلري تنظيم کند

هرچند اين مدل از نظر قدرت پيش گويي کنندگي کامل بود اما هنوز مشکلاتي داشت. اين الگو هنوز توضيح نمي داد چرا زمين هنگامي که به هوا بپريم از زير ما جابجا نمي شود. ديگر اين که توضيح نمي داد چرا سيارات مداري بيضوي دارند؟ مدارات مدور قابل درک هستند اما مدارات بيضوي؟ هر دوي اين سؤالات چند دهه بعد بوسيله فيزيک نيوتني پاسخ داده شدند

گاليلو گاليله: گاليلو (1564-1642) دو نقش رصدگر و نظريه پرداز را با يکديگر ترکيب کرد و بيش از هر شخص ديگري آن دسته از اکتشافات تجربي به انجام رساند که جهانهاي کوپرنيکي کپلري را قابل درک کرد. او ابتدا در سال 1609 با اشتياق نجوم جديد کپلر را خواند و کاملاً شيفته آن شد. در همان سال او با کنجکاوي يک ابداع جديد هلندي به نام تلسکوپ هم خريد. اگرچه چند سالي بود که تلسکوپ در دسترس بود اما او اولين کسي بود که به نحو سامانمند از آن براي نگاه کرده به آسمانها استفاده کرد. آنچه که ديد حتي او را هم به حيرت انداخت

اولين چيزي که ديد کوههايي بود که بر روي ماه قرار داشتند. تا اين زمان ماه کم و بيش گازي تصور مي شد. وجود کوهها به اين معنا بود که ماه هم همچون زمين از خشکيها و خاک تشکيل شده است. اگر ماه کوه داشت پس مي توانست گياهان و ساکناني هم داشته باشد. دومين چيزي که ديد سياراتي بودند که به دور سياره مشتري در حال چرخش بودند. تعداد دقيقشان پنج تا بود. اگر سياره مشتري دستگاه مداري مستقلي بود که به دور يک سيستم بزرگتر مي چرخيد پس خورشيد هم مي توانست يک دستگاه مداري مستقل باشد که به دور يک سيستم بزرگتر در حال چرخش است. جهان که تا زمان گاليله يک مکان کوچک و خانگي بود ناگهان به طور نامتناهي به بيرون توسعه يافت و تبديل به مکاني وسيع و غيرقابل درک شد

گاليله يافته هاي خود را در کتاب پيام رسان پرستاره در سال 1610، يک سال پس از انتشار نجوم جديد کپلر منتشر ساخت. پيام رسان پرستاره در حقيقت تنها يک جزوه مختصر بود و گاليله تا زماني که کتاب خود را با عنوان گفتگوهايي درباره دو دستگاه اصلي جهان نوشت شرح کاملي درباره مشاهدات و مدل خود درباره يک جهان بسيار بزرگتر ننوشته بود. اين کتاب بود که کليساي کاتوليک رم را بر آن داشت تا با دقت بيشتري مشاهدات و مدلهاي گاليله را مورد بررسي قرار دهد و آنها را با نظريات و متون عهد عتيق و جديد مقايسه کند. کليسا به اين نتيجه رسيد که نظريات او هم با نظريه کليسا و هم با متون مقدس متفاوت است و با تهديد به مرگ از او خواست از نظريات خود دست بکشد

آن بخش از سيستم گاليله که بيشترين تأثير را بر تمامي جستجوهاي بعدي اروپائيان درباره ماهيت هستي برجاي نهاد، اصرار او بر اين نکته بود که جهان براساس اصول رياضياتي کار مي کند. هيئت بطلميوسي يک مدل رياضياتي بود تا به پيش گوييها کمک کند اما به عنوان يک توصيف فيزيکي درباره جهان طراحي نشده بود. هر دو سيستم کوپرنيکي و کپلري به طور اوليه به عنوان مدلهايي رياضياتي و نه فيزيکي طراحي شده بودند. گاليلو اصرار داشت که اين توأم با يکديگر هستند زيرا تمامي توصيفات فيزيکي درباره هستي لازم است يک توصيف رياضياتي هم باشند. باور انقلابي او اين بود که اگر يک مدل فيزيکي با مشخصات رياضياتي آن پديده همخواني نداشته باشد، آن مدل فيزيکي غلط است. اين باور تبديل به پايه اي براي تغييري عميق در دانش اروپائيان شد: مکانيک کلاسيک

به حرکت در آوردن مکانيکي هستي

فرانسيس بيکن: زمينه هاي جهان مکانيکي که جهاني بود که همچون يک ماشين عمل مي کرد بوسيله اصرار گاليلو بر اين که جهان بوسيله قوانين و مدلهاي رياضياتي قابل پيش گويي عمل مي کند ايجاد شد. علاوه بر اين فرانسيس بيکن (1561-1626) در حملات خود به دانش سنتي يک عنصر کليدي براي ساخته شدن جهان مکانيکي افزود. بيکن به معناي واقعي يک دانشمند نبود ولي از اين که به ديگران بگويد چرا در اشتباه هستند لذت زيادي مي برد. به خصوص او بر اين اعتقاد بود که تمامي ساختارهاي قديمي فهم جهان بايستي کنار گذاشته شوند. او نام اينها را بت مي گذاشت. او بر اين باور بود که دانش نبايد از کتابها اخذ شود بلکه بايستي از طريق خود تجربه به دست آمده باشد. اروپائيان بايستي از آثار کلاسيک خود عبور کنند و تمامي پديده هاي طبيعي و انساني را از نو مورد مشاهده قرار دهند. او پيشنهاد کرد که الگوي ارسطويي القا و تجربه گرايي بهترين مدل براي دانش بشري است؛ در روش تفکر القايي فرد کار خود را با مشاهده مجموعه اي از پديده ها آغاز مي کند و براي توضيح اين مشاهدات اصولي عمومي استنتاج مي کند. در روش تفکر استنباطي فرد کار خود را با اصول عمومي آغاز مي کند و از اين اصول براي توضيح دادن مجموعه اي از پديده ها آغاز مي کند. اين الگوي القاي سامانمند تجربي قطعه اي بود که پازل جهان بيني اروپايي را کامل کرد و انقلاب علمي را ممکن ساخت

ايزاک نيوتن: جهان مکانيکي در تمامي درخشش خود در کتاب مفصل ايزاک نيوتن (1642-1727) با عنوان اصول رياضياتي فلسفه طبيعي (1687) به ظهور رسيد. مباحث اساسي کتاب از اين قرار بودند: الف) جهان را مي توان به طور کامل با استفاده از رياضيات توضيح داد. مدلهاي رياضياتي جهان توصيفات فيزيکي صحيحي درباره هستي هستند. ب) جهان به طور کامل به شکلي منطقي و قابل پيش گويي و براساس مدلهاي رياضياتي که براي توصيف هستي مورد استفاده قرار مي گيرند عمل مي کند به اين ترتيب جهان مکانيکي است. ج) براي توضيح هيچ جنبه اي از پديده هاي فيزيکي هستي هيچ نيازي به استفاده از دين وحي شده يا الهيات نيست. د) تمامي سيارات و ديگر اجرام هستي براساس جاذبه فيزيکي بين خود حرکت مي کنند که گرانش ناميده مي شود. اين جاذبه متقابل حرکات منظم و مکانيکي هستي را توضيح مي دهد

ديدگاه مکانيکي نيوتن درباره هستي انديشه اي است که از انديشه اتمگراي يونان مشتق شده است. جهان مکانيکي نيوتن براي چندين قرن پس از آن در انديشه اروپائي تبديل به الگوي غالبي شد که همچنان هنوز امروز هم غلبه اش ادامه دارد. طبق نظر نيوتن هستي همچون يک ساعت عظيم است که بوسيله يک خداوند خالق ساخته شده است و به حرکت درآمده است. در واقع اگرچه نيوتن يک مسيحي معتقد بود اما اين اعتقاد يک پايه فلسفي داشت. نيوتن کل ديدگاه خود را از هستي بر مفهوم اينرسي مستقر ساخته بود: تمامي اشيا در حالت سکون باقي مي مانند تا اين که بوسيله جسم ديگري به حرکت در آيند، هر شيئ در حال حرکت در حال حرکت باقي مي ماند تا اين که بوسيله جسم ديگري تغيير جهت دهد يا بايستد. اين اصل اخير توضيح مي دهد چرا ما مي توانيم به هوا بپريم بدون اين که زمين از زير ما جابجا شود. براساس مفهوم اينرسي هيچ شيئي توانايي حرکت دادن يا متوقف کردن خود را ندارد. به اين ترتيب هستي تبديل به يک ميز بزرگ توپهاي بيليارد مي شود که در آن همه چيز به اين دليل در حال حرکت است که چيز ديگري به آنها برخورد کرده و موجب به حرکت در آمدن آنها شده است

اما اين ديدگاه منجر به يک مشکل جدي فلسفي مي شود: چه کسي اولين شيئ را به حرکت در آورده است؟ جهان چگونه بوجود آمده است اگر هيچ چيزي قادر نيست خود را به حرکت در آورد؟ اتمگرايان يونان که بر اين باور بودند که جهان متشکل از اتمهاست (لغت يوناني اتم به معناي غيرقابل تقسيم مي باشد) به اين شکل که تمامي پديده ها از جمع شدن و ترکيب اتمها با يکديگر بوجود آمده اند، اين وضعيت را با مفهوم تغيير حرکت ناگهاني توضيح مي دادند: جايي در آغاز زمان يک اتم به طور خودبخود به حرکت درآمد و با اتم ديگري برخورد کرد و به اين ترتيب هستي به وجود آمد. از سوي ديگر ارسطو که کم و بيش انديشه خود را بر ديدگاهي مکانيکي از هستي بنا کرده بود اين مشکل را با طرح چيزي به نام حرکت دهنده حرکت داده نشده حل کرد: جايي در آغاز زمان يک حرکت دهنده حرکت داده نشده (که او آن را خداوند ناميد) قادر بود بدون اين که خود براي به حرکت درآمدن نيازمند باشد اشيا را به حرکت درآورد. اين انديشه در قرون وسطي از سوي اسکولاستيکها مورد استقبال قرار گرفت. آنان همچون ارسطو بر اين اعتقاد بودند که هستي به طريقي منطقي و مکانيکي عمل مي کند و بوسيله يک حرکت دهنده منطقي و غيرمتحرک به نام خداوند به حرکت درآمده و تحت اداره او قرار دارد. نيوتن اين انديشه را به طور کامل اخذ کرد: هرچند هستي يک ماشين بزرگ از اشياي در حال حرکت و در حال اصابت به يکديگر است و براساس قوانين خود حرکت مي کند اما باز هم پيش از همه چيز نيازمند يک چيز اوليه است که تمامي آن را به حرکت درآورد. اين چيز از نظر نيوتن خدا بود

اما خداوند در کارهاي روز به روز هستي دخالتي نمي کرد. نيوتن هيچ گاه رد نکرد که خداوند نمي تواند اين کار را بکند بلکه تنها معتقد بود خداوند چنين دخالتي نمي کند. اگر هستي يک ماشين عظيم از اشياي در حال تعامل است اين به آن معنا بود که مي توان آن را همچون يک ماشين درک کرد. استدلال بشري و مشاهده ساده پديده ها براي توضيح هستي کفايت مي کرد؛ نيازي به دخالت دادن دين يا خداوند در توضيح هستي نبود. اگر پديده هاي فيزيکي مکانيکي بودند اين به آن معنا بود که پديده هاي فيزيکي را مي توان دستکاري کرد و مورد مهندسي قرار داد. اين ديدگاه مکانيکي از جهان که مکانيک کلاسيک خوانده مي شود به طور کامل بر مفهوم حرکت متمرکز است زيرا پايه انديشه نيوتن تلاش براي توضيح علت حرکت جهان بود. تمام آنچه که فيزيک به آن مي پردازد علت تغيير چيزهاست

ديدگاه مکانيکي نيوتن از هستي به زودي درباره ساير پديده ها هم به کار گرفته شد. اگر هستي ماشيني بود که مي شد آن را از طريق منطق درک کرد پس شايد اقتصاد، تاريخ، سياست و اخلاق (خلق و خوي بشري) هم چنين وضعيتي داشتند. اين انديشه به اين شکل تداوم مي يافت که اگر اقتصاد، تاريخ، سياست و اخلاق مکانيکي هستند پس مي توان آنها را بدون ارجاع به دين يا خداوند توضيح داد و آنها را همچون ماشين مي توان دستکاري کرد تا بهبود يافته و بهتر عمل کنند. با توسعه روشنگري، مکانيک کلاسيک موجب ظهور يک پديده بزرگتر شد: دئيسم. دئيسم مبتني بر اين انديشه است که تمامي پديده ها به طور اساسي منطقي و مکانيکي هستند و با عباراتي غيرديني قابل توضيح دادن هستند. تمامي دانشهاي مدرن غربي و اکثر تجربه هاي شما به طور کامل از اين اصل اشتقاق يافته اند. با اين حال انفکاکي که نيوتن بين جهان مکانيکي و توضيح ديني هستي برقرار ساخت و نيز مفهوم روشنگرانه دئيسم پيامدهاي بيشتري نيز داشت. اگر هستي بوسيله خداوند خلق شده است و جهان يک دستگاه منطقي است پس اين به آن معنا بود که خداوند منطقي است. اگر کسي عملکرد هستي را درک کند آنگاه عملکرد ذهن خداوند را درک خواهد کرد. به اين ترتيب جدا بودن توضيح مکانيکي از توضيح ديني آن چنان که در نگاه اول به نظر مي رسد به نحوي جدي وجود نداشته است. دستاورد بزرگ اين ديدگاه براي دين غربي اين بود که انديشه روشنگري اصرار داشت دين خود بايد منطقي باشد

علم غربي به حرکت در مي آيد

اکنون با وجود عنصر پيوند دهنده جهان مکانيکي نيوتن، همه قطعات پازل در محل خود قرار گرفته بودند. قرن هيجدهم شاهد انفجاري از دانش تجربي درباره جهان فيزيکي بود. سيلي حقيقي از مشاهدات تجربي و محاسبات نه تنها الهامبخش توسعه دانش بود بلکه تلاشهاي وسيعي براي سامانمند کردن اين دانش به انجام رسيد. نيوتن خود در اين مسير گام نهاده بود. انقلاب علمي قرن هيجدهم بيش از هر چيز ديگري با تبديل ديوانه وار دانش در قالب سيستمهاي منطقي مشخص مي شود

زيست شناسي: بلندترين گامها براي سامانمند کردن يک دانش بدون ساختار در حوزه زيست شناسي رخ داد. در حالي که گاليلو ابزار نوري جديد خود را بر روي ستاره ها امتحان مي کرد و جهانهاي جديدي را کشف مي نمود، يک ابزار نوري ديگر براي کشف جهانهايي همان قدر هيجان انگيز در قطرات آب مورد استفاده قرار مي گرفت؛ ميکروسکوپ. اولين دانشمنداني که از ميکروسکوپ استفاده کردند رابرت هوک در انگليس و ژان سوامردام و آنتوني ون ليونهوک (1632-1723) بودند. آنها دريافتند بافتهاي گياهي و جانوري از اتاقها يا سلولهايي تشکيل يافته است اما آنها همچنين شياطيني وحشت انگيز و عجيب در آبگيرها شامل پلانکتونها، آميبها و مخلوقات سرسام آوري ديگري پيدا کردند

دسته بندي کردن اين مجموعه جديد و بزرگ دانش بر عهده يک گياهشناس سوئدي با نام کارل فون لينه (1707-1778) قرار گرفت. او در کتاب خود با عنوان سيستم طبيعت که در سال 1767 منتشر شد تمامي موجودات زنده را در يک سيستم واحد که ارتباطات شکل شناسانه آنها را با يکديگر مشخص مي نمود طبقه بندي کرد: سيستم طبقه بندي لينه اي. موجودات زنده اي که از لحاظ شکل از يکديگر متمايز بودند گونه يا فرد ناميده مي شدند. گونه هايي که از لحاظ شکلي با يکديگر در ارتباط بودند جنس يا نوع خوانده مي شدند. و به همين ترتيب مقياس شباهتهاي شکل شناسانه به صورت انتزاعي تري افزايش مي يافت: خانواده، طبقه، راسته، تيره، سلسله. هر گونه واحد با هر دو نام گونه و جنس خود مشخص مي شد. اين طبقه بندي با برخي تغييرات همچنان بر ادراک ما از جهان زنده غلبه دارد

مفهومي با عنوان تکامل در زمان لينه وجود نداشت. به اين ترتيب ارتباطات شکل شناسانه بين موجودات زنده مطلقاً توصيفي تلقي مي شدند. اين طبقه بندي توضيح نمي داد چرا موجودات زنده چنين شباهتهاي شکل شناسانه اي با يکديگر دارند و چرا اين ارتباطات آنچنان عميق و گسترده هستند که در چنين سطوح بالايي قابل انتزاع و ردگيري هستند؟ جورج بوفون (1707-1788) اولين کسي بود که کوشيد اين ارتباطات را توضيح دهد اما او واقعاً نتوانست خود را راضي کند يک نظريه تکاملي ارائه کند. آنچه باعث دردسر بوفون شده بود ارتباطات شکل شناسانه نزديک بين انسانها و نخستيان بود؛ اين به آن معنا بود که گزارشي که از خلقت در مسيحيت آمده بود صحت نداشت. بوفون تنها علاقه مند بود بپذيرد اين امکان وجود دارد که تمامي دامنه موجودات زنده در نهايت مشتق از يک گونه واحد هستند که در طول زمان و در تنوعي از اخلاف خود دچار تغييرات متفاوتي شده اند

شيمي: آنچنان که به خاطر داريد شيمي در اصل يک دانش وارداتي از اسلام به فرهنگ اروپايي بود که به عنوان علم پايه در توسعه علم تجربي و آزمايشي اروپا عمل کرد. در حالي که دانش شيمي در گامهايي بلند از قرن سيزدهم به بعد در حال پيشرفت بود در حقيقت هيچ کس قادر نبود توضيح دهد ساختارهاي شيميايي چگونه عمل مي کنند. انبوهي از نظريات وجود داشتند اما هيچ کدام از آنها به طور کامل دامنه پديده هاي شيميايي را توضيح نمي دادند. يک نظام جديد از درک مواد شيميايي و عناصر با کشف گازها بوسيله هنري کاونديش و ژوزف پريستلي در نيمه دوم قرن هيجدهم برانگيخته شد. کاونديش در سال 1766 هيدروژن را کشف کرد اما او در آن زمان نمي دانست که هيدروژن چيست. او دريافت که هيدروژن به خودي خود نمي سوزد، اما اگر در تماس با هوا قرار گيرد به نحو ديوانه واري خواهد سوخت. در سال 1774 پريستلي اکسيژن را کشف کرد، اگر يک شمع در لوله اي قرار داده شود که پر از اکسيژن است آن هم به نحو ديوانه واري خواهد سوخت. اين يک انقلاب بزرگ بود. تا آن زمان اروپائيان تصور مي کردند آتش يک عنصر جداگانه است و مشخصات احتراق مشتق از خصوصيات آتش است. با اين حال کاونديش و پريستلي اثبات کردند که آتش ناشي از مخلوط شدن چيزها با يک گاز است. در نهايت کاونديش کشف کرد که آب که خود يک عنصر تلقي مي شد در واقع از دو گاز ساخته شده است؛ هيدروژن و اکسيژن. يک مدل شيميايي جديد از جهان در حال شکل گرفتن بود: جهان از ترکيبي از عناصر اصلي ساخته شده است

تصاوير در نهايت بوسيله آنتوان لاوازيه در کنار يکديگر قرار گرفتند. او اثبات کرد که سوختن ناشي از اکسيداسيون است که خود به معناي مخلوط شدن ماده با اکسيژن است. او همچنين اثبات کرد که الماس از کربن ساخته شده است و مهمتر از اين در اين باره بحث کرد که بخش اصلي تمامي روندهاي زنده در حقيقت از واکنشهايي شيميايي تشکيل شده اند. در نهايت و مهمتر از همه اينها او قانون بقاي ماده را فرمول بندي کرد. طبق اين قانون مقدار ماده فيزيکي هيچ وقت در يک واکنش شيميايي تغيير نمي کند. تنها چيزي که تغيير مي کند طبيعت ترکيبات شيميايي است

الکتريسيته: با اين حال هيجان انگيزترين دانش جديد الکتريسيته بود. اوتو فون گوريکه در سال 1672 اولين انساني بود که با استفاده از يک ماشين به نحو آگاهانه اي اقدام به توليد الکتريسيته کرد. استفن گري در سال 1729 نشان داد که الکتريسيته را مي توان از طريق رشته هاي فلزي منتقل کرد. اولين ابزار ذخيره کننده الکتريسيته در سال 1745 اختراع شد که کوزه ليدن ناميده مي شد. بنيامين فرانکلين در سال 1749 نشان داد که صاعقه الکتريسيته اي است که از طريق منفجر شدن يک کوزه ليدن طي رعد و برق آزاد مي شود. اين اکتشاف منجر به اختراع برقگير شد. با اين حال در تمامي قرن هيجدهم الکتريسيته انتزاعي ترين دانش فيزيکي بود. در جامعه علمي الکتريسيته در عمل به عنوان يک وسيله سرگرمي مورد توجه بود زيرا هيچ کس نمي توانست هيچ استفاده عملي حقيقي از آن را تصور کند

پزشکي: يافته هاي علمي بسياري به فن طبابت طي قرون هفدهم و هيجدهم افزوده شده بود: آناتومي، آناتومي ميکروسکوپي، گردش خون، مايه کوبي (که اروپايي ها از مسلمانان عثماني ياد گرفته بودند) و واکسيناسيون و مواردي ديگر. با اين حال مهمتر از همه معرفي نظام جديدي از درک روندهاي زيستي انساني بود که پاتولوژي ناميده شد. پزشکي دوره روشنگري اين طور مطرح مي کرد که بدن يک سيستم طبيعي است که به طريقي قابل پيش گويي و منطقي عمل مي کند و به اين ترتيب همچون يک ماشين رفتار مي کند. تعجبي نداشت. بيماريها به معني اختلال عملکرد بودند و نتيجه از کار افتادن اين ماشين تلقي مي شدند. به اين ترتيب تمامي روندهاي بيماري به عنوان پديده هاي طبيعي قابل درک بودند و بازيابي سلامت نيز يک پديده طبيعي و منطقي بود

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

دوشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۶

تنظیم رابطه بین جنسی

افتراق قائل شدن بين مسأله جذابيتهاي جنسي و مسأله سکس شايد گاهي اوقات نکته مهم و کاربردي باشه که خوبه بيشتر درباره اش تأمل کنيم. نمي دونم جذابيتهاي جنسي رو دقيقاً چطور تعريف کنم. مثلاً مي شه گفت جذابيتهاي فيزيکي، رفتاري، کلامي و معنايي که محتوي حدي از معناي بين جنسي (و بدنگرا) هستند. چنين جذابيتهايي، واکنشهاي رواني و عاطفي مبني بر احساس تمايل و توجه دروني و اظهار علاقه و تحسين و ستايش بيروني در طرف مقابل برمي انگيزند. جذابيتهاي جنسي رو مي شه زيرمجموعه زيبايي و امور زيبا طبقه بندي کرد

فرض کنيم من تو خيابون دختر خوشگلي رو مي بينم. اگر به روش سنتي پيش برم و نتونم بين جذابيتهاي جنسي و سکس افتراق قائل بشم احساس تمايل و جذب دروني خودم رو در نهايت يا بايد تحت تأثير استانداردهاي عرفي و اخلاقي خفه کنم و مسکوت بذارم يا بايد با انديشه سکس در ذهنم کلنجار برم. به طور متقابل طرف مقابل هم اگه متوجه بروز علاقه در رفتار من بشه تمايل و توجه دروني من رو به عنوان نوعي بي احترامي، هرزگي، بي بندوباري و با معناي سکسي تعبير و تفسير مي کنه. اما اگر افتراق بين مسأله جذابيتهاي جنسي و مسأله سکس در جامعه شناخته شده بوده و به رسميت شناخته بشه البته راه سومي هم براي من و طرف مقابل من باز مي شه. ما ديگه مجبور نيستيم در رابطه متقابل خودمون تنها يکي از دو انتخاب، همه (سکس) يا هيچ (سکوت) رو انتخاب کنيم. ما مي تونيم در هرجايي از طيف بين همه و هيچ جابجا بشيم و بسته به شرايط خودمون رابطه رو تعديل و تغيير بديم. مثلاً من مي تونم بدون اين که خودم از اين احساس تمايل دروني دچار اين سوءتعبير شده باشم که بايد به فکر سکس باشم يا بدون اين که نگران اين سوءتفاهم از طرف مقابل باشم که اظهار علاقه بيروني من رو به معني گرايش من براي سکس تفسير کنه در انديشه شکل دادن رابطه اي متناسب و منطقي باشم. طرف مقابل هم شايد بتونه در شرايط تعديل شده و منطقي تصميم گيري متناسبي داشته باشه. ضمن اين که هر دو تامون از فشار سنگين فردي و اجتماعي که مسأله سکس رو در برگرفته آزاد مي شيم و لازم نيست نگران سوءتفاهمهاي خودمون و سوءظنهاي ديگران باشيم. قبلاً درباره اين جو سنگيني که سکس رو احاطه کرده کمتر نوشته ام. شايد اگه لازم بشه بعداً بيشتر بنويسم

اين مسأله، قطبي شدگي امور جنسي رو در جامعه مي شکنه و رابطه سنتي بين جنسي محدود به خانواده رو از مرزهاي کنونيش فراتر مي بره. مثلاً من اگه علاقه مند باشم و شرايط مناسب باشه به ترتيبي که بالا توضيح دادم مي تونم بدون اين که دغدغه سکس، ازدواج و همسر داشته باشم، حدي از روابط رو با دختر همسايه، همسر همکار، خانم معلم، خدمتکار و غيره داشته باشم. اين سطح از آزادي عمل در نتيجه شيوع و به رسميت شناخته شدن آلترناتيوهاي رفتاري و عاطفي و فکري به جاي سکس به دست مياد. يعني اين که ديگه مجبور نيستيم براي ابراز علاقه خودمون و تعامل با موضوع مورد تمايل بين جنسي خودمون، تنها در انديشه سکس باشيم بلکه روشهاي جايگزين ديگري هستند که ما رو از بار سنگين اون رفتار نجات مي دهند و در عوض روابط بين جنسي رو شيوع و تنوع مي دهند و اونها رو در دسترس و رضايت بخش نگه مي دارند

در مقام مقايسه مي شه سکس رو به هروئين و آلترناتيوهاي سکس رو به سيگار تشبيه کرد. گفته مي شه مصرف هروئين براي فرد شديداً وابستگي آور بوده، بسياري از رفتارها و مسير زندگي اون رو تحت تأثير قرار داده به اضمحلال مي کشه. جامعه روي خوشي به هروئين نشون نمي ده و فرد معتاد طرد مي شه. هزينه استفاده از هروئين سنگينه. اما سيگار کمتر مسير زندگي فرد رو از اختيار خود فرد خارج مي کنه و خيلي بهتر بوسيله جامعه تحمل مي شه. هزينه فردي سيگار خيلي کمتره و فرد خيلي از ساير رفتارها و علائق و برنامه هاي خودش رو عليرغم مصرف سيگار مي تونه ادامه بده

فکر مي کنم بايستي بيشتر درباره همين موضوع بنويسيم

زيرنويس: نوشته فوق در اصل مربوط به حدود سيزده ماه قبله که تو گزاره منتشرش کرده بودم

درباره نوجوانی

مي خوام درباره دوران نوجواني و تجربياتش بنويسم. نوجوانها موجوداتي حدفاصل کودکي و بزرگسالي هستند. اگر کودکان از لحاظ رواني و رفتاري تحت حمايت خانواده و اطرافيان هستند در عوض نوجوانان در حال کنار زدن اين حفاظ هستند. اونها اما با محيط بزرگ اطراف آشنايي ندارند. محيط اطراف (دنياي بزرگترها) ممکنه براي قريحه کودکوارشون محيطي ناشناس، بيرحم و ترسناک جلوه کنه و در برابرش واکنشهاي عجيب و غيرطبيعي نشون بدهند. اگر کودکان در محيط فيزيکي محدود در دسترسشون دست به تجربيات مختلف حرکتي و رفتاري مي زنند تا متناسب با اون، محيط خودشونو بشناسند. نوجوانان در محيط کار بسيار بزرگتري که اغلب اوقات از دسترس کنترل خانواده ممکنه فراتر باشه دست به تجربيات رفتاري و اجتماعي گوناگون مي زنند و متناسب با پاسخهايي که مي گيرند نظرياتي اجتماعي و جهان شناسانه پرورش مي دهند. نوجوانها هم مثل کودکان سوالات زيادي درباره دنيايي که در آن هستند دارند. اين سوالات پيچيده تر هستند و شايد بيشتر در محيط همسالان و به طور غيرمستقيم رد و بدل مي شوند. توصيف و نتيجه گيريهاي نوجوان درباره دنياي اطرافش مي تونه تا حدود زيادي ناردست و شتابزده باشه چون مثل بزرگترها کوله بار تجربياتشون پر نيست

گسست نسبي فکري و شناختي که نوجوان نسبت به شناختهايي که در خانواده در دوران کودکي با آن آشنا بوده پيدا مي کنه به طور متقابل با گرايش به گروههاي خارج از خانواده (مثلاً همسالان) و گروههاي ارتباطي وسيعتر همراه مي شه. اونها به نحوي در صدد به دست آوردن حدي از استقلال هستند و رفتارهاي حمايتي که خانواده سابقاً درباره کودک پيش گرفته بود درباره قريحه سرکش نوجوان پاسخ نمي ده. بدترين واکنش خانواده در برابر سرپيچي نوجوان اينه که با بي توجهي به اقتضائات سني و رشدي نوجوان از اين رفتارها برداشتهايي منفي و بدبينانه داشته باشه. سرپيچي از انتظارات خانواده، تجربيات خطرناک و کنترل ناپذير، رفتارها و انديشه هاي شبه مجرمانه و جنون آميز همگي قطعاتي از پازل رويکرد طبيعي نوجوان براي تجربه دنياي ذهني و اجتماعي اطرافه و مداخله در مسير خواسته هاي نوجوان بايستي با حداکثر حساسيت نسبت به اقتضائات و نيازهاي رشدي او باشه. اين البته به معني بي توجهي به خطراتي که سر راه نوجوان ممکنه وجود داشته باشه نيست

تأمل در دنياي نوجواني خيلي جالبه. هم انسان رو به پايه هاي فکري و رويکردهاي ذهني خودش برمي گردونه. و هم تصويري نسبتاً ساده شده از دنياي واقعي و پيچيده تر بزرگترها در برابر انسان قرار مي ده. اين از جمله شايد کمک کنه ارتباط دروني و تفاهم آميزتري رو با اقشار و طيفهاي مختلف اجتماعي و عقيدتي برقرار کنيم. مثلاً شايد فيلمها يا نوشته هايي که ريشه رفتارهاي يک جنايتکار و مجرم خطرناک رو به اتفاقات دوران کودکي و نوجوانيشون ارجاع مي دهند و پشت قامت و چهره بيرحم بزرگسالشون، نوجواني معصوم و سختي کشيده تصوير مي کنند زياد ديده باشيم. به نظرم اين رويکرد تا حدود زيادي درسته و بايستي مبناي اساسي برخورد ما با انسانهاي دور و برمون باشه تا بتونيم با اونها به موضعي مشترک و تفاهم آميز برسيم. چيزي که الان به ذهنم مي رسه اينه که نوجوانان در دنياي جديدي که وارد مي شوند با سه موضوع اصلي تکاندهنده مواجه مي شوند

الف) براي اولين بار با گذار از دنياي کودکي، نوجوانان با واقعيات تلخ و خشن دنياي بيرون مواجه مي شوند. فرد از قصر جادويي و محبوب کودکي بيرون مياد و در شهري تاريک با ناباوري با مرگ و قتل و دروغ و ستم و تجاوز و درد و ناراحتي مواجه مي شه. تأثير اين اولين برخوردها بر ذهن فرد بسيار سنگين و تکاندهنده است

ب) مرحله نوجواني آغاز روند نوزايي فکري فرده. فرد در مواجهه با دنياي وسيع اطراف زيرساختها و بنيانهايي که در دوران کودکي براي تعامل با محيط ساخته بود ويران شده مي بينه. خانواده رو به عنوان پايگاه فکري سنتي خودش ناکافي و محدود مي بينه و عملاً در مواجهه با دنياي بزرگ احساس مي کنه زير پاش خالي شده. در چنين وضعيت نامتعادلي و در واکنش به تصوير شتابزده و ناجوري که نوجوان از دنيا به دست آورده، و نيز به عنوان بخشي از تجربيات و نظريه بافيهاي فکري، نوجوان ممکنه با هجوم سنگين افکار آزاردهنده شبه مجرمانه و جنون آميز مواجه بشه. و اين دنيايي رو که نوجوان مي بينه تاريکتر مي کنه

ج) مسأله جنسيت و سکس؛ نوجوانان بکرترين تجربيات شخصي رو درباره مسأله جنسيت دارند. در ذهن خلوت نوجوان اولين برخوردهاي اجتماعي با جنس مخالف در عطف به آموزشهاي اجتماعي مختصري که ممکنه نوجوانان از جمله در گروه همسالان از اين موضوع پيدا کرده باشند و نيز شايد تا حدي انگيزشهاي دروني و بدني خودشون، تأثير قابل توجهي برجاي مي گذارند. به عبارتي تعامل فکري و عاطفي اوليه فرد در ارتباط با موضوع جنسيت در دوران نوجواني اتفاق مي افته. اغلب انتظار هست تغيير شکل اين مسأله ذهني به صورت مسأله مستقيم سکس تا دوران جواني به تعويق بيفته

هواشونو داشته باشيم و درکشون کنيم. شايد هم زماني اين شانس رو داشتيم که از اين آموزگاران تودار و پيچيده به طور مستقيم چيزي هم بياموزيم

زيرنويس: اين نوشته ترکيبي از دو نوشته قديميه که در گزاره منتشرشون کرده بودم. نوشته هاي اصلي مربوط به نه ماه قبل بودند

یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

بلیز پاسکال

بليز پاسکال، يک رياضيدان و گاه يک متأله، در همراهي با رنه دکارت، متفکر بزرگ ديگري بود که با جهان جديدي که در اوائل عصر روشنگري اروپا رخ نموده بود درگير شد. جهان در قرن هفدهم به ماوراي تصور انسان گسترش يافته بود. در قرن پيش از آن اروپا با قاره اي کاملاً جديد آشنا شده بود که پر از مردمي بود که هيچ کس پيش از آن درباره آنها چيزي نشنيده بود. آنها تاريخي به درازاي چندين قرن داشتند تاريخي که مي توانست براي هميشه براي اروپائيان يک راز بماند. آنان به شهرهاي اشغال شده آمريکاي مرکزي مي نگريستند و در کتيبه هاي سنگي و کتابهايي که با زباني رمزآلود و غيرقابل رمزشکني نوشته شده بودند خيره مي شدند و چنين احساس مي کردند که ثروتي از تاريخ بشري در اختيارشان قرار گرفته است

اختراع تلسکوپ جهانهاي جديدي به جهانهاي موجود افزود: ماه که هميشه پنداشته مي شد نوعي جو گازي است در واقع سياره اي با کوهها و دشتها بود. سياره مشتري خود در محاصره سيارات ديگري بود که هرکدام همچون زميني بودند که به دور زمين ما نمي چرخيدند. اگر همه اين همسايگان همچون زمين خاکي بودند آيا ممکن بود ستارگان به دور آنان بچرخند؟ براي اولين بار در تاريخ بشر، مردم شروع به فرضيه پردازي درباره احتمال وجود اشکال ديگري از حيات از جمله زندگي انساني بر زمينهاي ديگري که به دور خورشيدهاي ديگري مي چرخيدند کردند. ميلتون در کتاب بهشت گمشده به طور ضمني مي گويد که چنين احتمالي وجود دارد.
ميکروسکوپ جهانهايي را در داخل جهانهاي موجود پديد آورد. يک قطره باران معمولي محتوي جهاني از حيوانات بود؛ شياطيني انبوه که بدون اين که انسانها متوجه آنها شده باشند تکثير مي شدند، حرکت مي کردند و به زندگي خود مي پرداختند. و اين روند هزاران سال ادامه داشته است. اروپائيان به همه اين عجائب خيره شده و وحشت زده شده بودند. هستي در قالب پديده هايي که از ديد انسان مخفي بودند و در وراي دانش او قرار داشتند توسعه بي حد و حصري يافته بود. نظم پيشين در هم ريخت: دانش معمول ديگر نمي توانست تاريخ انسان را توضيح دهد زيرا بوميان آمريکا تاريخي داشتند که از دانش اروپائيان مخفي بود. اگر خداوند اراده کرده بود به نيمي از نژاد انسان اجازه دهد جدا از بقيه بشريت زندگي کند پس نقشه خداوند براي انسان چه بود؟ تصوير قديمي که از جهان وجود داشت ديگر دور انداخته شده بود بلکه هستي به نحوي نامتناهي به بيرون و به نحوي نامتناهي به درون توسعه يافته بود

پاسکال که در سال 1623 متولد شده بود در برابر اين جهان جديد رو به توسعه قرار گرفت. متفکران اروپايي با شک گرايي به طور مستقيم با اين اکتشافات جديد روبرو شدند. کتاب اصلي پاسکال تفکرات نام دارد که مجموعه پراکنده اي از بندهاي نوشته شده اي است که گاه گاه و در ارتباط با دانش بشري، اخلاقيات و جهان جديدي که بشريت با آن روبرو شده بود نگاشته شده است. تفکرات 198 و 199 مشهورترين توصيفات درباره جهان جديد و وحشت انگيزي است که اروپائيان خود را در آن يافتند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

رنه دکارت

رنه دکارت شايد مهمترين متفکر يگانه دوره روشنگري اروپا است. در عصري که بيشتر مردم از آموزشکده ها فارغ التحصيل مي شدند او در سکوت و با روشي سامانمند تمامي اشکال پيشين دانش و وثوق را از هم دريد و جاي آن را با يک حقيقت واحد و پرطنين پر کرد: من مي انديشم پس هستم. از اين نقطه به بعد در فرهنگ اروپا حقيقت سوبژکتيو (آنچه از حقيقت در ذهن داريم) جايگاه شناختي رفيعتر و مهمتري نسبت به حقيقت اوبژکتيو (آنچه از حقيقت در دنياي بيرون وجود دارد) پيدا مي کند، هر کندوکاوي در قالب شک گرايي در مي آيد، روش جايگاه رفيعتري نسبت به عمل پيدا مي کند و ذهن از جسم جدا مي شود

دکارت در کتاب خود با عنوان بحثي درباره روش، شک گرايي خود را توضيح مي دهد و روشي را که براي کندوکاو درباره حقيقت مورد استفاده قرار مي دهد تبيين مي کند و چگونگي رسيدن به نتيجه مشهور تأملات خود را توصيف مي کند. با اين حال اين دستاوردها نقش حياتي که دکارت عملاً در تمامي ساير حوزه هاي روشنگري بازي کرده است به سايه برده است. دکارت فرد هوشمندي بود که الگوهاي متعددي براي پيگيري بوسيله اروپاي مدرن طرح ريزي کرد. او بنيانگذار اين عقيده بود که ذهن انديشمند به نوعي واقعي تر از جسمي است که ذهن در آن قرار گرفته است. اين ايده را انفکاک ذهن و جسم دکارتي مي نامند. او معتقد بود احساسات ناشي از طبيعت کلي شخصيت فرد مي باشد. اين ايده را نظريه عواطف دکارتي مي نامند. اين ايده تبديل به پايه اي براي اموري همچون آموزش موسيقي شد که طي آن براي ارتقاي روحيه فرد براي ايجاد احساسات خاصي در دانشجويان تلاش مي شود. او اعتقاد داشت نظاره گر بر چيزي که مورد نظاره است غلبه و ارجحيت دارد

دکارت که در سال 1596 متولد شده بود در مرکز آموزشي تحت اداره جامعه مسيح آموزش ديد. در اين مرکز بيش از هر چيز ديگري بر روش کسب دانش تأکيد مي شد و حتي محتواي دانش در درجه بعد قرار داشت. اين رويکرد برخلاف ساير دانشگاهها بود که در آنها بر به خاطر سپردن مقادير انبوهي از مواد درسي کلاسيک و علمي تأکيد مي شد. اين روش وسواس مادام العمر دکارت را مبني بر توجه به روش به دست آوردن دانش به جاي توجه به خود محتواي دانش برانگيخت. او در مسير فعاليتهايش درباره نورسنجي، انگيزشهاي روح و بدن انسان نوشت. اما موضوع اول و مهم مورد توجه او اصول اساسي فلسفه بود: ما چگونه مي فهميم چيزي درست است؟ ما چگونه غلط را از درست تشخيص مي دهيم؟ او درباره اين موضوع بارها و بارها در آثاري از قبيل تأملاتي درباره فلسفه اولين و جستجو براي حقيقت نوشت

با اين حال مشهورترين و تأثيرگذارترين رساله او در اين باره نوشته اي کلي و مختصر با عنوان بحثي درباره روش است. هدف او از اين نوشته به دست دادن خلاصه اي سريع و ابتدايي از فلسفه اي بود که به طور مفصل در کتاب تأملات خود تشريح کرده بود. دکارت در رساله بحث خود تمامي عناصر اساسي فلسفه دکارتي را ارائه مي کند: در بخش اول او توضيح مي دهد که چگونه به يک شک گرايي راديکال رسيده است. او چنين فرض کرده بود که تمامي جهان و هستي دروغي است که بوسيله شيطان خلق شده است: تو چگونه مي تواني ثابت کني آنچه در اطراف خود مي بيني دروغي بيش نيست؟ تو چگونه مي تواني ثابت کني واقعيتهاي مختلف رياضياتي حقيقتاً صحيح هستند و يک شيادي شيطاني نيستند؟ دکارت دريافت زماني که تمامي دانشهاي بشري را مورد ارزيابي قرار مي دهد، نمي تواند در برابر اين اعتراض که آنها ممکن است غلط باشند، صحيح بودن آنها را اثبات کند. بنابراين او تقريباً به معناي واقعي کلمه باور خود را به همه چيز از دست داد. دکارت اين وضعيت را در بخش دوم رساله بحث خود توصيف مي کند. او از پذيرفتن هر چيزي که ممکن است غلط باشد سر باز مي زند. او آنچنان که در بخش دو مي گويد درصدد از هم دريدن همه چيز بود تا ساختاري منسجمتر که بتواند انديشه خود را بر آن بنا کند بسازد. در بخش سوم او مشکلي را که براي رسيدن به اين مقصود در برابر خود احساس مي کرد توضيح مي دهد: اگر باور خود را به همه چيز از جمله رياضيات از دست بدهي چگونه زندگي مي کني؟ در نتيجه او برخي قوانين موقتي وضع مي کند: اگر درباره صحت هيچ چيز اطميناني نداري، بايستي به طور موقت و براي زمان حاضر به خصوص در حوزه اخلاق آنچه را که اطرافيانت به آن باور دارند بپذيري. زماني که به اطمينان رسيدي آن گاه مي تواني آنچه را که ساير مردم صحيح مي دانند رد کني. اما تا آن زمان به نوعي سامانه دانش و اخلاق براي زندگي کردن نيازمندي

در بخش چهارم نااميدي فزاينده دکارت براي يافتن نوعي حقيقت قابل اطمينان که او بتواند يک نظام منسجم و مطمئن بر مبناي آن بسازد نقل شده است. دکارت در حالي که درباره اين مشکل مي انديشيد ناگهان دريافت اين حقيقت که او در حال انديشيدن است اثبات مي کند که او، دکارت وجود دارد: من مي انديشم پس هستم. زيرا اگر او وجود نمي داشت او در حال انديشيدن نمي بود. در حقيقت سنت آگوستين در درک اين واقعيت بر او پيشي گرفته بود: آگوستين در اثر خود با نام برعليه اهل مدرسه اثبات مي کند که کسي نمي تواند نسبت به همه چيز شک کند زيرا همين واقعيت واحد که کسي در حال شک نسبت به همه چيز است نيازمند اين است که لااقل يک چيز درست باشد و آن اين که کسي براي شک کردن وجود داشته باشد زيرا در غير اين صورت کسي به چيزي شک نمي کند. از اين مرحله دکارت مي تواند شروع به اثبات ساير حقايق از قبيل وجود خداوند نمايد. آنچه درباره جمله دکارت بسيار مهم است اين است که اين عبارت فرد را برتر از سنت مي نشاند. دکارت به صراحت سنت را رد مي کند. و نيز طبق اين عبارت درک فرد درباره حقيقت بر حقيقت بيروني يا حقيقت عمومي ترجيح داده مي شود. به عبارت ديگر تجربه سوبژکتيو و دروني فرد اساس حقيقت است. اين اعتقاد به نحو ريشه اي مسير تفکر در اروپا و غرب را تا زمان حاضر تغيير داد

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

اندیشه روشنگری در قرن هفدهم

لغت روشنگري به عنوان يک دوره تاريخي به مجموعه اي از تغييرات در انديشه و الفاظ اروپايي اشاره دارد. اين يکي از معدود دوره هاي تاريخي است که بوسيله خود مردمي که در اين دوره مي زيسته اند نامگذاري شده است. بسياري از دوره هاي تاريخي از قبيل رنسانس، دوران مدرن اوليه، اصلاحات مذهبي، روشنگري توکوگاوا بوسيله تاريخ نگاران بعدي نامگذاري شده اند. زماني که نويسندگان، فلاسفه و دانشمندان قرن هيجدهم فعاليتهاي خود را روشنگري مي ناميدند مقصودشان آن بود که آنان در حال جدا شدن از گذشته و جايگزين کردن ابهام، تاريکي و فراموشي در انديشه اروپايي با نور حقيقت هستند

چنان که پيش از اين گفتيم هرچند روشنگري يکي از معدود دوره هاي تاريخي است که بوسيله خودش نامگذاري شده است، تعيين کردن زمان آغاز اين دوره کاري مشکل است. نه تنها نمي توانيم به سادگي آغازي براي روشنگري پيدا کنيم بلکه همچنين قادر نيستيم يک نقطه پاياني حقيقي براي آن تعيين کنيم. ما هنوز کم وبيش در يک جهان روشنگرانه زندگي مي کنيم. هرچند فلاسفه و تاريخ نگاران فرهنگي اواخر قرن نوزدهم و تمامي قرن بيستم را به عنوان دوره پسا روشنگري ناميده اند اما ما هنوز با آن جهان بيني زندگي مي کنيم که به طور عمده مبتني بر انديشه روشنگري است

به اين ترتيب بدون اين که تاريخي براي روشنگري تعيين کنيم، تحت عنوان انديشه روشنگري در قرن هفدهم به تغييراتي که در انديشه اروپايي در قرن هفدهم رخ داد مي پردازيم. در اين باره به اين موضوع توجه داريم که چنين استفاده اي از اين الفاظ ممکن است نقدبرانگيز باشد. اجزاي اصلي انديشه روشنگري از اين قرار هستند: الف) هستي به طور اساسي منطقي است به اين معنا که تنها با استفاده از استدلال مي توان آن را درک کرد. ب) رسيدن به حقيقت از طريق مشاهدات تجربي، استفاده از استدلال و تشکيک سامانمند ممکن است. ج) تجربه انساني پايه و اساس درک حقيقت است. هيچ اقتداري بر تجربه ارجحيت ندارد. د) تمامي زندگي انساني هم در وجه اجتماعي و هم در وجه فردي به همان روشي که جهان طبيعت قابل شناخت است قابل درک است. پس از درک زندگي انساني هم در وجه اجتماعي و هم در وجه فردي مي توان آن را دستکاري و مهندسي کرد همان گونه که جهان طبيعت را مي توان دستکاري و مهندسي نمود. ه) تاريخ بشر تا حدود زيادي تاريخ پيشرفت است. و) افراد انساني از طريق آموزش ديدن و توسعه توانايي هاي منطقي شان قابل ارتقا و رشد هستند. ز) نظريات ديني جايگاهي در درک جهان فيزيکي و انساني ندارند

دو مسير توسعه متمايز در انديشه روشنگري مطرح هستند: اول انقلاب علمي که منجر به ساختارهاي جديد ادراکي درباره جهان فيزيکي شد. اين موضوع در بخش بعدي مورد بررسي قرار گرفته است. دوم به کارگيري مجدد علوم انساني با استفاده از کاربرد تفکر علمي در حوزه هايي که به طور طبيعي علوم تفسيري تلقي مي شدند. در مسير اول دو ابداع بزرگ شامل توسعه انديشه تجربي و جهان بيني مکانيکي بود. تجربه گرايي مبتني بر اين اعتقاد است که مشاهده انساني ابزار قابل اعتمادي براي تشخيص ماهيت پديده هاست. مشاهدات انساني مکرر مي تواند درباره اتفاقات طبيعي آينده انتظاراتي منطقي بوجود آورد. در جهان بيني مکانيکي هستي همچون يک ماشين تلقي مي شود که با قوانيني طبيعي و قابل پيش بيني کار مي کند. هرچند خداوند جهان را خلق کرده است اما او در کارکرد روز به روز آن دخالت نمي کند. وقتي که جهان همچون يک ماشين درک شد سپس مي توان آن را همچون ماشينها براي منافع انساني دستکاري و مهندسي نمود

علوم انساني

اين باورها به طور پيوسته به علوم انساني نيز منتقل مي شدند. متفکران قرن هفدهم در نظرياتشان درباره شخصيت، توسعه انساني و کارکردهاي اجتماعي از توجيهات ديني و اخلاقي درباره رفتار و تعاملات انساني به سوي تجزيه تحليل تجربي و توضيح مکانيکي قوانين رفتار و تعاملات انساني انتقال يافتند

توماس هابز

اولين متفکر بزرگ قرن هفدهم که از روشهاي جديد در علوم انساني استفاده کرد توماس هابز (1588-1679) بود که کتابش با عنوان لوياتان يکي از انقلابي ترين و تأثيرگذارترين آثار در نظريه سياسي در تاريخ اروپاست. هابز علاقه وافري به علوم جديد داشت. او مدت زماني را در ايتاليا با گاليله گذرانده بود و با اشتياق اثر ويليام هاروي را که روش علوم فيزيکي جديد را درباره فيزيولوژي انساني به کار برده بود خوانده بود. بعد از جنگ داخلي انگليس هابز مصمم شده بود که فلسفه سياسي بايستي به نحو جدي مورد بازبيني قرار گيرد. فلسفه سياسي کهنه که مبتني بر دين، اخلاق و تفسير بود مولد چيزي بود که از نظر او فاجعه اي منحصر به فرد در تاريخ انگليس بود. او پيشنهاد کرد که فلسفه سياسي بايستي مبتني بر روشهاي يکساني از مشاهده و توضيح چنان که در علوم فيزيکي به کار برده مي شود باشد

زماني که او اين اصول توصيفي را درباره سياست و دولتها به کار برد به دو نتيجه اساسي و تأثيرگذار رسيد: الف) تمامي قوانين انساني از قانون طبيعت مشتق شده است، زماني که قانون انساني از قانون طبيعت فاصله بگيرد فاجعه بوجود مي آيد. ب) تمامي شاهان نه با موافقت غيبي بلکه با موافقت توده مردم به قدرت مي رسند

اينها انديشه هايي راديکال بودند. در نتيجه گيري اول هابز بر اين باور بود که افراد انساني اشيايي مادي و فيزيکي هستند که با قوانيني مادي و فيزيکي اداره و کنترل مي شوند. هرچه که افراد انساني احساس مي کنند، فکر مي کنند و قضاوت مي کنند به سادگي واکنشهايي فيزيکي به محرکهاي بيروني هستند. حسهاي بدني احساسات را مي سازد و احساسات تصميم را مي سازد و تصميم رفتار را مي سازد. به اين ترتيب ما همگي ماشين هستيم. انگيزه اساسي که افراد انساني را برمي انگيزد خودخواهي است: تمامي افراد انساني در آرزوي به حداکثر رساندن رضايت خود و به حداقل رساندن دردهاي خود هستند. از جايي که فلسفه سياسي مبتني بر اصول ديگري از قبيل اخلاق ساخته شده است تمايل انسان به خودخواهي هميشه منجر به تراژدي مي شود

از جايي که همه افراد انساني خودخواه هستند هيچ شخصي در حقيقت از تجاوز همنوع خود در امان نيست. در اين وضعيت طبيعي بشر در جنگ با خويشتن است. افراد در حال جنگ دائمي با ديگر افراد بر سر منفعت، قدرت و سود هستند. هابز بر اين عقيده بود که جامعه متشکل از گروهي از افراد خودخواه است که براي به حداکثر رساندن امنيت خود و محافظت خود در برابر يکديگر در يک موجوديت واحد متشکل شده اند. هدف اوليه جامعه به حداکثر رساندن شادي افرادش است. در يک نقطه زماني اوليه، افراد در قالب يک جامعه گرد هم آمده اند و براساس يک قرارداد اجتماعي درباره قوانين و اصولي که همگي براساس آن خواهند زيست به توافق رسيده اند

با اين حال به سادگي نمي توان به افراد انساني اعتماد کرد که براساس توافقات انجام شده زندگي کنند. به اين دليل اقتدار بوجود آمد تا مواد قرارداد اجتماعي را اعمال و تحميل نمايد. ايجاد اقتدار که منظور هابز از آن شاه بود جامعه را تبديل به حکومت کرد. از نظر هابز بشر بهتر است در محدوده آزاديهاي تعريف شده يک پادشاهي زندگي کند تا اين که در شرايط بي نظمي وحشي و زندگي کاملاً برابر و آزاد زندگي کند

هابز با استفاده از اين استدلال به اين نتيجه مي رسيد که بايستي از اقتدار تبعيت بي چون و چرا داشت. اما با چرخش سرنوشت هم روش تشکيک و هم فرضيات اساسي او پايه هاي استدلال برعليه اقتدار مطلق را شکل دادند

باروک اسپينوزا

باروک اسپينوزا (1632-1677) يک فيلسوف يهودي بود که در هلند زندگي مي کرد و علوم جديد را در مورد اخلاق و فلسفه به کار برد. مشهورترين اثر او با نام اخلاق در تلاش است مجموعه اي از شواهد و تظاهرات را به کار گيرد که اولين بار بوسيله فرانسيس بيکن طرحريزي شد و سپس به طور کامل بوسيله رنه دکارت سازمان بندي شد. در اين روش ابتدا تعريفهاي مشخصي ارائه مي شود و براساس آنها به ترتيب اصول بديهي و نتايج ثانويه به دست مي آيند. تعريف ريشه اي او از خير پايه همه گزاره هاي اخلاقي او را تشکيل مي دهد. برخي از اين گزاره ها از قبيل اين که ترحم فضيلت نيست به شدت مورد نقد و مخالفت بوده است. بهترين خير درباره ذهن شناختن خداوند است و بالاترين فضيلت درباره ذهن تلاش براي شناخت اوست. اين اثر به نحو فوق العاده اي مورد بحث و اختلاف بوده است زيرا او براساس تعاريف ريشه اي خود به اين نتيجه مي رسد که خداوند و طبيعت به طور اساسي ماهيت مشترکي دارند. او به همان نظري رسيد که فيلسوف يوناني پارمنيدس حدود دو هزار سال قبل از او به آن رسيده بود. يک و تنها يک چيز در جهان وجود دارد و آن يک چيز خداوند است. هر چيز ديگري به سادگي بخشي از خداوند است. به اين ترتيب هر پيشنهاد و نظريه اي درباره جهان فيزيکي نظريه اي درباره ماهيت خداوند است. از نظر اسپينوزا علوم فيزيکي جديد تا حدود زيادي با الهيات نزديکي و مشابهت دارند. اين موضع بوسيله ايزاک نيوتن و الهيون تکرار شد. آنان بر اين اعتقاد بودند که درک کارکرد منطقي هستي به معناي درک کارکرد منطقي خداوند خالق آن نيز هست

اسپينوزا همچون هابز معتقد بود رفتارهاي انسان اساساً مکانيکي است. رفتارهاي انسان ناشي از دو چيز هستند: محيط بيرون و انگيزه هاي درون. رابطه بين محيط، انگيزه ها و رفتارهاي انسان رابطه اي مکانيکي است. به اين ترتيب تمامي رفتارهاي انسان بوسيله قوانين قابل توضيح است. انگيزه اساسي که تمامي افراد بشر را به حرکت مي اندازد تلاش براي حفظ خود و استقلال خود در ارتباط با اشياي خارجي مي باشد. با اين حال يک حوزه از فعاليت بشري که از تأثير محيط بيروني و انگيزه هاي انساني آزاد است انديشه منطقي است. هرچقدر انديشه از جهان خارجي و انگيزه هاي بشري آزاد بوده و انتزاعي تر باشد، شخص نيز آزادتر خواهد بود. از نظر اسپينوزا آزادي انسان تنها در تفکر انتزاعي موجود بود

اسپينوزا در نظريه سياسي خود بر آن است که افراد انساني به طور ريشه اي در هماهنگي با قانون طبيعي رفتار مي کنند. اسپينوزا همچون هابز بر اين باور است که افراد انساني در پي مراقبت و محافظت از خود هستند. در يک وضعيت طبيعي تنها اشتباهي که يک فرد انساني مي تواند مرتکب شود رفتاري است که منجر به نابودي يا پسرفتش شود. از جايي که افراد انساني قادر نيستند در عزلت خود را مورد محافظت قرار دهند، آنها جوامعي را شکل مي دهند که در آن حق فردي زيرمجموعه حق عمومي قرار مي گيرد. حق عمومي مفهومي بسيار شبيه قرارداد اجتماعي هابز است. ابزاري که جامعه بوسيله آن حق عمومي را بر افراد تحميل مي نمايد غلبه يا تسلط نام دارد. غلبه سه شکل مي تواند داشته باشد: غلبه با جمع (دموکراسي)، غلبه با اقليت منتخب (حکومت اشراف) يا از طريق يک فرد واحد (پادشاهي). مفاهيم درست و غلط، عدالت و ظلم زماني قابل درک هستند که حق عمومي از طريق طبقه غالب تعريف شده باشد. به اين ترتيب زماني که يک حاکم چيزي را درست يا غلط تلقي مي کند آن گاه آن چيز درست يا غلط خواهد بود ولي در طبيعت درست يا غلط، عدالت يا ظلم وجود ندارد. رابطه بين حق يا اختيار شخص با حق طبقه غالب رابطه اي معکوس است؛ هرچقدر اشخاص قدرت بيشتري داشته باشند مقدار کمتري از قدرت براي طبقه غالب باقي خواهد ماند و هرچقدر قدرت بيشتر در اختيار طبقه غالب قرار گيرد قدرت کمتري براي اشخاص باقي خواهد ماند. جالب است که اسپينوزا به نحو تلويحي چنين مي گويد که دموکراسي بهترين روش براي برقراري تعادل بين شخص و حق عمومي است زيرا دموکراسي تضمينگر خوبي براي اين است که باورهاي عمومي با باورها و رفتارهاي طبقه غالب هماهنگ باشد

جان لاک

آخرين فيلسوف مهم در کنار پاسکال و دکارت در علوم انساني قرن هفدهم جان لاک (1632-1704) بود. لاک در حوزه علوم فيزيکي جديد تبحر داشت. او يک خواننده مشتاق فرانسيس بيکن و ايزاک نيوتن و دوست نزديک رابرت بويل يکي از بنيانگذاران شيمي مدرن بود. او همچنين پاسکال و دکارت را با اشتياق مي خواند. او دو اثر بسيار تأثيرگذار در علوم انساني نگاشته است؛ نگاشته اي درباره درک انساني (1690) و دو رساله درباره دولت (1690

نگاشته چنان نوشته شده است که گويا موضوع آن روانشناسي انساني و شناخت است. اين اثر بيگمان اولين اثر اروپايي درباره شناخت انساني است. لاک از علوم جديد استفاده مي کند تا خود ذهن انسان و تمامي عملکردهاي آن را توضيح دهد. او با يک تعريف راديکال از ذهن بشري آغاز مي کند. از نظر لاک ذهن انساني در حالي وارد اين جهان مي شود که هيچ انديشه از پيش تعيين شده اي در آن نقش نبسته است. ذهن انسان در هنگام تولد خالي و همچون يک تخته پاک شده است. حسهاي انساني: چشايي، لامسه، بويايي، شنوايي و به خصوص بينايي ذهن خالي را با مواد حسي پر مي کنند. انسانها براساس اين حسها در نهايت نوعي درک منظم و منطقي به دست مي آورند. به اين ترتيب تمامي افکار بشري و تمامي انگيزه هاي بشري در نهايت از اين احساسات و تنها اين احساسات مشتق شده اند. طبق نظر لاک ذهن بشري به طور کامل مبتني بر تجربه است. او نه تنها معتقد بود بهترين دانش دانش تجربي است بلکه او همچنين بر اين باور بود که تنها دانش دانش تجربي است و شکل ديگري از دانش موجود نيست

يکي از پيامدهاي اين نظرگاه تجربي نسبت به انسانها اين بود که هر فرد بشري با تواناييهاي يکساني وارد جهان مي شود. هيچ کس به خاطر فضيلت تولد خود نسبت به شخص ديگري برتري اخلاقي يا علمي ندارد. از جايي که هر رفتار اخلاقي نتيجه تجربيات فرد است پس رفتارهاي غيراخلاقي به طور اوليه محصولي از محيط فرد و نه خود شخص مي باشد. اگر اين استدلال پذيرفته شود نتيجه چنين خواهد شد که در حوزه توسعه انساني با تغيير محيط مي توان برون ده اخلاقي و فکري افراد را تغيير داد. لاک پيشنهاد مي کند که تعليم بيش از هر چيز ديگري مسؤول ارتقاي خصوصيت اخلاقي و فکري افراد مي باشد. او پيشنهاد مي کند که امر تعليم براي پوشش تمامي اعضاي جامعه توسعه داده شود. اين نظريه آموزشي همچنان تا امروز بر فرهنگ غربي غلبه دارد

لاک در دو رساله چنين بحث مي کند که دولت و اقتدار سياسي مبتني بر قانون طبيعي است. لاک برخلاف هابز بر اين باور است که قانون طبيعي ايجاب مي کند تمامي افراد انساني با يکديگر برابر باشند. او اين اعتقاد را براساس نظرياتش درباره توسعه انساني ابراز مي کند. از جايي که هر فرد انساني با قابليتهاي يکسان نسبت به هر فرد ديگر انساني وارد جهان مي شود پس نابرابري نتيجه اي غيرطبيعي و ناشي از محيطي است که افراد مجبورند در آن زندگي کنند. اين باور هنوز بخشي از پايه هاي ديدگاه غربي نسبت به توسعه انساني مي باشد. افراد انساني گرايشي طبيعي براي حفظ برابري و استقلال خود دارند زيرا اين گرايشات جنبه هايي طبيعي از انسانيت است. از نظر لاک انسانها تنها به اين علت وارد قرارداد اجتماعي مي شوند تا درباره درگيريها و اختلاف نظرات موجود بين افراد و گروهها به قضاوت بپردازند. به اين ترتيب اقتدار مطلق موجوديتي غيرطبيعي در تاريخ بشري محسوب مي شود

از نظر لاک هدف اقتدار محافظت از برابري و آزادي بشر است. به اين دليل است که گروههاي اجتماعي با قرارداد اجتماعي به توافق مي رسند تا حاکميت يک اقتدار را بر خود قبول کنند. زماني که آن اقتدار ديگر نسبت به رفاه، استقلال و برابري افراد انساني توجه نداشته باشد قرارداد اجتماعي فسخ شده و وظيفه هر يک از اعضاي جامعه خواهد بود تا آن حاکم را سرنگون نمايد. اين اثر که مدت کوتاهي پس از انقلاب درخشان منتشر شد به روشني نتايج سياسي آن رخداد را منعکس مي نمود. اين اثر همچنين به عنوان يکي از عوامل اصلي تأثيرگذار در تشکيل دولت آمريکا بود

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

جنگ یا گفتگو 2

آيا کساني که از موضوع تمدن اسلامي دم مي زنند آدمهاي طبيعي و بهنجاري هستند؟ تمدن، فرهنگ و الگوي فکري در دنياي ما تنها يکي است و آن تمدن مدرن غربي است. کساني که در برابر آن مثلاً از تمدن اسلامي نام مي برند در واقع با بيرون کشيدن پرونده اي مختومه از بايگاني تاريخ قصد دارند دستگيره اي تاريخي و ايدئولوژيک براي ابراز عقده هاي فروخورده خود بيابند. در شرايطي که نتوانسته اند در محيط فرهنگي طبيعي جامعه جهاني به موقعيت سازنده و موفقي برسند قصد دارند با علم کردن دوباره جهان بيني باطل ديني بهانه اي براي توجيه ناتواناييهاي خود بيابند و در نتيجه با عقايد باطل خود تهديدي براي نظم و امنيت و روال طبيعي زندگي بشري هستند. کساني که در عصر حاضر از تمدن اسلامي دم مي زنند با هرچه مظاهر پيشرفت و توفيق انسان مدرن است مخالف و دشمن هستند. اونها مخالف دموکراسي بوده و اونو به تمسخر مي گيرند. آزادي، انتخاب و اراده انساني را قبول ندارند و اونو باطل و گناه آلود تلقي مي کنند. آزاديهاي جنسي رو در عصر حاضر نماد روشني از فساد و انحطاط تمدن مدرن غربي مي دونند و با برابري جنسيتي شديداً مخالفند. طرح موضوع تمدن اسلامي پيش درآمدي براي رفتن به سوي بنيادگرايي و تروريسم و مخالفت با منطق زندگي جديد بشري و ارتکاب رفتارها و انديشه هاي نابهنجار و بيمارگونه است. واقعيت اينه که تمدن و انديشه و جهان بيني حاضر نماينده صادقي از تمامي تجربيات گذشته بشري و متعالي ترين و کاملترين سامانه فکري و اجتماعي است که تاکنون بشر توانسته است فراهم آورد. براي بهبود وضعيت بشر بر کره خاکي بايستي در همين سيستم فکري و جهان بيني موجود که توسعه يافته ترين و قابل قبولترين رويکرد به زندگي انسان است به کار و فعاليت پرداخت و از اين طريق هرچه بيشتر براي درک کاملتر جهان و حل مشکلات انسان همت گماشت. عمدتاً تصويري که از کساني که درباره تمدن اسلامي سخن مي گويند داريم چنين شکل و شمائلي دارد و در برابر روش فکري اونها اغلب چنين افکاري به ذهنمون مي رسد. ولي آيا غير از آنچه تا اينجا ذکر شد رويکرد ديگري نمي توان به موضوع تمدن اسلامي داشت؟

براي اصلاح چنين رويکرد نامنصفانه، يک طرفه و طرد کننده اي يک مسير منطقي ساده وجود دارد. بيگمان بسياري از ما پاره اي از کمبودها، نارساييها و تناقضات وضعيت انسان مدرن و جامعه جديد اونو مي پذيريم و وضعيت بهتر و کاملتري رو براي انسان قابل تصور مي دونيم. در تلاش براي بهبود اين وضعيت مي توانيم در همين مسير و رويکرد غالب مدرن موجود به تلاشها و تجربيات خود ادامه دهيم. اما گاه ممکن است بتوانيم نقدهايي راديکالتر و عميقتر نسبت به رفتارها و رويکردهاي موجود مطرح کنيم. تمدن اسلامي در واقع يکي از قالبها و امکانات موجود براي طرح و توسعه چنين نقدها و تشکيکهايي است. توجه داشتن به آن دسته از تجربيات تاريخي بشر که در حوزه تمدن اسلامي به ظهور رسيده اند و استفاده از اين تجربيات براي کاملتر کردن بهره انسان از زندگي فردي و اجتماعيش پيامد مثبتي است که از طرح موضوع تمدن اسلامي مي تواند عائد شود. به خصوص در شرايطي که مدارا، نسبي گرايي و گوناگوني فرهنگي بيش از پيش در عصر پست مدرن رونق گرفته و اصرار متعصبانه بر ارجحيت کامل يک روش فکري ديگر خريداري نداشته و از رونق افتاده است، بيش از گذشته جا براي تحمل و کنار هم قرار دادن جهان بينيهاي متفاوت سنتي اسلامي و مدرن غربي وجود دارد. طرح موضوع تمدن اسلامي الزاماً به معناي طرد تمامي مظاهر تمدن جديد يا تلاش براي بازگرداندن شرايط جامعه بشري به وضعيت دوران قرون وسطاي اسلامي نيست. تمدن اسلامي عرصه اي است که تا حدي به ما اين امکان را مي دهد تا با فاصله گرفتن از تمدن و انديشه غربي آن را از بيرون مورد ارزيابي و سنجش قرار دهيم. همچنين تمدن اسلامي امکاني است که ما را از تماميت خواهي و يک بعدي نگري فرهنگي و فکري نجات داده و فرصتي براي نگاه متفاوت در موقعيتهاي مختلف زندگي به خويشتن و هستي به دست مي دهد. به اين ترتيب به جاي اين که درباره رابطه تمدن اسلامي و تمدن مدرن غربي تصوري تخاصم آميز داشته باشيم مي توانيم آنها را مکمل و همکار يکديگر تلقي کنيم. براي رفتن به سوي راهکارهاي جديد در عرصه هايي که تمدن جديد در آنها کاستيهايي نشان داده است بسته فرهنگي و فکري تمدن اسلامي يک امکان بالقوه کمک کننده است. تمدن اسلامي مي تواند بستري معنايي باشد که براساس آن انسان مدرن مي تواند دست به بازخواني، بازبيني و بازتعريف امور، قضايا و حوزه هاي مختلف هستي و زندگي خود بزند. البته رسيدن به چنين شناخت و تلقي از تمدن اسلامي امري سهل الوصول يا قريب الوقوع نمي نمايد. تصور اين که چگونه مي توان ترکيبي از رويکردهاي سنتي اسلامي و مدرن غربي را در زندگي انسان به يکديگر آميخت موضوعي مشکل و دور از ذهن به نظر مي رسد. اما لااقل تصور امکان جلب منافع هر دوي اين رويکردها امري شدني است. شايد گام نخست و ضروري در اين مسير رفع سوءتفاهمات و تصورات نادرست درباره تمدن اسلامي و زندگي انسان سنتي است. براي رسيدن به اين هدف مطالعه مستند و دقيق مدارک بازمانده از دوران تمدن اسلامي بهترين امکان موجود است. به اين ترتيب پرداختن به تمدن اسلامي به عنوان يکي از بزرگترين حوزه هاي تجربه زيست بشري يک اقدام عام المنفعه و انسان دوستانه است که به عنوان يک فرهنگ و تمدن و روش زندگي به بهترين نحو از سوي خود مسلمانان و وارثان حقيقي آن قابل معرفي و توضيح براي جامعه جهاني مي باشد

زيرنويس: اين نوشته رو هم به افتخار آقاي احمدي نژاد که در سالهاي اخير به طور ويژه اي به موضوع تمدن اسلامي توجه داشته منتشر مي کنم. اميدوارم در دنيايي آکنده از سوءتفاهم و غرض ورزي بيش از گذشته فرصت براي نظاره و ارزيابي منصفانه تمدنهاي اسلامي و غربي از سوي طرفين وجود داشته باشه

انگلیس پیش از دوره روشنگری

در حالي که حکومتهاي اروپاي قاره در حال بوجود آوردن پادشاهيهاي مطلق و متمرکز بودند انگليس در قرني پرغوغا و خونين به نحوي ريشه اي از قدرت شاه کاست و دولت جايگزيني بوجود آورد که در آن قدرت شاه پايينتر از قدرت شاخه هاي دولت بود. تجربيات سياسي انگليس تنوع هيجان انگيزي داشت؛ از گرايشات مطلق گرايانه در آغاز قرن، تا سرنگوني شاه و ايجاد يک جمهوري انگليسي در اواسط قرن و در نهايت بازگشت پادشاهي و ايجاد محدوديتهاي جدي براي قدرت و اختيارات شاه. اين تغييرات قابل ملاحظه به طور عمده براساس انگيزه هاي ديني برانگيخته شده بود زيرا موضوع پادشاهي در انگليس با دغدغه ها و شکايات يک اقليت پروتستان که رو به تزايد و رو به نارضايتي بيشتر بود برخورد داشت

جيمز اول

زماني که جيمز اول (1603-1625) در سال 1603 جانشين اليزابت اول مي شد، اولين شاه خارجي انگليس مدرن محسوب مي شد. او به عنوان جيمز ششم شاه اسکاتلند و پسر ماري ملکه اسکاتلنديها بود. به اين ترتيب زماني که اليزابت درگذشت او انتخاب بعدي به عنوان شاه انگليس بود

جيمز در دوره اي شاه انگليس شد که شرايط به طور ويژه اي مشکل بود. دولت به شدت مقروض بود و کليساي انگليس در حالي که يک اقليت پروتستان در حال رشد بودند دچار انشعاب شده بود و پارلمان از قدرتي که طي چندين دهه قبل به شاه منتقل شده بود ناراضي بود

مشکل جيمز اين بود که نمي توانست قرضهاي خود را بدون کسب رضايت پارلمان پرداخت نمايد زيرا قانون انگليس شاه را از اين که به طور مستقل و بدون مجوز پارلمان براي خود کسب درآمد نمايد منع مي کرد. با اين حال جيمز روش زندگي پرهزينه اي داشت و قرضهايي که بايد پرداخت مي نمود. به اين ترتيب او در صدد برآمد براي خود امتيازاتي کسب کند تا قادر باشد تا از طريق برخي منابع کسب در آمد کند. ادعاي چنين امتيازاتي از سوي او پارلمان را برآشفت و به اين ترتيب تاريخ حکومت جيمز تبديل به جنگي طولاني با پارلمان بر سر اختيارات شاه شد

مشکلات مربوط به کليسا حتي بيشتر از اين بود. کليساي انگليس به يک اردوي محافظه کار که علاقه مند بود مراسم مذهبي و سلسله مراتب کليسا را حفظ نمايد و يک اردوي تحولگرا و کالوينگرا که خود را پوريتان مي ناميد و مي خواست کليسا را از هر چيزي که در عهد عتيق و جديد نيامده است پاک گرداند تقسيم شده بود. پوريتانها علاقه مند بودند کليساي انگليس مراسم مفصل و مجلل مذهبي را موقوف نمايد و سلسله مراتب مربوط به آن از بين برود و در عوض سازمان آن شبيه اتحاديه هاي داوطلبانه اي باشد که در کليساي کالويني به اجرا گذاشته مي شد. با اين حال جيمز علاقه اي به هيچ يک از خواسته هاي پوريتانها نداشت و در سال 1604 اعلام کرد که به طور کامل خود را در اردوي محافظه کاران مذهبي مي داند. اين اختلاف بين شاه و پوريتانها که بوسيله پسرش چارلز اول تداوم يافت آتشي را روشن کرد که جنگ داخلي انگليس را بوجود آورد

چارلز اول

چارلز اول پسر جيمز، جانشين او شد. او از سال 1625 تا هنگام اعدام در سال 1649 بر انگليس حکومت کرد. چارلز همچون جيمز به طور مزمني دچار کمبود بودجه مالي بود. در حالي که جيمز خود زندگي پرهزينه اي داشت، اما مخارج بالاي زندگي چارلز زندگي پدرش را فقيرانه و زاهدانه جلوه مي داد. علاوه بر اين چارلز پيگير جنگي برعليه فرانسه بود و در آن به نحو ناشيانه اي خرابکاري مي کرد ولي همچنان نيازمند پول بيشتري بود. از جايي که پارلمان درآمدهاي او را از ناحيه ماليات و امتيازاتش افزايش نداد چارلز در صدد برآمد با ابتکار خود عوائد خود را افزايش دهد. در سال 1628 پارلمان تشکيل جلسه داد و پيش نويس توافقنامه حقوق را به تصويب رساند. طبق اين پيش نويس چندين حقوق فردي مهم به رسميت شناخته شد و پارلمان به نحو قابل توجهي اختيارات شاه را محدود نمود: الف) شاه نمي توانست بدون مجوز صريح پارلمان از طريق ماليات و امتيازات مختلف پولي قرض بگيرد يا درآمدي کسب کند. ب) هيچ فرد آزادي (انگليس در آن زمان برده داشت) بدون دليل نبايستي زنداني شود. ج) هيچ سربازي نمي تواند بدون داشتن مجوز در يک خانه شخصي به کار گرفته شود

توافقنامه حقوق بعداً تبديل به مبنايي براي قانون اساسي انگليس و انقلاب آمريکا شد. پارلمان تخصيص منابع مالي لازم را براي چارلز در راستاي جنگ با فرانسه تنها با يک شرط قبول مي کرد و آن اين که او بايستي توافقنامه حقوق را امضا کرده و به مواد آن پايبند باشد. او اين کار را انجام داد اما شايد هيچ گاه قصد نداشت به سوگند خود وفادار باشد. در واقع چارلز فوراً پيمان خود را نقض کرد و براي پرهيز از رويارويي با پارلمان آن را منحل نمود و تا سال 1640 حاضر نشد دوباره آن را مورد فراخوان قرار دهد. اکنون او مجبور بود بدون منابع مالي پارلمان راه خود را به تنهايي ادامه دهد. به اين ترتيب چارلز اولين رياضت اقتصادي بزرگ را در تاريخ دولت مدرن پيش گرفت: او با دشمنان خود صلح کرد زيرا در هر حال صلح ارزانتر از جنگ بود. او تشکيلات اداراي دولت را کوچک کرد و براي افزايش ماليات ابداعات فراواني به خرج داد. او اين کار را با اجرايي کردن قوانيني که براي دهه ها و قرنها مورد استفاده قرار نگرفته بودند و نيز با به کار گرفتن قوانين مالياتي در نواحي که پيش از اين برايشان ماليات وضع نشده بود به انجام رساند. چارلز تنها و تنها يک هدف داشت و آن اين که بر انگليس بدون وجود پارلمان حکومت کند يا به عبارت ديگر به عنوان يک شاه مطلق بر انگليس حکم براند

و طبق نظر گيدو دامونته فلترو او تقريباً در اين کار موفق بود. با اين حال چارلز نه يک ارتش بزرگ يا پايدار داشت که متمرکز يا وفادار به شاه باشد و نه يک تشکيلات اداراي شهري آموزش ديده داشت که براي يک دولت مرکزي کارآمد باشد. با اين حال اگر موضوع مذهب مطرح نبود شايد او در اين کار توفيق مي يافت

چارلز همچون پدرش با مذهبيون محافظه کار و برعليه پوريتانهاي تحولگرا همراهي کرد. اسقف اعظم کانتربري ويليام لود به طور ويژه اي در برابر مخالفتهاي پوريتانها موضعي متخاصم داشت. چارلز به او اجازه داد تا با آزادي کامل از هر ابزاري براي خفه کردن نارضايتيهاي آنان استفاده کند. در سال 1633 چارلز پوريتانها را از انتشار و موعظه نظريات خود منع کرد. آنان در سال 1637 کوشيدند اسکاتلند را تابع کليساي انگليس کنند. اسکاتلنديها مدتها بود که يک کليساي کالوينگراي مبتني بر سلسله مراتب مسطح و ديني پالايش شده از هرگونه اعمال غيرانجيلي داشتند. کليساي انگليس با کتاب دعاي انگليسي، سلسله مراتب کليسايي و مراسم و آئينهاي مذهبي که از مراسم کاتوليک اخذ شده بودند خيلي سنگينتر از چيزي بود که اسکاتلنديها بتوانند آن را تحمل کنند. به اين ترتيب آنان شورش کردند. چنان که به ياد مي آوريد جنگ ارزان نيست و به اين ترتيب چارلز مجبور شد پارلمان را دوباره در سال 1640 گرد هم آورد تا منابع مالي لازم براي سرکوب اسکاتلنديها را به دست آورد

در طي دوازده سالي که پارلمان تشکيل جلسه نداده بود اعضاي آن بتدريج جا افتاده تر و مصمم تر شده بودند. زماني که آنان در آوريل 1640 تشکيل جلسه دادند از اعطاي هرگونه منابع مالي به چارلز خودداري کردند. او بايستي ليست بسيار بلند شکايات و نارضايتيهاي اعضاي مجلس را مورد رسيدگي قرار مي داد. چارلز به طور طبيعي از اين کار سر باز زد و ايشان را در ماه مه 1640 عزل نمود. به اين ترتيب اين پارلمان با لقب پارلمان کوتاه مدت ناميده شد. با اين حال اين رويکرد براي چارلز فايده اي نداشت و او مجبور شد دوباره پارلمان را تشکيل داده و در نهايت خواسته هاي آنان را بپذيرد

پارلمان زماني که دوباره در نوامبر تشکيل جلسه داد با جديت به کار پرداخت. افزايش ماليات بدون تأييد پارلمان غيرقانوني شد. ويليام لود اسقف اعظم کانتربري محاکمه و اعدام شد. ابزارهاي اوليه چارلز براي سازمان اداري متمرکز از بين رفت. و در نهايت پارلمان قانوني را به تصويب رسانيد که تنها و تنها به خود پارلمان حق انحلال خود را مي داد. علاوه بر اين تصويب شد که پارلمان حداقل هر سه سال بايستي تشکيل جلسه دهد

چارلز با اين موارد مدارا مي کرد اما زماني که شورش در ايرلند به راه افتاد، تحول طلبان در پارلمان موضعيي جسورانه در پيش گرفتند. چارلز درخواست فرستادن سرباز به ايرلند داشت اما تحول طلبان بر اين باور بودند که نمي توانند به چارلز به اندازه کافي اعتماد کنند تا ارتش را به او بسپارند. به اين ترتيب آنان پيشنهاد کردند که ارتش به طور مستقيم تحت کنترل پارلمان باشد. با اين حال اين پيشنهاد براي چارلز غيرقابل تحمل بود و به اين ترتيب او با ارتش خود به پارلمان حمله کرد. اين حرکت که به طور توأم جسورانه و احمقانه بود پارلمان را براي اعلام بيانيه نظامي برانگيخت. طي اين بيانيه ارتش تحت کنترل پارلمان اعلام شد. و به اين ترتيب جنگ داخلي انگليس شروع شد

جنگ داخلي انگليس

جنگ داخلي انگليس (1642-1646) به عنوان يک درگيري بين پارلمان و چارلز بر سر قانون اساسي آغاز شد. ولي در نهايت راه خود را به اختلافات ديني در حال رشد در انگليس باز کرد. شاه تحت حمايت طبقه اشراف، زمين داران و باورمندان به کليساي عالي آنجليکان بود. ايشان مراسم مذهبي و سلسله مراتب کليسايي که مورد اعتراض پوريتانها بود را حفظ کرده بودند. جبهه پارلمان تحت حمايت طبقه متوسط، پوريتانها و پروتستانهاي تحول طلب بود. به طور عمومي در طي دو سال اول نيروهاي شاه نيروهاي پارلمان را شکست دادند و به نظر مي رسيد جبهه پارلمان در اين درگيري چيزي جز شکست در انتظارشان نيست

با اين حال در سال 1642 پارلمان ارتش خود را تحت فرماندهي اليور کرامول سازماندهي مجدد کرد. او يک زميندار بود و در زمينه دين مستقل بود. مستقلها معتقد بودند هر جمعيت و هر منطقه اي بايستي براي تصميم گيري درباره دستگاه کليسايي مورد علاقه خود آزاد باشد. اگر يک جمعيتي تصميم بگيرد پوريتان باشد بايد مجاز باشد و اگر تصميم بگيرد آنجليکان باشد باز هم مقبول خواهد بود. کرامول ارتش خود را ارتش سبک جديد خواند و در سال 1644 در جنگ دست بالا را گرفت. در سال 1645 ارتش پارلمان به طور کامل ارتش سلطنتي را در هم شکست و در سال 1646 چارلز تسليم شد

او با اين حال تاج خود را از دست نداد. هرگونه تصميم گيري با پارلمان بود اما چارلز لااقل به طور اسمي هنوز شاه انگليس بود. او با اين حال دوست نداشت اين موقعيت را حفظ کند. چارلز بعد از سالها تلاش براي به دست آوردن مجدد قدرت بوسيله پارلمان به اتهام خيانت به وطن بازداشت و اعدام شد

توضيح اين که اين حرکت چقدر انقلابي بود ناممکن است. پارلمان با اين اقدام خود را برتر از شاه اعلام کرده بود. شاهي که در نظريه سياسي اروپا بوسيله گزينش خداوند حکومت مي کرد. اگر چيزي يا کسي برتر از شاه باشد پس مردم چرا به شاه نياز دارند؟ اين يک حوزه جديد و ترسناک بود. زماني که چارلز در ملأ عام اعدام شد، توده هاي جمع شده به طور کامل در سکوت بودند. مراسم اعدام به طور طبيعي امري دلخراش و جشن گونه بودند که پر از فرياد زدن، خنديدن و هو کردن بودند. اما موضوع اعدام يک شاه خيلي سنگينتر از اين بود. هيچ کس چيزي نمي گفت و بسياري بي محابا مي گريستند. آنان در حال تجربه کردن اولين شوک بزرگ يک جهان جديد و جسور بودند

جمهوري پوريتان

پيش از اعدام شاه پارلمان تشکيلات پادشاهي انگليس، اشرافيت و کليساي آنجليکان را منحل کرده بود. آنان در اين انقلاب بوسيله خود کرامول رهبري مي شدند. زماني که شاه شکست خورده بود پارلمان به طور عمده متشکل از پرسبيتريانهاي کالوينگرا بود. پرسبيتريانها در صدد محو کردن برخي مراسم خاص و سلسله مراتب کليسايي معاصر خود بودند ولي به طور همزمان علاقه مند بودند سلسله مراتب جديدي در کليسا برقرار سازند که ريش سفيدان خوانده مي شد. در پايان جنگ داخلي اين پارلمان مي خواست کليساي آنجليکان را منحل کند و پرسبيتريانيسم کالوينگرا را بر تمامي انگليس و اسکاتلند تحميل کند. اما هم اقليت پوريتان و هم اقليت مستقل به اين پيشنهاد اعتراض کردند و خواستار تحمل مذهبي نسبت به تمامي اشکال پروتستانتيسم شدند. زماني که ايشان مورد توبيخ قرار گرفتند کرامول و پوريتانها تمامي پرسبيتريانها را به زور اخراج کردند و پارلمان را در اختيار گرفتند. اين پارلمان جديد کرامول بود که شاه را اعدام کرد و يک دولت جديد جمهوري تشکيل داد

آنان انگليس را که سابق بر اين پادشاهي خوانده مي شد يک کشور فدرال اعلام کردند. اين کشور قرار بود بوسيله پارلمان اداره شود به اين معنا که پارلمان نه تنها به وضع و جمع آوري ماليات مي پرداخت بلکه متعهد وظايفي مي شد که به طور سنتي در حوزه اختيار شاه بود. اين موارد شامل اداره سيستم قضايي و فرماندهي ارتش بود. با اين حال قدرت حقيقي در اختيار اليور کرامول قرار داشت. ارتش در اختيار او بود. او در نهايت از مباحث و فساد موجود در پارلمان خسته شد و آن را در سال 1653 با استفاده از زور منحل کرد و به اين ترتيب فدراتيو انگليس به پايان رسيد

کرامول دولت جديدي بوجود آورد که در آن افسران ارتش پيش نويس قانون اساسي جديد را براي اين سازمان سياسي جديد طرحريزي مي کردند. کرامول به عنوان يک فرمانده دولت همانند يک ديکتاتور عمل مي کرد. فرمانده دولت تبديل به يک مقام ارثي شد و کرامول در سال 1655 پارلمان را براي هميشه برکنار کرد. در عمل کرامول خود را تبديل به شاه مطلق انگليس نمود و اين دستاوردي بود که جيمز اول و چارلز اول تنها مي توانستند رؤياي آن را ببينند

کرامول بيش از هر چيز ديگري يک فرمانده ارتش برجسته و مصمم بود. او در مدت حکومت خود هم ايرلند و هم اسکاتلند را فتح کرد. و به اين ترتيب انگليس تبديل به يک امپراطوري شد: بريتانياي کبير

اما زندگي در جمهوري جديد پوريتان سخت بود. پوريتانها در صدد بودند کليت زندگي اخلاقي انگليسيها را اصلاح کنند. آنان هرگونه تفريح عمومي را در روزهاي يکشنبه که تنها روز تعطيل مردم بود ممنوع کردند. آنان همچنين قوانيني محدودکننده درباره رفتارهاي انگليسيها وضع کردند. به اين ترتيب در عمل مردم انگليس تحت اراده يک شاه پوريتان زندگي مي کردند. زندگي تحت حاکميت يک شاه يک خاطره زنده بود و زماني که کرامول در سال 1658 درگذشت بوسيله پسر ضعيف و نسبتاً ناتوانش مورد جانشيني قرار گرفت. انگليسيها در انتخاب بين يک ديکتاتور پوريتان يا يک شاه آنجليکان، دومي را برگزيدند. در سال 1660 يک ژنرال مخالف پارلمان را مجدداً تشکيل داد و اين پارلمان دوباره پادشاهي، اشرافيگري و کليساي آنجليکان را احيا نمود. تجربه بزرگ جمهوري خواهي به شکست انجاميد و منجر به ناهنجارترين اتوکراسي شد

چارلز دوم

چارلز دوم پسر چارلز اول در سال 1660 به عنوان شاه برگزيده شد و تا سال 1685 حکومت کرد. اين دوره در تاريخ انگليس به نحوي منطقي دوره احيا ناميده مي شود. لااقل به ظاهر دوره احيا به معناي بازگشت به انگليس سال 1642 بود

چارلز در ظاهر يک آنجليکان بود اما قلباً کاتوليک مي نمود زيرا مدت طولاني از زندگي خود را در فرانسه گذرانده بود. جيمز برادر او که انتخاب بعدي براي تخت سلطنتي انگليس بود آشکارا کاتوليک شده بود. به اين ترتيب انگليسيها عميقاً نسبت به مقاصد چارلز بدبين بودند. مقاصد چارلز هرچه بود او عميقاً به تحمل مذهبي نسبت به کاتوليکها و اقليتهاي پروتستان اعتقاد داشت. او در سال 1672 اعلاميه بخشايش را صادر نمود که طبق آن آزادي مذهبي به تمامي کاتوليکها و تمامي پروتستانها اعطا مي شد. او تا حدودي به اين علت اين کار را کرد که لويي چهاردهم را متقاعد کند برعليه هلند با او متحد شود اما پارلمان که اغلب از آنجليکانها تشکيل يافته بود تنها به شرطي منابع مالي جنگ را تأمين مي کرد که چارلز اين اعلاميه را پس بگيرد. او اين کار را کرد. پارلمان اين موفقيت را با صدور لايحه ارزيابي پيگيري کرد. طبق اين قانون تمامي افسران نظامي و کارگزاران دولتي بايستي يک نظريه مذهبي را که مرتبط با عشاري رباني در مذهب کاتوليک بود رد مي کردند. اين قانون تا حدي براي ممانعت کردن از به سلطنت رسيدن جيمز طراحي شده بود

جيمز دوم

اين حرکت موفقيت آميز نبود. زماني که چارلز در سال 1685 درگذشت جيمز شاه شد و تا سال 1688 حکومت کرد. او به عنوان يک کاتوليک اولين اقدامي که انجام داد اصرار براي بازپس گيري لايحه ارزيابي بود. پارلمان قبول نکرد و او همچون چارلز اول زماني که نتوانست به هدف خود برسد پارلمان را منحل کرد. او سپس مخالفت خود را با لايحه ارزيابي با منصوب کردن آشکار افسران و کارگزاران کاتوليک به نمايش گذاشت و در سال 1687 هرگونه ارزيابي مذهبي را پوچ و بي ارزش اعلام کرد. او در اقدامي که سالها از زمان خودش جلوتر بود تحمل مذهبي را به عنوان يک سياست ملي اعلام کرد و پيش از هر اقدام ديگري در حرکتي که براي عده اندکي قابل درک بود آن عده از اسقفهاي آنجليکان را که از انتشار اخبار مربوط به سياستهاي مذهبي جديد خودداري مي کردند بازداشت نمود

در حالي که انگليسيها با تجربه تمامي اين تغييرات در حال پخته تر شدن بودند هيچ کس در اين باره اقدامي حقيقي انجام نداد. آنان اميدوار بودند جيمز بميرد و تخت سلطنتي به خواهرش ماري که پروتستان بود برسد. با اين حال در سال 1688 جيمز و همسرش صاحب يک پسر شدند. به اين ترتيب ميراث تخت سلطنتي انگليس در اختيار کاتوليک ها قرار مي گرفت و اين اميدهاي همگي را به تشويش مي انداخت. به نظر مي رسيد که انگليس به زودي به يک حکومت کاتوليک تبديل خواهد شد

انقلاب درخشان

احزاب عمده پارلمان وارد عمل شدند. هم حاميان پارلمان (ويگها) و هم حاميان پادشاهي (توريها) توافق داشتند که سلسله شاهان کاتوليک غيرقابل قبول است و به اين ترتيب ايشان تصويب کردند تا از ويليام از اورنج، دوکي که با ماري، خواهر جيمز ازدواج کرده بود بخواهند به انگليس حمله کند. اين يک نقطه عطف عجيب در سير حوادث بود. در حقيقت اين به آن معنا بود که پارلمان يک شاه را رد مي کرد و شاه ديگري را منصوب مي ساخت. اين يک روش کاملاً متفاوت براي اداره امور کشور بود

ويليام از اورنج سپاهي گرد آورد و در نوامبر 1688 به خاک انگليس پا گذاشت. نه تنها کسي با او روبرو نشد بلکه با آغوشي گرم از او استقبال کردند. او براي تهاجم به انگليس و در اختيار گرفتن پادشاهي مورد دعوت قرار گرفته بود. جيمز که ديده بود هيچ حامي ندارد به سرعت به فرانسه گريخت و تحت حمايت لويي چهاردهم قرار گرفت. زماني که شاه انگليس را ترک کرد پارلمان تخت سلطنتي را خالي اعلام کرد و ويليام و ماري را در سال 1689 به عنوان سرپرست انگليس اعلام نمود. از جايي که شاه بوسيله لايحه پارلمان و بدون هرگونه خونريزي برکنار شده بود انگليسيها اين اتفاق را انقلاب درخشان ناميدند

پارلمان يک بيانيه حقوق را به تصويب رساند که مورد تأييد ويليام و ماري قرار گرفت. اين بيانيه حقوق به طور جدي قدرت شاه را نسبت به پارلمان و شهروندان محدود مي کرد. اين بيانيه تبديل به پايه اي اساسي براي بيانيه حقوق آمريکا در بيش از يک قرن بعد شد. در بيانيه حقوق انگليس بسياري از عناصر توافقنامه حقوق که پيش از اين به تصويب رسيده بود وجود داشت ولي شامل برخي افزوده هاي قابل توجه نيز مي شد: الف) هيچ شاهي نمي تواند بدون تأييد اعلام شده پارلمان بر تخت بنشيند. ب) تمامي قوانين مملکت در مورد شخص شاه نيز صدق مي کند. ج) هيچ کاتوليکي نمي تواند بر تخت پادشاهي انگليس بنشيند

انقلاب درخشان و بيانيه حقوق انگليس دو مورد از حوادث حيرت انگيز و تأثيرگذار در دوران مدرن هستند. با اين دو بذرهاي انقلاب آمريکا و قانون اساسي آمريکا و در نهايت ساختار اساسي تمامي دولتهاي مدرن کاشته شدند: نمايندگي توده، قوانين کنترل کننده و تعادل قدرت

دولتي که انگليسيها بتدريج پس از انقلاب درخشان بوجود مي آوردند حکومتي بود که در آن شاخه هاي دولت از يکديگر مستقل بودند. شاخه اجرايي که تحت رهبري شاه قرار داشت خود تحت اقتدار شاخه قانونگذاري يا پارلمان بود که خود متکي به قدرت اجرايي شاه بود. سيستم قضايي مستقل از پارلمان و شاه عمل مي کرد. پس از يک قرن عدم اطمينان و خشونت، راه حل انگليسي در جهت محدوديت قدرت تمامي شاخه هاي دولت بود تا هر کدام از شاخه ها را از اعمال قدرت بيش از حد بازدارد

با اين حال اخبار براي اقليتهاي مذهبي هميشه بد نبود. در سال 1689 پارلمان لايحه تحمل را تصويب کرد که به کاتوليکها و پروتستانهاي اقليت اجازه مي داد با آزادي آداب دين خود را به جا آورند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است

اروپای پیش از دوره روشنگری

عصر مطلق گرايي

مشکل است به طور دقيق مشخص کنيم دوره روشنگري چه زماني آغاز شد. از جايي که روشنگري به طور اوليه مربوط به ايجاد تغييرات در جهان بيني فرهنگ اروپايي مي شود، واقعاً نمي توان گفت اين روند آغاز مشخصي داشته است زيرا تغيير در جهان بيني مبتني بر جابجاييهاي قبلي در جهان بيني است. دوران روشنگري را به طور غالب مربوط به اواسط قرن هيجدهم و فعاليتهاي فلاسفه مي دانند. در آن دوران فلاسفه منطق گراي فرانسوي به طور کامل درباره ارزشها و پيامدهاي انديشه روشنگري بحث کردند

با اين حال پذيرفتني تر است که دوران روشنگري را به شکل گيري علوم طبيعي جديد بوسيله ايزاک نيوتن، نظريات اجتماعي و سياسي متفکراني همچون هابز و روانشناسي تجربي جان لاک و انقلابهاي معرفت شناختي بليز پاسکال و رنه دکارت مربوط بدانيم. تمامي اين متفکران و ابداعات ريشه ها و اجداد روشن و مشخصي داشتند: انديشه نيوتني از انديشه و علم فرانسيس بيکن، گاليله، کپلر، کوپرنيک و در نهايت راجر بيکن در قرن سيزدهم مشتق شده بود. ريشه هاي نظريات اجتماعي و سياسي هابز را مي توان تا رنسانس شمالي و روانشناسي تجربي لاک را مي توان تا قرنهاي پانزدهم و شانزدهم ردگيري کرد. بحرانهاي معرفت شناسانه پاسکال و دکارت در امتداد سلسله اي طولاني از بحرانهاي معرفتي قرار داشتند که از قرن چهاردهم آغاز شده بودند و به طور مشخصي در دستگاه شک گرايي فلسفي مايکل دمونتان در اواسط قرن شانزدهم سازمانبندي شده بودند. به اين ترتيب ما براي اين مقصود خود از عبارت پيش روشنگري استفاده مي کنيم. اين عبارت هرچند به يک دوران تاريخي مشخص اشاره مي کند اما ما از آن با مفهوم گذار به دوران روشنگري کامل يا به اختصار دوران گذار ياد مي کنيم

تاريخ اروپا در طي قرنهاي هفدهم و هيجدهم تعدادي از نقاط چرخش متضاد را پشت سر گذارد. انگليس شاهد واژگوني کامل پادشاهي در اواسط قرن هفدهم و جايگزيني آن ابتدا بوسيله يک جمهوري و سپس يک پادشاهي ضعيف در اواخر همان قرن بود. در نهايت در پايان قرن هفدهم انگليس طي انقلاب درخشان، شاهد انقلابي فرسايشي در قدرت پادشاهي بود. اما به نحو هيجان انگيزي در اين مدت بقيه اروپا شاهد رشد حيرت انگيزي در قدرت شاهان براي کنترل سرزمينهاي خود بود. دو قرني که دوران روشنگري را تشکيل مي دادند شاهد توسعه پادشاهيهاي مطلق و شکل گيري دولتهاي ملي شديداً متمرکز بود. رشد پادشاهي مطلق از سوي بسياري از تاريخ نگاران به عنوان ريشه شکل گيري دولتهاي مدرن تلقي شده است. به اين ترتيب اروپا بتدريج شاهد فرسايش قدرتهاي محلي خودمختار و ظهور قانونگزاري ملي و تشکيلات اداري شهري بود. در نتيجه چنين رشدي در قدرت مطلق و متمرکز در دولتهاي ملي و پادشاهي، در تاريخ اروپا عموماً اين دوران عصر مطلق گرايي (1660-1789) خوانده شده است. اين دوران با حکومت لويي چهاردهم آغاز و با انقلاب فرانسه به پايان مي رسد

مطلق گرايي تا حدود زيادي تحت تأثير بحرانها و تراژديهاي قرنهاي شانزدهم و هفدهم برانگيخته شد. اصلاحات مذهبي منجر به مجموعه اي از جنگهاي مذهبي خشن و شديد شده بود. دولتها درگير جنگهاي داخلي شدند و هزاران بيگناه به خاطر دينهاي ملي کشته شدند. پادشاهي مطلق به طور اوليه راه حلي براي اين بي نظميهاي خونين بود و اروپائيان بيشتر علاقه مند بودند در عوض از دست دادن خودمختاري محلي شاهد آرامش و صلح باشند

براي رسيدن به اين پايداري اجتماعي مطلق گرايان معتقد بودند از نظر عملي چندين عامل کليدي در دولتهاي ملي وجود دارند که به طور انحصاري بايستي در دست شخص شاه باشند: ارتش، جمع آوري ماليات و سيستم قضايي. اين امتيازات قدرت به طور سنتي در اختيار اشراف و معتمدان محلي بود. مديريت ملي اين کارکردهاي اجتماعي نيازمند يک تشکيلات اداري ملي بود که کارگزارانش تنها به شخص شاه پاسخگو بودند. اين سيستم اداري بايستي در برابر فشارهاي قدرتمندترين ساختارهايي که برعليه قدرت شاه عمل مي کردند مقاومت مي کرد. اين ساختارها عبارت بودند از طبقه اشراف، کليسا، اعضاي متنفذ مجلس نمايندگان قانونگزار و مناطق خودمختار. به اين ترتيب مطلق گرايان با مشکلي مواجه بودند که بسيار شبيه مشکل ژاپنيها پس از تجديد قدرت ميجي بود: براي متمرکز کردن مديريت کشور، دولت در هر حال مجبور بود اقتدار سياسي را از دست اشراف و ساير طبقاتي که علاقه اي به واگذاري اين اقتدار نداشتند خارج کند

در اروپا شاهان تماميت خواه نتوانستند قدرت اشراف را به طور کامل بشکنند و بنابراين ايشان را در تشکيلات اداري خود سهيم ساختند. با اين حال موضوع درباره کليسا متفاوت بود. بيشتر شاهان مطلق گرا کوشيدند از طريق ملي کردن کليسا آن را دور بزنند و اين کار را از طريق تقليد از فعاليتها و لوايح شاه انگليس هنري هشتم در اوائل قرن شانزدهم انجام دادند. در حالي که هنري خود را رهبر کليساي انگليس ناميده بود، شاهان تماميت خواه اروپاي قاره تنها توانستند قدري کنترل اداري و قضايي بر روحانيون اعمال کنند. ولي سخت ترين جنگهاي شاهان با اعضاي متنفذ مجلس نمايندگان قانونگزار بود. اين جنگ در نهايت منجر به شکل گيري انقلاب فرانسه شد

ژاک بنين بوسه

تئوري سياسي قرون ميانه با اين اعتقاد که شاه تحت اراده خداوند است اصل پادشاهي را توضيح مي داد. ژاک بنين بوسه (1627-1704) مفهوم قرون وسطايي پادشاهي را در نظريه خود با عنوان حق الهي شاهان اخذ نمود و بر اين اعتقاد بود که شاه به طور مطلق براساس اراده خداوند حکومت مي کند و مخالفت با شاه در عمل به معني طغيان برعليه خداوند است. هرچند مردم از قدرت کنار نهاده مي شوند اما هدف خداوند از مستقر ساختن پادشاهي مطلق حفاظت و هدايت جامعه است

بوسه در سال 1709 نظريات خود را در رساله خود با عنوان سياست مبتني بر الفاظ کتاب مقدس تشريح کرد. او بسياري از اين نظريات را براي حکومت لويي چهاردهم در فرانسه پرورده بود. در اين اثر بوسه چنين بحث مي کند که خداوند پادشاهي را براي رفاه مردم مستقر ساخته است و به اين دليل قدرت مطلق قدرتي استبدادي و خودخواهانه نيست. شاه نمي تواند آن طور که مي خواهد عمل کند بلکه بايستي هميشه در جهت تأمين بيشترين خواسته جامعه عمل کند. او به عنوان يک نظريه پرداز نزديک به لويي چهاردهم به وي کمک کرد تا اولين و کاملترين پادشاهي مطلق اروپا را تشکيل دهد

لويي چهاردهم

لويي چهاردهم، شاه خورشيد تجسم کامل اصول مطلق گرايي بود و از سال 1643 تا 1715 بر فرانسه حکومت کرد. از بسياري جهات لويي تجسمي از عصر جديد براي تمامي اروپا بود. بسياري از کشورها و شاهان به او به عنوان الگويي از دولت جديد گرايش يافتند و اين در حالي بود که برخي کشورها همچون انگليس برعليه اين مدل واکنش نشان دادند. تاريخ نگاران علاقه مندند حکومت لويي چهاردهم را آغاز دولت مدرن تلقي کنند. بسياري از کارکردهاي دولت مدرن کم و بيش در فرانسه دوره لويي چهاردهم به اجرا در مي آمدند: دولت مرکزي، تشکيلات اداري متمرکز، قانونگزاري ملي، سيستم قضايي ملي که بسياري از فعاليتهاي قضايي را کنترل مي کرد، يک ارتش بزرگ و پايدار تحت امر مستقيم هيئت حاکمه ملي و يک دستگاه جمع آوري ماليات که طي آن ماليات به طور مستقيم به دولت مرکزي منتقل مي شد و از دستان اشراف محلي نمي گذشت

تاريخ نگاران همچنين لويي را مؤسس نمايش دولت مرکزي مي دانند. با اين حال اين ادعا به طور کامل صحيح نيست. شاهان پيش از او از ابتداي قرن شانزدهم به طور عمده درباره پادشاهي به عنوان يک تئاتر و نمايش مي انديشيده اند. هدف از اين نمايش نشان دادن توأم قدرت و خيرخواهي شخص شاه بود. چنين نمايشي براي مشروع جلوه دادن قدرت شاه و مجاب کردن رعاياي شاه براي فداکاري نسبت به دولت لازم بود. با اين حال لويي نمايش قدرت را به نحو بي سابقه اي به اوج رساند و به روشني چنين تبليغ مي کرد که هرکدام از ابعاد عمومي پادشاهي بايستي در اين نمايش قدرت به کار گرفته شود

در نمايش قدرت لويي نشان دادن ثروت، قدرت و عظمت شاهانه اهميت اساسي داشت. او براي اين منظور اقامتگاه پادشاهي را از مرکز پاريس خارج کرد و به حومه در ورساي منتقل نمود. او در آنجا قصر ورساي، مجللترين قصري را که يک شاه اروپايي تا آن زمان ساخته بود بنا کرد. ورساي يک مجموعه باشکوه و الهام بخش بود که به عنوان صحنه اي براي اجراي مراسم عمومي و نمايش قدرت شاه ساخته شده بود. ساختمان اصلي کمي بيشتر از يک سوم مايل طول داشت و محوطه بيروني بوسيله باغهاي باشکوه و بيش از 1400 آب نما که با جديدترين سيستمهاي آبي کار مي کردند دربرگرفته شده بود. فضاي داخلي در حقيقت نمايشگاهي از اقتدار نظامي فرانسه بود و اتاق به اتاق با نقاشيها، قاليچه ها و مجسمه هايي که يادآور پيروزيهاي نظامي فرانسه، قهرمانان و به خصوص شاهان فرانسوي بود تزئين شده بودند

لويي مقرر کرده بود هر اشرافي مقدار زماني را در قصر ورساي بگذراند. او در آنجا نمايشها و مراسمي مفصل برگزار مي کرد که براي نشان دادن قدرت و خيرخواهي خود به اشراف طراحي شده بودند. او در اين نمايشهاي قدرت پادشاهي، نقش شاه خورشيد را براي خود قائل مي شد. طبق مباحث فلاسفه نوافلاطون گراي رنسانس و قرن هفدهم خورشيد به عنوان منبع نور، سمبل حقيقي خداوند و خرد بود. لويي سمبل نوافلاطون گرايانه خداوند را براي خود اخذ نمود تا به طور سمبوليک نقش خود را به عنوان نماينده خداوند ابراز نمايد

قدرت و خيرخواهي که لويي در نمايشهاي خود نشان مي داد تا حدودي همان قدرت و خيرخواهي حقيقي او بود. لويي براي تضمين امنيت قدرت خود مجبور بود سازمان ارتش را متمرکز کند، کنترل مالياتهاي ملي را به دست گيرد، در مناطق خودمختار از قبيل بريتاني و لانگدوک اعمال قدرت کند، مجالس قانونگزاري را لغو نمايد و يک يگانگي مذهبي بر کشور تحميل نمايد

تا زمان لويي چهاردهم امور نظامي تا حدود زيادي موضوعي شخصي بود. هر منطقه براي خود سپاهي فراهم مي آورد و متعهد مخارج آن مي شد. زماني که شاه به کمک نظامي نياز داشت ارتش از اين منابع نيمه خصوصي تشکيل مي يافت. ولي لويي شروع به مجهز کردن يک ارتش دولتي نمود که متشکل از سربازاني حرفه اي بود و همزمان با آن قدرت نظامي مناطق محلي را تضعيف و منحل نمود. اين ارتش مرکزي تنها به شاه وفادار بود و به اين ترتيب خطر انشعابگرايي و شورش کاهش يافت

لويي براي پرداخت مخارج ارتش جديد خود و نيز نمايشهاي قدرت پرهزينه خود، عوائد ناشي از ماليات ملي را در اختيار گرفت. تا زمان لويي در سرتاسر اروپا ماليات به طور عمده در سطح منطقه اي بوسيله اشخاص اشرافي منطقه جمع آوري مي شد. اشراف بايستي مقدار مشخصي از ماليات را به شاه پرداخت مي نمودند اما ايشان آزاد بودند هرمقدار که مي خواستند ماليات ببندند و مقدار اضافه را براي خود نگه دارند. در تمامي دولتهاي اروپايي لااقل براساس منافع شاه، اين وضعيت به طور عمده ناکارامد و نامناسب بود. زماني که لويي به قدرت رسيد تنها حدود سي درصد از درخواستهاي مالياتي شاه حقيقتاً پرداخت مي شد

لويي به طور مؤثري توانست واسطه ها را حذف کند. به جاي اين که مسؤوليت جمع آوري ماليات به اشراف واگذار شود او دستگاه بوروکراسي ايجاد نمود که ماليات را به طور مستقيم از رعيت جمع آوري مي نمود. بار ماليات اصلاً برعهده اشراف قرار نمي گرفت. لويي تا پايان دوران حکومت خود توانست بيش از هشتاد درصد از مالياتهاي درخواستي شاه را وصول نمايد. اما لويي اين پول را تنها صرف خود نمي کرد. او و وزير ماليش، ژان باپتيست کولبرت (1619-1683) بسياري از اين پول را صرف توسعه و تقويت راهها نمود و در صنايع ملي سرمايه گذاري نمود. در واقع تاريخ نگاران معمولاً کولبرت را مبتکر اولين دولت مدرن در حوزه مديريت مالي مي دانند: جمع آوري ماليات و سپس سرمايه گذاري مجدد آن در زيرساختارها و صنايع کشور

لويي با تقسيم کشور به سي و شش ايالت، خودمختاري منطقه اي را در هم شکست. هر ايالت بوسيله يک کارگزار اداره مي شد که عموماً به جاي اين که بوسيله اشراف برگزيده شده باشد منتخب لايه هاي بالاتر طبقه متوسط بود. هيچ کارگزاري در منطقه بومي خود به کار گرفته نمي شد و به اين ترتيب فساد تشکيلاتي در حداقل ميزان نگه داشته مي شد. اين کارگزاران بوسيله شاه منصوب مي شدند و تنها به شاه پاسخگو بودند. اين بوروکراسي به طور عمده براي جمع آوري ماليات به کار گرفته مي شد. لويي در خودمختارترين مناطق از قبيل لانگدوک و بريتاني با بيرحمي تبعيت و تسليم نسبت به مقام پادشاه را تحميل نمود

لويي در ارتباط با مجالس قانونگزاري هيچ شکيبايي نشان نداد. پارلمان فرانسه به طور ماهوي تا حدود زيادي منطقه اي و نه ملي بود. چنين پارلماني نه تنها سبب انتشار قدرت از مقام شاه به نفع مردم مي شد بلکه قدرت شاه را در مناطق مختلف کشور نيز تقسيم مي نمود. لويي مشکل پارلمان را به طور مستقيم و ساده حل نمود؛ هر مجلس نمايندگي که قانونگزاري شاه را لغو نمايد تمامي اعضاي آن از فرانسه تبعيد مي شدند. به همين سادگي. مجلس ملي قانونگزاري که جامعه ايالات خوانده مي شد هيچ وقت از سوي لويي براي تشکيل جلسه مورد فراخوان قرار نگرفت. در واقع اين مجلس تا سال 1789 در اوج بحراني که انقلاب فرانسه را بوجود آورد مورد فراخوان قرار نگرفت

دهه ها خونريزي بر سر دين روشن ساخته بود که رسيدن به اتحاد سياسي بدون اتحاد مذهبي آرزويي بيش نخواهد بود. لويي که يک کاتوليک بود براي رسيدن به اين هدف به نحو فعالي براي خلاصي يافتن از گروههاي مذهبي نوپديدي از قبيل هوگونوها، کوييتيستها (عارفان مسيحي) و ژانسنيستها که عقايدشان ترکيبي از کالوينگرايي و کاتوليسيسم بود عمل کرد. طبق باور لويي بزرگترين تهديد براي اتحاد مذهبي هوگونوهاي پروتستان بودند. او کليساهاي آنان را تخريب نمود و مدارس آنان را سوزاند و پروتستانها را تحت فشار زندان و مرگ مجبور به بازگشت به عقايد کاتوليک نمود. او در نهايت بيانيه نانت را نقض نمود و پروتستانتيسم را به منزله ارتکاب جرم برعليه منافع کشور اعلام نمود. تمامي روحانيون پروتستان از فرانسه تبعيد شدند. بيشتر پروتستانهاي فرانسه ترجيح دادند به جاي تغيير مذهب اين کشور را ترک کنند. نيمه دوم قرن هفدهم شاهد گسترش فرهنگ فرانسوي در تمامي اروپا بود زيرا هوگونوهاي طبقه متوسط فرانسوي فرهنگ، زبان و مهارتهاي صنعتگري خود را به تمامي کشورهاي اروپا آوردند

براساس تمامي اسنادي که مي توانيم بيابيم به نظر مي رسد لويي نقش خود را به عنوان يک شاه مطلق براساس خيرخواهي خود تثبيت و تعريف نموده بود. او بر اين باور بود که حکومت او پيش از هر چيزي درصدد منفعت رساندن مادي، معنوي و نظامي به مردم فرانسه است. او اتحاد سياسي و مذهبي فرانسه را به عنوان ابزاري براي محافظت رعاياي فرانسوي خود در برابر ناآراميهاي سياسي و جنگهاي داخلي مذهبي تلقي مي کرد. جمع آوري ماليات اين هدف را ممکن ساخت و سرمايه گذاري مجدد ماليات در زيرساختارها و صنايع به عنوان وسيله اي براي افزايش ثروت عمومي ملي در کشور تلقي مي شد

پروس

در سراسر اروپاي قاره حاکمان شروع به اخذ اصول و رفتارهاي پادشاهي مطلق و دولت متمرکز لويي کردند. آنان در اين مسير با درجات متفاوتي از موفقيت روبرو شدند و روند تبديل دولتهاي اروپايي به حکومتهايي متمرکز براي بيش از يکصد سال ادامه يافت. با اين حال واقعيت عجيب در تاريخ اين است که موفقترين حکومتهاي متمرکز و مطلق گرا تا قرن بيستم بوجود نيامدند و اين حکومتها همگي يا به عنوان دولتهايي دموکراتيک آغاز به کار کردند (همچون آلمان فاشيست) يا اين که هنوز دموکراتيک هستند (همچون ايالات متحده

در قرن هيجدهم اولين قدرت اروپايي که به طور کامل اصول مطلق گرايي را به مورد اجرا گذاشت يک پادشاهي کوچک و کم و بيش ناتوان در آلمان امروزي بود که براندنبرگ پروس خوانده مي شد. اين دولت در نتيجه تمرکزگرايي تبديل به يکي از قدرتمندترين دولتهاي اروپايي شد. در سراسر قرن شانزدهم اين منطقه بخشي از امپراطوري روم مقدس بود که خود مجموعه ناهمگوني از حکومتهاي نيمه خودمختار بود که از نواحي شمالي آلمان تا شرق اروپا و تا مديترانه امتداد مي يافت. اين حکومتها هيچ وقت به طور کامل از نظر سياسي يا فرهنگي متحد نبودند. ظهور اصلاحات مذهبي شديداً پيوندهاي سياسي اين دولتهاي جداگانه را مورد تزلزل قرار داد و جنگ سي ساله آنها را به طور کامل از يکديگر جدا کرد. آنچه زماني يک امپراطوري مهم تلقي مي شد تبديل به مجموعه اي از پادشاهيهاي بي اهميت شد

پس از متلاشي شدن امپراطوري، پروس در نتيجه تلاشهاي فردريک ويليام يا فردريک کبير که در فاصله سالهاي 1640-1688 سرپرست حکومتي براندنبرگ پروس بود متحول شد. او تمامي راهکارهايي را که لويي در فرانسه ابداع کرده بود مورد استفاده قرار داد. حکومت او متشکل از دو سرزمين نيمه خودمختار و نيمه متخاصم بود؛ براندنبرگ در شمال و پروس در جنوب شرقي. او براي ايجاد اتحاد سياسي يک ارتش بزرگ و پايدار ساخت که در نهايت تبديل به بزرگترين ارتش در اروپا شد. او همچنين يک سيستم جمع آوري ماليات متمرکز و سخت گير بوجود آورد. او براي مديريت اين ارتش مأموريتي دوگانه براي آن مقرر ساخت به اين معنا که ارتش نه تنها متعهد امور نظامي بود بلکه صنايع نظامي را نيز اداره مي کرد. اين الگو که بعدها از سوي دوايت آيزنهاور رئيس جمهور ايالات متحده مجموعه نظامي صنعتي نام گرفت تبديل به خصوصيتي استاندارد براي دولت مدرن و متمرکز شد. همچون فرانسه ماليات تنها برعهده رعايا و طبقه متوسط بود و اشراف زمين دار که جانکر ناميده مي شدند از آن مستثني بودند. اما هرچند جانکرها تصور مي کردند مسؤوليتي از دوششان برداشته شده است اما در حقيقت سيستم متمرکز نظامي و مالياتي فردريک باعث به تحليل رفتن قدرت محلي در دست جانکرها شد و آن را در اختيار فردريک ويليام قرار داد

اتريش

اتريش در تمامي قرون شانزدهم و هفدهم يک امپراطوري بود که همچون امپراطوري روم مقدس تنها به صورت نيمه متحد ادامه حيات مي داد. اتريش متشکل از سه ناحيه با فرهنگهاي متفاوت بود: الف) نواحي آلماني زبان در اطريش امروزي و نواحي آلماني زبان سيلسيا، ب) نواحي چک زبان در جنوب شرقي آلمان امروزي و چکسلواکي، ج) نواحي مجار زبان در مجارستان امروزي. اتريشيها يا به طور دقيقتر مجارها همچنين در خط مقدم اروپا در برابر تهاجمهاي ترکهاي عثماني به اروپا قرار داشتند. هر زمان عثمانيها نظرشان متوجه تهاجم به اروپا مي شد هميشه با امپراطوري اتريش کارشان را آغاز مي کردند. از سال 1583 به بعد تاريخ اتريش سرگذشت مجموعه اي طولاني از جنگها با ترکيه بر سر کنترل سرزمينهاي مجار مي باشد. در سال 1683 عثمانيان تمام راه را تا وين پيش آمدند و خود پايتخت را مورد محاصره قرار دادند

اين سرزمين که از نظر سياسي سست و ناپايدار بود تحت حاکميت امپراطوران هاپسبرگ بود. اين طور مي توان گفت که آنها يکي از بدترين وظايف را در اروپا برعهده داشتند. اين وظيفه زماني که خانواده هاپسبرگ تصميم گرفت اصول مطلق گرايي را اخذ کند و آن را در مورد اين سرزمينها و فرهنگهاي متفاوت به مورد اجرا بگذارد ساده تر نشد. خانواده هاپسبرگ که با فردريک اول (حکومت 1637-1657) و لئوپلد اول (حکومت 1658-1705) کار خود را شروع کرده بود تصميم گرفت دولت اتريش را متمرکز کند و قدرت اشراف زمين دار را بشکند. آنان در سرزمينهاي چک زبان با معامله کردن با اشراف زمين دار به اين هدف رسيدند. به عنوان نمونه خانواده هاپسبرگ قوانيني ملي وضع کردند که طبق آن رعايا مجبور بودند در هفته سه روز را براي اربابان زميندار خود کار کنند تا محصولات کشاورزي مورد نياز براي صادرات را تأمين کنند. در عوض اين افزايش غيرانساني در ميزان کار دهقانان، زمينداران قدرت گردهمايي هاي محلي خود را به خانواده هاپسبرگ واگذار کردند

با اين حال موضوع درباره مجارستان متفاوت بود. اين ناحيه نه تنها بوسيله يک طبقه اشراف خودمختار اداره مي شد بلکه مجارها همچنين براي خود شاه داشتند و به نحو سرسختانه اي از حق خود براي تعيين شاه خود دفاع مي کردند. لئوپلد اول موفق شد در سال 1687 با مذاکراتي آنان را از اين حق منصرف نمايد اما او نتوانست از تشکيلات پادشاهي مجاري خلاصي يابد. با اين حال زا اين زمان به بعد امپراطوران هاپسبرگ در اين منطقه شاهاني را منصوب مي کردند که مي دانستند مي توانند به آنها اطمينان کنند. اين شاهان کساني جز اعضاي خود خانواده نبودند. و اين مطابق آرزوهاي هاپسبرگ براي رسيدن به اتحاد در مجارستان بود. آنان از راهکارهاي فراواني کوشيدند قدرت طبقه اشرافي مجار را بشکنند: واگذار کردن قطعات بزرگ زمين به زمينداران آلماني زبان، تحميل يگانگي مذهبي از طريق تبعيد جمعيت بزرگي از افراد غيرکاتوليک که اغلب ارتودوکسهاي شرقي و اندکي هم پروتستان بودند، تلاش براي اعمال مديريت نظامي در حاکميت. با اين حال اشراف مجار مقاومت کردند و براي بقيه تاريخ امپراطوري اتريش کم و بيش به عنوان يک حکومت خودمختار عمل کردند و اين در حالي بود که خانواده هاپسبرگ پادشاه اسمي منطقه محسوب مي شد

پيتر کبير

قرن هفدهم در تاريخ روسيه مشخص کننده تحولي سياسي و فرهنگي مي باشد که در مقياسهاي خود يک حماسه تلقي مي شود. روسيه را مي توان به طور عمده متشکل از مردمي دانست که از نظر فرهنگي و سياسي پراکنده و متفاوت هستند و حتي متعلق به قاره هايي متفاوت هستند. روسها آميزه اي از مردم مختلف بودند؛ در روسيه غربي مردم بيشتر هندواروپائياني بودند که در امواجي از مهاجرتها در منطقه ساکن شده بودند. اين امواج با مهاجرتهاي اوليه هندواروپايي آغاز شده و با مهاجرتهاي ژرمنها در قرنهاي ششم، هفتم و هشتم پس از ميلاد به پايان رسيده بود. اين هندواروپائيان از نظر مذهبي ارتودوکس شرقي بودند. در شرق روسها به طور عمده منشعب از مردمي بودند که در شمال چين مي زيستند. تهاجمات مغول به سرزمينهاي روسي صفت مغولي مشخصي را به جهان بيني روسي اضافه نمود و به همين طريق تهاجمات مغول به نحو قابل توجهي فرهنگ ايران و ترکيه را تغيير داد

به اين ترتيب روسها آميزشي از فرهنگها و جهان بيني هاي متفاوت بودند و خود را در غرب امتدادي از اروپائيان، در جنوب ادامه اي از مسلمانان و در شرق دنباله اي از آسياييها تلقي مي کردند. شايد منصفانه باشد بگوييم روسها بيشتر خود را متعلق به آسياييها مي ديدند تا اين که خود را جزو اروپائيها محسوب کنند. شايد بتوان گفت روسها در اواخر قرون وسطي و اوائل قرون مدرن به طور اوليه خود را به عنوان مردمي متفاوت که سنتها و آداب و فرهنگ مخصوص به خود دارند تلقي مي کردند. کشور روس براساس استانداردهاي اروپايي از نظر اقتصادي، سياسي و صنعتي عقب مانده بود. چنين ارزيابي تا حدود زيادي براساس وضعيت روس در قرون وسطي و اوائل قرون مدرن قضاوت منصفانه اي نبود اما پيتر اول يا پيتر کبير چنين داوري را به طور کامل پذيرفته بود

پيتر اول در سال 1682 تزار (يا سزار) روسيه شد و تا سال 1725 حکومت کرد. او يکي از اعضاي خانواده رومانوف بود که سلسله خود را در سال 1613 مستقر ساخته بود. امپراطوري روسيه حقيقتاً ساماني در هم ريخته داشت. مردم مختلف تحت حکومت امپراطوري روسيه بسيار متنوع بودند و اغلب نسبت به يکديگر در تخاصم به سر مي بردند: اوکراينيها، روسها و عده زيادي از مردم بدوي به طور مداوم در حال درگيري با يکديگر بودند. علاوه بر اين آنها علاقه اي به قرار داشتن تحت حاکميت يک امپراطور نداشتند. وضعيت چنان ناپايدار بود که امپراطوري روسيه تقريباً تسليم شمشير يک شورشي قزاق به نام استنکا رازين شد. او يک قيام عظيم و گسترده بر عليه خانواده رومانوف به راه انداخته بود

پيتر اين طور تصور مي کرد که امپراطوري را تنها زماني مي توان حفظ کرد که فرهنگ، صنايع و مديريت سياسي اروپاي غربي را اخذ کند. اولين کار او آوردن صنايع اروپاي غربي به روسيه بود؛ او در سال 1689 به هلند و انگليس رفت و کارگراني ماهر با خود به روسيه آورد. او همچنين مقرر کرد اشراف آداب فرهنگي غربي را برگزينند مثلاً آنان بايستي بدون ريش يا باريشي کوتاه مي بودند، براي غذا خوردن از ظروف اروپايي استفاده کنند، لباسهاي اروپايي بپوشند و با کلامي محترمانه با يکديگر سخن بگويند

پيتر بيش از هر چيز ديگري مصمم بود آداب سياسي اروپايي به خصوص اصول و نمايش پادشاهي مطلق را به روسيه بياورد. با اين حال برخلاف شاهان اروپايي پيتر وارث يک سنت روسي بود که طبق آن شاه به طور کامل فراتر از قانون قرار داشت. به اين ترتيب قدرت پيتر بسيار بيشتر از هرکدام از معاصران اروپاييش بود. او از اين قدرت با چنان بيرحمي مستبدانه اي استفاده مي کرد که براي اعدام شدن هرکدام از شاهان اروپايي بوسيله مردمشان کفايت مي کرد. با اين حال او از اين قدرت با يک هدف مشخص استفاده مي کرد. هدف انحصاري او تبديل کردن روسيه به کشوري با فرهنگ اروپايي بود

پيتر با تقليد از ارتشهاي اروپايي ارتشي پايدار بوجود آورد که تنها پاسخگوي او بودند. او اين ارتش را با به کار گرفتن پنج درصد از جمعيت مذکر روسيه براي خدمت مادام العمر ايجاد کرد. اين ارتش بوسيله کارخانه هايي تأمين مي شد که از سوي دولت اداره مي شدند. اين کارخانه ها بوسيله رعايايي کار مي کردند که براي کار در کارخانه اجير شده بودند. او سيستم جمع آوري ماليات را متمرکز نمود و به جاي واسطه گري اشراف زمين دار، دهقانان روس را به طور مستقيم به ماليات بست. همچون ديگر کشورهاي اروپايي اشراف از اين ماليات مستثني بودند. او يک تشکيلات اداري بوجود آورد و در آن از هر دو گروه اشراف و خدمتگزاران شهري استفاده کرد

پيتر در پيگيري اهداف خود جديتي تحيربرانگيز به خرج مي داد. رعايايي که در ارتش و کارخانه هاي او کار مي کردند در عمل همچون بردگان بودند. او هر گونه نافرماني را با مجازات سريع و خشن اعدام سرکوب مي کرد. او حتي در برابر پسر خود آلکسيس که مخالف ابتکارات او بود از اين خشونت منصرف نشد. به اين ترتيب پيتر دستور داد او تا حد مرگ شکنجه شود

پيتر مصمم بود روسيه را به سمت غرب جهت گيري نمايد. براي اين هدف او نيازمند بندري بود که بتواند از طريق آن در تمامي سال به درياي بالتيک دسترسي داشته باشد. بيشتر جنگهاي خارجي او براي رسيدن به اين هدف طرحريزي شده بودند تا اين که در نهايت سوئد را شکست داد و به سرزمينهاي ساحلي دسترسي پيدا کرد. او فوراً پايتخت خود را به اين منطقه جديد منتقل کرد و شهري ساخت که به نام او نامگذاري شد: سن پيترزبورگ. او در آنجا براي تقليد و حتي رقابت با قصر لويي چهاردهم در ورساي يک قصر ساخت. اين قصر تبديل به صحنه نمايش قدرتي شد که قدرت و خيرخواهي عمومي او را به اشراف، رعايا و جهان نشان مي داد

زماني که پيتر درگذشت مجموعه اي از تزارها و ملکه ها جانشين او شدند که هيچ گاه نتوانستند با قدرت، ابتکار و کارآمدي همانند او حکومت کنند. روسيه ديگر يک دولت مطلق گراي قدرتمند را تجربه نکرد تا اين که کاترين دوم با لقب کبير در سال 1762 ملکه روسيه شد

در حالي که در اروپا به طور يکنواختي دولتهاي قدرتمند، مطلق گرا و متمرکز ظهور مي کردند يک استثنا وجود داشت. طي اين دوره، پادشاهي کوچک انگليس دچار برخي از اساسيترين تغييرات در دولت مدرن ابتدايي خود شد. در حالي که دولت بين جمهوري و پادشاهي ضعيف در حال نوسان بود انگليسيها در نبردي طولاني براي بوجود آوردن يک دولت مدرن گرايشات متفاوتي بروز مي دادند

اين نوشته ترجمه اي از اين متن است